لغات در تفسير نمونه

مشخصات كتاب

سرشناسه : امامي، محمدجعفر، 1322 - 1387.

عنوان و نام پديدآور : لغات در تفسير نمونه/ گرد آوري و تنظيم محمد جعفر امامي.

مشخصات نشر : قم: امام علي بن ابي طالب(ع)، 1387.

مشخصات ظاهري : 670 ص.

شابك : 50000 ريال : 978-964-533-046-8

يادداشت : پشت جلد به انگليسي:Mohammad jafar Emami.Terminology of the nemouneh commentary.

يادداشت : كتابنامه به صورت زير نويس.

موضوع : مكارم شيرازي، ناصر، 1305 -

موضوع : تفاسير شيعه --واژه نامه ها

رده بندي كنگره : BP98 /م7ت7065 1387

رده بندي ديويي : 297/179

شماره كتابشناسي ملي : 1608996

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

پيشگفتار

«قرآن» كتاب آسمانى و مبناى اعتقادات، افكار، تكاليف و وظايف اخلاقى ماست، اين كتاب در چهارده قرن پيش نخست به صورت كلّى و سپس طى بيست و سه سال تدريجاً بر رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نازل گرديده است.

مسلمانان از همان صدر اسلام اين اهتمام را داشتند كه علوم و دانش هاى خود را از آن اخذ و يا با آن تطبيق دهند تا راهى نادرست را طى نكرده باشند و براى فهم معانى آن، علوم صرف، نحو، معانى، بيان، بديع، عروض و ... را بنيان نهادند كه براى مستدل ساختن آنها زحمات فراوانى را متحمل شدند.- اجرهم على اللّه-

از جمله دانشى كه در اين زمينه تأسيس شد «علم لغت» و واژه شناسى قرآن از بُعد مفهومى آن بود؛ سپس اين دانش گسترده شد كه در نتيجه مجموع لغت عرب را فرا گرفت و از طرفى نسبت به لغات و كلمات قرآن و يا قرآن و حديث، كتاب هاى لغت جداگانه اى تأليف شد كه بر اهل تحقيق پوشيده نيست.

از ديد دانشمندان علم تفسير، بهترين كتابى كه لغات قرآن را تفسير كرده، كتاب «مفردات» راغب است كه هيچ مفسرى در تفسير آيات قرآن، از مراجعه به آن بى نياز نيست.

كتاب گرانقدر «تفسير نمونه» كه- بحمداللَّه- توانسته در عصر اخير خدمتى شايسته به دانشمندان و طالبان دانش تفسير نمايد نيز مبناى بهره گيريش در فهم لغات قرآن، كتاب مزبور و تفسير «مجمع البيان» در مرحله اوّل بوده است.

ص: 6

در اين تفسير لغات پيچيده آيات قرآن با بيانى شيوا معنا شده است. و از آنجا كه تفسير اين واژه ها در مجموع بيست و هفت جلد پراكنده بود، به نظر مى رسيد اگر همه آنها در يك جلد گردآورى شود كه بتوان با مراجعه به آن، به آسانى از مفاهيم آن لغات آگاه شد، كارى شايسته و خدمتى به اهل علم و دانش خواهد بود؛ لذا اين اثر فراهم گرديد و اكنون در اختيار خوانندگان گرامى قرار مى گيرد، اميد است محققين و پژوهشگران از آن بهره فراوان بگيرند. در پايان لازم است به نكات ذيل توجّه شود:

1- از آنجا كه بعضى از واژه ها ضمن تفسير آيات مختلف در جلدهاى متعدّد تفسير آمده، يك مورد آن نقل شده و بقيّه در پاورقى آدرس داده شده است.

2- در تفسير معناى لغات، نصّ عبارت تفسير آمده و در آن- جز به طور بسيار نادر- دخل و تصرفى صورت نگرفته است.

3- پيشتر «مركز پژوهش هاى آستان قدس» تفسير اين لغات را گردآورى كرده و در چهار جلد به چاپ رسانده بود كه حمل و نقل آن چهار جلد دشوار به نظر مى رسد، به همين دليل جمع آورى آن در يك جلد اين مشكل را رفع خواهد كرد و مى تواند به همراه قرآن مورد استفاده قرار گيرد و رفيق شفيقى براى آن باشد.

4- چنان كه مى دانيد جز كار معصومين عليهم السلام هيچ كار ديگرى بدون عيب نيست، منتظر تذكرات شما هستيم.

5- لغات اين كتاب، بر اساس حروف الفبا (نه مادّه) تنظيم شده است تا استفاده آن همگانى باشد.

در پايان از نور چشمى گرامى آقاى محمّد حسن امامى كه زحمت اين كار را تحمل كردند به سهم خود تشكر مى كنم و توفيق روز افزون برايشان مسألت دارم.

و الحمد للّه اوّلًا و آخراً

محمّد جعفر امامى

20/ 4/ 86

ص: 7

آ

اشاره

ص: 8

ص: 9

[آبِق:]

«إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْكِ»

«آبِق» از مادّه «ابق» معمولًا درباره بندگان فرارى ذكر مى شود!(1)

[آثار:]

«نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ»

«آثار» از مادّه «اثر» جمع «اثر» در اصل، به معناى جاى پاست، ولى، به هر علامتى كه از چيزى باقى مى ماند «اثر» گفته مى شود.(2)

[آثارَهُمْ:]

«مَا قَدَّمُوا وَ آثَارَهُمْ»

«آثارَهُمْ» از مادّه «اثر» اشاره به كارهايى كه سنّت مى شود و بعد از انسان نيز موجب خير و بركت، و يا شر و زيان و گناه مى گردد.(3)

[أَثَم، آثام:]

«ذلِكَ يَلْقَ أَثَاماً»

«أَثَم» و «آثام» از مادّه «اثم» در اصل به معناى اعمالى است كه انسان را از رسيدن به ثواب دور مى سازد؛ سپس به هر گونه گناه، اطلاق شده است؛ ولى در اينجا به معناى جزاى گناه است.

بعضى نيز گفته اند: «أَثَم» به معناى گناه و «آثام» به معناى كيفر گناه است. و اگر بعضى از مفسران، آن را به معناى بيابان، كوه، يا چاهى در جهنم ذكر كرده اند، در واقع از قبيل بيان مصداق است.(4)

[آثَرَكَ:]

«آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنَا»

«آثَرَكَ» از مادّه «ايثار» در اصل، به معناى جستجوى اثر چيزى است، و از آنجا كه به فضل و نيكى اثر گفته مى شود، اين كلمه به معناى برترى دادن و فضيلت بخشيدن آمده است. بنابراين «آثرك اللَّه علينا» مفهومش اين مى شود: خداوند تو را بر ما فضيلت بخشيده (البته به خاطر كارهاى نيك تو و اعمال بد ما).(5)

[آذَنْتُ:]

«آذَنْتُكُمْ عَلى سَوَآءٍ»

«آذَنْتُ» از مادّه «ايذان» به معناى اعلام كردن توأم با تهديد است؛ و گاه به معناى اعلان جنگ نيز آمده است. اما از آنجا كه اين سوره در «مكّه» نازل شده و در آنجا نه زمينه جهاد بود و نه حكم جهاد نازل شده بود، بسيار بعيد به نظر مى رسد كه اين جمله در اينجا به معناى «اعلان جنگ» باشد؛ بلكه ظاهر اين است: پيامبر با اين سخن مى خواهد اعلام


1- صافات، آيه 140( ج 19، ص 169)
2- كهف، آيه 6( ج 12، ص 382)
3- يس، آيه 12( ج 18، ص 350)
4- فرقان، آيه 68( ج 15، ص 178)
5- يوسف، آيه 91( ج 10، ص 82)

ص: 10

نفرت و جدايى از آنها كند و نشان دهد كه از آنان به كلّى دست شسته است.(1)

[آزَر:]

«فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى

«آزَر» از مادّه «موازرة» به معناى معاونت است.(2)

[آزفة:]

«أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الآزِفَةِ»

«آزفة» از مادّه «أزف» در لغت به معناى «نزديك» است، و چه نام گذارى عجيبى است كه به جاى «يوم القيامة»، «يوم الازفة» گفته شده، تا بى خبران نگويند: هنوز تا قيامت، زمان بسيار زيادى است، فكر خود را مشغول قيامت نكنيد كه وعده اى است نسيه!(3)

[آسَفُونَا:]

«آسَفُونَا انْتَقَمْنَا»

«آسَفُونَا» از مادّه «اسَفْ» هم به معناى «اندوه» آمده و هم «غضب»؛ همچنين به گفته «راغب» در «مفردات» گاه به «اندوه توأم با غضب» گفته مى شود، و گاه به هر يك از اين دو جداگانه اطلاق مى گردد. چرا كه حقيقت آن هيجانى درونى است كه انسان را به انتقام دعوت مى كند؛ هرگاه نسبت به زيردستان باشد، در شكل غضب ظاهر مى شود و هر گاه نسبت به بالادستان باشد، به صورت اندوه آشكار مى گردد. لذا وقتى از «ابن عباس» درباره «حزن» و «غضب» سؤال كردند، گفت: ريشه هر دو يكى است اما لفظ آن مختلف است.

بعضى از مفسران، «آسَفُونَا» را به معناى «آسَفُوا رُسُلَنَا» (فرستادگان ما را محزون و غمگين ساختند) تفسير كرده اند؛ ولى اين تفسير، بعيد به نظر مى رسد و ضرورتى براى چنين خلاف ظاهرى وجود ندارد.(4)

[آسِن:]

«فِيهَآ أَنْهَارٌ مِّنْ مَّآءٍ غَيْرِ آسِنٍ»

«آسن» از مادّه «أسِن» به معناى «بدبو» است.

بنابراين «ماء غير آسن» يعنى آبى كه بر اثر طولِ ماندن، يا غير آن بوى آن دگرگون نشده است. اين نخستين قسمت از نهرهاى بهشتى است كه در آن صرفاً آب زلال خوشبو و خوش طعم جارى است.(5)

[آصال:]

«بِالْغُدُوِّ وَ الآصالِ»

«آصال» جمع «اصُل» (بر وزن دهل) و آن نيز جمع «اصيل» است كه از مادّه «اصل» گرفته شده است كه به معناى عصر، نزديك غروب و شبانگاه است از اين نظر كه اصل و پايه شب محسوب مى شود.(6)


1- انبياء، آيه 109( ج 13، ص 575)
2- فتح، آيه 29( ج 22، ص 127)
3- مؤمن، آيه 18( ج 20، ص 78)
4- زخرف، آيه 55( ج 21، ص 102)
5- محمّد، آيه 15( ج 21، ص 459)
6- اعراف، آيه 205( ج 7، ص 96)؛ رعد، آيه 15( ج 10، ص 187)

ص: 11

[آل:]

«آلَ فِرْعَوْنَ بِالسِّنِيْنَ»

«آل» در اصل، «اهل» بوده، سپس به اصطلاح، «قلب شده» و به اين صورت درآمده است، و «اهل» به معناى نزديكان و خاصان انسان است؛ اعم از اين كه بستگان نزديك او باشند و يا همفكران و همگامان و اطرافيان.

«آل» گر چه غالباً در مورد «اهل بيت» و «خانواده» به كار مى رود، ولى احياناً در معناى وسيعى كه گفتيم نيز استعمال مى شود. و قرائن مقام نشان مى دهد كه در اينجا (قمر، آيه 41) منظور همين معناى وسيع است.(1)

[آللَّهُ:]

«ءَآللَّهُ خَيْرٌ أَمَّا يُشْرِكُونَ»

«آللَّهُ» در اصل «أَ أَللَّه» بوده كه يكى از دو همزه آن تبديل به الف شده و در نتيجه به صورت مدّ در آمده است. جمله «أَمَّا يُشْرِكُونَ» در اصل «أَمْ مَا يُشْرِكُونَ» بوده كه «أم» براى استفهام و «مَا» موصوله است كه در هم ادغام گرديده است.(2)

[آمَنَّا:]

«يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ»

تعبير به «آمَنَّا» (ايمان آورده ايم) از مادّه


1- اعراف، آيه 130( ج 6، ص 375)؛ قمر، آيه 41( ج 23، ص 78)
2- نمل، آيه 59( ج 15، ص 541)

ص: 12

«أمِن» به صورت صيغه «جمع»، در حالى كه جمله بعد، به صورت صيغه «مفرد» است (جَعَلَ)، شايد از اين نظر باشد كه اين گروه از منافقان مى خواهند خودشان را در صف جمعيّت مؤمنان جا بزنند، لذا «آمَنَّا» مى گويند. يعنى همچون ساير مردم ايمان آورده ايم.(1)

[آمِنُون:]

«فِى الْغُرُفاتِ آمِنُونَ»

تعبير به «آمِنُون» (كسانى كه در امنيّت به سر مى برند) از مادّه «أمِن» در مورد بهشتيان، تعبير بسيار جامعى است، كه آرامش روح و جسم آنها را از هر نظر منعكس مى كند. چرا كه نه ترس فنا و زوال و مرگ دارند، و نه ترس هجوم دشمن، نه بيمارى و آفت و اندوه، و نه حتى ترس از ترس! و نعمتى برتر از اين نيست كه انسان از هر نظر در امنيّت به سر برد، همان گونه كه بلائى بدتر از ناامنى در جنبه هاى مختلف زندگى وجود ندارد.(2)

[آن، آنى:]

«بَيْنَ حَمِيْمٍ آنٍ»

«آن» و «آنى» در اينجا به معناى آبى است كه در نهايت حرارت و سوزندگى باشد، و در اصل از مادّه «انا» (بر وزن رضا) به معناى «وقت» گرفته شده؛ زيرا آب سوزان به «وقت و مرحله نهايى» خود رسيده است.(3)

[آنَاء:]

«يَتْلُونَ آياتِ اللَّهِ آنَاءَ اللَّيْلِ»

«آنَاء» جمع «انا» (بر وزن صدا و فنا) به معناى ساعت و مقدارى از وقت است.(4)

[آنَسْتُ:]

«إِنِّى آنَسْتُ نَاراً»

«آنَسْتُ» از مادّه «ايناس» به معناى مشاهده كردن و ديدنى است كه توأم با يك نوع آرامش و انس باشد، و اين كه به انسان، انسان گفته مى شود، به خاطر همين معناست.(5)

[آنَسْتُمْ:]

«آنَسْتُمْ مِّنْهُمْ رُشْداً»

«آنَسْتُمْ» از مادّه «ايناس» به معناى مشاهده و رؤيت مى باشد، و اين مادّه از مادّه «انسان» كه يكى از معانى آن مردمك چشم است گرفته شده (در حقيقت ما هنگام رؤيت و مشاهده از «انسان»، يعنى مردمك چشم خود مدد مى گيريم و به همين جهت از مشاهده كردن به «ايناس» تعبير شده است).(6)

[آنِفاً:]

«مَاذا قالَ آنِفاً»

«آنِفاً» از مادّه «انْف» به معناى «بينى» است، و از آنجا كه بينى در صفحه صورت انسان برجستگى خاصى دارد، اين كلمه درباره «افراد شريف» يك قوم، به كار مى رود، و نيز در مورد «زمان مقدم بر زمان حال» اين تعبير به كار رفته، همان گونه كه در آيه مورد بحث آمده است.(7)

[آنِيَة:]

«بِآنِيَةٍ مِّنْ فِضَّةٍ»

«آنِيَة» از مادّه «انى» جمع «اناء» به معناى هرگونه ظرف است، «آنِيَة» مؤنث «آنى» از مادّه «أُنِىّ» (بر وزن حُلِىّ)، به معناى تأخير افكندن است، و براى بيان فرا رسيدن وقتِ چيزى آورده مى شود، و در سوره «غاشيه» به معناى آب سوزانى است كه حرارتش به منتها درجه رسيده است.(8)

[آيات اللَّه:]

«بِآياتِ اللَّهِ»

منظور از «آيات اللَّه»، يا «آيات تكوينى» يعنى آثار عظمت الهى در نظام آفرينش


1- عنكبوت، آيه 10( ج 16، ص 235)
2- سبأ، آيه 37( ج 18، ص 123)
3- رحمن، آيه 44( ج 23، ص 169)
4- آل عمران، 113( ج 3، ص 81)؛ زمر، آيه 9( ج 19، ص 413)
5- نمل، آيه 7( ج 15، ص 431)؛ قصص، آيه 29( ج 16، ص 87)
6- نساء، آيه 6( ج 3، ص 347)
7- محمّد، آيه 16( ج 21، ص 466)
8- انسان، آيه 15( ج 25، ص 366)؛ غاشيه، آيه 5( ج 26، ص 431)

ص: 13

است؛ و در اين صورت اشاره به مسأله توحيد مى باشد. در حالى كه «لِقائِهِ» اشاره به مسأله معاد است، يعنى آنها هم منكر مبدأ هستند و هم منكر معاد.

و يا اشاره به «آيات تشريعى» يعنى آياتى كه خداوند بر پيامبرانش نازل كرده، كه هم از مبدأ سخن مى گويد، هم از نبوّت و هم از معاد، و در اين صورت تعبير به «لِقائِهِ» از قبيل ذكر عام بعد از خاص است. اين احتمال نيز، وجود دارد كه، منظور، همه آيات خدا در عالم آفرينش و تشريع است.(1)

[آيَةٍ:]

«مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ»

«آيه» جمع «آى» در لغت، به معناى نشانه و علامت است.(2)

[آيَةً بَيِّنَةً:]

«مِنْها آيَةً بَيِّنَةً»

تعبير به «آيَةً بَيِّنَةً» (نشانه روشن) اشاره به آثار باقى مانده شهر «سدوم» است كه طبق آيات قرآن در مسير راه كاروان هاى مردم «حجاز» قرار داشت، و تا زمان ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نيز باقى بود.(3)


1- عنكبوت، آيه 23( ج 16، ص 258)
2- بقره، آيه 106( ج 1، ص 449)
3- عنكبوت، آيه 35( ج 16، ص 282)

ص: 14

ص: 15

ص: 16

ص: 17

أ

[أَب:]

«قالَ إِبْراهِيْمُ لِأَبِيهِ»

«أب» در لغت عرب غالباً بر پدر اطلاق مى شود و گاهى بر جدّ مادرى و عمو و همچنين، بر مربى، معلم و كسانى كه براى تربيت انسان به نوعى زحمت كشيده اند نيز اطلاق مى گردد.

ولى شك نيست كه به هنگام اطلاق اين كلمه، اگر قرينه اى در كار نباشد قبل از هر چيز «پدر» به نظر مى آيد.

اين كه گفته اند كلمه «اب» در لغت عرب گاهى به عمو نيز اطلاق مى شود با توجّه به آيات سوره «ابراهيم» كاملًا قابل قبول است. خلاصه اين كه «اب» و «والد» در لغت عرب با هم متفاوتند؛ كلمه «والد» كه در آيات مورد بحث به كار رفته منحصراً به معناى پدر است ولى «اب» كه در مورد «آزر» آمده مى تواند به معناى «عمو» بوده باشد.(1)

[أَبّ:]

«وَ فاكِهَةً وَ أَبّاً»

«أَبّ» (با تشديد باء) به معناى گياهان خودرو، و چراگاهى است كه آماده چريدن حيوانات ويا چيدن آن باشد؛ و در اصل معناى «آمادگى» را مى بخشد، و از آنجا كه اين گونه چراگاه ها آماده بهره بردارى است، به آن «أَبّ» گفته شده.

بعضى نيز گفته اند: منظور از «أَبّ» ميوه هايى است كه قابل خشك كردن و ذخيره نمودن براى زمستان است، به مناسبت اين كه هميشه آمادّه بهره بردارى است.(2)

[أبابيل:]

«أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبابِيلَ»

«ابابيل» بر خلاف آنچه در زبان ها مشهور است، نام آن پرنده نبود، بلكه معناى وصفى دارد.

بعضى آن را به معناى «جماعات متفرقه» دانسته اند، به اين معنا كه پرندگان مزبور «گروه، گروه» از هر طرف به سوى لشكر «فيل» آمدند. اين كلمه، معناى جمعى دارد، كه بعضى مفرد آن را «ابابله» به معناى گروهى از پرندگان يا اسب ها و شتران دانسته اند، و بعضى مى گويند: جمعى است كه مفرد از جنس خود ندارد.(3)

[أباريق:]

«بِأَكْوابٍ وَ أَبارِيْقَ»

«اباريق» جمع «ابريق» در اصل، از ريشه فارسى «آبريز» گرفته شده و به معناى ظروفى است كه داراى دسته و لوله براى ريزش مايعات است.(4)


1- انعام، آيه 74( ج 5، ص 376)؛ ابراهيم، آيه؛( ج 10، ص 424)؛ مريم، آيه 42( ج 13، ص 91)؛ شعراء، آيه 70( ج 15، ص 278)
2- عبس، آيه 31( ج 26، ص 161)
3- فيل، آيه 3( ج 27، ص 361)
4- واقعه، آيه 18( ج 23، ص 223)

ص: 18

[أبد، أمد:]

«يَجْعَلُ لَهُ رَبِّى أَمَداً»

مفسران گفته اند: «أَمَد» و «ابد» از نظر معنا به هم نزديكند، با اين تفاوت كه «ابد» مدت نامحدود را شامل مى شود، در حالى كه «أمد» مدت محدودى را؛ هر چند طولانى باشد و «ابدى» به چيزى گفته مى شود كه انجام ندارد.(1)

[أَبْرار، بَرّ، بِرّ:]

«إِنَّ الأَبْرارَ يَشْرَبُونَ»

«أبرار» جمع «بارّ» و «بَرّ» (بر وزن رَبّ) در اصل، به معناى وسعت و گستردگى است. و به همين جهت صحراهاى وسيع را «بَرّ» مى گويند، و از آنجا كه افراد نيكوكار، اعمالشان نتائج گسترده اى در سطح جامعه دارد، اين واژه بر آنها اطلاق مى شود، و «بِرّ» (به كسر ب) به معناى «نيكوكارى» است.

بعضى گفته اند: فرق بين آن و «خير» اين است كه: «بِرّ» به معناى «نيكى توأم با توجّه است» در حالى كه «خير» معناى اعمى دارد؛ و در سوره «انفطار» هم «عقايد نيك» را شامل مى شود و هم «نيّات خير» و هم اعمال صالح را!(2)

[إِبْرام:]


1- جنّ، آيه 25( ج 25، ص 144)؛ قصص، آيات 71 و 72( ج 16، ص 160)
2- انسان، آيه 5( ج 25، ص 349)؛ انفطار، آيه 13( ج 26، ص 243)

ص: 19

«أَمْ أَبْرَمُوآ أَمْراً»

«ابْرام» از مادّه «برم» به معناى تابيدن و محكم كردن است.(1)

[أَبصار:]

«السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ»

«أَبصار» از مادّه «بصر» جمع «بصر» به معناى بينايى و چشم است.(2)

[أَبْصَرْنَا:]

«أَبْصَرْنَا وَ سَمِعْنَا»

«أَبْصَرْنَا» از مادّه «بصر» به معناى ديديم مى باشد.(3)

[أبعد:]

«ابعد» از مادّه «بعد» به معناى دورتر است.(4)

[أَبَق:]

«إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْكِ»

تعبير به «أَبَق» از مادّه «اباق» به معناى فرار كردن بنده، از مولاى خود، در اينجا، تعبير عجيبى است، و نشان مى دهد كه، ترك اولاىِ بسيار كوچك تا چه حد در مورد پيامبران عالى مقام از سوى خداوند، مورد سخت گيرى و عتاب واقع مى شود، تا آنجا كه پيامبرش را بنده فرارى مى نامد!(5)

[إِبْكَارِ:]

«بِالْعَشِىِّ وَ الإِبْكَارِ»

«إِبْكَارِ»، «بين الطلوعين» را مى گويند.

ممكن است «عَشِىّ» و «إِبْكَارِ» اشاره، به دو وقت معين، عصرگاهان و صبحگاهان باشد كه انسان آمادگى براى حمد و تسبيح الهى دارد، چرا كه هنوز مشغول كار روزانه نشده، و يا آن را به پايان رسانيده است.

و ممكن است به معناى «دوام حمد و تسبيح» در تمام مدت شبانه روز باشد، و اين تعبير معمول است كه فى المثل مى گوئيم: «صبح و شام از او مراقبت كنيد»، يعنى هميشه.

بعضى، اين «حمد و تسبيح» را اشاره، به «نمازهاى صبح و عصر» يا «تمام نمازهاى پنجگانه» دانسته اند؛ در حالى كه ظاهر تعبير آيه، مفهومى وسيع تر از آن دارد و نمازها، مى تواند فقط مصداقى از آن باشد.(6)

[أَبْكَم:]

«أَحَدُهُمآ أَبْكَمُ لايَقْدِرُ»

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «أَبْكَم» از مادّه «بكم» به معناى كسى است كه به طور مادرزاد گنگ متولد مى شود. بنابراين: كُلُّ أَبْكَمَ أَخْرَسُ وَ لَيْسَ كُلُّ أَخْرَسَ أَبْكَمُ: «هر ابكمى، اخرس است اما هر اخرسى، ابكم


1- زخرف، آيه 79( ج 21، ص 137)
2- يونس، آيه 31( ج 8، ص 343)؛ قصص، آيه 43( ج 16، ص 110)؛ ص، آيه 45( ج 19، 326)
3- سجده، آيه 12( ج 17، ص 153)
4- سجده، آيه 21( ج 17، ص 176)
5- صافات، آيه 140( ج 19، ص 171)
6- مؤمن( غافر)، آيه 55( ج 20، ص 151)

ص: 20

نيست». سپس اضافه مى كند: گاهى اين ماده در مورد كسى اطلاق مى شود كه به خاطر ضعف عقل از سخن گفتن عاجز و ناتوان است.(1)

[إِبليس:]

«فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيْسَ»

«ابليس» اسم خاص براى شيطانى است كه در برابر آدم عليه السلام قرار گرفت و در حقيقت رئيس همه شياطين است! بنابراين «شيطان» اسم جنس و «ابليس» اسم خاص (عَلَم) است.(2)

[أَتْراب:]

«قاصِراتُ الطَّرْفِ أَتْرابٌ»

«أَتْراب» جمع «ترب» (بر وزن شعر) به معناى «هم سن و سال» توصيف ديگرى است براى زنان بهشتى نسبت به همسرانشان؛ چرا كه توافق سنى جاذبه را ميان دو همسر افزون مى كند، و يا توصيفى است براى خود آن زنان، كه همه آنها هم سن و سال و جوانند، و به معناى «مثل و مانند» نيز آمده است. و بيشتر در مورد جنس مؤنث به كار مى رود، و به گفته بعضى در اصل از «ترائب» به معناى دنده هاى قفسه سينه گرفته شده كه شباهت زيادى با هم دارند.(3)

[اتقان:]

«أَتْقَنَ كُلَّ شَىْ ءٍ»

تعبير به «اتقان» از مادّه «تقن» كه به معناى منظم ساختن و محكم نمودن است نيز تناسب با زمان برقرارى نظام جهان دارد؛ نه زمانى كه اين نظام فرو مى ريزد، و متلاشى و ويران مى گردد.(4)

[إِئْتَمِرُوا:]

«وَ ائْتَمِرُوا بَيْنَكُمْ»

جمله «وَ أْتَمِرُوا» از مادّه «ايتمار»، گاه به معناى «پذيرا شدن دستور» و گاه به معناى «مشاوره» مى آيد. و در اينجا معناى دوم مناسب تر است و تعبير «بِمَعْرُوف» تعبير جامعى است كه هرگونه مشاوره اى را كه خير و صلاح در آن باشد، شامل مى گردد.(5)

[أَ تَهْتَدِي:]

«نَنْظُرْ أَتَهْتَدِى أَمْ»

براى جمله «أَ تَهْتَدِي» (آيا هدايت مى شود) از مادّه «اهتداء» دو تفسير ذكر كرده اند؛ بعضى گفته اند: مراد شناختن تخت خويش است، و بعضى گفته اند: منظور هدايت به راه خدا به خاطر ديدن اين معجزه است. ولى ظاهر همان معناى اول است، هر چند معناى اول خود مقدمه اى براى معناى دوم بوده است.(6)

[أَتى ]

«أَتى أَمْرُ اللَّهِ»

كلمه «أَتى از مادّه «أتَىَ» هر چند فعل ماضى و به معناى تحقق اين فرمان در گذشته است، اما مفهوم آن مضارعى است كه قطعاً تحقق مى يابد؛ و اين در قرآن فراوان است كه مضارع قطعى الوقوع، با صيغه ماضى ذكر مى شود.(7)

[أَثابَهُمُ:]

«فَأَثابَهُمُ اللَّهُ بِمَا قالُوا»

«أَثابَهُمُ» از مادّه «ثواب» گرفته شده است كه در اصل به معناى «بازگشت نمودن» و «نيكى كردن» و «سودى به كسى رسانيدن» است.(8)

[أثاث:]

«أَثاثاً وَ مَتاعاً إِلَى حِيْنٍ»

«اثاث» به معناى وسائل خانه است و در اصل از مادّه «اثّ» به معناى كثرت و درهم پيچيدگى گرفته شده و از آنجا كه وسائل خانه معمولًا زياد است به آن اثاث گفته اند؛ و به معناى متاع و زينت دنيا نيز آمده است.(9)

[أثار:]

«أَثارُوا الأَرْضَ وَ عَمَرُوها»

«اثار» از مادّه «ثور» (بر وزن غور) به معناى پراكنده ساختن است و اين كه، عرب به گاو


1- نحل، آيه 76( ج 11، ص 359)
2- بقره، آيه 34( ج 1، ص 227)؛ انعام، آيه 112( ج 5، ص 505)
3- ص، آيه 52( ج 19، ص 336)؛ واقعه، آيه 37( ج 23، ص 234)؛ نبأ، آيه 33( ج 26، ص 61)
4- نمل، آيه 88( ج 15، ص 601)
5- طلاق، آيه 6( ج 24، ص 260)
6- نمل، آيه 41( ج 15، ص 507)
7- نحل، آيه 1( ج 11، ص 176)
8- مائده، آيه 85( ج 5، ص 77)
9- نحل، آيه 80( ج 11، ص 376)؛ مريم، آيه 74( ج 13، ص 140)

ص: 21

نر «ثور» مى گويد، به خاطر آن است كه زمين را با آن شخم مى كند.(1)

[أَثارُوا الأَرْضَ:]

«أَثارُوا الأَرْضَ»

جمله «أَثارُوا الأَرْضَ» (زمين را زير و رو كردند)، ممكن است اشاره به شخم كردن زمين براى زراعت و درختكارى، يا كندن نهرها و قناتها و يا بيرون آوردن شالوده عمارت هاى بزرگ، و يا همه اينها باشد؛ چرا كه جمله «أَثارُوا الأَرْضَ» مفهوم وسيعى دارد كه تمام اين امور را كه مقدمه عمران و آبادى است، شامل مى شود.(2)

[أَثارَة:]

«أَوْ أَثارَةٍ مِّنْ عِلْمٍ»

علماى لغت و مفسران براى «أَثارَة» از مادّه «أثر» (بر وزن حلاوة) چند معنا ذكر كرده اند: «باقيمانده چيزى»، «روايت» و «علامت»، ولى ظاهر اين است كه همه، به يك معنا بازمى گردد، و آن اثرى است كه از چيزى باقى مى ماند؛ و دليل بر وجود آن است.(3)

[إِثَّاقَلْتُمْ:]

«إِثَّاقَلْتُمْ إِلَى الأَرْضِ»

«اثَّاقَلْتُمْ» از مادّه «ثِقَل» به معناى سنگينى است، و جمله «اثَّاقَلْتُمْ الَى الأَرْضِ» كنايه از تمايل به ماندن در وطن و حركت نكردن به سوى ميدان جهاد است؛ و يا كنايه از تمايل به جهان ماده و چسبيدن به زرق و برق دنيا است. در هر صورت اين وضع گروهى از مسلمانان ضعيف الايمان بود، نه همه آنها و نه مسلمانان راستين و عاشقان جهاد در راه خدا.(4)

[أَثَر:]

«قَبْضَةً مِّنْ أَثَرِ الرَّسُولِ»

«أَثَر» از مادّه «أثر» در تفسير اول، به معناى «خاك زير پا» است، و در تفسير دوم به معناى «بخشى از تعليمات» است.(5)

[أَثَرْنَ:]

«فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً»

«أَثَرْنَ» از مادّه «اثاره» به معناى پراكندن «غبار» يا «دود» است، و گاه به معناى «به هيجان آوردن» نيز به كار رفته است، همچنين گاه به معناى پخش شدن امواج صوت در فضا آمده.(6)

[أَثقال:]

«وَأَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها»

در اين كه منظور از «أَثْقال» (بارهاى سنگين) در اينجا چيست؟ مفسران تفسيرهاى متعددى ذكر كرده اند؛ بعضى گفته اند: منظور


1- روم، آيه 9( ج 16، ص 395)
2- روم، آيه 9( ج 16، ص 394)
3- احقاف، آيه 4( ج 21، ص 318)
4- توبه، آيه 38( ج 7، ص 489)
5- طه، آيه 96( ج 13، ص 315)
6- عاديات، آيه 4( ج 27، ص 268)

ص: 22

انسان ها هستند كه با زلزله رستاخيز از درون قبرها به خارج پرتاب مى شوند، نظير آنچه در سوره «انشقاق» آيه 4 آمده است: «وَ أَلْقَتْ مَا فِيْها وَ تَخَلَّتْ».

و بعضى گفته اند: گنج هاى درون خود را بيرون مى ريزد، و مايه حسرت دنياپرستان بى خبر مى گردد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور بيرون فرستادن مواد سنگين و مذاب درون زمين است، كه معمولًا كمى از آن به هنگام آتشفشان ها و زلزله ها بيرون مى ريزد، در پايان جهان، آنچه در درون زمين است، به دنبال آن زلزله عظيم به بيرون پرتاب مى شود.

تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد، هر چند جمع ميان اين تفاسير نيز بعيد نيست.

و نيز گفته شده «أثقال» جمع «ثقل» (بر وزن فكر) به معناى «بار» است. و بعضى آن را جمع «ثقل» (بر وزن عمل) به معناى وسائل خانه يا وسائل مسافر دانسته اند؛ ولى معناى اول مناسب تر به نظر مى رسد.(1)

[أَثْل:]

«أُكُلٍ خَمْطٍ وَ أَثْلٍ»

«أَثْل» از مادّه «اثل» (بر وزن اصل) به معناى درخت «شوره گز» است.(2)

[إِثْم:]

«قُلْ فِيْهِمآ إِثْمٌ كَبِيرٌ»

«اثْم» از مادّه «اثم» به گفته «معجم مقاييس اللغة» در اصل، به معناى كُندى و عقب افتادن است؛ و از آنجا كه گناه، انسان را از رسيدن به خيرات، عقب مى اندازد، اين واژه بر آن اطلاق شده است. به هر حال، «اثم» به هر كار و هر چيزى گفته مى شود كه حالتى در روح و عقل به وجود مى آورد، و انسان را از رسيدن به نيكى ها و كمالات باز مى دارد.

و به معناى هر گونه كارى است كه زيانبخش باشد و موجب انحطاط مقام انسان گردد، و او را از رسيدن به ثواب و پاداش نيك باز دارد؛ بنابراين هر نوع گناهى در مفهوم وسيع «اثم» داخل است.

ولى بعضى از مفسران، «إِثْم» را در اينجا تنها به معناى «شراب» گرفته اند و شامل گناهانى مى شود كه جنبه فردى دارد (مانند شرب خمر).(3)

[أَثِيم:]

«كَانَ خَوَّاناً أَثِيماً»

«أَثِيم» به معناى گناهكار است و به عنوان تأكيد براى «خَوَّان» ذكر شده و از مادّه «اثم» (بر وزن اسم) در اصل، به معناى كارى است كه انسان را از كسب ثواب تأخير مى اندازد و معمولًا به معناى گناه به كار مى رود. بنابراين


1- زلزله، آيه 2( ج 27، ص 245)
2- سبأ، آيه 16( ج 18، ص 73)
3- بقره، آيه 219( ج 2، ص 144)؛ اعراف، آيه 33( ج 6، ص 191)؛ مجادله، آيه 8( ج 23، 443)

ص: 23

«أَثِيمٍ» يعنى گنهكار و به معناى كسى كه بر گناه مداومت مى كند، و در اينجا منظور كفار لجوج و تجاوز كار و پر گناه است.(1)

[أُجاج:]

«هَذا مِلْحٌ أُجاجٌ»

«أُجاج» به معناى تلخ و گرم است و به آب تلخى مى گويند كه گويى گلو را مى سوزاند و راه حلق را مى بندد! و در اصل از «اجيج» آتش؛ يعنى برافروختگى و سوزندگى آن گرفته شده است. و به آبهايى كه به خاطر شورى يا تلخى و حرارت، دهان را مى سوزاند «اجاج» مى گويند.(2)

[إِجْتِباء:]

«قالُوا لَولَا اجْتَبَيْتَها»

«اجْتِباء» از مادّه «جِبايَت» در اصل به معناى جمع كردن آب در حوض و مانند آن است. و از اين جهت به حوض «جابِيَة» گفته مى شود، جمع آورى خَراج را نيز «جِبايَت» مى گويند.

سپس به جمع آورى چيزى به عنوان انتخاب «اجْتِباء» گفته شده است، و جمله «لَولَا اجْتَبَيْتَها» به معناى چرا انتخاب نكردى است.(3)

[إِجْتَرَحُوا:]

«الَّذِيْنَ اجْتَرَحُوا»

«اجْتَرَحُوا» از مادّه «جرح» در اصل به معناى جراحت و اثرى است كه بر اثر بيمارى و آسيب به بدن انسان مى رسد. و از آنجا كه ارتكاب گناه گويى روح را مجروح مى سازد، مادّه «اجتراح» به معناى انجام گناه نيز به كار رفته، و گاه در معناى وسيع ترى، يعنى هر گونه اكتساب، استعمال مى شود. و اعضاى بدن را از اين نظر «جوارح» گويند كه انسان به وسيله آن مقاصد خود را انجام مى دهد و آنچه مى خواهد به دست مى آورد وكسب مى كند.(4)

[أَجْداث:]

«فَإِذا هُمْ مِّنَ الأَجْداثِ»

«أَجْداث» جمع «جدث» (بر وزن قفس) به معناى «قبر» است. اين تعبير نشان مى دهد كه معاد، علاوه بر جنبه روحانى، جنبه جسمانى نيز دارد؛ و از همان مواد قبلى، جسم جديد ساخته، و پرداخته مى شود.(5)

[أَجْدَر:]

«وَأَجْدَرُ أَلَّا يَعْلَمُوا»

«أَجْدَر» از مادّه «جدار» به معناى ديوار


1- نساء، آيه 107( ج 4، ص 153)؛ شعراء، آيه 222( ج 15، ص 42)؛ دخان، آيه 44( ج 21، ص 217)
2- فرقان، آيه 53( ج 15، ص 141)؛ فاطر، آيه 12( ج 18، ص 224)؛ واقعه، آيه 70( ج 23، ص 266)
3- اعراف، آيه 203( ج 7، ص 88)
4- جاثيه، آيه 21( ج 21، ص 273)
5- يس، آيه 51( ج 18، ص 434)؛ معارج، آيه 43( ج 25، ص 56)

ص: 24

است، سپس به هر چيز مرتفع و شايسته، اطلاق شده است، به همين جهت «أَجْدَر» معمولًا به معناى شايسته تراستعمال مى شود.(1)

[أَجْر:]

«إِنَّ لَنَا أَجْراً»

«أَجْر» از مادّه «أجْر» گر چه به معناى هر گونه پاداش است اما با توجّه به اين كه به صورت «نكره» است، و نكره در اين گونه موارد براى تعظيم و بزرگداشت يك موضوع مى آيد، به معناى اجر و پاداش مهم و فوق العاده اى است.

به خصوص اين كه: در اصلِ اجر و پاداش جاى ترديد و گفتگو نبوده، آنچه آنها مى خواستند از فرعون قبل از آن قول بگيرند، مسأله اجر و پاداش مهم و برجسته بود.(2)

[أَجرام:]

«الَّذِينَ أَجْرَمُوا»

«أَجرام» از مادّه «جُرم» در اصل، به معناى قطع كردن است و از آنجا كه افراد گنهكار پيوندها را قطع مى كنند، و خود را از اطاعت فرمان خدا جدا مى سازند، اين كلمه به «گناه» نيز اطلاق شده است، و در آن اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه هر انسانى در ذات خود پيوندى با حق، و پاكى و عدالت دارد، و آلودگى به گناه در واقع جدايى از اين فطرت الهى است.(3)

[أَجْل:]

«مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنَا»

«أَجْل» از مادّه «أجْل» (بر وزن نخل) در اصل، به معناى «جنايت» است، سپس به هر كارى كه عاقبت ناگوارى دارد گفته شده، و بعد از آن به هر كارى كه عاقبتى داشته باشد گفته اند و الآن غالباً براى تعليل و بيان علت چيزى به كار مى رود.(4)

[أَجَل:]

«ثُمَّ قَضَى أَجَلًا»

«اجل» از مادّه «أجْل» در اصل، به معناى «مدت معين» است. و «قضاء اجل» به معناى تعيين مدت و يا به آخر رساندن مدت است؛ اما بسيار مى شود، كه به آخرين فرصت نيز «اجل» گفته مى شود.

مثلًا مى گويند: «اجلِ دَيْن» فرا رسيده است؛ يعنى آخرين موقع پرداخت بدهى رسيده است. و اين كه به فرا رسيدن مرگ نيز، «اجل» مى گويند؛ به خاطر آن است كه آخرين لحظه عمر انسان در آن موقع است.

«اجل» همان گونه كه قبلًا هم گفته ايم دو گونه است:

«حتمى» و «مشروط يا معلق». اجل حتمى، زمان پايان قطعى عمر شخص يا قوم يا چيزى است كه هيچ گونه دگرگونى در آن


1- توبه، آيه 97( ج 8، ص 119)
2- اعراف، آيه 113( ج 6، ص 348)
3- انعام، آيه 124( ج 5، ص 533)
4- مائده، آيه 23( ج 4، ص 452)

ص: 25

امكان ندارد. ولى اجل مشروط يا معلق، زمانى است كه با دگرگون شدن شرائط و موانع، ممكن است كم و زياد بشود؛ قبلًا در اين زمينه به قدر كافى صحبت كرده ايم.(1)

[أَجْلِب:]

«أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ»

«أَجْلِب» از مادّه «اجلاب» در اصل «جلبه» به معناى فرياد شديد است؛ و «اجلاب» به معناى راندن و حركت دادن با نهيب و فرياد مى باشد. و اين كه در بعضى از روايات، از «جلب» نهى شده، يا به معناى آن است كه مأمور جمع آورى زكات به هنگامى كه براى گرفتن حق شرعى به چراگاه ها مى رود نبايد فرياد بزند و چهارپايان را در چراگاهشان وحشت زده كند. و يا اشاره به مسابقه اسب سوارى است كه هيچ يك از شركت كنندگان در مسابقه، نبايد به مركب ديگرى فرياد زند تا خودش پيشروى كند.(2)

[أَجَلٌ مُسَمّىً:]

«أَجَلٌ مُسَمًّى»

«أَجَلٌ مُسَمّىً» از مادّه «أجْل» عمرى است كه براى هر كسى مقرّر شده.(3)

[أَجْنِحَه:]

«أُولِى أَجْنِحَةٍ مَّثْنى

«أَجْنِحَه» از مادّه «جنوح» جمع «جناح» (بر وزن جمال) به معناى بال پرندگان است كه همانند دست، براى انسان مى باشد. و از آنجا كه بال وسيله نقل و انتقال پرندگان و حركت و فعاليت آنها است، گاهى اين كلمه در «فارسى» يا در «عربى» به عنوان كنايه از وسيله حركت و اعمال قدرت و توانايى به كار مى رود؛ مثلًا گفته مى شود: فلان كس بال و پرش سوخته شد، كنايه از اين كه نيروى حركت و توانايى از او سلب گرديد، يا فلان كس را زير بال و پر خود گرفت، يا انسان بايد با دو بال علم و عمل پرواز كند، و امثال اين تعبيرات، كه همگى بيانگر معناى كنايى اين كلمه است.(4)

[أُجُور:]

«لِيُوَفِّيَهُمْ أُجُورَهُمْ»

تعبير به «أُجُور» از مادّه «أجر» (جمع اجر) به معناى «مزد»، در حقيقت لطفى است از سوى پروردگار؛ گويى بندگان را در مقابل اعمال صالح، طلبكار خود مى داند، در حالى كه بندگان هر چه دارند، از اوست، حتى قدرت براى انجام اعمال صالح نيز از سوى او اعطا شده است.(5)

[أَحاديثِ:]

«تَأوِيْلِ الأَحَادِيثِ»

«أَحاديثِ» جمع «حديث» به معناى نقل


1- انعام، آيات 2، 128( ج 5، صفحات 187، 542)؛( مؤمنون، آيه 43( ج 14، ص 265)
2- اسراء، آيه 164( ج 12، ص 205)
3- انعام، آيه 60( ج 5، ص 339)
4- فاطر، آيه 1( ج 18، ص 185)
5- فاطر، آيه 30( ج 18، ص 273)

ص: 26

يك ماجرا است و از آنجا كه انسان خواب خود را براى اين و آن نقل مى كند، در اينجا كنايه از خواب است. ولى بعضى احتمال داده اند جمع «احدوثه» باشد كه به معناى اخبار عجيبى است كه مردم پيرامون آن با يكديگر گفتگو مى كنند.(1)

[أَحْبار:]

«الأَحْبارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا»

«أَحْبار» جمع «حبر» (بر وزن فكر و همچنين بر وزن ابر) به معناى اثر نيك است و سپس بر دانشمندانى كه در جامعه اثر نيك دارند اطلاق شده است؛ و اگر به «مركّب» نيز «حبر» گفته مى شود، به خاطر آثار نيك آن است. به معناى دانشمند و عالم و «رُهبان» جمع «راهب» نيز آمده است. و همچنين به افرادى گفته مى شود كه به عنوان ترك دنيا در ديرها سكونت اختيار كرده و به عبادت مى پرداختند. و اطلاق آن بر علماء به خاطر آثارى است كه از آنها در ميان اجتماعات بشرى باقى مى ماند.(2)

[أحزاب:]

«مَهْزُومٌ مِّنَ الأَحْزاب»

تعبير به «احزاب» از مادّه «حزب» ظاهراً اشاره به تمام گروه هايى است كه بر ضد پيامبران قيام كردند، و خداوند آنها را در هم كوبيد. اين جمعيت مشركان، گروهك كوچكى از آن گروه ها هستند كه به سرنوشت آنان گرفتار خواهند شد.(3)

[إِحسان:]

«وَ أَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ»

در اين كه مراد از «احسان» از مادّه «حسن» در اينجا چيست؟ چند احتمال در كلمات مفسران ديده مى شود: نخست اين است كه حسن ظن به خدا داشته باشيد (و گمان نكنيد انفاق هاى شما موجب اختلال امر معيشت شما خواهد شد).

و دوم: منظور، اقتصاد و ميانه روى در مسأله انفاق است.

و سوم اين كه منظور، آميختن انفاق با حسن رفتار نسبت به نيازمندان است؛ به گونه اى كه همراه با گشاده روئى و مهربانى باشد و از هر نوع منّت و آنچه موجب رنجش و ناراحتى شخص انفاق شونده است، بر كنار باشد.

«احسان» در آيات 181 و 182 سوره «رحمن»، تنها به معناى «توحيد» يا به معناى «توحيد و معرفت» يا به معناى «اسلام» تفسير شده است؛ ولى پيداست كه اينها هر كدام مصداق روشنى از اين مفهوم گسترده است كه هرگونه نيكى در عقيده، گفتار و عمل را شامل مى شود.


1- يوسف، آيه 6( ج 9، ص 369)؛ مؤمنون، آيه 44( ج 14، ص 266)
2- مائده، آيه 44( ج 4، ص 495)؛ توبه، آيه 31( ج 7، ص 427)؛ زخرف، آيه 70( ج 21، ص 126)
3- ص، آيه 11( ج 19، ص 244)

ص: 27

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «احسان» چيزى برتر از «عدالت» است؛ زيرا «عدالت» اين است كه انسان آنچه بر عهده اوست بدهد، و آنچه متعلق به او است بگيرد؛ ولى «احسان» اين است كه بيش از آنچه وظيفه اوست انجام دهد، و كمتر از آنچه حق اوست بگيرد.(1)

[أَحْسَنِها:]

«يَأْخُذُوا بِأَحْسَنِهَا»

«أَحْسَنِهَا» از مادّه «حسن» است و اين كه در آيه بالا مى خوانيم: «بهترين اين دستورات را بگيرند»، نه به اين معناست كه در ميان آنها «بد» و «خوب» بوده است و آنها وظيفه داشته اند خوب ها را بگيرند و بدها را رها كنند؛ و يا «خوب» و «خوب تر» داشته و موظف بوده اند تنها «خوب ترها» را انتخاب نمايند. بلكه گاهى كلمه «افعل تفضيل» به معناى «صفت مشبّهه» مى آيد و آيه مورد بحث ظاهراً از اين قبيل است؛ يعنى «احسن» به معناى «حسن» است. اشاره به اين كه جميع اين دستورات حسن است و نيك.

اين احتمال نيز در آيه فوق وجود دارد كه «احسن» به همان معناى بهتر و افعل تفضيل بوده باشد. اشاره به اين كه در ميان اين دستورات، امورى مجاز شمرده شده است (همانند قصاص) و امورى از آن بهتر معرفى شده (همانند عفو و گذشت).

يعنى به پيروانت بگو: تا مى توانند آنچه بهتر است را انتخاب كنند و فى المثل عفو را بر قصاص (جز در موارد خاص) ترجيح دهند.

اين احتمال وجود دارد كه ضمير «أَحْسَنِها» به «قُوّة» يا «أخذ به قوّة» باز گردد؛ اشاره به اين معنا كه آنها را به بهترين نوع از جدّيّت و قوّت و قدرت بگيرند.(2)

[أُحْشُرُوا:]

«أُحْشُرُوا الَّذِيْنَ»

«أُحْشُرُوا» از مادّه «حشر» به گفته «راغب» در «مفردات» به معناى خارج كردن گروهى از مقر خود، و گسيل داشتن آنها به ميدان جنگ و مانند آن است. اين واژه در بسيارى از موارد به معناى جمع كردن نيز آمده است.(3)

[أَحْصُوا:]

«وَ أَحْصُوا الْعِدَّةَ»

«أَحْصُوا» از مادّه «احصاء» به معناى شمارش است و در اصل از «حصى» به معناى «ريگ» گرفته شده است؛ زيرا بسيارى از مردم در زمان هاى قديم كه به


1- بقره، آيه 195( ج 2، ص 49)؛ رحمن، آيه 60( ج 23، صفحات 181، 182)؛ مرسلات، آيه 44( ج 25، ص 425)
2- اعراف، آيه 145( ج 6، ص 433)
3- صافات، آيه 22( ج 19، ص 45)

ص: 28

خواندن و نوشتن آشنا نبودند، حساب موضوعات مختلف را با ريگ ها نگه مى داشتند.(1)

[أَحَقّ:]

«أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ»

«أَحَقّ» از مادّه «حق» (شايسته تر)، گر چه «افعل التفضيل» است، ولى در اينجا به معناى مقايسه دو چيز در شايستگى نيامده است؛ بلكه «شايسته» و «ناشايسته» اى را مقايسه مى كند، و اين در آيات قرآن، احاديث و سخنان روزمره نمونه هاى زيادى دارد.(2)

[أَحْقاب:]

«لَابِثِينَ فِيها أَحْقاباً»

«أَحْقاب» جمع «حقب» (بر وزن قفل) به معناى مدت نامعلومى از زمان است. بعضى آن را به هشتاد سال، بعضى هفتاد و بعضى چهل سال تفسير كرده اند؛ و چون از اين تعبير به نظر مى آيد كه دوزخيان مدت هايى طولانى در دوزخ مى مانند، و سرانجام پايان مى يابد، و اين با آيات خلود و عذاب دائم تضاد دارد، هر كدام در تفسير آن راهى را پوييده اند. معروف ميان مفسران اين است كه منظور از «أَحْقاب» در اينجا اين است كه مدت هايى طولانى و ساليان دراز پى در پى مى آيد و مى گذرد، بى آن كه پايان يابد؛ و هر زمانى كه مى گذرد، زمان ديگرى جانشين آن مى شود. در بعضى از روايات نيز آمده است كه اين آيه درباره گنهكارانى است كه سرانجام پاك مى شوند و از دوزخ آزاد مى گردند، نه كافرانى كه مخلّد در آتشند.(3)

[أَحْلام:]

«قالُوا أَضْعاثُ أَحْلامٍ»

«أَحْلام» جمع «حُلُم» (بر وزن نهم) به معناى خواب و رؤيا و عقل است و جمع «حُلْم» (بر وزن ظلم) به معناى خواب و رؤياست. و از آنجا كه براى جمع آورى يك بسته هيزم و مانند آن يك مشت اشياى پراكنده را روى هم مى گذارند، اين تعبير به خواب هاى آشفته و پراكنده اطلاق شده است.(4)

[أَحْوى ]

«فَجَعَلَهُ غُثآءً أَحْوَى

«أَحْوى از مادّه «حُوّه» (بر وزن قُوّه) به معناى رنگ سبز سير، و گاه به معناى رنگ سياه آمده است. و هر دو به يك معنا باز مى گردد؛ چرا كه رنگ سبزِ سير، همواره متمايل به سياهى است. و اين تعبير به خاطر آن است كه گياهان خشك، هنگامى


1- طلاق، آيه 1( ج 24، ص 233)
2- توبه، آيه 108( ج 8، ص 179)
3- نبأ، آيه 23( ج 26، ص 53)
4- يوسف، آيه 44( ج 9، ص 498)؛ انبياء، آيه 5( ج 13، ص 390)؛ طور، آيه 32( ج 22، ص 459)

ص: 29

كه روى هم متراكم مى شوند، تدريجاً ميل به سياهى پيدا مى كنند.(1)

[أُحِيْطَ:]

«وَ أُحِيْطَ بِثَمَرِهِ»

«أُحِيْطَ» از مادّه «احاطه» در اين گونه موارد به معناى «عذاب فراگير» است كه نتيجه آن، نابودى كامل است.(2)

[أَخافُ:]

«إِنِّى أَخافُ عَلَيْكُمْ»

«أَخافُ» از مادّه «خوف» (مى ترسم گرفتار چنين مجازاتى شويد) بعد از ذكر مسأله شرك در آيه مورد بحث، ممكن است به خاطر اين باشد كه نوح عليه السلام مى خواهد به آنها بگويد: اگر يقين به چنين مجازاتى نداشته باشيد، لااقل بيم آن هست. بنابراين، عقل اجازه نمى دهد با چنين احتمالى اين راه را بپيماييد؛ و به استقبال چنين عذاب دردناكى بشتابيد.(3)

[أَخْبَتُوا:]

«وَ أَخْبَتُوا إِلى رَبِّهِمْ»

«أَخْبَتُوا» از مادّه «إِخبات» از ريشه «خَبْت» (بر وزن ثبت) به معناى زمين صاف و وسيع است كه انسان به راحتى و با اطمينان مى تواند در آن گام بردارد. به همين جهت اين ماده در معناى اطمينان به كار رفته، و به معناى خضوع و تسليم نيز آمده است؛ چرا كه چنين زمينى هم براى گام برداشتن اطمينان بخش است، و هم در برابر رهروان، خاضع و تسليم.(4)

[أُخْت:]

«أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَها»

«أُخْت» (خواهر) در لغت عرب به معناى هم رديف و هم سنخ است مانند دو خواهر نسبت به يكديگر؛ در اينجا كنايه از ارتباط و پيوند فكرى و روحى در ميان گروه هاى منحرف است و از آنجا كه «أُمَّت» مؤنث لفظى است، تعبير به «أُخْت» شده، نه «أَخْ».(5)

[إِختلاف:]

«وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ»

«اختلاف» ممكن است در اينجا به معناى «آمد و شد» باشد؛ زيرا از مادّه «خلف و خلاف» به معناى جانشين يكديگر شدن است؛ و نيز ممكن است به معناى تفاوت و كم و زياد شدن مقدار شب و روز باشد، و يا هر دو.(6)

[إِخْتِلاق:]

«إِنْ هَذآ إِلَّا اخْتِلاقٌ»

«اخْتِلاق» از مادّه «خلق» در اصل به معناى


1- أعلى، آيه 5( ج 26، ص 402)
2- كهف، آيه 42( ج 12، ص 477)
3- اعراف، آيه 59( ج 6، ص 266)
4- هود، آيه 23( ج 9، ص 87)
5- اعراف، آيه 38( ج 6، ص 206)؛ زخرف، آيه 48( ج 21، ص 91)
6- بقره، آيه 164( ج 1، ص 635)

ص: 30

ابداع چيزى بدون سابقه است؛ سپس اين كلمه به «دروغ» نيز اطلاق شده است، چرا كه دروغگو در بسيارى از مواقع، مطالب بى سابقه اى را مطرح مى كند. بنابراين، منظور از «اختلاق» در آيه مورد بحث، اين است كه ادعاى توحيد، ادعاى نوظهور و بى سابقه اى است كه محمّد صلى الله عليه و آله آن را مطرح كرده، و در ميان ما و پيشينيانمان كاملًا ناشناخته بوده است، و اين خود دليل بر بطلان آن است!(1)

[أَخْدانٍ:]

«وَ لا مُتَّخِذاتِ أَخْدانٍ»

«أَخْدانٍ» جمع «خدن» (بر وزن اذن) در اصل، به معناى دوست و رفيق است، اما معمولًا به افرادى گفته مى شود كه با جنس مخالف خود، ارتباط نامشروع پنهانى برقرار مى سازند. و نيز بايد توجّه داشت كه «خدن»، هم بر «مرد» و هم بر «زن» در قرآن مجيد، اطلاق شده است.(2)

[أُخْدُود:]

«قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ»

«أُخْدُود» به گفته «راغب» در «مفردات» به معناى شكاف وسيع، عميق و گسترده در زمين است؛ يا به تعبير ديگر گودال ها و خندق هاى بزرگ را گويند. جمع آن «اخاديد» و در اصل از «خَدّ» انسان گرفته شده كه به معناى دو فرورفتگى است كه در دو طرف بينى انسان در سمت راست و چپ قرار دارد (و به هنگام گريه اشك بر آن جارى مى شود)؛ سپس كنايتاً بر گودالى كه بر صورت زمين ظاهر مى شود اطلاق شده (و بعداً به صورت يك معناى حقيقى درآمده است).(3)

[أَخْذ:]

«أَخَذْنآ آلَ فِرْعَوْنَ»

«أَخذ» از مادّه «أخذ» (گرفتن)، به معناى گرفتار قحطى و خشكسالى شدن مى آيد؛ بنابراين أَخَذَهُ السَّنَةُ: «سال او را گرفت» يعنى گرفتار خشكسالى شد. و شايد علت آن اين باشد كه سال هاى قحطى، در برابر سال هاى عادى و معمولى كم است؛ كراراً در آيات قرآن «أَخْذ» (گرفتن) به معناى مجازات كردن آمده است؛ اين به خاطر آن است كه براى انجام يك مجازات سنگين، نخست طرف را بازداشت مى كنند و سپس كيفر مى دهند. و يا از آنجا كه مجرم را براى مجازات كردن قبلًا دستگير مى كنند، اين كلمه، به عنوان كنايه از مجازات به كار مى رود.(4)


1- ص، آيه 7( ج 19، ص 238)
2- نساء، آيه 25( ج 3، ص 442)؛ مائده، آيه 5( ج 4، ص 358)
3- بروج، آيه 4( ج 26، ص 346)
4- اعراف، آيه 130( ج 6، ص 375)؛ مؤمن، آيه 22( ج 20، ص 86)؛ قمر، آيه 42( ج 23، ص 79)

ص: 31

[أَخَذْ:]

«ثُمَّ أَخَذْتُ الَّذِينَ»

«أَخَذْتُ» از مادّه «أَخْذ» به معناى گرفتن است، ولى در اين موارد كنايه از مجازات است؛ زيرا گرفتن و دستگير كردن، مقدمه مجازات مى باشد.(1)

[أُخْراكُمْ:]

«فِى أُخْراكُمْ»

«أُخْراكُمْ» از مادّه «أخر» به معناى «ورائكم»، پشت سر شما مى باشد.(2)

[أَخْرَس:]

«أَخْرَس» از مادّه «خرس» به هرگونه گنگ گفته مى شود. بنابراين كُلُّ أَبْكَمَ أَخْرَسُ وَ لَيْسَ كُلُّ أَخْرَسَ أَبْكَمُ: «يعنى هر ابكمى، اخرس است اما هر اخرسى، ابكم نيست».

گاهى اين ماده در مورد كسى اطلاق مى شود كه به خاطر ضعف عقل از سخن گفتن عاجز و ناتوان است.(3)

[أَخِّرْنَا:]

«أَخِّرْنآ إِلَى أَجَلٍ»

تعبير به «أَخِّرنَا» از مادّه «أخر» (ما را به تأخير انداز) قرينه روشنى است بر تقاضاى ادامه حيات در دنيا؛ و اگر اين سخن را در قيامت به هنگام مشاهده آثار عذاب مى گفتند، بايد بگويند: خداوندا ما را به دنيا بازگردان.(4)

[أخسئوا:]

«قالَ اخْسَئُوا فِيْها وَلَاتُكَلِّمُونَ»

«اخسئوا» از مادّه «خَسَأَ» كه به صورت فعل امر است، معمولًا براى دور كردن سگ به كار مى رود؛ و هر گاه در مورد انسانى گفته شود به معناى پستى او و مستحق مجازات بودن است.(5)

[أَخْفى ]

«يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى

«أَخْفى از مادّه «اخفاء» است. براى اين واژه معانى مختلفى گفته شده از جمله بعضى گفته اند: «أَخْفى آن است كه انسان مطلبى در دل نگهداشته و به كسى نمى گويد.

بعضى گفته اند: «أَخْفى آن است كه به فكر كسى نرسيده است، اما خدا از آن آگاه است.

بعضى ديگر گفته اند: «أَخْفى نيّتى است كه شخص به دل دارد. بعضى گفته اند: «أَخْفى اسرارى است كه در ذات پاك خدا است. در حديثى از امام باقر عليه السلام و صادق عليه السلام مى خوانيم: «سرّ آن است كه در دل پنهان نموده اى و أَخْفى آن است كه به خاطرت آمده اما فراموش كرده اى».(6)


1- فاطر، آيه 26( ج 18، ص 261)
2- آل عمران، آيه 153( ج 3، ص 172)
3- نحل، آيه 76( ج 11، ص 359)
4- ابراهيم، آيه 44( ج 10، ص 431)
5- مؤمنون، آيه 108( ج 14، ص 364)
6- طه، آيه 7( ج 13، ص 186)

ص: 32

[أَخِلَّاء:]

«الْأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ»

«اخلّاء» جمع «خليل» از مادّه «خَلّة» به معناى مودت و دوستى است. و ريشه اصلى آن «خلل» (بر وزن شرف) به معناى فاصله ميان دو جسم است؛ و از آنجا كه محبت و دوستى در لابلاى قلب انسان نفوذ مى كند، اين واژه در آن به كار رفته است.(1)

[أَخْلَدَ:]

«أَخْلَدَ إِلَى الأَرْضِ»

«أَخْلَدَ» از مادّه «اخْلاد» به معناى سكونت دائمى در يكجا اختيار كردن است. بنابراين «أَخْلَدَ الَى الأَرْضِ» يعنى براى هميشه به زمين چسبيد كه در اينجا كنايه از جهان ماده، زرق و برق و لذات نامشروع زندگى مادى است. «أَخْلَد» در سوره «همزه» به صورت «فعل ماضى» آمده است، يعنى او گمان مى كند اموالش او را به صورت يك موجود جاودانه در آورده است، نه مرگ مى تواند به سراغ او آيد، نه بيمارى ها و حوادث جهان مشكلى براى او ايجاد مى كند؛ چرا كه مشكل گشا در نظرش تنها مال و ثروت است و او اين مشكل گشا را در دست دارد.(2)

[إِخْوان:]

«إِخْوانَ الشَّياطِينِ»


1- زخرف، آيه 67( ج 21، ص 122)
2- اعراف، آيه 176( ج 7، ص 24)؛ همزه، آيه 3( ج 27، ص 338)

ص: 33

تعبير به «إِخْوان» (برادران) يا به خاطر اين است كه اعمالشان هم رديف و هماهنگ اعمال شياطين است، همچون برادرانى كه يكسان عمل مى كنند؛ و يا به خاطر آن است كه قرين و همنشين شيطان در دوزخند.(1)

[إِدّ:]

«لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدّاً»

«إِدّ» از مادّه «أدّ» (بر وزن ضدّ) در اصل به معناى صداى ناهنجارى است كه بر اثر گردش شديد امواج صوتى در گلوى شتر به گوش مى رسد؛ سپس به كارهاى بسيار زشت و وحشتناك اطلاق شده است.(2)

[إدَّارَك:]

«بَلِ ادَّارَكَ عِلْمُهُمْ»

«ادَّارَك» در اصل «تدارك» بوده كه به معناى پشت سر هم قرار گرفتن است. بنابراين مفهوم جمله «ادَّارَكَ عِلْمُهُمْ فِي الآخِرَةِ» اين است كه: «آنها تمام معلومات خود را در مورد آخرت به كار گرفتند، اما به جايى نرسيدند».(3)

[إِدبار:]

«وَ أَدْبارَ السُّجُودِ»

«ادبار» (بر وزن اقبال)، در اينجا به معناى پشت كردن است. و در آيات مورد بحث «ادبار» (بر وزن ابزار)، جمع «دبر» به معناى پشت مى باشد. «ادبار السجود» به معناى بعد از سجده هاست؛ «ادبار النجوم» به معناى هنگام پشت كردن ستارگان است.(4)

[أَدْعِياء:]

«فِى أَزْواجِ أَدْعِيآئِهِمْ»

«أَدْعِياء» جمع «دَعِىّ» به معناى پسر خوانده است.(5)

[أَدنى ]

«وَلَنُذِيقَنَّهُمْ مِّنَ الْعَذابِ الْأَدْنى

«أَدنى از مادّه «دُنُو» به معناى نزديك تر است.(6)

[أَدْهى ]

«وَالسَّاعَةُ أَدْهى وَ أَمَرُّ»

«أَدْهى از مادّه «دهو» و «دهاء» به معناى مصيبت و حادثه بزرگ است كه راه خلاص و علاج و درمان ندارد؛ و گاه به معناى شدت هوشيارى نيز آمده است. اما در آيه مورد بحث به معناى اول مى باشد.(7)

[أَذْقان:]

«عَلَيْهِمْ يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً»

«أَذْقان» جمع «ذقن» به معناى «چانه» است؛ و مى دانيم به هنگام سجده كردن، كسى چانه بر زمين نمى گذارد. اما تعبير آيه، اشاره به اين است كه آنها با تمام صورت در پيشگاه خدا بر زمين مى افتند، حتى چانه آنها كه آخرين عضوى است كه به هنگام سجده ممكن است به زمين برسد، در پيشگاه با عظمتش بر زمين قرار مى گيرد.

بعضى از مفسران، اين احتمال را نيز داده اند كه در سجده معمولى انسان نخست پيشانى بر خاك مى نهد، ولى كسى كه همچون مدهوشان بر خاك مى افتد، اول چانه او بر زمين قرار مى گيرد، به كار بردن اين تعبير، در آيه تأكيدى است بر معناى «يَخِرُّونَ».(8)

[أَذَلِّين:]

«اولئِكَ فِى الْأَذَلِّينَ»

«اذَلِّين» از مادّه «ذُلّ» به معناى ذليل ترين افراد است.(9)

[أَذَّنَ:]

«وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكَ»

«أَذَّنَ» از مادّه «تأذين» به معناى اعلام كردن است؛ و به معناى سوگند ياد كردن نيز آمده است، در اين صورت معناى آيه چنين مى شود: «خداوند سوگند ياد كرده است كه تا دامنه قيامت چنين اشخاصى در ناراحتى و عذاب باشند».(10)


1- اسراء، آيه 27( ج 12، ص 106)؛ حشر، آيه 10( ج 23، ص 532)
2- مريم، آيه 89( ج 13، ص 159)
3- نمل، آيه 66( ج 15، ص 557)
4- ق، آيه 49( ج 22، ص 301)؛ طور، آيه 49( ج 22، ص 301)
5- احزاب، آيه 37( ج 17، ص 344)
6- سجده، آيه 21( ج 17، ص 176)
7- قمر، آيه 46( ج 23، ص 82)
8- اسراء، آيه 107( ج 12، ص 352)
9- مجادله، آيه 20( ج 23، ص 475)
10- اعراف، آيه 167( ج 6، ص 505)

ص: 34

[أُذُن:]

«يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ»

«أُذُن» در اصل به معناى گوش است، ولى به اشخاصى كه زياد به حرف مردم گوش مى دهند، و به اصطلاح «گوشى» هستند نيز، اين كلمه اطلاق مى شود.(1)

[أَذِّن:]

«وَأَذِّنْ فِى النَّاسِ»

«أَذِّن» از مادّه «تأذين» به معناى «اعلام» است.(2)

[أَذِنَتْ:]

«وَ أَذِنَتْ لِرَبِّها وَحُقَّتْ»

«أَذِنَتْ» در اصل از «اذن» (بر وزن افق) به معناى «گوش» گرفته شده است. و مفهوم آن استماع كردن و شنوا بودن مى باشد كه در اينجا كنايه از اطاعت فرمان و تسليم است.(3)

[أَرائِك:]

«فِيْها عَلَى الْأَرآئِكِ»

«أَرائِك» جمع «اريكه» به تختى مى گويند كه اطراف آن از هر طرف به صورت سايبان پوشانيده شده است. و در اصل به گفته «راغب» از «اراك» كه نام درخت معروفى است گرفته شده؛ چرا كه گاهى عرب ها از اين درخت، سايبان هاى مخصوصى


1- توبه، آيه 61( ج 8، ص 27)
2- حجّ، آيه 27( ج 14، ص 82)
3- انشقاق، آيه 2( ج 26، ص 309)

ص: 35

مى ساختند و يا از «اروك» كه به معناى اقامت و توقف است مى باشد. و طبق گفته جمع كثيرى از مفسران، و ارباب لغت به معناى تخت هايى است كه در حجله گاه مى گذارند؛ يعنى در اصل به تخت هايى مى گويند كه در حجله عروس مى نهند و منظور در اينجا تخت هاى زيبا و فاخر است.

به عبارت ديگر، «أَرائِكِ» جمع «اريكه» به معناى تخت هاى زيباى سلطنتى است؛ و يا تخت هاى پر زينتى كه در «حجله گاه» مى نهند. و در اينجا اشاره به تخت هاى بسيار زيباى بهشتى است كه نيكان بر آن تكيه مى كنند.

بعضى معتقدند كه اصل اين كلمه فارسى است و از «ارگ» به معناى كاخ سلطنتى گرفته شده است (اين واژه به معناى قلعه اى كه درون شهر بوده باشد نيز آمده، و از آنجا كه قلعه درون شهر غالباً مخصوص شاهان است به آن اطلاق شده).

بعضى ديگر «أَرائِكِ» را مفرد و از واژه فارسى «اراك» يا «ارايك» دانسته اند؛ كه به معناى تخت پادشاهى است. سپس به معناى «پايتخت» و يا استانى كه پايتخت در آن است اطلاق شده. و «عراق» را مُعَرَّب «اراك» مى دانند كه به معناى چنين استانى است، و مى گويند: لفظ «أَرائِكِ» به معناى بارگاه و تخت سلطنتى در «اوستا» نيز آمده است. در حالى كه، بعضى از علماى لغت عرب، ريشه آن را عربى مى دانند؛ و چنان كه اشاره شد، معتقدند از واژه «اراك» كه نام درخت معروفى است و با آن تخت و سايبان درست مى كردند گرفته شده است.

ولى، آنچه از موارد استعمال اين كلمه در قرآن مجيد استفاده مى شود اين است كه به همان معناى تخت هاى زيبا و مزين است كه صاحبان نعمت و قدرت از آن استفاده مى كنند.(1)

[أَراذِل:]

«الَّذِيْنَ هُمْ أَراذِلُنَا»

«أَراذِل» جمع «ارذُل» (بر وزن اهرم) است؛ و آن خود نيز جمع «رذل» مى باشد كه به معناى موجود پست و حقير است، خواه انسان باشد يا چيز ديگر.(2)

[أَ رَأَيْتُمْ:]

«قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ»

«أَرَأَيْتُمْ» از مادّه «رأى» جمله اى است كه معمولًا آن را به معناى «اخْبِرُونِى» (به من خبر دهيد) تفسير كرده اند؛ ولى در تفسير گفته ايم كه گاه، به معناى «هَلْ عَلِمْتُم» (آيا مى دانيد) مى آيد.(3)

[إِرْبَة:]

«غَيْرِ أُولِى الْإِرْبَة»

«اربة» در اصل از مادّه «ارَب» (بر وزن عرب)- چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد- به معناى شدّت احتياج است كه انسان براى بر طرف ساختن آن چاره جوئى مى كند؛ گاهى نيز به معناى حاجت به طور مطلق استعمال مى شود.

و منظور از «أُولِي الإِرْبَةِ مِنَ الرِّجالِ» در اينجا كسانى هستند كه ميل جنسى و نياز به همسر دارند. بنابراين «غير اولى الاربة» كسانى را شامل مى شود كه اين تمايل در آنها نيست.(4)

[إِرْتَبْتُم:]

«تَرَبَّصْتُمْ وَ ارْتَبْتُمْ»

«إِرْتَبْتُم» از مادّه «ريب» به هر گونه شك و ترديد كه بعداً پرده از روى آن برداشته مى شود، اطلاق مى گردد؛ و در اينجا بيشتر مناسب با شك در قيامت و يا حقانيت قرآن است.(5)

[أرْتَقِب:]

«فَارْتَقِبْ إَنَّهُم مُّرْتَقِبُونَ»

«ارْتَقِب» در اصل از «رقبة» (بر وزن طلبه)، به معناى «گردن» گرفته شده است؛ و از آنجا


1- كهف، آيه 31( ج 12، ص 459)؛ يس، آيه 56( ج 18، ص 441)؛ رحمن، آيه 54( ج 23، ص 178)؛ انسان، آيه 13( ج 25، ص 364)؛ مطففين، آيه 23( ج 26، ص 284)
2- هود، آيه 27( ج 9، ص 94)؛ شعراء، آيه 111( ج 15، ص 307)
3- قصص، آيات 71، 72( ج 16، ص 159)
4- نور، آيه 31( ج 14، ص 484)
5- حديد، آيه 14( ج 23، ص 347)

ص: 36

كه افرادى كه منتظر چيزى هستند پيوسته گردن مى كشند، به معناى انتظار و مراقبت از چيزى آمده است.(1)

[إِرث:]

«يَرِثُنِى وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ»

گروهى معتقدند كه «ارث» در سوره «مريم»، ارث در اموال است؛ و گروهى، آن را اشاره به مقام نبوت دانسته اند. بعضى نيز، اين احتمال را داده اند كه منظور معناى جامعى است كه هر دو را شامل مى شود.

بسيارى از دانشمندان شيعه، معناى اول را انتخاب كرده اند در حالى، كه جمعى از علماى تسنن، معناى دوم را؛ و بعضى مانند «سيد قطب» در «فى ظلال» و «آلوسى» در «روح المعانى» معناى سوم را. كسانى كه آن را منحصر به ارث مال دانسته اند، به ظهور كلمه «ارث» در اين معنا استناد كرده اند؛ زيرا اين كلمه هنگامى كه مجرد از قرائن ديگر بوده باشد، به معناى ارث مال است؛ و اگر مى بينيم در پاره اى از آيات قرآن در امور معنوى به كار رفته، مانند آيه 32 سوره «فاطر»: ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبادِنَا: «ما كتاب آسمانى را به بندگان برگزيده خود به ارث منتقل كرديم» به خاطر قرائنى است كه در اين گونه موارد وجود دارد. و به چيزى گفته مى شود كه بدون دادوستد و زحمت به دست مى آيد.(2)

[أَرْجاء:]

«وَ الْمَلَكُ عَلى أَرْجآئِها»

«أَرْجاء» جمع «رجا» به معناى اطراف و جوانب چيزى است.(3)

[أَرْداكُمْ:]

«بِرَبِّكُمْ أَرْداكُمْ»

«أَرْداكُمْ» از مادّه «رَدْى» بر وزن (رأى) به معناى هلاكت است.(4)

[أَرَدْنَا:]

«فَأَرَدْنَآ أَنْ يُبْدَلَهُمَا»

«أَرَدْنَا» از مادّه «اراده» به معناى «ما اراده كرديم است».(5)

[أَرْذَل:]

«يُرَدُّ إِلى أَرْذَلِ الْعُمُرِ»

«أَرْذَل» از مادّه «رذل» به معناى چيز پست و نامطلوب است. و منظور از «أَرْذَلِ الْعُمُرِ» سنين بسيار بالاست كه ناتوانى و نسيان، وجود انسان را فرا مى گيرد به حدى كه قادر به انجام حوائج ابتدايى خود نيست؛ و به همين دليل، قرآن آن را سال هاى نامطلوب عمر شمرده است.

بعضى از مفسران، آن را سن 75 سالگى و


1- دخان، آيه 59( ج 21، ص 233)
2- مريم، آيه 6( ج 13، ص 21)؛ انبياء، آيه 105( ج 13، ص 561)؛ فاطر، آيه 32( ج 18، ص 280)
3- حاقّه، آيه 17( ج 24، ص 453)
4- فصّلت، آيه 23( ج 20، ص 270)
5- كهف، آيه 81( ج 12، ص 547)

ص: 37

بعضى 90 سالگى، و بعضى 95 سالگى شمرده اند؛ ولى حق آن است كه سن معينى ندارد و نسبت به اشخاص متفاوت است.

به تعبير ديگر، منظور از ارذل العمر، نامطلوب ترين دوران هاى عمر انسان مى باشد كه به نهايت پيرى مى رسد، و به گفته قرآن علوم و دانش هاى خود را به كلّى فراموش مى كند؛ و درست همانند يك كودك مى شود.(1)

[أَرْسى ]

«وَ الْجِبالَ أَرْساها»

«أَرْسى از مادّه «رسو» (بر وزن رسم)، به معناى ثابت بودن است. و «أرسى» معناى متعدى آن را مى رساند؛ يعنى كوه ها را ثابت و پا بر جا نمود.(2)

[أرْض:]

«أَنَّ الأَرْضَ يَرِثُها»

«أرْض» به مجموع كره زمين گفته مى شود؛ و سراسر جهان را شامل مى گردد، مگر اين كه قرينه خاصى در كار باشد. گر چه بعضى احتمال داده اند مراد وارث شدن سراسر زمين در قيامت است. ولى ظاهر كلمه «أرض» هنگامى كه به طور مطلق گفته مى شود، زمين اين جهان است.(3)

[أَرْكَسَهُمْ:]

«اللَّهُ أَرْكَسَهُمْ بِمَا كَسَبُوا»

«أَرْكَسَهُمْ» از مادّه «رَكسْ» (بر وزن مكث) به معناى وارونه كردن چيزى و آن را با سر بر زمين گذاردن است و به معناى باز گرداندن نيز آمده است.(4)

[أرْكُض:]

«أرْكُضْ بِرِجْلِكَ هَذا»

«ارْكُض» از مادّه «ركض» (بر وزن مكث) به معناى كوبيدن پا بر زمين، و گاه، به معناى دويدن آمده است؛ و در اينجا به معناى اول است.(5)

[إِرهاص:]

«سوره فيل»

«ارهاص» به معناى معجزاتى است كه قبل از قيام پيامبر واقع مى شود، و زمينه ساز دعوت او است، اين واژه در اصل به معناى «پايه گذارى» و اولين رديف سنگ و آجرى است كه در زير ديوار مى نهند، و به معناى آماده شدن و «ايستادن» نيز آمده است.(6)

[أَزّ:]

«الكَافِرِيْنَ تَؤُزُّهُمْ أَزّاً»

«أَزّ» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد، در اصل به معناى «جوشش ديگ


1- نحل، آيه 70( ج 11، ص 340)؛ حج، آيه 5( ج 14، ص 38)
2- نازعات، آيه 32( ج 26، ص 112)
3- انبياء، آيه 105( ج 13، ص 560)؛ نمل، آيه 82( ج 15، ص 582)
4- نساء، آيه 88( ج 4، ص 74)
5- ص، آيه 42( ج 19، ص 316)
6- سوره فيل( ج 27، ص 366)

ص: 38

و زير و رو شدن» محتواى آن به هنگام شدت غليان است؛ و در اينجا كنايه از آن است كه شياطين آن چنان بر آنها مسلّط مى شوند كه در هر مسير و به هر شكلى بخواهند آنان را به حركت در مى آورند و زير و رو مى كنند!(1)

[إزْدُجِر:]

«قالُوا مَجْنُونٌ وَ ازْدُجِرَ»

جمله «وَ ازْدُجِر» در اصل از «زجر» به معناى دور ساختن و طرد كردن كسى با صداى بلند و فرياد است. ولى به هر گونه عملى كه به منظور مانع شدن كسى از ادامه كارى انجام مى شود، اطلاق مى گردد. و جالب اين كه، در آيه مورد بحث «قالُوا» به صورت «فعل معلوم» آمده، و «وَ ازْدُجِر» به صورت «فعل مجهول»، شايد به اين جهت كه اعمال آنها در زجر «نوح» عليه السلام از گفته آنها بدتر و نارواتر بود؛ تا آنجا كه خداوند نامى از اين گروه نمى برد، و آنها را قابل ذكر نمى شمرد.(2)

[أَزْر:]

«أشْدُدْ بِهِ أَزْرِى»

«أَزْر» در اصل، از مادّه «ازار» به معناى لباس گرفته شده است؛ مخصوصاً به لباسى گفته مى شود كه بند آن را بر كمر گره مى زنند. به همين جهت گاهى اين كلمه، به كمر يا قوّت و قدرت نيز اطلاق شده است.(3)

[أُزْلِفَتْ:]

«وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ»

«أُزْلِفَتْ» از مادّه «زلف» (بر وزن حرف) و «زُلْفى (بر وزن كبرى) به معناى قرب و نزديكى است. ممكن است منظور نزديكى مكانى باشد. يا زمانى؛ يا از نظر اسباب و مقدمات و يا همه اينها. يعنى بهشت هم از نظر مكان به مؤمنان نزديك مى شود، هم از نظر زمان ورود و هم اسباب و وسائلش در آنجا سهل و آسان است.(4)

[أَزلىّ:]

«أَزلىّ» از مادّه «أزل» به چيزى گفته مى شود كه آغاز ندارد.(5)

[أَزْواج:]

«ثَمَانِيَةَ أَزْواجٍ مِّنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ»

«أَزْواج» جمع «زوج» در لغت به معناى جفت است، ولى بايد توجّه داشت كه گاهى به مجموع دو حيوان نر و ماده گفته مى شود؛ و گاهى به هر يك از دو زوج. لذا به مجموع آنها زوجين مى گويند. و اين كه در آيه فوق اشاره به هشت زوج شده منظور از آن چهار نوع حيوان نر و چهار نوع حيوان ماده است.


1- مريم، آيه 83( ج 13، ص 151)
2- قمر، آيه 9( ج 23، ص 40)
3- طه، آيه 31( ج 13، ص 214)
4- شعراء، آيه 90( ج 15، ص 293)؛ ق، آيه 31( ج 22، ص 287)؛ تكوير، آيه 13( ج 26، ص 192)
5- قصص، آيات 71، 72( ج 16، ص 160)

ص: 39

اين احتمال نيز در آيه داده شده است كه منظور از آن جفت هاى حيوانات اهلى و وحشى بوده باشد؛ يعنى نر و مادّه گوسفند اهلى و وحشى. به تعبير ديگر، «أَزْواج» جمع «زوج» معمولًا به دو جنس مذكر و مؤنث گفته مى شود، خواه در عالم حيوانات باشد، يا غير آنها، سپس توسعه داده شده و به هر دو موجودى كه قرين يكديگر و يا حتى ضد يكديگرند «زوج» اطلاق مى شود.

حتى به دو اطاق مشابه در يك خانه، يا دو لنگه در، و يا دو همكار و قرين، اين كلمه گفته مى شود. و به اين ترتيب، براى هر موجودى در جهان زوجى متصور است. و بعيد نيست كه زوجيت در اينجا به همان معناى خاص يعنى جنس «مذكر» و «مؤنث» باشد و قرآن مجيد در اين آيه، خبر از وجود زوجيت در تمام جهان گياهان و انسان ها، و موجودات ديگرى كه مردم از آن اطلاعى ندارند، مى دهد. «أَزْواج» به معناى همسران بهشتى، و يا همسران با ايمانى است كه در اين دنيا داشتند و اين كه بعضى احتمال داده اند، به معناى هم طرازان بوده باشد (مانند آيه 22 سوره «صافات»: أُحْشُرُوا الَّذِينَ ظلَمُوا وَ أَزْواجَهُمْ: «ظالمان و هم طرازانشان را محشور كنيد»)؛ در اينجا بسيار بعيد به نظر مى رسد. «ازْواج» در سوره «صافات» اشاره به همسران مجرم و بت پرست آنها، و يا همفكران و همكاران و همشكلان آنها مى باشد؛ زيرا اين كلمه به هر دو معنا آمده است. «أَزْواج» جمع «زوج»، به معناى جفت و جنس «مذكر و مؤنث» است؛ و آفرينش انسان از اين دو جنس. علاوه بر اين كه ضامن بقاى نسل او است، سبب آرامش جسم و جان او محسوب مى شود.

چنان كه در آيه 21 سوره «روم» مى خوانيم:

وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً: «از نشانه هاى (عظمت) خداوند اين است كه همسرانى از جنس خودتان براى شما آفريد تا در كنار آنها آرامش بيابيد؛ و در ميان شما محبت و رحمت قرار داد». و به تعبير ديگر، جنس مذكر و مؤنث هر كدام مكمل وجود ديگرى و برطرف كننده كمبودهاى طرف مقابل مى باشد. و از آنجا كه «أَزْواج» در لغت به معناى «اصناف و انواع» نيز آمده، بعضى اين آيه را اشاره به اصناف مختلف انسان ها مى دانند؛ و تفاوت هايى كه از نظر رنگ، نژاد، روحيات و استعدادهاى مختلف در ميان انسان ها مى باشد را آن نيز از نشانه هاى عظمت حق و مايه تكامل جامعه انسانى مى دانند.(1)


1- انعام، آيه 143( ج 6، ص 22)؛ يس، آيات 36، 56( ج 18، صفحات 400، 441)؛ صافات، آيه 22( ج 19، ص 45)؛ نبأ، آيه 8( ج 26، ص 31)

ص: 40

[أَزْواجاً:]

«فَأَخْرَجْنَا بِهِ أَزْوَاجاً»

«أَزْواجاً» از مادّه «زوج» گرفته شده است كه هم مى تواند اشاره به اصناف و انواع گياهان باشد، و هم اشاره سربسته اى به مسأله زوجيت (نر و ماده بودن) در عالم گياهان.(1)

[أساطير:]

«أَساطيرُ الأَوَّلينَ»

«اساطير» جمع «اسطوره» به حكايات و داستان هاى خرافى و دروغين گفته مى شود.

اين كلمه 9 بار در قرآن از زبان كفار بى ايمان، در برابر انبياء نقل شده است كه غالباً براى توجيه مخالفت خود با دعوت رهبران الهى به اين بهانه متوسل مى شدند. عجيب اين است كه هميشه كلمه «اساطير» را با «اولين» توصيف مى كردند، تا ثابت كنند اينها تازگى ندارد؛ و حتى گاه مى گفتند: «اينها مهم نيست ما هم اگر بخواهيم مى توانيم مانند آن را بياوريم». بعضى آن را جمعِ جمع دانسته اند؛ به اين ترتيب كه «اساطير» را جمع «اسطار» و «اسطار» را جمع «سطر» مى دانند. و بعضى معتقدند كه «اساطير» از جمع هايى است كه مفرد از جنس خود ندارد ولى مشهور همان است كه در متن تفسير آورديم.

اين واژه به گفته ارباب لغت، از مادّه «سطر» در اصل به معناى «صف» مى باشد؛ از اين رو به كلماتى كه در رديف هم قرار دارند و به اصطلاح صف كشيده اند، سطر مى گويند. به اين ترتيب، «اسطوره» به معناى نوشته ها و سطورى است كه از ديگران به يادگار مانده است و از آنجا كه در نوشته هاى پيشين افسانه ها و خرافات وجود دارد، اين كلمه، معمولًا به حكايات و داستان هاى خرافى و دروغين گفته مى شود.(2)

[أَساوِرَ:]

«أَساوِرَ مِن ذَهَبٍ»

«أَساوِرَ» جمع «اسوره» (بر وزن مشورة) و آن نيز، به نوبه خود جمع «سوار» (بر وزن غبار و كتاب) است؛ و در اصل، از كلمه فارسى «دستوار» يعنى دستبند گرفته شده است، و بعد از آن كه معرّب گرديده از آن فعل هاى عربى نيز مشتق شده است.(3)

[أَسْباط:]

«عَشْرَةَ أَسْباطاً»

«أَسْباط» جمع «سبط» (بر وزن ثبت و همچنين بر وزن سِفْت) در اصل، به معناى توسعه و گسترش چيزى به آسانى و راحتى


1- طه، آيه 53( ج 13، ص 250)
2- نحل، آيه 24( ج 11، ص 223)؛ مؤمنون، آيه 83( ج 14، ص 320)؛ مطففين، آيه 13( ج 26، ص 276)
3- كهف، آيه 31( ج 12، آيه 459)؛ حج، آيه 23، ج 14، ص 69)؛ انسان، آيه 21( ج 25، ص 371)

ص: 41

است؛ سپس به فرزندان- مخصوصاً نوه ها- و شاخه هاى يك فاميل، «سبط و اسباط» گفته شده است.

در اينجا منظور از «أَسْباط» همان تيره هاى بنى اسرائيل است كه هر كدام از يكى از فرزندان يعقوب عليه السلام منشعب شده بودند.(1)

[أَسْبَغ:]

«وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ»

«أَسْبَغ» از مادّه «سَبْغ» (بر وزن صبر) در اصل به معناى پيراهن، يا زره گشاد و وسيع و كامل است؛ سپس به نعمت گسترده و فراوان نيز اطلاق شده است.(2)

[إستباق:]

«وَ اسْتَبَقَا الْبابَ»

«استباق» از مادّه «سبق» در لغت به معناى سبقت گرفتن دو يا چند نفر از يكديگر است.(3)

[إِسْتَبْرَق:]

«إِسْتَبْرَقٍ مُّتَقابِلينَ»

«إِسْتَبْرَق» به معناى پارچه هاى ابريشمى ضخيم است. و جمعى از اهل لغت و مفسران، آن را معرب كلمه فارسى «استبر يا ستبر» (به معناى ضخيم) مى دانند. اين احتمال نيز هست كه ريشه آن عربى باشد و از «برق» (به معناى تلألؤ) گرفته شده باشد؛ به خاطر درخشندگى خاصى كه اين گونه پارچه ها دارد.(4)

[إستبشار:]

«يَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ»

«استبشار» از مادّه «بشر» به معناى خوشحال شدن بر اثر دريافت بشارت يا مشاهده نعمتى براى خود يا دوستان است و به معناى بشارت دادن نيست.(5)

[إسْتَحَقَّ:]

«اسْتَحَقَّ عَلَيْهِمُ»

«اسْتَحَقَّ» از مادّه «حق» در اينجا به قرينه كلمه «إثْم» (گناه) همان جرم و تجاوز به حق ديگرى است.(6)

[إستحوذ:]

«قالُوا أَ لَمْ نَسْتَحْوِذْ»

«استحوذ» در اصل، از مادّه «حوذ» به معناى قسمت عقب ران هاى شتر است؛ و چون به هنگامى كه ساربان مى خواهد شتر را به سرعت براند در پشت سر او قرار گرفته، به ران و پشت او مى زند تا به سرعت حركت كند. كلمه «استحواذ» به معناى سوق دادن، تحريك كردن توأم با تسلط و استيلا آمده و


1- اعراف، آيه 160( ج 6، ص 485)
2- لقمان، آيه 20( ج 17، ص 75)
3- يوسف، آيه 25( ج 9، ص 453)
4- دخان، آيه 53( ج 21، ص 224)؛ رحمن، آيه 54( ج 23، ص 177)؛ انسان، آيه 21( ج 25، ص 350)
5- آل عمران، آيه 171( ج 3، ص 221)
6- مائده، آيه 107( ج 5، ص 148)

ص: 42

در آيه فوق نيز به همين معناست.(1)

[إسترضاء:]

«استرضاء» از مادّه «رضو» يعنى رضايت طلبيدن و توبه كردن.(2)

[إستضعاف، استعمار:]

«يُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ»

«استضعاف» از مادّه «ضعف» معادل كلمه «استعمار» است كه در عصر و زمان ما به كار مى رود؛ و مفهوم آن اين است كه قومى ستم پيشه، جمعيتى را تضعيف كنند تا بتوانند از آنها در مسير مقاصدشان بهره كشى نمايند.

منتها با كلمه «استعمار» اين تفاوت را دارد، كه «استعمار» ظاهرش به معناى آباد ساختن است و باطنش به معناى ويرانگرى، ولى «استضعاف» ظاهر و باطنش هر دو يكى است.(3)

[إِسْتَغْلَظَ:]

«فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى

«اسْتَغْلَظَ» از مادّه «غلظت» به معناى سفت و محكم شدن است.(4)

[إِسْتَفْتِهِم:]

«فَاسْتَفْتِهِمْ أَهُمْ أَشَدُّ»

«اسْتَفْتِهِم» از مادّه «اسْتِفْتاء» در اصل، به معناى مطالبه اخبار جديد است؛ و اين كه به نوجوان «فَتى گفته مى شود نيز به خاطر تازگى جسم و روح او است. اين تعبير، اشاره به اين است كه اگر به راستى آنها آفرينش خود را مهم تر و محكم تر از آفرينش آسمان و فرشتگان مى دانند، مطلب جديد و بى سابقه اى مى گويند. «اسْتِفْتاء» در اصل از «فتوا» گرفته شده كه به معناى جواب مسائل مشكله است.(5)

[إسْتَفْزِزْ:]

«وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ»

«اسْتَفْزِزْ» از مادّه «استفزاز» به معناى تحريك كردن و برانگيختن است. تحريكى سريع و ساده، ولى در اصل به معناى قطع و بريدن چيزى است؛ لذا هر گاه پارچه يا لباسى پاره شود، عرب مى گويد: «تفزّز الثَّوْب».

استعمال اين لغت در معناى تحريك و برانگيختن به خاطر بريدن كسى از حق و كشاندن او به سوى باطل است.(6)

[إِسْتَقامُوا:]

«ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ»

«اسْتَقامُوا» از مادّه «استقامت»، به معناى ملازم راه مستقيم بودن و ثبات بر خط صحيح است. بعضى از ارباب لغت نيز آن را


1- نساء، آيه 141( ج 4، ص 229)؛ مجادله، آيه 19( ج 23، ص 472)
2- روم، آيه 57( ج 16، ص 511)
3- اعراف، آيه 137( ج 6، ص 393)
4- فتح، آيه 29( ج 22، ص 127)
5- صافات، آيات 11، 149( ج 19، ص 36، 189)
6- اسراء، آيه 64( ج 12، ص 205)

ص: 43

به معناى «اعتدال» تفسير كرده اند كه جمع ميان اين دو معنا بعيد است.(1)

[إسْتَكَانُوا:]

«فَمَا اسْتَكَانُوا لِرَبِّهِمْ»

«اسْتَكَانُوا» از مادّه «سكون» به معناى ساكن شدن در هيئت خضوع و خشوع است كه در اين صورت از باب «افتعال» خواهد بود كه در اصل «استكنوا» بوده، فتحه كاف اشباع و تبديل به الف و در نتيجه «اسْتَكَانُوا» شده است. بعضى گفته اند: از مادّه «كون» از باب «استفعال» به معناى طلب استقرار در مكان توأم با خضوع و خشوع مى باشد. به هر حال، حالت تواضع بنده را در برابر پروردگار منعكس مى كند و اين كه بعضى آن را به معناى دعا ذكر كرده اند، به خاطر آن است كه دعا كردن يكى از مصاديق خضوع و تواضع است.

احتمال سومى نيز وجود دارد كه از مادّه «كين» (بر وزن عين) از باب «استفعال» باشد؛ زيرا اين ماده به معناى خضوع آمده است. و تمام اين معانى قريب الافق مى باشند.(2)

[إستماع:]

«إِنَّا مَعَكُمْ مُّسْتَمِعُونَ»

«استماع» از مادّه «سمع» به معناى گوش دادن توأم با توجّه است.(3)

[إسْتَوى ]

«ثُمَّ اسْتَوَى

«اسْتَوى از مادّه «استواء» گرفته شده كه در لغت به معناى تسلط، احاطه كامل و قدرت بر خلقت و تدبير و كمال خلقت و اعتدال آن است؛ و در اصل به معناى «اعتدال يا مساوات» دو چيز با يكديگر است. ولى به طورى كه بعضى از ارباب لغت و مفسران گفته اند، اين ماده هنگامى كه با «عَلى متعدى شود، به معناى «استيلاء و سلطه بر چيزى» است؛ مانند: الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى «خداوند بر عرش استيلاء دارد». و هنگامى كه با «إِلى متعدى شود، به معناى «قصد» مى آيد؛ مانند آيه مورد بحث كه مى فرمايد: ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّمَاءِ: «سپس اراده آفرينش آسمان كرد».(4)

[إسْتَهْوَتْهُ:]

«كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ»

«اسْتَهْوَتْهُ» از مادّه «هوى» به معناى وادار كردن كسى به پيروى از هوا و هوس است.(5)


1- فصّلت، آيه 30( ج 20، ص 288)
2- مؤمنون، آيه 76( ج 14، ص 309)
3- شعراء، آيه 15( ج 15، ص 223)
4- بقره، آيه 29( ج 1، ص 204)؛ قصص، آيه 14( ج 16، ص 51)؛ فصّلت، آيه 11( ج 20، 246)
5- انعام، آيه 71( ج 5، ص 369)

ص: 44

[أَسْحار:]

«وَ بِالأَسْحارِ هُمْ»

«أَسْحار» جمع «سحر» (بر وزن بشر)، در اصل به معناى «پوشيده و پنهان بودن» است؛ و چون در ساعات آخر شب، پوشيدگى خاصى بر همه چيز حاكم است، «سحر» ناميده شده است.(1)

[أَسْرِ:]

«فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ»

«أَسْرِ» از مادّه «اسراء» به معناى حركت در شب است؛ بنابراين، ذكر «لَيْل» (شب) در آيه براى تأكيد بيشتر اين موضوع است.

همچنين «أَسْر» (بر وزن عصر) در اصل به معناى بستن چيزى با زنجير است؛ و اسيران را از اين جهت «اسير» ناميده اند كه آنها را مى بندند. ولى «أَسْر» در اينجا اشاره به استحكام پيوندهاى وجودى انسان است كه قدرت حركت و توانايى فعاليت هاى مهم به او مى دهد.(2)

[أسرار:]

«وَ أَسَرُّوا النَّدامَةَ»

بعضى نيز «اسرار» را در اينجا به معناى «اظهار كرده» گفته اند: اين واژه، در لغت عرب در دو معناى متضاد استعمال مى شود، و نظير آن نيز كم نيست؛ ولى، با توجّه به موارد استعمالات آن (اسرار) در قرآن و غير قرآن، اين معنا بعيد به نظر مى رسد؛ چرا كه «سرّ» معمولًا در مقابل «علن» قرار مى گيرد. و «راغب» نيز در «مفردات» به ضعيف بودن اين قول تصريح كرده است؛ هر چند بعضى از علماى لغت، به هر دو معنا اشاره كرده اند.(3)

[إِسْراف:]

«وَ اشْرَبُوا وَ لاتُسْرِفُوا»

«إِسْراف» از مادّه «سرف» كلمه بسيار جامعى است كه هر گونه زياده روى در كميت، كيفيت، بيهوده گرايى، اتلاف و مانند آن را شامل مى شود؛ و اين روش قرآن است كه به هنگام تشويق به استفاده كردن از مواهب آفرينش، فوراً جلو سوء استفاده را گرفته و به اعتدال توصيه مى كند. بنابراين به معناى وسيع كلمه، هر گونه تجاوز از حدّ در كارى است كه انسان انجام مى دهد؛ ولى غالباً اين كلمه در مورد هزينه ها و خرج ها گفته مى شود.

تعبير به «اسراف» در سوره «طه» ممكن است اشاره به اين باشد كه آنها نعمت هاى خداداد، مانند: چشم، گوش و عقل را در مسيرهاى غلط به كار انداختند. و اسراف


1- ذاريات، آيه 18( ج 22، ص 332)
2- هود، آيه 81( ج 9، ص 228)؛ انسان، آيه 28( ج 25، ص 383)
3- سبأ، آيه 33( ج 18، ص 115)

ص: 45

چيزى جز اين نيست كه انسان نعمت را بيهوده بر باد دهد. و يا اشاره به اين است كه گنهكاران دو دسته اند: گروهى گناهان محدودى دارند و ترسى از خدا در دل، يعنى رابطه خود را به كلّى با پروردگار نبريده اند؛ اگر فرضاً ظلم و ستمى مى كند، بر يتيم و بينوا روا نمى دارد، و در عين حال خود را مقصر مى شمرد و در پيشگاه خدا روسياه مى داند. بدون شك چنين فردى گنهكار است و مستحق مجازات، اما با كسى كه بى حساب گناه مى كند و هيچ قيد و شرطى براى گناه قائل نيست و گاهى به انجام گناه افتخار مى كند و يا گناه را كوچك مى شمرد، فرق بسيار دارد؛ چرا كه دسته اول ممكن است سرانجام در مقام توبه و جبران برآيند، اما آنها كه در گناه اسراف مى كنند، توبه آنها بسيار بعيد است. بالاخره «اسراف» آن است كه بيش از حدّ، در غير حق و بى جا مصرف گردد. در يكى از روايات اسلامى تشبيه جالبى براى «اسراف»، «اقتار» و حدّ «اعتدال» شده است؛ و آن اين است:

هنگامى كه امام صادق عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود، مشتى سنگ ريزه از زمين برداشت و محكم در دست گرفته و فرمودند: اين همان «اقتار» و سخت گيرى است؛ پس از آن مشت ديگرى برداشت و چنان دست خود را گشود كه همه آن به روى زمين ريخت، فرمودند: اين «اسراف» است. بار سوم مشت ديگرى برداشت و كمى دست خود را گشود، به گونه اى كه مقدارى فرو ريخت و مقدارى در دستش بازماند؛ فرمودند: اين همان «قوام» است.(1)

[أُسَرِّحْكُنَّ:]

«أُسَرِّحْكُنَّ سَراحاً جَمِيلًا»

تعبير «أُسَرِّحْكُنَّ» (من شما را رها سازم)؛ از مادّه «تسريح» ظهور در اين دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله اقدام به جدا ساختن آنها مى فرمود، به خصوص اين كه مادّه «تسريح» به معناى طلاق در جاى ديگر، از قرآن مجيد به كار رفته است.(2)

[أَسِف:]

«غَضْبانَ أَسِفاً»

«أَسِف» از مادّه «اسف» آن چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد، به معناى «اندوه» توأم با «خشم» است.

اين كلمه گاهى به هر يك از اين دو معنا به تنهايى نيز اطلاق مى شود و ريشه اصلى آن اين است كه انسان شديداً از چيزى ناراحت شود؛ طبيعى است اگر اين ناراحتى نسبت به افراد زيردست باشد به صورت خشم و نشان دادن عكس العمل خشم آلود ظاهر مى شود. و اگر نسبت به افراد بالادست


1- اعراف، آيه 31( ج 6، ص 183)؛ اسراء، آيه 26( ج 12، ص 115)؛ طه، آيه 127( ج 13، ص 362)؛ فرقان، آيه 67( ج 15، ص 172)
2- احزاب، آيه 28( ج 17، ص 303)

ص: 46

و كسانى كه تاب مقاومت در برابر آنها نيست، بوده باشد؛ به شكل اندوه آشكار مى گردد از «ابن عباس» نيز نقل شده كه حزن و غضب (اندوه و خشم) يك ريشه دارد اگر چه لفظ آنها مختلف است.(1)

[أَسْفَرَ:]

«وَ الصُّبْحِ إِذآ أَسْفَرَ»

«أَسْفَرَ» از مادّه «سفر» (بر وزن فقر) به معناى باز كردن پوشش و كشف حجاب است؛ و لذا به زنان بى حجاب «سافرات» گفته مى شود. اين تعبير در مورد طلوع صبح، مشتمل بر يك نوع تشبيه زيبا و جالب است.(2)

[إسلام:]

«إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الإِسْلامُ»

«اسلام» از مادّه «سلم» به معناى تسليم است.(3)

[أَسَلْنَا:]

«وَ أَسَلْنَا لَهُ عَيْنَ»

«أَسَلْنَا» از مادّه «سيلان» به معناى جارى ساختن است.(4)

[إسم:]

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمن الرَّحِيمِ»

بعضى «اسم» را از «سمه» (بر وزن هبه) از مادّه «وسم» كه به معناى علامت گذارى است گرفته اند؛ زيرا «اسم» در حقيقت علامت معناست. ولى محققان اين نظر را مردود دانسته اند؛ زيرا مى دانيم به هنگام جمع بستن و تصغير، ريشه اصلى لغت ظاهر مى شود، ودرمورد اسم، جمعش اسماء و تصغيرش «سُمَىّ» و «سُمَيّه» است؛ از اينجا روشن مى شود كه «اسم» در واقع از قبيل ناقص واوى «سمو» است، نه مثال واوى.(5)

[أُسْوَة:]

«أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ»

«أُسْوَة» از مادّه «اسْو» (بر وزن عروه) در اصل، به معناى آن حالتى است كه انسان به هنگام پيروى از ديگرى به خود مى گيرد؛ و به تعبيرى ديگر، همان تأسّى كردن و اقتدا نمودن است.(6)

[أَشْتات:]

«يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتاتاً»

«أَشْتات» جمع «شَتّ» (بر وزن شط) به معناى متفرق و پراكنده است. اين اختلاف و پراكندگى، ممكن است به خاطر آن باشد كه اهل هر مذهبى جداگانه وارد عرصه محشر مى شوند. يا اهل هر نقطه اى از مناطق زمين جدا وارد مى شوند. و يا اين كه گروهى با


1- اعراف، آيه 150( ج 6، ص 446)
2- مدثّر، آيه 34( ج 25، ص 251)
3- آل عمران، آيه 19( ج 2، ص 548)
4- سبأ، آيه 12( ج 18، ص 49)
5- حمد، آيه 1( ج 1، ص 44)
6- احزاب، آيه 21( ج 17، ص 261)

ص: 47

صورت هاى زيبا و شاد و خندان، و گروهى با چهره هاى عبوس، تيره و تاريك در محشر گام مى نهند. يا هر امتى همراه امام، رهبر و پيشوايشان هستند. و يا اين كه مؤمنان، با مؤمنان، و كافران، با كافران محشور مى شوند. جمع ميان اين تفسيرها كاملًا ممكن است؛ زيرا مفهوم آيه گسترده است.(1)

[إشتراء:]

«مَنْ يَشْتَرِى لَهْوَ الْحَدِيثِ»

«إِشتراء» از مادّه «شرى» است. اين احتمال وجود دارد كه خريدارى (اشتراء) در اينجا معناى كنايى داشته باشد و منظور از آن هرگونه تلاش و كوشش براى رسيدن به اين منظور است.(2)

[إشْتَرَوا:]

«بِئْسَمَا اشْتَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ»

كلمه «اشْتَرَوا» از مادّه «شرى» گر چه معمولًا به معناى «خريدارى» مى آيد، ولى گاه- چنان كه در لغت تصريح شده- به معناى فروختن نيز آمده است.(3)

[أَشِحَّةً:]

«أَشِحَّةً عَلَيْكُمْ»

«أَشِحَّةً» جمع «شحيح» از مادّه «شحّ» به معناى بخلى است كه توأم با حرص باشد؛ و اين كلمه در اينجا به گفته اكثر مفسران از نظر اعراب «حال» است؛ اما منافات ندارد كه «حال» در مقام بيان علت باشد (دقت كنيد).(4)

[أَشُدّ:]

«وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدُّه»

«أَشُدّ» از مادّه «شَدّ» به معناى گره محكم است؛ و در اينجا اشاره به استحكام جسمانى و روحانى مى باشد. سپس توسعه يافته و به هر گونه استحكام جسمانى و روحانى گفته شده است. و منظور از «أَشَدّ» در اينجا رسيدن به حدّ بلوغ است؛ ولى بلوغ جسمانى در اينجا كافى نيست، بلكه، بايد بلوغ فكرى و اقتصادى نيز باشد. به گونه اى كه يتيم بتواند اموال خود را حفظ و نگهدارى كند. و انتخاب اين تعبير، براى همين منظور است كه البته بايد از طريق آزمايش قطعى مشخص گردد. بعضى گفته اند: «أَشُدّ»، جمعى است كه مفرد ندارد؛ و بعضى ديگر آن را جمع «شَدّ» (بر وزن سدّ) مى دانند. ولى به هر حال، معناى جمعى آن قابل انكار نيست. «أَشُدَّ» از مادّه «شدت» به معناى نيرومند شدن است.(5)

[أَشِر:]

«بَلْ هُوَ كَذَّابٌ أَشِرٌ»

واژه «أَشِر» وصف است از مادّه «اشر» (بر


1- زلزله، آيه 6( ج 27، ص 249)
2- لقمان، آيه 6( ج 17، ص 24)
3- بقره، آيه 90( ج 1، ص 401)
4- احزاب، آيه 19( ج 17، ص 255)
5- يوسف، آيه 22( ج 9، ص 426)؛ اسراء، آيه 34( ج 12، ص 129)؛ قصص، آيه 14( ج 16، ص 51)

ص: 48

وزن قمر) كه به معناى «شدت خوشحالى توأم با هوسبازى» است.(1)

[أَشْراط:]

«فَقَدْ جآءَ أَشْراطُهَا»

«اشْراط» جمع «شرط» (بر وزن شرف) به معناى «علامت» است. بنابراين «اشراط الساعة» اشاره به نشانه هاى نزديك شدن قيامت است.(2)

[أَشْقى ]

«إِذِ انْبَعَثَ أَشْقاها»

«أَشْقى از مادّه «شقو» به معناى «شقى ترين» و سنگدل ترين افراد، اشاره به همان كسى است كه «ناقه ثمود» را به هلاكت رساند؛ همان «ناقه» (شتر ماده) اى كه به عنوان يك معجزه در ميان آن قوم ظاهر شده بود و هلاك كردن آن، اعلان جنگ با آن پيامبر الهى محسوب مى شد.(3)

[إِشْمَأَزَّت:]

«وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ»

«اشْمَأَزَّت» ازماده «اشمئزاز» به معناى «گرفتگى و تنفّر» از چيزى است. «وَحْدَهُ» منصوب است به عنوان حال، يا مفعول مطلق.(4)

[أَشْهاد:]

«يَوْمَ يَقُومُ الأَشْهاد»

«أَشْهاد» جمع «شاهد» يا «شهيد» است (همان گونه كه «اصحاب» جمع «صاحب» و «اشراف» جمع «شريف» است) و به هرحال، به معناى گواهان است.(5)

[أَشْياع:]

«وَلَقَدْ أَهْلَكْنآ أَشْياعَكُمْ»

«أَشْياع» جمع «شيعه» به معناى كسانى است كه از سوى فردى به هر طرف مى روند، امور مربوط به او را نشر و شياع مى دهند، و او را تقويت مى كنند. و اگر شيعه به معناى پيرو، استعمال مى شود نيز، از همين جهت است.(6)

[أصحاب الايكه:]

«أَصْحَابُ الأَيْكَةِ»

«ايكه» به معناى «درخت» است و «اصحاب الايكه» همان قوم حضرت «شعيب» هستند كه در سرزمينى پر آب و مشجر، در ميان «حجاز» و «شام» زندگى مى كردند.(7)

[إِصْر:]

«وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنآ إِصْراً»

«اصر» در اصل به معناى گره زدن چيزى و يا نگهدارى و محبوس كردن آن با قهر و غلبه است و به امورى كه انسان را از كارهاى مهم


1- قمر، آيه 25( ج 23، ص 62)
2- محمّد، آيه 18( ج 21، ص 468)
3- شمس، آيه 12( ج 27، ص 69)
4- زمر، آيه 45( ج 19، ص 508)
5- مؤمن، آيه 51( ج 20، ص 143)
6- قمر، آيه 51( ج 23، ص 87)
7- ص، آيه 13( ج 19، ص 249)

ص: 49

باز مى دارد «اصر» گفته مى شود. به همين مناسبت، اين واژه به پيمان مؤكد، اطلاق شده است؛ زيرا شكستن آن انسان را از ثواب و خيرات، محروم و ممنوع مى سازد؛ و اگر عهد و پيمان و يا مجازات و كيفر را «إِصْر» مى گويند به خاطر محدوديت هايى است كه براى انسان ايجاد مى كند.(1)

[إصْطَفى ]

«أِنَّ اللَّهَ اصْطَفى

«اصْطَفى از مادّه «صَفْو» (بر وزن عفو) به معناى خالص شدن چيزى است و «صَفْوَة» به معناى خالص هر چيزى است. سنگ صاف را در لغت عرب از اين نظر «صفا» مى گويند كه داراى خلوص و پاكى است؛ بنابراين، «اصْطِفاء» به معناى انتخاب كردن قسمت خالص چيزى است.(2)

[إِصْطِنَاع:]

«وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي»

«إِصْطِنَاع» از مادّه «صنع» به معناى «اصرار و اقدام مؤكد براى اصلاح چيزى است»؛ (آن گونه كه راغب در مفردات گفته است:

يعنى تو را از هر نظر اصلاح كردم، گويى براى خودم مى خواهم. و اين محبت آميزترين سخنى است كه خداوند در حق اين پيامبر بزرگ فرموده و به گفته بعضى شبيه سخنى است كه حكماء گفته اند: إِنَّ اللَّهَ تَعالى إِذا أَحَبَّ عَبْداً تَفَقَّدَهُ كَمَا يَتَفَقَّدُ الصَّدِيْقُ صَدِيْقَهُ: «خداوند هنگامى كه بنده اى را دوست دارد، آن چنان از او تفقد مى كند كه دوست مهربان نسبت به دوستش».(3)

[إِصغاء:]

«فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا»

«صغت» از مادّه «صغو» (بر وزن عفو) به معناى متمايل شدن به چيزى است. و منظور از «صغت قلوبكما» در آيه مورد بحث، انحراف دل هاى آنها از حق به سوى باطل است. واژه «اصغاء»، به معناى گوش فرا دادن به سخن ديگرى آمده است.(4)

[أَصْفاد:]

«يَوْمَئِذٍ مُّقَرَّنِينَ فِى الْأَصْفادِ»

«أَصْفاد» جمع «صَفَد» (بر وزن نمد) و «صفاد» (بر وزن معاد) در اصل به معناى غل مى باشد. بعضى گفته اند به خصوص آن «غل و زنجيرى» را گويند كه دست و گردن را به هم مى بندد؛ يعنى به معناى قيد و بند آمده است. (مانند دستبندها و پابندهايى كه بر زندانيان مى گذارند). بعضى از جمله «مُقَرَّنِينَ فِي الأَصْفادِ» «غل جامعه» را


1- بقره، آيه 286( ج 2، ص 469)؛ آل عمران، آيه 81( ج 2، ص 740)؛ اعراف، آيه 157( ج 6، ص 470)
2- آل عمران، آيه 33( ج 2، ص 602)
3- طه، آيه 41( ج 13، ص 230)
4- تحريم، آيه 4( ج 24، ص 289)

ص: 50

استفاده كردند و آن زنجيرى بوده است كه دستها را به گردن مى بست؛ كه با معناى «مُقَرَّنِين» كه مفهوم نزديكى را دارد متناسب است.

اين احتمال نيز داده شده كه منظور از اين جمله اين است كه آنها هر گروه در يك بند قرار داشتند.(1)

[إصْفَحُوا:]

«فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا»

«اصْفَحُوا» از مادّه «صفح» در اصل به معناى دامنه كوه، پهنى شمشير، و يا صفحه صورت است.(2)

[إصلاح بال:]

«وَ أَصْلَحَ بالَهُمْ»

«اصلاح بال»، به معناى سر و سامان دادن به تمام شئون زندگى و امور سرنوشت ساز، مى باشد؛ كه طبعاً هم پيروزى در دنيا را شامل است، و هم نجات در آخرت را، بر عكس سرنوشتى كه كفار دارند، كه به حكم «اضَلَّ اعْمَالَهُم»، تلاش ها و كوشش هايشان به جايى نمى رسد، و به جز شكست، نصيب و بهره اى ندارند. مى توان اين چنين گفت كه آمرزش گناهان، نتيجه ايمان آنها، و اصلاح بال نتيجه اعمال صالح آنها است.(3)

[إِصْلَوا:]

«اصْلَوْهَا الْيَوْمَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ»

«إِصْلَوا» از مادّه «صَلْى» به معناى آتش افروختن يا به آتش سوختن، بريان كردن، يا وارد در آتش گشتن و ملازم آن بودن است.(4)

[أصنام:]

«قالُوا نَعْبُدُ أَصْنَاماً»

«أصنام» جمع «صنم» به معناى مجسمه اى بوده است كه از طلا و نقره يا چوب و مانند آن مى ساخته اند وبه پرستش آن مى پرداختند؛ وآن رامظهر مقدسين ومقدسات مى پنداشتند.(5)

[أصيل:]

«بُكْرَةً وَ أَصِيلًا»

«اصيل» نقطه مقابل آن «بكرة» يعنى شامگاهان و آخر روز است. بعضى گفته اند:

اطلاق اين واژه بر آخر روز با توجّه به اين كه از مادّه «اصل» گرفته شده، به خاطر آن است كه آخر روز، اصل و اساس شب را تشكيل مى دهد.

از بعضى از تعبيرات استفاده مى شود كه «اصيل» گاه به فاصله ميان ظهر و غروب اطلاق مى گردد (مفردات راغب). و از بعضى ديگر بر مى آيد كه «اصيل» به اوائل شب نيز گفته مى شود؛ زيرا كه آن را به «عَشِىّ» تفسير كرده اند و «عَشِىّ» آغاز شب است؛ چنان كه


1- ابراهيم، آيه 49( ج 10، ص 439)؛ ص، آيه 38( ج 19، ص 307)
2- بقره، آيه 109( ج 1، ص 458)
3- محمّد، آيه 2( ج 21، ص 412)
4- يس، آيه 64( ج 18، ص 454)
5- شعراء، آيه 71( ج 15، ص 279)

ص: 51

نماز مغرب و عشا را «عشائين» مى گويند.

حتى از بعضى كلمات استفاده مى شود كه «عَشِىّ» از زوال ظهر تا صبح فردا را نيز شامل مى شود.

اما با توجّه به اين كه «اصيل» در آيه شريفه در مقابل «بكرة» (صبحگاهان) قرار گرفته، و بعد از آن نيز سخن از عبادت شبانه به ميان آمده، روشن مى شود منظور همان طرف آخر روز است.(1)

[أَضْعاف:]

«فَيُضعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيْرَةً»

«أَضْعاف» جمع «ضِعْف» (بر وزن شعر) به معناى دو يا چند برابر كردن چيزى است؛ با توجّه به اين كه اين واژه، به صورت جمع آمده و با كلمه «كَثِيْرَةً»، تأكيد شده است به علاوه جمله «يُضاعِفُ» نيز تأكيد بيشترى از «يُضَعِّفَ» مى رساند.(2)

[أَضْغاث:]

«أَضْغاثُ أَحْلامٍ»

«أَضْغاث» جمع «ضِغث» (بر وزن حرص) به معناى يك بسته از هيزم يا گياه خشكيده، يا سبزى يا چيز ديگر است.(3)

[إعْتَبِرُوا:]

«فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي الْأَبْصَارِ»

«اعْتَبِرُوا» از مادّه «اعتبار» در اصل از «عبور» گرفته شده كه به معناى گذشتن از چيزى به سوى چيز ديگر است و اين كه به اشك چشم «عبرة» گفته مى شود، به خاطر عبور قطرات اشك از چشم است. و «عبارت» را از اين رو «عبارت» مى گويند كه مطالب و مفاهيم را از كسى به ديگرى منتقل مى كند؛ و اطلاق «تعبير خواب» بر تفسير محتواى آن به خاطر اين است كه، انسان را از ظاهر به باطن آن منتقل مى سازد. و به همين مناسبت، به حوادثى كه به انسان پند مى دهد «عبرت» مى گويند؛ چرا كه انسان را به يك سلسله تعاليم كلّى رهنمون مى گردد و از مطلبى به مطلب ديگر منتقل مى كند.(4)

[إعتكاف:]

«وَ أَنْتُمْ عاكِفُونَ»

«اعتكاف» از مادّه «عكف» در اصل به معناى محبوس ماندن و مدتى طولانى در كنار چيزى بودن است؛ و در اصطلاح شرع، توقف در مساجد براى عبادت مى باشد كه حداقل آن سه روز و شرط آن روزه داشتن و ترك بعضى ديگر از لذائذ است.(5)

[إعْتِلُوه:]

«خُذُوهُ فَاعْتِلُوهُ»

«اعْتِلُوه» از ماده «عَتل» (به وزن قتل)، به


1- انسان، آيه 25( ج 25، ص 378)
2- بقره، آيه 245( ج 2، ص 264)
3- يوسف، آيه 44( ج 9، ص 498)؛ انبياء، آيه 5( ج 13، ص 390)
4- حشر، آيه 2( ج 23، ص 500)
5- بقره، آيه 187( ج 1، ص 735)

ص: 52

معناى گرفتن و كشيدن و پرتاب كردن است؛ كارى كه مأموران با مجرمان سركشى كه در برابر هيچ قانونى سر تسليم فرود نمى آورند، انجام مى دهند.(1)

[إِعْتَمَرَ:]

«حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ»

«إِعْتَمَرَ» از مادّه «عمره» در اصل به معناى قسمت هاى اضافى است كه به ساختمان ملحق مى كنند و باعث تكامل آن مى شود؛ امادراصطلاح شرع به اعمال مخصوصى گفته مى شود كه بر مراسم حج افزوده مى گردد.(2)

[أَعجاز:]

«أَعْجازُ نَخْلٍ مُّنْقَعِرٍ»

تعبير به «أَعجاز» جمع «عجز» (بر وزن رجل) به معناى قسمت عقب يا پايين چيزى است؛ و تشبيه آنها به قسمت پايين نخل ها، به خاطر آن است كه؛ به گفته بعضى باد به قدرى شديد بود كه نخست دست و سرهاى آنها را كند و با خود برد و بعد بقيه بدنهايشان همچون نخل بى شاخ و برگ، از زمين كنده شده و به هر گوشه و كنار پرتاب مى گشت. يا به خاطر آن است كه باد آنها را با سر به زمين مى كوبيد، گردن ها مى شكست، و سرها جدا مى شد!(3)

[إِعجام، أعجَمِىّ:]

«إِلَيْهِ أَعْجَمِي»

«اعجام» و «عُجْمَة» از مادّه «عجم»، در اصل به معناى ابهام است و «أَعْجَمِى» به كسى گفته مى شود كه در بيان او نقصى باشد؛ خواه عرب باشد يا غير عرب. و از آنجا كه عرب ها اطلاعات ناقص از بيان غير داشتند، ديگران را عجم خطاب مى كردند. بنابراين اين واژه به معناى عدم فصاحت و ابهام در سخن است. و «عجم» را به غير عرب مى گويند چرا كه زبان آنها را به خوبى نمى فهمند؛ و «أَعْجَم» به كسى گفته مى شود كه مطالب را خوب اداء نمى كند (خواه عرب باشد، يا غير عرب). بنابراين واژه «أَعْجَمِى» همان «أَعْجَم» است كه، با ياء نسبت توأم شده است.(4)

[أَعراب، أَعرابى:]

«الأَعْرابُ أَشَدُّ كُفْراً وَنِفَاقاً»

«اعراب» ازكلماتى است كه معناى جمعى دارد و مفردى براى آن از نظر لغت عرب نيست؛ وچنان كه ارباب لغت مانند: مؤلف «قاموس»، «صحاح»، «تاج العروس» و ديگران گفته اند؛ اين كلمه تنها به عرب هاى باديه نشين اطلاق مى شود؛ و هنگامى كه معناى مفرد آن را اراده كنند، همين كلمه را با «ياء نسبت»، به صورت «اعرابى» به كار مى برند.


1- دخان، آيه 47( ج 21، ص 218)
2- بقره، آيه 158( ج 1، ص 613)
3- قمر، آيه 20( ج 23، ص 50)
4- نحل، آيه 103( ج 11، ص 443)؛ فصّلت، آيه 44( ج 20، ص 324)

ص: 53

بنابراين، بر خلاف آنچه بسيارى تصور مى كنند «اعراب» جمع «عرب» نيست؛ بلكه به معناى عرب هاى باديه نشين است. ولى، در اخبار و روايات اسلامى مفهوم وسيع ترى پيدا كرده و به تعبير ديگر مفهوم اسلامى آن با منطقه جغرافيايى بستگى ندارد؛ بلكه با طرز تفكر و منطقه فكرى مربوط است. آنها كه دور از آداب و سنن و تعليم و تربيت اسلامى هستند- هر چند شهرنشين باشند- اعرابى اند و باديه نشينان آگاه و آشنا به آداب و سنن اسلامى، اعرابى نيستند و مدنى به شمار مى روند.(1)

[إعراض:]

«عَنْها مُعْرِضينَ»

تعبير به «اعراض» (روى گرداندن) نشان مى دهد كه آنها حتى حاضر نبودند اين آيات را بشنوند و يا به آن نظر بيفكنند.(2)

[أعراف:]

«عَلَى الأَعْرافِ رِجالٌ»

«اعراف» در لغت، جمع «عُرف» (بر وزن گُفت) به معناى محل مرتفع و بلند است. و اين كه به يال هاى اسب و پرهاى بلند پشت گردن خروس، «عُرْفُ الْفَرَس» يا «عُرْفُ الدِّيْك» گفته مى شود، به همين جهت است كه در محل مرتفعى از بدن آنها قرار دارد.(3)

[أَعْرَضَ:]

«الإِنْسانِ أَعْرَضَ»

«أَعْرَضَ» از مادّه «اعراض» به معناى روى گردانيدن؛ و در اينجا منظور روى برگردانيدن از خدا و حق است.(4)

[إِعْصار:]

«فَأَصابَهآ إِعْصارٌ»

«اعْصار» از مادّه «عصر» در لغت به معناى گردباد است كه به هنگام وزش باد از دو سوى مخالف تشكيل مى گردد، به شكل عمودى يك سر آن به زمين چسبيده و سر ديگر آن در آسمان است و گاه بسيارى از اشياء را با خود مى برد.(5)

[أَعْطى ]

«فَأَمَّا مَنْ أَعْطَى وَاتَّقَى

منظور از «أَعْطى از مادّه «عطى» همان انفاق در راه خدا و كمك به نيازمندان است.

بعضى نيز گفته اند: «أَعْطى اشاره به عبادات مالى است.(6)

[أَعِظُكُم:]

«قُلْ إِنَّمآ أَعِظُكُم بِوَاحِدَةٍ»

«أَعِظُكُم» (شما را اندرز مى دهم) از مادّه «وعظ» در حقيقت بيانگر اين واقعيت است كه من خير و صلاح شما را در اين سخن در


1- توبه آيات 97، 98 و 101( ج 8، صفحات 118، 123، 147)
2- حجر، آيه 81( ج 11، ص 141)
3- اعراف، آيه 46( ج 6، ص 227)
4- اسراء، آيه 83( ج 12، ص 270)
5- بقره، آيه 266( ج 2، ص 388)
6- ليل، آيه 5( ج 27، ص 90)

ص: 54

نظر مى گيرم، نه هيچ مسأله ديگرى را.(1)

[أَعْقاب:]

«نُرَدُّ عَلى أَعْقابِنَا»

«أَعْقاب» جمع «عَقِب» (بر وزن خَشِن) به معناى پاشنه پا است و بازگشت به روى پاشنه پا به معناى عقب گرد و كنايه از انحراف و بازگشت از هدف است و همان چيزى است كه امروز از آن به «ارتجاع» تعبير مى كنند.(2)

[أعلام:]

«فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلامِ»

«اعلام» جمع «عَلمَ» (بر وزن قلم) به معناى «كوه» است؛ ولى در اصل به معناى علامت و اثرى است كه از چيزى خبر مى دهد؛ مانند «عَلم الطريق» (نشانه راه) و «عَلم الجيش» (پرچم لشكر) و مانند آن. و اگر به «كوه»، «علم» گفته مى شود به خاطر همين است كه از دور نمايان است؛ و گاه بر فراز آن آتشى مى افروختند تا نشانه اى براى رهگذران باشد، ولى بود و نبود آتش در اين نام گذارى تأثيرى ندارد.(3)

[أعناب:]

«وَ جَنَّاتٌ مِّنْ أَعْنَابٍ»

«اعناب» جمع «عنب» و «عنبه» و «نخيل» جمع «نخل» است؛ شايد ذكر صيغه جمع در اينجا اشاره به انواع مختلف انگور و خرما است كه هر يك از اين دو ميوه شايد صدها نوع در عالم خود با خواص و طعم و رنگ متفاوت داشته باشند. و «عنب» به طور نادر به درخت «انگور» نيز اطلاق مى شود.(4)

[أعناق:]

«فَظَلَّتْ أَعْنَاقُهُمْ»

«أعناق» جمع «عُنُق» به معناى گردن در فارسى، و «رقبه» و «عنق» در عربى به خاطر اين كه عضو مهم بدن انسان است، به صورت كنايه از خود انسان ذكر مى شود، فى المثل افراد ياغى را گردن كش و افراد زورگو را گردن كلفت، و افراد ناتوان را گردن شكسته مى گويند!. البته، در تفسير «اعناق» در اينجا احتمالات ديگرى نيز داده اند؛ از جمله اين كه «اعناق» به معناى «رؤسا»، يا به معناى «گروهى از مردم» مى باشد، كه همه اين احتمالات ضعيف است.(5)

[أَعْنَتَكُمْ:]

«لَوْ شآءَ اللَّهُ لَأَعْنَتَكُمْ»

«أَعْنَتَكُمْ» از مادّه «عَنَت» در اصل به معناى وقوع در امر خوفناك است. و به گفته «معجم مقائيس اللغة» در اصل به معناى


1- سبأ، آيه 46( ج 18، ص 150)
2- انعام، آيه 71( ج 5، ص 368)؛ مؤمنون، آيه 66( ج 14، ص 293)
3- شورى آيه 32( ج 20، ص 475)؛ رحمن، آيه 24( ج 23، ص 140)
4- رعد، آيه 4( ج 10، ص 141)؛ نحل، آيه 11( ج 11، ص 194)؛ يس، آيه 34( ج 18، ص 396)
5- شعراء، آيه 4( ج 15، ص 209)

ص: 55

هرگونه مشقت است.(1)

[أعين:]

«تَجْري بِأَعْيُنِنَا جَزآءً»

«اعين» جمع «عين» است كه يكى از معانى آن چشم، و معناى ديگر آن انسان باشخصيت است؛ البته معانى ديگرى نيز دارد.(2)

[أغْدُوا:]

«أَنِ اغْدُوا عَلى حَرْثِكُمْ»

«اغْدُوا» از مادّه «غدوة» به معناى اول روز است؛ و لذا به غذايى كه در آغاز روز خورده مى شود (صبحانه) «غداء» مى گويند (هر چند در تعبيرات عربى روزمره كنونى «غداء» به ناهار گفته مى شود).(3)

[أَغْطَش:]

«وَ أَغْطَشَ لَيْلَها»

«أَغْطَش» از مادّه «غطش» (بر وزن عرش) به معناى تاريكى است؛ ولى «راغب» در «مفردات» مى گويد: اصل آن از «اغطش» به معناى كسى است كه چشم كم نورى دارد، گرفته شده است.(4)

[أَغلال:]

«في أَعْنَاقِهِمْ أَغْلالًا»

«أَغلال» جمع «غل» در اصل از مادّه «غلل»، به معناى چيزى است كه در وسط اشيايى قرار گرفته است؛ مثلًا به آب جارى كه از لابلاى درختان عبور مى كند «غلل» مى گويند (بر وزن عمل). و «غُلّ» حلقه اى بود كه بر گردن يا دست ها قرار مى دادند، سپس آن را با زنجير مى بستند، و از آنجا كه گردن يا دست در ميان آن قرار گرفته، اين كلمه در مورد آن به كار رفته است. گاه غل هايى كه بر گردن بوده جداگانه به زنجير بسته مى شد؛ و غل هاى بر دست، جدا بوده است. اما گاهى دست ها را در غل مى كردند و به حلقه اى كه بر گردن بود مى بستند و شخص زندانى و اسير را شديداً در محدوديت فشار و شكنجه قرار مى دادند. و اگر به حالت عطش، يا شدت اندوه و خشم «غله» (بر وزن قلّه) گفته مى شود، آن نيز به خاطر نفوذ اين حالت در درون قلب و جسم انسان است؛ اصولًا، مادّه «غَل» (بر وزن جَدّ) هم به معناى داخل شدن و هم داخل كردن آمده است؛ لذا در آمد خانه يا زراعت و مانند آن را «غَلّه» مى گويند. در هر صورت گاهى طوق «غَلّ» كه بر گردن گذارده مى شد تا چانه ادامه پيدا مى كرد و سر را به بالا نگه مى داشت؛ و در حالى كه اسير و زندانى فوق العاده از اين جهت شكنجه مى ديد، از مشاهده اطراف خود باز مى ماند. و اگر به


1- بقره، آيه 220( ج 2، ص 149)
2- قمر، آيه 14( ج 23، ص 43)
3- ج 24، ص 402
4- نازعات، آيه 29( ج 26، ص 110)

ص: 56

خيانت «غلول» و به حرارت ناشى از تشنگى «غليل» مى گويند، به خاطر نفوذ تدريجى آنها در درون انسان است.(1)

[إغوا:]

«فَأَغْوَيْنَاكُمْ إِنَّا كُنَّا غوينَ»

«اغوا» از مادّه «غىّ» است و «غىّ» به گفته «راغب» در «مفردات»، به معناى جهلى است كه از اعتقاد فاسد سرچشمه مى گيرد.

اين پيشوايان گمراه، از حقايق هستى و زندگى بى خبر ماندند، و اين جهل و اعتقاد فاسد را به پيروان خود كه روح طغيان در برابر فرمان خدا داشتند، منتقل نمودند.(2)

[أُفّ:]

«فَلا تَقُلْ لَّهُمَا أُفٍّ»

«راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد: «أُفّ، در اصل به معناى هر چيز كثيف و آلوده است؛ و به عنوان توهين نيز گفته مى شود.

اين كلمه تنها معناى اسمى ندارد بلكه فعل از آن نيز ساخته مى شود؛ مثلًا مى گويند:

أَفَّفْتُ بِكَذا: «يعنى من فلان چيز را آلوده شمردم، و از آن اظهار نفرت كردم».

بعضى از مفسران، مانند «قرطبى» در تفسير خود و «طبرسى» در «مجمع البيان» گفته اند:

«افّ» و «تفّ» در اصل، به معناى چركى است كه زير ناخن جمع مى شود، هم آلوده است و هم ناچيز.

حتى بعضى، ميان «افّ» و «تفّ» تفاوت گذاشته اند؛ اولى را چرك گوشت و دومى را چرك ناخن دانسته اند، سپس مفهوم آن توسعه يافته، و به هر چيزى كه مايه ناراحتى است اطلاق شده.

معانى ديگر نيز براى «افّ» گفته اند، از جمله چيز كم، ناراحتى و ملامت، بوى بد.

بعضى ديگر گفته اند: اصل اين كلمه از اينجا گرفته شده است كه هر گاه خاك يا خاكستر مختصرى روى بدن يا لباس انسان مى ريزد، انسان با فوت كردن آن را از خود دور مى كند؛ صدايى كه از دهان انسان در اين موقع بيرون مى آيد چيزى است شبيه «اوف» يا «اف» و بعداً در معناى اظهار ناراحتى وتنفّر، مخصوصاً از چيزهاى كوچك به كار رفته است.

از جمع بندى آنچه در بالا ذكر شد و قرائن ديگر، چنين استفاده مى شود كه اين كلمه در اصل «اسم صوت» بوده است (صدايى كه انسان به هنگام اظهار نفرت يا ابراز تألّم و درد جزئى و يا فوت كردن چيز آلوده اى از دهانش خارج مى شود). سپس اين «اسم صوت» به صورت كلمه اى درآمده و حتى افعالى از آن مشتق شده است؛ و در ناراحتى هاى جزئى و يا اظهار تنفر به خاطر


1- يس، آيه 8( ج 18، ص 339)؛ مؤمن، آيه 71( ج 20، ص 189)
2- صافات، آيه 32( ج 19، ص 55)

ص: 57

مسائل كوچكى، به كار رفته و معانى مختلفى كه در بالا ذكر شد، به نظر مى رسد از مصداق هاى همين معناى جامع و كلّى بوده باشد.(1)

[أَفْئِدَة:]

«الأَبْصارَ وَ الأَفْئِدَةَ»

«أَفْئِدَة» جمع «فؤاد» به معناى قلب است؛ ولى مفهومى ظريف تر از آن دارد. اين كلمه معمولًا در جايى گفته مى شود كه «افروختگى» و «پختگى» در آن باشد.(2)

[أَفَّاكٍ:]

«كُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ»

«أَفَّاكٍ» از مادّه «افك» (بر وزن پلك) به معناى دروغ بزرگ است. بنابراين، «أَفَّاكٍ» به معناى كسى است كه فراوان دروغ هاى بزرگ مى گويد.(3)

[أَفاءَ:]

«مَّا أَفآءَ اللَّهُ»

«أَفاءَ» از مادّه «فى ء» در اصل به معناى «رجوع و بازگشت» است و اين كه بر يك دسته از غنائم «فى ء» (بر وزن شى ء) اطلاق شده است شايد به اين خاطر باشد كه خداوند تمام مواهب اين جهان را در اصل براى مؤمنان، و قبل از همه، براى پيغمبر گراميش كه اشرف كائنات و خلاصه موجودات است، آفريده. و افراد غير مؤمن و گنهكار، در حقيقت غاصبان اين اموالند (هر چند بر حسب قوانين شرعى يا عرفى مالك محسوب شوند) و هنگامى كه اين اموال به صاحبان حقيقى باز مى گردد، شايسته عنوان «فى ء» است.

«أَفاءَ اللَّهُ» از مادّه «فى ء» (بر وزن شى ء) به اموالى نيز گفته مى شود كه بدون مشقت به دست مى آيد. لذا به غنائم جنگى و همچنين «انفال» (ثروت هاى طبيعى كه متعلق به حكومت اسلامى است و مالك مشخص ندارد) اطلاق مى شود.(4)

[إِفْتَرى ]

«فَقَدِ افْتَرى إِثْماً»

«افْتَرى از مادّه «فَرْى» (بر وزن فرد) در اصل به معناى قطع كردن است و از آنجا كه اگر بخشى از چيز سالمى را قطع كنند، فاسد و خراب مى شود، در معناى هر كار خلاف و از جمله شرك، دروغ و تهمت استعمال مى شود.(5)

[أَفْتُونِى:]

«أَفْتُوني فِي أَمْري»

«أَفْتُونِى» از مادّه «فتوا» است كه در اصل به معناى حكم كردن دقيق و صحيح در مسائل


1- اسراء، آيه 23( ج 12، ص 101)
2- سجده، آيه 9( ج 17، ص 144)
3- شعراء، آيه 222( ج 15، ص 402)
4- حشر، آيه 7( ج 23، ص 512)؛ احزاب، آيه 50( ج 17، ص 403)
5- نساء، آيه 48( ج 3، ص 522)

ص: 58

پيچيده (و تازه مطرح شده) است.(1)

[أَفْرِغ:]

«رَبَّنآ أَفْرِغْ عَلَيْنا»

«أَفْرِغ» از مادّه «افراغ» به معناى ريختن مادّه سيّالى از ظرف است به طورى كه ظرف از آن خالى شود.(2)

[أَفْصَحُ:]

«هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِسَاناً»

«أَفْصَحُ» از مادّه «فصح» در اصل به معناى خالص بودن چيزى است؛ و به سخن خالص و گويا كه خالى از هر گونه حشو و زوائد باشد، فصيح گفته مى شود.(3)

[إفضاء:]

«وَ قَدْ أَفْضَى بَعْضُكُمْ»

«افضاء» در اصل از مادّه «فضا» به معناى توسعه است. بنابراين، «افضاء» به معناى توسعه دادن مى باشد و هنگامى كه كسى با ديگرى تماس كامل مى يابد، در حقيقت وجود محدود خود را به وجود وسيع ترى تبديل كرده است و لذا افضاء به معناى تماس گرفتن آمده است.(4)

[إِفْك:]

«وَ تَخْلُقُونَ إِفْكاً»

«إِفْك»، در اصل به معناى هر چيزى است كه از صورت حقيقيش دگرگون شده است و لذا بادهاى مخالف كه از مسير خود منحرف شده است، «مؤتفكه» ناميده مى شود؛ سپس، به دروغ و تهمت و هر سخن خلافى «افك» گفته شده است. ولى به گفته بعضى «افك» به دروغ هاى بزرگ يا زشت ترين دروغ ها گفته مى شود.

با اين كه تعبير به «افك» براى متهم ساختن پيامبر صلى الله عليه و آله به دروغ كافى بود ولى آنها با كلمه «مفترى» آن را تأكيد مى كردند؛ بى آن كه هيچ دليلى بر اين ادعاى خويش داشته باشند.(5)

[أفلح:]

«قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ»

«افلح» از مادّه «فلح» و «فلاح» در اصل به معناى شكافتن و بريدن است؛ سپس، به هر نوع پيروزى و رسيدن به مقصد و خوشبختى اطلاق شده است.(6)

[أَفْنَان:]

«ذَواتآ أَفْنَانٍ»

«أَفْنَان» جمع «فَنَن» (بر وزن قلم) در اصل به معناى شاخه هاى تازه و پر برگ است؛ و گاه به معناى «نوع» نيز به كار مى رود. در آيه مورد بحث، در هر يك از اين دو معنا ممكن


1- نمل، آيه 32( ج 15، ص 482)
2- اعراف، آيه 126( ج 6، ص 364)
3- قصص، آيه 34( ج 16، ص 91)
4- نساء، آيه 21( ج 3، ص 407)
5- عنكبوت، آيه 17( ج 16، ص 248)؛ سبأ، آيه 43( ج 18، ص 144)؛ صافات، آيه 86( ج 19، صفحه 104)؛ ذاريات، آيه 9( ج 22، ص 325)
6- مؤمنون، آيه 1( ج 14، ص 212)

ص: 59

است استعمال شده باشد. در صورت اول:

اشاره به شاخه هاى با طراوت درختان بهشتى است. بر عكس درختان دنيا كه داراى شاخه هاى پير و جوان و خشكيده هستند. و در صورت دوم: اشاره به تنوع نعمت هاى بهشت و انواع مواهب آن است؛ بنابراين استعمال در هر دو معنا نيز بى مانع است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه درختان بهشتى به گونه اى هستند كه در يك درخت، شاخه هاى مختلفى است و بر هر شاخه نوعى از ميوه ها.(1)

[أَقاوِيل:]

«عَلَيْنَا بَعْضَ الأَقاوِيلِ»

«أَقاوِيل» جمع «اقوال» و «اقوال» نيز به نوبه خود جمع «قول» است. بنابراين، «أَقاوِيل» جمعِ جمع است و منظور از آن در اينجا سخنان دروغين است.(2)

[إقتار:]

«يُسْرِفُوا وَ لَمْ يَقْتُرُوا»

«اقتار» از مادّه «قَتْر» آن است كه كمتر از حق و مقدار لازم بوده باشد. در يكى از روايات اسلامى تشبيه جالبى براى «اسراف»، «اقتار» و حدّ «اعتدال» شده است و آن اين است هنگامى كه امام صادق عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود، مشتى سنگ ريزه از زمين برداشت و محكم در دست گرفت، فرمود:

اين همان «اقتار» و سخت گيرى است.

پس از آن مشت ديگرى برداشت و چنان دست خود را گشود كه همه آن به روى زمين ريخت؛ فرمود: اين «اسراف» است.

بار سوم مشت ديگرى برداشت و كمى دست خود را گشود، به گونه اى كه مقدارى فرو ريخت و مقدارى در دستش بازماند؛ فرمود: اين همان «قوام» است.(3)

[إقتباس:]

«نَقْتَبِسْ مِّنْ نُورِكُمْ»

«اقتباس» در اصل از مادّه «قبس» به معناى گرفتن شعله اى از آتش است؛ سپس به نمونه گيرى هاى ديگر، نيز اطلاق شده.(4)

[أُقِّتَتْ:]

«إِذَا الرُّسُلُ أُقِّتَتْ»

«أُقِّتَتْ» در اصل «وُقّتت» از مادّه «وقت» بوده كه واو مضموم آن تبديل به همزه شده و به معناى «توقيت وقت» براى رسولان پروردگار است. و اين نيز معلوم است كه «وقت» براى خود آنها تعيين نمى شود، بلكه براى عمل آنها يعنى شهادتشان تعيين مى گردد؛ و لذا گفته اند آيه محذوفى دارد.(5)


1- رحمن، آيه 48( ج 23، ص 175)
2- حاقه، آيه 44( ج 24، ص 481)
3- فرقان، آيه 67( ج 15، ص 172)
4- حديد، آيه 13( ج 23، ص 344)
5- مرسلات، آيه 11( ج 25، ص 401)

ص: 60

[إقْتَتَلُوا:]

«اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا»

«اقْتَتَلُوا» از مادّه «قتال» به معناى جنگ است؛ ولى در اينجا قرائن گواهى مى دهد كه هرگونه نزاع و درگيرى را شامل مى شود، هر چند به مرحله جنگ و نبرد نيز نرسد. بعضى از شأن نزول ها كه براى آيه نقل شده نيز اين معنا را تأييد مى كند.(1)

[إِقْتَحَمَ:]

«فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ»

تعبير به «اقْتَحَمَ» از مادّه «اقتحام» است در اصل به معناى ورود در كار سخت و خوفناك يا دخول و گذشتن از چيزى با شدت و مشقت است؛ و اين نشان مى دهد گذشتن از اين گردنه كار آسانى نيست. و تأكيدى است بر آنچه در آغاز سوره آمده است، كه مى فرمايد: «ما انسان را در درد و رنج آفريديم»؛ هم زندگى او توأم با رنج است و هم اطاعت فرمان پروردگار، توأم با مشكلات مى باشد.(2)

[إقتراف:]

«مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً»

«اقتراف» در جمله: وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيْها حُسْناً: «هر كس حسنه اى را كسب كند، ما بر حسن آن مى افزاييم» در اصل از «قرف» (بر وزن حرف) به معناى كندن پوست اضافى از درخت يا پوست هاى اضافى از زخم است كه گاه مايه پيراستن و بهبودى مى گردد. اين كلمه بعداً در اكتساب به كار رفته، اعم از اين كه اكتساب خوبى باشد يا بدى.

ولى به گفته «راغب»، اين واژه در بدى ها بيش از خوبى ها به كار مى رود (هر چند در آيه مورد بحث در خوبى ها به كار رفته). لذا ضرب المثلى در عرب معروف است كه مى گويند: أَلْإِعْتِرافُ يُزِيْلُ الاقْتِرافُ: «اعتراف به گناه، گناه را از بين مى برد».

جالب اين كه، در بعضى از تفاسير از «ابن عباس» و يكى ديگر از مفسران نخستين به نام «سدّى» نقل شده، كه منظور از «اقتراف حسنة» در آيه شريفه، مودّت آل محمّد صلى الله عليه و آله است.(3)

[إقْتَرَبَ:]

«اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ»

كلمه «اقْتَرَبَ» از مادّه «قُرْب- إِقتراب» تأكيد بيشترى از «قرب» دارد و اشاره به اين است كه اين حساب بسيار نزديك شده.(4)

[أقسط:]


1- حجرات، آيه 9( ج 22، ص 175)
2- بلد، آيه 11( ج 27، ص 42)
3- شورى آيه 23( ج 20، ص 447)
4- انبياء، آيه 1( ج 13، ص 385)

ص: 61

«بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا»

«اقسط» از مادّه «قِسْط- إقساط» ثلاثى مزيد و به معناى عدالت و دادن سهم عادلانه هر كس به خود او است.(1)

[أَقْطار:]

«أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ»

«أَقْطار» جمع «قطر» به معناى اطراف چيزى است.(2)

[أَقْفال:]

«عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُهآ»

«أَقْفال» جمع «قفل» در اصل از مادّه «قفول» به معناى بازگشت كردن، يا «قفيل» به معناى شى ء خشك است؛ و از آنجا كه وقتى در را ببندند و بر آن قفل زنند، هر كس بيايد، از آنجا بازمى گردد، و همانند موجود خشك و صلب، چيزى در آن نفوذ نمى كند، اين كلمه به اين ابزار مخصوص اطلاق شده است.(3)

[أقم:]

«فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ»

«أقم» از مادّه «اقامه» به معناى صاف و مستقيم كردن و بر پا داشتن است.(4)

[أقنوم:]

«اقنوم» به معناى اصل و ذات، و جمع آن «اقانيم» است.(5)

[أَقْوات:]

«وَ قَدَّرَ فيهآ أَقْواتَها»

«اقوات» از مادّه «قُوت» به معناى مواد غذايى مى باشد.(6)

[أَقْوَم:]

«يَهْدي لِلَّتي هِيَ أَقْوَمُ»

«أَقْوَم» از مادّه «قيام» گرفته شده است؛ و از آنجا كه انسان هنگامى كه مى خواهد فعاليت پى گيرى انجام دهد، قيام مى كند و به كار مى پردازد، از اين نظر، «قيام» كنايه از حسن انجام امور و آمادگى براى فعاليت آمده است.

ضمناً، «استقامت» كه از همين ماده گرفته شده و «قيم» كه آن هم از اين ماده است به معناى صاف، مستقيم، ثابت و پا بر جا است. و از آنجا كه «أَقْوَم» «افعل تفضيل» است؛ به معناى صاف تر، مستقيم تر و پابرجاتر مى آيد. و به اين ترتيب مفهوم آيه فوق چنين است: «قرآن به طريقه اى كه مستقيم ترين، صاف ترين و پابرجاترين طرق است، دعوت مى كند». و «قيل» به معناى «سخن گفتن» است كه در اينجا اشاره به ذكر خدا و تلاوت قرآن است.(7)


1- حجرات، آيه 9( ج 22، ص 177)
2- رحمن، آيه 33( ج 23، ص 160)
3- محمّد، آيه 24( ج 21، ص 486)
4- روم، آيه 30( ج 16، ص 440)
5- مائده، آيه 73( ج 5، ص 49)
6- فصّلت، آيه 10( ج 20، ص 243)
7- اسراء، آيه 9( ج 12، آيه 50)؛ مزمّل، آيه 6( ج 25، ص 181)

ص: 62

[أَكْبَر:]

«دُونَ الْعَذابِ الأَكْبَرِ»

تعبير به «أَكْبَر» (بزرگ تر) كنايه از شدت و سختى عذاب است.(1)

[إكتساب:]

«بَلى مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً»

«اكتساب» از مادّه «كسب» به معناى تحصيل كردن و به دست آوردن است؛ و مفهوم وسيعى دارد كه هم كوشش هاى اختيارى را شامل مى شود و هم آنچه را كه انسان به وسيله ساختمان طبيعى خود مى تواند به دست بياورد.(2)

[أَكْفِلْنِيها:]

«فَقالَ أَكْفِلْنيها»

«أَكْفِلْنِيها» از مادّه «كفالت» در اينجا كنايه از واگذار كردن است (معناى جمله اين است كه كفالت آن را به من واگذار؛ يعنى آن را به من ببخش).(3)

[أُكُل:]

«مُخْتَلِفاً أُكُلُهُ»

«أُكُل» (با ضم الف و سكون يا ضم كاف) به معناى چيزى است كه خورده مى شود (از مادّه «أَكْل» به معناى خوردن)؛ و به معناى هر گونه مادّه خوراكى است.(4)

[أَكمَام:]

«ثَمَراتٍ مِّنْ أَكْمَامِها»

«أَكمَام» جمع «كمّ» (بر وزن جنّ) به غلافى مى گويند كه ميوه را مى پوشاند؛ و «كُم» (بر وزن قم) به معناى آستين است كه دست را مى پوشاند؛ و «كُمَّه» (بر وزن قبّه) به معناى شب كلاهى است كه سر را مى پوشاند.(5)

[أَكْمَه:]

«وَ أُبْرِئُ الأَكْمَهَ»

«أَكْمَه» از مادّه «كمه» را بعضى به معناى نابينا تفسير كرده اند و بعضى به معناى شخصى كه در شب نمى بيند؛ ولى بيشتر مفسران و اهل لغت آن را به معناى كور مادرزاد گرفته اند. و بعضى از اين فراتر رفته به معناى كسى كه اصلًا محل چشم او صاف و خالى از هرگونه اثر چشم است دانسته اند.(6)

[أَكْنَان:]

«مِنَ الْجِبالِ أَكْنَاناً»

«أَكْنَان» جمع «كِنّ» (بر وزن جنّ) به معناى وسيله پوشش و حفظ و نگهدارى است. و به همين جهت به مخفيگاه ها و غارها و


1- سجده، آيه 21( ج 17، ص 176)؛ زمر، آيه 26( ج 19، ص 458)
2- بقره، آيه 81( ج 1، ص 377)؛ نساء، آيه 32( ج 3، ص 462)
3- ص، آيه 23( ج 19، ص 264)
4- انعام، آيه 141( ج 6، ص 15)؛ سبأ، آيه 16( ج 18، ص 73)
5- فصلّت، آيه 47( ج 20، ص 336)؛ رحمن، آيه 11( ج 23، ص 122)
6- آل عمران، آيه 49( ج 2، ص 647)

ص: 63

پناهگاه هايى كه در كوه ها وجود دارد، «أَكْنَان» گفته مى شود.(1)

[أَكِنَّه:]

«عَلى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً»

«أَكِنَّه» جمع «كنان» (بر وزن زيان) در اصل به معناى هر پوششى است كه چيزى را با آن مستور مى كنند. اما «كِنّ» (بر وزن جنّ) به معناى ظرفى است كه چيزى را در آن محفوظ مى دارند.

جمع «كِنّ»، «اكنان» است؛ سپس، اين معنا توسعه يافته و به هر چيزى كه سبب مستور شدن است، مانند پرده و خانه و اجسامى كه انسان در پشت آن خود را پنهان مى كند، گفته شده است. اين واژه در سوره «فصّلت» پوشش هاى جهل و تعصب، پوشش لجاجت و عناد، پوشش تقليد كوركورانه و مانند آن، كه قلب هاى آنها را فرا گرفته بود شامل مى شود.(2)

[أَكْوْاب:]

«بِصِعَافٍ مِّنْ ذَهَبٍ وَ أَكْوابٍ»

«أَكْوْاب» جمع «كُوب» به معناى ظروف آب است كه دسته نداشته باشد و به تعبير امروز «جام» يا «قدح» است.(3)

[إِلّ:]

«فيكُمْ إِلًّا وَ لا ذِمَّةً»

«إِلّ» به معناى خويشاوندى است و بعضى آن را به معناى عهد و پيمان دانسته اند؛ در صورت اول، منظور اين است كه قريش اگر چه خويشاوند پيامبر صلى الله عليه و آله و گروهى از مسلمانان بودند، ولى هنگامى كه خودشان كمترين اعتنايى به اين موضوع نداشته باشند و احترام خويشاوندى را رعايت ننمايند، چگونه انتظار دارند پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان در مورد آنها رعايت كنند؟! و در صورت دوم، تأكيدى براى «ذِمَّةً» كه آن هم به معناى عهد و پيمان است، محسوب مى شود. «راغب» در كتاب «مفردات» معناى ريشه اين كلمه را درخشندگى مى داند؛ چه اين كه پيمان هاى محكم و خويشاوندى هاى نزديك داراى درخشندگى خاصى هستند.(4)

[ألأَرْض:]

«إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الأَرْضِ»

تعبير به «الأَرْض» در اينجا (زمين) اشاره به سرزمين «مصر» و اطراف آن است، و از آنجا كه يك قسمت مهم آباد روى زمين در آن روز، آن منطقه بوده اين واژه به صورت مطلق آمده است. اين احتمال نيز وجود دارد


1- نحل، آيه 81( ج 11، ص 377)
2- انعام، آيه 25( ج 5، ص 241)؛ اسراء، آيه 46( ج 12، ص 169)؛ كهف، آيه 57( ج 12، ص 518)؛ فصّلت، آيه 5( ج 20، ص 230)
3- زخرف، آيه 71( ج 21، ص 127)؛ واقعه، آيه 18( ج 23، ص 223)؛ انسان، آيه 15( ج 25، ص 366)؛ غاشيه، آيه 14( ج 26، ص 438)
4- توبه، آيه 8( ج 7، ص 357)

ص: 64

كه الف و لام، براى عهد و اشاره به سرزمين «مصر» باشد.(1)

[أَلْباب:]

«يآ أُولِي الأَلْبابِ»

«أَلْباب» جمع «لُب» به معناى «مغز» است و از آنجا كه مغز هر چيز، بهترين و اساسى ترين قسمت آن است به «عقل» خالص و «خرد»، «لُب» گفته مى شود.

بنابراين نقطه مقابل «اولوا الالباب» افراد بى مغز، پوك، ميان تهى و بى محتوا هستند.(2)

[إِلْتَقَطَ:]

«فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ»

«الْتَقَطَ» از مادّه «الْتِقاط» در اصل، به معناى رسيدن به چيزى بى تلاش و كوشش است؛ و اين كه به اشياى گم شده اى كه انسان پيدامى كند، «لقطه» مى گويند نيز به همين جهت است.(3)

[إِلْتَقَمَه:]

«فَالْتَقَمَهُ الْحُوت»

«الْتَقَمَه» از مادّه «التقام» به معناى بلعيدن است.(4)

[أَلَتْنَاهُم:]

«وَمَا أَلَتْنَاهُمْ مِّنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ ءٍ»

«أَلَتْنَاهُم» از مادّه «الت» (بر وزن شرط) به معناى كم كردن است.(5)

[إلتيام:]

«التيام» از مادّه «لَوْم» به معناى به هم آمدن است؛ بعضى از فلاسفه قديم معتقد بودند كه اين امر، در افلاك امكان پذير نيست.(6)

[ألَّتِي هِيَ أَحْسَنُ:]

«بِالَّتي هِىَ أَحْسَنُ»

تعبير به «الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ»، تعبير بسيار جامعى است كه تمام روش هاى صحيح و مناسبِ مباحثه را شامل مى شود؛ چه در الفاظ و چه در محتواى سخن و چه در آهنگ گفتار و چه در حركات ديگر همراه آن.(7)

[إلحاد:]

«الَّذينَ يُلْحِدُونَ»

«الحاد» در اصل از مادّه «لَحْد» (بر وزن مهد)، به معناى حفره اى است كه در يك طرف قرار گرفته و به همين جهت به حفره اى كه در يك جانب قبر كنده مى شود، «لحد» مى گويند. سپس به هر كارى كه از حدّ وسط، تمايل به افراط و تفريط پيدا كند «الحاد» گفته شده، و به شرك و بت پرستى نيز به همين جهت «الحاد» اطلاق مى گردد.

منظور از «الحاد» در اسماء خدا اين است كه الفاظ و مفاهيم آن را تحريف كنيم.


1- قصص، آيه 4( ج 16، ص 23)
2- بقره، آيات 197، 269( ج 2، صفحات 70، 400)؛ رعد، آيه 19( ج 10، ص 218)
3- قصص، آيه 8( ج 16، ص 39)
4- صافات، آيه 142( ج 19، ص 173)
5- طور، آيه 21( ج 22، ص 442)
6- اسراء، آيه 1( ج 12، ص 30)
7- عنكبوت، آيه 46( ج 16، ص 316)

ص: 65

يا به اين گونه كه او را به اوصافى توصيف نماييم كه شايسته آن نيست، همانند مسيحيان كه قائل به تثليث و خدايان سه گانه شده اند.

يا اين كه صفات او را بر مخلوقاتش تطبيق نماييم، همچون بت پرستان كه نام بت هاى خود را از نام خدا مشتق مى كردند، مثلًا به يكى از بت ها «الّلات» و به ديگرى «العُزّى و به ديگرى «مَنات» مى گفتند كه به ترتيب از «اللَّه»، «العزيز» و «المَنّان» مشتق شده است.

يا همچون مسيحيان كه نام خدا را بر عيسى و روح القدس مى گذاشتند.

و يا اين كه صفات او را آن چنان تحريف كنند كه به «تشبيه» به مخلوقات يا «تعطيل» صفات و مانند آن بيانجامد.

و يا تنها به «اسم» قناعت كنند بدون اين كه اين صفات را در خود و جامعه خويش بارور سازند.(1)

[إِلْحاف:]

«لَايَسْئَلُونَ النَّاسَ إِلْحافا»

«الْحاف» از همان مادّه «لِحاف» به معناى آن پوشش خاص است؛ و اصرار در سؤال را از اين جهت «الحاف» گفته اند كه قلب انسان يا طرف مقابل را مى پوشاند.(2)

[أَلْزَمْنَاهُ:]

«أَلْزَمْنَاهُ طآئِرَهُ»

«أَلْزَمْنَاهُ» از مادّه «إِلزام» به معناى ملازم او ساخته ايم، است.(3)

[أَلْسِنَةٍ حِدادٍ:]

«بِأَلْسِنَةٍ حِداد»

«أَلْسِنَةٍ حِدادٍ»، به معناى زبان هاى تيز و تند است؛ و در اينجا كنايه از خشونت در سخن مى باشد.(4)

[أَلْفاف:]

«وَ جَنَّاتٍ أَلْفافاً»

«أَلْفاف» به گفته «راغب» در «مفردات»، اشاره به اين است كه درختان اين باغ ها به قدرى زياد و انبوه است كه به يكديگر پيچيده شده. «أَلْفاف» به گفته بسيارى ارباب لغت و تفسير، جمع «لفيف» به معناى «به هم پيچيده» است؛ بعضى نيز آن را جمع «لُفّ» (به ضم لام)، بعضى جمع «لِف» (به كسر لام) دانسته اند. و بعضى مى گويند كه از جمع هايى است كه مفرد ندارد؛ ولى مشهور همان اول است.(5)

[ألفت:]

«إيلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتآءِ»

«الفت» از مادّه «ألْف»، به معناى اجتماع


1- اعراف، آيه 180( ج 7، ص 36)؛ حج، آيه 25( ج 14، ص 77)
2- بقره، آيه 273( ج 2، ص 417)
3- اسراء، آيه 13( ج 12، ص 64)
4- احزاب، آيه 19( ج 17، ص 256)
5- نبأ، آيه 16( ج 26، ص 41)

ص: 66

توأم با انسجام و انس و التيام است.(1)

[ألفيت:]

«وَ أَلْفَيا سَيِّدَها»

«الفيت» از مادّه «الفاء»، به معنا يافتن ناگهانى است.(2)

[أَلْفَيْنَا:]

«مآ أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ آبآءَنآ»

«أَلْفَيْنَا» از مادّه «إلفاء»، به معناى يافتيم و برخورد كرديم مى باشد.(3)

[إلقاء:]

«وَ أَلْقَيْنَا فيها رَواسِيَ»

تعبير به «القاء» (افكندن) از مادّه «لِقاء» در مورد كوه ها، با اين كه مى دانيم كوه ها همان چين خوردگى هاى زمين هستند كه بر اثر سرد شدن تدريجى پوسته زمين و يا به خاطر مواد آتشفشانى به وجود آمده اند، ممكن است از اين نظر باشد كه «القاء» به معناى «ايجاد» نيز آمده است در زبان روزمره خود نيز مى گوئيم كه ما براى فلان زمين طرحى ريختيم و چند اطاق در آن انداختيم، يعنى بنا كرديم و ايجاد نموديم.(4)

[أللّات:]

«اللّات» به معناى «الهه»، مؤنثِ «اللَّه» است.(5)

[ألواح:]

«وَكَتَبْنَا لَهُ فِي الْأَلْواحِ»

«الواح» جمع «لوح» است، كه در اصل از مادّه «لاحَ يَلُوحُ» به معناى ظاهر شدن و درخشيدن گرفته شده است.(6)

[أَلْهاكُم:]

«أَلْهاكُمُ التَّكَاثُرُ»

«أَلْهاكُم» از مادّه «لهو» به معناى سرگرم شدن به كارهاى كوچك و غافل ماندن از اهداف و كارهاى مهم است. «راغب» در «مفردات» مى گويد: «لهو» چيزى است كه انسان را به خود مشغول داشته، و از مقاصد و اهدافش باز مى دارد.(7)

[أَلْهَمَها:]

«فَأَلْهَمَها فُجُورَها»

«أَلْهَمَها» از مادّه «الهام» در اصل به معناى بلعيدن يا نوشيدن چيزى است. سپس به معناى القاء مطلبى از سوى پروردگار در روح و جان آدمى آمده است؛ گويى روح انسان آن مطلب را با تمام وجودش مى نوشد و مى بلعد، و گاه به معناى وحى نيز آمده است.

ولى بعضى از مفسرين معتقدند كه تفاوت «الهام» با «وحى» در اين است: شخصى كه


1- قريش، آيه 2( ج 27، ص 374)
2- يوسف، آيه 25( ج 9، ص 453)
3- بقره، آيه 170( ج 1، ص 652)
4- حجر، آيه 19( ج 11، ص 68)
5- نساء، آيه 119( ج 4، ص 179)
6- اعراف، آيه 145( ج 6، ص 431)
7- تكاثر، آيه 1( ج 27، ص 301)

ص: 67

به او الهام مى شود، نمى فهمد مطلب را از كجا به دست آورده، اما آن كه به او وحى مى شود هنگام وحى، مى داند از كجا و به چه وسيله به او رسيده است.(1)

[الياسين:]

«عَلى إِلْ ياسينَ»

تعبير به «الياسين» به جاى «الياس»، يا به خاطر اين است كه «الياسين» لغتى در واژه «الياس» بوده و هر دو به يك معناست؛ و يا اشاره به الياس و پيروان او است كه به صورت جمعى آمده است. نخست «الياس» منسوب گشته و «الياسى» شده، سپس به صورت جمع در آمده و «الياسيين» گرديده، و بعد مخفف شده و «الياسين» شده است.

(دقت كنيد).(2)

[أليسع:]

«وَ إِسْمَاعيلَ وَ الْيَسَعَ»

در اين كه «اليسع» چگونه نامى است؟ و اشاره به كدام يك از پيامبران است؟ در ميان مفسران و ادباى عرب گفتگوست كه بعضى آن را يك نام «عبرى» مى دانند كه در اصل «يوشع» بوده، سپس الف و لام به آن داخل شده و «شين» تبديل به «سين» گرديده است.

و بعضى معتقدند كه يك اسم عربى است كه از «يسع» (فعل مضارع از مادّه وسعت) گرفته شده است.

اين احتمال را نيز داده اند كه به همين صورت نام يكى از انبياى پيشين بوده است؛ و در هر حال از پيامبرانى است كه از نسل ابراهيم عليه السلام مى باشند.(3)

[أُمّ:]

«وَ لِتُنْذِرَ أُمُّ الْقُرىْ»

«أُمّ» به معناى اصل، اساس، ابتداء و آغاز هر چيزى است.

با توجّه به آنچه گفته شد، روشن مى شود كه اگر به مكّه «أُمّ القرى مى گويند به خاطر اين است كه اصل وآغاز پيدايش تمام خشكى هاى روى زمين است؛ و اين كه عرب به مادر «امّ» مى گويد، به خاطر آن است كه ريشه خانواده و پناهگاه فرزندان است.(4)

[أَمْ:]

«أَمِ اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ»

«أَمْ» دراينجا منقطعه وبه معناى «بَل» مى باشد؛ و اگر متصله باشد بايد لنگه اى در مقابل آن تقدير گرفته شود كه خلاف ظاهر است.(5)

[إِمَّا:]

«إِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ رُسُلٌ»

«إِمَّا» در اصل مركب از «إِنْ» و «مَا» بوده


1- شمس، آيه 8( ج 27، ص 60)
2- صافات، آيه 130( ج 19، ص 159)
3- انعام، آيه 86( ج 5، ص 406)
4- انعام، آيه 92( ج 5، ص 430)؛ زخرف، آيه 4( ج 21، ص 21)
5- زمر، آيه 43( ج 19، ص 500)

ص: 68

است كه «إِنْ» حرف شرط است و «مَا» براى تأكيد شرط آمده است.(1)

[أمّ القرى ]

«لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُرى

«امّ القرى كه يكى از نام هاى «مكّه» است از دو واژه تركيب يافته «امّ» كه در اصل به معناى «اساس و ابتداء و آغاز» هر چيزى است، و مادر را هم به همين جهت «امّ» مى گويند كه اساس و اصل فرزندان است. و «قُرى جمع «قَرْيه» به معناى هرگونه آبادى و شهر است، اعم از شهرهاى بزرگ و كوچك يا روستاها، و شواهد زيادى نيز در قرآن بر اين معنا وجود دارد.(2)

[أمّ الكتاب:]

«إِنَّهُ في أُمِّ الْكِتابِ»

«امّ الكتاب» (كتاب مادر) به معناى كتابى است كه اصل و اساس همه كتب آسمانى مى باشد؛ و همان لوحى است كه نزد خداوند از هرگونه تغيير و تبديل و تحريفى محفوظ است. اين همان كتاب «علم پروردگار» است كه نزد او است و همه حقايق عالم و همه حوادث آينده و گذشته، و همه كتب آسمانى در آن درج است، و هيچ كس به آن راه ندارد، جز آنچه را كه خدا بخواهد افشا كند.(3)

[إِمام:]

«إِنَّهُمَا لَبِإِمَامٍ مُّبينٍ»

«إِمام» به معناى راه و جاده است (زيرا از ماده «أَمّ» به معناى قصد كردن گرفته شده، چون انسان براى رسيدن به مقصد، از راه ها عبور مى كند).(4)

[إِمَامٍ مُبِيْنٍ:]

«إِنَّهُمَا لَبِإِمَامٍ مُّبينٍ»

در تفسير جمله «إِنَّهُمَا لَبِإِمَامٍ مُبِينٍ» مشهور و معروف همين است كه اشاره به شهر قوم لوط و شهر اصحاب الايكه مى باشد؛ و كلمه «امام» به معناى راه و جاده است. اين احتمال را نيز بعضى داده اند كه منظور از «امَامٍ مُبِيْنٍ» همان لوح محفوظ باشد به قرينه آيه 12 سوره «يس»، ولى اين احتمال بسيار بعيد است؛ چرا كه قرآن مى خواهد براى مردم درس عبرت بيان كند، و بودن نام اين دو شهر، در «لوح محفوظ» نمى تواند تأثيرى در عبرت گيرى مردم داشته باشد؛ در حالى كه بودن اين دو شهر بر سر راه كاروان ها و ساير رهگذران، مى توانست اثر عميقى در آنها بگذارد، لحظه اى در آنجا درنگ كنند، و بينديشند و دل عبرت بينشان از ديده نظر كند و اين سرزمين بلا ديده را آينه عبرت داند، گاهى در كنار سرزمين قوم لوط و گاهى در كنار سرزمين اصحاب


1- اعراف، آيه 35( ج 6، ص 199)
2- شورى آيه 7( ج 20، ص 379)
3- زخرف، آيه 4( ج 21، ص 21)
4- حجر، آيه 79( ج 11، ص 139)

ص: 69

الايكه، سرانجام سيلاب اشك را بر سرنوشت آنها از ديده روان سازند!(1)

[أمانت:]

«وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ»

«امانت» از مادّه «أمْن» گر چه معمولًا به امانت هاى مالى گفته مى شود، ولى در منطق قرآن مفهوم وسيعى دارد كه تمام شئون زندگى اجتماعى، سياسى و اخلاقى را در بر مى گيرد. لذا در حديث وارد شده است كه أَلْمَجالِسُ بِالْأَمَانَةِ: «گفتگوهايى كه در جلسات خصوصى مى شود امانت است».

و در حديث ديگرى مى خوانيم: إِذا حَدَّثَ الرَّجُلُ بِحَدِيْثٍ ثُمَّ الْتَفَتَ فَهُوَ أَمَانَةٌ: «هنگامى كه كسى براى ديگرى سخنى نقل كند سپس به اطراف خود بنگرد (كه آيا كسى آن را شنيد يا نه) اين سخن امانت است».

از اينرو آب و خاك اسلام در دست مسلمانان امانت الهى است، فرزندان آنها امانت هستند، و از همه بالاتر قرآن مجيد و تعليماتش امانت بزرگ پروردگار محسوب مى شود.

بعضى گفته اند كه امانت خدا آئين اوست، امانت پيامبر سنّت اوست و امانت مؤمنان اموال و اسرار آنها مى باشد؛ ولى امانت در آيه فوق همه را شامل مى شود.(2)

[أَمَانِى:]

«الْكِتابَ إِلّآ أَمَانِي»

«أَمَانِى» جمع «امنية» به معناى آرزو است.(3)

[أَمَانِيُّهُم:]

«أَمَانِيُّهُمْ قُلْ هاتُوا»

«أَمَانِيُّهُم» جمع «امنية» به معناى آرزوئى است كه انسان به آن نمى رسد.(4)

[أُمَّت:]

«كَانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَة»

«أُمَّت» از مادّه «أُمّ» به معناى هر جماعتى است كه نوعى رابطه و وحدت در ميان آنها باشد؛ خواه وحدت دينى يا از نظر زمان و مكان، و يا هدف و مرام، و در اصل از مادّه «امّ» به معناى هر چيزى است كه اشياء ديگرى به آن ضميمه گردد؛ به معناى مادر نيز آمده، بنابراين به اشخاص متفرق و پراكنده «امّت» گفته نمى شود.

اين كلمه به معناى «وقت و زمان» نيز آمده؛ چرا كه اجزاى زمان به هم پيوسته اند، و يا به خاطر اين كه هر جماعت و گروهى در عصر و زمانى زندگى مى كنند، و از بررسى موارد استعمال آن، در قرآن كه به 64 مورد بالغ مى شود اين واقعيت تأييد مى گردد. خواه


1- حجر، آيه 79( ج 11، ص 139)
2- انفال، آيه 27( ج 7، ص 173)؛ معارج، آيه 32( ج 25، ص 45)
3- بقره، آيه 78( ج 1، ص 372)
4- بقره، آيه 111( ج 1، ص 462)

ص: 70

اين وحدت، اختيارى بوده باشد و يا بدون اختيار.

بعضى از مفسران، «امّت واحده» را در اينجا به معناى «دين واحد» گرفته اند، ولى اين تفسير با ريشه لغوى «امّت»، سازگار نيست.

بعضى ديگر نيز گفته اند كه منظور از «امّت» در سوره «انبياء»، همه انسان ها در تمام قرون و اعصارند؛ يعنى اى انسان ها همه شما يك امّتيد، پروردگار شما يكى است و مقصد نهايى همه شما يك مقصد است.(1)

[أَمْت:]

«عِوَجاً وَ لا أَمْتاً»

«أَمْت» به معناى زمين مرتفع و تپه است.(2)

[إِمتَحَن:]

«امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ»

«امْتَحَنَ» از مادّه «امْتِحان»، در اصل به معناى ذوب كردن طلا و نقره و گرفتن ناخالصى آن است؛ و گاه به معناى «گستردن چرم» نيز آمده، ولى بعداً در معناى آزمايش به كار رفته است. مانند آيه مورد بحث، آزمايشى كه نتيجه آن خلوص قلب و گستردگى آن براى پذيرش تقوا است.(3)

[أُمَتِّعْكُنَّ:]

«أُمَتِّعْكُنَّ وَ أُسَرِّحْكُنَّ»

«أُمَتِّعْكُنَّ» از مادّه «متعه» است، و چنان كه در آيه 236 سوره «بقره» گفته ايم منظور از آن «هديه» اى است كه با شئون زن، متناسب باشد. در اينجا منظور اين است كه مقدار مناسبى بر مهر بيفزايد و يا اگر مهريه اى تعيين نشده، هديه شايسته اى به آنها بدهد، به طورى كه راضى و خشنود گردند، و جدايى آنها در محيط دوستانه انجام پذيرد.(4)

[أمثال:]

«ضَرَبُوا لَكَ الأَمْثالَ»

«امثال» جمع «مَثَل» در اينجا،- به خصوص با قرائن موجود در آيه- به معناى سخنان سست و بى پايه است؛ و تعبير به «امثال» شايد به خاطر آن است كه آن را در لباس حق و مثل و مانندِ دليل منطقى در آورده اند، در حالى كه واقعاً چنين نيست.

بسيارى از مفسران در اينجا «امثال» را به معناى «تشبيهات» گرفته اند؛ اما روشن نساخته اند كه مشركان در اينجا چه تشبيهى كرده اند؟

بعضى ديگر «امثال» را به «توصيف ها» معنا نموده اند، زيرا يكى از معانى «مثل»- طبق آنچه «راغب» در «مفردات» گفته- «توصيف» است. به هر حال، اگر منظور


1- بقره، آيه 213( ج 2، ص 116)؛ آل عمران، آيه 104( ج 3، ص 53)؛ هود، آيه 8( ج 9، ص 47)؛ نحل، آيه 36( ج 11، ص 247)؛ انبياء، آيه 92( ج 13، ص 542)
2- طه، آيه 107( ج 13، ص 331)
3- حجرات، آيه 3( ج 22، ص 149)
4- احزاب، آيه 28( ج 17، ص 302)

ص: 71

توصيف هم بوده باشد مسلماً در اينجا منظور توصيف بى پايه و بى اساس است؛ چرا كه در صدر و ذيل آيه فوق، قرائنى است كه دلالت بر اين معنا مى كند؛ از يكسو، به عنوان تعجب مى گويد: ببين چه مثل هايى مى زنند؟! و از سوى ديگر، مى گويد:

توصيف هايى، كه سبب گمراهى غيرقابل بازگشت آنها مى شود.(1)

[أَمَد:]

«أَمْ يَجْعَلُ لَهُ رَبِّي أَمَداً»

«أَمَد» (بر وزن صمد) به معناى زمان است؛ با اين تفاوت كه به گفته «راغب» در «مفردات»، «زمان» شامل ابتدا و انتها هر دو مى شود، ولى «أَمَد» تنها به انتهاى زمان چيزى مى گويند. و نيز گفته اند: «أَمَد» و «ابد» از نظر معنا به هم نزديكند، با اين تفاوت كه «ابد» مدت نامحدود را شامل مى شود، در حالى كه «أمد» مدت محدودى را، هر چند طولانى باشد.(2)

[أَمْدَدْنَاهُمْ:]

«وَأَمْدَدْنَاهُمْ بِفاكِهَةٍ»

«أَمْدَدْنَاهُمْ» از مادّه «امداد» در اينجا به معناى ادامه و افزايش و اعطا است؛ يعنى ميوه ها و غذاهاى بهشتى آن چنان نيست كه با تناول كردن كمبودى پيدا كند، و يا همچون ميوه هاى دنيا كه در فصول سال، نوسان زيادى دارد تغييرى در آن حاصل شود، بلكه هميشگى، جاودانى و مستمر است.(3)

[أَمَدَّكُمْ:]

«أَمَدَّكُمْ بِأَنْعامٍ وَبَنِينَ»

«أَمَدَّكُمْ» از مادّه «امداد» در اصل به اين گفته مى شود كه امورى را پشت سر هم و به طور منظم قرار دهند؛ و از آنجا كه خداوند نعمت هايش را به طور دائم و تحت نظام خاصى به بندگان ارزانى مى دارد، از آن تعبير به «امداد» شده است.(4)

[أمر:]

«مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِه»

منظور از «امر» قوانين و نظاماتى است كه به فرمان پروردگار در عالم هستى حكومت مى كند و آنها را در مسير خود رهبرى مى نمايد؛ منظور از «امر» در سوره «سجده»، «دين و مذهب» است.(5)

[إِمْر:]

«لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً»

«إِمْر» (بر وزن شمر) به كار مهم شگفت آور و يا بسيار زشت گفته مى شود.(6)


1- فرقان، آيه 9( ج 15، ص 41)
2- جنّ، آيه 25( ج 25، ص 144)
3- طور، آيه 22( ج 22، ص 446)
4- شعراء، آيه 133( ج 15، ص 323)
5- اعراف، آيه 54( ج 6، ص 253)؛ سجده، آيه 5( ج 17، ص 132)
6- كهف، آيه 71( ج 12، ص 536)

ص: 72

[أَمْشاج:]

«مِنْ نُّطْفَةٍ أَمْشاجٍ»

«أَمْشاج» جمع «مشج» (بر وزن نسج يا بر وزن سبب) يا جمع «مشيج» (بر وزن مريض) به معناى شى ء مخلوط است.(1)

[أمعاء:]

«فَقَطَّعَ أَمْعآءَهُمْ»

«امعاء» جمع «معى» (بر وزن سعى) و «معا» (بر وزن غنا) به معناى روده است؛ و گاه به تمام آنچه در درون شكم وجود دارد نيز گفته مى شود. و پاره شدن آنها، اشاره به شدت سوزندگى و حرارت اين نوشابه وحشتناك دوزخى است.(2)

[أمكُثُوا:]

«فَقالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوا»

«أمكُثُوا» از مادّه «مكث» به معناى توقف كوتاه است.(3)

[أَمْلى لَهُمْ:]

«سَوَّلَ لَهُمْ وَ أَمْلَى لَهُمْ»

جمله «وَ أَمْلى لَهُمْ»، از مادّه «املاء» به معناى ايجاد طول امل و آرزوهاى دور و دراز است، كه انسان را به خود مشغول داشته، و از حق بازمى دارد.(4)

[أُمم:]

«إِلّآ أُمَمٌ أَمْثالُكُم»

«أُمم» جمع «امّت» و امّت، به معناى جمعيتى است كه داراى قدر مشتركى هستند. مثلًا دين واحد يا زبان واحد، يا صفات و كارهاى واحدى دارند؛ و اين تعبير مى رساند كه همراه نوح عليه السلام امت هايى بودند. اين عبارت ممكن است به خاطر آن باشد كه افرادى كه با نوح عليه السلام بودند، هر يك سرچشمه پيدايش قبيله و امّتى گشتند.

و يا اين كه واقعاً آنها كه با نوح عليه السلام بودند هر گروهى از قوم و قبيله اى بودند، كه مجموعاً امّت هايى تشكيل مى دادند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه، «أُمَم» اصناف حيواناتى كه با نوح بودند را نيز شامل گردد؛ زيرا در قرآن مجيد كلمه «امّت» بر آنها نيز اطلاق شده است.(5)

[أَمَنَةً:]

«مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً»

«أَمَنَةً» از مادّه «أمْن» به معناى ايمنى است و «نُعاس» به خواب سبك گفته مى شود.(6)

[أُمنيه:]

«أَلْقَى الشَّيْطانُ فى أُمْنِيَّتِهِ»

«امنيه» از مادّه «أمْن» به معناى تلاوت و


1- انسان، آيه 2( ج 25، ص 336)
2- محمّد، آيه 15( ج 21، ص 461)
3- طه، آيه 10( ج 13، ص 191)
4- محمّد، آيه 25( ج 21، ص 491)
5- انعام، آيه 38( ج 5، ص 279)؛ هود، آيه 48( ج 9، ص 151)
6- آل عمران، آيه 154( ج 3، ص 174)

ص: 73

قرائت است؛ چنان كه در اشعار عرب، گاه به اين معنا آمده است.(1)

[أُمِّى:]

«الرَّسُولَ النَّبِيَّ الأُمِّي»

درباره مفهوم «أُمِّى» كه از مادّه «أُمّ» به معناى مادر، يا «امّت» به معناى جمعيت گرفته شده است در ميان مفسران گفتگوست؛ جمعى آن را به معناى درس نخوانده مى دانند، يعنى به همان حالتى كه از مادر متولد شده باقى مانده و مكتب استادى را نديده است.

بعضى آن را به معناى كسى كه از ميان امّت و توده مردم برخاسته، نه از ميان اشراف، و مترفين و جباران.

و بعضى به مناسبت اين كه مكّه را «ام القرى مى گويند اين كلمه را مرادف «مكّى» دانسته اند.

روايات اسلامى كه در منابع مختلف حديث وارد شده نيز، بعضى آن را به معناى درس نخوانده؛ وبعضى آن را به معناى مكّى تفسير كرده اند. ولى هيچ مانعى ندارد كه كلمه «أُمِّى» اشاره به هر سه مفهوم بوده باشد و بارها گفته ايم كه استعمال يك لفظ در چند معنا، هيچ مانعى ندارد، و در ادبيات عرب شواهد فراوانى براى اين موضوع وجود دارد.(2)

[أمين:]

«وَ هذَا الْبَلَدِ الأَمينِ»

واژه «امين» از مادّه «أمْن» در اينجا ممكن است «فعيل» به معناى «فاعل» باشد و مفهومش «ذو الامانة» است و يا «فعيل» به معناى مفعول يعنى سرزمينى كه مردم در آن در امنيتند.(3)

[أُمِّيُّون:]

«أُمِّيُّونَ لايَعْلَمُونَ»

«أُمِّيُّون» جمع «امّى» در اينجا به معناى «درس نخوانده» است.(4)

[أُمِّيِّين:]

«فِي الأُمِّيِّينَ سَبيلٌ»

«أُمِّيِّين» به معناى افراد درس نخوانده و بى سواد است؛ ولى منظور آنها مشركان عرب و اعراب بود كه معمولًا از خواندن و نوشتن آگاهى نداشتند، و يا اين كه منظور آنها تمام كسانى بود كه از خواندن تورات و انجيل بى بهره بودند.

«أُمِّيِّينَ» در سوره «جمعه» جمع «أُمّى» به معناى «درس نخوانده» منسوب به «امّ» (مادر) است؛ يعنى مكتبى جز مكتب دامان مادرش را نديده است. و بعضى آن را به معناى «اهل مكّه» دانسته اند؛ زيرا «مكّه» را «امّ القرى» (مادر آبادى ها) مى ناميدند.

ولى اين احتمال بعيد به نظر مى رسد؛ چرا


1- حج، آيه 52( ج 14، ص 154)
2- اعراف، آيه 157( ج 6، ص 469)
3- تين، آيه 3( ج 27، ص 161)
4- بقره، آيه 78( ج 1، ص 371)

ص: 74

كه نه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تنها مبعوث به اهل «مكّه» بود، و نه سوره «جمعه» در «مكّه» نازل شده است. بعضى از مفسران نيز، آن را به معناى «امّت عرب» در مقابل «يهود» و ديگران تفسير كرده اند.(1)

[أَنَاب:]

«جَسَداً ثُمَّ أَنَابَ»

«أَنَاب» از مادّه «إنابه» به معناى بازگشت به سلامت است.(2)

[إِنَابه:]

«دَعَوْا رَبَّهُمْ مُّنيبينَ إِلَيْهِ»

«إِنَابه» از مادّه «نوب» به معناى بازگشت مكرّر به چيزى است؛ و اشاره لطيفى به اين معنا مى باشد كه پايه و اساس در فطرت انسان، توحيد و خداپرستى است، و شرك امر عارضى است كه وقتى از آن قطع اميد مى كند خواه ناخواه به سوى ايمان و توحيد بازمى گردد.(3)

[إِنَاث:]

«مِنْ دُونِهِ إِلّآ إِنَاثاً»

«إِنَاث» جمع «انثى» از مادّه «انَث» (بر وزن ادب) به معناى موجود نرم و قابل انعطاف است؛ و لذا هنگامى كه آهن در آتش نرم شود، عرب مى گويد: «أَنَثَ الْحَدِيْدُ» و اگر به جنس زن، اناث و مؤنث گفته مى شود، به خاطر آن است كه جنس لطيف تر و انعطاف پذيرترى است.

ولى بعضى از مفسران معتقدند كه قرآن در اينجا اشاره به بت هاى معروف قبائل عرب مى كند كه هر كدام براى خود بتى انتخاب كرده، اسم مؤنثى را بر آن نهاده بودند.(4)

[أَنَام:]

«وَالأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنَامِ»

«أَنَام» از مادّه «أنَم» را بعضى، به معناى «انسان ها» و بعضى، به معناى «انس و جنّ» و گاه آن را به معناى «هر موجود ذى روح» تفسير كرده اند. البته، جمعى از ارباب لغت و مفسران، آن را به مطلق «خلق» نيز تفسير كرده اند؛ ولى، قرائن موجود و خطاب هاى سوره كه متوجّه انس و جنّ است نشان مى دهد كه منظور از آن در اينجا همان انس و جنّ است.(5)

[أنبات:]

«وَأَنْبَتْنَا فيها مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ مَّوْزُونٍ»

ممكن است منظور از «انبات» (روياندن) در اينجا معناى وسيعى باشد كه همه مخلوقاتى را كه خداوند در زمين ايجاد كرده است، فرا گيرد.

«انبات» و رويانيدن، در مورد انسان، به


1- آل عمران، آيه 75( ج 2، ص 720)؛ جمعه، آيه 2( ج 24، ص 117)
2- ص، آيه 34( ج 19، ص 300)
3- روم، آيه 33( ج 16، ص 457)
4- نساء، آيه 117( ج 4، ص 179)
5- رحمن، آيه 10( ج 23، ص 121)

ص: 75

خاطر آن است كه اوّلًا: آفرينش نخستين انسان از خاك است. ثانياً: تمام مواد غذايى كه انسان مى خورد و به كمك آن رشد و نمو مى كند از زمين است؛ يا مستقيماً مانند سبزى ها و دانه هاى غذايى و ميوه ها، و يا به طور غير مستقيم مانند گوشت حيوانات.

ثالثاً: شباهت زيادى در ميان انسان و گياه وجود دارد، و بسيارى از قوانينى كه حاكم بر تغذيه، توليد مثل، رشد و نمو گياهان است بر انسان نيز حكم فرما است. اين تعبير، در مورد انسان بسيار پر معناست و نشان مى دهد كه كار خداوند در مسأله هدايت فقط كار يك معلم و استاد نيست؛ بلكه همچون كار يك باغبان است كه بذرهاى گياهان را در محيط مساعد قرار مى دهد، تا استعدادهاى نهفته آنها شكوفا گردد.(1)

[أَنْباء:]

«فَسَيَأْتيهِمْ أَنْباء»

«أَنْباء» جمع «نبأ» به معناى خبر مهم است؛ و منظور در اينجا كيفرهاى سختى است كه در اين جهان و جهان ديگر دامن گير آنها مى شود. گر چه بعضى از مفسران مانند «شيخ طوسى» در «تبيان» اين كيفرها را منحصر به كيفر آخرت دانسته اند، ولى غالب مفسران، آن را مطلق و شامل هر دو نوع كيفر مى دانند؛ و در واقع چنين است، چرا كه آيه اطلاق دارد و از اين گذشته كفر و انكار بازتاب وسيع و گسترده وحشتناكى در تمام زندگى انسان دارد، چگونه مى توان از آن صرف نظر كرد؟

و منظور از «أَنْباء» (اخبار) در سوره «قمر» همان خبرهاى امت هاى پيشين و اقوامى است كه به عذاب هاى گوناگون هلاك شدند؛ و نيز اخبار قيامت، و مجازات ظالمان و كافران كه در قرآن از روى آنها پرده برداشته شده است.(2)

[أَنْبَتَها:]

«وَأَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً»

«أَنْبَتَها» از مادّه «انبات» به معناى رويانيدن در مورد پرورش «مريم» عليها السلام اشاره به جنبه هاى تكامل معنوى، روحانى و اخلاقى مريم است.(3)

[إنْبَجَسَت:]

«فَانْبَجَسَتْ مِنْهُ اثْنَتا»

«انْبَجَسَت» از مادّه «إنبِجاس» به معناى جريان خفيف و ملايم آب است، و يا به معناى بيرون ريختن آب به طور مختصر و كم است.(4)


1- حجر، آيه 19( ج 11، ص 69)؛ نوح، آيه 17( ج 25، ص 85)
2- شعراء، آيه 6( ج 15، ص 211)؛ قمر، آيه 4( ج 23، ص 31)
3- آل عمران، آيه 37( ج 2، ص 614)
4- بقره، آيه 60( ج 1، ص 328)؛ اعراف، آيه 160( ج 6، ص 487)

ص: 76

[إنْتَبَذَتْ:]

«إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِها»

كلمه «إِنْتَبَذَتْ» از مادّه «نبذ» به گفته «راغب» به معناى دور انداختن اشياء غير قابل ملاحظه است؛ و اين تعبير، در سوره «مريم» شايد اشاره به آن باشد كه «مريم» به صورت متواضعانه، گمنام و خالى از هر گونه كارى كه جلب توجّه كند، از جمع كناره گيرى كرد و آن مكان از خانه خدا را براى عبادت انتخاب نمود.(1)

[إِنْتَثَرَتْ:]

«وَإِذَا الْكَواكِبُ انْتَثَرَتْ»

«إِنْتَثَرَتْ» در اصل از مادّه «نثر» (بر وزن نصر) به معناى پراكنده ساختن و «انتثار» به معناى پراكنده شدن؛ و از آنجا كه پراكنده شدن ستارگان (همانند گردن بندى كه رشته آن گسيخته باشد) سبب مى شود هر كدام در گوشه اى بيفتد، بسيارى از مفسران آن را به معناى سقوط ستارگان تفسير كرده اند، و اين لازمه معناى پراكندگى است.(2)

[إنْتَصِر:]

«أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ»

«انْتَصِر» از مادّه «نَصر- انتصار» به معناى يارى طلبيدن است (همان گونه كه در آيه 41 سوره «شورى آمده است)؛ ولى در اينجا به معناى انتقام گرفتن تفسير شده، انتقامى از روى حساب، عدل و حكمت. بعضى نيز گفته اند در تقدير «انْتَصِرْ لِى» بوده است (يعنى مرا يارى كن).(3)

[إنتظار:]

«فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا سُنَّةَ»

«انتظار» از مادّه «نَظَر» معمولًا به حالت كسى گفته مى شود كه از وضع موجود ناراحت است و براى ايجاد وضع بهترى تلاش مى كند.

فى المثل بيمارى كه انتظار بهبودى مى كشد، يا پدرى كه در انتظار بازگشت فرزندش از سفر است، از بيمارى و فراق فرزند ناراحتند و براى وضع بهترى مى كوشند.

همچنين تاجرى كه از بازار آشفته ناراحت است و در انتظار فرو نشستن بحران اقتصادى مى باشد اين دو حالت را دارد «بيگانگى با وضع موجود» و «تلاش براى وضع بهتر».

بنابراين، مسأله انتظار حكومت حق و عدالت «مهدى» عليه السلام و قيام مصلح جهانى در واقع مُركّب از دو عنصر است، عنصر «نفى» و عنصر «اثبات».

عنصر نفى همان بيگانگى با وضع موجود و عنصر اثبات خواهان وضع بهترى بودن است.


1- مريم، آيه 16( ج 13، ص 46)
2- انفطار، آيه 2( ج 26، ص 220)
3- قمر، آيه 10( ج 23، ص 41)

ص: 77

اگر اين دو جنبه در روح انسان به صورت ريشه دار حلول كند، سرچشمه دو رشته اعمال دامنه دار خواهد شد.

اين دو رشته اعمال عبارتند از: ترك هر گونه همكارى و هماهنگى با عوامل ظلم و فساد و حتى مبارزه و درگيرى با آنها؛ از يك سو و خودسازى و خوديارى و جلب آمادگى هاى جسمى و روحى و مادى و معنوى براى شكل گرفتن آن حكومت واحد جهانى و مردمى؛ از سوى ديگر. اگر خوب دقت كنيم مى بينيم هر دو قسمت آن سازنده و عامل تحرك و آگاهى و بيدارى است.

با توجّه به مفهوم اصلى «انتظار»، معناى روايات متعددى كه درباره پاداش و نتيجه كار منتظران رسيده به خوبى درك مى شود.

اكنون مى فهميم كه چرا منتظران واقعى گاهى همانند كسانى شمرده شده اند كه در خيمه حضرت مهدى عليه السلام يا زير پرچم او هستند، يا كسى كه در راه خدا شمشير مى زند، يا به خون خود آغشته شده، يا شهيد گشته است.

آيا اينها اشاره به مراحل مختلف و درجات مجاهده در راه حق وعدالت نيست كه متناسب با مقدار آمادگى و درجه انتظار افراد است؟

يعنى، همان طور كه ميزان فداكارى مجاهدان راه خدا و نقش آنها با هم متفاوت است؛ انتظار، خودسازى و آمادگى نيز درجات كاملًا متفاوتى دارد كه هر كدام از اينها با يكى از آنها از نظر مقدمات و نتيجه شباهت دارد.

هر دو جهادند و هر دو آمادگى مى خواهند و خودسازى، كسى كه در خيمه رهبر چنان حكومتى قرار گرفته يعنى در مركز ستاد فرماندهى يك حكومت جهانى است، نمى تواند يك فرد غافل، بى خبر و بى تفاوت بوده باشد. آنجا جاى هر كس نيست؛ جاى افرادى است كه به حق، شايستگى چنان موقعيت و اهميتى را دارند.

همچنين كسى كه سلاح در دست دارد، در برابر رهبر اين انقلاب با مخالفان حكومت صلح و عدالتش مى جنگد، آمادگى فراوان روحى و فكرى و رزمى بايد داشته باشد، «نظر» و «انتظار» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد، گاه به يك معنا مى آيد.(1)

[إنتقام:]

«مِنَ الْمُجْرِمينَ مُنْتَقِمُونَ»

تعبير به «انتقام» از مادّه «نَقَم» از نظر لغت عرب به معناى «مجازات كردن» است؛ هر چند مفهوم «تشفّى قلب» (فرونشاندن سوز درون) در مفهوم اين كلمه در استعمالات روزمره افتاده است ولى در معناى اصلى لغوى آن وجود ندارد.(2)


1- توبه، آيه 33( ج 7، ص 451)؛ فاطر، آيه 43( ج 18، ص 314)
2- سجده، آيه 22( ج 17، ص 178)

ص: 78

[إنجيل:]

«التَّوْراةَ وَ الإِنْجِيْلَ»

«انجيل» در اصل، كلمه يونانى است به معناى «بشارت» يا «آموزش جديد» و نام كتابى است كه بر حضرت عيسى عليه السلام نازل شده است.

اين واژه 12 بار در قرآن مجيد، به همين معنا استعمال شده است، و همه جا به صورت مفرد است؛ ولى قابل توجّه اين كه آنچه امروز به نام «انجيل» معروف است، كتاب هاى زيادى است كه از آنها به «اناجيل» تعبير مى شود، و معروف از ميان آنها انجيل هاى چهارگانه «لوقا»، «مرقس»، «متى» و «يوحنا» است و مسيحيان اعتقاد دارند كه اين چهار انجيل به وسيله اين چهار تن از ياران مسيح عليه السلام، يا شاگردان آنها نگاشته شده، و تاريخ تأليف آنها به 38 سال بعد از حضرت مسيح عليه السلام، تا حدود يك قرن بعد از او مى رسد؛ بنابراين كتاب اصلى مسيح عليه السلام به عنوان يك كتاب آسمانى مستقل، به دست فراموشى سپرده شده و تنها بخش هايى از آن كه در حافظه اين چهار تن بوده است، آميخته با افكار خودشان در اين «چهار انجيل» تحرير يافته است.(1)

[أَنْداد:]

«فَلا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً»

«أَنْداد» جمع «ندّ» (بر وزن ضدّ) به معناى شريك و شبيه، به تعبير دقيق تر چنان كه در «مفردات» مى گويند: «ندّ» و «نديد» به معناى چيزى است كه از نظر گوهر و ذات شريك و شبيه چيز ديگرى باشد؛ و جمع «نِدّ» به معناى «مثل» است. ولى آن گونه كه «راغب» در «مفردات» و «زبيدى» در «تاج العروس» (از بعضى از اهل لغت) نقل كرده اند «نِدّ» به چيزى گفته مى شود كه شباهت جوهرى به چيز ديگرى دارد؛ ولى «مثل» به هر گونه شباهت اطلاق مى شود. بنابراين «نِدّ» معناى عميق تر و رساترى از «مثل» دارد.(2)

[إنزال:]

«وَ لَقَدْ أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ»

«انزال» (فرو فرستادن) از مادّه «نُزول» معناى عامى دارد كه هم شامل نزول تدريجى مى گردد، و هم نزول دفعى. بعضى نيز معتقدند «انزال» فقط نزول دفعى است.(3)

[أَنْزَلْنَا:]


1- آل عمران، آيه 3( ج 2، ص 493)؛ حديد، آيه 27( ج 23، ص 403)
2- بقره، آيات 22، 165( ج 1، صفحات 158، 639)؛ ابراهيم، آيه 30( ج 10، ص 397)؛ زمر، آيه 8( ج 19، ص 411)
3- بقره، آيه 99( ج 1، ص 423)؛ زمر، آيه 2( ج 19، ص 390)؛ دخان، آيه 3( ج 21، ص 161)

ص: 79

«وَأَنْزَلْنَا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَالسَّلْوَى

«أَنْزَلْنَا» گاه به معناى فرو فرستادن از مكان بالا و گاه به معناى «نزول مقامى» است؛ يعنى نعمتى كه از يك مقام برتر به مقام پايين تر داده مى شود و گاه از مادّه «انزال» به معناى مهمانى كردن است؛ چرا كه گاه انزال و نزل (بر وزن رسل) به معناى پذيرايى كردن آمده است.(1)

[إنْسَلَخَ:]

«فَانْسَلَخَ مِنْها»

«انْسَلَخَ» از «انسلاخ» به معناى از پوست بيرون آمدن است؛ و اصل آن از «سَلَخَ الشَّاةَ» يعنى «پوست گوسفند را كند»، گرفته شده است.(2)

[أَنْشَرَهُ:]

«ثُمَّ إِذا شآءَ أَنْشَرَهُ»

«أَنْشَرَهُ» از مادّه «انشار» به معناى گستردن بعد از جمع كردن است؛ و اين تعبير جالبى است كه نشان مى دهد با مرگ زندگى انسان به كلّى جمع مى شود.(3)

[أنشُزُوا:]

«انْشُزُوا فَانْشُزُوا»

«انشُزُوا» از مادّه «نشز» (بر وزن نصر) به معناى زمين بلند گرفته شده؛ لذا اين واژه در معناى برخاستن نيز استعمال مى شود. زن «ناشزه» به زنى مى گويند كه خود را برتر از اين مى داند كه اطاعت همسرش كند؛ اين واژه، گاه به معناى زنده كردن نيز آمده است؛ زيرا اين امر سبب مى شود كه، ازجابرخيزند.(4)

[إِنْصَبْ:]

«فَرَغْتَ فَانْصَبْ»

«انْصَبْ» (به فتح «ص») از مادّه «نَصَبَ» به معناى خود را به تعب بينداز و جدّ و جهد كن، آمده؛ در حالى كه «انْصِبْ» (به كسر «ص») دستور به نصب كردن، بالا بردن و برپا داشتن است.(5)

[أَنْصِتُوا:]

«قالُوا أَنْصِتُوا»

«أَنْصِتُوا» از «انصات» به معناى «سكوت توأم با استماع و توجه» است.(6)

[أَنْصَح:]

«وَ أَنْصَحُ لَكُمْ»

«أَنْصَح» از مادّه «نُصح» (بر وزن قفل) به معناى خلوص و بى غل و غش بودن است.

لذا «ناصح العسل» به معناى عسل خالص است، سپس اين تعبير در مورد سخنانى كه از روى نهايت خلوص نيت و خيرخواهى و بدون تقلب و فريب و تزوير گفته مى شود، به كار رفته است.(7)


1- بقره، آيه 57( ج 1، ص 317)
2- اعراف، آيه 175( ج 7، ص 23)؛ توبه، آيه 5( ج 7، ص 350)
3- عبس، آيه 22( ج 26، ص 151)
4- مجادله، آيه 11( ج 23، ص 453)
5- الم نشرح، آيه 7( ج 27، ص 151)
6- احقاف، آيه 29( ج 21، ص 385)
7- اعراف، آيه 62( ج 6، ص 267)

ص: 80

[إِنْطَلَقَ:]

«وَانْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُم»

«انْطَلَقَ» از مادّه «انطلاق» به معناى بيرون رفتن با سرعت و توأم با رها ساختن كار قبلى است؛ و در سوره «ص» اشاره به خارج شدن از مجلس «ابوطالب» با قهر و خشم است.(1)

[إِنْطَلِقُوا:]

«انْطَلِقُوا إِلى مَا كُنْتُمْ»

«انْطَلِقُوا» از مادّه «انطلاق» به معناى حركت كردن بدون توقف است؛ و يك نوع آزادى از قيد و بند نيز در آن نهفته شده. و اين در حقيقت توضيحى است براى وضع آنها در عرصه محشر كه آنها را مدتى طولانى براى حساب نگه مى دارند، سپس آنها را رها ساخته و مى گويند: بدون توقف به سوى دوزخ حركت كنيد.(2)

[أنظُرُونَا:]

«انْظُرُونَا نَقْتَبِسْ»

«انْظُرُونَا» از مادّه «نظر» در اصل، به معناى انديشه يا نگاه كردن، براى مشاهده يا درك چيزى است؛ و گاه به معناى تأمل و جستجو نيز مى آيد. هر گاه با «إلى» متعدى شود به معناى افكندن چشم به سوى چيزى است، و هر گاه با «فِى» متعدى گردد به معناى «تأمل و تدبّر» است و هنگامى كه بدون حرف جرّ متعدى شود و بگوئيم:

«نظرته و انظرته و انتظرته» به معناى تأخير انداختن و يا انتظار كشيدن است. (اقتباس از مفردات راغب).(3)

[أَنْعام:]

«أُحِلَّتْ لَكُمْ بَهيمَةُ الأَنْعامِ»

«أَنْعام» جمع «نعم» (بر وزن قلم) در اصل بر شتر اطلاق مى شده است؛ ولى بعداً توسعه يافته و به شتر و گاو و گوسفند گفته مى شود. اين واژه از كلمه «نعمت» گرفته شده، به خاطر اين كه يكى از بزرگترين نعمت ها براى انسان ها و چهارپايان محسوب مى شود، حتى امروز كه آن همه وسايل نقليه سريع السير هوايى و زمينى اختراع شده است، باز در بعضى از موارد منحصراً بايد از چهارپايان استفاده كرد. در بيابان هاى شنزار كه عبور وسائل نقليه در آن بسيار مشكل است و در بعضى از گذرگاه هاى باريك كوهستان ها، تنها وسيله اى كه با آن مى توان عبور كرد، هنوز هم چهارپايانند.(4)

[أنفال:]

«يَسْئَلُونَكَ عَنِ الأَنْفالِ»


1- ص، آيه 6( ج 19، ص 235)
2- مرسلات، آيه 29( ج 25، ص 414)
3- حديد، آيه 13( ج 23، ص 344)
4- مائده، آيه 1( ج 4، ص 318)؛ مؤمن، آيه 79( ج 20، ص 205)

ص: 81

«انفال» در اصل از مادّه «نَفْل» (بر وزن نفع) به معناى زيادى است؛ و اين كه به نمازهاى مستحب «نافِلَه» گفته مى شود، به اين دليل است كه اضافه بر واجبات است.

و همچنين اگر «نَوَه» را «نافله» مى گويند به خاطر اين است كه بر فرزندان افزوده مى شود؛ «نَوْفل» به كسى گفته مى شود كه بخشش زياد داشته باشد.

و اگر به غنائم جنگى نيز «انفال» گفته شده است يا به جهت اين است كه يك سلسله اموال اضافى است كه بدون صاحب مى ماند و به دست جنگجويان مى افتد، در حالى كه مالك خاصى براى آن وجود ندارد.

و يا به اين جهت كه جنگجويان براى پيروزى بر دشمن مى جنگند، نه براى غنيمت؛ بنابراين غنيمت يك موهبت اضافى است كه به دست آنها مى افتد.(1)

[إنْفَجَرَتْ:]

«فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا»

«انْفَجَرَتْ» از مادّه «انفجار» به معناى جريان شديد و بيرون ريختن آب با فشار و كثرت است.(2)

[أَنْفُس:]

«اللَّهُ يَتَوَفَّى الأَنْفُسَ»

«أَنْفُس» جمع «نَفْس» در اينجا به معناى «ارواح» است به قرينه «يَتَوَفّى .(3)

[إِنفِضاض:]

«انفِضاض» از مادّه «فَضّ» در لغت به معناى پراكندگى است.(4)

[أنْفَضُّوا:]

«لَهْواً انْفَضُّوا إِلَيْها»

تعبير به «انْفَضُّوا» از مادّه «انفضاض» به معناى پراكنده شدن و انصراف از نماز جماعت و روى آوردن به كاروان است. در شأن نزول گفته شده، هنگامى كه كاروان «دحيه» وارد «مدينه» شد (او هنوز اسلام را اختيار نكرده بود) با صداى طبل و ساير آلات لهو، مردم را به بازار فراخواند؛ مردم «مدينه» حتى مسلمانانى كه در مسجد مشغول استماع خطبه نماز جمعه پيامبر صلى الله عليه و آله بودند، به سوى او شتافتند و تنها سيزده نفر، و به روايتى كمتر، در مسجد باقى ماندند.(5)

[إِنْفَطَرَتْ:]

«إِذَا السَّمآءُ انْفَطَرَتْ»

«إِنْفَطَرَتْ» از مادّه «انفطار» به معناى انشقاق و شكافته شدن است.(6)

[إنفلق:]

«فَانْفَلَقَ فَكَانَ كُلُّ فِرْقٍ»

«انفلق» از مادّه «فَلْق» (بر وزن فرق) به


1- انفال، آيه 1( ج 7، ص 106)
2- بقره، آيه 60( ج 1، ص 328)؛ اعراف، آيه 160( ج 6، ص 487)
3- زمر، آيه 42( ج 19، ص 498)
4- توبه، آيه 34( ج 7، ص 464)
5- جمعه، آيه 11( ج 24، ص 141)
6- انفطار، آيه 1( ج 26، ص 220)

ص: 82

معناى شكافته شدن است؛ و «فِرق» (بر وزن رزق) از مادّه «فَرْق» (بر وزن حلق) به معناى جدا شدن است. به تعبير ديگر (به گونه اى كه «راغب» در «مفردات» مى گويد) فرقِ «فلق» و «فرق» اين است كه اولى اشاره به شكافتن مى كند و دومى جدا شدن؛ و لذا «فرقه» و «فرق» به قطعه يا جماعتى گفته مى شود كه از بقيه جدا گردد.(1)

[أَنْقَضَ:]

«الَّذي أَنْقَضَ ظَهْرَك»

«أَنْقَضَ» از مادّه «نقض» به معناى گشودن گره طناب، يا جدا كردن قسمت هاى به هم فشرده ساختمان است؛ و «انتقاض» به صدايى گفته مى شود كه به هنگام جدا شدن قطعات ساختمان از يكديگر به گوش مى رسد. و يا صداى مهره هاى كمر به هنگامى كه زير بار سنگينى قرار مى گيرد.

اين كلمه در مورد شكستن پيمان ها و قراردادها نيز به كار مى رود و مى گويند فلان كس نقض عهد كرد.(2)

[أَنْكَاث:]

«مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنْكَاثا»

«أَنْكَاث» جمع «نِكْث» (بر وزن قسط) به معناى باز گشودن پشم و مو بعد از تابيدن است؛ و به گشودن نخ هاى لباس هايى كه از پشم و مو بافته شده نيز گفته مى شود. در اين كه «أَنْكَاث» چه محلى از اعراب دارد، بعضى آن را حال تأكيدى، و بعضى آن را مفعول دوم براى «نَقَضَتْ» دانسته اند، «أَىْ جَعَلَتْ غَزْلَها أَنْكَاثاً».(3)

[أنكال:]

«إِنَّ لَدَيْنَا أَنْكَالًا»

«انكال» جمع «نكل» (بر وزن فكر) به معناى زنجيرهاى سنگين است؛ و در اصل از مادّه «نكول»، به معناى ضعف و ناتوانى گرفته شده؛ زيرا زنجيرهايى كه بر دست و پا و گردن مى نهند، انسان را از حركت باز مى دارد و ناتوان مى سازد. اين واژه، در معناى «زنجير» به كار رفته است، آرى، در برابر آزادى بى قيد و شرط و تنعمى كه در اين دنيا داشتند، بهره آنها در آنجا اسارت است و آتش.(4)

[أَنْكِحُوا:]

«وَأَنْكِحُوا الأَيامى مِنْكُمْ»

تعبير أَنْكِحُوا: «آنها را همسر دهيد» از مادّه «نِكاح»، با اين كه ازدواج يك امر اختيارى و بسته به ميل طرفين است، مفهومش اين است كه مقدمات ازدواج آنها را از طريق كمك هاى مالى در صورت نياز، پيدا كردن همسر مناسب، تشويق به مسأله ازدواج، و


1- شعراء، آيه 63( ج 15، ص 269)
2- الم نشرح، آيه 3( ج 27، ص 144)
3- نحل، آيه 92( ج 11، ص 411)
4- مزمّل، آيه 12( ج 25، ص 189)

ص: 83

بالاخره پا در ميانى براى حل مشكلاتى كه معمولًا در اين موارد بدون وساطت ديگران انجام پذير نيست، فراهم سازيد.(1)

[إنْكَدَرَتْ:]

«وَإِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ»

«انْكَدَرَتْ» از مادّه «انْكِدار» به معناى «سقوط كردن و پراكنده شدن» است؛ و از ريشه «كدورت» به معناى «تيرگى و تاريكى» است. و جمع ميان هر دو معنا در آيه امكان پذير است؛ چرا كه در آستانه قيامت، ستارگان هم، فروغ و روشنايى خود را از دست مى دهند، و هم پراكنده مى شوند و سقوط مى كنند و نظام جهان بالا درهم مى ريزد.(2)

[أَنْكَر:]

«إِنَّ أَنْكَرَ الأَصْواتِ»

«أَنْكَر» افعل تفضيل است و گرچه معمولًا افعل تفضيل، در مورد مفعول نمى آيد ولى در باب عيوب به طور نادر اين صيغه آمده است ( «أَنْكَر» افعل تفضيل از «منكر» است).(3)

[أَنّى ]

«فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّى شِئْتُمْ»

«أَنّى از اسماء شرط است و غالباً به معناى «مَتى كه به معناى زمان است استعمال مى شود؛ و در اين صورت آن را «أَنّى زمانيه مى گويند. و گاهى نيز به معناى مكان است.

اگر «أَنّى در آيه، زمانيه باشد، توسعه زمانى مسأله آميزش جنسى را بيان مى كند، يعنى در هر ساعتى از شب و روز مجاز هستيد و اگر مكانيه باشد، توسعه در مكان و چگونگى انواع آميزش است؛ گاهى، به معناى «أَين» (كجا) و گاه به معناى «كَيْف» (چگونه) نيز مى آيد.(4)

[أَوَّاب:]

«كَانَ لِلْأَوَّابينَ غَفُوراً»

«أَوَّاب» از مادّه «أَوْب» (بر وزن قوم) بازگشت توأم با اراده را مى گويند؛ در حالى كه رجوع، هم به بازگشت با اراده گفته مى شود و هم بى اراده. به همين دليل، به «توبه»، «اوبه» گفته مى شود؛ چون حقيقت توبه بازگشت توأم با اراده به سوى خداست.

و از آنجا كه «أَوَّاب» صيغه مبالغه است، به كسى گفته مى شود كه هر لحظه از او خطايى سر زند، به سوى پروردگار باز مى گردد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه ذكر صيغه مبالغه، اشاره به تعدد عوامل بازگشت و


1- نور، آيه 32( ج 14، ص 489)
2- تكوير، آيه 2( ج 26، ص 181)
3- لقمان، آيه 19( ج 17، ص 66)
4- بقره، آيه 223( ج 2، ص 171)؛ زمر، آيه 6( ج 19، ص 405)

ص: 84

رجوع به خدا باشد؛ زيرا ايمان به پروردگار از يكسو، توجّه به دادگاه عالم قيامت از سوى ديگر، وجدان بيدار از سوى سوم، و توجّه به عواقب و آثار گناه از سوى چهارم دست به دست هم مى دهند، و انسان را مؤكداً از مسير انحرافى به سوى خدا مى برند. و در سوره «ص» اشاره به اين است كه او بسيار به سوى پروردگارش بازگشت مى كرد، و از كوچك ترين غفلت و ترك اولى، توبه مى نمود.(1)

[أَوِّبى:]

«يا جِبالُ أَوِّبي مَعَهُ»

«أَوِّبى» در اصل از «تأويب» به معناى «ترجيع وگرداندن صدا در گلو» است؛ اين ماده گاهى به معناى «توبه» نيز استعمال مى شود، به خاطر اين كه حقيقت آن بازگشت به سوى خداست.(2)

[أَوْتاد:]

«وَ فِرْعَوْنَ ذِى الأَوْتادِ»

«أَوْتادِ» جمع «وتد» (بر وزن صمد) به معناى ميخ است؛ كوه ها در آيات قرآن «اوْتاد» (ميخ هاى) زمين معرفى شده اند، شايد به دليل اين كه كوه ها از زير به هم پنجه افكنده اند و همچون زرهى تمام سطح زمين را پوشانده كه هم فشارهاى داخلى را از درون خنثى كنند و هم نيروى فوق العاده جاذبه ماه و جزر و مدّ را از بيرون و به اين ترتيب تزلزل واضطراب و زلزله هاى مداوم را از بين ببرند و كره زمين را در آرامش براى زندگى انسان ها نگه دارند.(3)

[أوثان:]

«الرِّجْسَ مِنَ الأَوْثانِ»

«أوثان» جمع «وثن» (بر وزن كفن) به معناى سنگ هايى است كه مى تراشيدند و مورد پرستش اقوام جاهلى قرار مى گرفت، و در سوره «حج»، «أوثان» توضيح كلمه «رجس» است كه قبلًا ذكر شده، به اين ترتيب، مى گويد: از پليدى اجتناب كنيد، بعد مى گويد: پليدى همان بت ها هستند.(4)

[أَوْجَسَ:]

«فَأَوْجَسَ في نَفْسِهِ»

«أَوْجَسَ» از مادّه «ايجاس» در اصل از «وجس» (بر وزن حبس) به معناى صداى پنهان گرفته شده است. بنابراين «ايجاس» به معناى يك احساس پنهانى و درونى است، و اين تعبير نشان مى دهد كه ترس درونى موسى عليه السلام، سطحى و خفيف بود، تازه آن هم به خاطر اين نبود كه براى صحنه


1- اسراء، آيه 25( ج 12، ص 94)؛ ص، آيه 17( ج 19، ص 256)
2- سبأ، آيه 10( ج 18، ص 41)
3- رعد، آيه 3( ج 10، ص 138)؛ فجر، آيه 10( ج 26، ص 471)
4- حج، آيه 30( ج 14، ص 104)؛ عنكبوت، آيه 17( ج 16، ص 248)

ص: 85

رعب انگيزى كه بر اثر سحر ساحران به وجود آمده بود اهميتى قائل شده باشد، بلكه بدين جهت بود كه مى ترسيد مردم فريب بخورند.(1)

[أَوْجَفْتُم:]

«فَمآ أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ»

«أَوْجَفْتُم» از مادّه «ايجاف» به معناى «راندن سريع» است كه معمولًا در جنگ ها اتفاق مى افتد.(2)

[أَوْدِية:]

«مُسْتَقْبِلَ أَوْدِيَتِهِمْ»

«أَوْدِية» جمع «وادى»، به معناى درّه و محل جريان سيلاب هاست.(3)

[أُوذِيَ فِي اللَّه:]

«أُوذِيَ فِى اللَّهِ جَعَلَ»

تعبير به «أُوذِيَ فِي اللَّه» به معناى «أُوذِيَ فِي سَبِيْلِ اللَّهِ» است، يعنى آنها در راه خدا و ايمان گاهى مورد آزارِ دشمن قرار مى گيرند.(4)

[أُورِثْتُمُوها:]

«أُورِثْتُمُوها بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ»

«أُورِثْتُمُوها» از مادّه «ارث» گرفته شده و «ارث» در اصل به معناى انتقال يافتن مال و ثروتى از كسى به ديگرى است، بدون اين كه قراردادى در ميان آنها باشد. (يعنى از مسير طبيعى، نه خريد و فروش و مانند آن) و اگر به انتقال اموال ميت به بازماندگانش ارث گفته مى شود، نيز از همين نظر است.(5)

[أَوْزار:]

«يَحْمِلُونَ أَوْزارَهُمْ»

«أَوْزار» جمع «وِزر» به معناى بار سنگين و نيز به معناى گناه آمده و اين كه به وزير، «وزير» گفته مى شود، براى اين است كه مسئوليت سنگينى به دوش مى كشد.(6)

[أَوْزِعْنِي:]

«وَ قالَ رَبِّ أَوْزِعْني أَنْ أَشْكُرَ»

«أَوْزِعْنِي» از مادّه «ايزاع» به معناى «الهام»، بازداشتن از انحراف، ايجاد عشق و علاقه و توفيق است، ولى بيشتر مفسران معناى اول را برگزيده اند.(7)

[أَوْضَعُوا:]

«لَأَوْضَعُوا خِلالَكُمْ»

«أَوْضَعُوا» از مادّه «ايضاع» به معناى سرعت در حركت است و در اينجا به معناى تسريع در نفوذ ميان سپاه اسلام آمده است.(8)

[أُوقِيِّه:]

«أُوقِيِّه» يك دوازدهم «رِطْل»، معادل هفت


1- طه، آيه 67( ج 13، ص 264)
2- حشر، آيه 6( ج 23، ص 512)
3- احقاف، آيه 24( ج 21، ص 371)
4- عنكبوت، آيه 10( ج 16، ص 236)
5- اعراف، آيه 43( ج 6، ص 217)
6- انعام، آيه 31( ج 5، ص 260)؛ نحل، آيه 25( ج 11، ص 225)
7- نمل، آيه 19( ج 15، ص 462)؛ احقاف، آيه 15( ج 21، ص 345)
8- توبه، آيه 47( ج 7، ص 512)

ص: 86

مثقال است وجمع آن «أَواقٍ وأَواقِىّ» است.(1)

[أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ:]

«أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ»

جمله «أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ» (آيا براى آنها كافى نيست؟) معمولًا در مواردى گفته مى شود كه انسان كارى ما فوق انتظار طرف، انجام داده و او از آن غافل است؛ يا خود را به غفلت مى زند. مثلًا مى گويد: چرا فلان خدمت را به من نكردى، و ما انگشت روى خدمت بزرگ ترى مى گذاريم كه او آن را ناديده گرفته و مى گوئيم آيا كافى نيست كه ما چنين خدمت بزرگى به تو كرديم؟!(2)

[أُولُوا:]

«أُولُوا بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ»

«أُولُوا» به معناى صاحبان است و «بَقِيَّة» به معناى باقيمانده است و معمولًا اين تعبير، در لغت عرب به معناى «أُولُوا الْفَضل» (صاحبان فضيلت و شخصيت و نيكان و پاكان) گفته مى شود؛ زيرا انسان معمولًا اجناس بهتر و اشياء نفيس تر را ذخيره مى كند و نزد خودش نگه مى دارد و به همين جهت، اين كلمه مفهوم نيكى و نفاست را با خود دارد.(3)

[أُولِى الأَبْصارِ:]

«فَاعْتَبِرُوا يآ أُولِي الأَبْصارِ»

تعبير به «أُولِى الأَبْصارِ» (صاحبان چشم) اشاره به كسانى است كه حوادث را به خوبى مى بينند، و با چشم باز موشكافى مى كنند، و به عمق آن مى رسند. (واژه «بصر» معمولًا به عضو بينايى و «بصيرت» به درك و آگاهى درونى گفته مى شود). در حقيقت «أُولِى الأَبْصارِ» كسانى هستند كه آمادگى گرفتن درس هاى عبرت را دارند؛ لذا قرآن به آنها هشدار مى دهد كه از اين حادثه بهره بردارى لازم را انجام دهيد.(4)

[أَوْلَيان:]

«عَلَيْهِمُ الأَوْلَيانِ»

«أَوْلَيان» در اينجا به معناى «اوّلان» است؛ يعنى آن دو شاهدى كه در آغاز مى بايست شهادت بدهند و از راه راست منحرف شده اند.(5)

[أَوْلِياء:]

«أَوْلِيآءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ»

«أولياء» جمع «ولىّ» از مادّه «ولايت» (ولى يلى) به معناى عدم واسطه ميان دو چيز و پى در پى بودن آنها و به معناى نزديكى فوق العاده ميان دو چيز است كه به معناى دوستى، و نيز به معناى هم پيمانى و سرپرستى، حامى و يار و ياور آمده است.


1- آل عمران، آيه 75( ج 2، ص 717)
2- عنكبوت، آيه 51( ج 16، ص 334)
3- هود، آيه 116( ج 9، ص 331)
4- حشر، آيه 2( ج 23، ص 501)
5- مائده، آيه 107( ج 5، ص 148)

ص: 87

ولى با توجّه به شأن نزول آيه، و ساير قرائنى كه در دست است، منظور از آن در اينجا اين نيست كه مسلمانان هيچگونه رابطه تجارى و اجتماعى با يهود و مسيحيان نداشته باشند، بلكه منظور اين است كه با آنها هم پيمان نگردند و در برابر دشمنان روى دوستى آنها تكيه نكنند؛ به همين دليل، به هر چيزى كه نسبت به ديگرى قرابت و نزديكى داشته باشد، خواه از نظر مكان يا زمان، يا نسب و يا مقام، «ولىّ» گفته مى شود.

استعمال اين كلمه به معناى «سرپرست» و «دوست» و مانند اينها نيز، از همين جا است.

بنابراين، «اولياء خدا»، كسانى هستند كه ميان آنان و خدا حائل و فاصله اى نيست، حجاب ها از قلبشان كنار رفته، و در پرتو نور معرفت، و ايمان و عمل پاك، خدا را با چشم دل چنان مى بينند؛ كه هيچ گونه شك و ترديدى به دل هايشان راه نمى يابد، و به خاطر همين آشنايى با خدا- كه وجود بى انتها و قدرت بى پايان و كمال مطلق است- ماسواى او در نظرشان كوچك، كم ارزش، ناپايدار و بى مقدار است. تعبير به «اولياء» (جمع ولى)- در سوره «عنكبوت»- به جاى «اصنام» و بت ها، شايد براى اشاره به اين نكته است كه نه فقط معبودهاى ساختگى، كه پيشوايان و رهبران غير الهى، نيز در همين حكم اند.(1)

[أَوَى:]

«إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ»

«أَوَى» از مادّه «مأوى» گرفته شده، كه به معناى «جايگاه امن و امان» است؛ اشاره به اين كه اين جوانان (اصحاب كهف) فرارى از محيط فاسد، هنگامى كه به غار رسيدند، احساس آرامش كردند.(2)

[إِهْتَزَّتْ:]

«عَلَيْهَا الْمآءَ اهْتَزَّتْ»

«إِهْتَزَّتْ» از مادّه «هَزّ» (بر وزن حظ)، به معناى تحريك شديد است.(3)

[أَهُشُّ:]

«وَ أَهُشُّ بِها عَلى غَنَمي»

«أَهُشُّ» از مادّه «هَش» (به فتح هاء) به معناى زدن به برگ درختان (و تكاندن آنها) است.(4)

[أُهِلَّ:]

«أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ»

«أُهِلَّ» از مادّه «اهلال» و آن در اصل از


1- آل عمران، آيه 28( ج 2، ص 580)؛ مائده، آيه 51( ج 4، ص 517)؛ يونس، آيه 62( ج 8، ص 408)؛ عنكبوت، آيه 41( ج 16، ص 296)
2- كهف، آيه 10( ج 12، ص 391)
3- حج، آيه 5( ج 14، ص 31)؛ فصّلت، آيه 39( ج 20، ص 313)
4- طه، آيه 18( ج 13، ص 203)

ص: 88

«هلال» گرفته شده است و به معناى بلند كردن صدا به هنگام رؤيت «هلال» است؛ سپس به هر گونه صداى بلند، گفته شده است. و به نخستين صداى گريه نوزاد نيز گفته مى شود، و چون به هنگام سر بريدن حيوانات، نام بت ها را با صداى بلند مى بردند تعبير به «أُهِلَّ» شده است.(1)

[أَهل:]

«وَ سارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ»

از تعبير به «اهل» كه در آيات متعددى از قرآن آمده، استفاده مى شود كه موسى غير از همسرش، در آنجا فرزند يا فرزندانى همراه داشته است؛ روايات اسلامى نيز اين معنا را تأييد مى كند. در «تورات» در «سفر خروج» به آن تصريح شده است، به علاوه همسرش، در آن موقع باردار بود.(2)

[أَهْلَكْتُ:]

«يَقُولُ أَهْلَكْتُ مَالًا لُّبَداً»

تعبير به «أَهْلَكْتُ» از مادّه «هلاك- إِهلاك» اشاره به اين است كه اموال او در حقيقت نابود شده و بهره اى عائدش نمى شود.(3)

[أَهِلَّه:]

«يَسْئَلُونَكَ عَنِ الأَهِلَّةِ»

«أَهِلَّه» جمع «هلال» به معناى ماه در شب اول و دوم است و بعضى گفته اند: در سه شب نخستين «هِلال» نام دارد و بعداً به آن «قَمَر» مى گويند، و بعضى بيش از آن را هلال ناميده اند.(4)

[أهون:]

«وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ»

«أهون» از مادّه «هَوْن» به معناى آسان تر است.(5)

[أَيَّام:]

«في أَيَّامٍ مَّعْدُوداتٍ»

با اين كه «أَيَّام» جمع «يَوْم» مذكر است، صفت آن «مَعْلُومَات» يا «مَعْدُودات» به صورت مؤنث آورده شده (جمع مكسر معمولًا با وصف مؤنث آورده مى شود، اما مؤنث مفرد، نه جمع به الف و تاء) بعضى گفته اند: به خاطر آن است كه ايام مركب از ساعات است كه داراى تاء تأنيث مى باشد.

و شايد اشاره اى به اين نكته باشد كه در تمام ساعات اين ايام، به ياد خدا باشيد؛ و گاهى به دوران هاى پيروزى ملت ها نيز ايام گفته مى شود. و در سوره «يونس» به معناى حوادث دردناكى است كه در دوران عمر اقوام گذشته واقع شده است.(6)


1- انعام، آيه 145( ج 6، ص 26)؛ نحل، آيه 115( ج 11، ص 474)
2- قصص، آيه 29( ج 16، ص 86)
3- بلد، آيه 6( ج 27، ص 26)
4- بقره، آيه 189( ج 2، ص 19)
5- روم، آيه 27( ج 16، ص 433)
6- بقره، آيه 203( ج 2، ص 88)؛ آل عمران، آيه 140( ج 3، ص 146)؛ يونس، آيه 102( ج 8، ص 479)

ص: 89

[أَيّام نحسات:]

«فِى أَيَّامٍ نَّحِساتٍ»

«أَيّام نحسات»، به معناى روزهاى نحس و شوم است، و بعضى آن را به معناى روزهاى پر گرد و غبار، يا روزهاى بسيار سرد، دانسته اند؛ جمع اين سه معنا نيز در آيات مورد بحث ممكن است.(1)

[أَيامى ]

«وَ أَنْكِحُوا الأَيامى مِنْكُمْ»

«أَيامى جمع «أَيِّم» (بر وزن قَيِّم) در اصل، به معناى زنى است كه شوهر ندارد؛ سپس به مردى كه همسر ندارد نيز گفته شده است، و به اين ترتيب، تمام زنان و مردان مجرد در مفهوم اين آيه داخلند خواه «بكر» باشند يا «بيوه».(2)

[إِيجاس:]

«فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ»

«ايجاس» از مادّه «وجس» (بر وزن مكث)، در اصل به معناى صداى مخفى است، به همين مناسبت «ايجاس» به معناى احساس پنهانى و درونى آمده، گوئى، انسان صدايى را از درون خود مى شنود، و هنگامى كه با «خيفة» همراه شود، به معناى احساس ترس است.(3)

[أَيْد:]

«وَ السَّمآءَ بَنَيْنَاها بِأَيْدٍ»

«أَيْد» (بر وزن صيد)، به معناى قدرت و قوت است؛ و در بعضى آيات قرآن مجيد به اين معنا آمده است. و در سوره «ذاريات» اشاره به قدرت كامله خداوند بزرگ در آفرينش آسمان ها دارد. نشانه هاى اين قدرت عظيم، هم در عظمت آسمان ها، و هم در نظام خاصى كه بر آنها حاكم است به خوبى آشكار مى باشد. در اينجا اشتباهى براى بعضى از مفسران يا غير آنها واقع شده كه تذكر آن لازم به نظر مى رسد؛ بعضى از مفسران «أَيْد» را به دو معنا تفسير كرده اند:

«قدرت» و «نعمت»؛ در حالى كه «أَيْد» از نظر لغت به معناى قدرت است، ولى «يد» كه جمع آن «أيدى» و جمع جمع آن «أيادى» مى شود به معناى قدرت و نعمت، هر دو آمده است.(4)

[أَيْدِى:]

«أُولِي الأَيْدي وَ الأَبْصارِ»

«أَيْدِى» جمع «يد» به معناى «دست» است.(5)


1- فصّلت، آيه 16( ج 20، ص 256)
2- نور، آيه 32( ج 14، ص 489)
3- ذاريات، آيه 28( ج 22، ص 357)
4- ذاريات، آيه 47( ج 22، ص 384)
5- ص، آيه 45( ج 19، ص 326)

ص: 90

[إيقاد:]

«فَإِذآ أَنْتُمْ مِّنْهُ تُوقِدُونَ»

«ايقاد» به معناى آتش افروختن است.(1)

[أَيكه:]

«أَيكه» (بر وزن لَيله) آبادى معروفى نزديك «مدين» بوده است، «ايكه» در اصل، به معناى محلى است كه درختان در هم پيچيده دارد كه در فارسى از آن به «بيشه» تعبير مى كنيم، سرزمينى كه نزديك «مدين» قرار داشت، و به خاطر داشتن آب و درختان زياد «ايكه» نام گرفت. قرائن نشان مى دهد كه آنها زندگى مرفه، و ثروت فراوان داشتند، و شايد به همين دليل، غرق غرور و غفلت بودند!(2)

[إِيلاج:]

«وَيُولِجُ النَّهارِ فِي اللَّيْلِ»

«إِيلاج» از مادّه «ولوج» گرفته شده است، و به معناى داخل كردن ونفوذ دادن است.(3)

[إِيلاف:]

«لِإيلافِ قُرَيْشٍ»

«إِيلاف» مصدر است، به معناى الفت بخشيدن؛ و «الفت» به معناى اجتماع توأم با انسجام و انس و التيام است. و اين كه بعضى «ايلاف» را به «مؤالفت و عهد و پيمان» تفسير كرده اند، نه تناسبى با اين واژه دارد، كه مصدر باب افعال است، و نه با محتواى آيات اين سوره.(4)

[إِيلاء:]

«يُؤْلُونَ مِنْ نِسآئِهِمْ»

«إِيلاء» از مادّه «أَلْوْ» آمده كه به معناى قدرت نمايى و تصميم است، و از آنجا كه سوگند نمونه اى از آن مى باشد، اين واژه بر آن اطلاق شده است.(5)

[أَيْمَان:]

«بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ»

«أَيْمَان» جمع «يمين» به معناى سوگند است، و در اصل، «يمين» به معناى دست راست مى باشد، اما از آنجا كه به هنگام سوگند و بستن عهد و پيمان دست راست را به هم مى دهند، و قسم ياد مى كنند، اين كلمه تدريجاً در معناى سوگند به كار رفته است.(6)

[أَيْمَن:]

«شاطِئِ الْوادِ الأَيْمَنِ»

«أَيْمَن» به معناى راست و صفت است براى «شاطى».(7)


1- يس، آيه 80( ج 18، ص 491)
2- شعراء، آيه 76( ج 15، ص 356)
3- حديد، آيه 6( ج 23، ص 321)
4- قريش، آيه 1( ج 27، ص 374)
5- بقره، آيه 226( ج 2، ص 180)
6- فاطر، آيه 42( ج 18، ص 312)
7- قصص، آيه 30( ج 16، ص 496)

ص: 91

ص: 92

ص: 93

ب

[بَئِيس:]

«ظَلَمُوا بِعَذابٍ بَئِيس»

«بَئِيس» از مادّه «بأس» (بر وزن يأس) به معناى شديد است.(1)

[بائُوا:]

«فَبائُوآ بِغَضَبٍ عَلى غَضَبٍ»

«بائُوا» در اصل، به معناى بازگشتند و منزل گرفتند، مى باشد.(2)

[باخع:]

«فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَّفْسَكَ»

«باخع» از مادّه «بخع» (بر وزن بخش) به معناى هلاك كردن خويشتن از شدت غم و اندوه و به تعبير ديگر «دق مرگ نمودن» است. اين تعبير نشان مى دهد كه تا چه اندازه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نسبت به مردم دلسوز و در انجام رسالت خويش اصرار و پافشارى داشت؛ و از اين كه مى ديد تشنه كامانى در كنار چشمه زلال قرآن و اسلام نشسته اند و باز از تشنگى فرياد مى كشند، ناراحت بود.(3)

[بارِئ:]

«فَتُوبُوا إَلى بارِئِكُمْ»

«بارِئ» به معناى خالق است و در اصل، به معناى جداكردن چيزى ازچيز ديگر مى باشد؛ چرا كه آفريدگار، مخلوقات خود را از مواد اصلى و نيز از يكديگر جدا مى كند.(4)

[بازِغ:]

«رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً»

«بازِغ» از مادّه «بزغ» (بر وزن نذر) در اصل، به معناى شكافتن و جارى ساختن خون است و لذا به جراحى كردنِ «بيطار» (دامپزشك) «بزغ» گفته مى شود؛ اطلاق اين كلمه بر طلوع آفتاب يا ماه، در حقيقت، آميخته با يك نوع تشبيه زيبا است؛ زيرا آفتاب و ماه به هنگام طلوع خود، گويا پرده تاريكى را مى شكافند.

علاوه بر اين، طلوع آفتاب در كنار افق، سرخى كمرنگى كه بى شباهت به رنگ خون نيست، ايجاد مى كند.(5)

[باسِرَة:]

«وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ باسِرَة»

«باسِرَة» از مادّه «بَسر» (بر وزن نصر) به معناى چيز نارس و كار قبل از موعد است؛ و لذا به ميوه كالِ نخل، «بُسر» (بر وزن عُسر) گفته مى شود. و سپس به در هم كشيدن صورت و عبوس بودن اطلاق شده است؛ از اين جهت كه عكس العملى است كه انسان قبل از فرا رسيدن رنج، عذاب و


1- اعراف، آيه 165( ج 6، ص 496)
2- بقره، آيه 90( ج 1، ص 402)
3- كهف، آيه 6( ج 12، ص 382)؛ شعراء، آيه 3( ج 15، ص 208)
4- بقره، آيه 54( ج 1، ص 306)
5- انعام، آيه 77( ج 5، ص 392)

ص: 94

ناراحتى اظهار مى دارد.(1)

[باسِقاتٍ:]

«وَ النَّخْلَ باسِقات»

«باسِقاتٍ» جمع «باسقه» به معناى مرتفع و بلند است.(2)

[باطل:]

«أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ»

«باطل» يعنى پندارها، خيال ها، نيرنگ ها، افسانه هاى خرافى، كارهاى بيهوده و بى هدف و هرگونه انحراف از قوانين حاكم بر عالم هستى. در اين كه منظور از «باطل» در سوره «بقره» چيست؟ تفسيرهاى مختلفى ذكر كرده اند: بعضى، آن را به معناى اموالى كه از روى غصب و ظلم به دست مى آيد دانسته اند. بعضى اشاره به اموالى كه از طريق قمار و مانند آن فراهم مى گردد.

و بعضى آن را اشاره به اموالى مى دانند كه از طريق سوگند دروغ (و انواع پرونده سازى هاى دروغين به دست مى آيد). ولى ظاهر اين است مفهوم آيه عموميت دارد و همه اين مسائل و غير اينها را شامل مى شود؛ زيرا «باطل» كه به معناى زايل و از بين رونده است، پس همه را در بر مى گيرد. و اگر در بعضى از روايات، از امام باقر عليه السلام تفسير به «سوگند دروغ»، و در روايتى از امام صادق عليه السلام تفسير به «قمار» شده است، در واقع از قبيل بيان مصداق هاى روشن است.(3)

[باغٍ:]

«فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ»

«باغٍ» يا «باغى» از مادّه «بغى» به معناى طلب است؛ و «عادٍ» يا «عادى» از مادّه «عدو» به معناى تجاوز مى باشد، و در سوره «نحل» به معناى طلب لذت، و يا حلال شمردن حرام الهى تفسير شده است.

البته، در رواياتى كه از طرق اهل بيت عليهم السلام به ما رسيده، گاهى «باغى» به معناى «ظالم» و «عادى» به معناى «غاصب» تفسير شده، حتى «باغى» به معناى كسى كه بر ضد امام، قيام كند و «عادى» به معناى «دزد» آمده است.(4)

[بال:]

«وَ أَصْلَحَ بالَهُمْ»

«بال» به معانى مختلفى آمده است از جمله حال، كار، قلب، وبه گفته «راغب» در «مفردات» به معناى «حالات پر اهميت» است.(5)

[بِالْحَقِّ:]

«بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ»

تعبير «بِالْحَقِّ» اشاره به اين است كه آنچه در اينجا آمده، خالى از هر گونه خرافات و


1- قيامة، آيه 24( ج 25، ص 308)
2- ق، آيه 10( ج 22، ص 245)
3- بقره، آيه 188( ج 2، ص 11)؛ محمّد، آيه 3( ج 21، ص 413)
4- انعام، آيه 145( ج 6، ص 27)؛ نحل، آيه 115( ج 11، ص 477)
5- محمّد، آيه 2( ج 21، ص 412)

ص: 95

اباطيل و اساطير و مطالب غير واقعى است.

تلاوتى است توأم با حق، و عين واقعيت. و در سوره «روم» ممكن است دو معنا داشته باشد: يكى توأم بودن آفرينش با حق و قانون و نظم؛ و ديگر اين كه: هدف آفرينش هدف حقى بوده است و البته اين دو تفسير با هم منافات ندارند. در صورت اول «باء» در «بِالْحَقِّ» براى مصاحبت است، و در صورت دوم به معناى «لام».(1)

[بالِغة:]

«فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ»

از اين كه «بالِغة» به معناى «رسا» است روشن مى شود كه دلائل خداوند براى بشر از طريق عقل و نقل و به وسيله دانش و خرد، و همچنين فرستادن پيامبران، از هر نظر، روشن و رساست؛ به طورى كه جاى هيچ گونه ترديد براى افراد باقى نماند. به همين دليل، خدا پيامبران را از هر گونه خطا و اشتباه معصوم قرار داده تا هر گونه ترديد و دودلى را از دعوت آنان دور سازد.(2)

[بْاءَ:]

«بآؤُ بِغَضَبٍ مِّنَ اللَّهِ»

«بْاءَ» از مادّه «بَواء» به معناى مراجعت و منزل گرفتن آمده است، ولى ريشه آن به معناى صاف و مسطح كردن يك محل و مكان است؛ و از آنجا كه انسان به هنگام منزل گرفتن محل خود را صاف و مسطح مى كند اين كلمه به اين معنا آمده است، همچنين چون انسان به منزلگاه خويش مراجعت مى كند به معناى بازگشت نيز آمده است و در آيه اشاره به اين است كه آنها مشمول غضب مستمر و مداوم پروردگار مى شوند؛ گويى در خشم و غضب پروردگار منزل گرفته اند. در سوره «آل عمران» كنايه از استحقاق پيدا كردن است، يعنى قوم يهود بر اثر خلافكارى خود، مستحق مجازات الهى شدند و خشم پروردگار را همچون منزل و مكانى براى خود انتخاب كردند.(3)

[بأس:]

«فيهِ بَأْسٌ شَديدٌ»

«بأس» در لغت به معناى «شدت و قوت و قدرت» است و به مبارزه و جنگ نيز بأس گفته مى شود؛ و لذا بعضى از مفسران آن را به معناى وسائل جنگى اعم از دفاعى و تهاجمى تفسير كرده اند. در روايتى از اميرمؤمنان على عليه السلام نقل شده كه در تفسير اين آيه فرمود: يَعنِى السِّلاحَ وَ غَيْرَ ذلِكَ «منظور اسلحه و غير آن است». روشن است اين، از قبيل بيان مصداق است.(4)


1- قصص، آيه 3( ج 16، ص 22)؛ روم، آيه 8( ج 16، ص 393)
2- انعام، آيه 149( ج 6، ص 38)
3- آل عمران، آيه 112( ج 3، ص 77)؛ انفال، آيه 16( ج 7، ص 145)
4- حديد، آيه 25( ج 23، ص 386)

ص: 96

[بأساء:]

«وَالصَّابِرينَ فِي الْبَأْساءِ»

«بأساء» در اصل، به معناى شدت و رنج است و به معناى جنگ نيز به كار مى رود، همچنين در قحطى، خشكسالى و فقر و مانند اينها.(1)

[بِأَعْيُنِنَا:]

«تَجْري بِأَعْيُنِنَا جَزآءٍ»

تعبير «بِأَعْيُنِنَا» (در برابر ديدگان ما) كنايه لطيفى است از توجّه مخصوص و مراقبت كامل از چيزى، چنان كه در آيه 37 سوره «هود» نيز در بخش ديگرى از همين داستان مى خوانيم: «وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنَا وَ وَحْيِنَا؛ به او وحى كرديم كه در برابر ديدگان ما و بر طبق وحى ما كشتى را بساز».

بعضى از مفسران، اين تعبير را اشاره به انسان هاى با فضيلتى دانسته اند كه سوار بر كشتى بودند؛ بنابراين، جمله «تَجْرِي بِأَعْيُنِنَا» يعنى آن كشتى، بندگان خالص و مخلص ما را همراه مى برد، ولى با توجّه به موارد استعمال اين تعبير در آيات ديگر قرآن، تفسير اول صحيح تر به نظر مى رسد.

اين احتمال نيز داده شده كه، «بِأَعْيُنِنَا» اشاره به فرشتگانى است كه در امر هدايت «كشتى نوح» دخالت داشتند؛ ولى اين تفسير نيز، به همان دليلى كه در بالا گفته شد، ضعيف است.(2)

[بَثّ:]

«إِنَّمآ أَشْكُوا بَثِّي»

«بَثّ» به معناى پراكندگى است، چيزى كه نمى توان آن را كتمان كرد و در اينجا به معناى اندوه آشكار و پراكندگى خاطر است.(3)

[بحر:]

«يَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ»

«بحر» در اصل، به معناى محل وسيعى است كه آب زياد در آن مجتمع باشد؛ و معمولًا به درياها و گاهى به نهرهاى عظيم نيز گفته مى شود. بعضى گفته اند: «بحر» به معناى شهرهايى است كه در كنار دريا است؛ و بعضى گفته اند: «بحر» به معناى مناطق حاصل خيز و پر باغ و زراعت است! ما دليلى بر اين گونه، تكلفات نمى بينيم، چرا كه «بحر» معناى معروفى دارد، كه همان «دريا» است و فساد در آن، ممكن است به صورت كمبود مواهب دريايى و يا ناامنى ها و جنگ هايى كه در درياها به وقوع


1- بقره، آيه 177( ج 1، ص 678)؛ انعام، آيه 43( ج 5، ص 295)
2- قمر، آيه 14( ج 23، ص 43)
3- يوسف، آيه 86( ج 10، ص 74)

ص: 97

مى پيوست، باشد.(1)

[بَحيره:]

«مَا جَعَلَ اللَّهُ مِنْ بَحيرَةٍ»

«بَحيره» به حيوانى مى گفتند كه پنج بار زاييده بود و پنجمين آنها ماده- و به روايتى نر- بود؛ گوش چنين حيوانى را شكاف وسيعى مى دادند، و آن را به حال خود آزاد مى گذاشتند و از كشتن آن صرف نظر مى كردند.

«بحيره» از مادّه «بحر» به معناى وسعت و گسترش است، و اين كه عرب دريا را بحر مى گويد، به خاطر وسعت آن است. و اين كه «بحيره» را به اين نام مى ناميدند به خاطر شكاف وسيعى بود كه در گوش آن ايجاد مى كردند.(2)

[بخس:]

«وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ»

«بخس» به معناى كم گذاردن حقوق افراد و پايين آمدن از حدّ است، به گونه اى كه موجب ظلم و ستم گردد.

و اين كه، به زمين هايى كه بدون آبيارى زراعت مى شود «بَخْس» گفته مى شود، به همين علت است كه آب آن كم است (تنها از باران استفاده مى كند) و يا آن كه محصول آن نسبت به زمين هاى آبى كمتر مى باشد.

و اگر به وسعت مفهوم اين جمله نظر بيافكنيم، دعوتى است به رعايت همه حقوق فردى و اجتماعى براى همه اقوام و همه ملت ها، «بخس حق» در هر محيط و هر عصر و زمان، به شكلى ظهور مى كند، و حتى گاهى در شكل كمك بلا عوض؛ و تعاون و دادن وام (همان گونه كه روش استثمارگران در عصر و زمان ما است).

بعضى نيز گفته اند: «بَخْس» اشاره به اين است كه چيزى از «حسنات» آنها كاسته نمى شود. بعضى نيز «بَخْس» را ناظر به كمبود «حسنات» دانسته اند.(3)

[بُخْل:]

«وَ أَمَّا مَنْ بَخِلَ»

«بُخْل» در سوره «ليل» نقطه مقابل «اعطاء» است كه در گروه سخاوتمندان سعادتمند بيان شد، وَ اسْتَغْنى «بى نيازى بطلبد». يا بهانه اى است براى بخل ورزيدن، و وسيله اى است براى ثروت اندوختن. يا اشاره به اين است كه او خود را از پاداش هاى الهى بى نياز مى شمرد.

بر عكس گروه اول كه چشمشان دائماً به لطف خدا است. و يا خود را از اطاعت پروردگار مستغنى مى بيند و دائماً آلوده گناه هستند. از ميان اين تفسيرهاى سه گانه، تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد، هر


1- انعام، آيه 59( ج 5، ص 335)؛ روم، آيه 41( ج 16، ص 475)
2- مائده، آيه 103( ج 5، ص 131)؛ يونس، آيه 59( ج 8، ص 398)
3- اعراف، آيه 85( ج 6، ص 299)؛ هود، آيات 15، 85( ج 9، ص 65، 244)؛ يوسف، آيه 20( ج 9، ص 422)؛ جنّ، آيه 13( ج 25، ص 124)

ص: 98

چند جمع ميان هر سه تفسير نيز ممكن است.(1)

[بَدا:]

«ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ»

تعبير به «بَدا» كه به معناى پيدا شدن رأى جديد است، نشان مى دهد كه قبلًا چنين تصميمى در مورد يوسف نداشتند، و اين عقيده را احتمالًا همسر عزيز مصر، براى اولين بار پيشنهاد كرد و به اين ترتيب، يوسف عليه السلام بى گناه به گناه پاكى دامانش، به زندان رفت و اين نه اولين بار بود و نه آخرين بار كه انسان شايسته اى به جرم پاكى به زندان برود.(2)

[بداء:]

«بداء» در لغت به معناى آشكار شدن و وضوح كامل است و به معناى پشيمانى نيز آمده؛ زيرا شخصى كه پشيمان مى شود حتماً مطلب تازه اى براى او پيدا مى شود.

بدون شك «بداء» به اين معنا در مورد خداوند معناى ندارد و هيچ آدم عاقل و دانايى ممكن نيست احتمال بدهد مطلبى بر خدا پوشيده باشد و سپس با گذشت زمان بر او آشكار گردد؛ اصولًا اين سخن كفر صريح و زننده اى است و لازمه آن نسبت دادن جهل و نادانى به ذات پاك خداوند است و ذات او را محل تغيير و حوادث دانستن. حاشا كه شيعه اماميه چنين احتمالى را درباره ذات مقدس خدا بدهند.

آنچه شيعه نسبت به معناى «بداء» اعتقاد دارد و روى آن اصرار و پافشارى مى كند و طبق آنچه در روايات اهل بيت عليهم السلام آمده: ما عرف اللَّه حق معرفته من لم يعرفه بالبداء «آن كس كه خدا را با بداء نشناسد او را درست نشناخته است».(3)

[بُدْن:]

«وَالْبُدْنَ جَعَلْنَاها لَكُم مِّنْ شَعَائِرِ اللَّهِ»

«بُدْن» (بر وزن قدس) جمع «بدنة» (بر وزن عجله) به معناى شتر بزرگ و چاق و گوشت دار است. و از آنجا كه چنين حيوانى براى مراسم قربانى، اطعام فقرا و نيازمندان مناسب تر است، مخصوصاً روى آن تكيه شده؛ و گرنه مى دانيم چاق بودن حيوان قربانى از شرائط الزامى نيست. همين مقدار كافى است كه لاغر نبوده باشد.(4)

[بَدْو:]

«بَدْو» به بيابان اطلاق مى گردد.(5)

[بديع:]

«بَديعُ السَّمَاواتِ»

«بديع» به معناى به وجود آورنده چيزى بدون سابقه است، يعنى خداوند آسمان و


1- ليل، آيه 8( ج 27، ص 92)
2- يوسف، آيه 35( ج 9، ص 477)
3- رعد، آيه 39( ج 10، ص 288)
4- حجّ، آيه 36( ج 14، ص 120)
5- يوسف، آيه 109( ج 10، ص 119)

ص: 99

زمين را بدون هيچ مادّه و يا طرح و نقشه قبلى ايجاد كرده است.(1)

[بِرّ، بَرّ:]

«لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا»

«بِرّ» (بر وزن ضِدّ) در اصل، به معناى توسعه است، سپس در معناى نيكى ها، خوبى ها و احسان، به كار رفته است. «بِرّ» (به كسر ب) به معناى «نيكوكارى» است؛ بعضى گفته اند: فرق بين آن و «خير» اين است كه «بِرّ» به معناى «نيكى توأم با توجّه است» در حالى كه «خير» معناى اعمى دارد.

«بَرّ» (بر وزن سر) جنبه وصفى دارد و به معناى شخص نيكوكار است، در اصل به معناى وسعت است و لذا صحراهاى وسيع را «برّ» مى گويند؛ و از آنجا كه نيكوكاران روحى وسيع و گسترده دارند اين واژه بر آنها اطلاق مى شود و به كارهاى نيك كه نتيجه آن گسترده است و به ديگران مى رسد «بِرّ» (به كسر ب) گفته مى شود. اين كلمه در سوره «مريم» عطف است بر «مُبارَكاً»، نه به «صلوة و زكاة»، و معناى آن در واقع چنين است: جَعَلَنِى بَرّاً بِوالِدَتِى «مرا نيكوكار نسبت به مادرم قرار داد».

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «بَرّ» در اصل به معناى خشكى است (در مقابل بحر و دريا) سپس، به كسانى كه اعمال نيكشان گسترده و وسيع است، اين لفظ اطلاق شده، و از همه شايسته تر براى اين نام، ذات پاك خداوند است كه نيكى او همه جهانيان را فرا گرفته است.(2)

[براء:]

«إِنَّني بَرآءٌ مِّمَّا تَعْبُدُون»

«براء» (بر وزن سوار) مصدر و به معناى «تبرى» است؛ و در اين گونه موارد معناى وصفى به طور مؤكد و مبالغه دارد (مانند زيدٌ عَدْلٌ) و چون مصدر است مفرد و جمع، مذكر و مؤنث در آن يكسان مى باشد.(3)

[بَرَرَة:]

«كِرامٍ بَرَرَة»

«بَرَرَة» جمع «بارّ» (مثل طالب و طلبه) از مادّه «بَرّ» در اصل به معناى وسعت و گستردگى است؛ و لذا به صحراهاى وسيع «بَرّ» (به فتح باء) گفته مى شود، و از آنجا كه افراد نيكوكار وجودى گسترده دارند، و بركات آنها به ديگران مى رسد به آنها «بارّ»


1- بقره، آيه 117( ج 1، ص 480)؛ انعام، آيه 101( ج 5، ص 477)
2- بقره، آيه 177( ج 1، ص 675)؛ آل عمران، آيه 92( ج 3، ص 13)؛ انعام، آيه 59( ج 5، ص 335)؛ مريم، آيه 32( ج 13، ص 66)؛ طور، آيه 28( ج 22، ص 452)؛ انسان، آيه 5( ج 25، ص 349)
3- زخرف، آيه 26( ج 21، ص 54)؛ ممتحنه، آيه 4( ج 24، ص 30)

ص: 100

گفته شده است.(1)

[برزخ:]

«وَ جَعَلَ بَيْنَهُمَا بَرْزَخاً»

«برزخ» به معناى حجاب و حائل ميان دو چيز است.(2)

[بَرَزُوا:]

«وَ لَمَّا بَرَزُوا لِجالُوتَ»

«بَرَزُوا» از مادّه «بُروز»، به معناى ظهور است و از آنجا كه وقتى انسان در ميدان جنگ، آماده و ظاهر مى شود، ظهور و بروز دارد؛ به اين كار مبارزه يا «بَراز» مى گويند. و لذا به معناى بيرون آمدن از صف و مقابل حريف ايستادن در ميدان جنگ و به اصطلاح مبارزه كردن نيز آمده است.(3)

[بُروز:]

«وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ»

«بُروز» به معناى قرار گرفتن در فضا و محل وسيعى مى باشد كه لازمه آن ظهور و آشكار شدن است، به همين دليل «بروز» به معناى «ظهور» مى آيد (دقت كنيد).(4)

[بَرِقَ:]

«فَإِذا بَرِقَ الْبَصَرُ»

«بَرِقَ» از مادّه «برق» (بر وزن فرق) در اصل، به معناى روشنايى و برقى است كه در ميان ابرها ظاهر مى شود، سپس به هر نوع روشنايى اطلاق شده است. برق زدن چشم ها كه در اين آيه به آن اشاره شده، به معناى حركت شديد و اضطراب آميز آن از شدت هول و ترس است.

بعضى نيز آن را به معناى ساكن شدن حدقه چشم و خيره نگاه كردن به يك نقطه كه آن هم غالباً نشانه وحشت است، تفسير كرده اند؛ و شواهدى از اشعار عرب بر اين معنا كه برق زدن چشم، به معناى تحير است آورده اند، ولى تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.(5)

[بركت:]

«وَبارَكْنَا عَلَيْهِ»

«بركت» در اصل از «برك» (بر وزن درك) به معناى سينه شتر است، و هنگامى كه شتر سينه خود را بر زمين مى افكند، همين ماده در مورد او به كار مى رود (بَرَكَ الْبَعِيْرُ). و تدريجاً اين ماده، در معناى ثبوت و دوام چيزى به كار رفته است، بركه آب را نيز از آن جهت «بركه» گويند كه آب در آن ثابت است، و مبارك را از اين نظر «مبارك» مى گويند كه خير آن باقى و برقرار است.(6)


1- عبس، آيه 16( ج 26، ص 145)
2- فرقان، آيه 53( ج 15، ص 141)
3- بقره، آيه 250( ج 2، ص 283)؛ ابراهيم، آيات 21، 48( ج 10، صفحات 370، 438)
4- ابراهيم، آيه 48( ج 10، ص 438)
5- قيامت، آيه 7( ج 25، ص 291)
6- صافات، آيه 113( ج 19، ص 147)

ص: 101

[بركات:]

«لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ»

«بركات» جمع «بركت» است و در اصل به معناى «ثبات» و استقرار چيزى است و به هر نعمت و موهبتى كه پايدار بماند اطلاق مى گردد، در برابر موجودات بى بركت كه زود فانى، نابود و بى اثر مى شوند.(1)

[بُرُوج:]

«فِي السَّمآءِ بُرُوجاً»

«بُرُوج» جمع «برج» در اصل، به معناى قصر است، و بعضى آن را به معناى «شى ء ظاهر و آشكار» مى دانند. نام گذارى قصرها و عمارت هاى بلند و مرتفع را به اين نام، به خاطر وضوح و ظهورشان دانسته اند، به همين جهت، قسمت مخصوصى از ديوار اطراف شهر يا محل اجتماع لشكر كه بروز و ظهور خاصى دارد «برج» ناميده مى شود، و هنگامى كه زن زينت خود را آشكار سازد «تَبَرَّجَتِ الْمَرْأَةُ» مى گويند.

بعضى از محققين معتقدند: اين كلمه از واژه فارسى «بُرز» كه معناى بلندى، بزرگى و شكوه است گرفته شده و برج هاى آسمانى، يا به معناى ستارگان درخشان و روشن آسمان است، يا به معناى «صورت هاى فلكى»، يعنى مجموعه اى از ستارگان است كه در نظر ما شباهت به يكى از موجودات زمينى دارد. و برج هاى دوازدهگانه، دوازده صورت فلكى است كه خورشيد در مسير سالانه خود در هر ماه محاذى يكى از آنها قرار مى گيرد (البته خورشيد حركت نمى كند بلكه زمين به دور آن مى گردد، ولى به نظر مى رسد خورشيد جا به جا مى شود و محاذى يكى از اين صورت هاى فلكى مى گردد). اين صورت هاى دوازده گانه عبارتند از: حمل، ثور، جوزا، سرطان، اسد، سنبله، ميزان، عقرب، قوس، جدى، دلو، و حوت، كه به ترتيب صورت هاى گوسفند، گاو، دو پسر بچه كه مشغول گردو بازى هستند، خرچنگ، شير، خوشه، ترازو، عقرب، كمان، بز، دلو و ماهى است.(2)

[برهان:]

«أَنْ رَّأى بُرْهانَ رَبِّهِ»

«برهان» در اصل مصدر «بَرَه» به معناى سفيد شدن است؛ سپس به هر گونه دليل محكم و نيرومند كه موجب روشنايى مقصود شود، برهان گفته شده است.(3)

[بِساط:]

«لَكُمُ الأَرْضَ بِساطاً»

«بِساط» از مادّه «بسط» به معناى گستردن چيزى است؛ و لذا واژه «بساط» به هر چيز


1- اعراف، آيه 96( ج 6، ص 322)
2- حجر، آيه 16( ج 11، ص 54)؛ فرقان، آيه 61( ج 15، ص 162)؛ بروج، آيه 1( ج 26، ص 340)
3- يوسف، آيه 24( ج 9، ص 443)

ص: 102

گسترده اى گفته مى شود كه يك مصداق آن فرش است.(1)

[بُسَّت:]

«وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسّاً»

«بُسَّت» از مادّه «بسّ» (بر وزن حجّ) در اصل به معناى «نرم كردن آرد به وسيله آب» است.(2)

[بَسَرَ:]

«ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَر»

«بَسَرَ» از مادّه «بسور» و «بَسر» (بر وزن نصر) گاه، به معناى عجله كردن در انجام كارى قبل از فرارسيدن وقت آن است؛ و گاه به معناى در هم كشيدن صورت و دگرگون ساختن چهره مى باشد.(3)

[بشارت:]

«فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ»

«بشارت» در اصل، به معناى خبرهاى نشاطانگيز است كه اثر آن در «بَشَرَه» و صورت انسان آشكار مى گردد. به كار بردن كلمه بشارت در مورد عذاب در اين آيه و بعضى ديگر از آيات قرآن در واقع يك نوع تهديد و استهزاء به افكار گنهكاران محسوب مى شود؛ و اين شبيه سخنى است كه در ميان ما نيز متداول است كه اگر كسى كار بدى را انجام داد در مقام تهديد و استهزاء به او مى گوييم: «مزد و پاداش تو را خواهيم داد».(4)

[بشر:]

«خَلَقَ مِنَ الْمآءِ بَشَراً»

مراد از «بشر»، نخستين انسان، يعنى آدم عليه السلام است.(5)

[بُشْراً:]

«أَرْسَلَ الرِّياحَ بُشْراً»

«بُشْراً» به سكون شين مخفف «بُشُراً» (به ضم شين) جمع «بشور» (بر وزن قبول) به معناى «مبشر و بشارت دهنده» است.(6)

[بَشِّرْ:]

«فَبَشِّرْهُ بِعَذابٍ أَلِيمٍ»

تعبير به «بَشِّرْ» (بشارت ده) در مورد عذاب دردناك الهى، متناسب با كار مستكبرانى است كه آيات الهى را به باد سخريه مى گرفتند و «بوجهل» صفتانى كه «زَقُّومِ جَهَنَّم» را به «كره و خرما» تفسير مى كردند.(7)

[بَشَر:]

«لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَر»

«بَشَر» در اينجا جمع «بشره» به معناى ظاهر پوست تن است و نيز ممكن است به معناى انسان ها بوده باشد.(8)


1- نوح، آيه 19( ج 25، ص 86)
2- واقعه، آيه 5( ج 23، ص 212)
3- مدثّر، آيه 22( ج 25، ص 235)
4- آل عمران، آيه 21( ج 2، ص 559)
5- فرقان، آيه 54( ج 15، ص 144)
6- فرقان، آيه 48( ج 15، ص 134)
7- لقمان، آيه 7( ج 17، ص 28)
8- مدثّر، آيه 29( ج 25، ص 239)

ص: 103

[بُشْرى ]

«لَهُمُ الْبُشْرى فَبَشِّر عِبَادِ»

«بُشْرى در اينجا مطلق است، همه گونه بشارت بر نعمت هاى الهى اعم از مادى و معنوى را شامل مى شود؛ اما اين بشارت وسيع و گسترده، مخصوص كسانى است كه از پرستش طاغوت اجتناب ورزند و به سوى خدا باز آيند كه مجموع «ايمان و اعمال صالح» در همين جمله، جمع است.(1)

[بَصائِر:]

«قَدْ جآءَكُمْ بَصآئِرٌ»

«بَصائِر» جمع «بصيرة» از مادّه «بصر» به معناى بينايى است؛ ولى معمولًا در بينش فكرى و عقلانى به كار برده مى شود.

و گاهى به تمام امورى كه باعث درك و فهم مطلب است، اطلاق مى گردد؛ در سوره «انعام» به معناى دليل و شاهد و گواه آمده است و مجموعه دلائلى را كه در زمينه خداشناسى است در بر مى گيرد، بلكه مجموع قرآن در آن داخل است، و در سوره «قصص» منظور دلائلى است كه موجب روشنايى قلب مؤمنان مى شد، و هدايت و رحمت نيز از لوازم اين بصيرت است، و به دنبال آن، تذكر و بيدارىِ دل هاى آماده.(2)

[بَصِير:]

«عِبادِهِ خَبيراً بَصيراً»

«بَصِير» به معناى بينا است و در اينجا به معناى بينا نسبت به اعمال آمده است.(3)

[بَصِيْرَة:]

«عَلى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ»

«بَصِيْرَة» هم معناى مصدرى دارد (بينايى و آگاهى) و هم معناى وصفى (شخص آگاه) و لذا بعضى آن را به معناى «حجت و دليل و برهان»، كه آگاهى بخش است تفسير كرده اند.(4)

[بِضاعَة:]

«وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً»

«بِضاعَة» در اصل از مادّه «بَضْع» و «بُضع» (بر وزن نذر و جزء) به معناى قطعه اى از گوشت است كه آن را جدا مى كنند، سپس تعميم يافته و به قطعه مهمى از مال و سرمايه نيز گفته شده است.

«بضعة» به معناى پاره تن و «حسن البضع» به معناى انسان فربه و پرگوشت آمده است؛ و «بِضْع» (بر وزن حزب) به معناى عدد سه تا ده آمده است (مفردات راغب).(5)

[بِضْع:]


1- زمر، آيه 17( ج 19، ص 431)
2- انعام، آيه 104( ج 5، ص 481)؛ قصص، آيه 43( ج 16، ص 109)؛ جاثيه، آيه 20( ج 21، ص 271)
3- اسراء، آيه 17( ج 12، ص 77)
4- قيامت، آيه 14( ج 25، ص 296)
5- يوسف، آيه 19( ج 9، ص 420)؛ يوسف، آيه 88( ج 10، ص 78)

ص: 104

«في بِضْعِ سِنينَ»

مفهوم «بِضْع» حداقل «سه»، و حداكثر آن «نُه» مى باشد. در مورد معناى «بِضْع» احتمالات ديگرى نيز ذكر شده است؛ از جمله اين كه حداقل آن سه و حداكثر آن ده، يا حداقل آن، يك و حداكثر نُه، يا حداقل، شش و حداكثر نُه، ولى آنچه گفتيم مشهورتر است.(1)

[بَطائِن:]

«بَطائِنُها مِنْ إِسْتَبْرَقٍ»

«بَطائِن» جمع «بطانه» به معناى آستر است.(2)

[بِطانَة:]

«لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً»

«بِطانَة» در لغت، به معناى لباس زيرين است؛ و مقابل آن «ظهارة» به معناى لباس روئين مى باشد. و در اينجا كنايه از «محرم اسرار» است.(3)

[بَطِرَتْ:]

«مِنْ قَرْيَةٍ بَطِرَتْ»

«بَطِرَتْ» از مادّه «بطر» (بر وزن بشر) به معنىِ طغيان و غرور، بر اثر فزونى نعمت است.(4)

[بَطْش:]

«أَشَدَّ مِنْهُمْ بَطْشاً»

«بَطْش» (بر وزن فرش) چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معناى «گرفتن چيزى است با قدرت» و در اينجا با كلمه «اشَدّ» نيز همراه شده كه نشانه قدرت و نيروى بيشترى است؛ و گاه به معناى جنگ و ستيز آمده است، و از آنجا كه هنگام مجازات، قبلًا مجرم را با قدرت مى گيرند، اين كلمه به معناى مجازات نيز آمده است.(5)

[بِظُلْمٍ:]

«مُهْلِكَ الْقُرى بِظُلْمٍ»

«بِظُلْمٍ» مى تواند به اين معنا باشد كه خدا كسى را به خاطر ستم هايش، و در حال غفلت، پيش از فرستادن پيامبران مجازات نمى كند.

و مى تواند به اين معنا باشد كه خدا افراد غافل را از روى ظلم و ستم كيفر نمى دهد؛ زيرا كيفر دادن آنها در اين حال، ظلم و ستم است و خداوند برتر از اين است كه درباره كسى ستم كند.(6)

[بعث:]

«ثُمَّ يَبْعَثُكُمْ فيهِ»

«بعث» در سوره «انعام» به معناى برانگيختن از خواب و بيدار كردن است.(7)


1- روم، آيه 4( ج 16، ص 382)
2- رحمن، آيه 54( ج 23، ص 177)
3- آل عمران، آيه 118( ج 3، ص 91)
4- قصص، آيه 58( ج 16، ص 141)
5- زخرف، آيه 8( ج 21، ص 24)؛ ق، آيه 36( ج 22، ص 291)؛ قمر، آيه 36( ج 23، ص 72)؛ بروج، آيه 12( ج 26، ص 359)
6- انعام، آيه 131( ج 5، ص 548)
7- انعام، آيه 60( ج 5، ص 339)

ص: 105

[بُعْثِرَ:]

«وَ إِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ»

«بُعْثِرَ» از مادّه «بعثرة» (بر وزن منقبة) در اصل، به معناى زير و رو كردن و بيرون آوردن و استخراج نمودن است؛ و از آنجا كه به هنگام احياى مردگان، قبرها زير و رو مى شود و آنچه در درون آنها است ظاهر مى گردد، اين تعبير در سوره «عاديات» در مورد رستاخيز به كار رفته است.

«راغب» در «مفردات» بعيد نمى شمرد كه اين واژه مركب از دو واژه «بعث» و «اثيرت» بوده باشد؛ و لذا معناى هر دو را در خود جمع كرده و در نتيجه به معناى زير و رو و پراكنده شدن آمده است (نظير «بسمله» كه از «بسم» و «اللّه» گرفته شده).(1)

[بعل:]

«أَ تَدْعُونَ بَعْلًا»

بعضى «بعل» را نام آن بت مخصوص دانسته اند. ولى بعضى «بعل» را اسم بت معينى ندانسته، بلكه به معناى مطلق بت گرفته اند؛ و بعضى ديگر، آن را به معناى «ربّ و معبود» مى دانند. «راغب» در «مفردات» مى گويد: «بعل» در اصل، به معناى شوهر است؛ اما «عرب» معبودهايى را كه به وسيله آن به خدا تقرب مى جستند «بعل» مى ناميد.(2)

[بُعُولَة:]

«وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ»

«بُعُولَة» جمع «بَعْل» (بر وزن نعل) به معناى شوهر است؛ و بعضى گفته اند به زن و شوهر هر دو اطلاق مى شود و گاه گفته شده كه از اين واژه، نوعى معناى برترى فهميده مى شود.(3)

[بَغْتَةً:]

«جاءَتْهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً»

«بَغْتَةً» از مادّه «بغت» (بر وزن وقت) به معناى برخورد ناگهانى و غير منتظره چيزى است؛ و در اينجا به معناى اين است كه به طور ناگهانى و جهش آسا كه هيچ كس جز خدا، وقت آن را نمى داند، واقع مى شود.(4)

[بَغْضاء:]

«الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضآءَ»

«بَغْضاء» از مادّه «بغض» به معناى تنفّر از چيزى است و ممكن است فرق ميان دو كلمه (بغض و عداوت) اين باشد كه «بغض» بيشتر جنبه «قلبى» دارد و «عداوت» جنبه «عملى» ويالااقل اعم از عملى وقلبى است.(5)

[بَغْى:]

«وَ الْبَغْيَ بِغَيْرِ الْحَقِّ»

«بَغْى» به معناى كوشش و تلاش براى به


1- انفطار، آيه 4( ج 26، ص 222)؛ عاديات، آيه 9( ج 27، ص 274)
2- صافات، آيه 125( ج 19، ص 157)
3- بقره، آيه 228( ج 2، ص 188)
4- انعام، آيه 31( ج 5، ص 259)؛ عنكبوت، آيه 53( ج 16، ص 339)
5- مائده، آيه 14( ج 4، ص 407)

ص: 106

دست آوردن چيزى است، ولى غالباً به كوشش هايى گفته مى شود كه براى غصب حق ديگران است و لذا مفهوم آن غالباً با مفهوم ظلم و ستم مساوى است.

روشن است توصيف «بَغْى»، به «غَيْرِ الْحَقّ» از قبيل توضيح و تأكيد روى معناى «بَغْى» است.

اما در ريشه اصلى لغوى آن «درخواست تجاوز و انحراف از خط ميانه، و تمايل به افراط و تفريط» ذكر كرده اند؛ خواه به اين درخواست جامه عمل پوشيده شود يا نه.

گاه در «كميّت» چيزى است و گاه در «كيفيت»؛ و به همين مناسبت غالباً به معناى ظلم و ستم به كار مى رود. گاهى نيز به معناى هر گونه «طلب و تقاضا» هر چند امر خوب و شايسته اى باشد، آمده است.

لذا «راغب» در «مفردات»، «بَغْى» را به دو شعبه تقسيم مى كند؛ «ممدوح» و «مذموم» كه اولى، تجاوز از حد عدالت، و رسيدن به احسان و ايثار و تجاوز از واجبات و رسيدن به مستحبات است؛ و دومى، تجاوز از حق و تمايل به باطل يا مشتبه است.(1)

[بُقْعَه:]

«فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ»

«بُقْعَه» به معناى قطعه زمينى است كه نسبت به اطرافش مشخص است.(2)

[بَقِيَّة:]

«أُولُوا بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ»

«بَقِيَّة» به معناى باقيمانده است.(3)

[بُكْرَةً:]

«بُكْرَةً عَذابٌ مُّسْتَقِرٌّ»

تعبير به «بُكْرَةً» (آغاز روز) به خاطر اين است كه «صَبَّحَهُم» معناى گسترده اى دارد كه تمام صبح را در بر مى گيرد، در حالى كه منظور، آغاز صبح است. آيا اين ماجرا در آغاز طلوع فجر بوده؟ يا آغاز طلوع آفتاب؟

دقيقاً معلوم نيست، ولى شايد تعبير «بُكْرَةً»، بيشتر مناسب آغاز طلوع آفتاب باشد.(4)

[بُكْم:]

«الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذينَ لَايَعْقِلُونَ»

«بُكْم» جمع «ابْكَم» به معناى لال است.(5)

[بَكَّه:]

«لَلَّذي بِبَكَّةَ مُبارَكاً»

«بَكَّه» در اصل از مادّه «بكّ» (بر وزن فك) به معناى «ازدحام و اجتماع» است؛ و اين كه به خانه كعبه يا زمينى كه خانه كعبه در آن ساخته شده «بكّه» گفته اند به خاطر ازدحام و


1- اعراف، آيه 33( ج 6، ص 191)؛ يونس، آيه 90( ج 8، ص 457)؛ شورى آيه 14( ج 20، ص 405)
2- قصص، آيه 30( ج 16، ص 87)
3- هود، آيه 116( ج 9، ص 331)
4- قمر، آيه 38( ج 23، ص 75)؛ انسان، آيه 25( ج 25، ص 378)
5- انفال، آيه 22( ج 7، ص 156)

ص: 107

اجتماع مردم در آنجا است و بعيد نيست كه اين اسم از آغاز روى آن نبوده و پس از رسميت يافتن براى عبادت، روى آن گذاشته شده باشد.(1)

[بُكِىّ:]

«خَرُّوا سُجَّداً وَ بُكِيّاً»

«بُكِىّ» جمع «باكى» به معناى گريه كننده است.(2)

[بلاغ:]

«إِلَّا بَلاغاً مِّنَ اللَّهِ»

بعضى گفته اند كه «بلاغ» اشاره به ابلاغ اصول دين است. و بعضى «بلاغ» را به معناى ابلاغ دستورات الهى دانسته اند.(3)

[بلاء:]

«ذلِكُمْ بَلاءٌ مِّنْ رَّبِّكُمْ»

«بلاء» در اصل به معناى كهنگى و فرسودگى است، سپس به آزمايش كردن «بلاء» گفته شده؛ زيرا هر چيزى بر اثر آزمايش هاى متعدد حالت كهنگى به خود مى گيرد. به غم و اندوه نيز «بلاء» مى گويند؛ چرا كه جسم و روح انسان را فرسوده مى كند. تكاليف و مسئوليت ها نيز «بلاء» نام دارد؛ چرا كه آنها نيز بر جسم و جان انسان سنگينى دارند.

و از آنجا كه آزمايش، گاهى با نعمت است و گاهى با مصيبت، اين واژه به معناى نعمت و گاه به معناى مصيبت آمده است؛ آنگاه كه به وسيله نعمت هاست آن را «بلاء حسن» مى گويند؛ و گاهى كه به وسيله مصيبت ها و مجازات هاست به آن «بلاء سَىِ ء» گفته مى شود.(4)

[بلدة:]

«لِّنُحْيِيَ بِهِ بَلْدَةً مَّيْتاً»

«بلدة» در اينجا به معناى بيابان و صحرا است. و با اين كه اين لفظ مؤنث است صفت آن كه «ميتاً» مى باشد به صورت مذكر آمده است به خاطر اين كه به معناى مكان است ومكان مذكر مى باشد.(5)

[بلوغ اشُدّ:]

«وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ»

بعضى گفته اند: «بلوغ اشُد» آن است كه انسان از نظر قواى جسمانى به سر حد كمال برسد؛ كه غالباً در سن 18 سالگى است.

بعضى ديگر، «بلوغ اشد» را به معناى كمال جسمى دانسته اند. در حديثى از امام صادق عليه السلام كه در كتاب «معانى الاخبار» نقل شده، مى خوانيم كه «اشدّ» 18 سالگى است، و «استواء» زمانى است كه محاسن بيرون آيد.(6)


1- آل عمران، آيه 96( ج 3، ص 29)
2- مريم، آيه 58( ج 13، ص 114)
3- جنّ، آيه 23( ج 25، ص 138)
4- بقره، آيه 49( ج 1، ص 298)؛ انفال، آيه 17( ج 7، ص 149)
5- فرقان، آيه 49( ج 15، ص 135)
6- قصص، آيه 14( ج 16، ص 51)

ص: 108

[بَنان:]

«وَاضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنَانٍ»

«بَنان» جمع «بَنَانَة» به معناى سر انگشت دست يا پا و يا خود انگشتان است، و در سوره «انفال» مى تواند كنايه از دست و پا بوده باشد و يا به معناى اصليش كه انگشتان است؛ زيرا قطع شدن انگشتان و از كار افتادن آنها اگر در دست باشد قدرت حمل سلاح را از انسان مى گيرد، و اگر در پا باشد، قدرت حركت را.

اين احتمال نيز وجود دارد كه اگر دشمن مهاجم پياده باشد، هدف را سر او قرار دهيد و اگر سواره باشد دست و پاى او را.(1)

[بَنَانة:]

«أَنْ نُّسَوِّيَ بَنَانَهُ»

«بَنَانة» در لغت هم به معناى «انگشتان» آمده، و هم به معناى «سر انگشتان» و در هر دو صورت اشاره به اين نكته است كه نه تنها خداوند استخوان ها را جمع آورى مى كند، و به حال اول باز مى گرداند، بلكه استخوان هاى كوچك و ظريف و دقيق انگشتان را همه در سر جاى خود قرار مى دهد؛ و از آن بالاتر خداوند حتى سر انگشتان او را به طور موزون به صورت نخست باز مى گرداند.(2)

[بِنَاء:]

«وَالسَّمَاءَ بِنَاء»

«بِنَاء»، چنان كه «ابن منظور» در «لسان العرب» مى گويد: به معناى خانه هايى است كه اعراب باديه نشين، از آن استفاده مى كردند؛ مانند خيمه ها و سايبان ها و نظائر آن.(3)

[بنون:]

«الْمَالُ وَ الْبَنُونَ زينَةُ»

«بنون» جمع «ابن» به معناى پسر است.(4)

[بُنْيان:]

«أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ»

«بُنْيان» مصدرى است به معناى «اسم مفعول»؛ يعنى بنا وساختمان بعضى «بُنْيان» را در سوره «صافات» به «منجنيق» تفسير كرده اند كه وسيله پرتاب اشياء سنگين از فاصله هاى دور بود، ولى غالب مفسران همان تفسير اول را برگزيده اند كه «بنيان» ساختمان و چهار ديوارى بزرگ است.(5)

[بَوَّأ:]

«وَ إِذْ بَوَّأْنَا لِإِبْراهيمَ»

«بَوَّأ» در اصل از مادّه «بواء» به معناى مساوات اجزاى يك مكان و مسطح بودن آن است، سپس به هر گونه آماده ساختن


1- انفال، آيه 12( ج 7، ص 140)
2- قيامت، آيه 4( ج 25، ص 282)
3- مؤمنون، آيه 64( ج 20، ص 175)
4- كهف، آيه 46( ج 12، ص 486)
5- توبه، آيه 109( ج 8، ص 181)؛ صافات، آيه 97( ج 19، ص 118)

ص: 109

مكان اطلاق شده است.(1)

[بور:]

«وَ كَانُوا قَوْماً بُوراً»

«بور» از مادّه «بَوار» در اصل، به معناى شدت كساد بودن چيزى است و چون شدت كسادى، باعث فساد مى شود- چنان كه در ضرب المثل عرب آمده: «كَسَدَ حَتّى فَسَدَ»- اين كلمه به معناى «فساد»، و سپس «هلاكت» اطلاق شده است. و از آنجا كه زمين خالى از درخت، گل و گياه در حقيقت فاسد و مرده است به آن «بائر» مى گويند.(2)

[بهجة:]

«حَدآئِقَ ذاتَ بَهْجَةٍ»

«بهجة» (بر وزن لهجه) به معناى زيبايى رنگ و حسن ظاهر است كه بينندگان را غرق سرور مى كند.(3)

[بهيج:]

«مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهيجٍ»

«بهيج» به معناى زيبا، چشمگير و سرور آفرين مى باشد.(4)

[بَهِيْمَة:]

«لَكُمْ بَهيمَةُ الأَنْعامِ»

«بَهِيْمَة» از مادّه «بُهْمَةْ» (بر وزن تهمة) در اصل، به معناى «سنگ محكم» است و به هر چيزى كه درك آن مشكل باشد «مبهم» گفته مى شود، و به تمام حيوانات كه داراى نطق و سخن نيستند، «بهيمة» اطلاق مى شود؛ زيرا صداى آنها داراى ابهام است اما معمولًا اين كلمه را فقط در مورد چهارپايان به كار مى برند، و درندگان و پرندگان را شامل نمى شود. و از آنجا كه «جنين» حيوانات نيز داراى يك نوع ابهام است «بهيمة» ناميده مى شود.(5)

[بَيات:]

«فَجآءَها بَأْسُنَا بَياتاً»

«بَيات» به معناى شبانه و شب هنگام است.(6)

[بِيض:]

«جُدَدٌ بيضٌ وَ حُمْرٌ»

«بِيض» جمع «ابيض» به معناى سفيد است.(7)

[بَيْض:]

«كَأَنَّهُنَّ بَيْضٌ مَكْنُونٌ»

«بَيْض» جمع «بيضه» به معناى تخم مرغ است (هر نوع مرغ).(8)

[بَيْضاء:]

«تَخْرُجْ بَيْضآءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ»

«بَيْضاء» به معناى سفيد است.(9)


1- حجّ، آيه 26( ج 14، ص 80).
2- فرقان، آيه 18( ج 15، ص 60).
3- نمل، آيه 60( ج 15، ص 544).
4- حجّ، آيه 5( ج 14، ص 31).
5- مائده، آيه 1( ج 4، ص 318).
6- اعراف، آيه 4( ج 6، ص 108).
7- فاطر، آيه 27( ج 18، ص 264).
8- صافات، آيه 49( ج 19، ص 71).
9- طه، آيه 22( ج 13، ص 205).

ص: 110

[بِيَع:]

«لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ»

«بِيَع» جمع «بِيْعة» به معناى «معبدنصارا» است كه «كنيسه» يا «كليسا» نيزبه آن گفته مى شود.(1)

[بيعت:]

«إِنَّمَا يُبايِعُونَ اللَّهَ»

«بيعت» به معناى پيمان بستن براى فرمان بردارى و اطاعت از كسى است، و چنين مرسوم بوده است آن كس كه پيمان اطاعت مى بست، دست خود را در دست پيشوا و رهبر خود مى گذاشت، و پيمان وفادارى را از اين طريق اظهار مى داشت. و از آنجا كه به هنگام «معامله و بيع» نيز دست به دست هم مى دادند و قرار داد معامله را مى بستند، واژه «بيعت» به اين پيمان ها اطلاق شده است- به خصوص اين كه آنها در پيمان خود، گويى جان خويش را در معرض معامله با فردى كه با او اعلام وفادارى داشتند قرار مى دادند.(2)

[بَيِّنَة:]

«إِنِّي عَلى بَيِّنَةٍ مِّنْ رَّبِّي»

«بَيِّنَة» در اصل، به چيزى مى گويند كه ميان دو شى ء فاصله و جدايى مى افكند به گونه اى كه ديگر هيچ گونه اتصال و آميزش با هم نداشته باشند، سپس به دليل روشن و آشكار نيز گفته شده، از اين نظر كه حق و باطل را كاملًا از هم جدا مى كند.

در اصطلاح فقهى اگر چه «بيّنة» به شهادت دو نفر عادل گفته مى شود ولى معناى لغوى آن كاملًا وسيع است و شهادت دو عادل يكى از مصداق هاى آن مى باشد.

و اگر به معجزات «بيّنة» گفته مى شود، باز از همين نظر است كه حق را از باطل جدا مى كند و اگر به آيات و احكام الهى «بيّنة» گفته مى شود باز به عنوان مصداق اين معنا وسيع است.(3)

[بَيِّنَات:]

«مَا جآءَتْكُمُ الْبَيِّنَاتُ»

«بَيِّنَات» جمع «بيّنه» به معناى دلايل روشن است و مفهوم گسترده اى دارد كه هم دلايل عقلى را شامل مى شود و هم آنچه از طريق وحى يا معجزات براى مردم تبيين شده است و ممكن است در سوره «نحل» اشاره به معجزات و ساير دلائل اثبات حقانيت انبياء باشد، در واقع «بيّنات»، دلائل اثبات نبوت را مى گويد.(4)

[بَيْنَهُمْ:]

«الشَّيْطانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ»


1- حجّ، آيه 40( ج 14، ص 130)
2- فتح، آيه 10( ج 22، ص 55)
3- انعام، آيه 57( ج 5، ص 328)؛ فاطر، آيه 40( ج 18، ص 305)
4- بقره، آيه 209( ج 2، ص 104)؛ نحل، آيه 44( ج 11، ص 269)؛ فاطر، آيه 25( ج 18، ص 260)

ص: 111

«بَيْنَهُمْ» به معناى در ميان آنها است.(1)

[بُيُوت:]

«مِّنْ بُيُوتِكُمْ سَكَناً»

«بُيُوت» جمع «بيت» به معناى اطاق يا خانه است، و مادّه «بيتوته» كه اين كلمه از آن گرفته شده است در اصل، به معناى توقف شبانه مى باشد، و از آنجا كه انسان از اطاق و خانه خود، بيشتر براى آرامش در شب استفاده مى كند، كلمه «بيت» به آن اطلاق شده است.

«بيوت» در سوره «نور» به معناى خانه ها است ولى در اين كه منظور از آن، چه خانه هايى است؟ بعضى از مفسران آن را اشاره به خانه هاى يازده گانه مى دانند. بعضى ديگر آن را مخصوص مساجد دانسته اند.

ولى پيدا است آيه مطلق است و همه خانه ها را شامل مى شود، اعم از خانه هاى يازده گانه اى كه انسان براى صرف طعام وارد آن مى شود، و يا غير آن از خانه هاى دوستان و خويشاوندان يا غير آنها؛ زيرا هيچ دليلى بر تقييد مفهوم وسيع آيه نيست.(2)


1- اسراء، آيه 53( ج 12، ص 181)
2- نحل، آيه 80( ج 11، ص 374)؛ نور، آيه 61( ج 14، ص 589)

ص: 112

ص: 113

ص: 114

ص: 115

ت

[تابَ عَلَيْكُم:]

«فَتابَ عَلَيْكُمْ»

جمله «تابَ عَلَيْكُم» را غالب مفسران به معناى «تخفيف اين تكليف» ذكر كرده اند، نه به معناى «توبه از گناه». اما اين احتمال نيز وجود دارد كه وقتى حكم وجوب برداشته شود، گناهى صورت نمى پذيرد، و در نتيجه همچون آمرزش الهى خواهد بود.(1)

[تابوت:]

«أَنِ اقْذِفيهِ فِي التَّابُوتِ»

«تابوت» به معناى صندوق چوبى است و به عكس آنچه بعضى مى پندارند، هميشه به معناى صندوقى كه مردگان را در آن مى نهند نيست، بلكه، مفهوم وسيعى دارد كه گاهى به صندوق هاى ديگر نيز گفته مى شود.(2)

[تاليات:]

«فَالتَّالِياتِ ذِكْراً»

«تاليات» از مادّه «تلاوت»، جمع «تالى» به معناى گروه هايى است كه اقدام به تلاوت چيزى مى كنند. قابل توجّه اين كه به گفته بعضى از ارباب لغت جمع «تالى»، «تاليات» است و جمع «تالية»، «توالى».(3)

[تَأَذَّنَ:]

«وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكَ»

«تَأَذَّنَ» به معناى اعلام كردن، و به معناى سوگند ياد كردن نيز آمده است و از باب «تفعُّل»، به معناى اعلام با تأكيد است، زيرا مادّه «افعال» از آن (ايذان) به معناى اعلام است و چون به باب «تفعُّل» درآيد اضافه و تأكيد از آن استفاده مى شود.(4)

[تأويل:]

«وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْويلُهُ»

«تأويل» در اصل لغت، به معناى بازگشت دادن چيزى است، و بنابراين هر كار يا سخنى به هدف نهايى برسد، مى گوئيم تأويل آن آمده است، به همين دليل، بيان هدف اصلى يك اقدام يا تفسير واقعى يك سخن يا تفسير و نتيجه و پايان يك خواب و يا تحقق يافتن واقعيت يك مطلب، همه اينها تأويل ناميده مى شود.(5)

[تَبّ، تباب:]

«إِلَّا في تَبابٍ»

«تَبّ» و «تباب» (بر وزن خراب) به گفته «راغب» در «مفردات»، به معناى زيان مستمر و مداوم است، ولى «طبرسى» در «مجمع البيان» مى گويد: به معناى زيانى


1- مزمّل، آيه 20( ج 25، ص 198)
2- طه، آيه 39( ج 13، ص 224)
3- صافات، آيه 3( ج 19، ص 21)
4- اعراف، آيه 167( ج 6، ص 505)؛ ابراهيم، آيه 7( ج 10، ص 319)
5- يونس، آيه 39( ج 8، ص 359)؛ كهف، آيه 78( ج 12، ص 542)

ص: 116

است كه منتهى به هلاكت مى شود. بعضى از ارباب لغت نيز، آن را به معناى «قطع كردن» تفسير كرده اند، و اين شايد به خاطر آن است كه زيان مستمر و منتهى به هلاكت طبعاً سبب قطع و بريدگى مى شود، و از مجموع اين معانى همان استفاده مى شود كه در معناى آيه گفته ايم.(1)

[تَبار:]

«وَ لا تَزِدِ الظَّالِمينَ إِلَّا تَباراً»

«تَبار» به معناى «هلاكت» است و به معناى «زيان و خسارت» نيز تفسير شده است.(2)

[تَبارَك:]

«تَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالِمِينَ»

«تَبارَك» از مادّه «بركت» است و ريشه آن «برك» (بر وزن درك) به معناى سينه شتر مى باشد، و از آنجا كه شتران به هنگامى كه در جايى ثابت مى مانند سينه خود را به زمين مى چسبانند، اين كلمه تدريجاً معناى ثابت ماندن به خود گرفته است، سپس به هر نعمتى كه پايدار و با دوام باشد و هر موجودى كه داراى عمر طولانى و آثار مستمر و ممتد است، موجود «مبارك» يا «پربركت» گفته مى شود.

و نيز اگر مى بينيم به استخرها و يا بعضى از مخازن آب «بركه» گفته مى شود به خاطر اين است كه آب مدتى طولانى در آن باقى مى ماند.

و از اينجا روشن مى شود كه يك سرمايه «پربركت»، سرمايه اى است كه به زودى زوال نپذيرد. و يك موجود «مبارك» موجودى است كه آثار آن مدتى طولانى برقرار بماند.

بديهى است لايقترين وجود براى اين صفت، همان وجود خداوند است، او وجودى است مبارك، ازلى، ابدى و سرچشمه همه بركات و نيكى ها و خير مستمر، «تَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمينَ».

و «بَرَكَ الْبَعِيْرُ» مفهومش اين است كه شتر سينه خود را به زمين زد، سپس، اين كلمه به معناى دوام، بقاء و زوال ناپذيرى آمده، و در مورد هر نعمتى كه پايدار و بادوام باشد، گفته شده است، و چنان كه گفتيم مخزن آب (و محل تجمع آب باران) را از اين رو «بركه» مى گويند كه، آب مدتى طولانى در آن باقى مى ماند.(3)

[تَبَتَّلْ:]

«وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتيلًا»

«تَبَتَّلْ» از مادّه «بَتْل» (بر وزن حتم) در اصل به معناى «انقطاع» است، و لذا به مريم «بتول» گفته شده؛ چرا كه هيچ همسرى براى


1- مؤمن، آيه 37( ج 20، ص 118)؛ مسد، آيه 1( ج 27، ص 448)
2- نوح، آيه 28( ج 25، ص 98)
3- اعراف، آيه 54( ج 6، ص 246)؛ رحمن، آيه 78( ج 23، ص 197)؛ ملك، آيه 1( ج 24، ص 326)

ص: 117

خود انتخاب نكرده بود، و اگر به بانوى اسلام، فاطمه زهرا عليها السلام نيز «بتول» گفته مى شود، به خاطر آن است كه او از زنان عصر خود از نظر اعمال، رفتار و معرفت جدا و برتر، و به حالت انقطاع الى اللَّه رسيده بود. به هر حال «تَبَتُّلْ» آن است كه انسان با تمام قلبش متوجّه خدا گردد، از ما سوى اللَّه منقطع شود، و اعمالش را فقط به خاطر او به جا آورد و غرق در اخلاص گردد.(1)

[تبديل:]

«لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْديلًا»

«تبديل» آن است كه چيزى را به كلى عوض كنند، يعنى آن را بردارند و چيز ديگرى جانشين آن نمايند.(2)

[تَبْذِير:]

«وَ لا تُبَذِّرْ تَبْذيراً»

«تَبْذِير» در اصل از مادّه «بذر» به معناى پاشيدن دانه مى آيد، منتها اين كلمه، مخصوص مواردى است كه، انسان اموال خود را به صورت غير منطقى و فساد، مصرف مى كند، و معادل آن در فارسى امروز، «ريخت و پاش» است. و به تعبير ديگر، «تبذير» آن است كه مال در غير موردش مصرف شود، هر چند كم باشد، و اگر در موردش صرف شود، تبذير نيست، هر چند زياد باشد.(3)

[تَبَرَّج:]

«لاتَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ»

«تَبَرَّج» به معناى آشكار ساختن زينت در برابر مردم است، و از مادّه «برج» گرفته شده كه در برابر ديدگان همه ظاهر است.(4)

[تُبْسَلَ:]

«أَنْ تُبْسَلَ نَفْسٌ»

«تُبْسَلَ» در اصل، از مادّه «بَسْل» (بر وزن نسل) به معناى نگاهدارى و منع كردن از چيزى با قهر و غلبه است و به همين جهت به وادار كردن كسى به تسليم، «ابسال» گفته مى شود.

و نيز به همين مناسبت به مجازات و يا گروگان گرفتن نيز اطلاق مى گردد، و «جَيْشٌ باسِلٌ» به معناى «لشكر شجاع» نيز به همين تناسب است؛ زيرا ديگران را با قهر و غلبه وادار به تسليم مى كند، در سوره «انعام» نيز، به معناى تسليم شخص و گرفتارى او در چنگال اعمال بد خويش آمده است.(5)

[تَبَعاً:]

«إِنَّا كُنَّا لَكُمْ تَبَعاً»

«تَبَعاً» جمع «تابع» است، و بعضى احتمال داده اند «مصدر» باشد و اطلاق مصدر بر اشخاصى كه موصوف به صفتى هستند،


1- مزمّل، آيه 8( ج 25، ص 183)
2- فاطر، آيه 43( ج 18، ص 316)
3- اسراء، آيه 26( ج 12، ص 104)
4- احزاب، آيه 33( ج 17، ص 313)
5- انعام، آيه 70( ج 5، ص 365)

ص: 118

معمول است يعنى ما عين تبعيت براى شما بوديم!(1)

[تُبْلَى:]

«يَوْمَ تُبْلَى السَّرآئِرُ»

«تُبْلَى» از مادّه «بلوى» به معناى آزمايش و امتحان است، و از آنجا كه به هنگام آزمايش حقيقت اشياء ظاهر و آشكار مى شود، اين ماده در معناى ظهور و بروز آمده است.(2)

[تبليغ:]

«يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ»

منظور از «تبليغ» در اينجا، همان «ابلاغ» و رسانيدن است، و هنگامى كه ارتباط با «رسالات اللَّه» پيدا كند، مفهومش اين مى شود كه، آنچه را خدا به عنوان وحى، به پيامبران تعليم كرده، به مردم تعليم كنند، و از طريق استدلال، انذار، بشارت، موعظه و اندرز در دل ها نفوذ دهند.(3)

[تَبُور:]

«تِجارَةً لَّنْ تَبُورَ»

«تَبُور» از مادّه «بوار» به معناى شدت كسادى است، و از آنجا كه شدت كسادى، باعث فساد مى شود «بوار» به معناى هلاكت آمده، به اين ترتيب، «تجارت خالى از بوار» تجارتى است كه نه كساد دارد و نه فساد.(4)

[تَبُوءَ:]

«أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمي»

«تَبُوءَ» از مادّه «بواء» به معناى بازگشت است.(5)

[تَبَوَّؤُا:]

«وَالَّذينَ تَبَوَّؤُ الدَّارَ»

«تَبَوَّؤُا» از مادّه «بواء» (بر وزن دواء) در اصل، به معناى مساوات اجزاء يك مكان و مسطح بودن آن است، و به تعبير ديگر صاف و مرتب كردن يك مكان را «بواء» مى گويند، اين تعبير كنايه لطيفى است از اين معنا كه جمعيت انصار مدينه، قبل از آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله و مهاجران وارد اين شهر شوند، زمينه هاى هجرت را فراهم كردند، و همان گونه كه تاريخ مى گويد، آنها دو بار در «عقبه» (گردنه اى نزديك مكّه) مخفيانه با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بيعت كردند، و به صورت مبلغانى به سوى «مدينه» بازگشتند، و حتى يكى از مسلمانان «مكّه» را به نام «مصعب بن عمير» به عنوان مبلّغ همراه خود به «مدينه» بردند تا افكار عمومى را براى هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله آماده سازند.

بنابراين، نه تنها خانه هاى ظاهرى را آمادّه پذيرايى مهاجران كردند، كه خانه دل و جان و محيط شهر خود را تا آنجا كه مى توانستند آماده ساختند.(6)


1- مؤمنون، آيه 47( ج 20، ص 139)
2- طارق، آيه 9( ج 26، ص 382)
3- احزاب، آيه 39( ج 17، ص 355)
4- فاطر، آيه 29( ج 18، ص 271)
5- مائده، آيه 29( ج 4، ص 443)
6- حشر، آيه 9( ج 23، ص 525)

ص: 119

[تَبِيع:]

«لَكُمْ عَلَيْنَا بِهِ تَبيعاً»

«تَبِيع» به معناى «تابع» و در اينجا اشاره به كسى است كه به مطالبه خون و خون بها برمى خيزد و دنبال آن را مى گيرد.(1)

[تَبَيَّنَت:]

«فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ»

«تَبَيَّنَت» از مادّه «تبيّن» معمولًا به معناى آشكار شدن است (فعل لازم) و گاهى نيز به معناى دانستن و آگاه شدن از چيزى آمده است (فعل متعدى) و در سوره «سبأ» متناسب با معناى دوم است، يعنى تا آن زمان گروه «جنّ» از مرگ «سليمان» آگاه نبودند، و فهميدند اگر از اسرار غيب آگاه بودند، در اين مدت در زحمت و رنج كارهاى سنگين، باقى نمى ماندند.

جمعى از مفسران، اين جمله را به معناى اول گرفته اند و گفته اند: مفهوم آيه چنين است كه بعد از افتادن «سليمان» وضع جنّيان براى انسانها آشكار شد، كه آنها از اسرار غيب آگاه نيستند، و بى جهت عده اى چنين عقيده اى را درباره آنها داشتند.(2)

[تَتْبيبٍ:]

«زادُوهُمْ غَيْرَ تَتْبيبٍ»

«تَتْبيبٍ» از مادّه «تبّ» به معناى استمرار در زيان است و به معناى هلاكت و نابودى نيز آمده است.(3)

[تَتْبِير:]

«وَ كُلًّا تَبَّرْنَا تَتْبيراً»

«تَتْبِير» از مادّه «تَبَر» (بر وزن ضرر و بر وزن صبر) در اينجا به معناى هلاك شدن و در هم شكستن است.(4)

[تَتَجافى ]

«تَتَجافى جُنُوبُهُمْ»

«تَتَجافى از مادّه «جفا» در اصل به معناى برداشتن و دور ساختن است.(5)

[تَتْرا:]

«أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا تَتْرا»

«تَتْرا» از مادّه «وتر» به معناى پى در پى در آمدن است، و «تواتر اخبار» به معناى خبرهايى است كه يكى بعد از ديگرى مى رسد، و از مجموعه آنها انسان يقين پيدا مى كند.

اين ماده در اصل از «وتر» به معناى «زه كمان» گرفته شده است؛ چرا كه «زه» به كمان چسبيده و پشت سر آن قرار گرفته است و


1- اسراء، آيه 69( ج 12، ص 218)
2- سبأ، آيه 14( ج 18، ص 56)
3- هود، آيه 101( ج 9، ص 276)
4- فرقان، آيه 39( ج 15، ص 107)
5- سجده، آيه 16( ج 17، ص 163)

ص: 120

دو سر كمان را به هم نزديك مى كند.(1)

[تَتَوَفَّاهُم:]

«تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ»

تعبير به «تَتَوَفَّاهُم» (روح آنها را دريافت مى دارند) تعبير لطيفى است درباره مرگ، اشاره به اين كه مرگ به معناى فنا و نيستى و پايان همه چيز نيست، بلكه انتقالى است از يك مرحله به مرحله بالاتر.(2)

[تَثْرِيب:]

«لا تَثْريبَ عَلَيْكُمُ»

«تَثْرِيب» در اصل از مادّه «ثرب» (بر وزن سرو) به پوسته نازكى از پيه مى گويند كه روى معده و روده ها را مى پوشاند و «تثريب» به معناى كنار زدن آن است، سپس به معناى سرزنش و توبيخ و ملامت آمده، گويى با اين كار پرده گناه از چهره طرف كنار زده مى شود.(3)

[تَثْقَفَنَّهُمْ:]

«تَثْقَفَنَّهُمْ فِي الْحَرْبِ»

«تَثْقَفَنَّهُمْ» از مادّه «ثَقْف» (بر وزن سقف) به معناى درك كردن چيزى از روى دقت و با سرعت است، اشاره به اين كه بايد از موضع گيرى هاى آنها به سرعت و با دقت آگاه شوى و پيش از آن كه تو را در يك جنگ غافلگيرانه گرفتار كنند، مانند صاعقه بر سر آنها فرود آئى.(4)

[تَجْئَرُونَ:]

«فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ»

«تَجْئَرُونَ» در اصل از مادّه «جُؤار» (بر وزن غبار) به معناى آواى چهار پايان و وحوش است كه بى اختيار به هنگام درد و رنج سر مى دهند و سپس به عنوان كنايه در همه ناله هايى كه بى اختيار از درد و رنج برمى خيزد به كار رفته است.(5)

[تُجادِلُ:]

«قَوْلَ الَّتي تُجادِلُكَ»

«تُجادِلُ» از «مجادله» از مادّه «جدل» گرفته شده كه در اصل به معناى تابيدن طناب است، و از آنجا كه به هنگام گفتگوهاى طرفينى و اصرار آميز، هر يك از دو طرف مى خواهد ديگرى را قانع كند، مجادله بر آن اطلاق شده است.(6)

[تَجِدَ:]

«يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ»

«تَجِدَ» از مادّه «وجدان» به معناى «يافتن» ضد فقدان و نابودى است.(7)


1- مؤمنون، آيه 44( ج 14، ص 266).
2- نحل، آيه 32( ج 11، ص 240).
3- يوسف، آيه 92( ج 10، ص 83).
4- انفال، آيه 57( ج 7، ص 264).
5- نحل، آيه 53( ج 11، ص 290).
6- مجادله، آيه 1( ج 23، ص 423).
7- آل عمران، آيه 30( ج 2، ص 589).

ص: 121

[تجسس:]

«لاتَجَسَّسُوا وَ لايَغْتَبْ»

«تجسس» و «تحسس» هر دو به معناى جستجوگرى است، ولى اولى معمولًا در امور نامطلوب مى آيد، و دومى غالباً در امر خير.(1)

[تَحاضُّونَ:]

«لا تَحَآضُّونَ عَلى طَعَامِ الْمِسْكِينِ»

جمله «تَحاضُّونَ» از مادّه «حَضّ» به معناى تحريص و ترغيب است، اشاره به اين كه تنها اطعام مسكين كافى نيست، بلكه مردم بايد يكديگر را بر اين كار خير تشويق كنند، تا اين سنت در فضاى جامعه گسترش يابد.

«تَحاضُّون» در اصل «تَتَحاضُّون» بوده كه يك تاء از آن براى تخفيف حذف شده است.(2)

[تَحاوُر:]

«اللَّهُ يَسْمَعُ تَحاوُرَكُمآ»

«تَحاوُر» از مادّه «حور» (بر وزن غور) به معناى مراجعه در سخن يا در انديشه است و «محاوره» به گفتگوهاى طرفينى اطلاق مى شود.(3)

[تُحْبَرُونَ:]

«أَزْواجُكُمْ تُحْبَرُونَ»

«تُحْبَرُونَ» از مادّه «حِبْر» (بر وزن فكر)، به معناى اثر مطلوب است، و گاه به زينت و آثار شادمانى كه در چهره ظاهر مى شود نيز اطلاق شده، و اگر به «علماء» «احبار» جمع «حَبْر» (بر وزن ابر) گفته مى شود، به خاطر آثارى است كه از آنها در ميان مجتمعات بشرى باقى مى ماند.(4)

[تحدّى:]

«فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِّثْلِهِ»

«تحدّى»، يعنى دعوت به مبارزه، كه گاه نسبت به مجموع قرآن، گاهى به ده سوره، و گاهى به يك سوره شده است، و اين نشان مى دهد كه جزء و كلّ قرآن همه اعجاز است.(5)

[تَحْرُثُون:]

«أَفَرَأَيْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ»

«تَحْرُثُون» از مادّه «حرث» (بر وزن درس) به معناى «كشت كردن» (افشاندن دانه و آماده ساختن آن براى نمو) است.(6)

[تَحْرِصْ:]

«إنْ تَحْرِصْ عَلى هُداهُمْ»

«تَحْرِصْ» از مادّه «حرص» به معناى طلب كردن چيزى با جديت و كوشش است!(7)


1- حجرات، آيه 12( ج 22، ص 192).
2- فجر، آيه 18( ج 26، ص 481).
3- مجادله، آيه 1( ج 23، ص 423).
4- زخرف، آيه 70( ج 21، ص 126).
5- يونس، آيه 38( ج 8، ص 357).
6- واقعه، آيه 63( ج 23، ص 259).
7- نحل، آيه 37( ج 11، ص 251).

ص: 122

[تَحَرَّوْا رَشَداً:]

«تَحَرَّوْا رَشَداً»

«تَحَرَّوْا» از مادّه «تحرّى» به معناى قصد كردن چيزى است. تعبير به «تَحَرَّوْا رَشَداً» نشان مى دهد كه مؤمنان از روى توجه، قصد و تحقيق به سراغ هدايت مى روند، نه چشم بسته و كوركورانه، و بالاترين پاداش آنها نيز همان نيل به حقيقت است كه در سايه آن به همه نعمت هاى الهى نائل مى شوند، در حالى كه بدترين بدبختى ستمكاران آن است كه هيزم دوزخند، يعنى آتش از درون وجودشان زبانه مى كشد!(1)

[تَحَسُّس:]

«فَتَحَسَّسُوا مِن يُوسُفَ»

«تَحَسُّس» از مادّه «حسّ» به معناى جستجوى چيزى از طريق حسّ است، در اين كه با «تجسّس» چه تفاوتى دارد؟ در ميان مفسران و ارباب لغت گفتگو است، از «ابن عباس» نقل شده كه «تحسّس» در امور خير است و «تجسّس» در امور شرّ.

بعضى ديگر گفته اند: «تحسّس» كوشش براى شنيدن سرگذشت اشخاص و اقوام است، اما «تجسّس» كوشش براى جستجوى عيب ها.

وبعضى ديگر هر دو را به يك معنا دانسته اند.(2)

[تَحِلَّة:]

«لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمَانِكُمْ»

«تَحِلَّة» (مصدر باب تفعيل) به معناى حلال كردن است و يا به تعبير ديگر كارى كه گره قسم را بگشايد يعنى «كفاره» است.(3)

[تحويل:]

«لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْويلًا»

«تحويل» آن است كه همان موجود را از نظر «كيفى» يا «كمى» دگرگون سازند.(4)

[تحيّت:]

«وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ»

«تحيّت» در لغت، از مادّه «حيات» و به معناى دعا براى حيات ديگرى كردن است، خواه اين دعا به صورت سَلامٌ عَلَيْك: «خداوند تو را به سلامت دارد» باشد، و يا حَيّاكَ اللَّهُ: «خداوند تو را زنده بدارد» و يا مانند آن.

ولى معمولًا از اين كلمه هر نوع اظهار محبتى را كه افراد به وسيله سخن، با يكديگر مى نمايند شامل مى شود كه روشن ترين مصداق آن، همان سلام كردن است.

گرچه از پاره اى از روايات، همچنين تفاسير،


1- جنّ، آيه 14( ج 25، ص 125)
2- يوسف، آيه 87( ج 10، ص 77)
3- تحريم، آيه 2( ج 24، ص 287)
4- فاطر، آيه 43( ج 18، ص 316)

ص: 123

استفاده مى شود كه اظهار محبت هاى عملى نيز در مفهوم «تحيّت» داخل است.

بنابراين «تَحِيَّت» در اصل از مادّه «حيات» گرفته شده، سپس به عنوان دعا براى سلامتى و حيات افراد استعمال شده است و به هر نوع خوشامد گويى و سلام و دعايى كه در آغاز ملاقات گفته مى شود، اطلاق مى گردد.

بعضى از مفسران گفته اند: «تحيّت» در سوره «ابراهيم» خوشامد و درودى است كه خداوند به افراد باايمان مى فرستد و آنان را با نعمت سلامت خويش قرين مى دارد، سلامت از هر گونه ناراحتى و گزند و سلامت از هر گونه جنگ و نزاع (بنابراين «تحيّتهم» اضافه به مفعول شده و فاعلش خدا است). و بعضى گفته اند: منظور در اينجا تحيّتى است كه مؤمنان به يكديگر و يا فرشتگان به آنها مى گويند.(1)

[تَحِيد:]

«مَا كُنْتَ مِنْهُ تَحيدُ»

«تَحِيد» از مادّه «حيد» (بر وزن صيد) به معناى عدول كردن از چيزى و فرار كردن از آن است.(2)

[تخت:]

«الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى

«تخت» در فارسى غالباً كنايه از قدرت مى باشد، مثلًا مى گوئيم: فلان كس را از تخت فرو كشيدند، يعنى به قدرت و حكومتش پايان دادند.(3)

[تَخْتَصِمُونَ:]

«رَبِّكُمْ تَخْتَصِمُونَ»

«تَخْتَصِمُونَ» از مادّه «اخْتِصام» به معناى نزاع و جدال، ميان دو نفر يا دو گروه است كه هر يك مى خواهد، سخن ديگرى را ابطال كند، گاه يكى بر حق است و ديگرى بر باطل، و گاه ممكن است هر دو بر باطل باشند، مانند مخاصمه اهل باطل با يكديگر.(4)

[تَخْشَعُ:]

«أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ»

«تَخْشَعُ» از مادّه «خشوع» به معناى حالت تواضع و ادب جسمى و روحى است كه در برابر حقيقت مهم يا شخص بزرگى، به انسان دست مى دهد.(5)

[تَخْطَفُهُ:]

«فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ»

«تَخْطَفُهُ» از مادّه «خطف» (بر وزن عطف) به معناى ربودن با سرعت است.(6)


1- نساء، آيه 86( ج 4، ص 62)؛ ابراهيم، آيه 23( ج 10، ص 377)؛ احزاب، آيه 44( ج 17، ص 381)
2- ق، آيه 19( ج 22، ص 265)
3- طه، آيه 5( ج 13، ص 184)
4- زمر، آيه 31( ج 19، ص 466)
5- حديد، آيه 16( ج 23، ص 353)
6- حجّ، آيه 31( ج 14، ص 109)

ص: 124

[تَخْلُقُون:]

«وَ تَخْلُقُونَ إِفْكاً»

«تَخْلُقُون» از مادّه «خلق» است، كه گاهى، به معناى آفريدن و ساختن مى آيد، و گاه، به معناى دروغ گفتن، بعضى از مفسران، تفسير ديگرى براى اين جمله ذكر كرده اند، و گفته اند: منظور اين است كه شما اين بتها (اين معبودهاى قلابى) را با دست خود مى تراشيد و خلق مى كنيد (بنابراين «إِفْك» به معناى معبودهاى دروغين است و «خلق» به معناى تراشيدن).(1)

[تَخَوُّف:]

«أَوْ يَأْخُذَهُمْ عَلى تَخَوُّفٍ»

«تَخَوُّف» به معناى هشدار و تهديد است.(2)

[تَخُونُوا:]

«لاتَخُونُوا اللَّهَ وَالرَّسُولَ»

«تَخُونُوا» در اصل «لاتَخُونُوا» است كه «لا» به قرينه جمله سابق حذف گرديده است.(3)

[تَدَبُّر:]

«أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ»

«تَدَبُّر» در اصل، از مادّه «دَبر» (بر وزن ابر) به معناى پشت سر و عاقبت چيزى است، بنابراين «تدبّر» يعنى بررسى نتايج، عواقب و پشت و روى چيزى مى باشد، و تفاوت آن با «تفكّر»، اين است كه «تفكّر» مربوط به بررسى علل و خصوصيات يك موجود است، اما «تدبّر» مربوط به بررسى عواقب و نتايج آن است.(4)

[تَدَّعُونَ:]

«كُنْتُمْ بِهِ تَدَّعُونَ»

«تَدَّعُونَ» از باب «افتعال»، از مادّه «دعاء»، به معناى تقاضا، و يا از مادّه «دعوا» به معناى تقاضا و يا انكار چيزى است. و در اينجا يعنى، پيوسته درخواست و تقاضا مى كرديد قيامت واقع شود، اكنون واقع شده است، و راه فرارى از آن نيست.(5)

[تُدْلُوا:]

«وَ تُدْلُوا بِها إِلَى الْحُكَّامِ»

«تُدْلُوا» از مادّه «ادلاء»، در اصل، به معناى فرستادن دلو در چاه براى بيرون آوردن آب است، و اين، تعبير زيبايى است براى مواقعى كه انسان تسبيب اسبابى مى كند كه به منظور خاصى نايل گردد.(6)

[تُدَمِّرُ:]

«تُدَمِّرُ كُلَّ شَيْ ءٍ»

«تدمر» از مادّه «دمار»، به معناى هلاك كردن و نابود ساختن است.(7)


1- عنكبوت، آيه 17( ج 16، ص 248).
2- نحل، آيه 47( ج 11، ص 277).
3- انفال، آيه 27( ج 7، ص 173).
4- نساء، آيه 82( ج 4، ص 44).
5- ملك، آيه 27( ج 24، ص 362).
6- بقره، آيه 188( ج 2، ص 13).
7- احقاف، آيه 25( ج 21، ص 374).

ص: 125

[تدمير:]

«فَدَمَّرْنَاها تَدْميراً»

«تدمير» از مادّه «دمار» به معناى «هلاكت»، از يك طريق اعجاب انگيز است و به راستى هلاكت قوم فرعون در امواج خروشان نيل، با آن كيفيتى كه مى دانيم از عجائب تاريخ بشر است.(1)

[تَذْرُوه:]

«تَذْرُوهُ الرِّياحُ»

«تَذْرُوه» از مادّه «ذرو» به معناى پراكنده ساختن است.(2)

[تذكّر:]

«يَذَّكَّرُ إِلّآ أُولُوا الْأَلْبابِ»

«تذكر» به معناى «يادآورى» و نگاهدارى علوم و دانش ها در درون روح است.(3)

[تَذُودان:]

«امْرَأَتَيْنِ تَذُودَانِ»

«تَذُودان» از مادّه «ذود» (بر وزن قول) به معناى منع كردن و جلوگيرى نمودن است، دختران شعيب مراقب بودند گوسفندانشان متفرق يا آميخته با گوسفندان ديگر نشود.(4)

[تَرائِب:]

«الصُّلْبِ وَ التَّرآئِبِ»

«تَرائِب» جمع «تريبه» بنا بر مشهور ميان علماى لغت استخوان هاى بالاى سينه است، همانجا كه گردن بند روى آن قرار مى گيرد، چنان كه «ابن منظور» در «لسان العرب» مى گويد: «قالَ أَهْلُ اللُّغَةِ أَجْمَعُونَ مَوْضِعُ الْقِلادَةِ مِنَ الصَّدْرِ». در عين حال، معانى متعدد ديگرى نيز براى آن ذكر كرده است، از جمله اين كه «تَرائِب» به معناى قسمت پيش روى انسان است (در مقابل صلب كه پشت انسان است)، يا اين كه به معناى دست ها، پاها و چشم ها است، يا اين كه مجموعه استخوان هاى سينه، و يا چهار دنده از طرف راست و چهار دنده از طرف چپ است.

به هر حال، در اين كه منظور از «صلب» و «ترائب» در اين آيه شريفه چيست؟ در ميان مفسران گفتگوى بسيار است و تفسيرهاى فراوانى براى آن گفته اند از جمله:

1- «صلب» اشاره به مردان و «ترائب» اشاره به زنان است؛ چرا كه مردان مظهر صلابت، و زنان مظهر لطافت و زينتند، بنابراين، آيه اشاره به تركيب نطفه انسان از نطفه مرد و زن مى كند، كه در اصطلاح امروز «اسپرم» و «اوول» ناميده مى شود.

2- «صلب» اشاره به پشت مرد، و «ترائب»


1- اسراء، آيه 16( ج 12، ص 76)؛ فرقان، آيه 36( ج 15، ص 106)
2- كهف، آيه 45( ج 12، ص 486)
3- بقره، آيه 269( ج 2، ص 400)
4- قصص، آيه 23( ج 16، ص 67)

ص: 126

اشاره به سينه و قسمت هاى جلو بدن او است، بنابراين، منظور نطفه مرد است كه از قسمت هاى درون شكم كه در ميان پشت و قسمت جلو قرار دارد خارج مى شود.

3- منظور خروج جنين است از رحم زن، كه ميان پشت و قسمت هاى جلو بدن او قرار گرفته است.

4- بعضى گفته اند: اين آيه، اشاره به يك نكته دقيق علمى است كه اكتشافات اخير از روى آن پرده برداشته، و در عصر نزول قرآن مسلماً از همه پنهان بوده، و آن اين كه نطفه از «بيضه» مرد و «تخمدان» زن گرفته مى شود، و مطالعات دانشمندان جنين شناسى نشان مى دهد كه اين دو در ابتداى امر كه در جنين ظاهر مى شوند، در مجاورت كليه ها قرار دارد، و تقريباً مقابل وسط ستون فقرات در ميان صلب (پشت) و ترائب (پايين ترين دنده هاى انسان) قرار گرفته، سپس با گذشت زمان و نمو اين دو عضو، تدريجاً از آن محل پايين مى آيند، و هر كدام در موضع فعلى خود جاى مى گيرد، و از آنجا كه پيدايش انسان از تركيب نطفه زن و مرد است، و محل اصلى اين دو در آغاز در ميان «صلب» و «ترائب» قرار دارد، قرآن چنين تعبيرى را انتخاب كرده، تعبيرى كه در آن روز براى هيچ كس شناخته شده نبود، و علم جنين شناسى جديد پرده از روى آن برداشته است.(1)

[تراب:]

«كُنْتُمْ تُراباً وَ عِظاماً»

«تراب» به معناى خاك است و در سوره «صافات»، بر «عظام» (استخوان ها) مقدم داشته شده، اين امر ممكن است اشاره به يكى از سه نكته باشد:

نخست اين كه گر چه انسان بعد از مرگ، ابتداء به صورت استخوان و بعد خاك در مى آيد، ولى چون بازگشت خاك به حيات، عجيب تر است مقدم ذكر شده.

دوم اين كه هنگامى كه بدن مردگان متلاشى مى شود، نخست گوشت ها تبديل به خاك مى گردد و در كنار استخوان ها قرار مى گيرد، بنابراين در آنِ واحد هم خاك است و هم استخوان.

سوم اين كه «تراب»، اشاره به جسدهاى نياكان دور است و «عظام» اشاره به بدن هاى پدران كه هنوز كاملًا تبديل به خاك نشده است.(2)

[تُراث:]

«وَ تَأْكُلُونَ التُّراثَ»

«تُراث» در اصل «وراث» (بر همان وزن) بوده، سپس «واو» تبديل به «تاء» شده است.(3)


1- طارق، آيه 7( ج 26، ص 377)
2- مؤمنون، آيه 35( ج 14، ص 262)؛ صافات، آيه 16( ج 19، ص 42)
3- فجر، آيه 19( ج 26، ص 481)

ص: 127

[تَراقِى:]

«كَلَّا إِذا بَلَغَتِ التَّراقِيَ»

«تَراقِى» جمع «ترقوه» به معناى استخوان هايى است كه گرداگرد گلو را گرفته است، و رسيدن جان به گلوگاه، كنايه از آخرين لحظات عمر است؛ زيرا هنگامى كه روح از بدن بيرون مى رود، اعضايى كه فاصله بيشترى از قلب دارند (مانند دست و پاها) زودتر از كار مى افتند، گويى روح تدريجاً خود را از بدن بر مى چيند تا به گلوگاه برسد.(1)

[تَرَبَّصْتُم:]

«تَرَبَّصْتُمْ وَ ارْتَبْتُمْ»

«تَرَبَّصْتُم» از مادّه «تربّص» در اصل، به معناى انتظار كشيدن است، خواه انتظار بلا و مصيبت باشد، يا فراوانى و نعمت، و در اينجا بيشتر مناسب انتظار مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و برچيده شدن اسلام، يا انتظار كشيدن به معناى تعلل ورزيدن در توبه از گناه، و انجام هر گونه كار خير است.(2)

[ترتيل:]

«وَ رَتَّلْنَاهُ تَرْتيلًا»

«ترتيل» از مادّه «رَتَل» (بر وزن قمر)، به معناى «منظم بودن و مرتب بودن» است، لذا كسى كه دندان هايش خوب و منظم و مرتب باشد، عرب به او «رتل الاسنان» مى گويد، روى اين جهت، ترتيل به معناى پى در پى آوردن سخنان يا آيات روى نظام و حساب است.

بنابراين، جمله «وَ رَتَّلْنَاهُ تَرْتِيْلًا» اشاره به اين واقعيت است كه آيات قرآن گرچه تدريجاً و در مدت 23 سال نازل شده است، اما اين نزول تدريجى، روى نظم و حساب و برنامه اى بوده، به گونه اى كه در افكار، رسوخ كند، و دل ها را مجذوب خود سازد.(3)

[تَرْجُونَ:]

«مَا لَكُمْ لاتَرْجُونَ للَّهِ وَقَاراً»

«تَرْجُونَ» از مادّه «رجاء» به معناى اميد است كه گاه توأم با خوف مى باشد.(4)

[تُرْجِى:]

«تُرْجي مَنْ تَشآءُ»

«تُرْجِى» از مادّه «ارجاء» به معناى تأخير است.(5)

[تَرَدّى ]

«مَالُهُ إِذا تَرَدَّى»

«تَرَدّى از مادّه «ردائت» و «ردىّ» به معناى هلاكت است، و به معناى سقوط از بلندى كه مايه هلاكت شود نيز آمده است، بلكه،


1- قيامت، آيه 26( ج 25، ص 311)
2- حديد، آيه 14( ج 23، ص 347)
3- فرقان، آيه 32( ج 15، ص 100)
4- نوح، آيه 13( ج 25، ص 78)
5- احزاب، آيه 51( ج 17، ص 413)

ص: 128

بعضى اصل آن را به معناى سقوط مى دانند، و از آنجا كه سقوط از نقطه مرتفع موجب هلاكت مى شود، به معناى هلاكت نيز آمده، و در آيه مورد بحث، ممكن است به معناى سقوط در قبر، يا دوزخ، و يا هلاكت به معناى مجازات بوده باشد.(1)

[تُرْدِين:]

«إِنْ كِدتَّ لَتُرْدينَ»

«تُرْدِين» از مادّه «ارداء» به معناى سقوط از بلندى است كه معمولًا توأم با هلاكت است.(2)

[تَرْهَقُهُمْ:]

«تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ»

«تَرْهَقُهُمْ» از مادّه «رهق» (بر وزن شفق) به معناى پوشانيدن و فراگرفتن است و يا به معناى پوشاندن اجبارى است.(3)

[تُرِيْحُون:]

«جَمَالٌ حينَ تُريحُونَ»

«تُرِيْحُون» از مادّه «اراحه» به معناى باز گرداندن حيوانات، به هنگام غروب به آغلها و استراحتگاهشان است، لذا محلى را كه در آن استراحت مى كنند، «مراح» مى گويند.(4)

[تَزاوَرُ:]

«إذَا طَلَعَت تَّزاوَرُ عَنْ كَهْفِهِمْ»

تعبير به «تَزاوَرُ» كه به معناى «تمايل پيدا كردن» است، اين نكته را دربردارد كه گويى خورشيد، مأموريت داشت از سمت راست غار، بگذرد.

و از اين گذشته «تَزاوَرُ» كه از مادّه «زيارت» است توأم با آغازگرى است كه مناسب طلوع آفتاب مى باشد.(5)

[تَزْرَعُونَه:]

«أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ»

«تَزْرَعُونَه» از مادّه «زراعت» و به معناى «رويانيدن» است.(6)

[تزكيه:]

«وَ يُزَكِّيكُمْ وَ يُعَلِّمُكُمُ»

«تزكيه» به معناى افزودن و نمو دادن است.(7)

[تَزَيَّلُوا:]

«لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا»

«تَزَيَّلُوا» از مادّه «زوال» در اينجا به معناى جدا گشتن و متفرق شدن است.(8)

[تَسائَلُونَ:]

«الَّذي تَسآئَلُونَ بِهِ»

«تَسائَلُونَ» از مادّه «تسائل» به معناى سؤال كردن از يكديگر است و «تَسائَلَ بِاللَّهِ» به معناى اين است كه مردم به هنگامى كه چيزى از يكديگر مى خواهند بگويند «أَسْئَلُكَ بِاللَّهِ ...» (تو را به خدا) و اين نشانه


1- ليل، آيه 11( ج 27، ص 93)
2- صافات، آيه 56( ج 19، ص 76)
3- قلم، آيه 43( ج 24، ص 419)؛ معارج، آيه 44( ج 25، ص 57)
4- نحل، آيه 6( ج 11، ص 183)
5- كهف، آيه 17( ج 12، ص 404)
6- واقعه، آيه 64( ج 23، ص 259)
7- بقره، آيه 151( ج 1، ص 583)
8- فتح، آيه 25( ج 22، ص 104)

ص: 129

عظمت خداوند در نظرها است.(1)

[تسبيح:]

«فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ»

«تسبيح» به معناى منزه شمردن خداوند از هر گونه عيب و نقص است.(2)

[تَسْرَحُون:]

«وَ حينَ تَسْرَحُونَ»

«تَسْرَحُون» از مادّه «سروح» به معناى بيرون كردن چهار پايان به هنگام صبح به سوى چراگاه است.(3)

[تَسْعى ]

«فَإِذا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعى

«تَسْعى از مادّه «سعى» به معناى راه رفتن سريع است كه به مرحله دويدن نرسد.(4)

[تَسْنِيم:]

«تَسْنِيم و سلسبيل» به معناى چشمه شراب طهور و عسل مصفّى است.(5)

[تَسَوَّرُوا:]

«إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرابَ»

«تَسَوَّرُوا» از مادّه «سور» به معناى ديوار بلندى است كه اطراف خانه يا شهر را گرفته باشد، ولى بايد توجّه داشت كه اين ماده در اصل به معناى «پريدن و بالا رفتن» است.(6)

[تسويل:]

«سَوَّلَ لَهُمْ وَ أَمْلَى لَهُمْ»

«تسويل» معناى «ترغيب و تشويق» نسبت به امورى كه به آن حريص است، و نسبت اين امر به شيطان، به خاطر وسوسه هايى است كه در جان انسان مى كند، و مانع هدايت او مى شود.(7)

[تُسِيمُونَ:]

«شَجَرٌ فيهِ تُسيمُونَ»

«تُسِيمُونَ» از مادّه «إِسامَه» به معناى چراندن حيوانات است و مى دانيم حيوانات هم از گياهان زمين استفاده مى كنند، هم از برگ هاى درختان.(8)

[تُشاقُّونَ:]

«كُنْتُمْ تُشَآقُّونَ فيهِمْ»

«تُشاقُّونَ» از مادّه «شقاق» به معناى مخالفت و دشمنى است و اصل آن از مادّه «شَقّ» به معناى نصف كردن (و شكاف ايجاد نمودن) آمده است.(9)

[تَشْخَصُ:]

«تَشْخَصُ فيهِ الْأَبْصارُ»

«تَشْخَصُ» از مادّه «شُخُوص» به معناى از حركت افتادن چشم و به نقطه اى خيره شدن است.(10)


1- نساء، آيه 1( ج 3، ص 315)
2- نصر، آيه 3( ج 27، ص 430)
3- نحل، آيه 6( ج 11، ص 183)
4- طه، آيه 20( ج 13، ص 204)
5- رحمن، آيه 50( ج 23، ص 176)
6- ص، آيه 21( ج 19، ص 263)
7- محمّد، آيه 25( ج 21، ص 491)
8- نحل، آيه 10( ج 11، ص 193)
9- نحل، آيه 27( ج 11، ص 229)
10- ابراهيم، آيه 42( ج 10، ص 427)

ص: 130

[تُشْطِط:]

«وَ لا تُشْطِطْ وَ اهْدِنَا»

«تُشْطِط» از مادّه «شطط» (بر وزن فقط) در اصل، به معناى «دورى زياد» است، و از آنجا كه ظلم و ستم انسان را از حق بسيار دور مى كند واژه «شطط» در اين معنا به كار رفته است؛ و همچنين به سخنى كه دور از حقيقت باشد اطلاق مى شود.(1)

[تشفّى قلب:]

«تشفّى قلب» به معناى فرونشاندن سوز درون است.(2)

[تَشْقى ]

«مَآ أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى»

«تَشْقى از مادّه «شقاوت» بر ضد «سعادت» است، ولى همان گونه كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: گاه مى شود اين ماده به معناى رنج و تعب مى آيد و در آيه فوق، منظور همين معناست؛ همان گونه كه شأن نزول ها نيز حكايت از آن مى كند.(3)

[تَشْهَدُونِ:]

«أَمْراً حَتَّى تَشْهَدُونِ»

«تَشْهَدُونِ» از مادّه «شهود» به معناى «حضور» است، حضورى توأم با همكارى و مشورت.(4)

[تَصَدّى ]

«فَأَنْتَ لَهُ تَصَدّى

«تَصَدّى از مادّه «صدى» (بر وزن فَتى در اصل به معناى صدايى است كه از كوه برمى گردد (در فارسى آن را «پژواك» مى گويند) سپس كلمه «تَصَدّى به معناى رو به روى چيزى قرار گرفتن و توجّه كامل به آن كردن به كار رفته است.(5)

[تَصْطَلُون:]

«لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ»

«تَصْطَلُون» از مادّه «اصطلاء» به معناى گرم شدن با آتش است.(6)

[تُصْعِدُونَ:]

«إِذْ تُصْعِدُونَ»

«تُصْعِدُونَ» از مادّه «اصعاد» است كه به گفته «راغب» در كتاب «مفردات»، به معناى راه رفتن در زمين هاى مسطح و يا به طرف بالا است؛ در حالى كه «صعود»، مخصوص رفتن به طرف بالا است و شايد به كار بردن اين ماده در آيه شريفه به خاطر اين است كه جمعى از فرار كنندگان از كوه بالا رفتند، در حالى كه جمع ديگرى در بيابان پراكنده مى شدند.(7)


1- ص، آيه 22( ج 19، ص 264).
2- سجده، آيه 22( ج 17، ص 178).
3- طه، آيات 2، 117( ج 13، ص 182، 350).
4- نمل، آيه 32( ج 15، ص 482).
5- عبس، آيه 6( ج 26، ص 138).
6- نمل، آيه 7( ج 15، ص 431).
7- آل عمران، آيه 153( ج 3، ص 172).

ص: 131

[تُصَعِّرْ:]

«وَلا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ»

«تُصَعِّرْ» از مادّه «صَعْر» در اصل يك نوع بيمارى است كه به «شتر» دست مى دهد و گردن خود را كج مى كند.(1)

[تَصْلى ]

«تَصْلى نَاراً حامِيَةً»

«تَصْلى از مادّه «صَلْى» (بر وزن نفى)، به معناى ورود در آتش و ماندن و سوختن با آن است.(2)

[تَصْلِيَه:]

«وَ تَصْلِيَةُ جَحيمٍ»

«تَصْلِيَة» از مادّه «صلى» (بر وزن سعى) به معناى سوزاندن و داخل شدن در آتش است؛ اما «تَصْلِيَه» تنها به معناى سوزاندن مى آيد.(3)

[تَضَرُّع:]

«لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ»

«تَضَرُّع» به معناى ورود شير به پستان و خضوع و تسليم آن در برابر دوشنده است، سپس به معناى تسليم آميخته با تواضع و خضوع آمده، و در سوره «انعام» به معناى دعاى آشكار است. «تَضَرُّع» در اصل از مادّه «ضرع» (بر وزن فرع) به معناى «پستان»، گرفته شده، بنابراين «تضرّع» به معناى دوشيدن شير از پستان مى آيد، و از آنجا كه به هنگام دوشيدن شير انگشت ها بر نوك پستان در جهات مختلف حركت مى كنند، اين كلمه در مورد كسى كه با حركات مخصوص خود اظهار خضوع و تواضع مى كند، به كار مى رود. و مفهوم آن در سوره «مؤمنون» اين است كه اين حوادث دردناك آنها را هرگز از مركب غرور، سركشى وخودكامگى فرود نياوردو دربرابرحق تسليم نشدند. و اگر در پاره اى از روايات «تضرع» به معناى بلند كردن دست ها در هنگام دعا و نماز تفسير شده، در واقع بيان يكى از مصداق هاى اين معنا وسيع است.(4)

[تَطْهِير:]

«وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً»

«تَطْهِير» به معناى پاك ساختن، و در حقيقت تأكيدى است بر مسأله «اذهاب رجس» و نفى پليديها، و ذكر آن به صورت «مفعول مطلق» در اين آيه نيز تأكيد ديگرى بر اين معنا محسوب مى شود.(5)

[تطيّر:]

«قالُوا اطَّيَّرْنَا بِكَ»


1- لقمان، آيه 18( ج 17، ص 65)
2- غاشيه، آيه 4( ج 26، ص 430)
3- واقعه، آيه 94( ج 23، ص 297)
4- انعام، آيات 42، 63( ج 5، ص 300، 347)؛ اعراف، آيات 55، 205( ج 6، ص 255؛ ج 7، ص 96)؛ مؤمنون، آيه 76( ج 14، ص 309)
5- احزاب، آيه 33( ج 17، ص 316)

ص: 132

«تطيّر» چنان كه مى دانيم از مادّه «طير» به معناى پرنده است، و چون عرب فال بد را غالباً به وسيله پرندگان مى زد، عنوان «تطير» به معناى فال بد زدن آمده است.(1)

[تَعاطى ]

«فَتَعاطى فَعَقَرَ»

«تَعاطى در اصل به معناى برگرفتن چيزى يا به سراغ مطلبى رفتن است؛ و نيز به انجام كارهاى مهم و خطرناك، يا انجام كارهاى پر زحمت، و يا كارى كه در مقابل آن عطا و مزدى قرار داده شده است، گفته مى شود.(2)

[تَعْبَثُون:]

«ريعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ»

«تَعْبَثُون» از مادّه «عبث» به معناى كارى است كه هدف صحيح در آن تعقيب نمى شود.(3)

[تَعْتَدُّونَها:]

«مِنْ عِدَّةٍ تَعْتَدُّونَها»

از جمله «تَعْتَدُّونَها» (عده را محاسبه كنيد) استفاده مى شود كه عِدّه نگه داشتن زن، يك نوع حق براى مرد محسوب مى شود، و بايد چنين باشد؛ زيرا امكان دارد در واقع زن باردار باشد، و ترك عده، و ازدواج با مرد ديگر، سبب شود وضع فرزند نامشخص گردد، و حق مرد در اين زمينه پايمال شود.(4)

[تَعْثَوْا:]

«وَ لا تَعْثَوْا فِي الأَرْضِ مُفْسِدِينَ»

«تَعْثَوْا» از مادّه «عثى» به معناى توليد فساد است؛ منتها اين ماده بيشتر به مفاسد اخلاقى و معنوى گفته مى شود در حالى كه مادّه «عيث» به مفاسد حسّى اطلاق مى گردد.

بنابراين، ذكر كلمه «مُفْسِدِين» بعد از جمله «لاتَعْثَوْا» به عنوان تأكيد مى باشد؛ زيرا هر دو يك معنا را مى رسانند.(5)

[تَعْدِلُوا:]

«الْهَوى أَنْ تَعْدِلُوا»

«تَعْدِلُوا» ممكن است از مادّه «عدالت» و يا از مادّه «عدول» بوده باشد، اگر از مادّه «عدالت» باشد، معناى جمله چنين خواهد بود: فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوى لِا نْ تَعْدِلُوا: «از هواپرستى پيروى نكنيد تا بتوانيد اجراى عدالت كنيد».

و اگر از مادّه «عدول» باشد، معناى جمله چنين خواهد شد: فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوى فِى أَنْ تَعْدِلُوا: «از هواپرستى در مسير انحراف از حق پيروى مكنيد».(6)

[تُعْرَضُون:]

«تُعْرَضُونَ لا تَخْفى

«تُعْرَضُون» از مادّه «عرض» به معناى نشان دادن و عرضه داشتن چيزى است، خواه كالا


1- نمل، آيه 47( ج 15، ص 520)
2- قمر، آيه 29( ج 23، ص 65)
3- شعراء، آيه 128( ج 15، ص 319)
4- احزاب، آيه 49( ج 17، ص 398)
5- اعراف، آيه 74( ج 6، ص 284)؛ عنكبوت، آيه 36( ج 16، ص 286)
6- نساء، آيه 135( ج 4، ص 214)

ص: 133

به هنگام معامله باشد، و يا غير آن، البته، انسان ها و غير انسان ها در اين دنيا نيز، دائماً در محضر خدا هستند، ولى، اين مطلب در قيامت ظهور و بروز بيشترى دارد. فى المثل؛ حاكميت خداوند بر عالم هستى دائمى است، ولى اين حاكميت در اين روز از هر زمان آشكارتر است.(1)

[تُعَزِّرُوهُ:]

«وَ تُعَزِّرُوهُ وَ تُوَقِّرُوهُ»

«تُعَزِّرُوهُ» از مادّه «تعزير» در اصل به معناى «منع» است، سپس به هر گونه دفاع و نصرت و يارى كردن در مقابل دشمنان، اطلاق شده است.

به بعضى از مجازات هايى كه مانع از گناه مى شود نيز «تعزير» مى گويند. مطابق اين تفسير ضميرى كه در «تُعَزِّرُوهُ» آمده، به شخص پيامبر صلى الله عليه و آله باز مى گردد، و هدف از آن دفاع از او در مقابل دشمن، و تعظيم و بزرگداشت او است (اين تفسير را «شيخ طوسى» در «تبيان» و «طبرسى» در «مجمع البيان» و بعضى ديگر برگزيده اند).

اما جمعى از مفسران معتقدند كه تمام ضميرهاى آيه به خداوند باز مى گردد، و منظور از «تعزير» در اينجا، يارى دين خدا، و بزرگداشت او و آئين او است؛ دليل آنها در انتخاب اين تفسير، هماهنگ شدن تمام ضميرهاى موجود در آيه است. ولى تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.(2)

[تَعس:]

«الَّذِينَ كَفَرُوا فَتَعْساً لَهُمْ»

«تَعس» (بر وزن نحس) به معناى لغزيدن و به رو در افتادن است. و اين كه بعضى آن را به «هلاكت و انحطاط» تفسير كرده اند، در واقع لازمه آن است.(3)

[تعصّب:]

«تعصّب» در اصل، از مادّه «عصب» به معناى پى هايى است كه مفاصل را به هم ارتباط مى دهد، سپس هر گونه ارتباط و به هم پيوستگى را تعصب و عصبيت ناميده اند، اما معمولًا اين لفظ در مفهوم افراطى و مذموم آن به كار مى رود.(4)

[تَعِيَها:]

«وَ تَعِيَهآ أُذُنٌ واعِيَةٌ»

«تَعِيَها» از مادّه «وعى» (بر وزن سعى) آن گونه كه «راغب» در «مفردات» و «ابن منظور» در «لسان العرب» گفته اند: در اصل، به معناى نگهدارى چيزى در قلب است؛ سپس، به هر ظرفى «وعاء» گفته شده است؛ چون چيزى را در خود نگه مى دارد. و در آيه مورد بحث، اين صفت براى گوش ها ذكر


1- حاقّه، آيه 18( ج 24، ص 457)
2- فتح، آيه 9( ج 22، ص 53)
3- محمّد، آيه 8( ج 21، ص 446)
4- شعراء، آيه 198( ج 15، ص 379)

ص: 134

شده است؛ گوش هايى كه حقايق را مى شنوند و در خود نگه مى دارند.

يا به تعبير ديگر، گاه انسان سخنى را مى شنود و فورا آن را از گوش بيرون مى افكند. همان طور كه در تعبيرات عاميانه مى گوئيم از اين گوش شنيد و از گوش ديگر بيرون كرد؛ ولى، گاه روى آن انديشه مى كند و در دل جاى مى دهد، و آن را چراغ راه زندگى خود مى شمرد. اين چيزى است كه از آن تعبير به «وعى» مى شود.(1)

[تغابن:]

«ذلِكَ يَوْمُ التَّغابُنِ»

«تغابن» از باب «تفاعل» است، و معمولًا در مورد كارهايى گفته مى شود كه دو جانبه باشد؛ مانند، تعارض و تزاحم و ... اين معنا در مورد قيامت ممكن است به اين ترتيب باشد كه تعارض گروه مؤمنان و كافران، نتيجه اش در قيامت ظاهر شود و در حقيقت روز قيامت، روز ظهور تغابن است. از بعضى از كلمات اهل لغت نيز استفاده مى شود كه باب «تفاعل» هميشه به اين معنا نيست و در اينجا به معناى ظهور غبن است (مفردات راغب، مادّه غبن).(2)

[تَغَشَّاها:]

«تَغَشَّاها حَمَلَتْ»

«تَغَشَّاها» از مادّه «تَغَشِّى» به معناى پوشاندن است و اين جمله در زبان عرب كنايه لطيفى از آميزش جنسى است.(3)

[تَغِيضُ:]

«وَ مَا تَغِيضُ الأَرْحامُ»

«تَغِيضُ» از مادّه «غيض» در اصل به معناى «فرو بردن مايع و فروكش كردن» آن است. و به همين جهت به معناى نقصان و فساد نيز آمده است. «غَيضه و مَغيض» به مكانى گفته مى شود كه آب در آن مى ايستد و آن را مى بلعد. «ليلة غائضة» به معناى شب تاريك است، گويى همه نورها را بلعيده و فرو برده است.(4)

[تفأّل:]

«قالُوا اطَّيَّرْنَا بِكَ»

«تفأّل» به معناى فال نيك زدن است.(5)

[تَفَثَ:]

«ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ»

«تَفَثَ» به گفته بسيارى از ارباب لغت و مفسران معروف، به معناى چرك، كثافت و زوائد بدن همچون ناخن و موهاى اضافى است و به گفته بعضى در اصل به چرك هاى زير ناخن و مانند آن گفته مى شود. گر چه، بعضى از ارباب لغت منكر وجود چنين ريشه اى در لغت عرب شده اند، ولى گفته اى


1- حاقّه، آيه 12( ج 24، ص 448)
2- تغابن، آيه 9( ج 24، ص 206)
3- اعراف، آيه 189( ج 7، ص 68)
4- رعد، آيه 8( ج 10، ص 161)
5- نمل، آيه 47( ج 15، ص 521)

ص: 135

را كه «راغب» در «مفردات» آورده كه يك عرب بيابانى به مخاطب خود كه بسيار كثيف و آلوده بود گفت: مَا أَتْفَثَكَ وَ أَدْرَنَكَ؟: «چقدر كثيف و آلوده اى»؟ دليل بر اين است كه اين واژه عربى است و ريشه در لغت عرب دارد.

در روايات اسلامى نيز كراراً اين جمله، به گرفتن ناخن، پاكيزه كردن بدن و كنار گذاشتن احرام تفسير شده است؛ و به تعبير ديگر، اين جمله اشاره به برنامه «تقصير» است كه از مناسك حج محسوب مى شود. در بعضى از روايات نيز به «تراشيدن سر» كه يكى ديگر از طرق تقصير مى باشد تفسير شده است.(1)

[تَفْجِيْر:]

«حَتَّى تَفْجُرَ لَنَا»

«فُجُور و تَفْجِيْر» به معناى شكافتن است اعم از شكافتن زمين به وسيله چشمه ها، و يا شكافتن افق به وسيله نور صبحگاهان، (البته تفجير مبالغه بيشترى نسبت به فجور را مى رساند).(2)

[تَفْرَحُونَ:]

«تَفْرَحُونَ فِي الأَرْضِ»

«تَفْرَحُونَ»، از مادّه «فرح» به معناى شادى و خوشحالى است كه گاهى ممدوح است و شايسته، و گاه مذموم است و بر اساس باطل.(3)

[تفسح:]

«فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اللَّه لَكُمْ»

«تفسح» به معناى توسعه دادن مى باشد.(4)

[تَفَسَّحُوا:]

«تَفَسَّحُوا فِى الْمَجالِسِ»

«تَفَسَّحُوا» از مادّه «فُسح» (بر وزن قفل) به معناى مكان وسيع است.(5)

[تفكّر:]

«أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ»

«تفكّر» مربوط به بررسى علل و خصوصيات يك موجود است.(6)

[تَفَكَّهُون:]

«فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ»

«تَفَكَّهُون» از مادّه «فاكهة» به معناى «ميوه» است، سپس «فُكاهة» به مزاح و شوخى و گفتن لطيفه ها كه ميوه جلسات انس است اطلاق شده است؛ ولى اين ماده گاهى به معناى تعجب و حيرت نيز آمده، و آيه مورد بحث از اين قبيل است.

اين احتمال نيز وجود دارد، همان گونه كه انسان به هنگام «خشم» گاهى مى خندد، كه نام آن را «خنده خشم» مى گذارند، در هنگام


1- حجّ، آيه 29( ج 14، ص 100)
2- اسراء، آيه 90( ج 12، ص 311)
3- مؤمن، آيه 75( ج 20، ص 192)
4- مجادله، آيه 11( ج 23، ص 452)
5- مجادله، آيه 11( ج 23، ص 452)
6- نساء، آيه 82( ج 4، ص 44)

ص: 136

مصائب سخت و سنگين نيز به شوخى مى پردازد، بنابراين، منظور شوخى به خاطر مصيبت است.(1)

[تُفَنِّدُون:]

«لَوْ لآأَنْ تُفَنِّدُونِ»

«تُفَنِّدُون» از مادّه «فَنَد» (بر وزن نمد) به معناى ناتوانى فكر و سفاهت و بعضى به معناى دروغ دانسته اند و در اصل به معناى فساد است؛ بنابراين جمله «لولا أن تفنّدون» يعنى: اگر مرا سفيه و فاسد العقل نخوانيد.(2)

[تفويض:]

«وَ أُفَوِّضُ أَمْري»

«تفويض» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معناى «رد كردن» است؛ بنابراين، «تفويض امر به خدا» به معناى واگذار نمودن كار خويش به او است، نه به اين معنا كه انسان دست از تلاش و كوشش بردارد، كه اين به طور مسلم تحريفى است در معناى «تفويض»، بلكه به اين معناست كه نهايت كوشش و تلاش و جهاد را به كار گيرد، و هنگامى كه در برابر موانع سخت قرار گرفت، وحشت نكند، دست پاچه نشود، و دلسرد نگردد، بلكه كار خود را به خدا واگذارد، و با عزمى راسخ به جهاد و تلاش ادامه دهد.

«تفويض» گر چه از نظر مفهوم، با «توكل» شباهت زيادى دارد، ولى مرحله اى برتر از آن است؛ چرا كه «حقيقت توكل» خدا را وكيل خويش دانستن است، ولى «تفويض» مفهومش واگذارى مطلق به او است، زيرا بسيار مى شود كه انسان وكيلى انتخاب مى كند ولى به نظارت خويش نيز ادامه مى دهد، اما در مقام تفويض هيچ نظرى از خود ندارد.(3)

[تَفِيضُ:]

«تَفيضُ مِنَ الدَّمْعِ»

«تَفِيضُ» از مادّه «فيضان»، به معناى ريزش بر اثر پر شدن است، هنگامى كه انسان ناراحت مى شود، اگر ناراحتى زياد شديد نباشد، چشم ها پر از اشك مى شود، بى آن كه جريان يابد؛ اما هنگامى كه ناراحتى به مرحله شديد رسد، اشك ها جارى مى شود.(4)

[تَقاسَمُوا:]

«قالُوا تَقاسَمُوا بِاللَّهِ»

«تَقاسَمُوا» فعل امر است، يعنى همگى شركت كنيد در سوگند ياد كردن و تعهد كنيد بر انجام اين توطئه بزرگ، تعهدى كه بازگشت و انعطافى در آن نباشد.(5)


1- واقعه، آيه 65( ج 23، ص 261)
2- يوسف، آيه 94( ج 10، ص 89)
3- مؤمن، آيه 44( ج 20، ص 134)
4- توبه، آيه 92( ج 8، ص 104)
5- نمل، آيه 49( ج 15، ص 525)

ص: 137

[تَقْرِضُ:]

«وَإِذَا غَرَبَتْ تَّقْرِضُهُمْ ذاتَ الشِّمَالِ»

«تَقْرِضُ» كه معناى «قطع كردن» و بريدن دارد، مفهوم مأموريت را در بر دارد، و از اين گذشته «تَقْرِضُ» قطع و پايان را كه در مفهوم غروب نهفته است نيز، مشخص مى كند.(1)

[تَقْشَعِرُّ:]

«تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ»

«تَقْشَعِرُّ» از مادّه «قشعْرِيْرَه» است كه ارباب لغت و مفسران، معانى مختلفى براى آن ذكر كرده اند كه چندان از هم دور نيست؛ بعضى، آن را به معناى جمع شدن پوست تن (حالتى كه به هنگام ترس به انسان دست مى دهد) و بعضى، به معناى لرزشى كه بر اندام در اين هنگام مى افتد، دانسته اند. و بعضى، آن را به معناى راست شدن مو بر بدن مى دانند، كه در حقيقت، همه اينها لازم و ملزوم يكديگر است.(2)

[تَقَطَّعُوا:]

«وَ تَقَطَّعُوا أَمْرَهُم»

«تَقَطَّعُوا» از مادّه «قطع» مى باشد و به معناى جدا كردن قطعه هايى از يك موضوع به هم پيوسته است، و با توجّه به اين كه از باب «تفعّل» آمده كه به معناى پذيرش مى آيد، مفهوم جمله اين چنين مى شود كه آنها در برابر عوامل تفرقه و نفاق تسليم شدند، جدايى و بيگانگى از يكديگر را پذيرا گشتند، به يكپارچگى فطرى و توحيدى خود پايان دادند و در نتيجه گرفتار آن همه شكست، ناكامى و بدبختى شدند.(3)

[تَقْطَعُونَ السَّبِيلَ:]

«تَقْطَعُونَ السَّبيلَ»

جمعى از مفسران در تفسير جمله «وَ تَقْطَعُونَ السَّبِيلَ» احتمالات ديگرى نيز ذكر كرده اند؛ از جمله: با توجّه به تاريخچه اى كه ذكر شد، آن را به معناى قطع كردن راه مردم در سفرهايشان به آن منطقه تفسير كرده اند، چرا كه كاروانيان براى اين كه از شر اين قوم در امان بمانند، چاره اى نداشتند جز اين كه از بيراهه بروند تا به دست اين بى راهان گرفتار نشوند.

بعضى ديگر آن را به معناى «سرقت اموال» مردم تفسير كرده اند، ولى تفسير اول، كه در بالا ذكر شد، مناسب تر به نظر مى رسد، چرا كه يكى از فلسفه هاى تحريم «لواط» طبق صريح روايات، خطر قطع نسل آدمى است.(4)

[تَقْعُدَ:]


1- كهف، آيه 17( ج 12، ص 404)
2- زمر، آيه 23( ج 19، ص 454)
3- انبياء، آيه 93( ج 13، ص 543)
4- عنكبوت، آيه 29( ج 16، ص 271)

ص: 138

«فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً»

«تَقْعُدَ» از مادّه «قعود» به معناى نشستن، كنايه از توقف و از كار افتادن مى باشد.(1)

[تقلّب:]

«أَوْ يَأْخُذَهُمْ في تَقَلُّبِهِمْ»

«تقلّب» گر چه در لغت عرب به معناى هرگونه رفت و آمد است، ولى در اين گونه موارد- همانگونه كه بسيارى از مفسران گفته اند و در بعضى از روايات اسلامى نيز تأكيد شده- به معناى رفت و آمد در طريق تجارت و كسب مال است (دقت كنيد). و در سوره «شعراء» به معناى گردش و حركت و از حالى به حالى منتقل شدن است؛ اين تعبير ممكن است اشاره به سجده پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان سجده كنندگان در حال نماز باشد، و يا گردش پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان يارانش كه مشغول عبادت بودند و از حال آنها جستجو مى كرد.

ونيز «تَقَلُّب» از مادّه «قلب» به معناى «دگرگون كردن» است، و «تقلب» در سوره «مؤمن»، به معناى «تصرف و سلطه» بر مناطق، وبلاد مختلف، و حكومت و سيطره بر آنها، و به معناى رفت وآمد در آنها مى باشد.(2)

[تُقْلَبُون:]

«وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ»

«تُقْلَبُون» از مادّه «قلب»، در اصل به معناى دگرگون ساختن چيزى از صورتى به صورت ديگر است، و از آنجا كه در قيامت انسان از صورت خاك بى جان، به صورت موجود زنده كاملى در مى آيد، اين تعبير در مورد آفرينش مجدد او، آمده است. اين تعبير، ممكن است اشاره به اين نكته نيز بوده باشد كه در سراى آخرت، انسان آن چنان دگرگون و زير و رو مى شود كه باطنش ظاهر مى گردد و اسرار درونش آشكار مى شود.(3)

[تقوا:]

«لَارَيْبَ فيهِ هُدىً لِلْمُتَّقينَ»

«تقوا» در اصل از مادّه «وقايه» به معناى نگهدارى يا خويشتن دارى است و نيز اشاره به پرهيز از هر گونه گناه، آلودگى، فساد و شرك و كفر است.(4)

[تَقَوَّلَ:]

«أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ»

«تَقَوَّلَ» از مادّه «تَقَوُّل» (بر وزن تكلّف) به معناى سخنانى است كه انسان از خود ساخته و حقيقتى ندارد.(5)

[تقويم:]

«فى أَحْسَنِ تَقْويمٍ»

«تقويم» به معناى چيزى به صورت مناسب


1- اسراء، آيه 29( ج 12، ص 109)
2- نحل، آيه 46( ج 11، ص 277)؛ شعراء، آيه 219( ج 15، ص 396)؛ مؤمن، آيه 4( ج 20، صفحه 28)
3- عنكبوت، آيه 21( ج 16، ص 255)
4- بقره، آيه 2( ج 1، ص 111)؛ اعراف، آيه 156( ج 6، ص 465)؛ مرسلات، آيه 41( ج 25، 425)
5- طور، آيه 33( ج 22، ص 460)؛ حاقّه، آيه 44( ج 24، ص 481)

ص: 139

در آوردن، و نظام معتدل و كيفيت شايسته است؛ و گستردگى مفهوم آن، اشاره به اين است كه خداوند انسان را از هر نظر موزون و شايسته آفريد، هم از نظر جسمى، و هم از نظر روحى و عقلى؛ چرا كه هر گونه استعدادى را در وجود او قرار داده، و او را براى پيمودن قوس صعودى بسيار عظيمى آماده ساخته، و با اين كه انسان «جرم صغيرى» است، «عالم كبير» را در او جا داده و آن قدر شايستگى ها به او بخشيده، كه لايق خلعت «لقد كرمنا بنى آدم» شده است.(1)

[تَقْهَرْ:]

«فَأَمَّا الْيَتيمَ فَلا تَقْهَرْ»

«تَقْهَرْ» از مادّه «قهر» به گفته «راغب» در «مفردات» به معناى «غلبه توأم با تحقير» است، ولى در هر يك از اين دو معنا نيز جداگانه استعمال مى شود، و مناسب در اينجا همان «تحقير» است.(2)

[تقيّه:]

«تقيّه» يا «كتمان عقيده باطنى»، بر خلاف آنچه بعضى مى پندارند، به معناى ضعف و ترس و محافظه كارى نيست، بلكه غالباً به عنوان يك وسيله مؤثر، براى مبارزه با زورمندان و جبّاران و ظالمان، مورد استفاده قرار مى گيرد؛ كشف اسرار دشمن، جز از طريق افرادى كه از روش تقيه استفاده مى كنند، ممكن نيست. ضربات غافلگيرانه بر پيكره دشمن، جز از طريق تقيه و كتمان نقشه ها و طرحهاى مبارزه صورت نمى گيرد، تقيه اقسامى دارد از جمله:(3)

1- «تقيه پوششى»

منظور از «تقيه پوششى»، آن است كه گاه، براى رسيدن به هدف بايد نقشه ها و مقدمات را كتمان كرد؛ چرا كه اگر برملا گردد و دشمنان از آن آگاه شوند، ممكن است آن را خنثى كنند.(4)

2- «تقيه تحبيبى»

منظور از «تقيه تحبيبى»، آن است كه گاه، انسان براى جلب محبت طرف مقابل، عقيده خود را مكتوم مى دارد تا بتواند نظر او را براى همكارى در اهداف مشترك جلب كند.(5)

[تكاثر:]

«أَلْهاكُمُ التَّكَاثُرُ»

«تكاثر» از مادّه «كثرت» به معناى تفاخر، مباهات و فخرفروشى بر يكديگر است. در استعمالات روزمره فارسى «تكاثر» به معناى ثروت اندوزى استعمال مى شود، در حالى كه اين معنا در ريشه لغوى آن نيست،


1- تين، آيه 4( ج 27، ص 165)
2- ضحى آيه 9( ج 27، ص 125)
3- مؤمن، آيه 28( ج 20، ص 103)
4- احزاب، آيه 39( ج 17، ص 358)
5- احزاب، آيه 39( ج 17، ص 358)

ص: 140

ولى در بعضى از روايات چنين استعمالى آمده است.(1)

[تُكِنُّ:]

«مَا تُكِنُّ صُدُورُهُمْ»

«تُكِنُّ» از مادّه «كِنّ» (بر وزن جنّ) به چيزى گفته مى شود كه اشياء را در آن محفوظ و مستور مى دارند و منظور، رازها، انديشه ها و توطئه هايى است كه كفار در دل پنهان مى داشتند.(2)

[تلاوت:]

«راغب» در كتاب «مفردات»، در ذيل مادّه «تلاوت» مى گويد: مراد از «يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ» اين است كه با علم و عمل از آيات قرآن، پيروى مى كنند يعنى «تلاوت» مفهومى بالاتر از مفهوم «قرائت» دارد و با يك نوع تدبر و تفكر و عمل همراه است.(3)

[تَلَظّى ]

«فَأَنْذَرْتُكُمْ نَاراً تَلَظّى

«تَلَظّى از مادّه «لظى (بر وزن قضا) به معناى شعله خالص است. و مى دانيم كه شعله هاى خالص و خالى از هر گونه دود، گرما و حرارت بيشترى دارد، و گاه واژه «لظى به خود جهنم نيز اطلاق شده است.

«تَلَظَّى» در اصل «تَتَلَظَّى» بوده، كه يكى از دو «تا» براى تخفيف افتاده است.(4)

[تِلْقاءَ:]

«تِلْقآءَ أَصْحابِ النَّارِ»

«تِلْقاءَ» در اصل- به گفته بعضى از مفسران و اهل ادب- مصدر يا اسم است و به معناى مقابله مى آيد، ولى بعداً به معناى ظرف مكان به كار رفته، يعنى مكان مقابله و جهت رو به رو. و در سوره «يونس» و مانند آن به معناى ناحيه و نزد، مى آيد؛ يعنى: من از ناحيه و از نزد خودم نمى توانم آن را تغيير دهم.(5)

[تَلْقَفُ:]

«فَإِذا هِيَ تَلْقَفُ»

«تَلْقَفُ» از مادّه «لقف» (بر وزن وقف) به معناى بلعيدن و برگرفتن چيزى با قدرت و سرعت است، خواه به وسيله دهان و دندان باشد، يا به وسيله دست، ولى در پاره اى از موارد به معناى بلعيدن نيز آمده است، در آيه مورد بحث، نيز ظاهراً به همين معناست. و در فارسى از آن به «ربودن» تعبير مى شود و در سوره «شعراء» منظور گرفتن با دهان است.(6)

[تُلَقَّى:]

«وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّى الْقُرْآنَ»

«تُلَقَّى» مضارع مجهول از باب «تفعيل»


1- تكاثر، آيه 1( ج 27، ص 301)
2- نمل، آيه 74( ج 15، ص 564)
3- اعراف، فضيلت سوره( ج 6، ص 100)
4- ليل، آيه 14( ج 27، ص 97)
5- اعراف، آيه 47( ج 6، ص 228)؛ يونس، آيه 15( ج 8، ص 307)
6- اعراف، آيه 117( ج 6، ص 351)؛ طه، آيه 69( ج 13، ص 265)؛ شعراء، آيه 45( ج 15، ص 252)

ص: 141

است؛ ثلاثى مجرد آن متعدى به يك مفعول مى شود (لقى) و ثلاثى مزيد آن، متعدى به دو مفعول. در آيه مورد بحث، خداوند فاعل است و القاء كننده قرآن، پيامبر مفعول اول، و قرآن مفعول ثانى، و در اينجا چون به صورت فعل مجهول آمده، مفعول اول به جاى فاعل نشسته، و مفعول دوم صريحاً در كلام آمده است.(1)

[تَلَقّى ]

«إِذْ يَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّيانِ»

«تَلَقّى به معناى دريافت و اخذ و ضبط است.(2)

[تِلْكَ:]

«تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبينِ»

«تِلْكَ» در لسان عرب، براى اشاره به دور است، و كراراً گفته ايم كه اين تعبير مخصوصاً كنايه از عظمت و اهميت اين آيات است، گويى در اوج آسمان ها و در نقطه دوردستى قرار گرفته است.(3)

[تَلْمِزُوا:]

«لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ»

«تَلْمِزُوا» از مادّه «لمز» (بر وزن طنز)، به معناى عيب جوئى و طعنه زدن است.(4)

[تَلْوُوا:]

«إِن تَلْوُوا أَوْ تُعْرِضُوا»

«تَلْوُوا» از مادّه «لَىّ» (بر وزن طىّ) به معناى «جلوگيرى و تأخير» است و در اصل، به معناى «پيچيدن و تاب دادن» آمده است.(5)

[تَلَّهُ:]

«فَالتَّالِياتِ ذِكْراً»

«تَلَّهُ» از مادّه «تلّ» در اصل به معناى «مكان مرتفع» است و «تَلَّهُ لِلْجَبِينِ» مفهومش اين است كه او را بر مكان مرتفعى به يك طرف صورت بر زمين افكند.(6)

[تَلَهّى ]

«فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهّى

«تَلَهّى از مادّه «لَهْو» به معناى كار سرگرم كننده است و در اينجا به معناى غافل شدن و به ديگرى پرداختن، و در حقيقت نقطه مقابل «تَصَدّى است.(7)

[تَمْاثِيل:]

«مَا هذِهِ التَّمَاثيلُ»

«تماثيل» جمع «تمثال» به معناى عكس يا مجسمه بى روح است و به معناى «نقش و عكس» نيز آمده است.(8)


1- نمل، آيه 6( ج 15، ص 426)
2- ق، آيه 17( ج 22، ص 256)
3- قصص، آيه 2( ج 16، ص 21)؛ لقمان، آيه 2( ج 17، ص 19)
4- حجرات، آيه 11( ج 22، ص 188)
5- نساء، آيه 135( ج 4، ص 215)
6- صافات، آيه 3( ج 19، ص 130)
7- عبس، آيه 10( ج 26، ص 139)
8- انبياء، آيه 52( ج 13، ص 466)؛ سبأ، آيه 13( ج 18، ص 52)

ص: 142

[تَمَارُوا:]

«فَتَمَارَوْا بِالنُّذُرِ»

«تَمَارُوا» از مادّه «تمارى» به معناى گفتگوى طرفينى براى ايجاد شك، و القاى شبهه و مجادله، در برابر حق است. در حقيقت آنها دست به دست هم دادند، و از طرق گوناگون براى ايجاد شك و شبهه در افكار عمومى وارد شدند، تا اثرات انذارهاى اين پيامبر بزرگ را خنثى كنند.(1)

[تمثّل:]

«فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيّاً»

«تمثّل» در اصل از مادّه «مثول» به معناى ايستادن در برابر شخص يا چيزى است، و «مُمَثَّل» به چيزى مى گويند كه به صورت ديگرى نمايان گردد؛ بنابراين «تَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيّاً» مفهومش اين است كه آن فرشته الهى به صورت انسانى در آمد.(2)

[تَمْرَحُونَ:]

«كُنْتُمْ تَمْرَحُونَ»

«تَمْرَحُونَ» از مادّه «مَرَح» (بر وزن فرح) به گفته جمعى از ارباب لغت و مفسران، به معناى «شدت فرح، و گستردگى» آن است. و بعضى آن را به معناى «شادى، به خاطر مطالب بى اساس»، دانسته اند. در حالى كه، بعضى ديگر آن را به معناى «شادى توأم با يك نوع طرب» و به كار گرفتن نعمتهاى الهى در مسير باطل، شمرده اند.

ظاهر اين است كه همه اين معانى به يك مطلب باز مى گردد، زيرا شدت شادى، و افراط در آن سر از همه اين مسائل در مى آورد، و با انواع گناهان و آلودگى ها و عياشى و هوسرانى توأم مى شود.(3)

[تَمَطّى:]

«إِلى أَهْلِهِ يَتَمَطّى

«يتمطى» از مادّه «مطى» در اصل به معناى پشت است و «تَمَطّى» به معناى كشيدن پشت از روى بى اعتنايى و غرور، و يا كسالت و بى حالى است، و در اينجا منظور همان معناى اول است.(4)

[تمكين:]

«وَلَقَدْ مَكَّنَّاكُمْ فِي الأَرْضِ»

«تمكين»، تنها به اين معنا نيست كه شخصى را در محلى جاى دهند، بلكه به اين معناست كه تمام وسائل كار را در اختيار او بگذارند، به او قدرت و توانايى بخشند، ابزار كار را فراهم كنند و موانع را برطرف سازند، به مجموع اينها كلمه «تمكين» اطلاق مى شود.(5)


1- قمر، آيه 36( ج 23، ص 72)
2- مريم، آيه 17( ج 13، ص 49)
3- مؤمن، آيه 75( ج 20، ص 193)
4- قيامت، آيه 33( ج 25، ص 319)
5- اعراف، آيه 10( ج 6، ص 121)

ص: 143

[تمنّى:]

«إِلَّا إِذا تَمَنّى

«تمنّى» به معناى آرزو است ولى بعضى گفته اند: به معناى تلاوت و قرائت است، چنان كه در اشعار عرب، گاه به اين معنا آمده- اين تفسير گر چه با جمله «ثم يحكم اللّه آياته» و افسانه غرانيق (طبق بعضى توجهات) سازگار است؛ ولى مهم اين است كه «تمنّى و امنية» كمتر به معناى تلاوت آمده است (توضيح بيشتر را در تفسير بخوانيد).(1)

[تمهيد:]

«وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهيداً»

«تمهيد» از مادّه «مهد» در اصل به معناى محلى است كه براى كودك آماده مى كنند (گاهواره و مانند آن) سپس به هر گونه وسائل استراحت، پيشرفت، موقعيت و مقام برجسته اجتماعى اطلاق شده است، و روى هم رفته معناى وسيعى دارد كه انواع مواهب حيات، وسائل پيشرفت و موفقيت را شامل مى شود.(2)

[تَمِيْد:]

«رَواسِيَ أَنْ تَميدَ بِهِمْ»

«تَمِيْد» از مادّه «ميد» (بر وزن صيد) به معناى لرزش و حركت ناموزون اشياء بزرگ، تزلزل و اضطراب اشياء عظيم است، و جمله «أنْ تَمِيْدَ بِكُمْ» در تقدير «لِئَلَّا تَمِيْدَ بِكُمْ» بوده است.(3)

[تَمَيَّزُ:]

«تَكَادُ تَمَيَّزُ مِنَ الْغَيْظِ»

«تَمَيَّزُ» به معناى متلاشى شدن و پراكنده گشتن است و در اصل «تتميز» بوده است.(4)

[تَنَاد:]

«أَخافُ عَلَيْكُمْ يَوْمَ التَّنَادِ»

«التَّنَاد» (در اصل «الْتَّنَادِى» بوده كه ياى آن حذف شده، و كسره دال كه دليل بر آن است بر جاى مانده) از مادّه «ندا» به معناى «صدا زدن» است.(5)

[تَنَادَوْا:]

«فَتَنَادَوْا مُصْبِحينَ»

بر اساس گفته «راغب» در «مفردات» «تَنَادَوْا» از «نداء» گرفته مى شود، و «نداء» در اصل از «ندى (بر وزن عنا) به معناى رطوبت است، زيرا معروف است كسانى كه دهانشان رطوبت كافى دارد به راحتى سخن مى گويند، و كلامى فصيح (و صدايى رسا) دارند.(6)


1- حجّ، آيه 52( ج 14، ص 154)
2- مدثّر، آيه 14( ج 25، ص 229)
3- انبياء، آيه 31( ج 13، ص 433)؛ لقمان، آيه 10( ج 17، ص 41)
4- ملك، آيه 8( ج 24، ص 338)
5- مؤمن، آيه 32( ج 20، ص 109)
6- قلم، آيه 21( ج 24، ص 402)

ص: 144

[تَنَازَعْتُمْ:]

«تَنَازَعْتُمْ» به معناى به اختلاف پرداختيد، مى باشد.(1)

[تَنَاوُش:]

«وَ أَنَّى لَهُمُ التَّنَاوُشُ»

«تَنَاوُش» از مادّه «نوش» (بر وزن خوف) به معناى بر گرفتن چيزى است، و بعضى آن را به معناى گرفتن با سهولت دانسته اند، يعنى آنها چگونه مى توانند به آسانى به چنين هدف دور دستى راه يابند؟(2)

[تَنَزَّلُ:]

«تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها»

با توجّه به اين كه «تَنَزَّلُ» فعل مضارع است، و دلالت بر استمرار دارد (در اصل «تَتَنَزَّلُ» بوده) روشن مى شود كه شب قدر مخصوص به زمان پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و نزول قرآن مجيد نبوده، بلكه امرى است مستمر و شبى است مداوم، كه در همه سال تكرار مى شود.(3)

[تنزيل:]

«تَنْزيلُ الْكِتابِ مِنَ اللَّهِ»

«تنزيل» معمولًا در مواردى گفته مى شود كه چيزى تدريجاً نازل شود. بعضى نيز معتقدند: «تنزيل» فقط نزول تدريجى است.(4)

[تَنْفُذُوا:]

«إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا»

«تَنْفُذُوا» از مادّه «نفوذ» در اصل به معناى پاره كردن و عبور كردن از چيزى است.(5)

[تَنْقِمُ:]

«وَ مَا تَنْقِمُ مِنَّا»

«تَنْقِمُ» از مادّه «نقمت» (بر وزن نعمت) در اصل، به معناى انكار كردن چيزى است به «زبان»، يا «به وسيله عمل و مجازات نمودن».(6)

[تَنْكِصُون:]

«أَعْقابِكُمْ تَنْكِصُونَ»

«تَنْكِصُون» از مادّه «نكوص» به معناى عقب، عقب بر گشتن است.(7)

[تَنُّور:]

«وَ فارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِيهَا»

«تَنُّور» (با تشديد نون) همان معنا را مى بخشد كه «تنور» در فارسى متداول امروز، يعنى محلى كه نان در آن پخت و پز مى شود.(8)

[تَنُوء:]

«لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي»


1- صافات، آيه 173( ج 19، ص 209)
2- سبأ، آيه 52( ج 18، ص 171)
3- قدر، آيه 4( ج 27، ص 206)
4- زمر، آيه 1( ج 19، ص 390)؛ دخان، آيه 3( ج 21، ص 161)
5- رحمن، آيه 33( ج 23، ص 160)
6- اعراف، آيه 126( ج 6، ص 364)
7- مؤمنون، آيه 66( ج 14، ص 293)
8- هود، آيه 40( ج 9، ص 123)

ص: 145

«تَنُوء» از مادّه «نوء»، به معناى قيام كردن با زحمت و سنگينى است، و در مورد بارهاى پروزنى به كار مى رود، كه وقتى انسان آن را حمل مى كند، از سنگينى آن را به اين طرف و آن طرف، متمايل مى سازد!(1)

[تَوَّاب:]

«وَ أَنَا التَّوَّابُ الرَّحيمُ»

«تَوَّاب» صيغه مبالغه است و به معناى كسى است كه بسيار بازگشت كننده مى باشد.(2)

[تَواصَوا:]

«وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ»

«تَواصَوا» از مادّه «تواصى» همان گونه كه «راغب» در «مفردات» آورده، به معناى آن است كه بعضى، بعض ديگر را سفارش كنند.(3)

[تورات:]

«التَّوْراةَ وَ الإِنْجيلَ»

«تورات» در اصل يك لغت عبرى است و به معناى «شريعت و قانون» مى باشد، و سپس به كتابى كه از طرف خداوند بر موسى بن عمران نازل گرديد گفته شده، گاهى به مجموعه كتب «عهد عتيق» و گاهى به «اسفار پنجگانه» آن نيز گفته مى شود.(4)

[تُورُون:]

«النَّارَ الَّتي تُورُونَ»

«تُورُون» از مادّه «ورى» (بر وزن نفى) به معناى «مستور ساختن» است، و به آتشى كه در وسائل آتش افروزى نهفته است و آن را از طريق جرقه زدن بيرون مى آورند، «ورى» و «ايراء» مى گويند.(5)

[توريه:]

«توريه» (بر وزن توصيه) كه گاهى از آن به «معاريض» تعبير مى شود اين است كه انسان سخنى بگويد كه باطنش مطلب حقى باشد، ولى طرف مقابل، از ظاهر آن چيز ديگرى استفاده كند و اين مخصوص مواردى است كه انسان در تنگنا قرار بگيرد كه مى خواهد دروغ نگويد و در عين حال، حفظ ظاهر نيز داشته باشد. فى المثل كسى از ديگرى سؤال مى كند: كى از سفر آمدى؟ او پاسخ مى دهد:

پيش از غروب، در حالى كه پيش از ظهر آمده است؛ شنونده از ظاهر اين كلام، كمى قبل از غروب را مى فهمد، در حالى كه گوينده، قبل از ظهر را اراده كرده، چرا كه آن هم قبل از غروب است!(6)

[تُوَسْوِسُ:]

«وَ نَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسٌ»

«تُوَسْوِسُ» از مادّه «وسوسه» به گفته «راغب»


1- قصص، آيه 76( ج 16، ص 166)
2- بقره، آيه 160( ج 1، صفحات 624، 628)
3- بلد، آيه 17؛ عصر، آيه 3( ج 27، صفحات 43، 326)
4- آل عمران، آيه 3( ج 2، ص 491)
5- واقعه، آيه 71( ج 23، صفحات 267، 268)
6- شعراء، آيه 20( ج 15، ص 228)؛ صافات، آيه 89( ج 19، ص 110)

ص: 146

در «مفردات»، به معناى افكار نامطلوبى است كه از دل انسان مى گذرد، و اصل آن، از كلمه «وسواس» گرفته شده كه به معناى «صداى زينت آلات» و همچنين پيام و صداى مخفى است.(1)

[تُؤْفَكُونَ:]

«هُوَ فَأَنّى تُؤْفَكُونَ»

«تُؤْفَكُونَ» از مادّه «افك» (بر وزن فكر) به هر چيزى گفته مى شود كه از حالت اصليش دگرگون گردد، لذا به هر سخنى كه از حق، انحراف پيدا كند «افك» مى گويند، و اين كه مى بينيم به معناى «دروغ و تهمت» به كار مى رود از همين نظر است؛ منتهى بعضى معتقدند كه اين كلمه بيانگر دروغ و تهمت هاى بزرگ است.(2)

[تُوَفَّونَ:]

«تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ»

«تُوَفَّونَ» از مادّه «تَوفيَة» كه به معناى پرداخت كامل است، نشان مى دهد كه اجر و پاداش انسان به طور كامل در روز قيامت پرداخت مى گردد؛ بنابراين مانعى ندارد كه در عالم برزخ (جهانى كه واسطه ميان دنيا و آخرت است) قسمتى از نتائج اعمال خود و پاداش و كيفر را ببيند، زيرا اين پاداش و كيفر برزخى كامل نيست.(3)

[توفِّى:]

«وَ هُوَ الَّذي يَتَوَفَّاكُمْ»

«توفِّى» از مادّه «توفِّى» در لغت به معناى باز گرفتن است، و اين كه خواب را يك نوع باز گرفتن روح معرفى كرده، به خاطر آن است كه خواب- همان طور كه معروف است- برادر مرگ است.

«تَوَفِّى» از مادّه «وَفَىَ» به معناى قبض و دريافت كامل نيز آمده است.(4)

[تُوقِدُون:]

«أَنْتُمْ مِّنْهُ تُوقِدُونَ»

«تُوقِدُون» از مادّه «وقود» (بر وزن قبور) به معناى روشن شدن آتش است.(5)

[تُوَقِّرُوهُ:]

«وَ تُوَقِّرُوهُ وَ تُسَبِّحُوهُ»

«تُوَقِّرُوهُ» از مادّه «توقير» از ريشه «وقر» به معناى سنگينى است؛ بنابراين «توقير» در اينجا به معناى تعظيم و بزرگداشت است.

مطابق اين تفسير ضميرى كه در «تُوَقِّرُوهُ» آمده، به شخص پيامبر صلى الله عليه و آله باز مى گردد، و هدف از آن دفاع از او در مقابل دشمن و تعظيم و بزرگداشت او است (اين تفسير را


1- ق، آيه 16( ج 22، ص 253)
2- فاطر، آيه 3( ج 18، ص 191)
3- آل عمران، آيه 185( ج 3، ص 260)
4- انعام، آيه 60( ج 5، ص 338)؛ زمر، آيه 42( ج 19، ص 498)
5- يس، آيه 80( ج 18، ص 491)

ص: 147

«شيخ طوسى» در «تبيان» و «طبرسى» در «مجمع البيان» و بعضى ديگر برگزيده اند).

اما جمعى از مفسران معتقدند كه تمام ضميرهاى آيه به خداوند باز مى گردد، و منظور از «توقير» در اينجا، يارى دين خدا، و بزرگداشت او و آئين او است، دليل آنها در انتخاب اين تفسير، هماهنگ شدن تمام ضميرهاى موجود در آيه است. ولى تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.(1)

[توكّل:]

«تَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُّسْلِمِينَ»

«توكّل» در اصل از مادّه «وكالت» به معناى انتخاب وكيل است و اين را مى دانيم كه يك وكيل خوب كسى است كه حداقل داراى چهار صفت باشد: آگاهى كافى، امانت، قدرت و دلسوزى. حقيقت «توكّل»، واگذارى كار به ديگرى و انتخاب او به وكالت است.

مفهوم «توكّل»، اين نيست كه انسان دست از تلاش و كوشش بردارد، و به گوشه انزوا بخزد و بگويد كه تكيه گاه من خدا است، بلكه مفهوم آن اين است كه هر گاه نهايت تلاش و كوشش خود را به كار زد، و نتوانست مشكل را حل كند، و موانع را از سر راه خود كنار زند، وحشتى به خود راه ندهد، و با اتكاء به لطف پروردگار و استمداد از ذات پاك و قدرت بى پايان او، ايستادگى به خرج دهد، و به جهاد پى گير خود همچنان ادامه دهد. حتى در جايى كه توانايى دارد نيز خود را بى نياز از لطف خدا نداند؛ چرا كه هر قدرتى هست، بالاخره از ناحيه او است.

اين است مفهوم «توكّل»، كه از ايمان و اسلام نمى تواند جدا باشد؛ چرا كه يك فرد مؤمن و تسليم در برابر فرمان پروردگار، او را بر هر چيز قادر و توانا، و هر مشكلى را در برابر اراده او سهل و آسان مى داند، و به وعده هاى پيروزى او اعتقاد دارد.(2)

[تَوَلّى ]

«فَتَوَلَّى فِرْعَوْنُ فَجَمَعَ»

گر چه كلمه «تَوَلّى از مادّه «تَولِّى» در اينجا به معناى جدا شدن از موسى يا از آن مجلس تفسير شده است ولى ممكن است با توجّه به مفهوم اين لغت، حالت اعتراض و ناراحتى فرعون و موضع گيرى خصمانه اش را در مقابل موسى عليه السلام نيز منعكس كند.(3)

[تولّى ]

«الَّذي كَذَّبَ وَ تَوَلّى

«تولّى از مادّه «تَولِّى» اشاره به «ترك اعمال صالح» است؛ چرا كه لازمه كفر همين است.


1- فتح، آيه 9( ج 22، ص 53)
2- يونس، آيه 84( ج 8، ص 448)؛ ابراهيم، آيه 11( ج 10، ص 341)
3- طه، آيه 60( ج 13، ص 257)

ص: 148

و نيز ممكن است هر دو اشاره به ترك ايمان باشد، به اين ترتيب كه اول پيامبر خدا را تكذيب مى كند، و بعد پشت كرده براى هميشه از او دور مى شود.(1)

[تهامه:]

«تهامه» كه به سرزمين هاى پست گفته مى شود؛ يا به تعبير ديگر «بلند بوم» و «پست بوم» است، در اينجا كنايه از خير و شرّ و مسير سعادت و شقاوت است.(2)

[تَهَجَّدْ:]

«وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ»

«تَهَجَّدْ» از مادّه «هجود» در اصل- چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد- به معناى خواب است؛ ولى هنگامى كه به باب «تفعل» مى رود معنا از بين بردن خواب و انتقال به حالت بيدارى است. ضمير در «تَهَجَّدْ بِهِ» به قرآن برمى گردد (يعنى قسمتى از شب را بيدار باش و قرآن بخوان).

ولى، اين كلمه بعداً در لسان اهل شرع به معناى نماز شب به كار رفته است، و «مُتَهَجِّد» به كسى مى گويند كه نماز شب مى خواند.(3)

[تَهْجُرُونَ:]

«سامِراً تَهْجُرُونَ»

«تَهْجُرُونَ» از مادّه «هجر» (بر وزن فجر) در اصل، به معناى دورى كردن و جدايى است؛ سپس به معناى هذيان گفتن مريض نيز آمده؛ چرا كه سخنانش در آن حالت ناخوش آيند و دور كننده است و نيز «هجر» (بر وزن كفر) به معناى فحش و ناسزا است كه آن نيز مايه دورى و جدايى است.(4)

[تَهِنُوا:]

«وَلاتَهِنُوا وَ لاتَحْزَنُوا»

«تَهِنُوا» از مادّه «وهن» گرفته شده، در لغت به معناى هر نوع سستى است، خواه در جسم و تن باشد، و يا در اراده و ايمان.(5)

[تَيَمُّم:]

«وَ لا تَيَمَّمُوا الْخَبيثَ»

«تَيَمُّم» در اصل به معناى قصد چيزى كردن است، در اينجا نيز به همان معنا آمده است، و «تَيَمُّم» معروف را از اين جهت «تيمُّم» گفته اند كه انسان قصد مى كند از خاك پاك زمين استفاده كند.(6)

[تين:]

«وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ»

«تين» در لغت به معناى «انجير» است.(7)

[تُؤْوِى:]

«وَتُؤْوي إِلَيْكَ»

«تُؤْوِى» از مادّه «ايواء» به معناى كسى را نزد


1- ليل، آيه 16( ج 27، ص 98)
2- بلد، آيه 10( ج 27، ص 29)
3- اسراء، آيه 79( ج 12، ص 250)
4- مؤمنون، آيه 67( ج 14، ص 294)
5- آل عمران، آيه 139( ج 3، ص 144)
6- بقره، آيه 267( ج 2، ص 391)
7- تين، آيه 1( ج 27، ص 159)

ص: 149

خود جاى دادن است.(1)

[تُؤْوِيْه:]

«فَصيلَتِهِ الَّتي تُؤِيهِ»

«تُؤْوِيْه» از مادّه «ايواء» به معناى انضمام كردن چيزى به ديگرى است، سپس به معناى پناه دادن به كار رفته است.(2)


1- احزاب، آيه 51( ج 17، ص 413)
2- معارج، آيه 13( ج 25، ص 33)

ص: 150

ص: 151

ص: 152

ص: 153

ث

[ثاقِب:]

«فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ»

«ثاقِب» از مادّه «ثقب» به معناى نافذ و سوراخ كننده است، گويى بر اثر نور شديد، صفحه چشم را سوراخ كرده و به درون چشم انسان نفوذ مى كند؛ و در اينجا اشاره به اين است كه به هر موجودى اصابت كند آن را سوراخ كرده و آتش مى زند.(1)

[ثانى:]

«ثانِيَ عِطْفِهِ لِيُضِلَّ»

«ثانى» از مادّه «ثنى» به معناى پيچيدن است.(2)

[ثاوى:]

«وَ مَا كُنْتَ ثاوِياً»

«ثاوى»، از مادّه «ثوى»، به معناى اقامه توأم با استقرار است، و به همين جهت، جايگاه و قرارگاه را «مثوى» مى گويند.(3)

[ثَبَّطَهُمْ:]

«فَثَبَّطَهُمْ وَ قيلَ اقْعُدُوا»

«ثَبَّطَهُمْ» از مادّه «تَثْبيط» به معناى توقيف و جلوگيرى از انجام كار است.(4)

[ثُبُور:]

«دَعَوْا هُنَالِكَ ثُبُوراً»

«ثُبُور» از مادّه «ثَبَر» در اصل به معناى «هلاك و فساد» است؛ و به هنگامى كه انسان در برابر چيز وحشتناك و مهلكى قرار مى گيرد، گاهى فرياد «وا ثبورا»! بلند مى كند، كه مفهومش «اى مرگ بر من» است.(5)

[ثَجَّاج:]

«مِنَ الْمُعْصِراتِ مآءً ثَجَّاجاً»

«ثَجَّاج» از مادّه «ثجّ» (بر وزن حج) به معناى فرو ريختن آب به صورت، پى در پى و فراوان است، و با توجّه به اين كه «ثَجَّاج» صيغه مبالغه است، كثرت و فزونى بيشترى را بيان مى كند، و در مجموع معناى آيه چنين مى شود كه ما از ابرهاى باران زا آبى فراوان و پى در پى فرو فرستاديم.(6)

[ثَرى ]

«وَ مَا تَحْتَ الثَّرَى

«ثَرى از مادّه «ثَرْى» در اصل به معناى «خاك مرطوب» است و از آنجا كه تنها قشر روى زمين بر اثر تابش آفتاب و وزش باد، مى خشكد ولى طبقه زيرين غالباً مرطوب است به اين طبقه، «ثرى» گفته مى شود و به اين ترتيب، «مَا تَحْتَ الثَّرى به معناى اعماق زمين و جوف آن است كه همه آنها


1- صافات، آيه 10( ج 19، ص 31)؛ طارق، آيه 3( ج 26، ص 373)
2- حجّ، آيه 9( ج 14، ص 42)
3- قصص، آيه 45( ج 16، ص 111)
4- توبه، آيه 46( ج 7، ص 510)
5- فرقان، آيه 13( ج 15، ص 49)
6- نبأ، آيه 14( ج 26، ص 40)

ص: 154

مملوك مالك الملوك و خالق عالم هستى است.(1)

[ثُعْبان:]

«هِيَ ثُعْبانٌ مُّبينٌ»

«ثُعْبان» به معناى مار عظيم است كه از آن در فارسى تعبير به «اژدها» مى شود. «راغب» در «مفردات» احتمال داده كه اين واژه از مادّه «ثعب» به معناى جريان آب گرفته شده باشد؛ زيرا حركت اين حيوان به نهرهايى شباهت دارد كه به صورت مارپيچ، حركت مى كند و «ثعبان مبين» به معناى اژدهاى آشكار است.(2)

[ثقب:]

«ثقب» سوراخى را گويند كه در چوب ايجاد مى كنند.(3)

[ثَقِفْتُمُوهُمْ:]

«حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ»

«ثَقِفْتُمُوهُمْ» از مادّه «ثقافت» به معناى «دست يافتن بر چيزى با دقت و مهارت» است.(4)

[ثُقِفُوا:]

«أَيْنَ مَا ثُقِفُوا»

«ثُقِفُوا» در اصل، از مادّه «ثقف» (بر وزن سقف) و ثقافت به معناى يافتن چيزى با مهارت است، و به هر چيزى كه انسان با دقت و مهارت به آن دست يابد اين واژه اطلاق مى شود و اگر به علم و فرهنگ، ثقافت گفته مى شود نيز به همين جهت است.(5)

[ثَقَل:]

«لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ»

«ثَقَل» (بر وزن خبر) معمولًا به متاع و بار مسافر گفته مى شود، و اطلاق آن بر گروه جن و انس به خاطر سنگينى معنوى آنهاست؛ چرا كه خداوند به آنها از نظر عقل، شعور، علم و آگاهى، وزن و ارزش خاصى داده است، هر چند از نظر جسمى نيز در مجموع، سنگينى قابل ملاحظه اى دارند.(6)

[ثَقَلان:]

«لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ»

«ثَقَلان» از مادّه «ثِقْل» (بر وزن كبر) به معناى بار سنگين است، و به معناى «وزن» نيز آمده است.(7)

[ثُلاثَ:]

«مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ»

«ثُلاثَ» به معناى «سه تا سه تا» است.(8)


1- طه، آيه 6( ج 13، ص 185)
2- اعراف، آيه 107( ج 6، ص 339)؛ شعراء، آيه 32( ج 15، ص 240)؛ قصص، آيه 31( ج 16، ص 89)
3- ق، آيه 36( ج 22، ص 292)
4- نساء، آيه 91( ج 4، ص 85)
5- آل عمران، آيه 112( ج 3، ص 76)؛ احزاب، آيه 61( ج 17، ص 460)
6- رحمن، آيه 31( ج 23، ص 159)
7- رحمن، آيه 31( ج 23، صفحات 158، 159)
8- نساء، آيه 3( ج 3، ص 324)

ص: 155

[ثُلّة:]

«ثُلَّةٌ مِنَ الأَوَّلينَ»

«ثُلّة» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: در اصل به معناى «قطعه مجتمع از پشم» است، سپس به معناى جماعت و گروه به كار رفته است. بعضى نيز آن را از «ثَلَّ عَرْشُهُ» (تختش فرو ريخت و حكومتش قطع شد) گرفته و آن را به معناى «قَطَعَهُ» مى دانند؛ و در اينجا به قرينه مقابله با «وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ» به معناى قطعه عظيم است.(1)

[ثُمَّ:]

«ثُمَّ جَعَلَ مِنْها»

تعبير به «ثُمَّ» هميشه براى تأخير زمانى نيست، بلكه گاهى براى تأخير بيان مى آيد؛ مثلًا مى گوئيم: «كار امروز تو را ديديم، سپس كار ديروزت را هم نيز مشاهده كرديم»، در حالى كه اعمال ديروز، مسلماً قبل از اعمال امروز واقع شده، ولى توجّه به آن در مرحله بعد بوده است.(2)

[ثمود:]

«وَ ثَمُودَ الَّذينَ جابُوا»

قوم «ثمود» از قديمى ترين اقوام اند، پيامبرشان صالح عليه السلام بود، و در سرزمينى به نام «وادى القرى» ميان «مدينه» و «شام» زندگى داشتند، تمدنى پيشرفته و زندگانى مرفه، و صاحب ساختمان هاى عظيم و پيشرفته بودند. بعضى گفته اند: «ثمود» نام پدر قبيله بود كه به آن ناميده شده اند.

«ثمود» از نظر ريشه لغت از مادّه «ثمد» (بر وزن نمد)، به معناى آب كمى است كه ماده نداشته باشد، و «مثمود» به كسى مى گويند كه از او زياد مطالبه اموال كنند، به اندازه اى كه اموالش نقصان پذيرد، بعضى نيز اين كلمه را عجمى مى دانند (مفردات راغب).(3)

[ثُوِّب:]

«هَلْ ثُوِّبَ الْكُفَّارُ»

«ثُوِّب» از مادّه «ثَوْب» (بر وزن جوف)، در اصل، به معناى بازگشتن چيزى به حالت نخستين است، و «ثواب» به پاداشى گفته مى شود كه به انسان در مقابل اعمالش مى دهند؛ چرا كه نتيجه اعمالش به او برمى گردد، اين واژه، هم در جزاى نيك و هم بد به كار مى رود، هر چند غالباً در مورد خير استعمال مى شود.(4)


1- واقعه، آيات 13، 39( ج 23، صفحات 218، 235)
2- زمر، آيه 6( ج 19، ص 400)
3- فجر، آيه 9( ج 26، ص 470)
4- مطففين، آيه 36( ج 26، ص 300)

ص: 156

ص: 157

ص: 158

ص: 159

ج

[جابُوا:]

«جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ»

«جابُوا» در اصل از «جوبة» (بر وزن توبه)، به معناى زمين پست گرفته شده، سپس به معناى قطع و بريدن هر قطعه زمينى آمده است؛ و پاسخ كلام را از اين رو «جواب» ناميده اند كه گويى هوا را قطع مى كند و از دهان گوينده به گوش شنونده مى رسد (يا به اين جهت كه سؤال را قطع كرده و به آن پايان مى دهد).(1)

[جاثِم:]

«في دارِهِمْ جاثِمينَ»

«جاثِم» در اصل از مادّه «جثم» (بر وزن خشم) به معناى نشستن روى زانو و توقف در يك مكان و همچنين «افتادن به رو» آمده است؛ و بعيد نيست اين تعبير، اشاره به آن باشد كه هنگام وقوع زلزله شديد آنها در خواب خوش فرو رفته بودند، ناگهان به پا خاستند همين كه بر سر زانو نشستند، حادثه به آنها مهلت نداد و بر اثر وحشت و ترس و يا فرو ريختن ديوارها و يا صاعقه اى كه با آن زلزله همراه بود، جان خود را در همان حالت از دست دادند. و از تعبير به «جاثمين» چنين استفاده مى شود كه صيحه آسمانى باعث مرگ آنها شد، ولى اجساد بى جانشان به روى زمين افتاده بود، اما از پاره اى از روايات بر مى آيد كه آتش صاعقه آنها را سوزاند.(2)

[جادَلْتَنَا:]

«يا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنَا»

«جادَلْتَنَا» از مادّه «مجادله» گرفته شده، و آن در اصل از «جدل» به معناى تابيدن و پيچيدن شديد طناب است، و به همين دليل به «باز شكارى» «اجدل» گفته مى شود؛ چرا كه از همه پرندگان پرخاشگرتر و پيچنده تر است، سپس در مورد پيچانيدن طرف، در بحث و گفتگو به كار رفته است.(3)

[جارِيات:]

«فَالْجارِياتِ يُسْراً»

«جارِيات» جمع «جاريه» به معناى كشتى است، و به معناى نهرهاى آب جارى نيز آمده است؛ (فِيْها عَيْنٌ جارِيَةٌ، «غاشيه»، آيه 12) و همچنين به معناى خورشيد به خاطر حركتش در آسمان، و نيز به دختر نوجوان نيز «جارية» گفته مى شود؛ چرا كه نشاط جوانى در تمام وجودش جريان دارد.(4)


1- فجر، آيه 9( ج 26، ص 470)
2- اعراف، آيه 78( ج 6، ص 288)؛ هود، آيه 67( ج 9، ص 201)؛ عنكبوت، آيه 37( ج 16، ص 287)
3- هود، آيه 32( ج 9، ص 107)
4- شورى آيه 32( ج 20، ص 475)؛ ذاريات، آيه 3( ج 22، ص 317)

ص: 160

[جانّ:]

«تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَآنٌّ»

«جانّ» از همان «جنّ» به معناى موجود ناپيدا است؛ زيرا مارهاى كوچك و باريك غالباً به صورت مخفيانه و ناپيدا در لابلاى علف ها و شيارهاى باريك زمين، حركت مى كنند و خود را مخفى مى دارند.(1)

[جانب:]

«وَ نَأى بِجانِبِهِ»

«جانب» از مادّه «جَنْب» به معناى پهلو مى باشد.(2)

[جاهَداك:]

«جاهَداكَ لِتُشْرِكَ»

تعبير به «جاهَداك»، از مادّه «مُجاهَدَة» مفهومش به كار گرفتن نهايت تلاش و كوشش و اصرار آنها است.(3)

[جاؤُا:]

«فَقَدْ جآؤُ ظُلْماً وَ زُوراً»

«جاؤُا» از مادّه «مجيى ء» معمولًا به معناى «آمدن» است، ولى، در سوره «فرقان» آيه 4، به معناى «آوردن» آمده است. همان گونه كه در آيه 81 سوره «يونس» مى خوانيم كه موسى به ساحران گفت: ما جئتم به السحر «آنچه شما آورده ايد سحر است».(4)

[جُبّ:]

«وَأَلْقُوهُ في غَيابَتِ الْجُبِّ»

«جُبّ» به معناى چاهى است كه آن را سنگ چين نكرده اند؛ و شايد غالب چاه هاى بيابانى چنين بوده است. و «غيابت» به معناى نهانگاه داخل چاه است كه از نظرها غيب و پنهان است. اين تعبير گويا اشاره به محلى است كه در چاه هاى بيابانى معمول است، و آن اين كه در قعر چاه، نزديك به سطح آب، در داخل بدنه چاه، محل كوچك طاقچه مانندى درست مى كنند، كه اگر كسى به قعر چاه برود بتواند داخل آن بنشيند و ظرفى را كه با خود برده پر از آب كند، بى آن كه خود وارد آب شود و طبعاً از بالاى چاه كه نگاه كنند اين محل درست پيدا نيست و به همين جهت، از آن تعبير به «غيابت» شده است. و در محيط ما نيز چنين چاه هايى وجود دارد.(5)

[جبّار:]

«كُلِّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ»

«جبّار» از مادّه «جَبْر» به كسى مى گويند كه از روى خشم و غضب مى زند، مى كشد و نابود مى كند، و پيرو فرمان عقل نيست.

به تعبير ديگر، جبّار كسى است كه ديگرى را مجبور به پيروى خود مى كند و يا


1- نمل، آيه 10( ج 15، ص 434)؛ قصص، آيه 31( ج 16، ص 89)
2- فصّلت، آيه 51( ج 20، ص 344)
3- عنكبوت، آيه 8( ج 16، ص 230)
4- فرقان، آيه 4( ج 15، ص 32)
5- يوسف، آيه 10( ج 9، ص 386)

ص: 161

مى خواهد نقص خود را با ادعاى عظمت و تكبر ظاهراً بر طرف سازد، هر گونه حقى براى خود بر مردم قائل است ولى هيچ حقى براى كسى بر خود قائل نيست، اينها همه از صفات بارز طاغوتيان و مستكبران در هر زمان است.

ولى كلمه «جبّار» گاهى بر خداوند نيز اطلاق مى شود كه به معناى ديگرى است و آن «اصلاح كننده موجود نيازمند به اصلاح» و يا «كسى كه مسلّط بر همه چيز است» مى باشد، جالب اين كه «جبّار» اشاره به صفت نفسانى يعنى روح سركشى است.(1)

[جِبِلّ:]

«أَضَلَّ مِنْكُمْ جِبِلًّا كَثيراً»

«جِبِلّ» (به كسر ج و ب و تشديد لام)

از مادّه «جَبَل» چنان كه «راغب» در «مفردات» گويد: به معناى جماعت و گروه است، كه از نظر عظمت، تشبيه به «جَبَل» (بر وزن عمل) به معناى كوه شده است؛ و تعبير «كَثِيراً» براى تأكيد بيشتر، در مورد پيروان شيطان است كه در هر جامعه اى قشر عظيمى را تشكيل مى دهند. بعضى عدد «جبل» را ده هزار نفر يا بيشتر نوشته اند و براى كمتر از آن اين تعبير را مناسب ندانسته اند ولى بعضى اين اعداد را لازم نمى دانند.(2)

[جِبِلَّة:]

«وَ الْجِبِلَّةَ الْأَوَّلِينَ»

«جِبِلَّة» از «جَبَل» به معناى كوه است، به جماعت زياد كه در عظمت همچون كوهند گفته شده؛ بعضى عدد آن را ده هزار ذكر كرده اند. و نيز به طبيعت و فطرت انسان «جبلّة» اطلاق شده؛ چرا كه غير قابل تغيير است همچون كوه كه نمى توان آن را جابه جا كرد.(3)

[جَبِين:]

«وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ»

«جَبِين» از مادّه «جُبْن» به معناى طرف صورت است، و دو طرف را «جَبِينان» مى گويند.(4)

[جِثِيّاً:]

«حَوْلَ جَهَنَّمَ جِثِيّاً»

تعبير «جِثِيّاً» (با توجّه به اين كه «جِثِىّ» جمع «جاثى» به معناى كسى است كه بر سر زانو نشسته) شايد اشاره به ضعف، ناتوانى، ذلت و زبونى آنها باشد، گويى قدرت ندارند بر سر پا بايستند، البته اين كلمه معانى ديگرى هم دارد: از جمله اين كه بعضى


1- هود، آيه 59( ج 9، ص 175)؛ ابراهيم، آيه 15( ج 10، ص 349)؛ مريم، آيه 32( ج 13، ص 66)
2- يس، آيه 62( ج 18، ص 451)
3- شعراء، آيه 184( ج 15، ص 361)
4- صافات، آيه 103( ج 19، ص 130)

ص: 162

«جِثِىّ» را به معناى «گروه، گروه» تفسير كرده اند، و بعضى به معناى انبوه و متراكم بر روى هم، همانند خاك ها و سنگ ها؛ ولى تفسير اول مناسب تر و مشهورتر است.(1)

[جَحِيم:]

«إِلى صِرَاطِ الْجَحِيمِ»

«جَحِيم» از مادّه «جحم، جحمه» (بر وزن فهم و ضربه) گرفته شده كه به معناى بر افروختن آتش است؛ بنابراين «جحيم» همان آتش فروزان و شعله ور است، و معمولًا در تعبير قرآن به معناى دوزخ آمده است.(2)

[جدّ:]

«وَ أَنَّهُ تَعالى جَدُّ رَبِّنَا»

«جدّ» در لغت معانى زيادى دارد از جمله:

«عظمت»، «شدت»، «جديت»، «بهره و نصيب»، «نو شدن» و مانند آن؛ ولى ريشه اصلى آن، به طورى كه «راغب» در «مفردات» آورده به معناى «قطع» است، و از آنجا كه هر وجود با عظمتى از موجودات ديگر جدا مى شود، اين واژه به معناى عظمت آمده است. همچنين، در مورد ساير معانى آن، همين تناسب را مى توان در نظر گرفت. و اگر به پدر بزرگ جدّ گفته مى شود، آن هم به واسطه بزرگى مقام يا سنّ او است.

جمعى از مفسران، براى «جدّ» در اينجا معانى محدودترى ذكر كرده اند؛ بعضى آن را به معناى «صفات»، بعضى به معناى «قدرت»، بعضى به معناى «ملك و حكومت»، بعضى به معناى «نعمت» و بعضى به معناى «نام» تفسير كرده اند؛ كه همه اينها در معناى عظمت جمع است.

ولى از آنجا كه اين تعبير به هر حال معناى معروف «جدّ» كه همان پدر بزرگ است تداعى مى كند، در بعضى از روايات آمده است كه طايفه جنّ از روى نادانى چنين تعبير نامناسبى را برگزيدند، اشاره به اين كه شما هرگز اين گونه درباره خداوند تعبير نكنيد.(3)

[جِدالَ:]

«وَ لا جِدالَ فِي الْحَجِّ»

«جِدالَ» از مادّه «جَدَلَ» به معناى گفتگوى توأم با نزاع است؛ و در اصل، به معناى محكم پيچيدن طناب است و از آنجا كه طرفين گفتگوى آميخته با نزاع، به يكديگر مى پيچند و هر كدام مى خواهد سخن خود را به كرسى بنشاند، اين واژه در آن به كار رفته است و با اين كه «جدال»، «مراء» و «حِجاج» (بر وزن لجاج) در معنا، شبيه يكديگرند، ولى «جدال» براى باز گرداندن طرف از عقيده خود به كار مى رود.


1- مريم، آيه 68( ج 13، ص 131)
2- صافات، آيات 23، 97( ج 19، صفحات 46، 118)؛ انفطار، آيه 14( ج 26، ص 243)
3- جنّ، آيه 3( ج 25، ص 11)

ص: 163

دانشمندان اسلامى براى اين كلمه معانى متفاوتى گفته اند و به گفته مرحوم «علامه مجلسى»، در «بحار الانوار»، «جدال» بيشتر در مسائل علمى به كار مى رود. و نيز گاهى گفته شده كه در «جدال»، هدف، تحقير و عاجز كردن طرف مقابل است و نيز به حملات ابتدايى و گاه گفته اند كه «جدال» در مسائل علمى است و گاه گفته اند: «جدال» اعم از جنبه دفاعى و تهاجمى در مقابل خصم است.(1)

[جُدَد:]

«وَ مِنَ الْجِبالِ جُدَدٌ بِيضٌ»

«جُدَد» جمع «جُدّه» (بر وزن غده) به معناى جاده و طريق است.(2)

[جُدُر:]

«مِنْ وَرآءِ جُدُرِ»

«جُدُر» جمع «جدار» به معناى «ديوار» است، و ريشه اصلى اين لغت به معناى ارتفاع و بلندى است.(3)

[جَدَل:]

«وَ يُجادِلُ الَّذينَ كَفَرُوا»

«جَدَل» از مادّه «جِدال» به معناى گفتگوئى است كه بر اساس نزاع و تسلط بر ديگرى صورت گيرد؛ و بنابراين «مجادله» به معناى آن است كه دو نفر در برابر هم به جر و بحث و مشاجره برخيزند. اين كلمه در اصل- به طورى كه «راغب» مى گويد- از «جَدَلْتُ الْحَبْلَ» (طناب را محكم تابيدم) گرفته شده است؛ گويى كسى كه چنين سخنانى مى گويد، مى خواهد طرف مقابل را به زور از افكارش بپيچاند. بعضى نيز گفته اند كه اصل «جدال» به معناى كشتى گرفتن و ديگرى را بر زمين افكندن است كه در مشاجرات لفظى نيز به كار مى رود.(4)

[جِذْع:]

«وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْع»

«جِذْع» به معناى تنه درخت است و اين نشان مى دهد كه تنها بدنه اى از آن درخت باقى مانده بود، يعنى درختى خشكيده بود.

«جِذْع» (بر وزن فكر)، در اصل از مادّه «جَذع» (بر وزن منع) به معناى بريدن و قطع كردن است.(5)

[جَذْوَةٍ:]

«أَوْ جَذْوَةٍ مِّنَ النَّار»

«جَذْوَةٍ» از مادّه «جَذا، يَجذُو» به معناى قطعه اى از آتش است، و بعضى گفته اند به قطعه بزرگى از هيزم گفته مى شود.(6)


1- بقره، آيه 197( ج 2، ص 68)؛ هود، آيه 32( ج 9، آيه 107)؛ عنكبوت، آيه 46( ج 16، ص 328)؛ مؤمن، آيه 5( ج 20، ص 32)
2- فاطر، آيه 27( ج 18، ص 264)
3- حشر، آيه 14( ج 23، ص 540)
4- كهف، آيه 56( ج 12، ص 512)
5- مريم، آيه 25( ج 13، ص 54)
6- قصص، آيه 29( ج 16، ص 87)

ص: 164

[جَرَحْتُمْ:]

«وَ يَعْلَمُ مَا جَرَحْتُم بِالنَّهَارِ»

«جَرَحْتُمْ» از مادّه «جرح» و در اينجا به معناى «اكتساب» و به دست آوردن چيزى است. يعنى شما شب و روز در زير چتر قدرت و علم خداوند قرار داريد، آن كس كه از پرورش دانه هاى نباتات در دل خاك، و از سقوط و مرگ برگ ها در هر مكان و هر زمان آگاه است، از اعمال شما نيز آگاهى دارد.(1)

[جُرُز:]

«مَا عَلَيْها صَعِيداً جُرُزاً»

«جُرُز» (بر وزن شتر) در اصل از مادّه «جرز» (بر وزن مرض) به معناى قطع كردن و بريدن، به معناى زمينى است كه گياهى در آن نمى رويد، گويى گياهان خود را خرد و ريشه كن ساخته، و به تعبير ديگر «جُرُز» به سرزمينى گفته مى شود كه به خاطر خشكسالى و كمى باران، تمام گياهانش از ميان بروند.(2)

[جَرَز:]

«إِلَى الأَرْضِ الْجُرُزِ»

«جَرَز» (بر وزن مرض) به معناى قطع كردن و بريدن است.(3)

[جِزْيَة:]

«حَتَّى يُعْطُوا الْجِزْيَةَ»

«جِزْيَة» از مادّه «جَزاء» به معناى مالى است كه از غير مسلمانان كه در پناه حكومت اسلامى قرار مى گيرند، گرفته مى شود؛ و اين نامگذارى به خاطر آن است كه آن را به عنوان «جزاء در برابر حفظ مال و جانشان» به حكومت اسلامى مى پردازند. (اين مطلبى است كه از سخنان «راغب» در كتاب «مفردات» استفاده مى شود).(4)

[جَسَد:]

«جَسَداً ثُمَّ أَنَابَ»

«جَسَد» به معناى جسم بى روح است، و به گفته «راغب» در كتاب «مفردات» مفهومى محدودتر از مفهوم «جسم» دارد، زيرا جسد بر غير انسان اطلاق نمى شود (مگر به طور نادر) ولى جسم اعم است.(5)

[جَعَلَ:]

«وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ»

«جَعَلَ» در اين آيه به معناى آفرينش است.(6)

[جِفان:]

«وَ تَمَاثيلَ وَ جِفانٍ»

«جِفان» جمع «جفنه» (بر وزن وزنه) به معناى ظرف هاى غذاخورى است.(7)


1- انعام، آيه 60( ج 5، ص 339).
2- كهف، آيه 8( ج 12، ص 384)؛ سجده، آيه 27( ج 17، ص 192).
3- سجده، آيه 27( ج 17، ص 192).
4- توبه، آيه 29( ج 7، ص 419).
5- ص، آيه 34( ج 19، ص 299).
6- سجده، آيه 9( ج 17، ص 141).
7- سبأ، آيه 13( ج 18، ص 53).

ص: 165

[جُفاء:]

«فَيَذْهَبُ جُفآءً»

كلمه «جُفاء» به معناى پرتاب شدن و بيرون پريدن است.(1)

[جَلَّاها:]

«وَ النَّهارِ إِذا جَلَّاها»

«جَلَّاها» از مادّه «تجلية» به معناى اظهار و ابراز است.

در اين كه ضمير در «جَلَّاها» به چه چيز باز مى گردد؟ در ميان مفسران گفتگو است:

بسيارى آن را به «زمين» يا «دنيا» بر مى گردانند، درست است كه در آيات گذشته سخنى از «زمين» در ميان نبوده، ولى از قرينه مقام روشن مى شود.

بعضى نيز معتقدند كه به «خورشيد» بر مى گردد؛ يعنى قسم به «روز» هنگامى كه «خورشيد» را ظاهر مى كند، درست است كه در حقيقت، خورشيد روز را ظاهر مى كند، ولى به طور مجازى مى توان گفت: روز، خورشيد را آشكار كرد، اما تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.(2)

[جلباب:]

«عَلَيْهِنَّ مِن جَلَابِيبِهِنَّ»

«جلباب» از مادّه «جَلْب» است و در اين كه منظور، از «جلباب» چيست؟ مفسران و ارباب لغت چند معنا براى آن ذكر كرده اند:

1- ملحفه (چادر) و پارچه بزرگى كه، از روسرى بلندتر است و سر و گردن و سينه ها را مى پوشاند. 2- مقنعه و خمار (روسرى).

3- پيراهن گشاد.(3)

[جُلُود:]

«وَأَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ»

«جُلُود» جمع «جِلْد» به معناى پوست ها مى باشد.(4)

[جَمّ:]

«وَ تُحِبُّونَ الْمَالَ حُبّاً جَمّاً»

«جَمّ» چنان كه در «مصباح اللغة» و «مقاييس» آمده است كه به معناى كثير و فراوان است.(5)

[جِمَالَتٌ:]

«كَأَنَّهُ جِمَالَتٌ صُفْرٌ»

«جِمَالَتٌ» جمع «جمل» به معناى «شتر» است (مانند حجر و حِجارة).(6)

[جَمَل:]

«حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ»

«جَمَل» در لغت به معناى شترى است كه تازه دندان برآورده، ولى يكى ديگر از معانى


1- رعد، آيه 17( ج 10، ص 202)
2- شمس، آيه 3( ج 27، ص 55)
3- احزاب، آيه 59( ج 17، ص 456)
4- فصّلت، آيه 20( ج 20، ص 267)
5- فجر، آيه 20( ج 26، ص 483)
6- مرسلات، آيه 33( ج 25، ص 417)

ص: 166

«جمل» طناب محكمى است كه كشتى ها را با آن مهار مى كنند؛ و از آنجا كه طناب و سوزن، تناسب بيشترى با هم دارند، بعضى اين معنا را در تفسير آيه بهتر دانسته اند.

ولى بيشتر مفسران اسلامى معناى اول را ترجيح داده اند، و حق با آنها است.(1)

[جُمَّة:]

«وَ تُحِبُّونَ الْمَالَ حُبّاً جَمّاً»

«جُمَّة» (بر وزن جُبّه) به معناى موهاى جمع شده پيش سر است.(2)

[جَنّ:]

«فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ»

«جَنّ» از مادّه «جَنّ» (بر وزن فنّ) به معناى پوشانيدن چيزى است و در آيه مورد بحث، معناى جمله اين است كه هنگامى كه شب، چهره موجودات را از ابراهيم عليه السلام پوشانيد ...

و اين كه به ديوانه مجنون گفته مى شود به خاطر اين است كه گويا پرده اى بر عقل او كشيده شده است. اطلاق جِنّ بر موجود ناپيدا نيز به همين ملاحظه است. جنين نيز به خاطر پوشيده بودن در درون رحم مادر است. اطلاق جنت بر بهشت و بر باغ به خاطر آن است كه زمينش زير درختان پوشيده است. و قلب را جَنان (بر وزن زمان) مى گويند، چون در ميان سينه نهفته است و يا اين كه اسرار انسان را نهفته مى دارد.

«جنّ» در اصل به معناى چيزى است كه از حس انسان پوشيده باشد؛ مثلًا مى گوئيم:

«جَنَّهُ الْلَّيْل»- يا- «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ الْلَّيْلُ» يعنى هنگامى كه پرده سياه شب او را پوشاند و به همين جهت «مجنون» به كسى كه عقلش پوشيده و «جَنين» به طفلى كه در رحم مادر پوشانده شده و «جَنَّت» به باغى كه زمينش را درختان پوشانده اند، و «جَنان» به قلب كه در درون سينه پوشانده شده و «جُنَّة» به معناى سپر كه انسان را از ضربات دشمن مى پوشاند، آمده است.

البته از آيات قرآن استفاده مى شود كه «جنّ» يك نوع موجود عاقلى است كه از حس انسان پوشيده شده، و آفرينش آن در اصل، از آتش يا شعله هاى صاف آتش است، و «ابليس» نيز از همين گروه است.

بعضى از دانشمندان از آنها تعبير به نوعى از «ارواح عاقله» مى كنند كه مجرد از ماده مى باشد، (البته پيدا است تجرد كامل ندارد زيرا كه چيزى كه از ماده آفريده شده است مادى است، ولى نيمه تجردى دارد، چرا كه با حواس ما درك نمى شود، و به تعبير ديگر يك نوع جسم لطيف است). و نيز از آيات قرآن بر مى آيد كه آنها مؤمن و كافر دارند، مطيع و سركش دارند و آنها نيز داراى تكليف و مسئوليتند.(3)


1- اعراف، آيه 40( ج 6، ص 211)
2- فجر، آيه 20( ج 26، ص 483)
3- انعام، آيات 76، 128( ج 5، صفحات 390، 541)؛ حجر، آيه 27( ج 11، ص 95)؛ منافقون، آيه 2( ج 24، ص 164)

ص: 167

[جَنَّات:]

«جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا»

«جَنَّات» جمع «جَنّة» به معناى باغ ها است و ذكر «جَنَّات» و «عُيُون» به صيغه جمع، اشاره به باغهاى متنوع و چشمه هاى فراوان و گوناگون بهشت است كه هر كدام لذت تازه اى مى آفريند، و ويژگى خاصى دارد.(1)

[جَنَّاتِ عَدْنٍ:]

«جَنَّاتِ عَدْنٍ مُّفَتَّحَةً»

«جنات عدن» به معناى باغ هاى جاويدان بهشت است.(2)

[جُنَاح:]

«فَلا جُنَاحَ عَلَيْهِ»

«جُنَاح» از مادّه «جَنَحَ» در اصل به معناى تمايل به يك سمت است، و از آنجا كه گناه انسان را از حق منحرف و متمايل مى كند، به آن «جُنَاح» گفته مى شود.(3)

[جَنَاح:]

«وَاضْمُمْ إِلَيْكَ جَنَاحَكَ»

تعبير «جَنَاح» (بال) از مادّه «جَنَحَ» به جاى دست، تعبير زيبايى است كه شايد هدف از آن، تشبيه حالت آرامش انسان به حالت پرنده اى باشد كه به هنگام مشاهده امر وحشتناك بال و پر مى زند، اما وقتى آرامش خود را باز يافت، بال و پر خود را جمع مى كند.(4)

[جَنان:]

«وَ الْجَآنَّ خَلَقْنَاه»

«جَنان» از مادّه «جَنَّ» به قلب كه در درون سينه پوشانده شده، مى گويند.(5)

[جُنُب:]

«وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا»

«جُنُب» «مصدرى» است كه به معناى «اسم فاعل» آمده، و در اصل به معناى «دور شونده» است؛ زيرا ريشه اصلى آن «جنابت» به معناى «بُعد» و دورى است، و اگر شخص «جُنُب» به اين عنوان ناميده مى شود به خاطر آن است كه بايد در آن حال، از نماز و توقف در مسجد و مانند آن دورى كند، و اين كلمه (جُنُب) هم بر مفرد و هم بر جمع، هم بر مذكر و هم بر مؤنث اطلاق مى شود.

اطلاق «جار جنب» بر همسايه دور، به همين مناسبت است. ضمناً ممكن است از اين كه قرآن مى گويد: به هنگام نماز اگر جُنُب هستيد غسل كنيد استفاده شود كه غسل جنابت جانشين وضو نيز مى شود.(6)


1- رعد، آيه 23( ج 10، ص 231)؛ حجر، آيه 45( ج 11، ص 108)؛ فاطر، آيه 33( ج 18، 287)؛ ص، آيه 50( ج 19، ص 335).
2- ص، آيه 50( ج 19، ص 335).
3- بقره، آيه 158( ج 1، ص 618).
4- قصص، آيه 32( ج 16، ص 90).
5- حجر، آيه 27( ج 11، ص 95).
6- مائده، آيه 6( ج 4، ص 369).

ص: 168

[جَنْب:]

«فِي جَنْبِ اللَّهِ»

«جَنْب» در لغت، به معناى پهلو است، و سپس به هر چيزى كه در كنار چيزى قرار گرفته باشد، اطلاق مى شود؛ همان گونه كه «يمين» و «يسار» به معناى طرف چپ و راست بدن است، سپس به هر چيزى كه در اين ناحيه قرار گيرد يمين و يسار گفته مى شود. در اينجا «جَنْبِ اللَّه» نيز به معناى تمام امورى است كه در جانب پروردگار قرار دارد مانند فرمان او، اطاعت او، قرب او، كتب آسمانى كه از ناحيه او نازل شده است، همه در معناى آن جمع است.(1)

[جنّت:]

«أَنْشَأَ جَنَّاتٍ مَّعْرُوشاتٍ»

«جنّت» هم به باغ و هم به زمين هاى پوشيده از زراعت گفته مى شود و باغ هاى پردرخت را نيز به خاطر مستور شدن زمين هايشان، «جَنَّت» مى گويند.(2)

[جَنَّتان:]

«مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتان»

«جَنَّتان» (دو باغ بهشت) از مادّه «جَنَّة» ممكن است «بهشت اول» بهشت مادى و جسمانى باشد و «بهشت دوم» بهشت معنوى و روحانى. يا اين كه، «بهشت اول»، به عنوان پاداش اعمال به آنها داده مى شود، و «بهشت دوم» به عنوان تفضل. يا اين كه، يك بهشت براى اطاعت، و ديگرى براى ترك معصيت است. يا يكى براى ايمان و عقيده، و ديگرى براى اعمال صالح و مانند آن. و يا اين كه، چون مخاطب جن و انس هستند، هر يك از اين دو بهشت، به گروهى از آنها تعلق دارد.(3)

[جَنَحُوا:]

«وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ»

«جَنَحُوا» از مادّه «جُنُوح» به معناى «تمايل» آمده و به پر و بال پرندگان نيز جناح گفته مى شود؛ زيرا هر يك از بال هاى آنها به يك طرف متمايل است. بنابراين، در تفسير آيه، هم از ريشه لغت مى توان استفاده كرد و هم از مفهوم ثانوى آن.(4)

[جُنْد:]

«جُنْدَنَا لَهُمُ الْغالِبُونَ»

«جُنْد» در اصل به معناى زمين ناهموار و سفتى است كه، سنگ هاى فراوانى در آن جمع است، و به همين مناسبت، به انبوه لشكر نيز «جند» گفته شده. بعضى از مفسران، «جُنْد» را در آيه مورد بحث، اشاره به بت ها مى دانند، كه هرگز در قيامت قادر به


1- زمر، آيه 56( ج 19، ص 533)
2- انعام، آيه 141( ج 6، ص 15)؛ حجر، آيه 27( ج 11، ص 95)؛ منافقون، آيه 2( ج 24، 164)
3- رحمن، آيه 46( ج 23، صفحات 174، 176)
4- انفال، آيه 61( ج 7، ص 280)

ص: 169

يارى مشركان نيستند، ولى، ظاهر اين است كه، آيه مفهوم وسيعى دارد كه بتها يكى از مصاديق آن است.(1)

[جَنَف:]

«مِنْ مُّوصٍ جَنَفاً»

«جَنَف» (بر وزن هدف) به معناى انحراف از حق و تمايل يك جانبه و به معناى تمايل از راستى به گمراهى است.(2)

[جنوب:]

«تَتَجافى جُنُوبُهُمْ»

«جنوب» جمع «جنب» به معناى پهلو است.(3)

[جُنُود:]

«لِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ»

«جُنُود» جمع «جُند» در اصل به معناى زمينى است كه داراى سنگ هاى بزرگ و روى هم انباشته اى باشد، سپس به هر چيز متراكم و چشمگير اطلاق شده و معمولًا به انبوه لشكر «جُند» مى گويند.(4)

[جُنَّه، جِنَّه:]

«مَا بِصاحِبِهِمْ مِّن جِنَّةٍ»

«جنّة» در اصل از مادّه «جنّ» (بر وزن فنّ) به معناى پوشاندن چيزى است و از آنجا كه سپر، انسان را در مقابل ضربات دشمن مى پوشاند به آن «جُنّه» و «مِجَنّ» و «مِجَنَّه» مى گويند.

«جِنَّة» به معناى «جنون» در اصل از مادّه «جَنّ» (بر وزن ظنّ) به معناى ستر و پوشش است، و از آنجا كه «مجنون» چنان است كه گويى عقلش پوشيده شده، اين تعبير درباره او به كار مى رود، و به هر حال نكته قابل ملاحظه اينجاست كه گويا مى خواهد اين حقيقت را بيان كند كه دعوت كننده به انديشه و بيدارى فكر، چگونه ممكن است خود مجنون باشد، و همين كه منادى تفكر است، خود دليل بر نهايت عقل و درايت اوست.(5)

[جَنى ]

«وَ جَنَى الْجَنَّتَيْنِ دانٍ»

«جَنى از مادّه «جَنَىَ» (بر وزن بقا) به معناى ميوه اى است كه، موقع چيدن آن فرا رسيده.(6)


1- صافات، آيه 173( ج 19، ص 208)؛ ملك، آيه 20( ج 24، ص 355)
2- بقره، آيه 182( ج 1، ص 697)؛ روم، آيه 30( ج 16، ص 440)
3- سجده، آيه 16( ج 17، ص 163)
4- بقره، آيه 250( ج 2، ص 281)
5- اعراف، آيه 184( ج 7، ص 53)؛ حجر، آيه 27( ج 11، ص 95)؛ سبأ، آيه 46( ج 18، ص 152)؛ مجادله، آيه 16( ج 23، ص 469)؛ منافقون، آيه 2( ج 24، ص 164)
6- رحمن، آيه 54( ج 23، ص 178)

ص: 170

[جَنين:]

«وَ الْجَآنَّ خَلَقْنَاهُ»

«جَنين» از مادّه «جنّ» به طفلى مى گويند كه در رحم مادر پوشانده شده.(1)

[جَوّ:]

«فِي جَوِّ السَّمَاءِ»

«جَوّ» در لغت به معناى «هوا» است.(2)

[جَواب:]

«كَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ»

«جَواب» جمع «جابيه» از مادّه «جَوْب» به معناى حوض آب است، و از اين تعبير استفاده مى شود كه ظرفهاى بسيار عظيم غذاخورى، كه هر كدام همچون حوضى بود براى سليمان عليه السلام، تهيه مى ديدند، تا گروه كثيرى بتوانند اطراف آن بنشينند و از آن غذا بخورند، و اگر فراموش نكرده باشيم، در زمانهاى كمى قديم نيز، بر سر سفره ها از مجمع هاى بزرگ براى خوردن غذا به صورت دسته جمعى استفاده مى شد، و در حقيقت سفره آنها، همان ظرف بزرگ بود، و مثل امروز ظرفهاى مستقل و جداى از يكديگر معمول نبود.(3)

[جَوار:]

«وَ مِنْ آياتِهِ الْجَوارِ»

«جَوار» جمع «جاريه» توصيفى است براى «سفن» به معناى «كشتى ها» كه به خاطر اختصار در تقدير است، زيرا آنچه بيشتر مورد توجّه است، همين جريان و حركت كشتيهاست، به همين جهت، روى همين وصف تكيه شده است (دقت كنيد). و اين كه، «كنيز» را «جاريه» مى گويند، به خاطر حركت و كوشش او در انجام خدمات است، و نيز اگر به دختر جوان «جاريه» گفته مى شود به خاطر جريان نشاط جوانى در وجود او است. «جَوار» جمع «جاريه» به معناى رونده سريع است.(4)

[جوارح:]

«مَا عَلَّمْتُمْ مِّنَ الْجَوارِحِ»

«جوارح» در اصل، از مادّه «جرح» گرفته شده كه گاهى به معناى «كسب» و گاهى به معناى «زخم» است، و به همين دليل به حيوانات صياد، اعم از پرندگان و غير پرندگان «جارحه» گفته مى شود، كه جمع آن «جوارح» است.

يعنى حيوانى كه به صيد خود زخم وارد مى كند، و يا حيوانى كه براى صاحب خود كسب مى نمايد.

و اگر به اعضاى بدن جوارح گفته مى شود، به خاطر آن است كه انسان به وسيله آنها


1- حجر، آيه 27( ج 11، ص 95)
2- نحل، آيه 79( ج 11، ص 370)
3- سبأ، آيه 13( ج 18، ص 53)
4- شورى آيه 32( ج 20، ص 475)؛ رحمن، آيه 24( ج 23، ص 139)؛ تكوير، آيه 16( ج 26، صفحه 199)

ص: 171

كارى انجام مى دهد و اكتسابى مى كند.(1)

[جوارى:]

«الْجَوارِ الْكُنَّسِ»

تعبير به «جوارى» جمع «جاريه» كه يكى از معانى آن كشتى هاى در حال حركت است، تعبير لطيفى است كه شباهت حركت اين ستارگان را در اقيانوس آسمان به حركت كشتى ها بر صفحه درياها نشان مى دهد.(2)

[جهالت:]

«يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَةٍ»

كلمه «جهل» و مشتقات آن گر چه به معانى گوناگونى آمده است ولى از قرائن استفاده مى شود منظور از آن در آيه مورد بحث، طغيان غرائز و تسلط هوس هاى سركش و چيره شدن آنها بر نيروى عقل و ايمان است.

و در اين حالت، علم و دانش انسان به گناه، گر چه از بين نمى رود، اما تحت تأثير آن غرائز سركش قرار گرفته و عملًا بى اثر مى گردد، و هنگامى كه علم اثر خود را از دست داد، عملًا با جهل و نادانى برابر خواهد بود، و تبديل به عملى بدون توجّه به دستورات عقل خواهد شد.(3)

[جَهد:]

«بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ»

«جَهد» از مادّه «جهاد» به معناى تلاش و كوشش براى انجام هر كارى است، بنابراين تعبير «جَهْدَ أَيْمَانِهِم» اشاره به سوگند مؤكّد است.(4)

[جَهْرَةً:]

«بَغْتَةً أَوْ جَهْرَةً»

«جَهْرَةً» از مادّه «جِهار» به معناى «آشكار» است.(5)

[جِياد:]

«الصَّافِنَاتُ الْجِيادُ»

«جِياد» جمع «جواد» در اينجا به معناى اسب هاى سريع السير و تندرو است، و در اصل از مادّه «جود» و بخشش، گرفته شده، منتهى «جود» در انسان از طريق بخشيدن مال است، و در اسب از طريق سرعت سير.(6)

[جيد:]

«فِي جِيدِها حَبْلٌ مِّنْ مَّسَدِ»

«جيد» (بر وزن ديد) به معناى «گردن» است، و جمع آن «اجياد» مى باشد، بعضى از ارباب لغت معتقدند كه «جيد»، «عنق» و «رقبه» هر سه معناى مشابهى دارند، با اين تفاوت كه «جيد» به قسمت بالاى سينه گفته مى شود، «عنق» به پشت گردن يا همه گردن و «رقبه»


1- مائده، آيه 4( ج 4، ص 353)
2- تكوير، آيه 16( ج 26، ص 200)
3- نساء، آيه 17( ج 3، ص 395)
4- انعام، آيه 109( ج 5، ص 493)؛ فاطر، آيه 42( ج 18، ص 312)
5- انعام، آيه 47( ج 5، ص 304)
6- ص، آيه 31( ج 19، ص 291)

ص: 172

به گردن گفته مى شود، و گاه به يك انسان نيز مى گويند مانند: «فك رقبة» يعنى آزاد كردن انسان.(1)

[جيوب:]

«بِخُمُرِهِنَّ عَلَى جُيُوبِهِنَّ»

«جيوب» جمع «جيب» (بر وزن غيب) به معناى يقه پيراهن است، كه از آن تعبير به «گريبان» مى شود و گاه به قسمت بالاى سينه به تناسب مجاورت با آن نيز اطلاق مى گردد.(2)


1- مسد، آيه 5( ج 27، ص 454)
2- نور، آيه 31( ج 14، ص 471)

ص: 173

ص: 174

ص: 175

ح

[حاجِزِين:]

«أَحَدٍ عَنْهُ حاجِزينَ»

«حاجِزِين» جمع «حاجز» به معناى مانع است.(1)

[حاجُّوكَ:]

«فَإِنْ حَاجُّوكَ»

«حاجُّوكَ» از مادّه «مُحاجّه» در لغت به معناى بحث، گفتگو، استدلال و دفاع از يك عقيده يا يك مسأله است.(2)

[حاذرون:]

«وَإِنَّا لَجَميعٌ حاذِرُونَ»

بعضى از مفسران، «حاذرون» را از مادّه «حَذْر» به معناى خوف و ترس از توطئه آنها تفسير كرده اند. و بعضى از «حَذَر» به معناى هوشيارى، بيدارى و آمادگى از نظر نيرو و سلاح، ولى اين دو تفسير با هم منافاتى ندارد، چرا كه فرعونيان هم بيمناك بودند و هم آمادگى براى مقابله داشتند.(3)

[حاشَ:]

«وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ»

«حاشَ لِلَّهِ» از مادّه «حشى» به معناى طرف و ناحيه است، و «تحاشى» به معناى كناره گيرى مى آيد و مفهوم جمله «حاشَ لِلَّهِ» اين است كه خدا منزه است، اشاره به اين كه يوسف عليه السلام بنده اى است پاك و منزه.(4)

[حاشرين:]

«فِي الْمَدآئِنِ حاشِرينَ»

«حاشرين» از مادّه «حشر» به معناى بسيج كردن گروهى از مردم به سوى ميدان جنگ يا مانند آن است، و به اين ترتيب، مأموران مى بايست ساحران را به هر قيمتى كه ممكن است براى مبارزه با موسى عليه السلام بسيج كنند.(5)

[حاصِب:]

«يُرْسِلَ عَلَيْكُمْ حاصِباً»

«حاصِب» از مادّه «حَصْب» به معناى طوفان و بادى است كه «حصباء» يعنى سنگريزه ها را حركت مى دهد و پشت سر هم بر جايى مى كوبد، و در اصل از «حصباء» به معناى سنگريزه گرفته شده است.(6)

[حافِرَه:]

«لَمَرْدُودُونَ فِي الْحافِرَةِ»

«حافِرَه» از مادّه «حفر» در اصل به معناى كندن زمين است؛ و اثرى كه از آن باقى مى ماند «حفره» ناميده مى شود. سم اسب را «حافر» مى گويند، چون زمين را حفر


1- حاقه، آيه 47( ج 24، ص 482)
2- آل عمران، آيه 20( ج 2، ص 553)
3- شعراء، آيه 56( ج 15، ص 262)
4- يوسف، آيه 31( ج 9، ص 466)
5- شعراء، آيه 36( ج 15، ص 244)
6- اسراء، آيه 68( ج 12، ص 218)؛ عنكبوت، آيه 40( ج 16، ص 290)؛ قمر، آيه 34( ج 23، ص 70)

ص: 176

مى كند؛ سپس «حافره» به عنوان كنايه در حالت نخستين استعمال شده؛ زيرا انسان از راهى كه مى رود، زمين را با پاى خود حفر مى كند و جاى پاى او باقى مى ماند و هنگامى كه باز مى گردد در همان «حفره هاى نخستين» گام مى نهد و لذا اين واژه به معناى «حالت اول» آمده است.

بايد توجّه داشت كه اسم فاعل در اينجا به معناى اسم مفعول و «حافِرَة» به معناى «محفورة» است.(1)

[حاق:]

«فَحاقَ بِالَّذينَ سَخِرُوا»

«حاق» از مادّه «حوق» در اصل به معناى «وارد شدن و نازل شدن واصابت كردن و احاطه نمودن» است، بعضى گفته اند كه اصل آن «حق» (به معناى تحقق يافتن) بوده است كه «قاف» اول تبديل به «واو» و سپس به «الف» شده است!(2)

[حاقَ بِهِمْ:]

«وَ حاقَ بِهِم ما كَانُوا»

«حاقَ بِهِمْ» به معناى «وارد شد بر آنها» مى باشد. اما بعضى مانند: «قرطبى» در ذيل آيه مورد بحث، و «فريد وجدى» در تفسيرش، به معناى احاطه كردن گرفته اند، و مى توان معناى جامعى براى آن ذكر كرد، كه هم وارد شدن را بگيرد و هم احاطه كردن را.(3)

[حام:]

«وَ لا وَصيلَةٍ وَ لا حامٍ»

«حام»، اسم فاعل از مادّه «حمايت» به معناى حمايت كننده، به حيوان نرى مى گفتند كه از وجود آن براى تلقيح حيوانات ماده استفاده مى شد، هنگامى كه ده بار از آن براى تلقيح استفاده مى كردند، و هر بار فرزندى از نطفه آن به وجود مى آمد، مى گفتند كه اين حيوان پشت خود را حمايت كرده يعنى كسى حق سوار شدن بر آن را ندارد (يكى از معانى «حمى»، نگاهدارى و جلوگيرى و ممنوعيت است).(4)

[حامِيَة:]

«نَارٌ حامِيَةٌ»

«حامِيَة» از مادّه «حَمْى» (بر وزن نفى) به معناى شدت حرارت است و در اينجا اشاره به سوزندگى فوق العاده آتش دوزخ است.(5)

[حَبّ:]

«فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوَى

«حَبّ» و «حَبّة» به معناى دانه هاى خوراكى و غذايى است، مثل گندم و جو و آنچه كه قابل درو كردن است.


1- نازعات، آيه 10( ج 26، ص 95)
2- انعام، آيه 10( ج 5، ص 208)؛ مؤمن، آيه 45( ج 20، ص 130)؛ جاثيه، آيه 33( ج 21، ص 303)
3- نحل، آيه 34( ج 11، ص 244)
4- مائده، آيه 103( ج 5، ص 132)
5- قارعه، آيه 11( ج 27، ص 291)

ص: 177

ولى گاهى به دانه هاى ديگر گياهان نيز گفته مى شود.(1)

[حِبال:]

«فَأَلْقَوْا حِبالَهُمْ»

«حِبال» جمع «حبل» (بر وزن طبل) به معناى طناب است.(2)

[حَبْط:]

«فَأُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ»

«حَبْط» در اصل به گفته «راغب» در «مفردات» به معناى اين است كه چهارپايى از علف هاى نامناسب آن قدر بخورد كه شكمش باد كند و دستگاه گوارش او ضايع گردد و چون اين حالت سبب فساد غذا و بى اثر بودن آن مى گردد، اين واژه به معناى باطل و بى خاصيت شدن، به كار مى رود؛ لذا «معجم مقائيس اللغة» معناى آن را «بطلان» ذكر كرده است. چنين حيوانى بر اثر اين حالت ظاهراً چاق و چله به نظر مى رسد، ولى در باطن مريض و بيمار است.(3)

[حُبُك:]

«وَالسَّمآءِ ذاتِ الْحُبُكِ»

براى «حُبُك» (بر وزن كتب) جمع «حباك» (بر وزن كتاب)، در لغت معانى بسيارى براى آن گفته شده است، از جمله: راه ها و چين و شكن هايى كه بر اثر بادها روى رمل هاى بيابان، و يا صفحه آب، و يا ابرهاى آسمان پيدا مى شود. به موهاى «مجعد» نيز «حبك» گفته مى شود. گاه «حبك» را به معناى زيبايى و زينت تفسير كرده اند. و همچنين به معناى شكل موزون و مرتب.

و ريشه اصلى آن «حَبْك» (بر وزن كبك)، به معناى بستن و محكم كردن است. به نظر مى رسد كه همه اين معانى به يك معنا باز مى گردد و آن چين و شكن هاى زيبايى است كه در ميان امواج، ابرهاى آسمان، رمل هاى بيابان و موهاى سر پيدا مى شود. و اما تطبيق اين معنا بر آسمان، يا به خاطر اشكال مختلف توده هاى ستارگان و صورت هاى فلكى (مجموعه هايى از ستارگان ثابت را كه شكل خاصى به خود گرفته، صورت فلكى مى نامند) است. يا به خاطر موج هاى جالبى است كه در ابرهاى آسمانى پيدا مى شود، و گاه به قدرى زيبا است كه مدت ها چشم هاى انسان را متوجّه خود مى سازد. و يا توده هاى عظيم كهكشان ها است كه همچون پيچ و خم هاى موهاى مجعد، بر صفحه آسمان ظاهر مى شود؛ مخصوصاً عكس هاى جالبى كه دانشمندان به وسيله تلسكوپ ها از اين


1- انعام، آيه 95( ج 5، ص 442)؛ رحمن، آيه 12( ج 23، ص 123)
2- شعراء، آيه 44( ج 15، ص 251)
3- بقره، آيه 217( ج 2، ص 139)؛ اعراف، آيه 147( ج 6، ص 438)؛ هود، آيه 16( ج 9، ص 66)

ص: 178

كهكشان ها بر داشته اند، كاملًا موهاى مجعد و پيچيده را تداعى مى كند.(1)

[حَبْل مِرير:]

«حَبْل مِرير» به معناى طناب محكم است.(2)

[حَبّة:]

«فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى

«حَبّ» و «حَبّة» به معناى دانه هاى خوراكى و غذايى است، مثل گندم و جو و آنچه كه قابل درو كردن است. ولى گاهى به دانه هاى ديگر گياهان نيز گفته مى شود.(3)

[حَتَّى حِينٍ:]

«عَنْهُمْ حَتَّى حِينٍ»

«حَتَّى حِينٍ» به معناى تا مدتى مى باشد.(4)

[حجّ:]

«حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ»

«حجّ» در اصل، به معناى «قصد» است و به همين جهت به جاده و راه، «مَحَجّة» (بر وزن مودّة) گفته مى شود؛ زيرا انسان را به مقصد مى رساند. و به دليل و برهان، «حجت» مى گويند؛ زيرا مقصود را در بحث روشن مى سازد. و اما اين كه اين مراسم مخصوص را «حجّ» ناميده اند براى اين است كه به هنگام حركت براى شركت در اين مراسم «قصد زيارت خانه خدا» مى كنند و به همين دليل اضافه به «بيت» (خانه كعبه) شده است.(5)

[حجاب:]

«مِنْ وَرآءِ حِجابٍ»

منظور از «حجاب» از مادّه «حَجْب» در اين آيه پوشش زنان نيست، بلكه حكمى اضافه بر آن است كه مخصوص همسران پيامبر صلى الله عليه و آله بوده و آن اين كه مردم موظف بودند به خاطر شرائط خاص همسران پيامبر صلى الله عليه و آله هرگاه مى خواهند چيزى از آنان بگيرند از پشت پرده باشد، و آنها حتى با پوشش اسلامى در برابر مردم در اين گونه موارد ظاهر نشوند؛ البته اين حكم، درباره زنان ديگر وارد نشده و در آنها تنها رعايت پوشش كافى است. شاهد اين سخن آن كه كلمه «حجاب» هر چند در استعمالهاى روزمره به معناى پوشش زن به كار مى رود، ولى در لغت چنين مفهومى را ندارد و نه در تعبيرات فقهاى ما.

«حجاب» در لغت به معناى چيزى است كه در ميان دو شى ء حائل مى شود به همين جهت، پرده اى كه در ميان امعاء و قلب و ريه كشيده شده «حجاب حاجز» ناميده مى شود.(6)


1- ذاريات، آيه 7( ج 22، ص 322)
2- قمر، آيه 2( ج 23، ص 20)
3- انعام، آيه 95( ج 5، ص 442)
4- صافات، آيه 174( ج 19، ص 210)
5- آل عمران، آيه 97( ج 3، ص 25)
6- احزاب، آيه 53( ج 17، ص 429)

ص: 179

[حجاب حاجز:]

«مِنْ وَرآءِ حِجاب»

پرده اى كه در ميان امعاء و قلب و ريه كشيده شده «حجاب حاجز» ناميده مى شود.(1)

[حِجاج:]

«حِجاج» از مادّه «حَجّ» است. با اين كه «جدال»، «مراء» و «حِجاج» (بر وزن لجاج) در معنا، شبيه يكديگرند، ولى «حِجاج» براى دعوت كسى به يك عقيده و استدلال بر آن به كار مى رود.(2)

[حِجارَه:]

«الْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكَافِرينَ»

«حِجارَه» اشاره به سنگ هاى گوگردى است كه حرارتشان بيش از سنگ هاى ديگر مى باشد. بعضى از مفسران «حِجارَة» را در سوره «تحريم» به بت هايى تفسير كرده اند كه از سنگ ساخته مى شد و مورد پرستش مشركان بود.(3)

[حجّت:]

«قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ»

«حجت» در اصل از مادّه «حَجَّ» به معناى قصد مى باشد و به جاده و راه كه مقصود و منظور انسان است، «مَحَجَّه» گفته مى شود؛ و به دليل و برهان نيز «حجت»، اطلاق مى گردد؛ زيرا گوينده قصد دارد به وسيله آن مطلب خود را براى ديگران ثابت كند.(4)

[حِجَجٍ:]

«تَأْجُرَني ثَمَانِيَ حِجَجٍ»

«حِجَجٍ» جمع «حجة» است و «حجة» به معناى يك سال است نظر به اين كه معمول عرب اين بود كه در هر سال، يك حج به جا مى آوردند و از زمان ابراهيم عليه السلام به يادگار مانده بود.(5)

[حِجْر:]

«أَنْعامٌ وَ حَرْثٌ حِجْرٌ»

«حِجْر» (بر وزن شعر) در اصل، به معناى ممنوع ساختن است و همان طور كه «راغب» در كتاب «مفردات» گفته است: بعيد نيست از مادّه «حجاره» به معناى سنگ، گرفته شده باشد؛ زيرا هنگامى كه مى خواستند محوطه اى را ممنوع اعلام كنند، اطراف آن را سنگ چين مى كردند.

به همين مناسبت، گاهى به «عقل»، «حجر» گفته مى شود؛ به خاطر آن كه انسان را از كارهاى خلاف منع مى كند.

و هر گاه كسى زير نظر و تحت حمايت


1- احزاب، آيه 53( ج 17، ص 429)
2- هود، آيه 32( ج 9، ص 107)
3- بقره، آيه 24( ج 1، ص 163)؛ تحريم، آيه 6( ج 24، ص 300)
4- انعام، آيه 149( ج 6، ص 38)
5- قصص، آيه 27( ج 16، ص 77)

ص: 180

ديگرى قرار بگيرد مى گويند در «حِجر» او است.

و از اين نظر كه «حجر» (بر وزن قشر) در اصل، به منطقه اى گفته مى شود كه آن را سنگ چين (تحجير) كرده، و ممنوع الورود ساخته باشند، به «حجر اسماعيل»، «حجر» مى گويند؛ به خاطر ديوارى كه اطراف آن كشيده و جدا گرديده است.

«حِجْر» در سوره «فجر» به معناى عقل است و در اصل، به معناى «منع» مى باشد؛ مثلًا گفته مى شود: قاضى فلان كس را «حَجْر» (بر وزن زجر) كرد، يعنى او را از تصرف در اموالش ممنوع ساخت. و يا اين كه به اطاق «حجره» گفته مى شود، چون محلى است محفوظ و ممنوع از اين كه ديگران وارد آن شوند. و به دامان نيز «حِجْر» (بر وزن فكر) گفته مى شود، به خاطر حفظ و منع ديگران. و از آنجا كه «عقل» نيز انسان را از كارهاى نادرست منع مى كند از آن تعبير به «حِجْر» شده، همان گونه كه خود واژه عقل نيز به معناى «منع» است، لذا به طنابى كه بر زانوى شتر مى بندند تا مانع حركت او شود، «عقال» مى گويند.(1)

[حجرات:]

«مِنْ وَرآءِ الْحُجُراتِ»

«حجرات» جمع «حجره»، در اينجا اشاره به اطاق هاى متعددى است كه در كنار مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله، براى همسران او تهيه شده بود و در اصل، از مادّه «حَجْر» (بر وزن اجر) به معناى منع است؛ زيرا «حُجْره» مانع ورود ديگران در حريم زندگى انسان است.(2)

[حِجْراً مَحجوراً:]

«وَحِجْراً مَّحْجُوراً»

جمله «حِجْراً مَحجوراً» جمله اى بوده است كه در ميان عرب به هنگامى كه با كسى روبرو مى شدند و از او وحشت داشتند براى امان گرفتن، اين جمله را مى گفتند، يعنى:

«ما را معاف و در امان داريد و از ما دور باشيد».(3)

[حَدّ:]

«وَ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ»

«حَدّ» به معناى چيزى است كه ميان دو شى ء مانع گردد؛ و لذا به مرزهاى كشورها «حدود» گفته مى شود، و قوانين الهى را از اين رو «حدود الهى» مى گويند كه عبور از آن مجاز نيست.(4)

[حدائق:]

«فَأَنْبَتْنَا بِهِ حَدآئِقَ»

«حدائق» جمع «حديقه» به طورى كه بسيارى از مفسران گفته اند: به معناى باغى است پر درخت، سرسبز و خرّم كه اطراف آن


1- انعام، آيه 138( ج 5، ص 561)؛ فرقان، آيه 22( ج 15، ص 73)؛ فجر، آيه 5( ج 26، ص 464)
2- حجرات، آيه 4( ج 22، ص 151)
3- فرقان، آيه 53( ج 15، ص 141)
4- مجادله، آيه 4( ج 23، ص 430)

ص: 181

ديوار كشيده باشند و از هر نظر محفوظ باشد؛ همچون «حدقه» چشم كه در ميان پلك ها محصور شده است. «راغب» در «مفردات» مى گويد: «حديقه، در اصل، به زمينى مى گويند كه آب در آن جمع شده است، همچون حدقه چشم كه هميشه آب در آن قرار دارد». از مجموع اين دو سخن مى توان چنين نتيجه گرفت كه حديقه باغى است كه هم ديوار دارد و هم آب كافى.(1)

[حَدَب:]

«وَهُمْ مِّنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ»

«حَدَب» (بر وزن ادب) به معناى بلندى هايى است كه ميان پستى ها قرار گرفته و گاهى به برآمدگى پشت انسان نيز حدب گفته مى شود.(2)

[حُدُود:]

«تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ»

«حُدُود» جمع «حدّ» در اصل، به معناى جلوگيرى و منع كردن است، و سپس به هر چيزى كه فاصله ميان دو شى ء باشد و آنها را از هم متمايز سازد، گفته مى شود؛ مثلًا حدّ خانه و حدّ باغ و حدّ شهر و كشور، به نقاطى گفته مى شود كه آنها را از نقاط ديگر جدا مى سازد.(3)

[حِذْر:]

«خُذُوا حِذْرَكُمْ فَانْفِرُوا»

«حِذْر» (بر وزن خضر) به معناى بيدارى و آماده باش و مراقبت در برابر خطر است و گاهى به معناى وسيله اى كه به كمك آن با خطر مبارزه مى شود نيز آمده است.

بعضى از مفسران «حِذْر» را در آيه فوق تنها به معناى «اسلحه» تفسير كرده اند، در حالى كه «حِذْر» معناى وسيعى دارد و مخصوص «اسلحه» نيست.(4)

[حَرْثٌ:]

«نِسآؤُكُمْ حَرْثٌ لَّكُم»

«حَرْثٌ» مصدر و به معناى بذرافشانى است و گاهى به خود مزرعه نيز اطلاق مى شود و به طورى كه «راغب» در «مفردات» مى گويد:

در اصل، به معناى پاشيدن بذر در زمين و مهيا ساختن آن براى زراعت است؛ و در قرآن مجيد نيز كراراً در اين معنا به كار رفته، ولى معلوم نيست چرا جمعى از مفسران آن را به معناى «عمل و كسب» تفسير كرده اند؟(5)

[حرج:]

«صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً»

«حرج» (بر وزن حرم) در لغت به معناى تنگى فوق العاده و محدوديت شديد است؛


1- نمل، آيه 60( ج 15، ص 544)؛ نبأ، آيه 32؛ عبس، آيه 30( ج 26، صفحات 60، 160)
2- انبياء، آيه 96( ج 13، ص 549)
3- نساء، آيه 13( ج 3، ص 381)
4- نساء، آيه 71( ج 4، ص 14)
5- بقره، آيه 223( ج 2، ص 171)؛ شورى آيه 20( ج 20، ص 421)

ص: 182

و اين حال افراد لجوج و بى ايمان است كه فكرشان بسيار كوتاه و روحشان فوق العاده كوچك و ناتوان است. و كمترين گذشتى در زندگى ندارند و در اصل، به معناى مركز اجتماع درختان در هم پيچيده است، سپس توسعه يافته و به هر نوع گرفتگى و ضيق اطلاق شده است و از آنجا كه اجتماع و انبوه جمعيت، توأم با تنگى و ضيق مكان و كمبود جا است، اين كلمه به معناى «ضيق و تنگى»، «ناراحتى» و «مسئوليت و تكليف» آمده است، و در سوره «توبه» به معناى اخير، يعنى مسئوليت و تكليف مى باشد.(1)

[حَرْد:]

«عَلى حَرْدٍ قادِرينَ»

«حَرْد» (بر وزن سرد) به معناى ممانعت توأم با شدت و غضب است؛ آرى، آنها از تمنا و انتظار مستمندان عصبانى بودند و تصميم داشتند با كمال قدرت از آنها جلوگيرى كنند (و لذا اين تعبير در مورد سال هايى كه باران قطع مى شود، يا شترى كه شير آن نيز قطع شده به كار مى رود).(2)

[حَرَس:]

«حَرَساً شَديداً وَ شُهُباً»

«حَرَس» (بر وزن قفس) جمع «حارس» به معناى نگاهبان، و بعضى آن را اسم جمع دانسته اند.(3)

[حرص:]

«حَريصٌ عَلَيْكُمْ»

«حرص» در لغت، به معناى شدت علاقه به چيزى است، و جالب اين كه در سوره «توبه»، به طور مطلق مى گويد: «حريص بر شما است»، نه سخنى از هدايت به ميان مى آورد و نه از چيز ديگر.

اشاره به اين كه به هر گونه خير و سعادت شما، و به هر گونه پيشرفت و ترقى و خوشبختيتان عشق مى ورزد (و به اصطلاح، حذف متعلق دليل بر عموم است).(4)

[حَرَض:]

«حَتَّى تَكُونَ حَرَضاً»

«حَرَض» (بر وزن مرض) به معناى چيز فاسد و ناراحت كننده است، در اينجا به معناى بيمار، نحيف، لاغر و مشرف بر مرگ مى باشد.(5)

[حُرُمات:]

«وَالْحُرُمَاتُ قِصاصٌ»

«حُرُمات» جمع «حرمه» به معناى چيزى است كه بايد آن را حفظ كرد و احترام آن را نگه داشت؛ و حَرَم را از اين جهت حَرَم


1- انعام، آيه 125( ج 5، ص 536)؛ اعراف، آيه 2( ج 6، ص 103)؛ توبه، آيه 91( ج 8، ص 102)
2- قلم، آيه 25( ج 24، ص 403)
3- جنّ، آيه 8( ج 25، ص 118)
4- توبه، آيه 128( ج 8، ص 259)
5- يوسف، آيه 85( ج 10، ص 74)

ص: 183

گفته اند كه جاى محترمى است و هتك آن جايز نيست. و اعمال نامشروع و قبيح را از اين جهت حرام مى گويند كه ممنوعيت دارد؛ همان گونه كه در مورد حرم، يا ماه حرام بعضى اعمال ممنوع است.(1)

[حرور:]

«وَ لَا الظِّلُّ وَ لَا الْحَرُورُ»

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «حَرُور» از مادّه «حرارة» (بر وزن قبول) به معناى باد داغ و سوزان است (بادى مرگبار و خشك كننده). بعضى آن را به معناى «باد سموم» دانسته اند، و بعضى به معناى شدت حرارت آفتاب.

«زمخشرى» در «كشاف» مى گويد: «سموم» به بادهاى موذى و كشنده اى مى گويند كه در روز مى وزرد اما «حرور» به همين بادها گفته مى شود، اعم از اين كه در روز باشد، يا در شب، به هر حال، چنين بادى كجا و سايه خنك و نشاطآفرين، كه روح و جسم انسان را نوازش مى دهد، كجا؟(2)

[حِزب:]

«إِنَّمَا يَدْعُوا حِزْبَهُ»

«حِزب» در اصل به معناى «جماعت و گروهى» است كه داراى تشكل و شدت عمل باشند؛ ولى معمولًا به هر گروه و جمعيتى كه پيروى از برنامه و هدف خاصى مى كنند، اطلاق مى شود.(3)

[حَزَن:]

«أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ»

«حَزَن» (بر وزن عدم) و «حُزن» (بر وزن مزد) چنان كه در بسيارى از كتب لغت و تفسير آمده، هر دو به يك معناست و در اصل به معناى ناهموارى زمين است؛ و از آنجا كه غم و اندوه روح انسان را ناهموار و خشن مى سازد، اين تعبير در اين معنا به كار رفته است.(4)

[حساب:]

«مَا عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِم»

در اين كه منظور از «حساب» در اينجا چه حسابى است؟ در ميان مفسران گفتگو است:

بعضى احتمال داده اند كه منظور از «حساب»، حساب روزى آنها است، يعنى اگر دست آنها از مال و ثروت تهى است بارى بر دوش تو نمى گذارند؛ زيرا حساب روزى آنها با خدا است. همان گونه كه تو نيز بار زندگى خود را بر دوش آنها نمى گذارى و حساب روزى تو با آنها نيست.

ولى ظاهر اين است كه منظور از «حساب»، حساب اعمال است همان طور كه بسيارى از مفسران گفته اند.(5)


1- بقره، آيه 194( ج 2، ص 44)
2- فاطر، آيه 21( ج 18، ص 249)
3- فاطر، آيه 6( ج 18، ص 203)
4- فاطر، آيه 34( ج 18، ص 288)
5- انعام، آيه 52( ج 5، ص 319)

ص: 184

[حِساباً شَدِيداً:]

«فَحاسَبْنَاها حِساباً شَديداً»

«حِساباً شَدِيداً» يا به معناى حساب دقيق و توأم با سخت گيرى است، و يا به معناى مجازات شديد است، كه نتيجه حساب دقيق مى باشد؛ و در هر حال، اشاره به عذاب اين اقوام سركش در اين دنيا است، كه گروهى با طوفان، گروهى با زلزله هاى ويرانگر، گروهى با صاعقه و مانند آن، ريشه كن شدند، و شهرها و ديار ويران شده آنها به صورت درس عبرتى براى آيندگان باقى ماند.(1)

[حِسان:]

«وَ عَبْقَرِيٍّ حِسانٍ»

«حسان» جمع «حسن» (بر وزن چمن) به معناى «خوب و زيبا» است.(2)

[حُسْبان:]

«وَ الْقَمَرَ حُسْباناً»

«حُسْبان» (بر وزن لقمان) مصدر، از مادّه «حساب»، به معناى حساب كردن و تيرهايى كه به هنگام پرتاب كردن مى شمارند و مجازات هايى كه روى حساب دامنگير اشخاص مى شود آمده است؛ و در اينجا ممكن است منظور اين بوده باشد كه گردش منظم و سير مرتب اين دو كره آسمانى (البته منظور از حركت آن، در نظر ما است كه ناشى از حركت زمين است) موجب مى شود كه شما بتوانيد برنامه هاى مختلف زندگى خود را تحت نظام و حساب در آوريد (همان طور كه در تفسير بالا ذكر كرديم).

بعضى از مفسران نيز احتمال داده اند كه منظور از جمله بالا اين است كه خود اين دو كره آسمانى، تحت نظام و حساب و برنامه است.

و «حُسْبان» (بروزن غفران) در سوره «رحمن»، به معناى حساب و نظم و ترتيب مى باشد، و آيه محذوفى دارد و در تقدير چنين است:

«وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ تَجْرِيانِ بِحُسْبانٍ».(3)

[حسد:]

«أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ»

«حسد» كه در فارسى از آن تعبير به «رشك» مى كنيم، به معناى آرزوى زوال نعمت از ديگران است، خواه آن نعمت به حسود برسد يا نرسد.

بنابراين، كار حسود در ويران كردن و آرزوى ويران شدن متمركز مى شود، نه اين كه آن


1- طلاق، آيه 8( ج 24، ص 267)
2- رحمن، آيه 76( ج 23، ص 196)
3- انعام، آيه 96( ج 5، ص 449)؛ كهف، آيه 40( ج 12، ص 474)؛ رحمن، آيه 5( ج 23، ص 111)

ص: 185

سرمايه و نعمت حتماً به او منتقل گردد.(1)

[حسرت:]

«قالُوا يا حَسْرَتَنَا»

«حسرت» از مادّه «حَسْر» به معناى اندوه و غم بر چيزهايى است كه از دست رفته و پشيمانى به بار آورده است. «راغب» در «مفردات» مى گويد: اين كلمه از مادّه «حسر» (بر وزن حبس) به معناى برهنه كردن و كنار زدن لباس است؛ و از آنجا كه در موارد ندامت و اندوه بر گذشته، گويى پرده هاى جهل كنار رفته، اين تعبير به كار مى رود.

ولى عرب هنگامى كه زياد متأثر شود خودِ «حسرت» را مخاطب قرار داده و مى گويد:

«يا حَسْرَتَنَا» گويا شدت حسرت چنان است كه به صورت موجودى در مقابل او مجسم شده است. چرا كه اين حالت، معمولًا در مواقعى به انسان دست مى دهد كه نيروى جبران مشكلات و شكست ها را از دست داده، گويى از توانايى و قدرت برهنه شده است.(2)

[حسن:]

«وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ»

«حسن» به معناى خوب است.(3)

[حَسَنَة:]

«هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةً»

«حَسَنَة» از مادّه «حُسْن» مفهوم وسيعى دارد و هرگونه نيكى، زيبايى و خوبى و خيرات و بركات را شامل مى شود؛ بنابراين همه نعمت ها و همچنين توفيق عمل صالح، آمرزش و بهشت و هر گونه سعادت را در بر مى گيرد و دليلى ندارد- همانند بعضى از مفسران- آن را مخصوص به يك قسمت از اين مواهب بدانيم.(4)

[حُسْنى ]

«أَنَّ لَهُمُ الْحُسْنَى

«حُسْنى كه مؤنث «احسن» است و به معناى نيكوتر يا نيكوترين مى آيد، در اينجا به معناى بهترين پاداشها و يا بهترين عاقبتها است كه اين قوم مغرور گمراه با همه جناياتشان براى خود قائل بودند.(5)

[حُسوماً، حُسام:]

«ثَمَانِيَةَ أَيَّامٍ حُسُوماً»

«حُسُوماً» از مادّه «حسم» (بر وزن رسم) به معناى از بين بردن آثار چيزى است؛ و اگر به شمشير «حُسام» (بر وزن غلام) گفته مى شود به همين مناسبت است. و گاه به داغ نهادن بر زخم، براى سوزاندن ريشه آن نيز، «حسم» گفته مى شود، و در اينجا منظور


1- نساء، آيه 54( ج 3، ص 540)
2- انعام، آيه 31( ج 5، ص 260)؛ اسراء، آيه 29( ج 12، ص 109)؛ يس، آيه 30( ج 18، ص 381)؛ زمر، آيه 56( ج 19، ص 533)
3- عنكبوت، آيه 7( ج 16، ص 227)
4- اعراف، آيه 156( ج 6، ص 463)؛ فصّلت، آيه 34( ج 20، ص 299)
5- نحل، آيه 62( ج 11، ص 310)

ص: 186

اين است كه اين هفت شب و هشت روز پى درپى زندگى گسترده و با رونق اين قوم عظيم را درهم كوبيد، متلاشى كرد و ريشه كن ساخت.(1)

[حَسِيرْ:]

«خاسِئاً وَ هُوَ حَسيرٌ»

«حَسِيرْ» از مادّه «حسر» (بر وزن قصر) به معناى برهنه كردن است، و از آنجا كه انسان به هنگام خستگى، تاب و توان خود را از دست مى دهد، و گويى برهنه از نيروهاى خود مى شود، به معناى خستگى و ناتوانى آمده است.(2)

[حَسِيس:]

«لايَسْمَعُونَ حَسيسَها»

«حَسِيس» از مادّه «حَسّ» چنان كه ارباب لغت گفته اند، به معناى صداى محسوس است و به معناى خود حركت يا صدايى كه از حركت برمى خيزد نيز آمده است. آتش دوزخ كه دائماً در آتشگيره هايش مشغول پيشروى است، داراى صداى مخصوصى است، اين صدا از دو جهت وحشتناك است، از نظر اين كه صداى آتش است و از نظر اين كه صداى پيشروى است.(3)

[حُشِرَ:]

«وَ حُشِرَ لِسُلَيْمَانَ»

«حُشِرَ» از مادّه «حشر» (بر وزن نشر) به معناى بيرون ساختن جمعيت از قرارگاه و حركت دادن آنها به سوى ميدان مبارزه و مانند آن است؛ از اين تعبير و همچنين از تعبير آيه بعد استفاده مى شود كه سليمان عليه السلام به سوى نقطه اى لشكركشى كرده بود، اما اين كداميك از لشكركشى هاى سليمان است؟ به درستى معلوم نيست.(4)

[حَشْر:]

«وَ حَشَرْنَا عَلَيْهِمْ»

«حشر» به معناى كوچ دادن و خارج كردن گروهى از مقرشان و حركت دادن آنها به سوى ميدان جنگ يا غير آن است، بنابراين به معناى حشر در قيامت نيست، بلكه به هر گونه اجتماع و خروج از قرارگاه و حاضر شدن در ميدان، اطلاق مى شود.(5)

[حَصَب:]

«اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ»

«حَصَب» در اصل به معناى پرتاب كردن چيزى در آتش است- مخصوصاً قطعات هيزم كه در تنور پرتاب مى كنند- بعضى گفته اند كه «حطب» (بر وزن سبب) كه به معناى هيزم مى باشد در لغات مختلف عرب، تلفظهاى متفاوتى دارد؛ بعضى از


1- حاقّه، آيه 7( ج 24، ص 443)
2- ملك، آيه 4( ج 24، ص 331)
3- انبياء، آيه 102( ج 13، ص 555)
4- نمل، آيه 17( ج 15، ص 460)
5- انعام، آيه 111( ج 5، ص 500)؛ نمل، آيه 83( ج 15، ص 579)؛ ق، آيه 44( ج 22، ص 307)؛ حشر، آيه 2( ج 23، ص 498)

ص: 187

قبائل آن را «حصب» و بعضى ديگر «خضب» مى نامند و از آنجا كه قرآن براى جمع بين قبائل و طوائف و دل ها بوده، گاه لغات مختلف آنها را به كار مى گيرد، تا از اين راه، جمع قلوب شود، از جمله همين كلمه «حَصَب» است كه تلفظى است از قبائل اهل «يمن» در واژه «حطب».(1)

[حصباء:]

«أَرْسَلْنَا عَلَيْهِ حاصِباً»

«حصباء» از مادّه «حَصْب» به معناى سنگريزه است.(2)

[حصر:]

«لِلْفُقَرآءِ الَّذينَ أُحْصِرُوا»

«حصر» به معناى حبس و منع و تضييق است، و در اينجا به معناى تمام امورى است كه انسان را از تأمين معاش باز مى دارد.(3)

[حُصِّلَ:]

«وَحُصِّلَ مَا فِى الصُّدُورِ»

«حُصِّلَ» از مادّه «تحصيل» در اصل به معناى بيرون آوردن «مغز» از «پوست» است؛ همچنين به تصفيه معادن، و خارج كردن طلا و امثال آن از سنگ معدن اطلاق مى شود، سپس در معناى وسيعى، يعنى مطلق استخراج و مجزا ساختن به كار رفته است. و در آيه مورد بحث، منظور جداسازى خير و شرّى است كه در دلها نهفته شده، اعم از ايمان و كفر، يا صفات حسنه و رذيله، و يا نيات خوب و بد، كه در آن روز آنها از يكديگر جدا و ظاهر و آشكار مى شود، و هر كس بر طبق آن به پاداش كيفر خود مى رسد.(4)

[حَصُور:]

«وَ حَصُوراً وَ نَبِيّاً»

«حَصُور» از «حَصْر» به معناى «حبس» گرفته شده است، به معناى كسى كه خود را از هوى و هوس، منع كرده است؛ اين واژه، گاه به معناى كسى كه خوددارى از ازدواج مى كند نيز آمده. اين كلمه در قرآن از صفات «يحيى» شمرده شده و از اين نظر امتيازى براى او بوده است كه بيانگر نهايت عفت و پاكى است، و يا بر اثر شرائط خاص زندگى، مجبور به سفرهاى متعدد براى تبليغ آئين الهى بوده، و همچون عيسى مسيح عليه السلام ناچار به مجرد زيستن گرديده است. اين تفسير، نيز نزديك به نظر مى رسد كه منظور از «حصور» در آيه فوق كسى است كه شهوات و هوس هاى دنيا را ترك گفته و در واقع يك مرحله عالى از زهد بوده است.(5)


1- انبياء، آيه 98( ج 13، ص 551)
2- عنكبوت، آيه 40( ج 16، ص 290)
3- بقره، آيه 273( ج 2، ص 416)
4- عاديات، آيه 10( ج 27، ص 274)
5- آل عمران، آيه 39( ج 2، ص 623)؛ مريم، آيه 7( ج 13، ص 32)

ص: 188

[حصى:]

«وَ أَحْصُوا الْعِدَّةَ»

«حصى» از مادّه «حَصْى» به معناى «ريگ» است.(1)

[حَصِيد:]

«مِنْها قائِمٌ وَ حَصيدٌ»

«حَصِيد» از مادّه «حَصْد» به معناى درو شده، اشاره به سرزمين هايى همچون سرزمين قوم نوح و لوط عليهما السلام كه يكى در زير آب غرق شد و ديگرى زير و رو و سنگباران گرديد.(2)

[حَصِير:]

«لِلْكَافِرينَ حَصِيراً»

«حَصِير» از مادّه «حصر» به معناى «حبس» است و به هر نقطه اى كه راه خروج ندارد، حصير گفته مى شود؛ و اگر «حصير» معمولى را هم حصير مى گويند، به خاطر آن است كه قسمت هاى مختلف آن، به هم بافته و محصور شده است.(3)

[حُطام:]

«نَشآءُ لَجَعَلْنَاهُ حُطاماً»

«حُطام» از مادّه «حطم» (بر وزن حتم) در اصل، به معناى «شكستن چيزى» است؛ و غالباً به شكستن اشياء خشك مانند استخوان پوسيده، و يا ساقه هاى خشك گياهان اطلاق مى شود و در اينجا منظور كاه است. اين احتمال نيز داده شده است كه منظور از «حُطام» در اينجا پوسيدن تخم ها در زير زمين و عدم رويش آنها باشد.(4)

[حطب:]

«اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ»

«حطب» در اصل به معناى پرتاب كردن چيزى در آتش است- مخصوصاً قطعات هيزم كه در تنور پرتاب مى كنند- بعضى گفته اند «حطب» (بر وزن سبب) كه به معناى هيزم مى باشد در لغات مختلف عرب، تلفظهاى متفاوتى دارد؛ بعضى از قبائل آن را «حصب» و بعضى ديگر «خضب» مى نامند و از آنجا كه قرآن براى جمع بين قبائل و طوائف و دل ها بوده، گاه لغات مختلف آنها را به كار مى گيرد، تا از اين راه، جمع قلوب شود.(5)

[حُطَمَه:]

«كَلَّا لَيُنْبَذَنَّ فِي الْحُطَمَةِ»

«حُطَمَه» صيغه مبالغه از مادّه «حطم» به معناى درهم شكستن چيزى است؛ و اين نشان مى دهد كه آتش سوزان دوزخ به شدت اعضاى آنها را درهم مى شكند. ولى از بعضى از روايات استفاده مى شود كه


1- طلاق، آيه 1( ج 24، ص 233)
2- هود، آيه 100( ج 9، ص 275)
3- اسراء، آيه 8( ج 12، ص 40)
4- واقعه، آيه 65؛ حديد، آيه 20( ج 23، صفحات 361، 366)
5- انبياء، آيه 98( ج 13، ص 551)

ص: 189

«حطمه» نام تمام جهنم نيست بلكه نام بخش فوق العاده سوزانى از آن است.(1)

[حطّه:]

«وَ قُولُوا حِطَّةٌ»

كلمه «حطّه» از مادّه «حَطّ» كه در واقع شعار بنى اسرائيل به هنگام ورود به بيت المقدس بود، صورت اختصارى از جمله: مَسْئَلَتُنَا حِطَّة: «تقاضاى ما ريزش گناهان ما و يا ريزش باران عفو و رحمتت بر ما است» مى باشد. زيرا «حِطَّه» در اصل، به معناى نزول چيزى از طرف بالا است.(2)

[حَفَدَة:]

«أَزْواجِكُمْ بَنينَ وَ حَفَدَةً»

«حَفَدَة» جمع «حافد» در اصل به معناى كسى است كه بدون انتظار پاداش، با سرعت همكارى مى كند، ولى در آيه مورد بحث، به عقيده بسيارى از مفسران، منظور نوه ها است و بعضى خصوص نوه هاى دخترى را گفته اند. بعضى ديگر معتقدند كه «حَفَدَه» به فرزندان بزرگ كه مى توانند كمك و همكارى كنند اطلاق شده است. و بعضى آن را هرگونه معاون و كمك كار را اعم از فرزندان و غير فرزندان دانسته اند.(3)

[حَفَظَةً:]

«وَ يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً»

«حَفَظَةً» جمع «حافظ» و در اينجا به معناى فرشتگانى است كه مأمور نگاهدارى حساب اعمال انسان ها هستند.(4)

[حَفِىٌّ:]

«كَأَنَّكَ حَفِيٌّ عَنْها»

«حَفِىٌّ» در اصل به معناى كسى است كه پى در پى از چيزى سؤال مى كند و با دقت و اصرار تعقيب مى نمايد و از آنجا كه اصرار در سؤال باعث پيشرفت علم و دانش انسان مى شود، گاهى اين كلمه به معناى «عالم و دانشمند» نيز آمده است.(5)

[حَفِيظ:]

«أَرْسَلْنَاكَ عَلَيْهِمْ حَفيظاً»

«حَفِيظ» از مادّه «حِفْظ» به كسى مى گويند كه از شخص يا چيزى مراقبت كرده و او را از زيان و ضرر حفظ مى كند. «حَفِيظ» از اين نظر كه صفت مشبهه است و معناى ثبات و دوام را مى رساند با «حافظ» كه اسم فاعل است تفاوت دارد، بنابراين «حفيظ» به معناى كسى است كه به طور مداوم مراقب حفظ چيزى مى باشد؛ در نتيجه مفهوم آيه چنين مى شود كه مسئوليت پيامبر صلى الله عليه و آله مسئوليت رهبرى، هدايت و دعوت به سوى حق و مبارزه با فساد است.(6)


1- همزه، آيات 4، 5( ج 27، ص 340)
2- اعراف، آيه 161( ج 6، ص 490)
3- نحل، آيه 72( ج 11، ص 345)
4- انعام، آيه 61( ج 5، ص 340)
5- اعراف، آيه 187( ج 7، ص 59)
6- نساء، آيه 80( ج 4، ص 41)؛ انعام، آيه 104( ج 5، ص 484)؛ ق، آيه 32( ج 22، ص 289)

ص: 190

[حق:]

«نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً»

«راغب» در «مفردات» مى گويد: اصل «حق» به معناى «مطابقت و موافقت» است، و اين كلمه، بر چند معنا اطلاق مى شود:

نخست- كسى كه چيزى را بر اساس حكمت ايجاد مى كند، و به همين دليل به خداوند حق گفته مى شود «فَذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمُ الْحَقُّ».

دوم- به چيزى كه بر اساس حكمت ايجاد شده نيز حق گفته مى شود، و چون عالم هستى فعل خدا است و موافق با حكمت، تمام آن حق است، چنان كه قرآن مى گويد:

مَا خَلَقَ اللَّهُ ذلِكَ إِلَّا بِالْحَقِّ: «خداوند اين موجودات (خورشيد و ماه و منازل آنها) را جز به حق نيافريده».

سوم- به اعتقاداتى كه مطابق واقعيتهاست حق گفته مى شود: فَهَدَى اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ «خداوند مؤمنان را به سوى آنچه از حق اختلاف كرده بودند رهنمون شد».

چهارم- به سخنان و افعالى كه بر طبق وظيفه و در وقت مقرر انجام مى شود نيز، حق گفته مى شود، همان گونه كه مى گوئيم:

«سخن تو حق است و كردارت حق».

بنابراين، گاهى «حق» به كارى گفته مى شود كه بر وفق حكمت و از روى حساب و نظم آفريده شده است، گاه به شخصى كه چنين كارى را انجام داده است، گاه به اعتقادى كه مطابق واقع است و گاه به گفتار و عملى گفته مى شود كه به اندازه لازم و در وقت لزومش انجام گرفته است؛ به هر حال نقطه مقابل آن «باطل»، «ضلال»، «لعب» و «بيهوده» و مانند اينها است، حق موضوع ثابت و پابرجايى است كه باطل به آن راه ندارد.

«حقّ» در سوره «يونس» در مقابل «باطل» نيست، بلكه منظور اين است كه آيا اين مجازات و كيفر واقعيت دارد و تحقق مى يابد؟ زيرا «حق» و «تحقق» هر دو از يك ماده اند، البته حق در مقابل باطل، اگر به معناى وسيع كلمه تفسير شود، شامل هر واقعيت موجود مى گردد، و نقطه مقابل آن معدوم و باطل است.

و اين معنا درباره قيامت كاملًا صادق است، به علاوه روزى است كه «حق» هر كس به او داده مى شود، حقوق مظلومان از ظالمان گرفته خواهد شد، و «حقايق» و اسرار درون به ظهور مى پيوندد، بنابراين روزى است به تمام معناى حق.(1)


1- آل عمران، آيه 3( ج 2، ص 491)؛ يونس، آيه 53( ج 8، ص 385)؛ ابراهيم، آيه 19( ج 10، ص 366)؛ فاطر، آيه 31( ج 18، ص 277)؛ نبأ، آيه 39( ج 26، ص 72)

ص: 191

[حُقُب:]

«أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً»

«حُقُب» به معناى «مدت طولانى» است كه بعضى آن را به «هشتاد سال» تفسير كرده اند؛ و منظور موسى عليه السلام از ذكر اين كلمه اين بوده است كه من دست از تلاش و كوشش خود براى پيدا كردن گم شده ام، برنخواهم داشت، هر چند سال ها به اين سير خود ادامه دهم.(1)

[حُقَّت:]

«أَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ»

«حُقَّت» از مادّه «حق» به معناى شايسته و سزاوار است.(2)

[حقّ قَسْم:]

مى دانيم كه يكى از احكام اسلام، در مورد همسران متعدد آن است كه، شوهر اوقات خود را در ميان آنها به طور عادلانه تقسيم كند، اگر يك شب نزد يكى از آنها است، شب ديگر نزد ديگرى باشد، تفاوتى در ميان زنان از اين نظر وجود ندارد، و اين موضوع را در كتب فقه اسلامى به عنوان «حقّ قَسْم» تعبير مى كنند.(3)

[حُكم:]

«آتَيْنَاهُمُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ»

در اين كه منظور از «حكم» چيست؟ سه احتمال وجود دارد:

1- حكم؛ به معناى عقل، فهم و درك، يعنى علاوه بر اين كه كتاب آسمانى در اختيار آنها گذاشتيم قدرت درك و فهم آن را به آنها بخشيديم؛ زيرا وجود كتاب بدون وجود درك و فهم قوى و كامل، اثرى نخواهد داشت.

2- مقام داورى؛ يعنى آنها در پرتو قوانين آسمانى كه از كتاب الهى استفاده مى كردند، مى توانستند در ميان مردم قضاوت كنند و شرائط يك قاضى و دادرس عادل، همگى در آنها به طور كامل جمع بود.

3- حكومت و زمامدارى؛ زيرا آنها علاوه بر مقام نبوت و رسالت، داراى مقام حكومت نيز بودند.

شاهد بر معانى فوق علاوه بر اين كه معناى لغوى حكم با تمام اين معانى تطبيق مى كند، اين است كه در آيات مختلف قرآن نيز حكم در اين معانى به كار رفته است.

و هيچ مانعى ندارد كه حكم در آيه فوق، در يك معناى جامع كه همه مفاهيم سه گانه فوق را شامل شود، استعمال شده باشد؛ زيرا حكم در اصل- آن چنان كه «راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد- به معناى منع و جلوگيرى است، و از آنجا كه عقل، جلو اشتباهات و خلافكارى ها را مى گيرد، همچنين قضاوت صحيح، مانع از ظلم و


1- كهف، آيه 60( ج 12، ص 523)
2- انشقاق، آيه 2( ج 26، ص 309)
3- احزاب، آيه 51( ج 17، ص 413)

ص: 192

ستم است، و حكومت عادل جلو حكومت هاى نارواى ديگران را مى گيرد، در هر يك از اين سه معنا استعمال مى شود.(1)

[حَكَم:]

«أَ فَغَيْرَ اللَّهِ أَبْتَغِي حَكَماً»

«حَكَم» از مادّه «حُكْم» (بر وزن قلم) به معناى داور و قاضى و حاكم است و بعضى آن را با حاكم از نظر معنا مساوى دانسته اند.

ولى جمعى از مفسّران از جمله «شيخ طوسى» در «تبيان» معتقدند كه «حَكَم» به كسى گفته مى شود كه جز به حق داورى نمى كند، اما «حاكم» به هر دو اطلاق مى شود.

بعضى ديگر مانند نويسنده «المنار» معتقد است: «حَكَم» كسى است كه طرفين دعوا او را انتخاب كرده اند، در حالى كه «حاكم» به هر گونه داور گفته مى شود. گر چه مى توان گفت «حكم» در تعبيرات قرآن، معمولًا به معناى قضاوت و داورى است، ولى از آنجا كه مقام قضاء، هميشه جزئى از برنامه حكومت است و از قاضى بدون پشتوانه قدرت حكومت كارى ساخته نيست، دلالت التزامى بر مسأله زمامدارى نيز دارد.(2)

[حكمت:]

«سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ»

«حكمت» از مادّه «حُكْم» به معناى علم و دانش و منطق و استدلال است، و در اصل به معناى «منع» آمده و از آنجا كه، علم و دانش و منطق و استدلال، مانع از فساد و انحراف است به آن «حكمت» گفته شده، و نخستين گام در دعوت به سوى حق، استفاده از منطق صحيح و استدلالات حساب شده است.

و به تعبير ديگر، دست انداختن در درون فكر و انديشه مردم، به حركت در آوردن آن و بيدار ساختن عقل هاى خفته، نخستين گام محسوب مى شود. «حكمت» در سوره «ص» به معناى علم و دانش و نيروى تدبير امور كشور يا مقام نبوت، و يا همه اينها است. «حكمت» گاه، جنبه «علمى» دارد كه از آن تعبير به «معارف عاليه» مى شود، و گاه جنبه «عملى» كه از آن تعبير به «اخلاق و عمل صالح» مى گردد، و داود عليه السلام از همه اينها بهره وافر داشت.(3)

[حَكِيْم:]

«لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكيمٌ»

«حَكِيْم» از مادّه «حُكْم» معمولًا وصف براى شخص است، نه براى كتاب، اما چون اين كتاب آسمانى خود معلمى بزرگ و حكمت آموز است، اين تعبير در مورد آن بسيار به جا است.


1- انعام، آيه 89( ج 5، ص 415)
2- انعام، آيه 114( ج 5، ص 507)؛ جاثيه، آيه 16( ج 21، ص 266)
3- نحل، آيه 125( ج 11، ص 491)؛ ص، آيه 20( ج 19، ص 258)

ص: 193

البته «حَكِيْم» به معناى مستحكم و خلل ناپذير نيز آمده است، و جميع اين مفاهيم در واژه مزبور جمع است و در مورد قرآن صادق مى باشد؛ چرا كه قرآن، حكيم به تمام اين معانى است.(1)

[حَلائِلُ:]

«وَ حَلائِلُ أَبْنآئِكُمُ»

«حَلائِلُ» جمع «حَليلَه» از مادّه «حلّ» به معناى زنى است كه بر انسان حلال است، و يا از مادّه «حلول» به معناى زنى است كه با مردى در يك محل زندگى و آميزش جنسى دارد.(2)

[حَلَّاف:]

«كُلَّ حَلَّافٍ مَّهِينٍ»

«حَلَّاف» از مادّه «حِلْف» به كسى مى گويند كه بسيار قسم مى خورد، براى هر كار كوچك و بزرگى سوگند ياد مى كند، و معمولًا اين گونه افراد، در سوگندهاى خويش صادق نيستند.(3)

[حُلُم:]

«وَ الَّذينَ لَمْ يَبْلُغُوا الْحُلُمَ»

«حُلُم» (بر وزن كتب) به معناى «عقل» آمده و كنايه از بلوغ است كه معمولًا با يك جهش عقلى و فكرى توام است، و گاه گفته اند كه «حلم» به معناى رؤيا و خواب ديدن است، و چون جوانان، مقارن بلوغ، صحنه هايى در خواب مى بينند كه سبب احتلام آنها مى شود، اين واژه به عنوان كنايه در معناى بلوغ به كار رفته است.(4)

[حِلْم:]

«أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُم»

«حِلْم» در حقيقت به معناى «خويشتن دارى به هنگام هيجان غضب» است، كه يكى از نشانه هاى عقل و درايت محسوب مى شود و با حلم (بر وزن علم) ريشه مشترك دارد).

واژه «حلم»، گاه به معناى «خواب و رؤيا» نيز آمده است، و در آيه مورد بحث نيز، چنين تفسيرى بعيد نيست، يعنى سخنان آنها گويى نتيجه خواب هاى پريشان است.(5)

[حَلِيم:]

«لَحَليمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ»

«حَلِيم» از «حلم» به معناى بردبارى، در راه رسيدن به يك هدف مقدس است و «أَوَّاه» در اصل، به معناى كسى است كه فراوان آه مى كشد، خواه به خاطر ترس از مسئوليت هاى خود باشد و يا مشكلات و مصائبى كه دامن مردم را گرفته است.

در تفسير «حَلِيم» گفته اند: او كسى است كه در عين توانايى، در هيچ كارى قبل از وقتش شتاب نمى كند، و در كيفر مجرمان عجله اى


1- زخرف، آيه 4( ج 21، ص 22)
2- نساء، آيه 23( ج 3، ص 416)
3- قلم، آيه 10( ج 24، ص 392)
4- نور، آيه 58( ج 14، ص 577)
5- طور، آيه 32( ج 22، ص 459)

ص: 194

به خرج نمى دهد. روحى بزرگ دارد و بر احساسات خويش مسلط است.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «حلم» به معناى خويشتن دارى به هنگام هيجان غضب است، و از آنجا كه اين حالت از عقل و خرد ناشى مى شود گاه به معناى عقل و خرد نيز به كار رفته، و گر نه معناى حقيقى «حلم» همان است كه در اول گفته شد.

ضمناً از اين توصيف استفاده مى شود كه خداوند بشارت بقاى اين فرزند را تا زمانى داده كه به سنى قابل توصيف به «حلم» برسد، و چنان كه در آيات بعد آمده، او مقام حليم بودن خود را به هنگام ماجراى «ذبح» نشان داد، همان گونه كه ابراهيم عليه السلام نيز حليم بودن خود را در آن هنگام، و هم در موقع آتش سوزى آشكار ساخت.

قابل توجّه اين كه واژه «حليم» پانزده مرتبه در قرآن مجيد استعمال شده، و غالباً وصفى است براى خداوند جز در دو مورد كه توصيفى براى ابراهيم عليه السلام و فرزندش در كلام خدا آمده است، و در يك مورد كه توصيفى است براى شعيب عليه السلام از زبان ديگران.

و «حَلِيم» بودن خدا، اشاره به مسأله آمرزش گناهان، و عدم تعجيل در عقوبت بندگان است.(1)

[حِلْيَة:]

«يُنَشَّؤُا فِي الْحِلْيَةِ»

«حِلْيَة» از مادّه «حَلْى» به معناى زينت.(2)

[حَمِئَةٍ:]

«في عَيْنٍ حَمِئَةٍ»

«حَمِئَةٍ» از مادّه «حَمْأ» در اصل به معناى «گِلِ سياه و بد بو»، و يا به تعبير ديگر «لجن» است و اين نشان مى دهد: سرزمينى را كه «ذو القرنين» به آن رسيده بود داراى لجنزارهاى فراوان بود، به طورى كه «ذو القرنين» به هنگام غروب آفتاب، احساس مى كرد خورشيد در آن لجنزارها فرو مى رود، همان گونه كه همه مسافران دريا و ساحل نشينان، چنين احساسى را درباره خورشيد دارند كه در دريا غروب مى كند و يا از دريا سر برمى آورد.(3)

[حَمَأٍ مَسْنُون:]

«مِنْ حَمَإٍ مَسْنُون»

«حَمَأٍ مَسْنُون» به معناى گل تيره رنگ و متغير و بدبو است.(4)

[حمد:]

«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ»

«حمد» در لغت عرب به معناى ستايش كردن در برابر كار يا صفت نيك اختيارى است.(5)


1- هود، آيه 75( ج 9، ص 213)؛ صافات، آيه 101( ج 19، ص 125)؛ تغابن، آيه 17( ج 24، ص 224)
2- زخرف، آيه 18( ج 21، ص 40)
3- كهف، آيه 86( ج 12، ص 572)
4- حجر، آيه 26( ج 11، ص 83)
5- حمد، آيه 2( ج 1، ص 52)

ص: 195

[حمقاء:]

«حمقاء» از مادّه «حُمْق» به معناى زن احمق است.(1)

[حِمل:]

«مُثْقَلَةٌ إِلى حِمْلِهَا»

«حِمل» (بر وزن شعر) به گفته «راغب» در «مفردات» بارى است كه بر پشت حمل مى شود؛ در مقابل «حَمْل» (بر وزن حمد) كه بارى است كه بر شكم حمل مى شود. مانند «جنين»، و يا آبهايى كه در دل ابرها قرار دارد، و يا ميوه اى كه بر درخت است. و چون در آيه مورد بحث، گناه تشبيه به بارى شده كه بر دوش كشيده مى شود، حمل به كسر حاء گفته شده است.(2)

[حَمُولَة:]

«مِنَ الأَنْعامِ حَمُولَةً»

«حَمُولَة» از مادّه «حَمْل» معناى جمعى دارد، و چنان كه علماى لغت گفته اند، مفرد از جنس خود ندارد، و به معناى حيوانات بزرگ باربر مانند شتر و اسب و نظاير آنها است.(3)

[حُمّى ]

«فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ»

به حالت «تب»، «حُمّى از مادّه «حَمّ» (بر وزن كبرى) گفته مى شود.(4)

[حميّت:]

«فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ»

«حميّت» در اصل از مادّه «حَمْى» (بر وزن حمد)، به معناى حرارتى است كه از آتش، يا خورشيد، يا بدن انسان و مانند آن به وجود مى آيد و به همين دليل به حالت «تب»، «حُمّى (بر وزن كبرى) گفته مى شود و به حالت خشم و همچنين نخوت و «تعصب خشم آلود» نيز «حميّت» مى گويند.(5)

[حَمِيد:]

«إِلى صِراطِ الْحَميدِ»

«حَمِيد» از مادّه «حَمْد» به معناى «محمود»، به كسى مى گويند كه در خور ستايش و داراى هرگونه كمال است و در اينجا منظور خدا است؛ بنابراين، «صِراطِ الْحَمِيدِ» به معناى راه وصول به مقام قرب و خشنودى پروردگار است.

بعضى نيز احتمال داده اند كه «حميد» در اينجا معناى وصفى براى صراط دارد و از قبيل «اضافه بيانيه» است؛ بنابراين، معنا چنين مى شود آنها به سوى راهى هدايت مى شوند كه شايسته هرگونه ستايش است.(6)


1- نحل، آيه 92( ج 11، ص 411).
2- فاطر، آيه 18( ج 18، ص 245).
3- انعام، آيه 142( ج 6، ص 20).
4- فتح، آيه 26( ج 22، ص 107).
5- فتح، آيه 26( ج 22، ص 107).
6- حجّ، آيه 24( ج 14، ص 70)؛ بروج، آيه 8( ج 26، ص 349).

ص: 196

[حَمِيْم:]

«مِن فَوْقِ رُؤُسِهِمُ الْحَميمُ»

«حَمِيْم» از مادّه «حَمّ» به معناى آب داغ و سوزان يكى از نوشابه هاى دوزخيان مى باشد؛ در برابر انواع «شراب طهور» كه در آيات قبل، براى بهشتيان ذكر شده بود، و نيز به معناى «شى ء داغ» است. و در آيه 42 سوره «واقعه» به معناى آب سوزان است كه، در آيات ديگر قرآن نيز به آن اشاره شده است. مانند آيه 19 «حج»: يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِمُ الْحَمِيْمُ «بر سر آنها آب سوزان ريخته مى شود». «يحموم» نيز از همين ماده است و در اينجا به تناسب «ظل» (سايه) به «دود غليظ و سياه و داغ» تفسير شده است، و سپس به «دوستان گرم و بسيار صميمى» نيز اطلاق شده است.(1)

[حَنَان:]

«وَ حَنَاناً مِّنْ لَدُنا»

«حَنَان» از مادّه «حَنين» در اصل به معناى رحمت، شفقت، محبت و ابراز علاقه و تمايل است.(2)

[حِنْث:]

«عَلَى الْحِنْثِ الْعَظيمِ»

«حِنْث» در اصل به معناى «هر گونه گناه» است، ولى در بسيارى از مواقع اين واژه به معناى «پيمان شكنى و مخالفت سوگند» آمده، به خاطر اين كه از مصداق هاى روشن گناه است.(3)

[حنفاء:]

«حُنَفآءَ لِلَّهِ غَيْرَ مُشْرِكِينَ»

«حنفاء» جمع «حنيف» از مادّه «حنف» (بر وزن صدف) به معناى كسى است كه از گمراهى و انحراف به استقامت و اعتدال تمايل پيدا كند و به تعبير ديگر، بر صراط مستقيم گام بردارد؛ زيرا «حنف» (بر وزن صدف) به معناى تمايل است، و تمايل از هر گونه انحراف نتيجه اش قرار گرفتن بر صراط مستقيم است، و عرب تمام كسانى را كه «حج» به جا مى آوردند يا «ختنه» مى كردند، «حنيف» مى ناميد، اشاره به اين كه آنها بر آئين ابراهيم بوده اند، و «أحنف» به كسى گفته مى شود كه پاى او كج باشد.(4)

[حَنِيذ:]

«جآءَ بِعِجْلٍ حَنيذٍ»

«حَنِيذ» به معناى بريان است، و بعضى احتمال داده اند «حَنِيذ» هر نوع بريان را


1- حجّ، آيه 19( ج 14، ص 68)؛ ص، آيه 57( ج 19، ص 340)؛ واقعه، آيات 42، 54، 93( ج 23، صفحات 239، 247، 297)؛ معارج، آيه 10( ج 25، ص 31)؛ نبأ، آيه 25( ج 26، ص 54)
2- مريم، آيه 13( ج 13، ص 36)
3- واقعه، آيه 46( ج 23، ص 241)
4- حجّ، آيه 31( ج 14، ص 108)؛ بيّنه، آيه 5( ج 27، ص 227)

ص: 197

نمى گيرد، بلكه تنها به گوشتى گفته مى شود كه روى سنگ ها مى گذارند، و در كنار آتش قرار مى دهند، و بى آن كه آتش به آن اصابت كند، نرم، نرم بريان و پخته مى شود.(1)

[حَنِيف:]

«مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفاً»

«حَنِيف» از مادّه «حنف» (بر وزن هدف) به معناى تمايل پيدا كردن از گمراهى به درستى و راستى است، به معناى كسى است كه از اديان باطل به سوى حق گراييده است، و نيز به معناى خالص است چنان كه شرح آن در ذيل آيه 67 سوره «آل عمران»، بيان گرديد، و در اصطلاح قرآن، به كسى گفته مى شود كه از آئين باطل زمان خود روى گرداند و به آئين حق توجّه كند. كسى كه از «انحراف» به «راستى و استقامت» مى گرايد، از آئين ها و روش هاى منحرف چشم مى پوشد، و متوجّه آئين مستقيم خداوند مى شود، همان آئينى كه موافق فطرت است، و به خاطر همين موافقتش با فطرت، صاف و مستقيم است.

بنابراين، يك نوع اشاره به فطرى بودن توحيد در درون آن نهفته است، زيرا انحراف چيزى است كه بر خلاف فطرت باشد (دقت كنيد).

و به خاطر همين هماهنگى، صراط مستقيم محسوب مى شود. بنابراين، در تعبير «حنيف» اشاره لطيفى به فطرى بودن توحيد نيز شده است.(2)

[حواريون:]

«قالَ الْحَوارِيُّونَ»

«حواريون» جمع «حَوارىّ» از مادّه «حَوَر» به معناى شستن و سفيد كردن است و گاهى به هر چيز سفيد نيز اطلاق مى شود و لذا غذاهاى سفيد را عرب «حوارى» مى گويد؛ و حوريان بهشتى را نيز به اين جهت «حورى» مى گويند كه سفيد پوست اند يا سفيدى چشمانشان درخشنده (و سياهى آن كاملًا سياه است).(3)

[حَوايا:]

«ظُهُورُهُمآ أَوِ الْحَوايآ»

«حَوايا» جمع «حويّة» (بر وزن قضيّه) به معناى مجموعه محتويات شكم حيوان است كه به صورت يك كره و به معناى «امعاء» مى باشد.(4)

[حُوبَة:]

«كَانَ حُوباً كَبِيراً»

«حُوبَة» در اصل به معناى احتياج و نيازى


1- هود، آيه 69( ج 9، ص 205)
2- بقره، آيه 135( ج 1، ص 539)؛ نساء، آيه 125( ج 4، ص 191)؛ انعام، آيات 79، 161( ج 5، ص 392؛ ج 6، ص 80)؛ يونس، آيه 105( ج 8، ص 483)؛ نحل، آيه 120( ج 11، ص 487)؛ روم، آيه 30( ج 16، ص 440)
3- آل عمران، آيه 52( ج 2، ص 657)
4- انعام، آيه 146( ج 6، ص 32)

ص: 198

است كه انسان را به گناه مى كشاند، و از آنجا كه تجاوزهاى سرپرستان به اموال يتيمان، غالباً بر اثر نياز و يا به بهانه احتياج صورت مى گيرد، در آيه فوق به جاى كلمه «اثم» (گناه)، كلمه «حُوبْ» به كار رفته است، تا اشاره به اين حقيقت بوده باشد.(1)

[حور:]

«وَ زَوَّجْنَاهُمْ بِحُورٍ عِينٍ»

«حور» جمع «حوراء» و «احور» به كسى گفته مى شود كه سياهى چشمش كاملًا مشكى، و سفيدى آن كاملًا شفاف باشد، و يا به طور كلى كنايه از جمال و زيبايى كامل است؛ چرا كه زيبايى، بيش از همه در چشمان، تجلى مى كند، و به اين ترتيب، كلمه «حور» بر مذكر و مؤنث هر دو اطلاق مى شود، و مفهوم گسترده اى دارد كه همه همسران بهشتى را شامل مى شود؛ همسران زن براى مردان با ايمان و همسران مرد براى زنان مؤمن (دقت كنيد).(2)

[حِوَل:]

«لا يَبْغُونَ عَنْها حِوَلًا»

«حِوَل» (بر وزن ملل) معناى مصدرى دارد و به معناى «تحول» و نقل مكان است.(3)

[حَىّ:]

«لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ»

«حَىّ» از مادّه «حيات» به معناى زندگى است، و اين واژه مانند هر صفت مشبّهه ديگر، دلالت بر دوام و ثبات دارد و بديهى است كه حيات در خداوند حيات حقيقى است؛ چرا كه حياتش عين ذات او است، نه همچون موجودات زنده در عالم خلقت كه حيات آنها عارضى است و لذا گاهى زنده اند و سپس مى ميرند، اما در خداوند چنين نيست.(4)

[حِين:]

«وَ مَتاعاً إِلى حينٍ»

«حِين» به معناى وقت، در سوره «يس»، اشاره به پايان زندگى انسان و اجل او است، و بعضى، آن را به پايان جهان تفسير كرده اند.(5)

[حيوان:]

«لَهِيَ الْحَيَوانُ»

«حيوان» (بر وزن ضربان) به اعتقاد جمعى از مفسران و ارباب لغت، به معناى حيات است (معناى مصدرى دارد). اين كلمه در اصل از «حى» گرفته شده و «حييان» بوده كه ياء دوم تبديل به «واو» گشته و «حيوان» شده است.(6)


1- نساء، آيه 2( ج 3، ص 321)
2- دخان، آيه 54( ج 21، ص 225)؛ طور، آيه 20( ج 22، ص 440)؛ رحمن، آيه 72( ج 23، ص 194)
3- كهف، آيه 108( ج 12، ص 614)
4- بقره، آيه 255( ج 2، ص 308)
5- يس، آيه 44( ج 18، ص 421)
6- عنكبوت، آيه 64( ج 16، ص 358)

ص: 199

[حَيَّوك:]

«وَ إِذا جاؤُكَ حَيَّوْكَ»

«حَيَّوك» از مادّه «تحيت» در اصل از «حيات» گرفته شده، و به معناى دعا كردن براى سلامت و حيات ديگرى است.(1)


1- مجادله، آيه 8( ج 23، ص 444)

ص: 200

ص: 201

ص: 202

ص: 203

خ

[خائِنَةٍ:]

«تَطَّلِعُ عَلَى خآئِنَةٍ»

«خائِنَةٍ» گر چه اسم فاعل است، ولى در اينجا معناى مصدرى دارد و مساوى با خيانت است و در ادبيات عرب اين موضوع سابقه دارد كه «اسم فاعل» به معناى «مصدر» مى آيد، مانند: «عافية» و «خاطية». اين احتمال را نيز داده اند كه «خائِنَةٍ» صفت «طائفة» مى باشد كه در تقدير است.(1)

[خابَ:]

«وَ خابَ كُلُّ جَبَّارٍ»

«خابَ» از مادّه «خيبة» (بر وزن غيبة) به معناى از دست رفتن مطلوب است كه با كلمه نوميدى در فارسى تقريباً مساوى است.(2)

[خاتم:]

«اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ»

«خاتم» (بر وزن حاتم) آن گونه كه ارباب لغت گفته اند، به معناى چيزى است كه به وسيله آن پايان داده مى شود، و نيز به معناى چيزى آمده است كه با آن اوراق و مانند آن را مهر مى كنند.(3)

[خازن:]

«وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُهآ»

«خازن» به حافظ و نگاهبان گفته مى شود.(4)

[خاسِرُون:]

«هُمُ الْخاسِرُونَ»

تعبير به: خاسِرُون «زيانكاران»، به خاطر آن است كه حبّ دنيا چنان انسان را سرگرم مى كند كه سرمايه هاى وجودى خويش را در راه لذات ناپايدار، و گاهى، در اوهام و پندارها، صرف مى كند و با دست خالى از اين دنيا مى رود، در حالى كه، با داشتن سرمايه هاى بزرگ، براى زندگى جاويدانش كارى نكرده است.(5)

[خاسِى ء:]

«قِرَدَةً خاسِئينَ»

«خاسِى ء» از مادّه «خَسْأ» و «خسوء» (بر وزن نسل و شيوع) به معناى طرد و ذلت است، اين تعبير در اصل به معناى راندن و طرد كردن سگ آمده، سپس در معناى وسيع ترى كه راندن توأم با تحقير باشد در موارد ديگر نيز به كار رفته است و هر گاه، در مورد «چشم» به كار رود، به معناى خسته و ناتوان شدن است.(6)


1- مائده، آيه 13( ج 4، ص 400)
2- ابراهيم، آيه 15( ج 10، ص 349)؛ شمس، آيه 10( ج 27، ص 63)
3- احزاب، آيه 40( ج 17، ص 363)
4- زمر، آيه 71( ج 19، ص 574)
5- منافقون، آيه 9( ج 24، ص 186)
6- بقره، آيه 65( ج 1، ص 351)؛ ملك، آيه 4( ج 24، ص 331)

ص: 204

[خاشعون:]

«فِى صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ»

«خاشعون» از مادّه «خشوع» به معناى حالت تواضع و ادب جسمى و روحى است كه در برابر شخص بزرگ يا حقيقت مهمى در انسان پيدا مى شود، و آثارش در بدن ظاهر مى گردد.(1)

[خاشِعَةً:]

«تَرَى الأَرْضَ خاشِعَةً»

«خاشِعَةً»، از مادّه «خشوع» در اصل به معناى تضرع و تواضعِ توأم با ادب است، و به كار بردنِ اين تعبير، در مورد زمين خشكيده، در حقيقت يك نوع كنايه است.(2)

[خاطِئَة:]

«وَالْمُؤْتَفِكَاتُ بِالْخاطِئَةِ»

«خاطِئَة» به معناى خطا است (معناى مصدرى دارد) و مراد از خطا در اينجا، شرك و كفر و ظلم و فساد و انواع گناهان است.(3)

[خالِف:]

«بِمَقْعَدِهِمْ خِلافَ»

«خالِف» به معناى «متخلف» است، و اشاره به كسانى است كه در ميدان جهاد، با عذر و يا بدون عذر، شركت نداشتند.

بعضى نيز گفته اند: «خالِف»، به معناى «مخالف» است؛ اشاره به اين كه شما هم برويد و با گروه مخالفان همصدا شويد. اين كلمه را به معناى «فاسد» نيز تفسير كرده اند؛ چه اين كه در لغت، «خلوف» به معناى فساد و «خالف» به معناى فاسد آمده است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه همه معانى بالا از اين كلمه در آيه فوق اراده شده باشد؛ چرا كه گروه منافقان و دوستان آنان، داراى تمام اين صفات رذيله بوده اند.(4)

[خامد:]

«حَصِيداً خامِدِينَ»

«خامد» در اصل از مادّه «خُمود» (بر وزن جنود) به معناى خاموش شدن آتش است، سپس به هر چيزى كه از جوش و خروش و سر و صدا بيفتد اطلاق شده است.(5)

[خاويه:]

«فَتِلْكَ بُيُوتُهُمْ خاوِيَةَ»

«خاويه» از مادّه «خواء» (بر وزن هواء) گاه، به معناى ساقط گشتن و ويران شدن است، و گاه به معناى خالى شدن؛ اين تعبير در مورد ستارگان (شهب) كه سقوط مى كند نيز آمده، مى گويند: «خوى النجم» يعنى ستاره سقوط كرد.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: معناى اصلى «خوى» خالى شدن است، اين تعبير


1- مؤمنون، آيه 2( ج 14، ص 213)
2- فصّلت، آيه 39( ج 20، ص 313)
3- حاقّه، آيه 9( ج 24، ص 446)
4- توبه، آيه 81( ج 8، ص 85)
5- انبياء، آيه 15( ج 13، ص 403)

ص: 205

در مورد شكم هاى گرسنه، گردوى پوك و ستارگان خالى از باران گفته شده است (عرب جاهلى معتقد بود كه هر ستاره اى در افق ظاهر مى شود بارانى همراه دارد).(1)

[خَبال:]

«لا يَأْلُونَكُمْ خَبالًا»

«خَبال» در اصل، به معناى از بين رفتن چيزى است؛ غالباً به زيان هايى كه در عقل انسان اثر مى گذارد، گفته مى شود. «خَبال» به معناى اضطراب و ترديد و «خَبَل» (بر وزن اجَل) به معناى «جنون» نيز آمده است.(2)

[خَبْل:]

«مَّا زادُوكُمْ إِلَّا خَبَالًا»

«خَبْل» (بر وزن طَبْل) به معناى «فاسد شدن اعضاء» است.(3)

[خبيثات، خبيثون:]

«وَالْخَبيثُونَ لِلْخَبيثاتِ»

در اين كه منظور از «خبيثات» و «خبيثون» در آيه مورد بحث، كيست و چيست؟

مفسران بيانات مختلفى دارند:

1- گاه گفته شده كه منظور سخنان ناپاك، تهمت، افترا و دروغ است كه تعلق به افراد آلوده دارد.

2- گاه گفته مى شود كه «خبيثات» به معناى «سيئات» و مطلق اعمال بد و كارهاى ناپسند است كه برنامه مردان ناپاك است.

3- «خبيثات» و «خبيثون» اشاره به زنان و مردان آلوده دامان است، و ظاهراً منظور از آيه همين است؛ زيرا قرائنى در دست است كه معناى اخير را تأييد مى كند.(4)

[خَبِير:]

«بِذُنُوبِ عِبادِهِ خَبيراً»

«خَبِير» به معناى آگاه و در اينجا به معناى آگاه از نيّت و عقيده است و به معناى كسى است كه از مسائل دقيق آگاه است.(5)

[خب ء:]

«الْخَبْ ءَ فِي السَّمَاواتِ»

«خب ء» (بر وزن صبر) به معناى هر چيز پنهانى و پوشيده است و در اينجا اشاره به احاطه علم پروردگار به غيب آسمان و زمين است؛ يعنى چرا براى خداوندى سجده نمى كنند كه غيب آسمان و زمين و اسرار نهفته آن را مى داند. و اين كه بعضى آن را به خصوص باران (در مورد آسمان ها) و گياه (در مورد زمين) تفسير كرده اند، در حقيقت از قبيل بيان مصداق روشن است. و همچنين


1- نمل، آيه 52( ج 15، ص 528)؛ حاقّه، آيه 7( ج 24، ص 444)
2- آل عمران، آيه 118( ج 3، ص 91)؛ توبه، آيه 47( ج 7، ص 511)
3- توبه، آيه 47( ج 7، ص 511)
4- نور، آيه 26( ج 14، ص 451)
5- اسراء، آيه 17( ج 12، ص 77)؛ حجّ، آيه 63( ج 14، ص 173)

ص: 206

آنها كه به معناى خارج ساختن موجودات از غيب عدم، به وجود تفسير كرده اند.(1)

[خَتَّار:]

«إِلَّا كُلُّ خَتَّارٍ كَفُورٍ»

«خَتَّار» از مادّه «ختر» (بر وزن چتر) به معناى پيمان شكنى است. اين كلمه، صيغه مبالغه است؛ چرا كه مشركان و گنهكاران كراراً در گرفتارى ها رو به سوى خدا مى آورند، عهد و پيمان ها با خدا مى بندند و نذرها مى كنند، اما هنگامى كه طوفان حوادث فرو نشست پيمان هاى خود را پى در پى مى شكنند، و نعمت هاى الهى را به دست كفران مى سپارند.(2)

[خَرَّ:]

«فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَ خَرَّ راكِعاً»

«خَرَّ» از مادّه «خرير» به معناى سقوط از بلندى و توأم با صدا است، مانند صداى آبشار! و از آنجا كه افراد سجده كننده، گويى از بلندى سقوط مى كنند و به هنگام سجده تسبيح مى گويند، اين تعبير كنايه از سجده كردن آمده است.(3)

[خَرّاص:]

«قُتِلَ الْخَرَّاصُونَ»

«خَرّاص» از مادّه «خرص» (بر وزن درس)، در اصل به معناى هر سخنى است كه از روى گمان و تخمين گفته شود، و از آنجا كه چنين سخنانى غالباً دروغ از آب در مى آيد، اين واژه به معناى دروغ نيز به كار رفته است.(4)

[خَرّاصون:]

«قُتِلَ الْخَرَّاصُونَ»

«خَرَّاصُون»، كسانى هستند كه حرف هاى بى پايه و بى سر و ته مى زنند، و منظور در اينجا- به قرينه آيات بعد- آنهايى هستند كه درباره قيامت با سخنان بى پايه و دور از منطق، قضاوت كنند.(5)

[خرج، خراج:]

«خَرْجاً فَخَراجُ»

«خرج» و «خراج» از مادّه «خروج» به معناى چيزى است كه از مال انسان و يا از زمين زراعتى خارج مى گردد، ولى «خرج» معناى وسيع ترى از «خراج» دارد. «خرج» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد:

نقطه مقابل «دخل» است، ولى «خراج» معمولًا ماليات يا مال الاجاره اى است كه براى زمين تعيين مى شود.(6)

[خردل:]

«حَبَّةٍ مِّنْ خَرْدَلٍ»

«خردل» گياهى است داراى دانه هاى سياه بسيار كوچك كه در كوچكى و حقارت،


1- نمل، آيه 25( ج 15، ص 473)
2- لقمان، آيه 32( ج 17، ص 101)
3- ص، آيه 24( ج 19، ص 266)
4- ذاريات، آيه 10( ج 22، ص 325)
5- ذاريات، آيه 10( ج 22، ص 326، 327)
6- مؤمنون، آيه 72( ج 14، ص 300)

ص: 207

ضرب المثل مى باشد.(1)

[خَرْص:]

«هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ»

«خَرْص» (بر وزن ترس) در اصل، به معناى «تخمين» است كه نخست در مورد تخمين مقدار ميوه بر درختان به هنگام اجاره باغ و امثال آن به كار رفته، سپس به هر گونه حدس و تخمين گفته شده است.

و از آنجا كه «تخمين» گاهى مطابق واقع، و گاهى بر خلاف واقع مى شود، اين كلمه در معناى دروغ نيز استعمال شده است و در آيه فوق مى تواند به هر دو معنا باشد.(2)

[خَرَقَ:]

«رَكِبا فِي السَّفينَةِ خَرَقَها»

«خَرَقَ» همان گونه كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معناى پاره كردن چيزى از روى فساد بدون مطالعه و فكر است، و ظاهر كار اين مرد عالم، راستى چنين بود.(3)

[خَرَقُوا:]

«وَ خَرَقُوا لَهُ بَنين»

«خَرَقُوا» از مادّه «خَرْق» (بر وزن غرق) گرفته شده كه در اصل، به معناى پاره كردن چيزى است بدون رويه و حساب، درست نقطه مقابل «خلق» كه ايجاد چيزى از روى حساب است.

اين دو كلمه (خلق و خرق) گاهى در مطالب ساختگى و دروغين نيز به كار مى رود، منتها دروغ هايى كه حساب شده است و با مطالعه ساخته مى شود.

اما به «خلق و اختلاق» و دروغ هاى بى حساب، و به اصطلاح شاخدار «خرق و اختراق» گفته مى شود.

يعنى آنها اين دروغ ها را بدون مطالعه جوانب مطلب و بدون در نظر گرفتن لوازم آن ساختند.(4)

[خَرُّوا:]

«وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً»

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «خَرُّوا» در اصل از مادّه «خرير» است كه به معناى صداى آب و مانند آن مى باشد كه از بلندى به زير مى ريزد، و به كار بردن اين تعبير در مورد سجده كنندگان، اشاره به اين است كه آنها در همان لحظه كه براى سجده به زمين مى افتند، صدايشان به تسبيح بلند است.(5)

[خَزائن:]

«عِنْدي خَزآئِنُ اللَّهِ»

«خَزائن» جمع «خزينة» و «خزانه» به معناى منبع و مركز هر چيزى است كه براى


1- لقمان، آيه 16( ج 17، ص 62)؛ زلزله، آيات 7، 8( ج 27، ص 252)
2- انعام، آيه 116( ج 5، ص 512)
3- اسراء، آيه 1( ج 12، ص 30)؛ كهف، آيه 71( ج 12، ص 535)
4- انعام، آيه 100( ج 5، ص 467)
5- يوسف، آيه 100( ج 10، ص 104)؛ سجده، آيه 15( ج 17، ص 162)

ص: 208

حفظ آن و عدم دسترسى ديگران در آنجا جمع آورى مى شود، و در اصل از ماده «خَزْن» (بر وزن وزن) به معناى حفظ و نگاهدارى چيزى است؛ بديهى است، كسى اقدام به جمع آورى و اندوختن و حفظ چيزى مى كند كه قدرتش محدود باشد و نتواند در هر عصر و زمانى آنچه مى خواهد فراهم سازد، لذا در موقع توانايى، آنچه لزومش را احساس مى كند، براى موقع ضرورت مى اندوزد و در خزانه گردآورى مى كند.(1)

[خَزَنَة:]

«وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها»

«خزنه» جمع «خازن» به معناى «محافظ و نگاهبان» و از مادّه «خزن» (بر وزن جزم) به معناى حفظ كردن چيزى است.(2)

[خِزْى:]

«وَ مِنْ خِزْيِ يَوْمِئِذٍ»

«خِزْى» در لغت به معناى شكستى است كه به انسان وارد مى شود، خواه به وسيله خودش باشد يا ديگرى و هر گونه رسوايى و ذلت فوق العاده اى و فضاحت را شامل مى شود؛ زيرا در اصل به معناى دور ساختن است و سپس به معناى «شرمندگى» آمده است (گويى لوط مى خواهد بگويد: مرا در برابر اين ميهمان ها شرمنده و از آنها دور نسازيد).(3)

[خسران:]

«هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبينُ»

«خسران» از مادّه «خسر» (بر وزن عسر)- چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد- در اصل، به معناى «از دست دادن سرمايه و كمبود آن» است كه گاه، به انسان، نسبت داده مى شود، و گفته مى شود: «فلان كس زيان كرد» و گاه، به خود عمل، نسبت مى دهند و مى گويند: «تجارتش زيان كرد». از سوى ديگر گاه، «خسران» در مورد سرمايه هاى ظاهر به كار مى رود مانند مال و مقام دنيوى و گاه، در سرمايه هاى معنوى مانند صحت و سلامت و عقل و ايمان و ثواب، و اين، همان چيزى است كه خداوند آن را «خُسْرانٌ مُبِين» نام نهاده است. و هر خسرانى كه خداوند، در قرآن بيان كرده، اشاره به معناى دوم است نه آنچه مربوط به سرمايه هاى دنيوى و تجارت هاى معمولى است.(4)

[خسف:]

«فَخَسَفْنَا بِهِ وَ بِدارِهِ»

«خسف» به معناى فرو رفتن و پنهان گشتن


1- انعام، آيه 50( ج 5، ص 308)؛ حجر، آيه 21( ج 11، ص 73)؛ طور، آيه 37( ج 22، ص 466)
2- زمر، آيه 71( ج 19، ص 574)؛ مؤمن، آيه 49( ج 20، ص 140)
3- هود، آيه 66( ج 9، ص 198)؛ حجر، آيه 69( ج 11، ص 127)؛ زمر، آيه 26( ج 19، 458)
4- زمر، آيه 15( ج 19، ص 427)؛ عصر، آيه 2 ج 27، ص 320)

ص: 209

در زمين است.(1)

[خشية:]

«مِّنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ»

«خشيت» به معناى ترس توأم با تعظيم و احترام است و از همين رو با «خوف» كه اين ويژگى در آن نيست، متفاوت است؛ و گاه، به معناى مطلق ترس نيز به كار مى رود.

در بعضى از مؤلفات محقق «طوسى» سخنى در تفاوت اين دو واژه آمده است كه در حقيقت ناظر به معناى عرفانى آن مى باشد، نه معناى لغوى آن، مى گويد:

«خشيت و خوف»، هر چند در لغت به يك معنا (يا نزديك به يك معنا) مى باشند، ولى در عرف صاحبدلان در ميان اين دو فرقى است، و آن اين كه «خوف» به معناى ناراحتى درونى از مجازاتى است كه انسان به خاطر ارتكاب گناهان يا تقصير در طاعات، انتظار آن را دارد، و اين حالت براى اكثر مردم حاصل مى شود، هر چند مراتب آن بسيار متفاوت است، و مرتبه اعلاى آن جز براى گروه اندكى حاصل نمى شود.

اما «خشيت» حالتى است كه به هنگام درك عظمت خدا و هيبت او، و ترس از مهجور ماندن از انوار فيض او، براى انسانى حاصل مى شود، و اين حالتى است كه جز براى كسانى كه واقف به عظمت ذات پاك و مقام كبرياى او هستند و لذت قرب او را چشيده اند حاصل نمى گردد؛ و لذا در قرآن اين حالت را مخصوص بندگان عالم و آگاه شمرده است.(2)

[خَشِينَا:]

«فَخَشينآ أَنْ يُرْهِقَهُما»

تعبير به «خَشِينَا» (ما ترسيديم كه در آينده چنين شود ...) در سوره «كهف» تعبير پر معنايى است. اين تعبير، نشان مى دهد كه اين مرد عالم خود را مسئول آينده مردم نيز مى دانست، و حاضر نبود، پدر و مادر با ايمانى به خاطر انحراف نوجوانشان دچار بدبختى شوند. ضمناً، اين تعبير (خَشِينَا ترسيديم) در اينجا به معناى «ناخوش داشتيم» آمده است؛ زيرا براى چنين كسى با اين علم و آگاهى و توانايى، ترس از چنين موضوعاتى وجود نداشته است. و به تعبير ديگر، هدف پرهيز از حادثه ناگوارى است كه انسان روى اصل محبّت، مى خواهد از آن اجتناب ورزد.(3)

[خصاصة:]

«كَانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ»

«خصاصة» از مادّه «خَصاص» (بر وزن اساس) به معناى شكافهايى است كه در


1- قصص، آيه 81( ج 16، ص 181)
2- انبياء، آيه 28( ج 13، ص 428)؛ احزاب، آيه 39( ج 17، ص 355)؛ فاطر، آيه 28؛ يس، آيه 11( ج 18، صفحات 267، 348)
3- كهف، آيه 80( ج 12، ص 546)

ص: 210

ديوار خانه به وجود مى آيد، و از آنجا كه فقر در زندگى انسان ايجاد شكاف مى كند از آن تعبير به «خصاصة» شده است.(1)

[خِصام:]

«الْخِصامِ غَيْرُ مُبينٍ»

«خِصام» بحث و مجادله و كشمكش بر سر چيزى است.(2)

[خَصم:]

«وَ هَلْ أَتاكَ نَبَؤُا الْخَصْمِ»

«خَصم» در اصل معناى مصدرى دارد، و به معناى «نزاع كردن» است، ولى بسيار مى شود كه به طرفين نزاع نيز «خصم» مى گويند، اين كلمه، بر مفرد و جمع هر دو اطلاق مى شود، و گاه جمع آن به صورت «خصوم» آمده است.(3)

[خصومت:]

«خصومت» و «مخاصمه» در اصل به معناى «گلاويز شدن دو نفر به يكديگر كه هر كدام پهلوى ديگرى را بگيرد» آمده، سپس به گفتگوها و مشاجرات لفظى اطلاق گرديده است. به گفته مرحوم «علّامه مجلسى»، در «بحار الانوار»، «مخاصمه» در امور دنيوى است.(4)

[خَصِيم:]

«هُوَ خَصيمٌ مُّبينٌ»

«خَصِيم» به معناى كسى است كه اصرار بر خصومت و جدال دارد و گروهى آن را به معناى مدافع و بيانگر درون خويش دانسته اند.(5)

[خَضِر:]

«فَأَخْرَجْنَا مِنْهُ خَضِراً»

«خَضِر» به معناى «اخضر» يعنى سبز رنگ مى باشد؛ بنابراين، تمام سبزى ها حتى جوانه هاى درختان را نيز شامل مى شود.

ولى از آيه فوق چون در پشت سر آن اشاره به دانه هاى غذايى شده، استفاده مى شود كه منظور خصوص زراعت است.(6)

[خَطْب:]

«قالَ مَا خَطْبُكُمَا»

«خَطْب» به معناى كار و مقصود و منظور است.(7)

[خَطْفَة:]

«مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ»

«خَطْفَة»، يعنى چيزى را به سرعت ربودن.(8)

[خُطُوات:]

«خُطُواتِ الشَّيْطانِ»

«خُطُوات» جمع «خُطوة» (بر وزن قُربه) به


1- حشر، آيه 9( ج 23، ص 527)
2- زخرف، آيه 18( ج 21، ص 40)
3- ص، آيه 21( ج 19، ص 263)
4- مؤمن، آيات 4، 5( ج 20، ص 33)
5- نحل، آيه 4( ج 11، ص 181)؛ يس، آيه 77( ج 18، ص 481)
6- انعام، آيه 99( ج 5، ص 460)
7- قصص، آيه 23( ج 16، ص 68)
8- صافات، آيه 10( ج 19، ص 31)

ص: 211

معناى گام و قدم است و خطوات شيطان گام هايى است كه شيطان براى وصول به هدف خود و اغواء مردم بر مى دارد.(1)

[خطيئه:]

«وَ أَحاطَتْ بِهِ خَطيئَتُهُ»

«خطيئه» در بسيارى از موارد، به معناى گناهانى است كه از روى عمد تحقق نيافته، ولى در آيه مورد بحث، به معناى گناه كبيره و يا آثار گناه است كه بر قلب و جان انسان مى نشيند.(2)

[خِفاف:]

«انْفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالًا»

«خِفاف» جمع «خفيف» است و «ثِقال» جمع «ثقيل»، اين دو كلمه مفهوم جامعى دارد كه همه حالات انسان را شامل مى شود.(3)

[خفية:]

«تَضَرُّعاً وَ خُفْيَةً»

«خفية» به معناى دعاى پنهانى است.(4)

[خَلا:]

«إِلَّا خَلا فيها نَذيرٌ»

«خَلا» از مادّه «خلاء»، در اصل به معناى مكانى است كه ساترى در آن نباشد؛ اين واژه، هم در مورد زمان به كار مى رود و هم مكان و از آنجا كه زمان در گذر است، به ازمنه گذشته «ازمنه خاليه» گفته مى شود؛ زيرا اكنون اثرى از آنها نيست، و دنيا از آن خالى شده است.(5)

[خَلائِفَ:]

«جَعَلَكُمْ خَلائِفَ الأَرْضِ»

همان طور كه «راغب» در كتاب «مفردات» گفته: جمع «خليفه»، و «خلفاء» جمع «خليف» مى باشد و «خليف و خليفه» هر دو به معناى جانشين و نماينده است. گاهى گفته مى شود كه اضافه «ة» در «خليفة» براى مبالغه مى باشد. بعضى ديگر از اهل لغت «خلائف» را جمع «خليف و خليفه» هر دو دانسته اند. و «خَلائِفَ» در سوره «فاطر» خواه به معناى جانشينان و نمايندگان خدا در زمين باشد، خواه به معناى جانشينان اقوام پيشين (هر چند معناى دوم در اينجا نزديك تر به نظر مى رسد) دليل بر نهايت لطف خداوند بر انسانهاست كه همه امكانات زندگى را در اختيار آنها گذاشته است.(6)

[خَلاق:]

«فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ»

«خَلاق» در اصل به معناى خلق و خوى


1- بقره، آيات 168، 208( ج 1، ص 644؛ ج 2، صفحه 103)
2- بقره، آيه 81( ج 1، ص 377)
3- توبه، آيه 41( ج 7، ص 500)
4- انعام، آيه 63( ج 5، ص 347)
5- فاطر، آيه 24( ج 18، ص 258)
6- انعام، آيه 165( ج 6، ص 91)؛ فاطر، آيه 39( ج 18، ص 301)

ص: 212

نيك است كه انسان اكتساب مى كند و گاه به معناى نصيب و بهره نيز آمده است؛ و در آيه فوق به همين معنا مى باشد. و به گفته «راغب» به معناى فضائل اخلاقى است كه انسان كسب مى كند و در اينجابه گفته مرحوم «طبرسى» به معناى نصيب و بهره آمده است (كه نتيجه آن فضائل اخلاقى است). «خَلاق» از مادّه «خُلُق» به معناى نصيب و بهره است، به خاطر اين كه انسان آن را به وسيله اخلاق خود به دست مى آورد (اشاره به اين كه آنها اخلاق برجسته اى نداشته اند كه بتوانند بهره اى براى خود به دست آورند).(1)

[خِلال:]

«وَ جَعَلَ خِلالَهآ أَنْهاراً»

«خِلال» در اصل به معناى شكاف ميان دو چيز است.(2)

[خَلَصُوا:]

«مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيّاً»

«خَلَصُوا» به معناى خالص شدن، كنايه از جدا شدن از ديگران و تشكيل جلسه خصوصى است.(3)

[خُلَطاء:]

«إِنَّ كَثيراً مِّنَ الْخُلَطآءِ»

«خُلَطاء» جمع «خليط» به معناى اشخاص، يا امورى است كه با يكديگر مخلوطند و به دوست و شريك و همسايه نيز اطلاق مى شود؛ با اين كه ظلم و تعدى مخصوص اينها نيست اما ذكر خصوص اين گروه، يا به خاطر تماسى است كه با هم دارند، و در اين تماس خواه ناخواه برخوردهايى پيش مى آيد، و يا به خاطر آن است كه از آنها انتظار ظلم و ستم نيست.(4)

[خَلْف، خَلَف:]

«مِن بَعْدِهِمْ خَلْفٌ»

چنان كه بعضى از مفسران گفته اند، غالباً «خَلْف» (بر وزن برف) به معناى فرزندان ناصالح و به اصطلاح «ناخلف» است در حالى كه «خَلَف» (بر وزن صدف) به معناى فرزند صالح است.(5)

[خُلِّفُوا:]

«الثَّلاثَةِ الَّذينَ خُلِّفُوا»

«خُلِّفُوا» به معناى «پشت سر گذارده شده اند» است.(6)

[خلق:]

«وَ خَلَقَهُمْ وَ خَرَقُوا لَهُ»

«خلق» به معناى ايجاد چيزى از روى


1- بقره، آيه 102( ج 1، ص 429)؛ آل عمران، آيه 77( ج 2، ص 725)؛ توبه، آيه 69( ج 8، ص 47)
2- نمل، آيه 61( ج 15، ص 546)
3- يوسف، آيه 80( ج 10، ص 65)
4- ص، آيه 24( ج 19، ص 265)
5- اعراف، آيه 169( ج 6، ص 508)؛ مريم، آيه 59( ج 13، ص 115)
6- توبه، آيه 118( ج 8، ص 219)

ص: 213

حساب است و طبق آيات قرآن منظور از «خلق» آفرينش نخستين است و بعضى از فلاسفه مايلند عالم «خلق» را عالم «ماده» بدانند؛ زيرا «عالم خلق» جنبه تدريجى دارد و اين خاصيّت جهان مادّه است.(1)

[خُلُق:]

«لَعَلى خُلُقٍ عَظيمٍ»

«خُلُق» از مادّه «خلقت» به معناى صفاتى است كه از انسان جدا نمى شود، و همچون خلقت و آفرينش انسان مى گردد.(2)

[خلود:]

«خالِدينَ فيها مَا دامَتِ»

«خلود» در اصل لغت، به معناى بقاى طولانى، و هم به معناى ابديت آمده است، بنابراين كلمه «خلود» به تنهايى دليل بر ابديت نيست؛ زيرا هر نوع بقاء طولانى را شامل مى شود. ولى، در بسيارى از آيات قرآن با قيودى ذكر شده است كه از آن به وضوح مفهوم ابديت فهميده مى شود.(3)

[خلوف:]

«الْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ»

«خلوف» به معناى فساد است.(4)

[خُلَّةٌ:]

«لَّا بَيْعٌ فيهِ وَ لَا خُلَّةٌ»

«خُلَّةٌ» از مادّه «خَلَل» به معناى فاصله ميان دو چيز است و از آنجا كه دوستى و محبّت در لابلاى وجود انسان و روح او، حلول مى كند و فاصله ها را پر مى نمايد، اين واژه به معناى دوستى عميق آمده است.(5)

[خَلِيْفَة:]

«فِي الأَرْضِ خَليفَةً»

«خَلِيْفَة» به معناى جانشين است.(6)

[خليل:]

«اللَّهُ إِبْراهيمَ خَليلًا»

«خليل» ممكن است از مادّه «خُلَّت» (بر وزن حجت) به معناى «دوستى» بوده باشد و يا از مادّه «خَلَّت» (بر وزن ضربت) به معناى «نياز و احتياج».

در اين كه كدام يك از اين دو معنا به مفهوم آيه فوق نزديك تر است، در ميان مفسران گفتگو است: جمعى معتقدند كه معناى دوم نزديك تر به حقيقت آيه مى باشد؛ زيرا «ابراهيم» عليه السلام به خوبى احساس مى كرد در همه چيز بدون استثناء نيازمند به پروردگار است.

ولى از آنجا كه آيه فوق مى گويد: خداوند اين مقام را به ابراهيم عليه السلام داد؛ استفاده مى شود كه منظور همان معناى دوستى


1- انعام، آيه 100( ج 5، ص 467)؛ اعراف، آيه 54( ج 6، ص 253)
2- قلم، آيه 4( ج 24، ص 379)
3- هود، آيات 107، 108( ج 9، ص 287)
4- توبه، آيه 81( ج 8، ص 86)
5- بقره، آيه 254( ج 2، ص 303)
6- بقره، آيه 30( ج 1، ص 213)

ص: 214

است؛ زيرا اگر بگوئيم خداوند ابراهيم عليه السلام را به عنوان دوست خود انتخاب كرد بسيار مناسب به نظر مى رسد، تا اين كه بگوئيم خداوند ابراهيم عليه السلام را نيازمند خود انتخاب كرد.

«خليل» به دوست خاص و صميمى نيز گفته مى شود كه انسان او را مشاور خود قرار مى دهد.(1)

[خَمْر:]

«يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ»

«خَمْر» در لغت، در اصل، به گفته «راغب» به معناى پوشانيدن چيزى است و لذا به چيزى كه با آن مى پوشانند «خِمار» گفته مى شود. هر چند «خِمار» معمولًا به چيزى گفته مى شود كه زن سر خود را با آن مى پوشاند.

در «معجم مقاييس اللغه» براى «خمر» يك ريشه ذكر كرده كه دلالت بر پوشاندن، اختلاط و آميزش در پنهانى مى كند و از آنجا كه شراب عقل انسان را مى پوشاند به آن خمر گفته شده؛ زيرا سبب مستى است و مستى پرده اى بر روى عقل مى افكند و نمى گذارد انسان خوب و بد را تشخيص دهد.

«خَمْر» در اصطلاح شرع، به معناى شراب انگور نيست، بلكه به معناى هر مايع مست كننده است، خواه از انگور گرفته شده باشد و يا از كشمش، يا خرما و يا هر چيز ديگر، هر چند در لغت براى هر يك از انواع مشروبات الكلى اسمى قرار داده شده است.(2)

[خُمُر:]

«وَ لْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ»

«خُمُر» جمع «خمار» (بر وزن حجاب) در اصل، به معناى پوشش است، ولى معمولًا به چيزى گفته مى شود كه زنان با آن سر خود را مى پوشانند (روسرى).(3)

[خَمْط:]

«ذَواتَيْ أُكُلٍ خَمْطٍ»

«خَمْط» (بر وزن عمد) به معناى گياه تلخ است.(4)

[خنّاس:]

«مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنَّاسِ»

«خنّاس» صيغه مبالغه از مادّه «خُنُوس» (بر وزن خروس) به معناى جمع شدن و عقب رفتن است، اين به خاطر آن است كه، شياطين هنگامى كه نام خدا برده مى شود، عقب نشينى مى كنند، و از آنجا كه اين امر غالباً با پنهان شدن توأم است، اين واژه به معناى «اختفاء» نيز آمده است.(5)


1- نساء، آيه 125( ج 4، ص 192)؛ فرقان، آيه 28( ج 15، ص 87)
2- بقره، آيه 219( ج 2، ص 143)
3- نور، آيه 31( ج 14، ص 471)
4- سبأ، آيه 16( ج 18، ص 73)
5- ناس، آيه 4( ج 27، ص 507)

ص: 215

[خُنَّس:]

«فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ»

«خُنَّس» جمع «خانس» از مادّه «خنس» (بر وزن شمس) در اصل به معناى انقباض، بازگشت و پنهان شدن است؛ و شيطان را از اين جهت «خَنَّاس» مى گويند كه خود را مخفى مى كند، و هنگامى كه نام خدا برده شود، منقبض مى شود.(1)

[خُوار:]

«جَسَداً لَّهُ خُوارٌ»

«خُوار» به معناى صداى مخصوصى است كه از گاو يا گوساله برمى خيزد، و گاهى به صداى شتر نيز گفته مى شود.(2)

[خَوالِف:]

«يَكُونُوا مَعَ الْخَوالِفِ»

«خَوالِف» جمع «خالفة»، از مادّه «خلف»، به معناى پشت سر است؛ به همين جهت به زنان كه به هنگام رفتن مردان به خارج از منزل، در منزل باقى مى مانند «خالفة» گفته مى شود، و در آيه مورد بحث، منظور از «خَوالِف»، تمام كسانى است كه به نحوى از شركت در ميدان جنگ معذور بودند، اعم از


1- تكوير، آيه 15( ج 26، ص 198)
2- اعراف، آيه 148( ج 6، ص 442)؛ طه، آيه 88( ج 13، ص 300)

ص: 216

زنان، پيران و يا بيماران و كودكان. بعضى از احاديث، كه در تفسير آيه وارد شده نيز، به اين موضوع اشاره كرده است.(1)

[خَوَّان:]

«مَنْ كَانَ خَوَّاناً أَثيماً»

«خَوَّان» صيغه مبالغه و به معناى بسيار خيانت كننده است.(2)

[خوض:]

«الَّذينَ يَخُوضُونَ»

«خوض» همان طور كه «راغب» در «مفردات» مى گويد، در اصل به معناى وارد شدن تدريجى در آب و راه رفتن (و شنا كردن) در آن است، ولى بعداً به عنوان كنايه به ورود در ساير امور نيز گفته شده است، اما اين كلمه در قرآن مجيد بيشتر به وارد شدن در مطالب باطل و بى اساس اطلاق گرديده، ولى غالباً در قرآن، به معناى ورود، يا شروع به كارها يا سخنان زشت و بد آمده است.(3)

[خَوَل:]

«ثُمَّ إِذا خَوَّلَهُ نِعْمَةً»

«خول» (بر وزن عمل) به معناى خدمتگزار است.(4)

[خَوَّلَ:]

«ثُمَّ إِذا خَوَّلْنَاهُ نِعْمَةً»

«خَوَّلَ» از مادّه «تخويل» به معناى اعطا و بخشش و تفضل است.(5)

[خَوَّلْنَاكُم:]

«تَرَكْتُمْ ما خَوَّلْنَاكُمْ»

«خَوَّلْنَاكُم» از مادّه «خَوَل» (بر وزن عمل) در اصل، به معناى خدمتگزار و چيزى است كه نياز به سرپرستى، تدبير و اداره دارد و معمولًا به اموال و نعمت هاى گوناگونى كه خداوند به انسان مى بخشد، گفته مى شود.(6)

[خَوَّلْنَاهُ:]

«ثُمَّ إِذا خَوَّلَهُ نِعْمَةً»

«خَوَّلْنَاهُ» از مادّه «خَوَل» (بر وزن عمل) به معناى سركشى و مراقبت مداوم از چيزى است، و از آنجا كه چنين توجّه خاصى، مستلزم اعطا و بخشش است اين ماده در معناى «بخشيدن» به كار رفته است. جمعى نيز گفته اند: از «خول» (بر وزن عمل) است كه به معناى خدمتگزار است آمده؛ بنابراين «خوّله» به معناى خدمتگزارانى به او بخشيد مى باشد. و سپس در هر گونه بخشيدن نعمت، به كار رفته است. بعضى نيز، اين ماده را به معناى «فخر و مباهات» دانسته اند، بنابراين جمله فوق، به معناى مفتخر ساختن كسى از طريق اعطاى نعمتى است.(7)

[خِيام:]

«مَّقْصُوراتٌ فِي الْخِيامِ»

«خِيام» جمع «خيمه» است، ولى به طورى كه در روايات اسلامى آمده، خيمه هاى بهشتى، از نظر گستردگى، وسعت و زيبايى، شباهتى به خيمه هاى اين جهان ندارند. اين نكته نيز قابل توجّه است كه، «خيمه»، طبق آنچه علماى لغت و بعضى از مفسران گفته اند تنها به معناى خيمه هاى پارچه اى كه در ميان ما معروف است نمى باشد، بلكه به خانه هاى چوبى و يا حتى هر خانه مدورى، كلمه «خيمه» اطلاق مى شود، و گاه گفته شده «خيمه» عبارت است از هر خانه اى كه از سنگ و مانند آن ساخته نشده است.(8)

[خِيانَت:]

«لا تَخُونُوا اللَّهَ»

«خِيانَت» در اصل، به معناى خوددارى از پرداخت حقى است كه انسان پرداختن آن را تعهد كرده و آن ضد «امانت» است.(9)

[خير:]

«لَمْ يَنَالُوا خَيْراً»

«خير» به هر نوع نيكى كه به ديگرى بشود


1- توبه، آيه 87( ج 8، ص 95)
2- نساء، آيه 107( ج 4، ص 153)
3- انعام، آيه 68( ج 5، ص 359)؛ توبه، آيه 65( ج 8، ص 39)؛ طور، آيه 12( ج 22، ص 432)
4- زمر، آيه 8( ج 19، ص 411)
5- زمر، آيه 49( ج 19، ص 514)
6- انعام، آيه 94( ج 5، ص 438)
7- زمر، آيه 8( ج 19، ص 411)
8- رحمن، آيه 72( ج 23، ص 194)
9- انفال، آيه 27( ج 7، ص 173)

ص: 217

اگر چه بدون توجّه باشد، اطلاق مى گردد.

منظور از «خَيْر» در سوره «احزاب»، پيروزى در جنگ است؛ البته پيروزى لشكر كفر، هرگز خير نبود، بلكه شرّ بود. اما قرآن كه از دريچه فكر آنها سخن مى گويد، از آن تعبير به «خَيْر» كرده اشاره به اين كه آنها به هيچ نوع پيروزى در اين ميدان نائل نشدند.

بعضى نيز گفته اند: منظور از «خَيْر» در اينجا «مال» است؛ چرا كه اين كلمه در بعضى از موارد ديگر، نيز به مال اطلاق شده است.

در ميان عرب معمول است كه از «خيل» (اسب) به «خير» تعبير مى كنند، و در حديثى آمده است كه پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله فرمود: الخَيْرُ مَعْقُودٌ بِنَواصِى الْخَيْلِ الى يَوْمِ الْقِيامَةِ: «خير و خوبى به پيشانى اسب تا روز قيامت بسته شده است».

بعضى «خير» را در سوره «ص»، به معناى «مال» يا «مال كثير» تفسير كرده اند كه ممكن است منطبق بر تفسير سابق گردد؛ چرا كه مصداق مال در اينجا همان اسب ها است.

«خَيْر» غالباً در مورد صفات نيك و جمال معنوى به كار مى رود و «حسن» غالباً در زيبايى و جمال ظاهر.(1)

[خيرات:]

«خَيْراتٌ حِسانٌ»

«خيرات» بعضى گفته اند جمع «خيّره» (بر وزن سيّده) است كه به خاطر تخفيف آن را «خيرات» گفته اند، و بعضى آن را جمع «خَيْره» (بر وزن حَيْره) دانسته اند، و در هر حال معناى وصفى دارد نه معناى «افعل التفضيل»؛ چرا كه «افعل التفضيل»، جمع بسته نمى شود.(2)

[خَيل:]

«وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَيْلِ»

«خَيل» اسم جمع است و به معناى «اسب ها» يا «اسب سواران» هر دو آمده است البته در آيه مورد بحث منظور همان معناى اول است. اما در سوره «اسراء» به معناى دوم است و اشاره به لشكر سواره مى كند.

و «خَيل» در سوره «حشر» به معناى «اسب ها» است (جمعى است كه مفرد از جنس خود ندارد). «راغب» در «مفردات» مى گويد: «خَيل» در اصل از مادّه «خيال» است كه به معناى پندار و تصورات ذهنى است و «خيلاء» به معناى «تكبر و خود برتربينى» است؛ چرا كه از يك نوع تخيل فضيلت، ناشى مى شود. و از آنجا كه وقتى انسان بر اسب سوار مى شود، غالباً يك نوع غرور و كبر احساس مى كند، لفظ «خيل» بر اسب اطلاق شده است.(3)


1- آل عمران، آيه 92( ج 3، ص 13)؛ احزاب، آيه 25( ج 17، ص 267)؛ ص، آيه 32( ج 19، 292)؛ رحمن، آيه 70( ج 23، ص 193)
2- رحمن، آيه 70( ج 23، ص 193)
3- آل عمران، آيه 14( ج 2، ص 534)؛ اسراء، آيه 64( ج 12، ص 206)؛ حشر، آيه 6( ج 23، ص 512)

ص: 218

ص: 219

ص: 220

ص: 221

د

[دائِبِين:]

«وَ الْقَمَرَ دائِبَيْنِ»

«دائِبَينِ» از مادّه «دُئوب» به معناى ادامه كار طبق يك سنّت ثابت است و از آنجا كه خورشيد وماه، ميليون ها سال با روش ثابت و معينى به برنامه نورافشانى وتربيت موجودات زنده و ايجاد جزر و مد در اقيانوس ها و خدمات ديگر ادامه مى دهند، تعبيرى بهتر از «دائبين» براى آنها تصوّر نمى شود.(1)

[دائِرَةٌ:]

«أَنْ تُصيبَنَا دآئِرَةٌ»

«دائِرَةٌ» در اصل، از مادّه «دور» به معناى چيزى است كه در گردش باشد و از آنجا كه قدرت ها و حكومت ها در طول تاريخ دائماً در گردش بوده به آن «دائرة» مى گويند و نيز به حوادث مختلف زندگى كه به گردش اشخاص مى گردد، «دائرة» گفته مى شود.

و «دائِرَة» در لغت به معناى حادثه و رويدادى كه براى انسان پيش مى آيد، اعم از خوب و بد نيز آمده، ولى، در سوره «فتح» با ذكر كلمه «سوء»، منظور حوادث نامطلوب است.(2)

[دابِر:]

«فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ»

«دابِر» در لغت، به معناى دنباله، عقب، آخر و پايان چيزى است، بنابراين، مفهوم آيه اين است كه آنها را تا به آخر نابود ساختيم و ريشه هايشان به كلّى قطع شد.(3)

[دابَّه:]

«وَ مَا مِنْ دَآبَّةٍ فِي الأَرْضِ»

«دابَّه» تنها به جنبندگانى گفته مى شود كه جسمانى هستند، و اگر فرشتگان رفت و آمدى دارند، و حضور و غيابى، نه به معناى جسمانى و مادّى است تا در مفهوم دابّه داخل گردند. و بر خلاف آنچه بعضى مى پندارند، «دابّه» تنها به جنبندگان غير انسان اطلاق نمى شود، بلكه مفهوم وسيعى دارد كه انسان ها را نيز در بر مى گيرد.

«دابّه» از مادّه «دبيب» به معناى آهسته راه رفتن و گام هاى كوتاه برداشتن است، ولى چنان كه اشاره شد از نظر معناى لغوى معمولًا هر جنبنده اى را شامل مى شود، خواه سريع راه برود و يا آهسته، ولى گاهى «دوابّ» به خصوص حيوانات سوارى اطلاق مى گردد. و اگر به شخص سخن چين «دَيْبُوب» گفته مى شود و در حديث وارد شده: لا يَدْخُلُ الْجَنَّةَ دَيْبُوبٌ «هيچ گاه سخن چين داخل بهشت نمى شود» نيز از


1- ابراهيم، آيه 33( ج 10، ص 400)
2- مائده، آيه 52( ج 4، ص 518)؛ فتح، آيه 6( ج 22، ص 45)
3- انعام، آيه 45( ج 5، ص 297)؛ اعراف، آيه 72( ج 6، ص 279)؛ انفال، آيه 7( ج 7، ص 130)

ص: 222

همين نظر است كه او آهسته ميان دو نفر رفت و آمد مى كند تا آنها را نسبت به هم بدبين سازد، و گاهى به خصوصِ اسب و يا هر حيوان سوارى اطلاق مى گردد؛ بنابراين آيه مورد بحث (آيه 6 سوره هود)، تمام موجودات زنده و همه جنبندگان را شامل است.(1)

[داخر:]

«وَ هُمْ داخِرُونَ»

«داخر» از مادّه «دخر» (بر وزن فخر) و «دخور» هر دو به معناى ذلت و حقارت و تواضع و كوچكى است، آيه فوق در حقيقت جمله مقدرى دارد كه جواب اصلى همان بوده و بقيه چيزى اضافه بر آن است تا سخن قاطعيت بيشترى پيدا كند، و تقدير چنين بوده: «نَعَمْ انَّكُمْ مَبْعُوثُونَ حالِكَوْنِكُمْ داخِرِينَ».(2)

[دان:]

«وَ جَنَى الْجَنَّتَيْنِ دَانٍ»

«دان» در اصل «دانى» و به معناى نزديك است.(3)

[دانِيَة:]

«مِن طَلْعِها قِنْوانٌ دانِيَةٌ»

«دانِيَة» به معناى نزديك است، وممكن است اشاره به نزديكى رشته هاى خوشه خرما به يكديگر بوده باشد، يا به متمايل شدن آنها به طرف پايين به خاطر سنگين بار شدن.(4)

[دَأْب:]

«كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ»

«دَأْب» در اصل، به معناى ادامه سير و حركت است و به معناى «هر كار و عادت مستمر» نيز مى آيد. در سوره «آل عمران»، حال كافران معاصر پيامبر صلى الله عليه و آله به عادت مستمر و سيره نادرست آل فرعون و اقوام پيش از آنها تشبيه شده است كه آيات خدا را تكذيب كردند، و خداوند آنها را به گناهانشان گرفت و در همين جهان به مجازات سختى گرفتار شدند.

و در سوره «يوسف» معناى اين كلمه اين مى شود كه شما طبق عادت مستمر خود كه به امر كشاورزى در سرزمين مصر اهميت مى دهيد، اين كار را طبق معمول ادامه دهيد، ولى در مصرف محصول آن، صرفه جوئى كنيد.

اين احتمال نيز داده شده كه منظور اين بوده كه با جديت و كوشش هر چه بيشتر زراعت را دنبال كنيد؛ زيرا دأب و دئوب به


1- انعام، آيه 38( ج 5، ص 278)؛ هود، آيه 6( ج 9، ص 32)؛ نحل، آيه 49( ج 11، ص 284)؛ نمل، آيه 82( ج 15، ص 582)؛ فاطر، آيه 45( ج 18، صفحه 322)؛ شورى آيه 29( ج 20، ص 462)
2- نحل، آيه 48( ج 11، ص 280)؛ صافات، آيه 18( ج 19، ص 42)؛ مؤمن، آيه 60( ج 20، 164)
3- رحمن، آيه 54( ج 23، ص 178)
4- انعام، آيه 99( ج 5، ص 460)

ص: 223

معناى كوشش و خستگى نيز آمده است، يعنى آن قدر كار كنيد تا خسته شويد.

و «دائب» به موجودى گفته مى شود كه به سير خود ادامه مى دهد، سپس به هر عادت مستمرى اطلاق شده، و در سوره «مؤمن» منظور از دأب قوم نوح ... عادت مستمرى است كه آنها داشتند و آن استمرار بر شرك و طغيان و ظلم و كفران بود.(1)

[دُبُر:]

«وَ يُوَلُّونَ الدُّبُرَ»

«دُبُر» به معناى پشت در مقابل «قُبُل» به معناى پيش رو است، و ذكر اين كلمه در اينجا براى بيان پشت كردن به ميدان جنگ، به طور كامل است.(2)

[دَحا:]

«بَعْدَ ذلِكَ دَحَاهَآ»

«دَحا» از مادّه «دَحْو» (بر وزن محو) به معناى گستردن است، بعضى نيز آن را به معناى تكان دادن چيزى از محل اصليش تفسير كرده اند، و چون اين دو معنا لازم و ملزوم يكديگرند به يك ريشه باز مى گردد.(3)

[دُحُوراً:]

«دُحُوراً وَ لَهُمْ عَذابٌ»

«دُحُوراً» از مادّه «دحر» (بر وزن دهر)، به معناى راندن و دور ساختن است.(4)

[دخان:]

«السَّمآءُ بِدُخانٍ مُّبِينٍ»

در اين كه منظور از «دخان» (دود) چيست؟

در ميان مفسران گفتگو است، دو نظريه عمده وجود دارد:

1- اشاره به مجازاتى است كه كفار «قريش»، در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله به آن مبتلا شدند.

2- منظور از «دخان مبين»، همان دود غليظى است كه در پايان جهان و در آستانه قيامت، صفحه آسمان را مى پوشاند، و نشانه فرا رسيدن لحظات آخر دنيا، و سرآغاز عذاب اليم الهى براى ظالمان و مفسدان است.(5)

[دَخَل:]

«أَيْمَانَكُمْ دَخَلًا بَيْنَكُمْ»

«دَخَل» (بر وزن دغل) به معناى فساد و دشمنى نهانى و تقلب است، و از همان مادّه «داخل» به معناى درون گرفته شده است.

توجّه به اين نكته نيز لازم است كه طبق آنچه در بالا تفسير كرديم، جمله «تَتَّخِذُونَ أَيْمَانَكُم» يك جمله «حاليه» است، ولى بعضى از مفسران آن را جمله «استفهاميه» دانسته اند؛ تفسير اول با ظاهر آيه سازگارتر است.(6)


1- آل عمران، آيه 11( ج 2، ص 521)؛ يوسف، آيه 47( ج 9، ص 502)؛ مؤمن، آيه 31( ج 20، ص 108)
2- قمر، آيه 45( ج 23، ص 82)
3- نازعات، آيه 30( ج 26، ص 110)
4- صافات، آيه 9( ج 19، ص 30)
5- دخان، آيه 10( ج 21، ص 173)
6- نحل، آيه 94( ج 11، ص 412)

ص: 224

[دَرَجات:]

«عَلَى الْقاعِدينَ دَرَجَةً»

«دَرَجات» جمع «درجه» معمولًا به پله هايى گفته مى شود، كه از آن به سمت بالا مى روند، لذا در مورد بهشت، درجات گفته مى شود.

تعبير به «دَرَجات» (به صورت نكره با صيغه جمع) در سوره «مجادله» اشاره به درجات عظيم و والائى است كه خداوند به اين گونه افراد كه علم و ايمان را توأماً دارا هستند مى دهد، در حقيقت كسانى كه به تازه واردان در كنار خود جا دهند، درجه اى دارند و آنها كه ايثار كنند و جاى خود را به آنها بسپارند و از علم و معرفت بهره داشته باشند، درجات بيشتر دارند. و در اين گونه موارد (سوره نساء) براى بيان عظمت و اهميت است، گويا آن قدر درجه آنها بالا است كه كاملًا شناخته نمى شود و اين همانند چيزى است كه به هنگام بيان ارزش فوق العاده چيزى گفته مى شود كه هيچ كس قيمت آن را نمى داند.(1)

[دَرَسْتَ:]

«وَ لِيَقُولُوْا دَرَسْتَ»


1- نساء، آيه 95( ج 4، ص 107)؛ ص، آيه 70( ج 19، ص 53)؛ احقاف، آيه 19( ج 21، ص 356)؛ مجادله، آيه 11( ج 23، ص 454)

ص: 225

«دَرَسْتَ» از مادّه «درس» به معناى فراگيرى است و اين تهمتى بود كه مشركان به پيامبر صلى الله عليه و آله مى زدند.(1)

[دَرَسُوْا:]

«وَ دَرَسُوا مَا فيهِ»

«دَرَسُوا» از مادّه «دَرْس» در لغت، به معناى تكرار چيزى است و از آنجا كه به هنگام مطالعه و فرا گرفتن چيزى از استاد و معلم، مطالب تكرار مى گردد به آن، درس گفته شده است، و نيز اگر مى بينيم «كهنگى و فرسودگى» را «درس و اندراس» مى گويند به خاطر آن است كه باد و باران و حوادث ديگر پى درپى بر بناهاى كهنه گذشته، و آنها را فرسوده ساخته است.(2)

[دَرْك:]

«إنَّ الْمُنَافِقينَ فِي الدَّرْكِ»

«دَرْك» (بر وزن مرگ) عميق ترين نقطه قعر دريا است و به آخرين ريسمان هايى كه به يكديگر مى پيوندند و به قعر دريا مى رسند «دَرَك» (بر وزن فلك) گفته مى شود، و چنين به نظر مى رسد كه همه اينها از معناى «درك كردن» و وصول به چيزى گرفته شده است.

و گاهى به پله هايى كه به طرف پايين مى رود (مانند پله سرداب) «دَرَك» گفته مى شود، در برابر پله هايى كه به سمت بالا (مانند پشت بام) مى رود كه به آنها «درجه» اطلاق مى گردد.(3)

[دَرَك:]

«لا تَخافُ دَرَكاً وَ لا تَخْشى

به طنابى كه متصل به طناب ديگرى مى كنند تا به آب برسد «دَرَك» (بر وزن محك) گفته مى شود؛ و همچنين به خساراتى كه دامنگير انسان مى شود، «درك» مى گويند، «دركات نار» در برابر «درجات جنت» به معناى مراحل پايين دوزخ است.(4)

[دَرَكات:]

«دَرَكات» جمع «درك» (بر وزن مرگ) به پله هايى گفته مى شود، كه از آن به طرف پايين حركت مى كنند، لذا در مورد دوزخ، دركات گفته مى شود. «درك» (با سكون وسط) و «درك» (با فتحه) هر دو به معناى پايين ترين عمق نيز آمده، وگاه «درك» (با فتحه) به معناى خسارت و «درك» (با سكون) به معناى فهميدن و ادراك چيزى (به تناسب رسيدن به عمق و حقيقت آن) نيز اطلاق شده است.(5)

[دَسَّاها:]

«وَقَدْ خابَ مَنْ دَسَّاهَا»

«دَسَّاها» از مادّه «دَسّ» در اصل به معناى داخل كردن چيزى توأم با كراهت است، چنان كه قرآن مجيد درباره عرب جاهلى و زنده به گور كردن دختران مى فرمايد: أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرابِ «آن را با كراهت و نفرت در خاك پنهان كند» و «دسيسه» به كارهاى مخفيانه زيانبار گفته مى شود.(6)

[دُسُر:]

«عَلى ذاتِ أَلْواحٍ وَ دُسُرٍ»

«دُسُر» جمع «دسار» (بر وزن كتاب) چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: در اصل به معناى راندن شديد توأم با قهر است، و از آنجا كه ميخ با ضربه هاى شديدى كه بر آن وارد مى شود، در چوب و مانند آن فرو مى رود، به آن «دسار» گفته اند، اما بعضى از مفسران اين كلمه را به معناى «طناب» تفسير كرده، و اشاره به طناب هاى بادبان كشتى و مانند آن مى دانند، ولى معناى اول، مخصوصاً با توجّه به ذكر «الواح» صحيح تر به نظر مى رسد.(7)

[دَعّ:]

«إِلى نَارِ جَهَنَّمَ دَعّاً»

«دَعّ» (بر وزن جدّ)، به معناى دفع شديد و راندن توأم با خشونت و عنف است.(8)

[دعا:]

«وَ يَدْعُ الإِنْسانُ بِالشَّرِّ»

«دعا» در اينجا معناى وسيعى دارد كه هر


1- انعام، آيه 105( ج 5، ص 482)
2- اعراف، آيه 169( ج 6، ص 509)
3- نساء، آيه 145( ج 4، ص 236)
4- طه، آيه 77( ج 13، ص 284)
5- احقاف، آيه 19( ج 21، ص 356)
6- شمس، آيه 10( ج 27، ص 63)
7- قمر، آيه 13( ج 23، ص 42)
8- طور، آيه 13( ج 22، ص 432)

ص: 226

گونه طلب و خواستن را شامل مى شود، اعم از اين كه با زبان بخواهد، و يا عملًا براى به دست آوردن چيزى به پا خيزد، تلاش و كوشش كند.(1)

[دَعاكُم:]

«ثُمَّ إِذا دَعاكُمْ دَعْوَةً»

تعبير به «دَعاكُم» (شما را فرا مى خواند) اشاره به اين است كه همان طور كه براى تدبير و نظم جهان يك فرمان او كافى است، براى بعث و نشور و رستاخيز نيز يك دعوت او كفايت مى كند، مخصوصاً با توجّه به جمله «إِذا أَنْتُمْ تَخْرُجُونَ»- كه «اذا» در آن به اصطلاح براى «مفاجاة» است- روشن مى سازد كه با يك دعوت او همه ناگهان بيرون مى ريزند.(2)

[دعاء:]

«الإِنْسانُ مِنْ دُعاءِ»

«دعاء»، گاه به معناى «خواندن» كسى است، و گاه به معناى «طلب كردن» چيزى است.(3)

[دِفْ ء:]

«لَكُمْ فيها دِفْ ءٌ»

«دِفْ ء» به معناى هر گونه پوشش است، (با استفاده از پشم و پوست) مانند: لباس، لحاف، كفش، كلاه، خيمه.(4)

[دَكّ:]

«لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً»

«دَكّ» در اصل، چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معناى زمين صاف و مستوى است، بنابراين، منظور از جمله «جَعَلَهُ دَكّاً» اين است كه كوه را آنچنان متلاشى و نرم كرد، كه همانند زمين صاف و مستوى شد.

حتى در پاره اى از روايات وارد شده كه كوه به چندين قسمت تقسيم و هر كدام به گوشه اى پرتاب شد! و يا به كلّى در زمين فرو رفت.

و از آنجا كه براى صاف كردن يك زمين ناهموار بايد آن را درهم بكوبند، در بسيارى از موارد، اين واژه به معناى كوبيدن شديد به كار رفته است. ولى، از بعضى از منابع لغت، استفاده مى شود كه اصل معنا «دَكّ» همان كوبيدن و ويران كردن است، و چون لازمه كوبيدن و ويران كردن، صاف و هموار شدن است، اين واژه در اين معنا نيز به كار مى رود.

به هر حال، اين كلمه در سوره «حاقّه» به معناى كوبيدن شديد كوه ها و زمين هاى ناهموار به يكديگر است، به گونه اى كه يك باره از هم متلاشى و هموار گردند! و تكرار «دَكّ» در سوره «فجر» براى تأكيد است.(5)


1- اسراء، آيه 11( ج 12، ص 54)
2- روم، آيه 25( ج 16، ص 424)
3- فصّلت، آيه 49( ج 20، ص 341)
4- نحل، آيه 5( ج 11، ص 182)
5- اعراف، آيه 143( ج 6، ص 422)؛ حاقّه، آيه 14( ج 24، ص 452)؛ فجر، آيه 21( ج 26، ص 486)

ص: 227

[دُكّان:]

«دُكَّتِ الأَرْضُ دَكّاً دَكّاً»

«دُكّان» به محلى گفته مى شود كه صاف و بدون پستى و بلندى است.(1)

[دكّه:]

«دُكَّتِ الأَرْضُ دَكّاً دَكّاً»

«دكّه» به سكوئى مى گويند كه آن را صاف و آماده نشستن كرده اند.(2)

[دُلُوكِ الشَّمْسِ:]

«أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ»

«دُلُوكِ الشَّمْسِ» به معناى «زوال آفتاب» از دائره نصف النهار است كه وقت ظهر مى باشد، و در اصل از مادّه «دَلْك» به معناى «ماليدن» گرفته شده؛ چرا كه انسان در آن موقع بر اثر شدت تابش آفتاب چشم خود را مى مالد.

يا از «دَلْك» به معناى «متمايل شدن» است؛ چرا كه خورشيد در اين موقع از دائره نصف النهار به سمت مغرب متمايل مى شود.

و يا اين كه انسان، دست خود را در مقابل آفتاب حائل مى كند، گويى نور آن را از چشم خود كنار مى زند و متمايل مى سازد. به هر حال، در روايتى كه از منابع اهل بيت عليهم السلام به ما رسيده «دلوك» به معناى زوال خورشيد، تفسير شده است.(3)

[دَلّى:]

«فَدَلَّاهُمَا بِغُرُورٍ»

«دَلّى» از «تدليه» به معناى فرستادن «دلو» در چاه است كه آن را به ريسمانى بسته و تدريجاً در چاه پايين برند، و اين در حقيقت كنايه لطيفى از اين معناست كه شيطان با طناب مكر و فريب، آنها را از مقام والايشان فرود آورد و به چاه سار مشكلات و دورى از رحمت حق افكند.(4)

[دم:]

«دم» در اينجا به معناى ابتلاى عمومى به خون دماغ شدن و يا به رنگ خون درآمدن رود «نيل»، به طورى كه نه براى شرب قابل استفاده بود و نه كشاورزى.(5)

[دَمْدَمَ:]

«فَعَقَرُوها فَدَمْدَمَ»

«دَمْدَمَ» از مادّه «دمدمة»، گاه، به معناى هلاك كردن آمده، گاه، به عذاب و مجازات كامل، گاه، به معناى كوبيدن و نرم كردن، گاه، به معناى ريشه كن ساختن و گاه، به معناى خشم و غضب نمودن و يا احاطه كردن و فراگير شدن. و همه اين معانى در آيه مورد بحث صادق است؛ چرا كه اين عذاب گسترده، از خشم الهى سرچشمه مى گرفت و همه آنها را در هم كوبيد و نرم كرد و ريشه كن ساخت.(6)


1- فجر، آيه 21( ج 26، ص 486)
2- فجر، آيه 21( ج 26، ص 486)
3- اسراء، آيه 78( ج 12، ص 247)
4- اعراف، آيه 22( ج 6، ص 146)
5- اسراء، آيه 103( ج 12، ص 341)
6- شمس، آيه 14( ج 27، ص 72)

ص: 228

[دَمَّرْنَا:]

«دَمَّرْنَا مَا كَانَ»

«دَمَّرْنَا» از مادّه «دمار» به معناى هلاكت است و «تدمير» به معناى هلاك كردن و نابود ساختن است.(1)

[دنيا:]

«إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيا»

«دنيا» از مادّه «دُنُوّ» (بر وزن علوّ) به معناى پايين تر و نزديك تر مى آيد و نقطه مقابل آن «اقصى» و «قصوى» به معناى دورتر است.(2)

[دَوائِر:]

«وَ يَتَرَبَّصُ بِكُمُ الدَّوآئِرَ»

«دَوائِر» جمع «دائره» و معناى آن معروف است؛ ولى «عرب» به حوادث سخت و دردناك، كه انسان را احاطه مى كند نيز، دائره و در حال جمعى «دوائر» مى گويد.(3)

[دولة:]

«دُولَةَ بَيْنَ الأَغْنِيآءِ»

«دولة» (به فتح دال و به ضم دال) به يك معناست هر چند بعضى ميان اين دو فرق گذاشته اند؛ اولى را مخصوص اموال و دومى را مربوط به جنگ و مقام دانسته اند؛


1- اعراف، آيه 137( ج 6، ص 395)؛ اسراء، آيه 16( ج 12، ص 76)
2- انفال، آيه 42( ج 7، ص 232)
3- توبه، آيه 98( ج 8، ص 120)

ص: 229

و يا اولى را اسم مصدر و دومى را مصدر شمرده اند. و به هر حال با مادّه «تداول» كه به معناى دست به دست كردن است، ريشه مشترك دارد.(1)

[دِهاق:]

«وَ كَأْساً دِهاقاً»

«دِهاق» را بسيارى از مفسران و اهل لغت به معناى «لبريز» تفسير كرده اند ولى «ابن منظور» در «لسان العرب» دو معناى ديگر نيز براى آن نقل كرده: «پى در پى» و «صاف و زلال».(2)

[دِهان:]

«فَكَانَتْ وَرْدَةً كَالدِّهانِ»

«دِهان» (بر وزن كتاب) به معناى روغن مذاب، و گاه به معناى دُردى است كه در روغن ته نشين مى شود؛ و غالباً رنگ هاى مختلفى دارد. اين تشبيه ممكن است از اين نظر باشد كه رنگ آسمان به صورت روغن مذاب گلگون در مى آيد و يا اشاره به ذوب شدن كرات آسمانى و يا رنگهاى مختلف آن بوده باشد.

بعضى «دهان» را به معناى «چرم سرخ رنگ» نيز تفسير كرده اند؛ و در هر صورت، اين تشبيهات تنها مى تواند شبحى از صحنه هولناك قيامت را مجسم سازد؛ چرا كه در واقع شباهتى به هيچ حادثه اى از حوادث اين دنيا ندارد، و صحنه هايى است كه تا كسى نبيند، نمى داند.(3)

[دهر:]

«وَ مَا يُهْلِكُنآ إِلَّا الدَّهْرُ»

در بعضى از تعبيرات «دهر» به معناى «ابناء روزگار» و «مردم زمانه» به كار رفته، كه بزرگان از بى وفايى آنها شكوه كرده اند.(4)

[ديّار:]

«مِنَ الْكَافِرينَ دَيَّاراً»

«ديّار» (بر وزن سيّار) از مادّه «دار» به معناى كسى است كه در خانه اى سكنى مى گزيند.

اين واژه معمولًا در موارد نفى عام به كار مى رود، مثلًا گفته مى شود: مَا فِى الدَّارِ دَيَّارٌ «در خانه احدى ساكن نيست».

بعضى گفته اند كه در اصل «دَيوار» (بر وزن حيوان) بوده، سپس «واو» تبديل به «ياء» شده و در آن ادغام و «ديّار» گشته است ( «البيان فى غرائب القرآن»، جلد 2، صفحه 465، و تفسير «كبير فخر رازى»، ذيل آيات مورد بحث).(5)

[دِين:]

«إِنَّ الدِّينَ عِنْدَاللَّهِ الْإِسْلامُ»

«دِين» در لغت در اصل، به معناى جزا و پاداش است، و به معناى اطاعت و پيروى از فرمان نيز آمده است، و در اصطلاح مذهبى، عبارت از مجموعه قواعد و قوانين و آدابى است كه انسان در سايه آنها مى تواند به خدا نزديك شود و به سعادت دو جهان برسد و از نظر اخلاقى و تربيتى در مسير صحيح گام بردارد.(6)

[دينار:]

«دينار» عبارت است از يك مثقال شرعى طلاى مسكوك، و مثقال شرعى معادل 18 نخود يعنى سه چهارمِ مثقال معمولى است.(7)


1- حشر، آيه 7( ج 23، ص 516)
2- نبأ، آيه 34( ج 26، ص 62)
3- رحمن، آيه 37( ج 23، ص 166)
4- جاثيه، آيه 24( ج 21، ص 287)
5- نوح، آيه 26( ج 25، ص 96)
6- آل عمران، آيه 19( ج 2، ص 548)
7- مائده، آيه 38( ج 4، ص 478)

ص: 230

ص: 231

ص: 232

ص: 233

ذ

[ذا الأيْد:]

«عَبْدَنَا داوُدَ ذَا الْأَيْدِ»

«ذا الأيْد» به معناى صاحب قدرت است و توصيف داود عليه السلام به اين كلمه به خاطر اين است كه نيروى جسمانيش در حدى بود كه در ميدان جنگ «بنى اسرائيل» با «جالوت» جبارِ ستمگر، با يك ضربه نيرومند به وسيله سنگى كه از فلاخن رها كرد، او را از بالاى مركب بر روى خاك افكند و در خون خود غلطيد. حتى بعضى نوشته اند كه سنگ، سينه او را شكافت و از آن طرف بيرون آمد!(1)

[ذات:]

«عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ»

«ذات» كه مذكر آن «ذو» مى باشد، در اصل به معناى «صاحب» آمده است؛ هر چند در تعبيرات فلاسفه به معناى عين و حقيقت و گوهر اشياء به كار مى رود. اما به گفته «راغب» در «مفردات» اين اصطلاحى است كه در كلام عرب وجود ندارد.

و به اين ترتيب جمله «إِنَّهُ عَلِيْمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ» در سوره «شورى مفهومش اين است كه خداوند از افكار و عقائدى كه حاكم بر دلهاست و گويى صاحب و مالك آن شده، با خبر است و اين اشاره لطيفى است، به حاكميت و استقرار افكار، بر قلوب و ارواح انسان ها (دقت كنيد).

و «ذاتِ الصُّدُور» در سوره «حديد» اشاره به نيات و اعتقاداتى است كه قلوب انسان ها را در اختيار خود گرفته است، و بر آن حاكم است (دقت كنيد).(2)

[ذارِيات:]

«وَالذَّارِياتِ ذَرْواً»

«ذارِيات» جمع «ذاريه» به معناى بادهايى است كه اشياء را به پرواز در مى آورد.(3)

[ذِراع:]

«ذَرْعُها سَبْعُونَ ذِراعاً»

«ذِراع» به معناى «فاصله آرنج تا نوك انگشتان» است، (در حدود نيم متر) كه واحد طول نزد عرب بوده و يك مقياس طبيعى است. ولى بعضى گفته اند كه اين ذراع غير از ذراع معمول است به طورى كه هر ذراع از آن فاصله هاى عظيمى را دربر مى گيرد و همه دوزخيان را به آن زنجير مى بندند.(4)

[ذَرَأَكُمْ:]

«ذَرَأَكُمْ فِي الأَرْضِ»

«ذَرَأَكُمْ» از مادّه «ذرء» (بر وزن زرع) در


1- ص، آيه 17( ج 19، ص 255)
2- فاطر، آيه 38( ج 18، ص 297)؛ شورى آيه 24( ج 20، ص 451)؛ حديد، آيه 6( ج 23، ص 322)
3- ذاريات، آيه 1( ج 22، ص 316)
4- حاقّه، آيه 32( ج 24، ص 470)

ص: 234

اصل، به معناى آفرينش و ايجاد و اظهار است؛ ولى مادّه «ذرو» (با واو كه آن هم بر وزن زرع است) به معناى پراكنده ساختن آمده، اين دو ماده را نبايد با هم اشتباه كرد.(1)

[ذَرع:]

«وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً»

«ذَرع» را بعضى به معناى قلب، و بعضى به معناى خُلق گرفته اند؛ بنابراين «ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً» يعنى دلش به خاطر اين مهمان هاى ناخوانده، در چنين شرائط سختى، تنگ و ناراحت شد.

ولى به طورى كه «فخر رازى» در تفسيرش از «ازهرى» نقل كرده، «ذَرع» در اين گونه موارد به معناى طاقت است، و در اصل، فاصله ميان دست هاى شتر به هنگام راه رفتن مى باشد.(2)

[ذرّة:]

«لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ»

براى «ذرّة» نيز در لغت و كلمات مفسران، تفسيرهاى گوناگونى ذكر شده است كه گاه به معناى مورچه كوچك، گاه گرد و غبارى كه وقتى دست را بر زمين بگذاريم و برداريم به آن مى چسبد و گاه به معناى ذرات بسيار كوچك غبار كه در فضا معلق است و به هنگامى كه آفتاب از روزنه اى به اطاق تاريك مى تابد آشكار مى گردد، تفسير شده است.

مى دانيم كه امروز كلمه «ذرّه» را به «اتم» نيز اطلاق مى كنند و «بمب اتمى» را «الْقُنْبُلَةُ الذَّرِّيَّة» مى گويند. «اتم» به قدرى كوچك است كه نه با چشم عادى قابل مشاهده است و نه با دقيق ترين ميكروسكوپ ها، و تنها آثار آن را مشاهده مى كنند، و حجم و وزن آن با محاسبات علمى قابل سنجش است؛ و به قدرى كوچك است كه چند ميليون واحد آن، روى نوك سوزنى جاى مى گيرد! مفهوم ذره هر چه باشد، منظور در اينجا كوچك ترين وزن ها است.(3)

[ذُرِّيَّة:]

«ذُرِّيَّةَ بَعْضُها مِن بَعْضٍ»

«ذُرِّيَّة» چنان كه دانشمندان لغت گفته اند، در اصل به معناى «فرزندان كوچك و كم سن و سال» است. ولى غالباً به همه فرزندان گفته مى شود، گاهى به معناى مفرد و گاهى به معناى جمع استعمال مى گردد اما در اصل، معناى جمعى دارد.

درباره ريشه اصلى اين لغت احتمالات متعددى داده شده است: بعضى آن را از «ذَرْء» (بر وزن زرع) به معناى آفرينش


1- مؤمنون، آيه 79( ج 14، ص 313)
2- هود، آيه 77( ج 9، ص 219)؛ عنكبوت، آيه 33( ج 16، ص 279)
3- نساء، آيه 40( ج 3، ص 493)؛ يونس، آيه 61( ج 8، ص 401)؛ زلزله، آيات 7، 8( ج 27، ص 251)

ص: 235

مى دانند بنابراين مفهوم اصلى «ذُرِّيَّة» با مفهوم مخلوق و آفريده شده برابر است.

و بعضى آن را از «ذَرّ» (بر وزن شرّ) كه به معناى موجودات بسيار كوچك همانند ذرات غبار و مورچه هاى بسيار ريز مى باشد دانسته اند، از اين نظر كه فرزندان انسان نيز در ابتدا از نطفه بسيار كوچكى آغاز حيات مى كنند.

سومين احتمال كه درباره آن داده شده، اين است كه از مادّه «ذَرْو» (بر وزن مرو) به معناى پراكنده ساختن گرفته شده و اين كه فرزندان انسان را ذريّه گفته اند به خاطر آن است كه آنها پس از توليد مثل، به هر سو در روى زمين پراكنده مى شوند.(1)

[ذِكر:]

«قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللَّهِ»

«ذِكر» همان گونه كه «راغب» در «مفردات» گفته است گاهى به معناى حفظ مطالب و معارف آمده است با اين تفاوت كه كلمه «حفظ» به مرحله به ذهن سپردن گفته مى شود و كلمه «ذكر» به معناى يادآورى چيزى به زبان و يا به قلب است، لذا گفته اند «ذكر» دو گونه است: «ذكر قلبى» و «ذكر زبانى» و هر يك از آنها نيز بر دو گونه است:

يا پس از فراموشى است، يا بدون فراموشى.

«ذِكر» به معناى يادآورى و يا چيزى كه مايه تذكر و يادآورى است، و در آيات قرآن به همين معنا به كار رفته، گاهى نيز به كتاب آسمانى موسى عليه السلام يعنى «تورات» اطلاق شده است؛ مانند آيه 48 سوره انبياء: «وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ وَ ضِياءً وَ ذِكْراً لِلْمُتَّقِينَ». و گاه اين عنوان در مورد قرآن استعمال شده، مانند آيه 27 سوره «تكوير»:

«إِنْ هُوَ إلا ذِكْرٌ لِلْعالَمِين». لذا بعضى گفته اند كه منظور از «ذكر» در آيه 105 سوره «انبياء» قرآن است و «زبور» تمام كتب انبياء پيشين، و كلمه «مِنْ بَعْدِ» تقريباً معادل كلمه «علاوه بر» در فارسى خواهد بود.

«ذِكر» (بر وزن فكر) در سوره «قلم» به معناى «يادآورى» است، ولى بعضى از مفسران آن را به معناى «شرف» تفسير كرده اند، و گفته اند كه اين قرآن، شرافتى است براى تمام جهانيان.(2)

[ذكر كثير:]

«الذَّاكِرينَ اللَّهَ كَثيراً»

در اين كه منظور از «ذكر كثير» چيست؟ در روايات اسلامى و كلمات مفسرين،


1- آل عمران، آيه 34( ج 2، ص 603)؛ اعراف، آيه 172( ج 7، ص 14)؛ يس، آيه 41( ج 18، صفحات 418، 419)
2- رعد، آيه 28( ج 10، ص 253)؛ انبياء، آيات 2، 48، 105( ج 13، صفحات 387، 461، 562)؛ فرقان، آيه 29( ج 15، ص 88)؛ قلم، آيات 51، 52( ج 24، ص 431)

ص: 236

تفسيرهاى گوناگونى ذكر شده كه ظاهراً همه از قبيل ذكر مصداق است و مفهوم وسيع اين كلمه، شامل همه آنها مى شود. از جمله در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله مى خوانيم:

إِذَا أَيْقَظَ الرَّجُلُ أَهْلَهُ مِنَ اللَّيْلِ فَتَوَضَّئا وَ صَلَّيا، كُتِبَا مِنَ الذَّاكِرِينَ اللَّهَ كَثِيراً وَ الذَّاكِرَاتِ «هنگامى كه مرد همسرش را شبانگاه بيدار كند و هر دو وضو بگيرند و نماز (شب) بخوانند از مردان و زنانى خواهند بود كه بسيار ياد خدا مى كنند».

و در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه «هر كس تسبيح فاطمه زهراء عليها السلام را در شب بگويد، مشمول اين آيه است».

بعضى از مفسران گفته اند: «ذكر كثير» آن است كه در حال قيام و قعود و به هنگامى كه به بستر مى رود ياد خدا كند. اما به هر حال، ذكر نشانه فكر است، و فكر مقدمه عمل؛ هرگز هدف، ذكر خالى از فكر و عمل نيست.(1)

[ذُلُل:]

«سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلًا»

«ذُلُل» جمع «ذَلُول» به معناى تسليم و رام مى باشد، و توصيف راه ها به «ذُلل» به خاطر آن است كه: اين جاده ها آن چنان دقيق تعيين شده كه در برابر زنبوران عسل كاملًا رام و تسليم اند.(2)

[ذَلُول:]

«جَعَلَ لَكُمُ الأَرْضَ ذَلُولًا»

«ذَلُول» به معناى «رام» جامع ترين تعبيرى است كه درباره زمين ممكن است بشود.(3)

[ذنوب:]

«يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَميعاً»

كلمه «الذنُوب» (جمع با الف و لام) همه گناهان را بدون استثناء در بر مى گيرد.(4)

[ذَواتا:]

«ذَواتآ أَفْنَانٍ»

«ذَواتا» تثنيه «ذات» به معناى «صاحب» و دارنده است. به عقيده بعضى، اصل «ذات» كه مفرد مؤنث است «ذوات» بوده كه «واو» به عنوان تخفيف حذف شده و به شكل «ذات» در آمده، و از آنجا كه تثنيه، كلمات را به صورت اصلى برمى گرداند در اينجا «ذواتان» شده و به هنگام اضافه، «نون» آن حذف گرديده است، در «مجمع البحرين» آمده كه: «اصل «ذو»، «ذوا» (بر وزن عصا) بوده» و بنابراين، تعجب نيست كه مؤنث آن «ذوات» باشد.(5)


1- احزاب، آيه 35( ج 17، ص 334)
2- نحل، آيه 69( ج 11، ص 328)
3- ملك، آيه 15( ج 24، ص 348)
4- زمر، آيه 53( ج 19، ص 522)
5- رحمن، آيه 48( ج 23، ص 175)

ص: 237

[ذو الاوتاد:]

«فِرْعَوْنُ ذُو الأَوْتادِ»

«ذو الاوتاد» به معناى صاحب ميخ هاى محكم است و توصيف فرعون به اين كلمه، كنايه از استحكام قدرت فرعون و فرعونيان است.(1)

[ذو القلبين:]

«ذو القلبين» به معناى صاحب دو قلب است.(2)

[ذَهَب:]

«يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ»

«ذَهَب» به معناى «طلا» است. بعضى از دانشمندان لغت (طبق نقل «طبرسى» در «مجمع البيان») درباره اين لغت تعبير جالبى كرده اند و گفته اند: اين كه به «طلا»، «ذهب» گفته مى شود، براى آن است كه به زودى از دست مى رود و بقايى ندارد (مادّه «ذَهاب» در لغت به معناى رفتن است).(3)

[ذِي قُوَّةٍ:]

«ذي قُوَّةٍ عِنْدَ»

تعبير به «ذِي قُوَّةٍ» (صاحب قدرت) درباره جبرئيل، به خاطر آن است كه براى دريافت چنين پيام بزرگ و ابلاغ دقيق آن، قدرت و نيروى عظيمى لازم است، و اصولًا، هر رسول و فرستاده اى بايد در حدود رسالت خود، صاحب قدرت باشد، مخصوصاً بايد از هرگونه فراموشكارى در زمينه پيامى كه مسؤول ابلاغ آن است بر كنار باشد.(4)


1- ص، آيه 12( ج 19، ص 248)
2- احزاب، آيه 4( ج 17، ص 210)
3- توبه، آيه 34( ج 7، ص 464)
4- تكوير، آيه 20( ج 26، ص 203)

ص: 238

ص: 239

ص: 240

ص: 241

ر

[رئوف:]

«اللَّهَ بِكُمْ لَرَؤُفٌ رَّحيمٌ»

«رئوف» اشاره به محبت و لطف خاص خدا نسبت به مطيعان است.(1)

[رِئى:]

«أَحْسَنُ أَثاثاً وَ رِءْياً»

«رِئى» به معناى هيئت و منظر است.(2)

[رابِطُوا:]

«صابِرُوْا وَ رابِطُواْ»

«رابِطُوا» از مادّه «رِباط» گرفته شده و در اصل به معناى بستن چيزى در مكانى است (مانند بستن اسب در يك محل) و به همين جهت به كاروانسرا «رباط» مى گويند و «ربط قلب» به معناى آرامش دل و سكون خاطر است، گويا به محلى بسته شده است و «مرابطه» به معناى مراقبت از مرزها آمده است؛ زيرا سربازان و مركب ها و وسائل جنگى را در آن محل نگاهدارى مى كنند.

خلاصه اين كه «مرابطه» معناى وسيعى دارد كه هر گونه آمادگى براى دفاع از خود و جامعه اسلامى را شامل مى شود.

در فقه اسلامى نيز در باب جهاد بحثى تحت عنوان «مرابطه» يعنى آمادگى براى حفظ مرزها در برابر هجوم احتمالى دشمن ديده مى شود كه احكام خاصى براى آن بيان شده است. (براى كسب اطلاع بيشتر به كتب فقهى مراجعه شود).(3)

[رابِى:]

«السَّيْلُ زَبَداً رَّابِياً»

«رابِى» از مادّه «رُبُوّ» (بر وزن غلوّ) به معناى بلندى و برترى است و «ربا» كه به معناى سود يا پول اضافى يا جنس ديگر است نيز از همين ماده و به همين معناست، چون اضافى و زيادى را مى رساند.(4)

[رابِيَة:]

«فَأَخَذَهُمْ أَخْذَةً رَّابِيَةً»

«رابِيَة» و «ربا» از يك ماده است، و به معناى افزايش و اضافه است، و در اينجا، منظور عذابى است بسيار سخت و شديد.(5)

[راجِفَه:]

«يَوْمَ تَرْجُفُ الرَّاجِفَةُ»

«راجِفَه» از مادّه «رجف» (بر وزن كشف)، به معناى اضطراب و لرزه شديد است، و از آنجا كه اخبار فتنه انگيز مايه اضطراب جامعه مى شود، به آن «اراجيف» مى گويند.

بسيارى از مفسران معتقدند كه منظور از «راجِفَه» همان صيحه نخستين يا نفخ صور اول است كه شيپور فناى جهان و زلزله


1- حديد، آيه 9( ج 23، ص 330)
2- مريم، آيه 74( ج 13، ص 140)
3- آل عمران، آيه 200( ج 3، ص 302)
4- رعد، آيه 17( ج 10، ص 196)
5- حاقّه، آيه 10( ج 24، ص 446)

ص: 242

نابودى دنيا است.

بايد توجّه داشت كه مادّه «رجف» هم به صورت فعل متعدى و هم به صورت لازم آمده است، در صورت اول «راجِفَه» به معناى همان زلزله عظيمى است كه زمين و همه موجودات را به لرزه در مى آورد، و در صورت دوم «راجِفَه» به معناى خود زمين است كه به لرزه در مى آيد (دقت كنيد).(1)

[رادِفَه:]

«تَتْبَعُهَا الرَّادِفَةُ»

«رادِفَه» از مادّه «ردف» (بر وزن حرف)، به معناى شخصى يا چيزى است كه به دنبال ديگرى قرار مى گيرد، و لذا به شخصى كه دنبال سر ديگرى بر مركب سوار مى شود، رديف مى گويند.

يارى از مفسران معتقدند كه منظور از «رادِفَه» اشاره به صيحه دوم يا نفخ صور ثانى است كه نفخه حيات، رستاخيز و بازگشت به زندگى جديد است.(2)

[راسِيات:]

«وَ قُدُورٍ رَّاسِياتٍ»

«راسِيات» جمع «راسيه» به معناى «پا بر جا و ثابت» است، و در اينجا منظور ديگ هايى است كه به خاطر بزرگى، آن را از جا تكان نمى دادند.(3)

[راعِنَا:]

«لا تَقُولُواْ راعِنَا»

«راعِنَا» اگر از مادّه «رَعْى» به معناى مهلت دادن گرفته شده، يعنى مراعات كن و مهلت بده مى باشد، و اگر از مادّه «رعونت» گرفته شود، به معناى ما را تحميق كن، مى باشد؛ و بايد توجّه داشت كه در صورت اول، نون «راعِنَا» بدون تشديد و در صورت دوم با تشديد خواهد بود. و از پاره اى از روايات استفاده مى شود گويا يهود مخصوصاً نون را تشديد داده و آخر آن را مى كشيدند.(4)

[راغِبُونَ:]

«إِنَّآ إِلى رَبِّنَا راغِبُونَ»

«راغِبُونَ» از مادّه «رغبت» است، اين ماده هر گاه با «إِلى يا «فِى» متعدّى شود به معناى تمايل به چيزى است، و هر گاه با «عَنْ» متعدّى شود به معناى انصراف و بى اعتنايى نسبت به چيزى است.(5)

[رافعه:]

«خافِضَةٌ رَّافِعَةٌ»

رستاخيز «رافعه» است؛ چرا كه به خدا سوگند اولياء الله را به بهشت بالا مى برد.(6)

[راق:]

«وَ قيلَ مَنْ راقٍ»

«راق» از مادّه «رقى» (بر وزن نهى) و «رُقيه»


1- نازعات، آيه 6( ج 26، ص 93)
2- نازعات، آيه 7( ج 26، ص 93)
3- سبأ، آيه 13( ج 18، ص 53)
4- بقره، آيه 104( ج 1، ص 441)؛ نساء، آيه 46( ج 3، ص 514)
5- قلم، آيه 32( ج 24، ص 408)
6- واقعه، آيه 3( ج 23، ص 212)

ص: 243

(بر وزن لقمه) به معناى «بالا رفتن» است؛ اين واژه (رقيه) به اوراد و دعاهايى كه موجب نجات مريض مى شود اطلاق گرديده، و به خود طبيب نيز از آنجا كه بيمار را رهايى مى بخشد و نجات مى دهد «راقى» گفته اند.

بنابراين مفهوم آيه چنين است كه اطرافيان مريض، و گاه خود او، از شدت ناراحتى صدا مى زند، آيا طبيبى پيدا مى شود؟ آيا كسى هست كه دعايى بخواند و اين بيمار رهايى يابد؟!

بعضى نيز گفته اند: معناى آيه اين است كه چه كسى از فرشتگان روح او را قبض مى كند و بالا مى برد؟ آيا فرشتگان عذاب، يا فرشتگان رحمت؟! و بعضى افزوده اند از آنجا كه فرشتگان الهى از گرفتن و بالا بردن روح چنين انسان بى ايمانى كراهت دارند، ملك الموت مى گويد: كيست كه روح او را بگيرد و بالا برد؟ ولى تفسير اول از همه صحيح تر و مناسب تر است.(1)

[راكِعاً:]

«وَ خَرَّ راكِعاً وَ أَنَابَ»

تعبير به «راكِعاً» در آيه مورد بحث، يا به خاطر آن است كه ركوع به معناى سجده نيز در لغت آمده، و يا ركوع مقدمه اى است براى سجده.(2)

[رانَ:]

«بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِم»

«رانَ» از مادّه «رين» (بر وزن عين) به طورى كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: همان زنگارى است كه روى اشياء قيمتى مى نشيند، و به گفته بعضى ديگر از ارباب لغت، قشر قرمز رنگى است كه بر اثر رطوبت هوا روى آهن و مانند آن ظاهر مى شود كه در فارسى ما آن را «زنگ» يا «زنگار» مى ناميم. و معمولًا نشانه پوسيدن و ضايع شدن آن فلز و طبعاً از بين رفتن شفافيت و درخشندگى آن است.

و گاه، آن را به معناى غلبه و تسلط چيزى بر شى ء ديگر، يا افتادن در چيزى كه راه خلاص از آن نيست تفسير كرده اند، كه در واقع اينها همه لازمه همان معناى اصلى است.(3)

[راوَدَتْهُ:]

«وَ راوَدَتْهُ الَّتي هُوَ فِي بَيْتِهَا»

«راوَدَتْهُ» از مادّه «مراوده»، در اصل به معناى جستجوى مرتع و چراگاه است، و مثل معروف: أَلرَّائِدُ لايَكْذِبُ قَوْمَهُ «كسى كه دنبال چراگاه مى رود، به قوم و قبيله خود دروغ نمى گويد» اشاره به همين است.(4)


1- قيامت، آيه 27( ج 25، ص 311)
2- ص، آيه 24( ج 19، ص 266)
3- مطففين، آيه 14( ج 26، ص 273)
4- يوسف، آيه 23( ج 9، ص 434)

ص: 244

[ربّ:]

«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ»

«ربّ»- همان گونه كه در تفسير سوره «حمد» گفته ايم- به معناى «مالك مصلح» است؛ بنابراين، به هر كس كه مالك چيزى باشد اطلاق نمى شود، بلكه به مالكى مى گويند كه در صدد اصلاح، حفظ و تدبير ملك خويش است، به همين دليل، گاه به معناى تربيت كننده و پرورش دهنده نيز آمده است.(1)

[رُباع:]

«مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ»

«رُباع» به معناى «چهارتا، چهار تا» مى باشد.(2)

[رَبَّانِيِّينَ:]

«كُونُواْ رَبَّانِيِّينَ»

«رَبَّانِيِّينَ» جمع «رَبَّانِىّ» به كسى گفته مى شود كه ارتباط او با «ربّ» (پروردگار) قوى باشد و از آنجا كه واژه «ربّ» درباره كسى گفته مى شود كه به اصلاح و تربيت ديگران پردازد، مفهوم اين واژه در آيه بالا آن است كه هرگز سزاوار پيامبران نيست كه مردم را به پرستش خويش دعوت كنند، آنچه براى آنها سزاوار است اين است كه:

مردم را در پرتو تعليم آيات الهى و تدريس


1- حمد، آيه 2( ج 1، ص 54)؛ مؤمنون، آيه 86( ج 14، ص 320)
2- نساء، آيه 3( ج 3، ص 324)

ص: 245

حقايق دينى، به صورت دانشمندان الهى و ربّانى در آورند، كه جز خدا نپرستند و جز به سوى علم و دانش دعوت نكنند.(1)

[رَبَتْ:]

«الْمَآءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ أَنْبَتَتْ»

جمله «رَبَتْ» از مادّه «رُبُوّ» (بر وزن غلو) به معناى افزايش و نمو است و «ربا» نيز از همين ماده است، چرا كه «رباخوار» طلب خود را با افزايشى مى گيرد.(2)

[رَبَطْنَا:]

«أَنْ رَّبَطْنَا عَلى قَلْبِها»

«رَبَطْنَا» از مادّه «رَبْط» در اصل به معناى بستن حيوان يا مانند آن به جايى است تا مطمئناً در جاى خود محفوظ بماند، و لذا محل اين گونه حيوانات را «رباط» مى گويند، و سپس به معناى وسيع ترى كه همان حفظ و تقويت و استحكام بخشيدن است، آمده و منظور از «ربط قلب» در اينجا، تقويت دل مادر موسى عليه السلام است، تا ايمان به وحى الهى آورد و اين حادثه بزرگ را تحمل كند.(3)

[رَبْوَه:]

«ءَاوَيْنَاهُمآ إِلى رَبْوَةٍ»

«رَبْوَه» از مادّه «ربا» به معناى زيادى و افزايش است و در اينجا به معناى سرزمين بلند مى باشد.(4)

[رَبُّهُمَا، رَبِّهِم:]

«يُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا»

تعبير به «رَبِّهِم» (پروردگارشان) گويا اشاره به اين است كه «ربوبيت» و «مالكيت» و تربيت خداوند ايجاب مى كند كه حساب و كتاب و معادى در كار باشد.(5)

[رِبِّيُون:]

«رِبِّيُّونَ كَثيرٌ»

«رِبِّيُون» جمع «رِبِّى» (بر وزن ملّى) است و به كسى گفته مى شود كه ارتباط و پيوند او با خدا محكم؛ با ايمان، دانشمند، با استقامت و با اخلاص باشد.(6)

[رِجال:]

«فَإِنْ خِفْتُمْ فَرِجالًا»

«رِجال» در اينجا جمع «راجِل» به معناى پياده است، و منظور اين است كه به هنگام خوف از حمله دشمن، مى توانيد نماز را در حالتى كه سواره، يا پياده و در حال حركت و فعاليت هستيد، انجام دهيد.(7)

[رُجَّت:]

«إِذا رُجَّتِ الأَرْضُ رَجّاً»

«رُجَّت» از مادّه «رجّ» (بر وزن حج) به معناى «حركت دادن شديد» است.(8)

[رَجْرَجَة:]

«إِذا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجّاً»

«رَجْرَجَة» به «اضطراب» گفته مى شود.(9)

[رِجْز:]

«رِجْزاً مِّنَ السَّمَاءِ»

«رِجْز» در معانى زيادى به كار رفته است؛ «بلاهاى سخت، طاعون، بت و بت پرستى، وسوسه شيطان، و برف يا تگرگ سخت».

ولى همه اينها مصداق هاى مختلفى است از مفهومى كه ريشه اصلى آن را تشكيل مى دهد؛ زيرا ريشه اصلى آن به طورى كه «راغب» در كتاب «مفردات» گفته، همان «اضطراب» است.

و به گفته «طبرسى» در «مجمع البيان» مفهوم اصليش انحراف از حق مى باشد.

بنابراين، اگر به مجازات و كيفر و بلا «رِجْز» گفته مى شود، براى اين است كه بر اثر انحراف از حق و ارتكاب گناه، دامان انسان را مى گيرد.

همچنين بت پرستى يك نوع انحراف از حق و اضطراب در عقيده است، و نيز به همين جهت عرب ها به يك نوع بيمارى كه به شتر دست مى دهد و سبب لرزش پاى او


1- آل عمران، آيه 79( ج 2، ص 733)
2- حجّ، آيه 5( ج 14، ص 31)؛ فصّلت، آيه 39( ج 20، ص 313)
3- قصص، آيه 10( ج 16، ص 45)
4- مؤمنون، آيه 50( ج 14، ص 274)
5- كهف، آيه 81( ج 12، ص 547)؛ يس، آيه 51( ج 18، ص 434)
6- آل عمران، آيه 146( ج 3، ص 160)
7- بقره، آيه 239( ج 2، ص 245)؛ حجّ، آيه 27( ج 14، ص 82)
8- واقعه، آيه 4( ج 23، ص 212)
9- واقعه، آيه 4( ج 23، ص 212)

ص: 246

مى گردد، تا آنجا كه مجبور است گام ها را كوتاه بردارد، گاهى راه برود و گاهى توقف كند «رَجَز» (بر وزن مرض) مى گويند.

و اين كه به اشعار جنگى، «رَجَز» اطلاق مى شود نيز به خاطر آن است كه داراى مقطع هاى كوتاه و نزديك به هم مى باشد.

به هر حال منظور از «رِجز» در سوره «اعراف»، ظاهراً همان مجازات هاى بيداركننده پنجگانه اى است كه در آيات به آن اشاره شده، اگر چه بعضى از مفسران احتمال داده اند كه اشاره به بلاهاى ديگرى باشد كه خداوند بر آنها نازل كرد؛ كه در آيات به آن اشاره نشده است؛ از جمله بلاى طاعون و يا برف و تگرگ شديد و مرگبار كه در «تورات» نيز به قسمت اخير اشاره شده است.

گسترش مفهوم «رجز» (پليدى) سبب شده است تفسيرهاى گوناگونى براى آن ذكر كنند.

گاه، آن را به بت ها، گاه، به هر گونه معصيت، گاه، به اخلاق زشت و ناپسند، گاه، به حب دنيا كه سرآغاز هر خطيئه و گناه است، گاه، به عذاب الهى كه نتيجه شرك و معصيت است و گاه، به معناى هر چيزى كه انسان را از خدا غافل مى كند.

نكته اصلى اين است كه «رجز» در اصل به معناى اضطراب و تزلزل است سپس به هرگونه گناهِ شرك، بت پرستى، وسوسه هاى شيطانى، اخلاق ذميمه و عذاب الهى كه مايه اضطراب انسان مى گردد و او را از مسير صحيح منحرف مى كند، اطلاق شده است.

در حالى كه بعضى معناى اين لغت را «عذاب» مى دانند، و از آنجا كه شرك، گناه، اخلاق سوء و حب دنيا جلب عذاب الهى مى كند به آنها نيز «رجز» اطلاق شده است.

اين نيز لازم به ياد آورى است كه در قرآن مجيد واژه «رجز» (بر وزن شرك) غالباً به معناى عذاب آمده است. بعضى نيز معتقدند: «رجز» و «رجس» كه به معناى «پليدى» است مترادفند. اين معانى سه گانه گرچه با هم متفاوتند، ولى در عين حال، ارتباط نزديكى با يكديگر دارند، به هر حال، آيه 5 سوره «مدثّر» مفهوم جامعى دارد كه هر گونه انحراف، عمل زشت و پليد، و هر كارى را كه موجب خشم و عذاب الهى در دنيا و آخرت مى گردد، شامل مى شود.(1)

[رِجْس:]

«مِّن رَبِّكُمْ رِجْسٌ وَ غَضَبٌ»

«رِجْس» در اصل، به معناى چيز ناپاك است و بعضى از مفسران معتقدند ريشه اصلى آن معناى وسيع ترى دارد، و به معناى هر


1- بقره، آيه 59( ج 1، ص 322)؛ اعراف، آيه 134( ج 6، ص 388)؛ عنكبوت، آيه 34( ج 16، ص 281)؛ سبأ، آيه 5( ج 18، ص 28)؛ مدثّر، آيه 5( ج 25، ص 217)

ص: 247

چيزى است كه باعث دورى و تنفر مى شود.

و لذا به انواع پليدى ها، نجاست ها و مجازات ها، «رِجْس» گفته مى شود؛ زيرا همه اين امور موجب فاصله گرفتن انسان و تنفر او مى گردد.

در هر صورت، اين كلمه در آيه فوق مى تواند به معناى مجازات و عذاب الهى باشد و ذكر آن با جمله «قَدْ وَقَعَ» به صورت فعل ماضى اشاره به اين است كه به طور قطع شما مستحق عذاب شده ايد و دامانتان را خواهد گرفت.

و نيز ممكن است به معناى پليدى و آلودگى روح باشد، يعنى آن چنان در گرداب انحراف و فساد فرو رفته ايد كه روح شما در زير پوششى از آلودگى ها قرار گرفته است و به خاطر آن مشمول غضب خدا شده ايد.

«رِجْس» در لغت به معناى موجود پليد و ناپاك است، و به گفته «راغب» در «مفردات»، اين پليدى چهار گونه است:

گاهى از نظر غريزه و طبع، گاهى از نظر فكر و عقل، گاهى از جهت شرع و گاهى از تمام جهات.

و اين كه در بعضى از كلمات، «رجس» به معناى «گناه»، يا «شرك»، يا «بخل و حسد» و يا «اعتقاد باطل» و مانند آن تفسير شده، در حقيقت بيان مصداق هايى از آن است، و گرنه مفهوم اين كلمه، مفهومى عام و فراگير است، و همه انواع پليدى ها را- به حكم اين كه الف و لام در اينجا به اصطلاح «الف و لام جنس» است- شامل مى شود.(1)

[رَجْع:]

«وَالسَّمآءِ ذاتِ الرَّجْعِ»

«رَجْع» از مادّه «رجوع» به معناى بازگشت است، و عرب به باران، «رجع» مى گويد، زيرا آبى كه از زمين و درياها برخاسته، از طريق ابرها و باران به سوى زمين برمى گردد، يا اين كه در فواصل مختلف بارش باران تكرار مى شود.

به گودال هايى كه آب باران در آن جمع مى شود نيز، «رجع» مى گويند، يا به خاطر جمع آب باران در آن، و يا به خاطر امواجى كه بر اثر وزش نسيم بر سطح آن آشكار مى گردد.(2)

[رجعت:]

«رجعت» از عقائد معروف شيعه است و تفسيرش در يك عبارت كوتاه چنين است كه بعد از ظهور مهدى عليه السلام و در آستانه رستاخيز گروهى از «مؤمنان خالص» و «كفار و طاغيان بسيار شرور» به اين جهان بازمى گردند. گروه اول مدارجى از كمال را


1- اعراف، آيه 71( ج 6، ص 278)؛ توبه، آيه 125( ج 8، ص 251)؛ احزاب، آيه 33( ج 17، صفحات 316، 320)
2- طارق، آيه 11( ج 26، ص 385)

ص: 248

طى مى كنند، و گروه دوم كيفرهاى شديدى مى بينند.

مرحوم «سيد مرتضى» كه از بزرگان شيعه است، چنين مى گويد: «خداوند متعال بعد از ظهور حضرت مهدى عليه السلام گروهى از كسانى كه قبلًا از دنيا رفته اند را به اين جهان بازمى گرداند، تا در ثواب و افتخارات يارى او و مشاهده حكومت حق بر سراسر جهان، شركت جويند، و نيز گروهى از دشمنان سرسخت را بازمى گرداند تا از آنها انتقام گيرد. سپس مى افزايد: دليل بر صحت اين مذهب اين است كه هيچ عاقلى نمى تواند قدرت خدا را بر اين امر انكار كند؛ چرا كه اين مسأله محالى نيست، در حالى كه بعضى از مخالفين ما، چنان اين موضوع را انكار مى كنند كه گويى آن را محال و غير ممكن مى شمرند. بعد اضافه مى كند كه دليل بر اثبات اين عقيده، اجماع اماميه است؛ زيرا احدى از آنها با اين عقيده مخالفت نكرده است».

البته از كلمات بعضى از قدماى علماى شيعه، و همچنين از سخنان مرحوم طبرسى در مجمع البيان برمى آيد كه اقليت بسيار كوچكى از شيعه، با اين عقيده مخالف بودند، و رجعت را به معناى بازگشت دولت و حكومت اهل بيت عليهم السلام تفسير مى كردند، نه بازگشت اشخاص و زنده شدن مردگان، ولى مخالفت آنها طورى است كه به اجماع لطمه اى نمى زند.(1)

[رَجْفَه:]

«فَلَمَّآ أَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ»

«رَجْفَه» به معناى لرزه است.(2)

[رَجِل:]

«بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ»

«رَجِل» به معناى لشكر پياده است.(3)

[رجم:]

«رَجْما بِالْغَيْبِ»

«رجم» در اصل، به معناى «سنگ، يا پراندن سنگ» است، سپس به هر نوع تيراندازى اطلاق شده است، و گاه به معناى كنايى «متهم ساختن» يا «قضاوت به ظن و گمان» استعمال مى شود. و در اصل از «رجام» (بر وزن كتاب) جمع «رجمة» (بر وزن لقمه) به معناى قطعه سنگى است كه روى قبر مى گذارند، و يا بت پرستان گرد آن مى گردند. و نيز «رجم» به معناى زدن با سنگ، تا سر حدّ قتل است (سنگسار) و گاه نيز به معناى قتل به هر شكل و هر نوع باشد آمده است؛ زيرا كشتارشان با سنگ بوده.(4)


1- نمل، آيه 85( ج 15، ص 586)
2- اعراف، آيه 155( ج 6، ص 461)
3- اسراء، آيه 64( ج 12، ص 206)
4- كهف، آيه 22( ج 12، ص 423)؛ شعراء، آيه 116( ج 15، ص 312)؛ دخّان، آيه 20( ج 21، صفحه 182)

ص: 249

[رُجُوم:]

«وَ جَعَلْنَاها رُجُوماً»

تعبير به «رُجُوم» (تيرها) اشاره به شهاب ها است، كه همچون تيرى از يك سوى آسمان، به سوى ديگر پرتاب مى شود، مى دانيم «شهب» باقى مانده ستارگانى است كه طىّ حوادثى از هم متلاشى شده، بنابراين، اگر مى گويد: ما كواكب را تيرهايى براى شياطين قرار داديم، اشاره به همين سنگريزه هاى مخصوص است.(1)

[رَجِيم:]

«مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ»

«رَجِيم» از مادّه «رجم» به معناى طرد كردن است و در اصل به معناى زدن با سنگ آمده و چون لازمه آن طرد مى باشد، سپس به معناى طرد كردن استعمال شده است.(2)

[رحلة:]

«إيلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَالصَّيْفِ»

«رحلة» در اصل از «رَحْل» (بر وزن شهر) به معناى پوششى است كه بر مركب براى سوار شدن مى نهند، سپس به همين مناسبت آن را به خود شتر ويا مسافرت هايى كه با آن يا وسيله ديگرى انجام داده مى شود، اطلاق كرده اند.(3)

[رَحِم:]

«وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَكُمْ»

«رَحِم» در اصل، به معناى «جايگاه جنين» در شكم مادر است، سپس اين تعبير به تمام خويشاوندان اطلاق شده است؛ به خاطر اين كه از رحم واحدى نشأت گرفته اند.(4)

[رحمان:]

«الرَّحْمنُ»

نام «رحمان» بعد از نام «اللّه»، گسترده ترين مفهوم را در ميان نامهاى پروردگار دارد؛ زيرا مى دانيم خداوند داراى دو رحمت است:

«رحمت عام» و «رحمت خاص»؛ نام «رحمان» اشاره به «رحمت عام» او است كه همگان را شامل مى شود و نام «رحيم» اشاره به «رحمت خاص» او كه مخصوص اهل ايمان و طاعت است. و شايد به همين دليل، نام «رحمان» بر غير خدا هرگز اطلاق نمى شود (مگر اين كه با كلمه «عبد» همراه باشد) ولى وصف «رحيم» به ديگران نيز گفته مى شود؛ چرا كه هيچ كس داراى رحمت عام جز او نيست، اما رحمت خاص، هر چند به صورت ضعيف، در ميان انسان ها و موجودات ديگر نيز وجود دارد.(5)

[رحمت:]

«وَ رَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنينَ»

منظور از «رحمت»، همان نعمت هاى مادّى


1- ملك، آيه 5( ج 24، ص 333)
2- نحل، آيه 98( ج 11، ص 434)؛ ص، آيه 77( ج 19، ص 362)
3- قريش، آيه 2( ج 27، ص 376)
4- محمّد، آيه 22( ج 21، ص 485)
5- رحمن، آيه 1( ج 23، ص 107)

ص: 250

و معنوى الهى است، كه شامل حال انسان هاى شايسته مى شود، در كتاب «مفردات» مى خوانيم كه «رحمت» هر گاه به خدا نسبت داده شود، به معناى نعمت بخشيدن او است، و هنگامى كه به انسان ها نسبت داده شود، به معناى رقّت قلب و عطوفت است. در مورد تفاوت «رحمت» و «مودّت»، به «مودّت» مراجعه فرماييد.(1)

[رُخاء:]

«رُخآءً حَيْثُ أَصابَ»

«رُخاء» به معناى نرم و ملايم است و توصيف باد به «رخاء» در اين آيه، بيان منظم بودن و نرم بودن حركات آن است، به طورى كه آنها در عين حركت سريع، احساس ناراحتى نمى كردند، درست مانند وسائل تكامل يافته سريع السير كنونى كه بعضاً انسان به هنگامى كه با آن سفر مى كند اين احساس را دارد كه گويى در اطاق خانه اش نشسته است، در حالى كه با سرعت سرسام آورى، در حركت است.(2)

[رَدِفَ:]

«أَنْ يَكُونَ رَدِفَ لَكُم»

«رَدِفَ» از مادّه «ردف» (بر وزن حرف) به معناى قرار گرفتن پشت سر چيزى است، لذا به كسى كه پشت سر اسب سوار مى نشيند، «رديف» گفته مى شود، همچنين در مورد افراد و اشيايى كه پشت سر يكديگر قرار مى گيرند اين كلمه به كار مى رود.(3)

[رَدْم:]

«بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ رَدْماً»

«رَدْم» (بر وزن مرد) در اصل، به معناى پركردن شكاف به وسيله سنگ است؛ ولى بعداً به معناى وسيع ترى كه شامل هرگونه سدّ، و حتى شامل وصله كردن لباس مى شود، گفته شده است. جمعى از مفسران معتقدند كه «رَدْم» به سدّ محكم و نيرومند گفته مى شود.(4)

[رِدء:]

«فَأَرْسِلْهُ مَعِيَ رِدْءاً»

«رِدْء» به معناى «معين و ياور» است.(5)

[رزق:]

«مَن يَرْزُقُكُم مِّنَ السَّمآءِ»

«رزق» در لغت به معناى بخشش مستمر و متداوم است، اعم از مادّى يا معنوى، بنابراين، هر گونه بهره اى را كه خداوند نصيب بندگان مى كند، از مواد غذايى، مسكن و پوشاك، و يا علم و عقل و فهم و


1- يونس، آيه 57( ج 8، ص 390)؛ روم، آيه 21( ج 16، ص 414)
2- ص، آيه 36( ج 19، ص 305)
3- نمل، آيه 72( ج 15، ص 563)
4- كهف، آيه 95( ج 12، ص 578)
5- قصص، آيه 34( ج 16، ص 91)

ص: 251

ايمان و اخلاص، به همه اينها «رزق» گفته مى شود، و آنها كه مفهوم اين كلمه را محدود به جنبه هاى مادى مى كنند، توجّه دقيق به موارد استعمال آن ندارند، و از آنجا كه بخشنده تمام مواهب در حقيقت خدا است، «رازق» و «رزّاق» به معناى حقيقى، تنها بر او اطلاق مى شود.(1)

[رزق كريم:]

«لَها رِزْقاً كَريماً»

«رزق كريم» معناى گسترده اى دارد كه تمام مواهب معنوى و مادى را در بر مى گيرد، و تفسير آن به بهشت، به خاطر آن است كه، بهشت كانون همه اين مواهب است.(2)

[رسالات:]

«مِنَ اللَّهِ وَ رِسالاتِهِ»

بعضى گفته اند كه «رسالات» اشاره به بيان فروع دين است و بعضى «رسالات» را به معناى اجراى دستورات الهى دانسته اند.(3)

[رسول:]

«يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ»

«رسول» كسى است كه علاوه بر مقام نبوت، مأمور به دعوت و تبليغ به سوى آئين خدا و ايستادگى در اين مسير مى باشد.

در حقيقت «رسالت» مقامى است بالاتر از نبوت، بنابراين در معناى رسالت، نبوت هم افتاده است؛ ولى چون آيه 157 سوره «اعراف» در مقام تشريح، توضيح و تفصيل پيامبر صلى الله عليه و آله است، آن دو را مستقلًا ذكر كرده.

در واقع آنچه به طور سربسته در مفهوم رسول افتاده، به صورت مستقل و روشن به عنوان تجزيه و تحليل صفات او ذكر شده است.

«رسول» در اصل، به معناى كسى است كه مأموريت و رسالتى بر عهده او گذارده شده، تا آن را ابلاغ كند، اما از نظر تعبيرات قرآنى، و لسان روايات، بعضى معتقدند: «رسول» كسى است كه، صاحب آئين و مأمور ابلاغ باشد، يعنى وحى الهى را دريافت كند و به مردم ابلاغ نمايد. به تعبير ديگر، «رسول» همانند طبيبى است سيار، و به تعبيرى كه على عليه السلام در «نهج البلاغه» درباره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرموده: «طَبِيبٌ دَوَّارٌ بِطِبِّهِ». او به همه جا مى رود، به شهرها، روستاها، كوه و دشت و بيابان تا بيماران را پيدا كند و به مداواى آنها بپردازد، او چشمه اى است كه به دنبال تشنگان مى دود، نه چشمه اى كه تشنگان او را جستجو كنند. از رواياتى كه در اين زمينه به ما رسيده و مرحوم «كلينى» در


1- يونس، آيه 31( ج 8، ص 342)؛ هود، آيه 6( ج 9، ص 32- / 34)؛ ملك، آيه 15( ج 24، ص 349)
2- احزاب، آيه 31( ج 17، ص 306)
3- جنّ، آيه 23( ج 25، ص 138)

ص: 252

كتاب «اصول كافى» در باب «طبقات الانبياء و الرّسل» و باب «الفرق بين النبىّ و الرّسل» آورده چنين استفاده مى شود كه «رسول» كسى است كه علاوه بر دريافت وحى، در خواب و شنيدن صداى فرشته، خود او را هم مشاهده مى كند.

البته، آنچه در اين روايات وارد شده، با تفسيرى كه گفتيم، منافات ندارد؛ چرا كه ممكن است مأموريت هاى متفاوت پيامبر و رسول تأثير در نحوه دريافت آنها از وحى داشته باشد، و به تعبير ديگر، هر مرحله اى از مأموريت، همراه با مرحله ويژه اى از وحى است (دقت كنيد).

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «رسول» از كلماتى است كه هم بر «مفرد» و هم بر «جمع» اطلاق مى گردد، هر چند گاهى آن را جمع مى بندند و «رسل» مى گويند. بعضى نيز آن را مصدر و به معناى رسالت دانسته اند، و مى دانيم كه در مصدر تثنيه و جمع نيست، (در «لسان العرب» مى خوانيم:

الرسول بمعنى الرسالة) ولى مسلماً اين واژه معمولًا معناى وصفى را مى رساند و لذا در بسيارى از موارد تثنيه و جمع بسته شده و در همين داستان موسى و هارون در سوره «طه» آيه 47 مى فرمايد: انَّا رَسُولا رَبُّكَ «ما دو فرستاده پروردگار توايم».(1)

[رُشْد:]

«قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ»

«رُشْد» در اصل، به معناى راه يافتن به مقصد است و در سوره «انبياء» ممكن است اشاره به حقيقت توحيد باشد كه ابراهيم عليه السلام از سنين كودكى از آن آگاه شده بود، و ممكن است، اشاره به هر گونه خير و صلاح به معناى وسيع كلمه، بوده باشد.

بنابراين «رشد» تعبير بسيار گسترده و جامعى است كه هر گونه امتيازى را در بر مى گيرد، راهى است صاف، بدون پيچ و خم، روشن و واضح كه پويندگان را به سرمنزل سعادت و كمال مى رساند.(2)

[رَصَد:]

«وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً»

«رَصَد» در اصل، معناى «مصدرى» دارد و به معناى آمادگى براى مراقبت از چيزى است، و بر اسم «فاعل» و «مفعول» نيز اطلاق شده است، و در مفرد و جمع هر دو به كار مى رود، يعنى به يك فرد مراقب و نگهبان يا جمعيت مراقبين و نگهبانان هر دو اطلاق مى شود.(3)


1- اعراف، آيه 51( ج 6، ص 468)؛ مريم، آيه 51( ج 13، ص 106)؛ شعراء، آيه 16( ج 15، ص 225)
2- بقره، آيه 256( ج 2، ص 327)؛ انبياء، آيه 51( ج 13، ص 465)؛ جنّ، آيه 2( ج 25، ص 111)
3- جنّ، آيه 27( ج 25، ص 146)

ص: 253

[رَطْب:]

«وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ»

«رَطْب» به معناى «تر» و «يابس» به معناى «خشك» است، ولى در روايات «ورقة» به معناى جنين سقط شده و «حبّة» به معناى فرزند و «ظلمت الارض» به معناى رَحِم مادران و «رطب» به معناى آنچه از نطفه ها زنده مى ماند و «يابس» به معناى آنچه از بين مى رود تفسير شده است.

اين روايات دالّ بر اين است كه ائمه عليهم السلام مى خواهند مسلمانان را متوجّه كنند كه در تفسيرآيات با يك ديد وسيع به قرآن بنگرند.(1)

[رَغَباً:]

«وَ يَدْعُونَنَا رَغَباً وَ رَهَباً»

«رَغَباً» به معناى «رغبت» و ميل و علاقه است.(2)

[رَغَد:]

«وَ كُلا مِنْها رَغَداً»

«رَغَد» (بر وزن صمد) به معناى فراوان، گسترده و گوارا است.(3)

[رُفات:]

«أَ إِذا كُنَّا عِظاماً وَ رُفاتاً»

«رُفات» (بر وزن كرات)، به هر چيزى كه كهنه، پوسيده و متلاشى شود مى گويند.(4)

[رَفَثَ:]

«لَيْلَةَ الصِّيامِ الرَّفَثُ»

«رَفَثَ» (بر وزن قفس) در اصل، به معناى سخنى است كه متضمن مطلبى باشد كه ذكر آن قبيح است، اعم از آميزش جنسى و يا مقدمات آن، سپس كنايه از جماع قرار داده شده، ولى بعضى تصريح كرده اند كه واژه «رَفَثَ» تنها در صورتى به اين نوع گفتگوها اطلاق مى شود كه در حضور زنان باشد و اگر در غياب آنها باشد، رفث ناميده نمى شود.

بعضى نيز، اصل آن را به معناى تمايل عملى به زنان دانسته اند كه از مزاح، لمس و تماس شروع مى شود و به آميزش جنسى پايان مى گيرد.(5)

[رِفْد:]

«بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ»

«رِفد» در اصل به معناى كمك كردن به انجام كارى است، حتى اگر چيزى را تكيه به چيز ديگرى بدهند، از آن تعبير به «رِفْد» مى كنند، ولى كم كم اين كلمه بر عطا و بخشش اطلاق شده؛ چرا كه كمكى است از ناحيه عطا كننده به شخص عطا شونده.(6)

[رَفْرَف:]

«مُتَّكِئينَ عَلى رَفْرَفٍ»

«رَفْرَف» در اصل به معناى «برگ هاى گسترده


1- انعام، آيه 59( ج 5، ص 343)
2- انبياء، آيه 90( ج 13، ص 536)
3- بقره، آيه 35( ج 1، ص 224)
4- اسراء، آيه 49( ج 12، ص 173)
5- بقره، آيات 187، 197( ج 1، ص 732؛ ج 2، ص 68)
6- هود، آيه 99( ج 9، ص 273)

ص: 254

درختان» است، و سپس به پارچه هاى زيباى رنگارنگ كه، بى شباهت به منظره باغها نيست، اطلاق شده. بعضى از مفسران در اينجا فرش معروف «نگارستان انوشيروان» را به صورت مثالى ذكر كرده اند، همان فرش فوق العاده گرانقيمتى كه منظره يك باغ را منعكس مى كرد.(1)

[رقّ:]

«في رَقٍّ مَنْشُورٍ»

واژه «رقّ» از مادّه «رقت» در اصل، به معناى نازك و لطيف بودن است، و به كاغذ يا پوست نازكى كه مطلبى بر آن مى نويسند نيز گفته مى شود.(2)

[رقبه:]

«فَتَحْريرُ رَقَبَةٍ مِّنْ قَبْلِ»

بعضى از ارباب لغت معتقدند كه «جيد»، «عنق» و «رقبه» هر سه معناى مشابهى دارند، با اين تفاوت كه «جيد» به قسمت بالاى سينه گفته مى شود، و «عنق» به پشت گردن يا همه گردن و «رقبه» به گردن گفته مى شود، و گاه به يك انسان نيز مى گويند:

مانند «فك رقبة» يعنى آزاد كردن انسان.

«رَقَبة» در اصل به معناى «گردن» است ولى، در اينجا كنايه از «انسان» مى باشد و اين به خاطر آن است كه گردن از حساسترين اعضاى بدن محسوب مى شود، همان گونه كه گاهى واژه «رأس» (سر) را به كار مى برند و منظور «انسان» است، مثلا به جاى پنج نفر پنج «سر» گفته مى شود.(3)

[رَقيب:]

«كَانَ عَلَيْكُمْ رَقيباً»

«رَقيب» در اصل، به كسى مى گويند كه از محل مرتفعى به اوضاع نظارت كند، و سپس، به معناى حافظ و نگهبان چيزى آمده است؛ زيرا نگهبانى از لوازم نظارت است. بلندى محل رقيب، ممكن است از نظر ظاهرى بوده باشد كه بر مكان مرتفعى قرار گيرد و نظارت كند و ممكن است از نظر معنوى بوده باشد، و در اصل از «رقبة» كه به معناى «گردن» است گرفته شده، و اين معنا يا به خاطر آن است كه شخص حافظ و مراقب، گردن كسى را كه در حفاظت او است حفظ مى كند (كنايه از اين كه جان او را حفظ مى كند) و يا به خاطر اين كه گردن مى كشد تا برنامه پاسدارى و حفاظت را انجام دهد.

و غالب مفسران معتقدند كه «رقيب» در سوره «ق» فرشته اى است كه در سمت راست قرار دارد.(4)


1- رحمن، آيه 76( ج 23، ص 196)
2- طور، آيه 3( ج 22، ص 423)
3- مجادله، آيه 3( ج 23، ص 426)؛ مسد، آيه 5( ج 27، ص 454)
4- نساء، آيه 1( ج 3، ص 316)؛ هود، آيه 93( ج 9، ص 260)؛ ق، آيه 18( ج 22، ص 258)

ص: 255

[رقيم:]

«أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقيمِ»

«رقيم» در اصل از مادّه «رقم» به معناى نوشتن است و به عقيده غالب مفسران، اين نام ديگرى است، براى «اصحاب كهف»؛ چرا كه سرانجام نام آنها را بر لوحه اى نوشته و بر در غار نصب كردند.

بعضى نيز، آن را نام كوهى مى دانند كه غار در آن واقع شده بود. بعضى آن را نام سرزمينى مى دانند كه آن كوه در آن بوده. و بعضى نام شهر و ديارى كه «اصحاب كهف» از آن بيرون آمدند. ولى معناى اول صحيح تر به نظر مى رسد.(1)

[رُقيه:]

«وَ قيلَ مَنْ راقٍ»

«رُقيه» (بر وزن لقمه) به معناى «بالا رفتن» است، اين واژه (رقيه) به اوراد و دعاهايى كه موجب نجات مريض مى شود اطلاق گرديده.(2)

[رِكَاب:]

«مِنْ خَيْلٍ وَ لا رِكَابٍ»

«رِكَاب» از مادّه «ركوب» معمولًا به معناى «شتران سوارى» مى آيد.(3)

[رُكَام:]

«ثُمَّ يَجْعَلُهُ رُكَاماً»

«رُكَام» (بر وزن غلام) به معناى اشيايى است كه روى هم متراكم شده اند.(4)

[رُكْبان:]

«فَرِجالًا أَوْ رُكْباناً»

«رُكْبان» جمع «راكِب»، به معناى سواره است.(5)

[رِكْز:]

«أوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِكْزا»

«رِكْز» به معناى صداى آهسته است، و به چيزهايى كه در زير زمين پنهان مى كنند، «ركاز» گفته مى شود، يعنى اين اقوام ستمگر و دشمنان سرسخت حق و حقيقت، آن چنان درهم كوبيده شدند كه حتى صداى آهسته اى از آنان به گوش نمى رسد.(6)

[ركض:]

«إِذا هُمْ مِّنْها يَرْكُضُونَ»

«ركض» هم به معناى دويدن با سرعت، و هم به معناى دواندن مَركب مى آيد، گاهى نيز به معناى كوبيدن پا بر زمين آمده است، مانند: ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هذا مُغْتَسَلُ بارِدٌ وَ شَرابٌ «اى ايوب! پاى خود را بر زمين بكوب، چشمه اى مى جوشد كه هم براى شستشو و هم براى نوشيدن آماده است».(7)


1- كهف، آيه 9( ج 12، ص 389)
2- قيامت، آيه 27( ج 25، ص 311)
3- حشر، آيه 6( ج 23، ص 512)
4- نور، آيه 43( ج 14، ص 537)
5- بقره، آيه 239( ج 2، ص 245)
6- مريم، آيه 98( ج 13، ص 168)
7- انبياء، آيه 12( ج 13، ص 401)

ص: 256

[رُكْن:]

«فَتَوَلَّى بِرُكْنِهِ»

«رُكْن» در اصل به معناى ستون و پايه اصلى، و بخش مهم هر چيز است، و در اينجا ممكن است اشاره به اركان بدن باشد.

يعنى فرعون به طور كامل و با تمام اركان بدن به موسى عليه السلام پشت كرد.

بعضى نيز گفته اند كه منظور در اينجا لشكر او است، يعنى تكيه بر اركان لشكر خويش كرد و از پيام حق روى گردان شد. و يا اين كه هم خودش از فرمان خدا روى برتافت، و هم اركان حكومت و لشكر خود را منحرف ساخت.(1)

[ركون:]

«وَ لا تَرْكَنُواْ إِلَى الَّذينَ»

«ركون» از مادّه «ركن»، به معناى ستون و ديواره هايى است كه ساختمان يا اشياء ديگر را بر سر پا مى دارد، و سپس به معناى اعتماد و تكيه كردن بر چيزى به كار رفته است.

گر چه، مفسران معانى بسيارى براى اين كلمه در ذيل آيه آورده اند، ولى همه يا غالب آنها به يك مفهوم جامع و كلى باز مى گردد، مثلًا بعضى آن را به معناى تمايل، بعضى به معناى همكارى، بعضى به معناى اظهار رضايت يا دوستى و بعضى به معناى


1- ذاريات، آيه 39( ج 22، ص 375)

ص: 257

خيرخواهى و اطاعت ذكر كرده اند، كه همه اينها در مفهوم جامع اتكاء و اعتماد و وابستگى، جمع است.(1)

[رِمّ، رَمّ:]

«إِلَّا جَعَلَتْهُ كَالرَّمِيمِ»

«رِمّ» (بر وزن جنّ) به معناى اجزاء خردى است كه از چوب يا كاه بر زمين مى ريزد و «رَمّ» و «ترميم» نيز به معناى اصلاح اشياء پوسيده است.(2)

[رَمْز:]

«ثَلاثَةَ أَيَّامٍ إِلَّا رَمْزاً»

«رَمْز» در اصل، اشاره كردن با لب ها را گويند، به صداى آهسته نيز «رَمْز» گفته مى شود؛ اين واژه در گفتگوهاى معمولى، معناى وسيع ترى پيدا كرده و به هر سخن و اشاره و نشانه اى كه مطلبى را مخفيانه يا به طور غير صريح، برساند، رمز مى گويند.(3)

[رِمّة، رُمّة:]

«الْعِظامَ وَ هِيَ رَميمٌ»

«رِمة» (بر وزن همت) بالخصوص به معناى استخوان پوسيده مى آيد و «رُمة» (بر وزن قبه) به طناب پوسيده گفته مى شود.(4)

[رَمِيم:]

«يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَميمٌ»

«رَمِيم» از مادّه «رم» به گفته «راغب» در «مفردات» اصل «رَمّ» (بر وزن ذم) به معناى اصلاح و ترميم موجود كهنه و پوسيده است و از مادّه «رمة» (بر وزن منة)، به استخوان هاى پوسيده مى گويند.(5)

[رَواح:]

«وَ رَواحُها شَهْرٌ»

«رَواح» طرف غروب را مى گويند، كه حيوانات براى استراحت به جايگاه خود باز مى گردند، ولى، از قرائن بر مى آيد كه در آيه مورد بحث، «رَواح» نيم دوم روز است، و مفهوم آيه اين است كه سليمان عليه السلام از صبح تا به ظهر، با اين مركب راهوار، به اندازه يك ماه مسافران آن زمان راه مى رفت و نيم دوم روز، نيز به همين مقدار راه مى پيمود.(6)

[رَواسِى:]

«أَلْقَيْنَا فيها رَواسِيَ»

«رَواسِى» جمع «راسيه» به معناى ثابت و پا بر جاست لذا به معناى كوه هاى سخت و پا بر جا آمده است و از آنجا كه اين گونه كوه ها از ريشه با هم پيوند دارند، ممكن است اشاره به اين پيوستگى باشد. و از نظر علمى ثابت شده كه اين به هم پيوستگىِ ريشه اى كوه ها، اثر عميقى در جلوگيرى از لرزش هاى زمين دارد.(7)

[رَوْث:]

«رَوْث» به معناى سرگين مى باشد.(8)

[رَوْح:]

«وَ لا تَيْأَسُواْ مِّن رَّوْحِ اللَّهِ»

«رَوْح» به معناى رحمت، راحت، فَرَج و گشايش كار است. «راغب» در «مفردات» مى گويد: «رَوح» (بر وزن لَوح) و «رُوح» (بر وزن نوح) هر دو در اصل به يك معناست و به معناى «جان» و «تنفس» است، سپس «رَوح» (بر وزن لَوح) به معناى رحمت و فرج آمده است، به خاطر اين كه هميشه به هنگام گشايش مشكلات، روح و جان تازه اى به انسان دست مى دهد و نفس آزاد مى كشد.

و به تعبير ديگر، مى توان گفت كه «رَوْح» اشاره به تمام امورى است كه انسان را از ناملائمات رهايى مى بخشد تا نفسى آسوده كشد. مفسران اسلامى تفسيرهاى متعددى براى اين واژه ذكر كرده اند كه شايد بالغ بر ده تفسير شود:

گاه، گفته اند: «رَوْح» به معناى «رحمت»، گاه، گفته اند: «روح» نجات از آتش دوزخ، گاه،


1- هود، آيه 113( ج 9، ص 312)؛ قصص، آيه 17( ج 16، ص 58)
2- ذاريات، آيه 42( ج 22، ص 377)
3- آل عمران، آيه 41( ج 2، ص 628)
4- يس، آيه 78( ج 18، ص 483)؛ ذاريات، آيه 42( ج 22، ص 377)
5- يس، آيه 78( ج 18، ص 482)؛ ذاريات، آيه 42( ج 22، ص 377)
6- سبأ، آيه 12( ج 18، ص 48)
7- حجر، آيه 19( ج 11، ص 68)؛ انبياء، آيه 31( ج 13، ص 433)؛ نمل، آيه 61( ج 15، 546)
8- نحل، آيه 66( ج 11، ص 317)

ص: 258

«روح» را به معناى آرامش در قبر، گاه، «روح» را به معناى «كشف الكروب» (بر طرف ساختن ناراحتى ها) و گاه، «روح» را به معناى «النَّظَرُ إِلى وَجْهِ اللَّهِ» دانسته اند، ولى، اينها همه مصاديقى است از آن مفهوم كلّى و جامع كه در تفسير آيه ذكر شد.(1)

[رُوح:]

«وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ»

«رُوح» از نظر لغت، در اصل به معناى «نفس» و «دويدن» نيز آمده است، بعضى تصريح كرده اند كه «روح» و «ريح» (باد) هر دو از يك ماده مشتق شده اند، و اگر «روح انسان» كه گوهر مستقل مجردى است، به اين نام، ناميده شده، به خاطر آن است كه از نظر تحرك، حيات آفرينى و ناپيدا بودن، همچون «نفس و باد» است.

منظور از «رُوح»، در سوره «معارج» همان «روح الامين»، بزرگ فرشتگان است كه در سوره «قدر» نيز به او اشاره شده است، آنجا كه مى گويد: تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ «در شب قدر، فرشتگان و روح به فرمان پروردگارشان براى تقدير امور نازل مى شوند».

البته، «روح» چنان كه اشاره شد معانى مختلفى دارد كه در هر مورد، به تناسب قرائن موجود، ممكن است مفهوم خاصى ببخشد؛ روح انسان، روح به معناى قرآن، و روح به معناى «روح القدس» و به معناى فرشته وحى، همه از معانى «روح» است كه در آيات ديگر قرآن به آنها اشاره شده است.(2)

[رُوحِنَا:]

«فَنَفَخْنَا فيها مِنْ رُّوحِنَا»

منظور از «رُوحِنَا» (روح ما) اشاره به يك روح با عظمت و متعالى است و به اصطلاح اين گونه اضافه «اضافه تشريفيه» است كه براى بيان عظمت چيزى آن را به خدا اضافه مى كنيم، مانند: بيت اللَّه «خانه خدا» و شهر اللّه «ماه خدا».(3)

[رَوْضات:]

«رَوْضاتِ الْجَنَّاتِ»

«رَوْضات»، جمع «روضة» به معناى محلى است كه آب و درخت فراوان دارد، لذا به باغ هاى خرم و سرسبز «روضة» اطلاق مى شود. از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود كه باغ هاى بهشت متفاوت است، و مؤمنان صالح العمل، در بهترين باغ هاى بهشت جايشان است؛ و مفهوم اين سخن اين است كه مؤمنان گنهكار، هنگامى كه


1- يوسف، آيه 87( ج 10، ص 77)؛ اسراء، آيه 85( ج 12، ص 277)؛ زمر، آيه 42( ج 19، ص 504)؛ واقعه، آيه 89( ج 23، ص 293، 294)؛ معارج، آيه 4( ج 25، ص 26)
2- اسراء، آيه 85( ج 12، ص 277)؛ زمر، آيه 42( ج 19، ص 504)؛ معارج، آيه 4( ج 25، ص 26)
3- انبياء، آيه 91( ج 13، ص 539)

ص: 259

مشمول عفو خدا شوند، به بهشت راه مى يابند، هر چند جاى آنها در «روضات» نيست.(1)

[رَوْضَة:]

«في رَوْضَةٍ يُحْبَرُونَ»

«رَوْضَة» چنان كه گذشت به معناى محلى است كه آب و درخت فراوان دارد، لذا به باغ هاى خرم و سرسبز «روضة» اطلاق مى شود، و اگر مى بينيم در سوره، «روم» اين كلمه به صورت نكره آمده است، براى تعظيم و بزرگداشت آن است، يعنى در بهترين و برترين باغ هاى زيبا و سرورانگيز بهشت غرق نعمت، خواهند بود.(2)

[رَوع:]

«ذَهَبَ عَنْ إِبْراهيمَ الرَّوْعُ»

«رَوع» (بر وزن نوع) به معناى ترس و وحشت است، و «رُوع» (بر وزن نوح) به معناى روح يا بخشى از روح كه مركز نزول ترس و وحشت است مى باشد (به «قاموس اللغة» مراجعه شود).(3)

[رؤيت:]

«أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ»

منظور از «رؤيت» (ديدن) در اينجا، «علم و آگاهى» است، منتها از آنجا كه داستان اين اقوام به قدرى مشهور و معروف بوده كه گويى مردم زمانهاى بعد نيز آن را با چشم خود مى ديدند، تعبير به «رؤيت» شده است.(4)

[رُوَيْداً:]

«أَمْهِلْهُمْ رُوَيْدا»

«رُوَيْداً» از مادّه «رود» (بر وزن عود) به معناى رفت و آمد و تلاش براى انجام چيزى توأم با ملايمت است. و در اينجا معناى مصدرى دارد، و توأم با «تصغير» است يعنى، مختصر مهلتى به آنها ده.

بنابراين، «رُوَيْداً» در اينجا جانشين مفعول مطلق است، و در حقيقت مثل آن است كه گفته شود: «أُمْهِلْهُمْ إِمْهالًا قَلِيْلًا». و اين كه بعضى احتمال داده اند: «رُوَيْداً» در اينجا معناى امر دارد، و بنابراين، سه امر پى در پى آمده است، بعيد به نظر مى رسد؛ البته «رويد» به معناى امر و به صورت اسم فعل آمده، ولى مناسب آيه مورد بحث با منصوب بودن اين كلمه، همان است كه مفعول مطلق باشد.(5)

[رَهَباً:]

«وَ يَدْعُونَنَا رَغَباً وَ رَهَباً»

«رَهَباً» به معناى ترس، تنفر و بيزارى است و در اين كه از نظر اعراب، چه محلى دارد، احتمالات متعددى است كه ممكن است حال باشد يا تميز يا مفعول لاجله، يا


1- شورى آيه 22( ج 20، ص 427)
2- روم، آيه 15( ج 16، ص 401)
3- هود، آيه 74( ج 9، ص 213)
4- فجر، آيه 6( ج 26، ص 467)
5- طارق، آيه 17( ج 26، ص 390)

ص: 260

مفعول مطلق و يا معناى ظرفيت داشته باشد به معناى «فِى حالِ الرَّغْبَةِ وَ فِى حالِ الرَّهْبَةِ»، گر چه نتيجه اين پنج احتمال با هم متفاوت است، ولى اين تفاوت در جزئيات مفهوم آيه است نه در اساس و نتيجه آن.(1)

[رهبانيت:]

«رَحْمَةً وَ رَهْبانِيَّةً»

«رهبانيت» از مادّه «رهبه»، به معناى «خوف و ترس» است كه در اينجا خوف و ترس از خدا منظور است، و به گفته «راغب» در «مفردات»، ترسى است آميخته با پرهيز و اضطراب، و «تَرَهُّب» به معناى «تعبّد» و عبادت كردن و «رهبانيت» به معناى «شدت تعبد» است.(2)

[رَهْبَةً:]

«لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً»

«رَهْبَةً» در اصل، به معناى ترسى است كه توأم با اضطراب و پرهيز باشد، و در حقيقت، ترس و وحشتى است عميق و ريشه دار كه آثار آن در عمل ظاهر گردد.(3)

[رهط:]

«تِسْعَةُ رَهْطٍ يُفْسِدُونَ»

با توجّه به اين كه «رهط» در لغت به معناى جمعيتى كمتر از ده يا كمتر از چهل نفر است، روشن مى شود: اين گروه هاى كوچك كه هر كدام براى خود خطى داشتند، در يك امر مشترك بودند و آن، فساد در زمين و به هم ريختن نظام اجتماعى و مبادى اعتقادى و اخلاقى بود.(4)

[رَهَق:]

«بَخْساً وَ لا رَهَقاً»

«رَهَق» (بر وزن شفق) به معناى «پوشانيدن چيزى به زور» است و اشاره به آن است كه چيزى بر «سيئات» آنها افزوده نخواهد شد و بعضى نيز «رَهَق» را ناظر به «تكاليف شاق» دانسته اند.(5)

[رَهْو:]

«وَ اتْرُكِ الْبَحْرَ رَهْواً»

مفسران و ارباب لغت براى «رَهْو» (بر وزن سهو) دو معنا ذكر كرده اند: «آرام بودن» و «گشاده و باز بودن» و جمع هر دو معنا در اينجا نيز بى مانع است.(6)

[رَهِيْنَه:]

«بِمَا كَسَبَتْ رَهينَةٌ»

«رَهِيْنَه» از مادّه «رهن» به معناى «گروگان» است، و آن وثيقه اى است كه معمولًا در مقابل «وام» مى دهند، گويى تمام وجود انسان در گرو انجام وظائف و تكاليف او است و هنگامى كه آن را انجام مى دهد، آزاد


1- انبياء، آيه 90( ج 13، ص 536)
2- حديد، آيه 27( ج 23، ص 397)
3- حشر، آيه 13( ج 23، ص 539)
4- نمل، آيه 48( ج 15، ص 524)
5- جنّ، آيه 13( ج 25، ص 124)
6- دخان، آيه 24( ج 21، ص 186)

ص: 261

مى گردد و گرنه در قيد اسارت باقى خواهد ماند. از بعضى از كلمات اهل لغت چنين بر مى آيد كه يكى از معانى «رهن» ملازمت و همراهى است، طبق اين معنا، مفهوم آيه چنين مى شود كه همه همراه اعمال خويشند، خواه نيكوكاران، و خواه بدكاران.

ولى به قرينه آيات بعد، تفسير اول مناسب تر است.(1)

[رياح:]

«أَرْسَلَ الرِّياحَ بُشْرَا»

«رياح» به معناى «بادها» به صورت جمع، شايد اشاره به انواع مختلف آنها باشد كه بعضى شمالى، بعضى جنوبى، بعضى از شرق به غرب، و بعضى از غرب به شرق مى وزد، و طبعاً سبب گسترش ابرها در كلّ مناطق روى زمين مى شود.(2)

[ريب:]

«لَفي شَكٍّ مِّنْهُ مُريبٍ»

«ريب» در اصل، چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد، به معناى شك و ترديد و توهم چيزى است كه بعداً پرده از روى آن برداشته مى شود و حقيقت آن آشكار مى گردد. اين تعبير، هنگامى كه در مورد مرگ به كار رود، و «رَيْبَ الْمَنُونِ» گفته شود، از اين نظر است كه وقت حصول آن نامعلوم است، نه اصل تحقق آن. ولى جمعى از مفسران «رَيْبَ الْمَنُونِ» را در آيه مورد بحث، به معناى «حوادث روزگار» تفسير كرده اند، حتى از «ابن عباس» نقل شده كه، واژه «ريب» در همه جا در قرآن به معناى «شك و ترديد» است، جز در اين آيه از سوره «طور» كه به معناى «حوادث» است.

بعضى از مفسران نيز آن را به معناى «حالت اضطراب و پريشانى» تفسير كرده اند، بنابراين «رَيْبَ الْمَنُونِ» حالت اضطرابى است كه قبل از مرگ به غالب افراد دست مى دهد. ممكن است اين تفسير، به معناى فوق بازگردد؛ چرا كه حالت شك و ترديد معمولًا سرچشمه اضطراب و پريشانى است، همچنين حوادث پيش بينى نشده، نيز نوعى اضطراب و شك و ترديد با خود همراه مى آورد.

به اين ترتيب، همه اين مفاهيم به ريشه «شك و ترديد» كه در اصلِ معناى اين واژه آمده منتهى مى شود. و به تعبير ديگر، براى «ريب»، سه معناى ذكر شده: شك، اضطراب، حوادث، و اينها لازم و ملزوم يكديگرند.(3)

[ريح:]

«وَ تَذْهَبَ ريحُكُمْ»

«ريح» به معناى باد است و اين كه مى گويد:


1- مدثّر، آيه 38( ج 25، ص 255)
2- فرقان، آيه 48( ج 15، ص 134)
3- هود، آيه 110( ج 9، ص 307)؛ طور، آيه 30( ج 22، ص 457)

ص: 262

اگر به نزاع با يكديگر برخيزيد سست مى شويد و به دنبال آن بادِ شما را از ميان خواهد برد؛ اشاره لطيفى به اين معنا است كه قوت و عظمت و جريان امور بر وفق مراد و مقصودتان از ميان خواهد رفت؛ زيرا هميشه وزش بادهاى موافق سبب حركت كشتى ها به سوى منزل مقصود بوده است، و در آن زمان كه تنها نيروى محرك كشتى وزش باد بود، اين مطلب، فوق العاده اهميت داشت.

به علاوه، وزش باد به پرچم ها نشانه بر پا بودن پرچم كه رمز قدرت و حكومت است مى باشد و تعبير فوق، كنايه اى از اين معنا است.(1)

[ريحان:]

«ذُو الْعَصْفِ وَ الرَّيْحانُ»

«رَيحان» به معناى شى ء يا گياه خوشبو است، سپس اين واژه به هر گونه نعمت و روزى خوب و فرحزا، اطلاق گرديده، بنابراين، «ريحان» الهى، شامل تمام وسائل راحتى و آرامش انسان و هر گونه نعمت و بركت الهى مى گردد. و به تعبير ديگر، مى توان گفت كه «ريحان» اشاره به مواهب و نعمت هايى است كه بعد از رفع ناملائمات، عائد انسان مى گردد.

مفسران اسلامى تفسيرهاى متعددى براى اين دو واژه ذكر كرده اند كه شايد بالغ بر ده تفسير شود: گاه، گفته اند: «ريحان» هر «شرافت» و فضيلتى را شامل مى شود. و گاه، گفته اند: «ريحان» دخول در بهشت است.

گاه، «ريحان» را آرامش در بهشت دانسته اند.

گاه، «ريحان» را به معناى «غفران الذنوب» (آمرزش گناهان) تفسير كرده اند. و گاه، «ريحان» را «استماع كلام الله» شمرده اند ... و مانند اينها. ولى، اينها مصاديقى است از آن مفهوم كلى و جامع كه در تفسير آيه ذكر شد.(2)

[ريش:]

«سَوْاتِكُمْ وَ رِيشاً»

«ريش» در اصل واژه عربى، به معناى پرهاى پرندگان است و از آنجا كه پرهاى پرندگان لباسى طبيعى در اندام آنها است، به هر گونه لباس، نيز گفته مى شود.

و چون پرهاى پرندگان غالباً به رنگ هاى مختلف و زيبا است، يك نوع مفهوم زينت در معناى كلمه «ريش» افتاده است.

علاوه بر اين، به پارچه هايى كه روى زين اسب و يا جهاز شتر مى اندازند «ريش» گفته مى شود.

بعضى از مفسران و اهل لغت نيز آن را به معناى وسيع ترى گرفته اند و آن، هر گونه


1- انفال، آيه 46( ج 7، ص 241)
2- رحمن، آيه 12؛ واقعه، آيه 89( ج 23، صفحات 123، 293، 294)

ص: 263

اثاث و وسائل مورد نياز انسان است، اما مناسب تر در آيه فوق همان لباس هاى زينتى و جالب است.(1)

[رِيع:]

«أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ ريعٍ»

«رِيع» در اصل به معناى مكان مرتفع است.(2)

[رؤيت:]

«أَوَ لَمْ يَرَوْا كَيْفَ يُبْدِئُ»

منظور از رؤيت و ديدن در اينجا همان مشاهده قلبى و علم است، يعنى آيا آنها چگونگى آفرينش الهى را نمى دانند، همان كسى كه قدرت بر «ايجاد نخستين» داشته، قادر بر «اعاده» آن نيز هست، كه قدرت بر يك چيز، قدرت بر امثال و اشباه آن نيز مى باشد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه «رؤيت» در اينجا به همان معنا مشاهده با چشم باشد؛ چرا كه انسان در اين دنيا، زنده شدن زمين هاى مرده، و روييدن گياهان و تولد اطفال از نطفه و جوجه ها از تخم مرغ را با چشم ديده است، كسى كه قدرت بر چنين كارى دارد، مى تواند بعد از مرگ، مردگان را حيات ببخشد.(3)


1- اعراف، آيه 26( ج 6، ص 162)
2- شعراء، آيه 128( ج 15، ص 319)
3- عنكبوت، آيه 19( ج 16، ص 250)؛ زمر، آيه 38( ج 19، ص 493)

ص: 264

ص: 265

ص: 266

ص: 267

ز

[زاجرات:]

«فَالزَّاجِراتِ زَجْراً»

«زاجرات» از مادّه «زجر» به معناى «راندن چيزى با صدا و فرياد» است، سپس، در معناى گسترده ترى به كار رفته كه هر گونه طرد و منع را، شامل مى شود. بنابراين «زاجرات» به معناى گروه هايى است كه به منع و طرد و زجر ديگران مى پردازند.(1)

[زاغَت:]

«وَ إِذْ زاغَتِ الأَبْصارُ»

«زاغَت» از مادّه «زيغ»، به معناى انحراف از حق و درستى است و در سوره «ص» به چشم نسبت داده شده، نه به صاحبان چشم، و اين براى بيان مبالغه در مطلب است.(2)

[زاغُوا:]

«فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ»

«زاغُوا» از مادّه «زيغ» به معناى انحراف از طريق مستقيم است.(3)

[زاهِق:]

«فَإِذا هُوَ زاهِقٌ»

«زاهِق» به معناى چيزى است كه به كلّى مضمحل شده.(4)

[زَبانِيَة:]

«سَنَدْعُ الزَّبانِيَةَ»

«زَبانِيَة» جمع «زِبنيه» (به كسر زا) در اصل، به معناى مأمورين انتظامى، از مادّه «زَبْن» (بر وزن متن) به معناى دفع كردن، صدمه زدن و دور ساختن است، و در اينجا به معناى فرشتگان عذاب و مأموران دوزخ است.(5)

[زَبَد:]

«فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً»

«زَبَد» به معناى كف هاى روى آب و يا هر گونه كف مى باشد و مى دانيم بر روى آب زلال، كمتر كف آشكار مى گردد، چرا كه كف ها به خاطر آلوده شدن آب و اجسام خارجى مى باشد.(6)

[زُبَر:]

«آتُوني زُبَرَ الْحَديدِ»

«زُبَر» جمع «زبرة» (بر وزن غرفه) به معناى قطعات بزرگ و ضخيم آهن است.(7)

[زُبُر:]

«بِالْبَيِّنَاتِ وَ الزُّبُرِ»

«زُبُر» جمع «زبرة» (بر وزن لقمه) به معناى قسمتى از موى پشت سر حيوان است كه آن را جمع و از بقيه جدا كنند، سپس اين واژه


1- صافات، آيه 2( ج 19، ص 493)
2- احزاب، آيه 10( ج 17، ص 238)؛ ص، آيه 63( ج 19، ص 346)
3- صف، آيه 5( ج 24، ص 83)
4- انبياء، آيه 18( ج 13، ص 407)
5- علق، آيه 18( ج 27، ص 194)
6- رعد، آيه 17( ج 10، ص 199)
7- كهف، آيه 96( ج 12، ص 579)

ص: 268

به هر چيزى كه مجزا از ديگرى شود، اطلاق شده است، بنابراين جمله «فَتَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ زُبُراً» اشاره به تجزيه امت ها به گروه هاى مختلف است.

بعضى نيز احتمال داده اند: «زُبُر» جمع «زبور» به معناى كتاب بوده باشد، يعنى هر يك از آنها دنباله رو كتابى از كتب آسمانى شدند، و بقيه كتب الهى را نفى كردند، در حالى كه همه از مبدأ واحدى سرچشمه گرفته بود. ولى جمله «كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ» تفسير اول را تقويت مى كند چرا كه از احزاب مختلف و تعصب هر يك از آنها بر گفته هاى خويش سخن مى گويد.

«زُبُر» جمع «زبور» به معناى كتاب هايى است، و در اصل از مادّه «زبر» (بر وزن ابر) به معناى نوشتن است.

در اين كه فرق ميان «بيّنات»، «زبر» و «كتاب منير» چيست؟ مفسران نظرات مختلفى اظهار داشته اند، كه از همه روشن تر دو تفسير زير است:

1- «بيّنات» به معناى دلائل روشن و معجزاتى است كه حقانيت پيامبر را به ثبوت مى رساند، اما «زبر» جمع «زبور» به معناى كتاب هايى است كه خط آنها با استحكام نوشته شده (همچون نوشته بر سنگ و مانند آن)، كه در اينجا كنايه از استحكام مطالب آن است. و به هر حال، اشاره به كتاب هايى است كه قبل از موسى عليه السلام نازل شده، در حالى كه «كتاب منير» اشاره به كتاب موسى و كتب آسمانى ديگرى است كه بعد از آن نازل گرديده (زيرا در قرآن مجيد در سوره «مائده» آيات 44 و 46 از «تورات» و «انجيل» به عنوان هدايت و نور، ياد شده، و در آيه 15 همان سوره در مورد قرآن مجيد تعبير «نور» نيز آمده است).

2- منظور از «زبر» آن قسمت از كتب انبياء است، كه تنها محتوى پند و اندرز و نصيحت و مناجات بوده (مانند «زبور» داود عليه السلام) و اما «كتاب منير» آن دسته از كتاب هاى آسمانى است كه، داراى احكام و قوانين و دستورات مختلف اجتماعى و فردى است، مانند «تورات»، «انجيل» و «قرآن» و اين تفسير مناسبتر به نظر مى رسد.

«زُبُر» جمع «زبور» در سوره «قمر» اشاره به نامه اعمال آدميان مى باشد، بعضى، نيز احتمال داده اند: منظور از آن «لوح محفوظ» باشد، ولى اين معنا با صيغه جمع سازگار نيست.(1)

[زبور:]

«وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ»

گر چه «زبور» در اصل، به معناى هر گونه


1- نحل، آيه 44( ج 11، ص 269)؛ مؤمنون، آيه 53( ج 14، ص 281)؛ شعراء، آيه 196( ج 15، صفحه 374)؛ فاطر، آيه 25( ج 18، ص 260)؛ قمر، آيه 52( ج 23، ص 88)

ص: 269

كتاب و نوشته است، ولى در قرآن مجيد، در دو مورد از سه موردى كه اين كلمه به كار رفته، اشاره به «زبور» داود عليه السلام است و بعيد به نظر نمى رسد كه مورد سوم يعنى آيه مورد بحث نيز به همين معنا باشد.(1)

[زجاجه:]

«في زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ»

«زجاجه» يعنى «شيشه»، و در اصل به سنگ هاى شفاف مى گويند، و از آنجا كه شيشه نيز از مواد سنگى ساخته مى شود و شفاف است به آن «زجاجه» گفته شده. و در اينجا به معناى حبابى است كه روى چراغ مى گذاشتند، تا هم شعله را محافظت كند و هم گردش هوا را، از طرف پايين به بالا، تنظيم كرده، بر نور و روشنايى شعله بيفزايد.(2)

[زَجْرَة:]

«فَإِنَّمَا هِيَ زَجْرَةٌ»

«زَجْرَة» از مادّه «زجر»، گاه، به معناى طرد است، و گاه، به معناى فريادى است كه براى راندن گفته مى شود، و در اينجا منظور معناى دوم، و اشاره به «نفخه دوم» و «صيحه ثانى اسرافيل» مى باشد. انتخاب تعبير «زَجْرَةٌ واحِدَةٌ» در سوره «نازعات» با توجّه به محتواى اين دو كلمه، اشاره به سرعت و ناگهانى بودن رستاخيز و سهولت و آسانى آن در برابر قدرت خدا است، كه با يك فرياد آمرانه از سوى فرشته رستاخيز، يا صور اسرافيل، همه مردگان لباس حيات در تن مى كنند و در عرصه محشر براى حساب حاضر مى شوند.(3)

[زُحْزِحَ:]

«زُحْزِحَ عَنِ النَّارِ»

«زُحْزِحَ» در اصل به معناى اين است كه انسان خود را از تحت تأثير جاذبه و كشش چيزى تدريجاً خارج و دور سازد.(4)

[زَحْف:]

«الَّذينَ كَفَرُواْ زَحْفاً»

«زَحْف» در اصل به معناى حركت كردن به سوى چيزى است آن چنان كه پاها به روى زمين كشيده شود، همانند حركت كودك قبل از آن كه راه بيافتد و يا شتر به هنگام خستگى كه پاى خود را به روى زمين مى كشد؛ سپس به حركت لشكر انبوه نيز گفته شده است؛ زيرا از دور چنان به نظر مى رسد كه گويى روى زمين مى لغزند و به پيش مى آيند.

در آيه فوق به كار بردن كلمه «زَحْف» اشاره به اين است، كه هر چند دشمن از نظر نفرات و تجهيزات فراوان، و شما در اقليت، اما


1- انبياء، آيه 105( ج 13، ص 561)
2- نور، آيه 35( ج 14، ص 510)
3- صافات، آيه 19( ج 19، ص 43)؛ نازعات، آيه 13( ج 26، ص 97)
4- آل عمران، آيه 185( ج 3، ص 260)

ص: 270

نبايد از ميدان مبارزه فرار كنيد همان گونه كه نفرات دشمن در ميدان «بدر» چند برابر شما بود، پايدارى به خرج داديد و سرانجام پيروز شديد.(1)

[زخرف:]

«زُخْرُفَ الْقَوْلِ»

«زخرف» در اصل، به معناى «زينت» و همچنين به معناى طلا كه وسيله زينت است آمده، سپس به سخنان فريبنده كه ظاهرى زيبا دارد نيز «زخرف» و «مزخرف» گفته شده است. و اين بدان جهت است كه طلا يكى از فلزات معروف زينتى است؛ خانه هاى پر نقش و نگار را نيز «زخرف» مى گويند، و همچنين سخنان پر آب و رنگ فريبنده را گفتار «مزخرف» مى نامند.(2)

[زخرف القول:]

«زُخْرُفَ الْقَوْلِ»

«زخرف القول» به معناى سخنان فريبنده است كه ظاهرى جالب و باطنى زشت و بد دارد.(3)

[زَرابِىّ:]

«وَ زَرابِيُّ مَبْثُوثَةٌ»

«زَرابِىّ» جمع «زَرِيْبَة» به معناى فرش هاى عالى خواب دار است كه هم نرم و راحت است و هم گران بها و پر قيمت.(4)

[زُرْتُم:]

«حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ»

«زُرْتُم» از مادّه «زيارة» و «زَوْر» (بر وزن قول) در اصل، به معناى قسمت بالاى سينه است؛ سپس به معناى ملاقات كردن و روبرو شدن به كار رفته است. «زَوَر» (بر وزن سفر) به معناى كج شدن قسمت بالاى سينه است، و از آنجا كه دروغ نوعى انحراف از حق است، به آن، «زُور» (بر وزن كور) اطلاق مى شود.(5)

[زَرْع:]

«يُنْبِتُ لَكُمْ بِهِ الزَّرْعَ»

«زَرْع» هر گونه زراعتى را شامل مى شود، و در سوره «سجده» معناى وسيعى دارد كه هرگونه گياه و درخت را شامل مى شود، هر چند گاهى در استعمالات در مقابل درخت قرار مى گيرد.(6)

[زُرْق:]

«الْمُجْرِمينَ يَوْمَئِذٍ زُرْقاً»

«زُرْق» جمع «ازرق معمولًا به معناى كبود


1- انفال، آيه 15( ج 7، ص 143)
2- انعام، آيه 112( ج 5، ص 506)؛ اسراء، آيه 93( ج 12، ص 312)
3- انعام، آيه 112( ج 5، ص 505)
4- غاشيه، آيه 16( ج 26، ص 439)
5- تكاثر، آيه 2( ج 27، ص 301)
6- نحل، آيه 11( ج 11، ص 194)؛ سجده، آيه 27( ج 17، ص 193)

ص: 271

چشم مى آيد، ولى گاه به كسى كه اندامش بر اثر شدت درد و رنج، تيره و كبود شده، نيز اطلاق مى گردد چه اين كه بدن به هنگام تحمل درد و رنج، نحيف و ضعيف شده، طراوت و رطوبت خود را از دست مى دهد و كبود به نظر مى رسد. بعضى نيز اين كلمه را به معناى «نابينا» تفسير كرده اند؛ زيرا گاه مى شود افراد كبود چشم، ضعف بينايى فوق العاده اى دارند كه معمولًا توأم با بور بودن تمام موهاى بدن آنها است، اما آنچه در تفسير بالا ذكر كرديم، شايد از همه بهتر باشد.(1)

[زَعَمَ:]

«زَعَمَ الَّذينَ كَفَرُواْ»

«زَعَمَ» از مادّه «زعم» (بر وزن طعم) به معناى سخنى است كه احتمال يا يقين دروغ در آن است، و گاه به پندار باطل نيز اطلاق مى شود؛ و در آيه مورد بحث، منظور همان معناى اول است. از بعضى از كلمات لغويين نيز استفاده مى شود كه اين ماده به معناى اخبار به طور مطلق نيز آمده است؛ هر چند از موارد استعمال اين لغت و كلمات مفسران، استفاده مى شود كه اين واژه با مفهوم دروغ آميخته است، و لذا گفته اند:

«هر چيز كنيه اى دارد و «زعم» كنيه دروغ است».(2)

[زَعَمْتُمْ:]

«زَعَمْتُمْ مِّنْ دُونِهِ»

«زَعَمْتُمْ» از مادّه «زعم»، معمولًا به پندار نادرست گفته مى شود، لذا از «ابن عباس» نقل شده: هر جا كلمه «زعم» در قرآن به كار رفته، به معناى دروغ و كذب (و عقيده بى اساس) است.

«راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد: الزَّعْمُ حِكَايِةُ قَوْلٍ يَكُونُ مَظِنَّةً لِلْكِذْبِ ...: «زعم به معناى نقل سخن (يا عقيده) اى است كه احتمال دروغ در آن مى رود، لذا در تمام مواردى كه در قرآن به كار رفته در مورد مذمت و نكوهش است».(3)

[زَفِير:]

«لَهُمْ فيها زَفيرٌ»

«زَفِير» در اصل، به معناى فرياد كشيدنى است كه با بيرون فرستادن نفس توأم باشد.

و بعضى گفته اند: فرياد نفرت انگيز الاغ در آغاز، «زفير» و در پايانش «شهيق» ناميده مى شود، و در اينجا اشاره به فرياد و ناله اى است كه از غم و اندوه برمى خيزد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه اين زفير و ناله غم انگيز، تنها مربوط به عابدان نباشد، بلكه شياطينى كه معبودشان بودند نيز در اين امر


1- طه، آيه 102( ج 13، ص 327)
2- تغابن، آيه 7( ج 24، ص 203)
3- اسراء، آيه 56( ج 12، ص 185)

ص: 272

با آنها شريكند، و بعضى گفته اند «زَفِير» صدايى است كه در گلو مى پيچد.(1)

[زقّوم:]

«أَمْ شَجَرَةُ الزَّقُّومِ»

«زقّوم» به گفته اهل لغت اسم گياهى است تلخ، بد بو و بد طعم. و به گفته بعضى از مفسران، اسم گياهى است كه داراى برگ هاى كوچك و تلخ و بد بو است، در سرزمين «تهامه» مى رويد كه مشركان با آن آشنا بودند. و در تفسير «روح المعانى» اضافه مى كند، اين گياه، شيره اى دارد كه وقتى به بدن انسان مى رسد، ورم مى كند.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: زقّوم هر نوع غذاى تنفرآميز دوزخيان است. «لسان العرب» مى گويد: اين ماده در اصل به معناى بلعيدن آمده است.(2)

[زكات:]

«وَ يُؤْتُونَ الزَّكَاةَ»

«زكات» به معناى وسيع كلمه، و طبق حديث معروف: لِكُلِّ شَىْ ءٍ زَكَاةٌ «براى همه نعمت ها و مواهب الهى، زكاتى هست»؛ تمام اعمال نيك را شامل مى شود.

و اگر «زكات» را به معناى خصوص زكات مال تفسير كنيم، ذكر آن از ميان ساير وظائف الهى به خاطر اهميتى است كه در عدالت اجتماعى دارد.(3)

[زَكّيها:]

«قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها»

«زَكّيها» از مادّه «تزكية» در اصل- چنان كه «راغب» در «مفردات» آورده- به معناى نمو و رشد دادن است، و «زكات» نيز در اصل به معناى نمو و رشد است.(4)

[زِلزال:]

«زُلْزِلَتِ الأَرْضُ زِلْزالَها»

«زِلزال» (به كسر زاى) معناى مصدرى دارد، و «زَلزال» (به فتح زاى) معناى اسم مصدرى، و اين وضع معمولًا در افعالى مى آيد كه به صورت مضاعف به كارى مى رود، مانند: «صلصال» و «وسواس».(5)

[زُلفى زلفة:]

«عِنْدَنَا زُلْفى

«زُلْفى و «زلفة» به معناى «مقام و منزلت و منزگاه» (در پيشگاه خدا) آمده است (مفردات راغب) و به همين دليل، منازل شب را «زلف الليل» گويند.(6)


1- انبياء، آيه 100( ج 13، ص 553)؛ ملك، آيه 7( ج 24، ص 337)
2- صافات، آيه 62( ج 19، ص 83)؛ واقعه، آيه 52( ج 23، ص 246)
3- اعراف، آيه 156( ج 6، ص 465)
4- شمس، آيه 9( ج 27، ص 62)
5- زلزله، آيه 1( ج 27، ص 244)
6- سبأ، آيه 37( ج 18، ص 121)؛ ص، آيه 25( ج 19، ص 266)

ص: 273

[زَلَق:]

«فَتُصْبِحَ صَعيداً زَلَقاً»

«زَلَق» به معناى سرزمينى صاف و بدون هيچ گونه گياه است آن چنان كه پاى انسان بر روى آن بلغزد (امروز براى اين كه شن هاى روان را ثابت كنند و از فرو رفتن آبادى ها در زير طوفان هاى شن جلوگيرى به عمل آورند، سعى مى كنند، گياهان، نباتات و درختانى در آنها برويانند و به اصطلاح از آن حالت زلق و لغزندگى، بيرون آيد و مهار شود).(1)

[زمر:]

«إِلى جَهَنَّمَ زُمَراً»

«زمر» به معناى گروه اندك است.(2)

[زمهرير:]

«شَمْساً وَ لا زَمْهَريراً»

«زمهرير» از مادّه «زَمْهَر» به معناى شدت سرما، يا شدت غضب، يا سرخ شدن چشم، بر اثر خشم، مى باشد، و در اينجا منظور همان معناى اول است. در حديثى آمده است كه در جهنم نقطه اى وجود دارد كه از شدت سرما اعضاى بدن از هم متلاشى مى شود.(3)

[زند:]

«زند» (بر وزن بند) در اصل به معناى چوب بالائى است كه با آن آتش مى افروزند، و چوب زيرين را «زنده» و هر دو را «زندان» مى گويند، و جمع «زند» «زناد» است. كبريت و فندك را «زند» يا «زناد» مى نامند.(4)

[زَنِيم:]

«عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنيمٍ»

«زَنِيم» كسى است كه اصل و نسب روشنى ندارد و او را به قومى نسبت مى دهند، در حالى كه از آنها نيست، و در اصل از «زنمه» (بر وزن قلمه) به قسمتى از گوش گوسفند مى گويند، كه آويزان است، گويى جزء گوش نيست و به آن وابسته است.(5)

[زَوَّجْنَاكَها:]

«وَطَراً زَوَّجْنَاكَها»

تعبير به «زَوَّجْنَاكَها» (او را به همسرى تو در آورديم) دليل بر اين است كه اين ازدواج يك ازدواج الهى بود، لذا، در تواريخ آمده است كه «زينب» بر ساير همسران پيامبر صلى الله عليه و آله به اين امر مباهات مى كرد، و مى گفت:

زَوَّجَكُنَّ أَهْلُوكُنَّ وَ زَوَّجْنِى اللَّهُ مِنَ السَّمَاءِ «شما را خويشاوندانتان به همسرى پيامبر صلى الله عليه و آله درآوردند، ولى مرا خداوند از آسمان به همسرى پيامبر صلى الله عليه و آله خدا درآورد».(6)


1- كهف، آيه 40( ج 12، ص 474)
2- زمر، آيات 71، 73( ج 19، صفحات 574، 580)
3- انسان، آيه 13( ج 25، ص 364)
4- يس، آيه 80( ج 18، ص 492)
5- قلم، آيه 13( ج 24، ص 393)
6- احزاب، آيه 37( ج 17، ص 344)

ص: 274

[زُور:]

«فَقَدْ جآؤُ ظُلْماً وَ زُوراً»

«زُور» (بر وزن كور) در اصل از «زَور» (بر وزن غَور) به معناى انحناء قسمت بالاى سينه، گرفته شده، سپس به هر چيز كه از حدّ وسط متمايل شود، اطلاق گرديده، و به معناى منحرف شدن نيز آمده است. و از آنجا كه سخن دروغ و باطل انحراف از حق دارد، به آن «زور» مى گويند، و نيز به همين دليل اين واژه به «بت» نيز اطلاق مى شود.(1)

[زور:]

«حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ»

«زَوَر» (بر وزن سفر) به معناى كج شدن قسمت بالاى سينه است.(2)

[زَهَقَ:]

«الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ»

«زَهَقَ» از مادّه «زُهُوق» به معناى اضمحلال، هلاك و نابودى است، و «زهوق» (بر وزن قبول) به معناى چيزى است كه به طور كامل محو و نابود مى شود.(3)

[زَيتون:]

«وَ الزَّيْتُونَ وَ النَّخيلَ»

«زَيتون»، هم، نام آن درخت مخصوص


1- فرقان، آيه 4( ج 15، ص 33)؛ مجادله، آيه 2( ج 23، ص 424)
2- تكاثر، آيه 2( ج 27، ص 301)
3- اسراء، آيه 81( ج 12، ص 253)

ص: 275

است و هم نام ميوه آن (ولى، به گفته بعضى از مفسران «زَيتون» فقط نام درخت است، و «زَيتونه» نام ميوه آن، در حالى كه در آيه 35 سوره «نور» «زَيتونه» به خود درخت اطلاق شده است).(1)

[زَيْغ:]

«الَّذينَ في قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ»

«زَيْغ» در اصل، به معناى انحراف از حالت مستقيم و مايل شدن به يك طرف است و بودن «زيغ در قلب»، به معناى انحراف اعتقادات از راه راست، به طرق انحرافى است.(2)

[زَيَّلْنَا:]

«فَزَيَّلْنَا بَيْنَهُمْ وَ قالَ شُرَكَآؤُهُمْ»

«زَيَّلْنَا» از مادّه «تزييل»، به معناى جدا ساختن است، و به طورى كه بعضى از ارباب لغت گفته اند: مادّه ثلاثى آن «زال يزيل» است، كه به معناى جدا شدن مى باشد، نه از «زال يزول» به معناى زوال پذيرفتن.(3)


1- نحل، آيه 11( ج 11، ص 194)
2- آل عمران، آيه 7( ج 2، ص 504)
3- يونس، آيه 28( ج 8، ص 337)

ص: 276

ص: 277

س

[سائبه:]

«بَحيرَةٍ وَ لا سآئِبَةٍ»

«سائبه»، شترى بوده كه دوازده- و به روايتى ده- كره شتر مى آورد، آنگاه آن را آزاد مى ساختند و حتى كسى سوار بر آن نمى شد، به هر چراگاهى وارد مى شد آزاد بود و از هر آبگاه و چشمه اى آب مى نوشيد كسى حق مزاحمت آن را نداشت، تنها گاهى از شير آن مى دوشيدند و به مهمان مى دادند (از مادّه «سيب» به معناى جريان آب و آزادى در راه رفتن است).(1)

[سائِح:]

«السَّآئِحُونَ الرَّاكِعُونَ»

«سائِح» در اصل از مادّه «سيح» و «سياحت»، به معناى جريان و استمرار گرفته شده.

و در اين كه منظور از «سائِح» در آيه فوق، چه نوع سياحت و جريان و استمرارى است، در ميان مفسران گفتگو است:

بعضى «سائح» را به معناى سير در ميان كانون هاى عبادت گرفته اند، در حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله مى خوانيم: سِياحَةُ أُمَّتِي فِي الْمَساجِدِ «سياحت امت من در مساجد است».

بعضى ديگر، «سائِح» را به معناى «صائم» و روزه دار گرفته اند؛ زيرا روزه يك كار مستمر در سراسر روز است، در حديثى مى خوانيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: إِنَّ السَّائِحِيْنَ هُمُ الصَّائِمُونَ «سائحان روزه دارانند».

بعضى ديگر از مفسران، «سياحت» را به معناى «سير و گردش در روى زمين»، و مشاهده آثار عظمت خدا، و شناخت جوامع بشرى، و آشنايى با عادات و رسوم و علوم و دانش هاى اقوام، كه انديشه انسان را زنده و فكر او را پخته مى سازد، دانسته اند.

بعضى ديگر از مفسران، «سياحت» را به معناى سير و حركت به سوى ميدان جهاد، و مبارزه با دشمن مى دانند، و حديث نبوى معروف: إِنَّ سِياحَةَ أُمَّتِى الْجَهادُ فِى سَبِيْلِ اللَّهِ «سياحت امت من جهاد در راه خدا است» را شاهد آن گرفته اند.

و سرانجام، بعضى آن را به معناى، سير عقل و فكر در مسائل مختلف مربوط به جهان هستى، و عوامل سعادت و پيروزى، و اسباب شكست و ناكامى دانسته اند.

ولى، با توجّه به اوصافى كه قبل و بعد از آن شمرده شده، معناى اول مناسب تر از همه به نظر مى رسد؛ هر چند اراده تمام اين معانى از اين كلمه نيز، كاملًا ممكن است، زيرا همه اين مفاهيم در مفهوم سير و سياحت جمع است.


1- مائده، آيه 103( ج 5، ص 131)؛ يونس، آيه 59( ج 8، ص 398)

ص: 278

«سائِح» از مادّه «سياحت» به جهانگردانى نيز مى گفتند كه بدون زاد و توشه راه مى افتادند، و با كمك هاى مردم زندگى مى كردند.(1)

[سائِحات:]

«سائِحاتٍ ثَيِّباتٍ»

«سائِحات» جمع «سائح» را بسيارى از مفسران به معناى «صائم» و روزه دار تفسير كرده اند.(2)

[سائِغ:]

«عَذْبٌ فُراتٌ سآئِغٌ»

«سائِغ» به معناى آبى است كه به خاطر گوارايى، به راحتى از گلو پايين مى رود.(3)

[سائل:]

«لِّلسَّآئِلِ وَ الْمَحْرُومِ»

تفاوت ميان «سائل» و «محروم» اين است:

«سائل» كسى است كه حاجت خود را مى گويد و تقاضا مى كند، و «محروم» كسى است كه شرم و حيا مانع تقاضاى او است، در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است:

«محروم كسى است كه زحمت كسب و كار مى كشد، ولى زندگى او پيچيده شده است».(4)

[سابِحات:]

«وَالسَّابِحاتِ سَبْحاً»

«سابِحات» از مادّه «سبح» (بر وزن سطح) به معناى حركت سريع در آب يا در هوا است، لذا، در مورد شنا كردن در آب و يا حركت سريع اسب، و با سرعت به دنبال كارى رفتن گفته مى شود.(5)

[سابِغات:]

«أَنِ اعْمَلْ سابِغاتٍ»

«سابِغات» جمع «سابغ» به معناى «زره كامل و فراخ» است، و «اسباغ نعمت» نيز، به معناى فراخى نعمت است.(6)

[سابِقات:]

«فَالسَّابِقاتِ سَبْقاً»

«سابِقات» از مادّه «سبقت» به معناى پيشى گرفتن است، و از آنجا كه پيشى گرفتن معمولًا بدون سرعت ممكن نيست، گاه از اين ماده، مفهوم سرعت نيز استفاده مى شود.(7)

[سابِقُوا:]

«سابِقُواْ إِلى مَغْفِرَةٍ»

«سابِقُوا» از مادّه «مسابقه» است.(8)


1- توبه، آيه 112( ج 8، ص 193)؛ تحريم، آيه 5( ج 24، ص 293)
2- تحريم، آيه 5( ج 24، ص 293)
3- فاطر، آيه 12( ج 18، ص 224)
4- معارج، آيه 25( ج 25، ص 41)
5- نازعات، آيه 3( ج 26، ص 87)
6- سبأ، آيه 11( ج 18، ص 44)
7- نازعات، آيه 4( ج 26، ص 87)
8- حديد، آيه 21( ج 23، ص 373)

ص: 279

[سابِقُون:]

«وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ»

«سابِقُون» كسانى هستند كه نه تنها در ايمان پيشگامند، كه در اعمال خير و صفات و اخلاق انسانى نيز پيشقدم اند؛ آنها «اسوه» و «قدوه» مردمند، امام و پيشواى خلقند، و به همين دليل، مقربان درگاه خداوندِ بزرگند. در روايات اسلامى، گاه «سابقون» به چهار نفر «هابيل»، «مؤمن آل فرعون» و «حبيب نجار» كه هر كدام در امّت خود پيشگام بودند، و همچنين «امير مؤمنان على بن ابى طالب» عليه السلام كه نخستين مسلمان از مردان بود تفسير شده، در حقيقت بيان مصداق هاى روشن آن است، و به معناى محدود ساختن مفهوم آيه نيست.(1)

[سابِقِين:]

«وَمَا كَانُواْ سابِقينَ»

«سابِقِين» جمع «سابق» به معناى كسى است كه پيشى مى گيرد و جلو مى افتد، و اگر مى فرمايد: آنها پيشى نگرفتند، مفهومش اين است كه آنها نتوانستند از قلمرو قدرت خدا، با امكاناتى كه در اختيار داشتند بگريزند، و از عذاب الهى رهايى يابند، بلكه در همان لحظه اى كه خداوند اراده كرد، آنها را به ديار عدم با ذلت و زبونى فرستاد.(2)

[ساحَة:]

«نَزَلَ بِساحَتِهِمْ»

تعبير به «ساحَة» (صحن خانه و فضاى ميان خانه ها) براى اين است كه نزول عذاب را در متن زندگى آنها مجسم كند، و مبدل شدن كانون آرامش آنها را به كانونى از وحشت و اضطراب، نشان دهد.(3)

[سادة:]

«إِنَّآ أَطَعْنَا سادَتَنَا»

«ساده» جمع «سيّد» به معناى مالك بزرگى است كه تدبير شهرهاى مهم و يا كشورى را بر عهده دارد. به اين ترتيب «ساده» اشاره به رؤساى بزرگ محيط است.(4)

[سارِب:]

«وَ سارِبٌ بِالنَّهارِ»

«سارِب» از مادّه «سَرَب» (بر وزن ضرر) در اصل به معناى آب جارى است و سپس به انسانى كه دنبال كارى در حركت است گفته مى شود.(5)

[سارِعُوا:]

«وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرةٍ»

«سارِعُوا» از «مسارعت» به معناى كوشش و تلاش دو يا چند نفر براى پيشى گرفتن از


1- واقعه، آيه 10( ج 23، ص 216)
2- عنكبوت، آيه 39( ج 16، ص 289)
3- صافات، آيه 177( ج 19، ص 211)
4- احزاب، آيه 67( ج 17، ص 469)
5- رعد، آيه 10( ج 10، ص 163)

ص: 280

يكديگر در رسيدن به يك هدف است، كه در كارهاى نيك، قابل ستايش، و در كارهاى بد، نكوهيده است.(1)

[سَأُرْهِقُهُ:]

«سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً»

«سَأُرْهِقُهُ» از مادّه «ارهاق» در اصل به معناى «پوشاندن چيزى با عنف» است و به معناى تحميل كارهاى سخت، و مبتلا ساختن به انواع عذاب نيز آمده است.(2)

[ساعة:]

«جآءَتْهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً»

منظور از «ساعة» روز قيامت است و علت انتخاب اين نام (ساعة) براى روز قيامت اين است كه يا حساب مردم در آن ساعت با سرعت انجام مى گيرد و يا اشاره به ناگهانى بودن وقوع آن است كه در ساعتى برق آسا مردم از جهان برزخ به عالم قيامت منتقل مى شوند، يا به خاطر اين كه اعمال بندگان به سرعت مورد حساب قرار مى گيرد.

ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه «ساعة» كنايه از حوادث هولناك بوده باشد، زيرا آيات قرآن مكرّر مى گويد: شروع قيامت با يك سلسله حوادث فوق العاده هولناك همچون زلزله ها، طوفان ها و صاعقه ها همراه است و يا اشاره به ساعت مرگ بوده باشد، ولى تفسير اول نزديك تر به نظر مى رسد.

كلمه «ساعة» در سوره «حجّ» گر چه بعضى احتمال داده اند به معناى لحظه مرگ و مانند آن بوده باشد، ولى آيات بعد، نشان مى دهد كه منظور از آن پايان جهان و قرار گرفتن در آستانه قيامت است مخصوصاً كه با كلمه «بغتة» (ناگهانى) همراه است.

و مى دانيم «ساعَة» در لغت عرب به معناى جزء كمى از زمان است.(3)

[ساعت غفلت:]

«عَلى حينِ غَفْلَةٍ»

«ساعت غفلت» در آغاز شب بوده است، كه مردم كسب و كار را تعطيل مى كنند، گروهى راهى خانه خود مى شوند، و گروهى نيز به تفريح و سرگرمى و شب نشينى مى پردازند، اين، همان ساعتى است كه در بعضى از روايات اسلامى از آن به عنوان «ساعت غفلت» تعبير شده است.

در حديثى، از پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است كه فرمود: تَنَفَّلُوا فِي سَاعَةِ الْغَفْلَةِ وَ لَوْ بِرَكْعَتَيْنِ خَفِيفَتَيْنِ: «در ساعت غفلت نماز نافله به جا آوريد، و لو دو ركعت مختصر باشد». و در ذيل اين حديث آمده است: «وَ سَاعَةُ الْغَفْلَةِ


1- آل عمران، آيه 133( ج 3، ص 122)
2- مدثّر، آيه 17( ج 25، ص 230)
3- انعام، آيات 31، 40( ج 5، صفحات 259، 293)؛ يوسف، آيه 107( ج 10، ص 115)؛ حجّ، آيه 55( ج 14، ص 162)؛ روم، آيه 55( ج 16، ص 507)

ص: 281

بَيْنَ الْمَغْرِبِ وَ الْعِشَاءِ الْآخِرَةِ». و به راستى اين ساعت، ساعت غفلت است و بسيارى از جنايات و تبهكارى ها و انحرافات اخلاقى، در همين ساعات آغاز شب، انجام مى شود كه نه مردم مشغول كسب و كارند، و نه در خواب و استراحت، بلكه يك حالت غفلت عمومى معمولًا بر شهرها مسلط مى شود، و رواج كار مراكز فساد، نيز در همين ساعت است.

بعضى نيز احتمال داده اند، «ساعت غفلت» نيمه روز، به هنگام استراحت مردم و تعطيل موقت كار روزانه است، ولى تفسير اول صحيح تر و دقيق تر به نظر مى رسد.(1)

[ساعت كبرى ]

«ساعت كبرى روز رستاخيز و زنده شدن مردم براى حساب است.(2)

[ساعت وسطى ]

«ساعت وسطى روز مرگ ناگهانى اهل يك زمان (به مجازات هاى الهى و عذاب هاى استيصال).(3)

[ساق:]

«يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ»

«يكشف عن ساق» به گفته جمعى از مفسران كنايه از شدّت هول، وحشت و وخامت كار است، اما بعضى گفته اند:

«ساق» به معناى اصل و اساس چيزى است، مانند ساقه درخت؛ بنابراين، «يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ» يعنى در آن روز ريشه هاى هر چيز آشكار مى شود، ولى، معناى اول مناسب تر به نظر مى رسد.(4)

[سامراً:]

«سامِراً تَهْجُرُونَ»

«سامراً» از مادّه «سمر» (بر وزن ثمر) به معناى گفتگوهاى شبانه است. بعضى از مفسران گفته اند: معناى اصلى اين ماده «سايه ماه در شب» است كه تاريكى و سفيدى در آن آميخته شده و از آنجا كه گفتگوهاى شبانه گاه در سايه ماهتاب انجام مى شود- چنان كه نقل كرده اند مشركان عرب شب هاى ماهتابى در اطراف كعبه جمع مى شدند و بر ضد پيامبر صلى الله عليه و آله سخن مى گفتند- اين واژه در مورد آن به كار رفته، و اگر مى بينيم به افراد گندم گون و يا خود گندم، «سمراء» گفته مى شود به خاطر آن است كه سفيدى آن با كمى تيرگى آميخته شده است.(5)

[ساهِرَة:]

«فَإِذا هُمْ بِالسَّاهِرَةِ»

«ساهِرَة» از مادّه «سهر» (بر وزن سحر)، به معناى شب بيدارى است، و از آنجا كه


1- قصص، آيه 15( ج 16، ص 53)
2- روم، آيات 12، 14( ج 16، ص 402)
3- روم، آيات 12، 14( ج 16، ص 402)
4- قلم، آيه 42( ج 24، ص 418)
5- مؤمنون، آيه 67( ج 14، ص 294)

ص: 282

حوادث وحشتناك، خواب شبانه را از چشم مى برد، و زمين قيامت نيز بسيار هول انگيز است، كلمه «ساهِرَه» به عرصه محشر اطلاق شده است.

بعضى نيز گفته اند: «ساهِرَه» را به هر بيابانى مى گويند، چون اصولًا همه بيابان ها وحشتناكند، گويى بر اثر وحشت، خواب شبانه را از چشم مى برند.(1)

[ساهَم:]

«فَساهَمَ فَكَانَ مِنَ الْمُدْ»

«ساهَم» از مادّه «سهم» در اصل، به معناى تير، و «مساهمه» به معناى قرعه كشى آمده است، زيرا به هنگام قرعه كشى، نامها را بر چوبه هاى تير مى نوشتند، و با هم مخلوط مى كردند، سپس يك چوبه تير، از آن بيرون مى آوردند و به نام هر كس اصابت مى كرد، شمول قرعه مى شد.(2)

[ساهُون:]

«في غَمْرَةٍ ساهُونَ»

«ساهُون» از مادّه «سهو» به معناى هر گونه غفلت است، بعضى گفته اند: نخستين مرتبه جهل، «سهو و اشتباه» است، بعد از آن «غفلت»، و سپس «غمره» مى باشد. و در اصل به معناى خطايى است كه از روى غفلت سرزند، خواه در فراهم كردن مقدماتش مقصر باشد يا نه، البته در صورت اول معذور نيست، و در صورت دوم معذور است، ولى در اينجا منظور سهو توأم با تقصير است.(3)

[سُبات:]

«وَ النَّوْمَ سُباتاً»

«سُبات» در لغت از مادّه «سبت» (بر وزن وقت) به معناى قطع نمودن است، سپس، به معناى تعطيل كردن كار به منظور استراحت آمده، و اين كه: «روز شنبه» را در لغت عرب «يوم السبت» مى نامند، به خاطر آن است كه نامگذارى آن از برنامه يهود گرفته شده؛ چرا كه روز شنبه، روز تعطيلى آنها بود. تعبير به «سُبات» در سوره «نبأ» اشاره لطيفى به تعطيل قسمت هاى قابل توجهى از فعاليت هاى جسمى و روحى انسان در حال خواب است و همين تعطيل موقت، سبب استراحت و بازسازى اعضاى فرسوده، تقويت روح و جسم، تجديد نشاط انسان و رفع هر گونه خستگى و ناراحتى و بالاخره آمادگى براى تجديد فعاليت مى شود.(4)


1- نازعات، آيه 14( ج 26، ص 97)
2- صافات، آيه 141( ج 19، ص 172)
3- ذاريات، آيه 11( ج 22، ص 326)؛ ماعون، آيه 5( ج 27، ص 385)
4- فرقان، آيه 47( ج 15، ص 132)؛ نبأ، آيه 9( ج 26، ص 32)

ص: 283

[سبأ:]

«كَانَ لِسَبَإٍ في مَسْكَنِهِمْ»

در اين كه: «سبأ» (بر وزن سَبَد) نام كيست؟

و چيست؟ در ميان مورخان گفتگوست، ولى معروف اين است: «سبأ» نام پدر اعراب «يمن» است، و طبق روايتى كه از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نقل شده:

مردى بوده به نام «سبأ» كه ده فرزند از او متولد شد، و از هر كدام از آنها قبيله اى از قبائل عرب در آن سامان به وجود آمدند.

بعضى «سبأ» را نام سرزمين «يمن»، يا منطقه اى از آن دانسته اند، ظاهر قرآن مجيد در داستان «سليمان» و «هدهد» در سوره «نمل» نيز نشان مى دهد كه «سبأ» نام مكانى بوده است، آنجا كه مى گويد: وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَأٍ بِنَبَأٍ يَقِينٍ «من از سرزمين سبأ خبر قاطعى براى تو آوردم». در حالى كه ظاهر آيه مورد بحث، اين است كه، «سبأ» قومى بوده اند، كه در آن منطقه مى زيسته اند، زيرا ضمير جمع مذكر (هم) به آنها باز گشته است. ولى منافاتى ميان اين دو تفسير نيست؛ زيرا ممكن است «سبأ» در ابتدا نام كسى بوده، سپس تمام فرزندان و قوم او به آن نام ناميده شده اند، و بعد اين اسم به سرزمين آنها نيز اطلاق گرديده است.(1)

[سَبت:]

«يَعْدُونَ فِي السَّبْتِ»

«سَبت» در لغت، به معناى تعطيل عمل براى استراحت است و اين كه در قرآن در سوره «نبأ» مى خوانيم: وَ جَعَلْنَا نَوْمَكُمْ سُباتاً: «خواب شما را مايه راحت شما قرار داديم» نيز اشاره به همين موضوع است.

روز شنبه را از اين جهت «يوم السَّبت» ناميده اند كه برنامه هاى كسب و كار معمولى در آن تعطيل مى شد، سپس اين نام بر اين روز باقى ماند.(2)

[سَبْح:]

«فِي النَّهارِ سَبْحاً طَويلًا»

«سَبْح» (بر وزن مدح) در اصل به معناى حركت و رفت و آمد است و گاه به شنا كردن نيز اطلاق مى گردد؛ چرا كه حركات مداومى دارد.(3)

[سَبِّح:]

«فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ»

تعبير به «فَسَبِّح» (پس تسبيح كن) (با فاء تفريع)، اشاره به اين حقيقت است كه، آنچه درباره اين گروههاى سه گانه گفته شد، عين عدالت است، و بنابراين، خداوندت را از هرگونه ظلم و بى عدالتى پاك و منزه بشمار،


1- سبأ، آيه 15( ج 18، صفحات 69، 70)
2- اعراف، آيه 163( ج 6، ص 493)
3- مزمّل، آيه 7( ج 25، ص 182)

ص: 284

و يا اين كه، اگر مى خواهى به سرنوشت گروه سوم گرفتار نشوى، او را از هر گونه شرك و بى عدالتى كه لازمه انكار قيامت است پاك و منزّه بدان.(1)

[سِبط:]

«وَ يَعْقُوبَ وَ الأَسْباطِ»

«سِبْط» (بر وزن حفظ) و «سَبْط» (بر وزن ثبت) در اصل به معناى گسترش و توسعه چيزى به آسانى و راحتى است، و گاهى به درخت، «سَبَط» (بر وزن سبد) گفته مى شود، زيرا شاخه هاى آن به راحتى گسترده مى گردد. فرزندان و شاخه هاى يك فاميل را «سبط» و «اسباط» مى گويند، به خاطر گسترشى كه در نسل پيدا مى شود.(2)

[سبطيان:]

«سبطيان» يعنى مهاجران بنى اسرائيل كه به صورت بردگان و غلامان و كنيزان در چنگال آنها گرفتار بودند. فقر و محروميت، سراسر وجودشان را فرا گرفته بود، و سخت ترين كارها بر دوش آنها بود، بى آنكه بهره اى داشته باشند.(3)

[سَبْع:]

«سَبْعاً مِّنَ الْمَثانِي»

«سَبْع» در لغت به معناى هفت و «مَثانِى» به معناى دوتاها است، و بيشتر مفسران و روايات، «سَبْعاً مِنَ الْمَثانِى» را كنايه از سوره «حمد» گرفته اند، زيرا سوره «حمد» بنا بر معروف، هفت آيه است و از اين نظر كه، به خاطر اهميت اين سوره و عظمت محتوايش، دو بار بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل گرديده، و يا اين كه: از دو بخش تشكيل شده (نيمى از آن، حمد و ثناى خداست و نيمى از آن، تقاضاهاى بندگان است) و يا اين كه دوبار در هر نماز خوانده مى شود، به اين جهات، كلمه «مَثانِى» يعنى دوتاها بر آن اطلاق شده است.

بعضى از مفسران نيز اين احتمال را داده اند كه «سبع» اشاره به هفت سوره بزرگ آغاز قرآن است، و مَثانِى كنايه از خود قرآن،، چرا كه قرآن دو بار بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد يك بار به طور جمعى، و يك بار تدريجى و به حسب نيازها و در زمان هاى مختلف.

بنابراين، «سَبْعاً مِنَ الْمَثانِى» يعنى هفت سوره مهم، از مجموعه قرآن.

كلمه «سبع» (هفت) در لغت عرب براى تكثير نيز به كار مى رود، شايد از اين نظر كه پيشينيان عدد كرات منظومه شمسى را هفت مى دانستند (و در واقع آنچه از منظومه شمسى امروز نيز با چشم غير مسلح ديده مى شود، هفت كره بيش نيست) و با توجّه به اين كه «هفته» به صورت يك دوره كامل


1- واقعه، آيه 96( ج 23، ص 298)
2- بقره، آيه 136( ج 1، ص 538)
3- قصص، آيه 4( ج 16، ص 23)

ص: 285

زمان، هفت روز بيشتر نيست و تمام كره زمين را نيز به هفت منطقه تقسيم مى كردند، و نام هفت اقليم بر آن گذارده بودند، روشن مى شود كه چرا «هفت» به عنوان يك عدد كامل در ميان آحاد و براى بيان كثرت به كار رفته است.(1)

[سُبُل:]

«لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا»

منظور از «سبل» در اينجا راه هاى مختلفى است كه به سوى خدا منتهى مى شود: راه جهاد با نفس، راه مبارزه با دشمنان، راه علم و دانش و فرهنگ، خلاصه جهاد، در هر يك از اين راه ها سبب هدايت به مسيرى است كه به خدا منتهى مى شود. از طرفى «سُبُل» جمع «سَبِيل» هم به راه هاى خشكى اطلاق مى شود، هم به راه هاى دريايى، چنان كه در بخش 42 دعاى جوشن كبير مى خوانيم: «يا مَنْ فِى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ سَبِيْلُهُ».(2)

[سبيل:]

«وَقاتِلُواْ في سَبيلِ اللَّهِ»

«سبيل» به گفته «راغب» در «مفردات» در اصل، به معناى راهى است كه پيمودن آن آسان است؛ و بعضى آن را منحصراً به معناى راه حق، تفسير كرده اند. ولى با توجّه به اين كه اين واژه در قرآن مجيد، هم به راه هاى حق و هم به راه هاى باطل اطلاق شده، شايد منظورشان اين باشد كه از قرائن، حق بودن آن را استفاده كرده اند.(3)

[سُجَّد:]

«خَرُّواْ سُجَّداً وَ بُكِيّاً»

«سُجَّد» جمع «ساجد» به معناى سجده كننده است.(4)

[سجر:]

«وَ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ»

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «سجر» (بر وزن فجر)، به معناى شعله ور ساختن آتش است.(5)

[سُجِّرَتْ:]

«وَ إِذَا الْبِحارُ سُجِّرَتْ»

«سُجِّرَتْ» از مادّه «تسجير» در اصل، به معناى بر افروختن و به هيجان آوردن آتش است.(6)

[سِجِلّ:]

«كَطَىِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ»

«سِجِلّ» (با كسر سين و جيم و تشديد لام) به معناى قطعه سنگ هايى است كه روى آن مى نوشتند؛ سپس به تمام اوراقى كه مطالب را روى آن مى نگارند، گفته شده است


1- حجر، آيه 87( ج 11، ص 148)؛ لقمان، آيه 27( ج 17، ص 89)
2- عنكبوت، آيه 69( ج 16، ص 368)؛ زخرف، آيه 10( ج 21، ص 29)
3- بقره، آيه 190( ج 2، ص 29)
4- مريم، آيه 58( ج 13، ص 114)
5- طور، آيه 6( ج 22، ص 425)
6- تكوير، آيه 6( ج 26، ص 184)

ص: 286

(مفردات راغب و قاموس).

بايد توجّه داشت كه در تركيب جمله «كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ» احتمالاتى داده شده است، اما مناسب تر از همه آن است «طَىّ» كه مصدر است به «سِجِلّ» كه مفعول آن است اضافه شده و «لام» در «لِلْكُتُبِ» براى اضافه است يا براى بيان علت (دقت كنيد).(1)

[سَجل:]

«كَطَىِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ»

«سَجل» (بر وزن سطل) به معناى دلو بزرگ است.(2)

[سَجى ]

«وَ اللَّيْلِ إِذا سَجَى

«سَجى از مادّه «سجو» (بر وزن سرد، و بر وزن غلو) در اصل، به معناى «سكون و آرامش» است، و به معناى «پوشاندن» و «تاريك شدن» نيز آمده است، لذا هنگامى كه «ميت» را در كفن مى پيچند، «مُسَجّى به او گفته مى شود؛ ولى در اينجا همان معناى اصلى را مى بخشد، كه سكون و آرامش است. به همين جهت، شب هايى كه باد نمى وزد لَيْلَةٌ ساجِيَةٌ: «شب آرام» مى گويند و به درياى خالى از طوفان و امواج خروشان بَحْرٌ ساجٍ: «درياى آرام» گفته مى شود.(3)

[سِجِّيل:]

«حِجارَةً مِنْ سِجِّيلٍ»

«سِجِّيل» در اصل، يك كلمه فارسى است، كه از «سنگ» و «گل» گرفته شده است؛ بنابراين چيزى است نه كاملًا مانند سنگ سخت، و نه همچون گل سست است، بلكه برزخى ميان آن دو مى باشد.(4)

[سِجِّيْن:]

«الفُجَّارِ لَفي سِجِّينٍ»

«سِجِّيْن» از مادّه «سجن» به معناى «زندان و حبس» گرفته شده، و معانى مختلفى دارد:

زندان سخت و شديد، هر موجود صلب و محكم، وادى بسيار هولناكى در قعر جهنم، محلى كه نامه هاى اعمال بدكاران در آنجا گذارده مى شود، و آتش دوزخ.(5)

[سحاب:]

بعضى «سحاب» را به معناى ابر دانسته اند، ولى بعضى معتقدند: «غمام» مخصوصاً به ابرهاى سفيد رنگ گفته مى شود، و در توصيف آن چنين مى گويند: غمام ابرى است كه سردتر و نازك تر است در حالى كه سحاب به گروه ديگرى از ابرها گفته مى شود كه نقطه مقابل آن است.(6)


1- انبياء، آيه 104( ج 13، ص 557)
2- انبياء، آيه 104( ج 13، ص 557)
3- ضحى آيه 2( ج 27، ص 115)
4- هود، آيه 82( ج 9، ص 230)؛ فيل، آيه 4( ج 27، ص 362)
5- مطففين، آيات 7، 8( ج 26، ص 265)
6- بقره، آيه 57( ج 1، ص 318)

ص: 287

[سُحْت:]

«أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ»

«سُحْت» (بر وزن جفت) در اصل، به معناى جدا كردن پوست و نيز به معناى شدت گرسنگى است، سپس به «هر مال نامشروع» مخصوصاً «رشوه» گفته شده است؛ زيرا اين گونه اموال، صفا، طراوت و بركت را از اجتماع انسانى مى برد، همان طور كه كندن پوست درخت باعث پژمردگى و يا خشكيدن آن مى گردد.

بنابراين، «سُحْت» معناى وسيعى دارد و اگر در بعضى از روايات مصداق خاصى از آن ذكر شده، دليل بر اختصاص نيست.(1)

[سِحْر:]

«وَ جآؤُ بِسِحْرٍ عَظيم»

«سِحْر»- همان گونه كه در جلد اول تفسير «نمونه»، ذيل آيه 102 گفته ايم- در اصل به معناى خدعه، نيرنگ، شعبده و تردستى است، گاهى نيز به معناى هر چيزى كه عامل و انگيزه آن نامرئى و مرموز باشد، آمده است.

بنابراين، افرادى كه با استفاده از سرعت حركات دست و مهارت در جا به جا كردن اشياء، مطالب را به صورت خارق العاده، جلوه گر مى سازند. (كسانى كه با استفاده از خواص شيميايى و فيزيكى مرموز مواد مختلف، آثار خارق العاده اى به مردم نشان مى دهند همه در عنوان ساحر داخل هستند).

بر اين اساس، واژه «سحر» (بر وزن شعر) به چيزى گفته مى شود كه چهره حقائق را مى پوشاند، و يا اسرار آن از ديگران پوشيده است.(2)

[سِحْران:]

«سِحْرانِ تَظاهَرا»

تعبير به «سِحْران»، با اين كه قاعدتاً «ساحران» بايد گفته شود، براى شدّتِ تأكيد است؛ چرا كه عرب، وقتى در مورد كسى مؤكداً سخن مى گويد، او را عين «عدالت» يا «ظلم» و يا «سحر» مى شمرد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه، مراد از «سِحْران»، دو معجزه بزرگ موسى «عصا» و «يد بيضاء» باشد.(3)

[سِحْران تَظاهَرا:]

«سِحْرانِ تَظاهَرا»

منظور از «سِحْران تَظاهَرا»، حضرت موسى و پيامبر بزرگ اسلام است؛ چرا كه مشركان عرب مى گفتند: «هر دوى اينها ساحر بودند


1- مائده، آيه 42( ج 4، ص 490)
2- اعراف، آيه 116( ج 6، ص 350)؛ ذاريات، آيه 18( ج 22، ص 332)
3- قصص، آيه 48( ج 16، ص 116)

ص: 288

و ما نسبت به هر دو كافريم».(1)

[سُحْق:]

«فَسُحْقاً لِأَصْحابِ»

«سُحْق» (بر وزن قفل) در اصل، به معناى ساييدن و نرم كردن است، و به لباس كهنه نيز گفته مى شود؛ ولى در اينجا، به معناى دورى از رحمت خدا است. بنابراين، «فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعِيرِ» مفهومش اين است: دوزخيان از رحمت خدا دور باشند و از آنجا كه نفرين خداوند توأم با تحقق خارجى است، اين جمله دليل بر اين است كه: اين گروه به كلى از رحمت خدا دورند.(2)

[سَحِيق:]

«في مَكَانٍ سَحيقٍ»

«سَحِيق» به معناى دور و «سحوق» به درخت نخل بلند گفته مى شود كه شاخه هاى آن تا نقطه هاى دور دست آسمان، پيشرفته است.(3)

[سدر:]

«في سِدْرٍ مَّخْضُودٍ»

«سدر» به گفته بعضى از ارباب لغت: درختى است تناور، كه بلنديش گاهى تا چهل متر مى رسد، و مى گويند: تا دو هزارسال عمر مى كند (و سايه بسيار سنگين و لطيفى دارد)، تنها عيب اين درخت اين است كه، خاردار است، ولى با توصيف به «مخضود» از مادّه «خضد» (بر وزن مجد) به معناى بريدن و گرفتن خار، اين مشكل نيز در درختان سدر بهشتى حل شده است.(4)

[سُدى ]

«أَن يُتْرَكَ سُدًى»

«سُدى (بر وزن هدى به معناى مهمل، بيهوده و بى هدف است، عرب مى گويد:

«ابلٌ سُدى در مورد شترى كه بدون ساربان رها شده و هر جا مى خواهد به چرا مى رود.(5)

[سديد:]

«وَ قُولُواْ قَوْلًا سَديداً»

«سديد» از مادّه «سدّ» به معناى «محكم و استوار» و خلل ناپذير و موافق حق و واقع است.(6)

[سرّ:]

«يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفَى»

بعضى گفته اند: «سرّ» آن است كه انسان با ديگرى به طور پنهانى بازگو مى كند. بعضى گفته اند: «سرّ» آن است كه انسان در دل دارد.

بعضى ديگر گفته اند: «سرّ» عملى است كه مخفيانه انجام مى دهد. بعضى گفته اند: «سرّ»


1- قصص، آيه 48( ج 16، ص 116)
2- ملك، آيه 11( ج 24، ص 340)
3- حجّ، آيه 31( ج 14، ص 109)
4- واقعه، آيه 28( ج 23، ص 230)
5- قيامت، آيه 36( ج 25، ص 321)
6- احزاب، آيه 70( ج 17، ص 475)

ص: 289

به معناى اسرار مردم است.

در حديثى از امام باقر عليه السلام و صادق عليه السلام مى خوانيم: «سرّ آن است كه در دل پنهان نموده اى و أَخْفى آن است كه به خاطرت آمده اما فراموش كرده اى».(1)

[سَرائِر:]

«يَوْمَ تُبْلَى السَّرآئِرُ»

«سَرائِر» جمع «سريره» به معناى حالات، صفات و نيات درونى و پنهانى است.(2)

[سراب:]

«أَعْمَالُهُمْ كَسَرابٍ بِقيعَةٍ»

«سراب» در اصل از مادّه «سَرَب» (بر وزن شرف) به معناى راه رفتن در سراشيبى است و «سَرْب» (بر وزن چرب) به معناى راه سراشيبى است؛ به همين مناسبت «سراب» به تلألؤى مى گويند كه از دور در بيابان ها و سراشيبى ها نمايان مى شود و به نظر مى رسد كه در آنجا آب وجود دارد، در حالى كه چيزى جز انعكاس نور آفتاب نيست.(3)

[سَرابِيل:]

«سَرابيلُهُم مِّنْ»

«سَرابِيل» جمع «سِربال» (بر وزن مثقال) به گفته «راغب» در «مفردات» به معناى پيراهن است، از هر جنسى كه باشد؛ ساير مفسرين نيز همين معنا را تأييد كرده اند. و بعضى آن را به معناى هر گونه لباس و پوشش دانسته اند، اما مشهور همان معناى اول است.(4)

[سراج:]

«وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً»

تعبير به «سراج» (چراغ) درباره «خورشيد» و «نور» در مورد «ماه» به خاطر آن است كه نور «خورشيد» از درون خودش مى جوشد مانند چراغ، اما نور «ماه» از درون خودش نيست و شبيه بازتابى است كه از آئينه منعكس مى شود؛ و لذا كلمه «نور» كه مفهوم اعمى دارد در مورد آن به كار رفته است. اين تفاوت تعبير، در آيات ديگر قرآن نيز ديده مى شود.(5)

[سراج منير:]

«سِراجاً مُّنيراً»

«سراج منير» بودن پيامبر صلى الله عليه و آله با توجّه به اين كه «سراج» به معناى «چراغ» و «منير» به معناى «نور افشان» است اشاره به معجزات و دلائل حقانيت و نشانه هاى صدق دعوت پيامبر است، او چراغ روشنى است كه خودش گواه خويش است، تاريكيها و ظلمات را مى زدايد، و چشم ها و دل ها را به سوى خود متوجّه مى كند، و همان گونه كه


1- طه، آيه 7( ج 13، ص 186)
2- طارق، آيه 9( ج 26، ص 382)
3- نور، آيه 39( ج 14، ص 524)؛ نبأ، آيه 20( ج 26، ص 49)
4- ابراهيم، آيه 50( ج 10، ص 440)؛ نحل، آيه 81( ج 11، ص 378)
5- نوح، آيه 16( ج 25، ص 84)

ص: 290

آفتاب آمد دليل آفتاب، وجود او نيز دليل حقانيت او است.(1)

[سَراح:]

«أُسَرِّحْكُنَّ سَراحاً»

«سَراح» در اصل از مادّه «سرح» (بر وزن شرح) به معناى گياه و درختى است كه برگ و ميوه دارد، و «سَرَحْتُ الإِبِلَ» يعنى شتر را رها كردم، تا از گياهان و برگ درختان بهره گيرند؛ سپس به معناى وسيع تر، به معناى هرگونه رها كردن هر چيز و هر شخص اطلاق شده و گاه، به عنوان كنايه از طلاق دادن نيز مى آيد. «تَسْرِيْحُ الشَّعْرِ» به شانه زدن مو گفته مى شود كه در آن نيز معناى رهايى افتاده است.(2)

[سَراح جميل:]

«سَراحاً جَميلًا»

منظور از «سَراح جميل» در آيه مورد بحث، رها كردن زنان توأم با نيكى و خوبى و بدون نزاع و قهر است.(3)

[سُرادِق:]

«أَحاطَ بِهِمْ سُرادِقُها»

«سُرادِق» يعنى خيمه هاى بلند ( «سُرادِق» در اصل از كلمه فارسى سراپرده گرفته شده است).(4)

[سِراع:]

«مِنَ الأَجْداثِ سِراعاً»

«سِراع» جمع «سريع» (مثل ظراف و ظريف) به معناى شخص يا چيزى است كه به سرعت حركت مى كند.(5)

[سَرَب:]

«سَبيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَباً»

«سَرَب» (بر وزن جَرَب) به گونه اى كه «راغب» در «مفردات» گويد، به معناى راه رفتن در سراشيبى است.(6)

[سَرد:]

«وَ قَدِّرْ فِي السَّرْدِ»

«سَرد» در اصل به معناى بافتن اشياء خشن، همانند زره است، جمله «وَ قَدِّرْ فِي السَّرْدِ» مفهومش، همان رعايت كردن اندازه هاى متناسب، در حلقه هاى زره و طرز بافتن آن است.(7)

[سُرُر:]

«عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلينَ»

«سُرُر» جمع «سَرير» در اصل به معناى تخت يا صندلى و مانند آن است كه روى آن مى نشينند و مجالس پر سرورى را برگزار مى نمايند (توجّه داشته باشيد «سُرُر» و «سُرُور» از يك ماده است).


1- احزاب، آيه 46( ج 17، ص 391)
2- احزاب، آيه 28( ج 17، ص 302)
3- احزاب، آيه 49( ج 17، ص 400)
4- كهف، آيه 29( ج 12، ص 458)
5- معارج، آيه 43( ج 25، ص 56)
6- كهف، آيه 61( ج 12، ص 524)
7- سبأ، آيه 11( ج 18، ص 44)

ص: 291

و به تخت هايى گفته مى شود كه در مجلس سرور و انس بر آن قرار مى گيرند؛ هر چند گاهى، به معناى وسيعترى نيز اطلاق شده است، تا آنجا كه گاه به تابوت ميت نيز سرير گفته مى شود، شايد به اين اميد كه مركب سرورى براى او به سوى آمرزش الهى و بهشت جاودانش باشد.(1)

[سَرْمَد:]

«عَلَيْكُمُ اللَّيْلَ سَرْمَداً»

«سَرْمَد»، به معناى دائم و هميشگى است (بعضى آن را از مادّه «سرد»، به معناى «پى درپى» دانسته اند و «ميم» آن را زائده مى دانند، ولى ظاهر اين است كه خود اين ماده مستقلًا به معناى دائم و هميشگى مى باشد).(2)

[سَرْمَدِى:]

«اللَّيْلَ سَرْمَداً»

«سَرْمَدِى» به موجودى گفته مى شود كه نه آغاز دارد و نه انجام.(3)

[سَرِيّه:]

«سَرِيّه» به آن دسته از جنگ هاى اسلامى گفته مى شود كه پيامبر در آن شركت نداشت.

بعضى گفته اند: «سَرِيّه» عبارت است از گروهى از لشكر كه از 5 تا 300 نفر تشكيل شده باشد.

بايد توجّه داشت كه «سَرِيّه» از «سرى» گرفته شده است كه به معناى چيز نفيس و گران بهاست و چون لشكريانى كه چنين مأموريت هايى را پيدا مى كنند، از نخبه ها هستند، به اين نام ناميده شده اند.

«مطرزى» مى گويد: «سَريّه» از «سرى» كه به معناى حركت در شب است، گرفته شده به خاطر اين كه آنها غالباً مخفيانه حركت مى كنند.

«ابن حجر» در كتاب «ملتقطات» خود همين مطلب را پذيرفته و مى گويد: «سَرِيّه» گروهى از لشكرند كه شبانه حركت مى كنند.(4)

[سُعِدُوا:]

«وَ أَمَّا الَّذينَ سُعِدُواْ»

«سُعِدُوا» از مادّه «سعد» مى باشد، كه به عقيده گروهى از ارباب لغت، فعل لازم است و مفعول نمى گيرد؛ بنابراين، صيغه مجهول ندارد و لذا ناچار شده اند كه آن را مخفف از «اسعدوا» (فعل مجهول از باب افعال) بدانند. ولى به طورى كه «آلوسى» در «روح المعانى» در ذيل آيه، از بعضى از ارباب لغت نقل كرده، فعل ثلاثى آن نيز متعدّى است و


1- حجر، آيه 47( ج 11، ص 109)؛ صافات، آيه 44( ج 19، ص 67)؛ طور، آيه 20( ج 22، 439)؛ واقعه، آيه 15( ج 23، ص 221)؛ غاشيه، آيه 13( ج 26، ص 437)
2- قصص، آيه 71( ج 16، ص 160)
3- قصص، آيه 71( ج 16، ص 160)
4- بقره، آيه 217( ج 2، ص 135)

ص: 292

«سعده اللّه» و «مسعود» گفته مى شود؛ بنابراين، نيازى نيست كه ما اين فعل مجهول را از باب «افعال» بدانيم (دقت كنيد).(1)

[سُعُر:]

«إِذاً لَفي ضَلالٍ وَ سُعُرٍ»

«سُعُر» (بر وزن شتر) جمع «سعير» در اصل به معناى آتش برافروخته و پر هيجان است، و گاه به معناى «جنون» نيز آمده؛ چرا كه در حالت جنون، هيجان خاصى به انسان دست مى دهد، و لذا به «شتر ديوانه» «ناقة مسعورة» مى گويند.(2)

[سَعَوْا:]

«وَ الَّذينَ سَعَوْا في آياتِنَا»

«سَعَوْا» از مادّه «سعى» در اصل به معناى «دويدن» است، و منظور در اينجا تلاش و كوشش در راه ويرانگرى و تخريب و از بين بردن آيات الهى است. و در سوره «سبأ» منظور، كوشش براى تكذيب، و انكار آيات حق، و باز داشتن مردم از گرايش به آئين پروردگار است.(3)

[سَعْى:]

«بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ»

بعضى، «سَعْى» را در اينجا به معناى عبادت و كار براى خدا دانسته اند، البته «سعى» مفهوم وسيعى دارد كه اين معنا را نيز شامل مى شود ولى، منحصر به آن نيست، و تعبير «مَعَهُ» (با پدرش) نشان مى دهد كه منظور، معاونت پدر در امور زندگى است.(4)

[سَعِيد:]

«وَ أَمَّا الَّذينَ سُعِدُوا»

«سَعِيد» از مادّه «سعادت» به معناى فراهم بودن اسباب نعمت است.(5)

[سَعِير:]

«وَ سَيَصْلَوْنَ سَعيراً»

«سَعِير» از مادّه «سعر» (بر وزن قعر) به معناى شعله ور شدن آتش است، در اينجا منظور آتش سوزان دوزخ است كه از هر آتشى سوزنده تر مى باشد. بنابراين «سعير» به آتش شعله ور، و دامنه دار و سوزان گفته مى شود.(6)

[سَفَه:]

«وَلا تُؤْتُوا السُّفَهآءَ أَمْوالَكُمُ»

«سَفَه» (بر وزن هدف) در اصل، يك نوع كم وزنى و سبكى بدن است، به طورى كه به هنگام راه رفتن تعادل حفظ نشود؛ و به همين جهت به افسار كه ناموزون است و دائماً در حال حركت است، «سفيه» گفته مى شود. سپس به همين تناسب در افرادى


1- هود، آيه 108( ج 9، ص 286)
2- قمر، آيه 24( ج 23، صفحات 60، 61)
3- حجّ، آيه 51( ج 14، ص 151)؛ سبأ، آيه 5( ج 18، ص 29)
4- صافات، آيه 102( ج 19، ص 127)
5- هود، آيه 108( ج 9، ص 282)
6- نساء، آيه 10( ج 3، ص 358)؛ حجّ، آيه 4( ج 14، ص 25)؛ فرقان، آيه 11( ج 15، ص 47)

ص: 293

كه رشد فكرى ندارند، به كار رفته است، خواه سبكى عقل آنها در امور مادى باشد يا در امور معنوى.

ولى روشن است كه منظور از سفاهت در آيه فوق، عدم رشد كافى در خصوص امور مالى است، به طورى كه شخص نتواند سرپرستى اموال خود را بر عهده گيرد، و در مبادلات مالى منافع خود را تأمين نمايد، و به اصطلاح، كلاه سرش برود.(1)

[سُفَهاء:]

«السُّفَهآءُ مِنَ النَّاسِ»

«سُفَهاء» جمع «سفيه» در اصل به معناى كسى است كه بدنش سبك باشد و به آسانى جابه جا شود، عرب به افسارهاى سبك وزن حيوانات كه به هر طرف حركت مى كند «سفيه» مى گويد، ولى اين كلمه تدريجاً به معناى «سبك مغز» به كار رفته و به صورت معناى اصلى در آمده، خواه اين سبك مغزى در امور دينى باشد يا دنيوى.(2)

[سفينة:]

«سفينة» به معناى كشتى و مفرد است و جمع آن «سفائن» مى باشد.(3)

[سفيه:]

«كَانَ يَقُولُ سَفيهُنَا»

تعبير به «سفيه» در اينجا ممكن است معناى جنسى و جمعى داشته باشد، يعنى سفهاى ما براى خدا همسر و فرزندان قائل بودند، و شبيه و شريكى انتخاب كرده بودند، و از راه حق منحرف شده وسخنى به گزاف مى گفتند.

اين احتمال را نيز بسيارى از مفسران داده اند كه: «سفيه» در اينجا همان مفهوم فردى را دارد و اشاره به «ابليس» است، كه بعد از مخالفت فرمان خدا نسبت هاى ناروايى به ساحت مقدس او داد، حتى به دستور پروردگار دائر به سجده بر آدم عليه السلام رسماً اعتراض كرد، و آن را دور از حكمت شمرد، و خود را برتر از آدم عليه السلام پنداشت.(4)

[سِقاية:]

«السِّقايَةَ في رَحْلِ»

«سِقاية» به معناى ظرف آبخورى است.(5)

[سَقَر:]

«ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ»

«سَقَر» (بر وزن سفر) در اصل به معناى تغيير رنگ بدن و متأذى شدن از تابش آفتاب و مانند آن است، و از آنجا كه جهنم اين دگرگونى و آزار را به نحو شديد دارد، يكى از نام هاى آن «سقر» است، و مراد از «مَسّ»، همان تماس گرفتن و لمس كردن است.

بنابراين، به دوزخيان گفته مى شود: بچشيد! حرارت سوزانى را كه از لمس آتش دوزخ


1- نساء، آيه 5( ج 3، ص 340)
2- بقره، آيه 142( ج 1، ص 549)
3- يونس، آيه 73( ج 8، ص 431)
4- جنّ، آيه 4( ج 25، ص 113)
5- يوسف، آيه 70( ج 10، ص 59)

ص: 294

حاصل مى شود، بچشيد، و نگوييد اينها دروغ، خرافه و اسطوره است.

بعضى معتقدند: «سَقَر» نام تمام دوزخ نيست، بلكه بخش خاصى از دوزخ است كه سوزندگى فوق العاده عجيبى دارد، چنان كه در روايتى از «امام صادق» عليه السلام نقل شده:

«دره اى است به نام «سقر» كه جايگاه متكبران است، و هر گاه نفس بكشد دوزخ را مى سوزاند»!

و در اصل، از مادّه «سَقْر» (بر وزن فقر) به معناى دگرگون شدن و ذوب شدن بر اثر تابش آفتاب نيز آمده، سپس به عنوان يكى از نام هاى جهنم انتخاب شده است؛ و كراراً در آيات قرآن آمده و انتخاب اين نام، اشاره به عذاب هاى هولناك دوزخ است كه دامان اهل خود را مى گيرد، و نيز آن را نام يكى از طبقات ودركات هول انگيز دوزخ دانسته اند.(1)

[سُقُف:]

«سُقُفاً مِّن فِضَّةٍ»

«سُقُف» (بر وزن شتر) جمع «سقف» است و بعضى آن را جمع «سقيفه» به معناى مكان مسقف، مى دانند؛ ولى قول اول مشهورتر است.(2)

[سَكَر:]

«تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً»

در اينجا «سَكَر» يعنى مسكر و شرابى را كه از انگور و خرما مى گرفتند. درست در مقابل رزق حسن قرار داده، و آن را يك نوشيدنى ناپاك و آلوده شمرده است.

درست است كه «سَكَر» در لغت معانى مختلفى دارد، ولى در اينجا به معناى مسكرات و مشروبات الكلى است، و معناى مشهور آن همين است.(3)

[سُكْر:]

«وَ جآءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ»

«سَكر» (بر وزن مكر) در اصل به معناى مسدود كردن راه آب است و «سِكر» (بر وزن فكر) به معناى محل مسدود آمده، و «سُكْر» از آنجا كه در حال مستى، گويى سدى ميان انسان و عقلش ايجاد مى شود، به آن «سُكر» (بر وزن شكر) گفته شده است.(4)

[سُكِّرَتْ:]

«إِنَّمَا سُكِّرَتْ أَبْصارُنَا»

«سُكِّرَتْ» از مادّه «سَكر» به معناى پوشاندن است؛ يعنى كافران لجوج مى گويند: چشم حقيقت بين ما گويى پوشانده شده و اگر ببينيم كه به آسمان عروج مى كنيم يك سلسله مسائل خيالى و توهمى است، و اين درست همان چيزى است كه از آن در فارسى


1- قمر، آيه 48( ج 23، ص 85)؛ مدثّر، آيات 26، 27( ج 25، ص 238)
2- زخرف، آيه 33( ج 21، ص 68)
3- مائده، آيه 91( ج 5، ص 92)؛ نحل، آيه 67( ج 11، ص 318)؛ ق، آيه 19( ج 22، ص 263)
4- ق، آيه 19( ج 22، ص 263)

ص: 295

تعبير به «چشم بندى» مى كنيم، كه بر اثر تردستى طرف مقابل، انسان، نمى تواند حقيقت را درست ببيند، بلكه خلاف آن را احساس مى كند.(1)

[سكن:]

«وَ لَهُ مَا سَكَنَ فِي اللَّيْلِ»

منظور از «سكن» سكونت به معناى توقف و قرار گرفتن در چيزى است، خواه آن موجود در حال حركت باشد، يا سكون مثلًا مى گوئيم: ما در فلان شهر ساكن هستيم يعنى در آنجا استقرار يافته و توقف داريم، اعم از اين كه در خيابان هاى شهر در حال حركت باشيم يا در حال سكون.

اين احتمال نيز در آيه وجود دارد كه:

«سكون» در اينجا فقط مقابل حركت باشد و از آنجا كه اين دو، از امور نسبى هستند ذكر يكى ما را از ديگرى بى نياز مى كند.(2)

[سكينه:]

«أَنْزَلَ اللَّهُ سَكينَتَهُ»

«سكينه» در اصل از مادّه «سكون» به معناى آرامش و اطمينان خاطرى است كه هر گونه شك، دودلى، ترديد و وحشت را از انسان زائل مى كند، و او را در طوفان حوادث ثابت قدم مى دارد.(3)

[سَلاسِل:]

«السَّلاسِلُ يُسْحَبُونَ»

«سَلاسِل» جمع «سلسلة» به معناى زنجير است.(4)

[سُلالَةٍ:]

«سُلالَةٍ مِّنْ طينٍ»

«سُلالَةٍ» در اصل به معناى «عصاره و فشرده خالص» هر چيز است و منظور از آن در اينجا نطفه آدمى است كه در حقيقت عصاره كل وجود او مى باشد، و مبدأ حيات و منشأ تولد فرزند و ادامه نسل است.(5)

[سلخ:]

«نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ»

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «سلخ» به معناى كندن پوست حيوان است، و به كندن «زره» از تن، و پايان يافتن ماه، نيز اطلاق شده است.

ولى بعضى از مفسران مى گويند: اين، در صورتى است كه «سلخ» با «عَن» متعدى شود و اگر با «مِن» متعدى گردد به معناى خارج ساختن است؛ ولى، دليل روشنى براى اين تفاوت در كتب لغت نيافتيم هر چند در «لسان العرب» آمده است: «إِنْسَلَخَ النَّهارُ مِنَ اللَّيْلِ خَرَجَ مِنْهُ خُرُوجاً»؛ ولى،


1- حجر، آيه 15( ج 11، ص 53)
2- انعام، آيه 13( ج 5، ص 213)
3- توبه، آيه 26( ج 7، ص 408)؛ فتح، آيه 4( ج 22، ص 38)
4- مؤمن، آيه 71( ج 20، ص 189)؛ انسان، آيه 4( ج 25، ص 340)
5- مؤمنون، آيه 12( ج 14، ص 227)؛ سجده، آيه 8( ج 17، ص 141)

ص: 296

ظاهر اين است كه اين از همان معناى اول گرفته شده.(1)

[سَلْسَبيل:]

«تُسَمَّى سَلْسَبيلًا»

گفته شده «سَلْسَبيل» و «تَسْنِيم» كه به ترتيب در آيه هاى 18 «دهر»، و 27 «مطففين» آمده، دو چشمه اند: يكى از اين دو چشمه، چشمه «شراب طهور» و چشمه دوم، چشمه «عسل مصفى است كه، هر دو در آيه 15 سوره «محمّد» آمده است.

«سلسبيل» نوشيدنى بسيار لذيذى را مى گويند كه به راحتى در دهان و گلو جارى مى شود، و كاملًا گوارا است؛ بسيارى معتقدند كه از مادّه «سلاسه» به معناى «روانى» گرفته شده، همان گونه كه به عبارات روان و جالب نيز «سليس» گفته مى شود.

بعضى ديگر گفته اند: از مادّه «تسلسل» گرفته شده كه به معناى «حركت پى در پى» است در نتيجه، روان بودن چيزى را تداعى مى كند، بنابراين هر دو معنا به هم نزديك است، و در هر صورت «باء» در آن اضافى مى باشد.

بعضى نيز معتقدند: اين واژه اى است مركب از دو كلمه «سَلْ» و «سبيل» و بعضى نيز آن را مركب از «سَأَلَ» و «سبيل» مى دانند كه در صورت اول مفهومش اين است «راهى بطلب» و در صورت دوم «راهى طلبيد» و معناى كنايى هر دو «گوارا» است. در صورت اول مركب از «سَلْ» فعل امر و «سبيل» است و در صورت دوم مركب از «سأل» فعل ماضى و «سبيل» است.

بعضى نيز تصريح كرده اند: در لغت عرب كلمه «سلسبيل» وجود نداشته و اين از ابداعات قرآن مجيد است. بعضى از مفسران گفته اند: «سلسبيل» قاعدتاً ما لا ينصرف است، زيرا علميت و عجمه در آن جمع است، و اين كه در اينجا تنوين به خود گرفته به خاطر هماهنگى با آخر آيات ديگر اين سوره است ولى معناى اول از همه مشهورتر و مناسب تر است.(2)

[سِلْسِلَه:]

«في سِلْسِلَةٍ ذَرْعُها»

«سِلْسِلَه» به معناى زنجير است، و در اصل، از مادّه «تسلسل» به معناى تكان خوردن و لرزش گرفته شده؛ زيرا حلقه هاى زنجير مى لرزند و تكان مى خورند.(3)

[سلطان:]

«عَلَيْكُمْ سُلْطاناً مُّبيناً»

«سلطان» در اصل، از مادّه «سَلاطة» (بر وزن


1- يس، آيه 37( ج 18، ص 402)
2- رحمن، آيه 50( ج 23، ص 176)؛ انسان، آيه 18( ج 25، ص 368)
3- حاقّه، آيه 32( ج 24، ص 469)

ص: 297

مقاله) به معناى قدرت بر مقهور ساختن ديگرى، گرفته شده است. كلمه «سلطان» معناى اسم مصدرى را دارد و به هر گونه «تسلط» اطلاق مى شود، و به همين جهت به «دليل» كه باعث تسلط انسان بر ديگرى است نيز «سلطان» گفته مى شود.

و گاهى به صاحبان قدرت نيز «سلطان» گفته مى شود؛ ولى در سوره «نساء»، «سلطان» به همان معناى دليل و حجت است.

و از آنجا كه دليل و برهان، باعث پيروزى مى شود، گاهى به آن «سلطان» گفته مى شود.

و در سوره «انعام» به همين معناست يعنى هيچ گونه دليلى بر اجازه پرستش بت ها وجود ندارد و اين در حقيقت مطلبى بود كه هيچ بت پرستى نمى توانست آن را انكار كند؛ زيرا چنين دستورى بايد از طريق عقل يا وحى و نبوت اعلام شود و هيچ يك از اين دو وجود ندارد.

اما «سلطان» در سوره «يونس» از كلمه «دليل»، هم پرمعناتر، و هم رساتر است؛ زيرا دليل به معناى راهنما است، اما سلطان به معناى چيزى است كه انسان را بر طرف مقابل مسلّط مى سازد، و متناسب موارد بحث و مجادله و گفتگو، و اشاره به دليل كوبنده است.

«سُلْطان» كه به معناى تسلط است، گاهى در سلطه ظاهرى و زمانى در سلطه منطقى به كار مى رود. سلطه اى كه مخالف را در بن بست قرار دهد، به گونه اى كه هيچ راهى براى فرار نيابد!

به نظر مى رسد «سلطان» در سوره «هود» در همان معناى دوم به كار رفته، و آيات، اشاره به معجزات روشن موسى است (مفسران احتمالات ديگرى نيز درباره اين دو كلمه داده اند).

درست است كه «سُلْطان» به معناى چيزى است كه مايه سلطه و پيروزى مى گردد، ولى بعضى از مفسران، احتمال داده اند: «سلطان» در سوره «روم» به معناى فرشته اى است صاحب قدرت، كه در اين صورت تكلم به معناى حقيقى خواهد بود؛ يعنى ما فرشته اى كه پيام آور شرك باشد، براى آنها نفرستاديم، تا با آنها در اين زمينه سخن گويد. ولى تفسير اول روشن تر است.(1)

[سَلَف:]

«فَجَعَلْنَاهُمْ سَلَفاً»

«سَلَف» در لغت به معناى «هر چيز متقدم» است، و لذا به نسل هاى پيشين «سلف» و به نسل هاى بعد از آنها «خلف» اطلاق مى شود؛ و به معاملاتى كه به صورت


1- نساء، آيه 144( ج 4، ص 235)؛ انعام، آيه 81( ج 5، ص 396)؛ اعراف، آيه 33( ج 6، ص 192)؛ يونس، آيه 68( ج 8، ص 426)؛ هود، آيه 96( ج 9، ص 269)؛ روم، آيه 35( ج 16، ص 459)

ص: 298

پيش خريد انجام مى گيرد نيز «سلف» مى گويند چرا كه قيمت آن قبلًا پرداخته مى شود.(1)

[سَلَقُوكُم:]

«سَلَقُوكُمْ بِأَلْسِنَةٍ»

«سَلَقُوكُم» از مادّه «سلق» (بر وزن خلق) در اصل، به معناى گشودن چيزى با خشم و عصبانيت است؛ خواه گشودن دست باشد، يا زبان. اين تعبير در مورد كسانى كه با لحنى آمرانه و طلبكارانه فرياد مى كشند و چيزى را مى طلبند به كار مى رود.(2)

[سَلَكْنَاهُ:]

«سَلَكْنَاهُ في قُلُوبِ»

«سَلَكْنَاهُ» از مادّه «سلوك» به معناى «عبور از راه» است، از سوئى آمدن و از سوى ديگر خارج شدن.(3)

[سَلَكَهُ:]

«فَسَلَكَهُ يَنَابيعَ»

جمله «سَلَكَهُ» در اينجا به معناى آب باران را در مجارى زمين وارد ساخت، مى باشد.(4)

[سِلْم:]

«ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ»

«سِلْم» و «سلام»، در لغت به معناى صلح و آرامش است و بعضى آن را به معناى اطاعت تفسير كرده اند، و اين آيه همه افراد با ايمان را به صلح و سلام و تسليم بودن در برابر فرمان خدا دعوت مى كند.(5)

[سُلَّم:]

«أَوْ سُلَّماً فِي السَّمآءِ»

«سُلَّم» (بر وزن خرّم)، به معناى نردبان، و گاه به معناى هر گونه وسيله است، در اين كه آنها مدعى استماع چه چيزى بودند؟ در ميان مفسران گفتگو است، بعضى آن را به وحى تفسير كرده اند، و بعضى ديگر نسبت هايى را كه به پيامبر صلى الله عليه و آله مى دادند، مانند شاعر و مجنون، و يا شريك هايى كه براى خدا مى پنداشتند، و بعضى به معناى نفى نبوت از پيامبر صلى الله عليه و آله تفسير كرده اند (جمع ميان اين معانى نيز بعيد نيست، هر چند معناى اول از همه روشن تر است).(6)

[سَلِّمُوا:]

«وَ سَلِّمُوا تَسْليماً»

آنچه مناسب تر با ريشه لغوى اين كلمه، و ظاهر آيه قرآن به نظر مى رسد، اين است كه:

«سَلِّمُوا»، يا به معناى تسليم در برابر فرمان هاى پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله است. و يا به معناى سلام فرستادن بر پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان: «السَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللَّهِ» و مانند


1- زخرف، آيه 56( ج 21، ص 102)
2- احزاب، آيه 19( ج 17، ص 255)
3- شعراء، آيه 200( ج 15، ص 378)
4- زمر، آيه 21( ج 19، ص 442)
5- بقره، آيه 208( ج 2، ص 101)
6- انعام، آيه 35( ج 5، ص 270)؛ طور، آيه 38( ج 22، ص 468)

ص: 299

آن مى باشد، كه محتوايش تقاضاى سلامت پيامبر صلى الله عليه و آله از پيشگاه خدا است.(1)

[سَلْوى ]

«عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَ السَّلْوَى

«سَلْوى در اصل به معناى آرامش و تسلّى است، و بعضى از ارباب لغت و بسيارى از مفسران آن را يك نوع «پرنده» حلال گوشت شبيه كبوتر دانسته اند، بعضى ديگر گفته اند:

مقصود از «سَلْوى تمام مواهبى بوده كه مايه آرامش بنى اسرائيل مى شده است.(2)

[سليم:]

«رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ»

«سليم» از مادّه «سلامت» است، و هنگامى كه سلامت به طور مطلق مطرح مى شود، سلامتى از هر گونه بيمارى اخلاقى و اعتقادى را شامل مى شود.(3)

[سَمَاء:]

«ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّمآءِ»

«سَمَاء» در لغت، به معناى طرف بالا است، و اين مفهوم جامعى است كه مصداق هاى مختلفى دارد؛ لذا مى بينيم در قرآن در موارد گوناگونى به كار رفته است: 1- گاهى به «جهت بالا» در قسمت مجاور زمين 2- گاه به منطقه اى دورتر از سطح زمين (محل ابرها) 3- گاه به «قشر متراكم هواى اطراف زمين» 4- و گاهى به معناى «كرات بالا» آمده است.

و طبق تعبير اول در سوره «سجده»، «سماء» به معناى مقام قرب خدا است، و طبق تعبير دوم «سماء» به معناى همين آسمان است (دقت كنيد).(4)

[سَمّاع:]

«وَ فيكُمْ سَمَّاعُونَ»

«سَمّاع» به معناى كسى است كه حال پذيرش و شنوايى او زياد است و بدون مطالعه و دقت، هر سخنى را باور مى كند.

بنابراين، وظيفه مسلمانان قوى الايمان آن است كه مراقب اين گروه ضعيف باشند، مبادا طعمه منافقان گرگ صفت شوند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه «سَمّاع» به معناى جاسوس و سخن چين بوده باشد يعنى در ميان شما پاره اى از افراد هستند كه براى گروه منافقان جاسوسى مى كنند.(5)

[سمع:]

«أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ»

«سمع» مفرد و به معناى گوش است.(6)


1- احزاب، آيه 56( ج 17، ص 445)
2- بقره، آيه 57( ج 1، ص 315)؛ طه، آيه 80( ج 13، ص 290)
3- صافات، آيه 84( ج 19، ص 102)
4- بقره، آيه 29( ج 1، ص 205)؛ سجده، آيه 5( ج 17، ص 128)
5- توبه، آيه 47( ج 7، ص 512)
6- يونس، آيه 31( ج 8، ص 343)

ص: 300

[سَمِعْنَا:]

«سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا»

«سَمِعْنَا» در بعضى از موارد به معناى فهميديم و تصديق كرديم آمده است كه يك نمونه اش همين آيه است، يعنى دعوت پيامبرانت را با تمام وجود خود پذيرفتيم و در مقام اطاعت و پيروى در آمديم.(1)

[سَمْك:]

«سَمْكَها فَسَوَّاها»

«سَمْك» (بر وزن سقف) در اصل، به معناى ارتفاع و بلندى است و به معناى سقف نيز آمده. در تفسير «كبيرفخر رازى» آمده هر گاه بلندى چيزى را از سمت بالا به پايين اندازه گيرى كنند، عمق ناميده مى شود و هر گاه از سمت پايين به بالا اندازه گيرى كنند، سمك ناميده مى شود.(2)

[سَمُوم:]

«مِنْ نَارِ السَّمُومِ»

«سَمُوم» در لغت به معناى باد سوزانى است كه گويى در تمام روزنه هاى پوست بدن انسان نفوذ مى كند؛ زيرا عرب به سوراخهاى بسيار ريز پوست بدن، «مَسْأَم»، مى گويد و سموم نيز به همين مناسبت بر چنين بادى اطلاق مى شود و مادّه «سمّ» نيز از همان است؛ چرا كه در بدن نفوذ كرده و انسان را مى كشد يا بيمار مى سازد.

«زمخشرى» در «كشاف» مى گويد: «سموم» به بادهاى موذى و كشنده اى مى گويند كه در روز مى وزد.(3)

[سَمِىّ:]

«هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيّاً»

«سَمِىّ» گر چه به معناى «هم نام» است، ولى روشن است كه منظور در اينجا تنها نام نيست، بلكه محتواى نام است؛ يعنى آيا كسى غير از خدا، خالق، رازق، محيى، مميت، عالم و قادر به همه چيز و بر همه چيز، پيدا خواهى كرد؟(4)

[سَمِين:]

«فَجآءَ بِعِجْلٍ سَمينٍ»

«سَمِين» به معناى چاق و فربه است.(5)

[سُندُس:]

«يَلْبَسُونَ مِنْ سُندُسٍ»

«سُندُس» به پارچه هاى ابريشمين نازك و لطيف مى گويند، و بعضى قيد زربافت را نيز به آن افزوده اند.(6)


1- بقره، آيه 285( ج 2، ص 465)؛ سجده، آيه 12( ج 17، ص 153)
2- نازعات، آيه 28( ج 26، ص 108)
3- حجر، آيه 27( ج 11، ص 83)؛ فاطر، آيه 21( ج 18، ص 249)؛ طور، آيه 27( ج 22، 452)؛ واقعه، آيه 42( ج 23، ص 239)
4- مريم، آيه 65( ج 13، ص 127)
5- ذاريات، آيه 26( ج 22، ص 356)
6- دخان، آيه 53( ج 21، ص 224)؛ انسان، آيه 21( ج 25، ص 370)

ص: 301

[سِنَةٌ:]

«لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ»

«سِنَةٌ» از مادّه «وَسَن» به گفته بسيارى از مفسران به معناى سستى مخصوصى است كه در آغاز خواب روى مى دهد، يا به تعبير ديگر، به معناى خواب سبك است؛ در واقع، «سِنَهٌ» خوابى است كه به چشم عارض مى شود.(1)

[سِنِين:]

«آلُ فِرْعَوْنَ بِالسِّنينَ»

«سِنِين» جمع «سَنة» به معناى سال است، ولى معمولًا هنگامى كه با كلمه «أَخذ» (گرفتن) به كار مى رود، به معناى گرفتار قحطى و خشكسالى شدن مى آيد؛ بنابراين أَخَذَهُ السَّنَةُ: «سال او را گرفت» يعنى گرفتار خشكسالى شد، و شايد علت آن اين باشد كه سال هاى قحطى در برابر سال هاى عادى و معمولى كم است.

طبق قواعد نحوى در سوره «كهف» بايد به جاى «سنين» كه جمع است «سنه» كه مفرد است آورده شود،(2) ولى گويا به خاطر اين كه چنين خوابى بسيار طولانى و تعداد سال ها بسيار زياد بوده است، صيغه جمع ذكر شده است تا بيانگر كثرت باشد.

تفاوت سال هاى شمسى و قمرى تقريباً يازده روز است كه، اگر آن را در سيصد ضرب كنيم و سپس بر عدد روزهاى سال قمرى كه 354 روز است تقسيم كنيم، نتيجه آن همان عدد نُه مى شود (البته در اينجا كسرى مختصرى مى ماند كه چون كمتر از يك سال است قابل محاسبه نيست).(3)

[سَوْآتُ:]

«يُواري سَوْأَةَ أَخيهِ»

«سَوْآتُ» جمع «سوئة» (بروزن عورة) در اصل، به معناى هر چيزى است كه ناخوشايند است، و لذا گاه به «جسد مرده» و گاه به «عورت» گفته مى شود، و در اينجا منظور همان معناى اخير است.(4)

[سَواء:]

«عَنْ سَوآءِ السَّبيلِ»

«سَواء» در لغت به معناى مساوات، اعتدال و برابرى است، و اين كه به جاده مستقيم در آيه فوق «سواء السبيل» گفته شده به خاطر آن است كه قسمت هاى آن برابر و دو طرف آن مساوى و هموار است، و به هر روش


1- بقره، آيه 255( ج 2، ص 308)
2- زيرا تميز اعداد عربى از 3 تا 10 جمع است و از 10 تا 100 مفرد و منصوب و از 100 بالاتر مفرد مكسور است. « ز سه تا ده همه مجموع و مجرور* ز ده تا صد همه منصوب و مفرد* ز صد برتر همه فرد است و مكسور»
3- اعراف، آيه 130( ج 6، ص 375)؛ كهف، آيه 25( ج 12، ص 430)
4- مائده، آيه 31( ج 4، ص 445)؛ طه، آيه 121( ج 13، ص 352)

ص: 302

معتدل و منظم و خالى از انحراف، راه راست گفته مى شود.

«سَواء» به معناى وسط نيز آمده، چرا كه فاصله آن نسبت به اطراف، مساوى است؛ و بردن اين گونه اشخاص به وسط جهنم، به خاطر آن است كه حرارت، طبعاً شديدتر و شعله هاى آتش از هر سو، آنها را احاطه مى كند.(1)

[سَوّاه:]

«ثُمَّ سَوَّاهُ وَ نَفَخَ فيهِ»

«سَوّاه» از مادّه «تسويه» به معناى تكميل كردن است، و اين اشاره به مجموع مراحلى است كه انسان از هنگامى كه به صورت نطفه است، تا مرحله اى كه تمام اعضاى بدن او آشكار مى گردد، طى مى كند و همچنين مراحلى را كه «آدم» بعد از آفرينش از خاك تا به هنگام نفخ روح پيمود.(2)

[سَوَّاها:]

«سَمْكَها فَسَوَّاها»

«سَوَّاها» از مادّه «تسويه» به معناى تنظيم و موزون ساختن چيزى است و اشاره به نظم دقيقى است كه بر تمام كرات آسمانى حكم فرما است؛ و اگر منظور از سمك، سقف باشد، اشاره به قشر عظيمى از هوا است كه همچون سقف محفوظ و محكمى گرداگرد زمين را گرفته و آن را از هجوم سنگ هاى پراكنده آسمانى و اشعه هاى مرگبار كيهانى حفظ مى كند.

بعضى، تعبير فوق را اشاره به كروى بودن آسمانى كه گرداگرد زمين را گرفته است مى دانند؛ چرا كه تسويه اشاره اى است به فاصله مساوى اجزاى اين سقف، نسبت به مركز اصلى يعنى زمين، و اين بدون كرويت ممكن نيست.

اين احتمال نيز وجود دارد كه آيه هم اشاره به ارتفاع آسمان و فاصله بسيار زياد و سرسام آور كرات آسمانى از ما بوده باشد، و هم اشاره به سقف محفوظ اطراف زمين.

«سَوَّاها» در سوره «شمس» از مادّه «تسويه» ممكن است به معناى صاف كردن خانه ها و زمين هاى آنها بر اثر صيحه عظيم، صاعقه و زلزله باشد، يا به معناى يكسره كردن كار اين گروه، و يا مساوات همه آنها در مجازات و عذاب، به گونه اى كه احدى از آنان از اين ماجرا سالم در نرفت. جمع ميان اين معانى نيز ممكن است.

ضمير در «سَوَّاها» به «قبيله ثمود» باز مى گردد، و يا به شهرها و آبادى هاى آنان كه خداوند همه را با خاك يكسان نمود. بعضى نيز گفته اند: به «دَمْدَمَة» بر مى گردد كه از جمله بعد استفاده مى شود، يعنى خداوند


1- مائده، آيه 60( ج 4، ص 556)؛ صافات، آيه 55( ج 19، ص 75)؛ دخان، آيه 47( ج 21، 218)
2- سجده، آيه 9( ج 17، ص 142)

ص: 303

اين خشم و غضب و هلاكت را يكسان در ميان آنها قرار داد، به طورى كه همگى را فرا گرفت. اما، تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.(1)

[سود:]

«وَ غَرابيبُ سُودٌ»

«سود» جمع «اسود» به معناى سياه است.(2)

[سُور:]

«فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ»

«سُور»، در لغت به معناى ديوارى است كه در گذشته براى حفاظت به دور شهرها مى كشيدند، و در فارسى از آن تعبير به «بارو» مى شود، و در فواصل مختلف نيز برجهايى براى محافظان و نگهبانان داشت، و لذا مجموعاً تعبير به «برج و بارو» مى كردند.(3)

[سوره:]

«سُورَةٌ أَنْزَلْنَاها»

«سوره» از مادّه «سور» به معناى ارتفاع و بلندى بنا است، سپس به ديوارهاى بلندى كه سابقاً اطراف شهرها براى حفظ از هجوم دشمنان مى كشيدند، «سور» مى گفتند.

و از آنجا كه اين ديوارها شهر را از منطقه بيرون جدا مى كرد، تدريجاً اين كلمه، به قطعه و بخشى از چيزى- از جمله قطعه و بخشى از قرآن كه از بقيه جدا شده است- اطلاق گرديده.

بعضى از ارباب لغت نيز گفته اند: «سوره» به بناهاى زيبا، بلند و برافراشته گفته مى شود؛ و به بخش هاى مختلف از يك بناى بزرگ نيز سوره مى گويند. به همين تناسب به بخش هاى مختلف قرآن كه از يكديگر جدا است سوره اطلاق شده است.(4)

[سَوْط:]

«رَبُّكَ سَوْطَ عَذابٍ»

«سَوْط» به معناى «تازيانه» و در اصل به معناى مخلوط كردن چيزى به چيزى است؛ سپس به تازيانه كه از رشته هاى مختلف چرم و مانند آن بافته شده اطلاق گرديده است، و بعضى آن را كنايه از عذاب مى دانند، عذابى كه با گوشت و خون انسان آميخته مى شود، و او را سخت ناراحت مى كند.(5)

[سُوق:]

«بِالسُّوقِ وَ الأَعْنَاقِ»

«سُوق» جمع «ساق» به معناى ساق ها مى باشد.(6)


1- نازعات، آيه 28( ج 26، ص 109)؛ شمس، آيه 14( ج 27، ص 73)
2- فاطر، آيه 27( ج 18، ص 264)
3- حديد، آيه 13( ج 23، ص 344)
4- نور، آيه 1( ج 14، ص 383)
5- فجر، آيه 13( ج 26، ص 473)
6- ص، آيه 33( ج 19، ص 293)

ص: 304

[سَوَّل:]

«سَوَّلَ لَهُمْ وَ أَمْلى لَهُمْ»

«سَوَّل» از مادّه «سؤل» (بر وزن قفل) به معناى حاجتى است كه نفس آدمى نسبت به آن حريص است.(1)

[سَوَّلْتَ:]

«قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ»

«سَوَّلْتَ» از مادّه «تسويل» به معناى «تزيين» مى باشد، گاهى آن را به معناى «ترغيب» و گاهى به معناى «وسوسه كردن» تفسير كرده اند، كه تقريباً همه به يك معنا باز مى گردد، يعنى هواهاى نفسانى شما اين كار را براى شما زينت داد.(2)

[سَوّى ]

«الَّذي خَلَقَ فَسَوّى

«سَوّى از مادّه «تسويه» به معناى نظام بخشيدن و مرتب نمودن است و مفهوم گسترده اى دارد كه تمام نظامات جهان را شامل مى شود، اعم از نظاماتى كه بر منظومه ها و كواكب آسمان حاكم است، و يا آنچه بر مخلوقات زمينى، مخصوصاً انسان از نظر جسم و جان؛ و اين كه بعضى از مفسران آن را تنها به نظامِ خاصِ دست و پا و چشم هاى انسان، و يا راست قامت بودن او تفسير كرده اند، در حقيقت بيان مصداق محدودى از اين مفهوم وسيع است.(3)

[سُوءَ الْعَذابِ:]

«سُوءَ الْعَذابِ»

«سُوءَ الْعَذابِ» اگر چه به معناى «مجازات بد» است، ولى چون مجازات بد، مجازاتى است كه در نوع خود شديد و فوق العاده دردناك باشد، بسيارى از مفسران آن را به «مجازات شديد» تفسير كرده اند.(4)

[سَيِّئات:]

«يَمْكُرُونَ السَّيِّئاتِ»

«سَيِّئات» در آيه فوق، همه زشتى ها و بدى ها را اعم از بدى هاى عقيدتى يا عملى شامل مى شود.(5)

[سَيِّئَة:]

«الْحَسَنَةُ وَ لَا السَّيِّئَةُ»

«سَيِّئَة» به معناى گناه و بدى مفهوم وسيعى دارد، كه هر گونه انحراف و زشتى و عذاب در مفهوم آن خلاصه شده است، ولى جمعى از مفسران، «سيئة» را به معناى «شرك و كفر»، بعضى آن را به «اعمال قبيح»، و بعضى به معناى «غضب و جهل و خشونت و انتقام جوئى» تفسير كرده اند ولى تفسير اول از همه مناسب تر به نظر مى رسد.(6)


1- محمّد، آيه 25( ج 21، ص 491).
2- يوسف، آيه 18( ج 9، ص 415).
3- أعلى آيه 2( ج 26، ص 399).
4- انعام، آيه 157( ج 6، ص 61).
5- فاطر، آيه 10( ج 18، ص 215).
6- عنكبوت، آيه 27( ج 16، ص 267)؛ فصّلت، آيه 34( ج 20، ص 299).

ص: 305

[سيحُوا:]

«فَسيحُوا فِي الأَرْضِ»

«سيحُوا» از مادّه «سياحت» به معناى گردش توأم با آرامش و مهلت است.(1)

[سِيرَة:]

«سَنُعيدُها سِيرَتَهَا»

«سِيرَة» آن چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معناى حالت باطنى است اعم از اين كه غريزى باشد يا اكتسابى، بعضى نيز آن را در اينجا به معناى هيئت و صورت تفسير كرده اند.(2)

[سَيَصْلى ]

«سَيَصْلَوْنَ سَعيراً»

«سَيَصْلى در اصل، از مادّه «صَلْى» (بر وزن درد) به معناى داخل شدن در آتش و سوختن است.(3)

[سِيْقَ:]

«وَ سيقَ الَّذينَ كَفَرُوا»

«سِيْقَ» از مادّه «سوق» (بر وزن شوق) به معناى حركت دادن و راندن است.(4)

[سيما:]

«تَعْرِفُهُمْ بِسيمَاهُمْ»

«سيما» در لغت به معناى علامت و نشانه است، خواه در صورت باشد يا جاى ديگر، بعضى آن را از مادّه «وَسْم» و بعضى آن را از مادّه «سَوْم» گرفته اند. و اين كه در فارسى امروز آن را به معناى چهره و صورت به كار مى برند، معناى تازه اى است و گرنه در مفهوم عربى آن، چنين معنايى ذكر نشده است، به هر حال منظور اين است كه آنها گر چه سخنى از حال خود نمى گويند، ولى در چهره هايشان نشانه هايى از رنج هاى درونى وجود دارد كه براى افراد فهميده آشكار است. و از آنجا كه علائم خوشحالى و بدحالى بيشتر در صورت نمايان است به هنگام ذكر اين لفظ غالباً صورت تداعى مى شود.(5)

[سَيُنْغِضُونِ:]

«فَسَيُنْغِضُونَ إِلَيْكَ»

«سَيُنْغِضُونِ» از مادّه «إنغاض» به معناى حركت دادن سر به سوى طرف مقابل از روى تعجب است.(6)

[سينينَ:]

«وَ طُورِ سينينَ»

«سينينَ» را بعضى جمع «سينه» به معناى «درخت» دانسته اند، و با توجّه به اين كه «طور» به معناى «كوه» است، مفهوم آن كوه پر درخت مى شود.


1- توبه، آيه 2( ج 7، ص 339)
2- طه، آيه 21( ج 13، ص 204)
3- نساء، آيه 10( ج 3، ص 358)
4- زمر، آيه 71( ج 19، ص 574)
5- بقره، آيه 273( ج 2، ص 417)؛ فتح، آيه 29( ج 22، ص 125)؛ رحمن، آيه 41( ج 23، ص 168)
6- اسراء، آيه 51( ج 12، ص 175)

ص: 306

بعضى نيز گفته اند: «سينين» اسم زمينى است كه آن كوه بر آن قرار دارد. بعضى نيز گفته اند: «سينين» به معناى پر بركت و زيبا است، و لغتى است به زبان اهل حبشه (روح المعانى، جلد 30، صفحه 173).(1)

[سَيُهْزَم:]

«سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ»

«سَيُهْزَم» از مادّه «هزم» (بر وزن جزم) در اصل به معناى فشار دادن جسم خشك است به حدى كه متلاشى شود، و به همين مناسبت در متلاشى شدن لشكر و در هم شكستن آن، به كار رفته است.(2)

[سِيى ءَ:]

«سي ءَ بِهِمْ وَ ضاقَ بِهِمْ»

«سِيى ءَ» از مادّه «ساء» به معناى بد حال شدن و ناراحت گشتن است.(3)


1- تين، آيه 2( ج 27، ص 159)
2- قمر، آيه 45( ج 23، ص 81)
3- هود، آيه 77( ج 9، ص 219)؛ عنكبوت، آيه 33( ج 16، ص 279)

ص: 307

ص: 308

ص: 309

ش

[شاخِصَه:]

«فَإِذا هِىَ شاخِصَةٌ»

«شاخِصَه» از مادّه «شخوص» (بر وزن خلوص) در اصل، به معناى خارج شدن از منزل، يا خارج شدن از شهرى به شهر ديگر است، و از آنجا كه به هنگام تعجب و خيره شدن چشم، گويى مى خواهد چشم انسان از حدقه بيرون بيايد، به اين حالت نيز، شخوص گفته شده است؛ اين حالتى است كه در محشر به گنه كاران دست مى دهد، آن چنان خيره مى شوند كه گويى چشم هايشان مى خواهد از حدقه بيرون بيايد.(1)

[شاطِى ء:]

«مِنْ شاطِىِ الْوادِ»

«شاطِى ء» از مادّه «شَطء» به معناى ساحل است.(2)

[شاقّوا:]

«ذلِكَ بِأَنَّهُمْ شَآقُّوا اللَّهَ»

«شاقّوا» از مادّه «شِقاق» در اصل به معناى شكاف و جدايى است و از آنجا كه شخص مخالف، دشمن و عصيانگر، صف خود را جدا مى كند به عمل او شقاق گفته مى شود.(3)

[شاكِلَة:]

«يَعْمَلُ عَلى شاكِلَتِهِ»

«شاكِلَة» در اصل، از مادّه «شكل» به معناى مهار كردن حيوان است، و «شِكال» به خود مهار مى گويند، و از آنجا كه روحيات، سجايا و عادات هر انسانى او را مقيد به رويه اى مى كند، به آن «شاكِلَه» مى گويند و كلمه «أَشكِلَه» به سؤال ها، نيازها و كليه مسائلى گفته مى شود كه، به نوعى انسان را مقيد مى سازد.

به اين ترتيب، مفهوم «شاكِلَه» هيچ گونه اختصاصى به طبيعت ذاتى انسان ندارد، لذا مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» دو معنا براى آن ذكر كرده است: «طبيعت و خلقت» و «طريقه و مذهب و سنت» (چرا كه هر يك از اين امور انسان را از نظر عمل به نحوى مقيد مى سازد).(4)

[شانِئ:]

«إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ»

«شانِئ» از مادّه «شَنَئآن» (بر وزن ضربان) به معناى عداوت، كينه ورزى و بدخلقى، به معناى كسى است كه داراى اين وصف باشد.(5)

[شاهد، مشهود:]

«وَشاهِدٍ وَ مَشْهُودٍ»

«شاهد» و «مشهود» از مادّه «شُهُود- شهادة»


1- انبياء، آيه 97( ج 13، ص 549)
2- قصص، آيه 30( ج 16، ص 87)
3- انفال، آيه 13( ج 7، ص 141)؛ حشر، آيه 4( ج 23، ص 503)
4- اسراء، آيه 84( ج 12، ص 273)
5- كوثر، آيه 3( ج 27، ص 401)

ص: 310

است.

در اين كه، منظور از «شاهد» و «مشهود» چيست؟ تفسيرهاى بسيار فراوانى ذكر كرده اند كه بالغ بر سى تفسير مى شود، و مهم ترين آنها تفسيرهاى زير است:

1- «شاهد»، شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله است و «مشهود» همان روز قيامت است.

2- «شاهد»، گواهان عمل انسانند، و «مشهود» انسان ها و اعمال آنها هستند.

3- «شاهد»، به معناى روز جمعه است كه شاهد اجتماع مسلمين در مراسم بسيار مهم نماز آن روز است. و «مشهود» روز «عرفه» است كه زائران بيت اللّه الحرام شاهد و ناظر آن روزند. 4- «شاهد»، روز عيد قربان و «مشهود» روز عرفه (روز ما قبل آن) مى باشد. 5- «شاهد»، شب ها و روزها است، و «مشهود» بنى آدم است كه به اعمال او گواهى مى دهند. 6- «شاهد»، ملائكه و «مشهود» قرآن است. 7- «شاهد»، حجر الاسود و «مشهود» حاجيانند كه در كنار آن مى آيند و دست بر آن مى نهند. 8- «شاهد»، خلق است و «مشهود» حق است.

9- «شاهد»، امت اسلامى است و «مشهود» امت هاى ديگر. 10- «شاهد»، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و «مشهود» ساير انبياء هستند.

11- يا اين كه «شاهد»، پيامبر صلى الله عليه و آله و «مشهود» امير مؤمنان على عليه السلام است.(1)

[شَبابِيك:]

تعبير به «شَبابِيك» جمع «شُبّاك» بر وزن (خفاش) به معناى (مشبّك) ممكن است اشاره به استخوان هاى سر باشد، كه قطعات آن درهم فرورفته و يا اشاره به شبكه هاى مغزى است، و در هر حال، دليل بر وجود اين روحيات در انسان ها است.(2)

[شَتّى ]

«وَ قُلُوبُهُمْ شَتّى

«شَتّى جمع «شَتِيْت» از مادّه «شَتّ» (بر وزن شط) به معناى پراكنده كردن جمعيت است، و در اينجا اشاره به تفاوت كوشش هاى مردم از نظر كيفيت، هدف گيرى و نتيجه آنها است.(3)

[شجر:]

«فِيْمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ»

«شجر» در اصل، از مادّه «شجر» (بر وزن قمر) هم به معناى «درخت» است و هم گياه، و از آنجا كه در «مشاجره» و نزاع، يك نوع آشفتگى و به هم پيچيدگى همانند پيچيدگى شاخه هاى درختان به يكديگر آشكار مى شود، به معناى نزاع و كشمكش آمده، و در آيه فوق به همين معنا استعمال شده


1- بروج، آيه 3( ج 26، ص 342)
2- تغابن، آيات 14 تا 18( ج 24، ص 225)
3- حشر، آيه 14( ج 23، ص 541)؛ ليل، آيه 4( ج 27، ص 89)

ص: 311

است، و منظور از آن در سوره «صافات»، «گياه» است.(1)

[شجرة مرداء:]

«شجرةمرداء» يعنى: درختى كه هيچ برگ ندارد.(2)

[شُحّ:]

«وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ»

«شُحّ» چنان كه «مفردات» مى گويد، به معناى بخل توأم با حرص است كه به صورت عادت در آيد، و مى دانيم كه اين دو صفت رذيله از بزرگترين موانع رستگارى انسان، و بزرگترين سد راه انفاق و كارهاى خير است، اگر انسان دست به دامن لطف الهى زند و با تمام وجودش از او تقاضا كند، و در خودسازى و تهذيب نفس بكوشد و از اين دو رذيله نجات يابد، سعادت خود را تضمين كرده است.(3)

[شَراب:]

«بِفاكِهَةٍ كَثِيْرَةٍ وَ شَرابٍ»

«شَراب» از مادّه «شُرْب» به معناى نوشيدنى است.(4)

[شِرْب:]

«كُلُّ شِرْبٍ مُّحْتَضَرٌ»

«شِرْب» از مادّه «شُرْب» به معناى سهم و نوبت آب است.(5)

[شرح:]

«يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ»

«شرح» (گشاده ساختن) همان وسعت روح، بلندى فكر و گسترش افق عقل آدمى است؛ زيرا پذيرا شدن حق، احتياج به گذشت هاى فراوانى از منافع شخصى دارد كه جز صاحبان ارواح وسيع و افكار بلند آمادگى براى آن نخواهند داشت.(6)

[شَرِّد:]

«فَشَرِّدْ بِهِمْ مَّنْ خَلْفَهُمْ»

«شَرِّد» از مادّه «تَشريد» به معناى پراكنده ساختن توأم با اضطراب است؛ يعنى آن چنان به آنها حمله كن كه گروه هاى ديگر از دشمنان و پيمان شكنان متفرق گردند و فكر حمله را از سر بيرون كنند.(7)

[شِرْذِمَة:]

«لَشِرْذِمَةٌ قَلِيْلُونَ»

«شِرْذِمَة» در اصل به معناى گروه اندك و باقيمانده چيزى است، و به لباس پاره، پاره، «شراذم» گفته مى شود، كه علاوه بر معناى اندك بودن، پراكندگى نيز در مفهوم آن افتاده است، گويا فرعون با اين تعبير، مى خواست


1- نساء، آيه 65( ج 3، ص 580)؛ نحل، آيه 10( ج 11، ص 193)؛ رحمن، آيه 6( ج 23، ص 113)؛ صافات، آيه 62( ج 19، ص 84)
2- توبه، آيه 101( ج 8، ص 148)
3- حشر، آيه 9( ج 23، ص 529)؛ تغابن، آيه 16( ج 24، ص 222)
4- ص، آيه 51( ج 19، ص 335)
5- قمر، آيه 28( ج 23، ص 64)
6- انعام، آيه 125( ج 5، ص 535)
7- انفال، آيه 57( ج 7، ص 264)

ص: 312

عدم انسجام بنى اسرائيل را از نظر نفرات لشكر نيز مجسم كند.(1)

[شَرَر:]

«إِنَّها تَرْمِى بِشَرَرٍ»

«شَرَر» از مادّه «شَرّ» (بر وزن ضرر) جمع «شراره» به معناى اجزاء كوچكى است كه از آتش جدا مى شود، و به هوا پرتاب مى گردد، و از مادّه «شر» گرفته شده است.(2)

[شَرَعَ:]

«شَرَعَ لَكُمْ مِّنَ الدِّيْنِ»

«شَرَعَ» از مادّه «شَرْع» (بر وزن زرع) در اصل، به معناى راه روشن است، راه ورود به نهرها را نيز «شَرِيْعَه» مى گويند، سپس اين كلمه در مورد اديان الهى و شرايع آسمانى به كار رفته، چرا كه راه روشن سعادت در آن است، و طريق وصول به آب حيات، ايمان و تقوى و صلح و عدالت است.(3)

[شِرْعَة:]

«شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً»

«شِرْعَة» و «شريعه» از مادّه «شَرْع»، راهى را مى گويند كه به سوى آب مى رود و به آن منتهى مى شود، و اين كه دين را شريعت مى گويند از آن نظر است كه به حقايق و تعليماتى منتهى مى گردد كه مايه پاكيزگى، طهارت و حيات انسانى است.

«راغب» در كتاب «مفردات» از «ابن عباس» نقل مى كند: فرق ميان «شرعة» و «منهاج» آن است كه «شرعة» به آنچه در قرآن وارد شده گفته مى شود و «منهاج» به امورى كه در سنت پيامبر وارد گرديده.(4)

[شُرَكَائَكُمْ:]

«ادْعُوا شُرَكآئَكُمْ»

تعبير به «شُرَكَاءَكُمْ» جمع «شريك» از مادّه «شِركة» با اين كه اين شريك ها را براى خدا قائل بودند، اشاره به اين است كه شريك ها را شما ساختيد و تعلق به شما دارد.(5)

[شريعت:]

«شَرِيْعَةٍ مِّنَ الْأَمْرِ»

«شريعت» از مادّه «شَرْع» راهى است كه براى رسيدن به آب در كنار نهرهايى كه سطح آب، از ساحل نهر، پايين تر است احداث مى كنند؛ سپس به هر راهى كه انسان را به مقصد و مقصودش مى رساند اطلاق شده است. به كار گرفتن اين تعبير در مورد آئين حق، به خاطر آن است كه انسان را به سرچشمه وحى و رضايت الهى و سعادت جاويدان كه همچون آب حيات است مى رساند؛ اين واژه، يك بار در قرآن به كار رفته و تنها در مورد اسلام است.(6)


1- شعراء، آيه 54( ج 15، ص 262)
2- مرسلات، آيه 32( ج 25، ص 416)
3- شورى آيه 13( ج 20، ص 402)
4- مائده، آيه 48( ج 4، ص 509)
5- قصص، آيه 64( ج 16، ص 151)
6- جاثيه، آيه 18( ج 21، ص 268)

ص: 313

[شطأ:]

«كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطَئَهُ»

«شطأ» به معناى «جوانه» است، جوانه هايى كه از پايين ساقه و كنار ريشه ها بيرون مى آيد.(1)

[شَطْر:]

«شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ»

«شَطْر» به معناى «سمت و جانب» است.(2)

[شَطَط:]

«لَقَدْ قُلْنآ إِذاً شَطَطاً»

«شَطَط» (بر وزن وسط) به معناى خارج شدن از حدّ اعتدال، و افراط در دورى است؛ لذا، به سخنانى كه بسيار دور از حق است، «شطط» گفته مى شود.

و اگر به حاشيه نهرهاى بزرگ «شط» مى گويند، به خاطر آن است كه از آب فاصله زياد دارد و ديوارهاى آن بلند است.(3)

[شَعائِر:]

«مِنْ شَعآئِرِ اللَّهِ»

«شعائر» از مادّه «شَعْر» جمع «شعيره» به معناى علامت و نشانه است؛ و «شعائر اللّه» علامت هايى است كه انسان را به ياد خدا مى اندازد و خاطره اى از خاطرات مقدس را در نظرها تجديد مى كند. بنابراين «شعائر اللَّه» در سوره «حجّ» به معناى «نشانه هاى پروردگار» است كه شامل سر فصل هاى آئين الهى، برنامه هاى كلى و آنچه در نخستين بر خورد با اين آئين چشمگير است- و از جمله مناسك حج- مى باشد كه انسان را به ياد خدا مى اندازد.(4)

[شَعْر:]

«وَ أَوْبارِها وَ أَشْعارِهآ»

موهايى كه بر بدن چهار پايان مى رويد بعضى كاملًا خشن است، مانند موهاى بز كه عرب آن را «شَعْر» مى گويد (و جمع آن أشعار است) و گاهى كمى نرم تر است كه آن را «پشم» مى گويند و عرب آن را «صوف» مى نامد و گاهى از آن هم نرم تر است كه آن را «كرك» مى ناميم كه عرب آن را «وبر» مى گويد.(5)

[شعوب:]

«شُعُوباً وَ قَبآئِلَ»

در اين كه ميان «شعوب» جمع «شَعْب» (بر وزن صعب) به معناى «گروه عظيمى از مردم» و «قبائل» جمع «قبيله» چه تفاوتى


1- فتح، آيه 29( ج 22، ص 127)
2- بقره، آيه 144( ج 1، ص 564)
3- كهف، آيه 14( ج 12، ص 396)؛ جنّ، آيه 4( ج 25، ص 114)
4- بقره، آيه 158( ج 1، ص 613)؛ حجّ، آيه 32( ج 14، ص 110)
5- نحل، آيه 80( ج 11، ص 375)

ص: 314

است؟ مفسران احتمالات مختلفى داده اند:

جمعى گفته اند كه دايره «شعوب» گسترده تر از دايره «قبائل» است، همانطور كه «شعب» امروز بر يك «ملت» اطلاق مى شود.

بعضى «شعوب» را اشاره به «طوائف عجم»، و «قبائل» را، اشاره به «طوائف عرب» مى دانند. و بالاخره، بعضى ديگر، «شعوب» را از نظر انتساب انسان به مناطق جغرافيايى، و «قبائل» را ناظر به انتساب او به نژاد و خون، شمرده اند. ولى تفسير اول، از همه مناسب تر به نظر مى رسد.(1)

[شَغَف:]

«قَدْ شَغَفَها حُبّاً»

«شَغَف» از مادّه «شغاف» به معناى گره بالاى قلب و يا پوسته نازك روى قلب است، كه به منزله غلافى تمام آن را در برگرفته و «شَغَفَها حُبّاً» يعنى آن چنان به او علاقمند شده، كه محبتش به درون قلب او نفوذ كرده، و اعماق آن را در بر گرفته است، و اين اشاره به عشق شديد و آتشين است.(2)

[شُغُل:]

«اليَوْمَ فِى شُغُلٍ فاكِهُونَ»

«شُغُل» (بر وزن شتر) و «شُغْل» (بر وزن قفل) هر دو به معناى حادثه و حالتى است كه براى انسان روى مى دهد و او را به خود مشغول مى دارد، خواه مسرت بخش باشد و يا غم انگيز!(3)

[شفا:]

«عَلى شَفا حُفْرَةٍ»

«شفا» در اصل لغت به «كناره چاه» و يا خندق و مانند آن گويند، و شايد اطلاق «شفه» بر «لب» نيز به همين مناسبت باشد.

و همچنين استعمال اين كلمه در بهبودى از بيمارى نيز به خاطر آن است كه انسان در كناره «سلامت و تندرستى» قرار مى گيرد.(4)

[شفاعت:]

«وَلايُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ»

«شفاعت» از ريشه «شفع» به معناى (جفت) و «ضَمُّ الشَّىْ ءِ إِلى مِثْلِهِ» گرفته شده، و نقطه مقابل آن «وَتْر» به معناى تك و تنها است.

سپس به ضميمه شدن فرد برتر و قوى ترى براى كمك به فرد ضعيف تر اطلاق گرديده است و اين لفظ، در عرف و شرع به دو معناى متفاوت گفته مى شود:

الف) شفاعت در لسان عامه، به اين گفته مى شود كه شخص شفيع از موقعيت و شخصيت و نفوذ خود استفاده كرده و نظر شخص صاحب قدرتى را در مورد مجازات زيردستان خود عوض كند. گاهى با استفاده از نفوذ خود يا وحشتى كه از نفوذ او دارند.

زمانى با پيش كشيدن مسائل عاطفى و تحت تأثير قرار دادن عواطف طرف. و زمان ديگرى با تغيير دادن مبانى فكرى او، درباره


1- حجرات، آيه 13( ج 22، ص 205)
2- يوسف، آيه 30( ج 9، ص 463)
3- يس، آيه 55( ج 18، ص 439)
4- آل عمران، آيه 103( ج 3، ص 48)

ص: 315

گناه مجرم و استحقاق او، و مانند اينها ...

ب) مفهوم ديگر شفاعت، بر محور دگرگونى و تغيير موضع «شفاعت شونده» دور مى زند، يعنى شخص شفاعت شونده موجباتى فراهم مى سازد كه از وضع نامطلوب و در خور كيفر بيرون آمده و به وسيله ارتباط با شفيع، خود را در وضع مطلوبى قرار دهد كه شايسته و مستحق بخشودگى گردد.

بنابراين ضميمه شدن هر چيز به چيز ديگر شفاعت ناميده مى شود؛ منتها گاهى اين ضميمه شدن در مسأله راهنمايى و ارشاد و هدايت است (مانند آيه 85 سوره نساء) كه در اين حال معناى امر به معروف و نهى از منكر را مى دهد (و شفاعت سيئه به معناى امر به منكر و نهى از معروف است).

ولى اگر در مورد نجات گنهكاران از عواقب اعمالشان باشد، به معناى كمك به افراد گنهكارى است كه شايستگى و لياقت شفاعت را دارا هستند.

به عبارت ديگر، شفاعت گاهى قبل از انجام عمل است كه به معناى راهنمايى است.

و گاهى بعد از انجام عمل است كه به معناى نجات از عواقب عمل مى باشد و هر دو مصداقِ ضميمه شدن چيزى به چيز ديگر است.

ضمناً بايد توجّه داشت آيه، اگر چه يك مفهوم كلّى را در بر دارد و هر گونه دعوت به كار نيك و بد را شامل مى شود، اما چون در زمينه آيات جهاد وارد شده «شفاعت حسنه» اشاره به تشويق پيامبر صلى الله عليه و آله به جهاد، و «شفاعت سيئه» اشاره به تشويق منافقان به عدم جهاد است كه هر كدام سهمى از نتيجه اين كار را خواهند برد.

در ضمن تعبير به «شفاعت» در اين مورد، كه سخن از رهبرى (رهبرى به سوى نيكى ها يا بدى ها) در ميان مى باشد، ممكن است اشاره به اين نكته بوده باشد كه سخنان رهبر (اعم از رهبران خير و شرّ) در صورتى در ديگران نفوذ خواهد كرد كه آنها براى خود امتيازى بر ديگران قائل نباشند، بلكه خود را هم دوش، هم رديف و جفت آنها قرار دهند و اين مسأله اى است كه در پيشبرد هدف هاى اجتماعى فوق العاده مؤثر است.(1)

[شَفَق:]

«فَلآ أُقْسِمُ بِالشَّفَقِ»

«شَفَق» به گفته «راغب» در «مفردات»، آميخته شدن روشنايى روز به تاريكى شب است؛ و لذا واژه «اشفاق» به معناى توجّه و عنايت آميخته با ترس به كار مى رود. فى المثل، هر گاه انسان نسبت به كسى علاقه داشته باشد و در عين حال از حوادثى درباره


1- بقره، آيه 48( ج 1، ص 271)؛ نساء، آيه 85( ج 4، ص 57)

ص: 316

او بيمناك گردد، به اين حالت «اشفاق» گويند و آن شخص را «مشفق».

اما «فخر رازى» معتقد است كه واژه «شفق» در اصل به معناى «رقت» و «نازكى» است؛ و لذا به لباس بسيار نازك «شفق» مى گويند. و حالت «شفقت» به همان حالت رقت قلب اطلاق مى شود (ولى گفته «راغب» صحيح تر به نظر مى رسد).

به هر حال، منظور از «شفق» در اينجا همان روشنى آميخته با تاريكى در آغاز شب است، و از آنجا كه در آغاز شب، نخست سرخى كمرنگى در افق مغرب پيدا مى شود، و بعد جاى خود را به سفيدى مى دهد، اختلاف نظر است كه آيا شفق به آن سرخى اطلاق مى شود، يا سفيدى؟

مشهور و معروف در ميان علما، و دانشمندان و مفسران همان معناى اول است كه در اشعار نيز روى آن تكيه شده است، و شفق را به «دماء الشهداء» (خون شهيدان) تشبيه كرده اند. گر چه، بعضى معناى دوم را انتخاب كرده اند كه بسيار ضعيف به نظر مى رسد؛ به خصوص اين كه: اگر ريشه لغوى اين واژه را «رقت» بدانيم، تناسب با همان سرخى كمرنگ كه نور رقيق آفتاب است دارد.(1)

[شفيع:]

«مِنْ وَلِىٍّ وَ لا شَفِيْعٍ»

منظور از «شفيع» از مادّه «شفاعة- شَفْع» در اينجا ناصر و يار و ياور است، و مى دانيم يار و ياور و ناصر تنها خدا است، و اين كه بعضى شفاعت را در اينجا به معناى آفرينش و تكميل نفوس گرفته اند، در حقيقت به همين معنا باز مى گردد.(2)

[شِقّ:]

«بلِغِيْهِ إِلَّا بِشِقِّ الْأَنْفُسِ»

«شِقّ» از مادّه «مشقت» است، ولى بعضى از مفسران احتمال داده اند كه به معناى شكافتن و نصف كردن باشد، يعنى شما نمى توانيد خودتان اين بارها را بر دوش كشيده و به مقصد برسانيد مگر اين كه نيمى از قوت شما از ميان برود و به اصطلاح نيم جان شويد.(3)

[شِقاق:]

«فَإِنَّمَا هُمْ فِى شِقاقٍ»

«شِقاق» از مادّه «شَقّ» در اصل به معناى شكاف، منازعه و جنگ است؛ سپس، به معناى اختلاف نيز به كار رفته، زيرا اختلاف، سبب مى شود كه هر گروهى در شِقّى قرار گيرد، و در اينجا بعضى آن را به


1- انشقاق، آيه 16( ج 26، ص 326)
2- سجده، آيه 4( ج 17، ص 128)
3- نحل، آيه 7( ج 11، ص 184)

ص: 317

كفر تفسير كرده اند و بعضى به گمراهى، و گاه به جدايى از حق و توجّه به باطل.(1)

[شُقَّة:]

«وَلكِنْ بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ الشُّقَّةُ»

«شُقَّة» از مادّه «شَقّ» به معناى زمين هايى پرسنگلاخ و يا راه هاى دور و دراز است كه عبور از آن با مشقت توأم است.(2)

[شَقِىّ:]

«فَمِنْهُمْ شَقِىٌّ وَ سَعِيْدٌ»

«شَقِىّ» از مادّه «شقاوت» به معناى فراهم بودن اسباب گرفتارى، مجازات و بلاست و «شَقِىّ» به كسى گفته مى شود كه اسباب گرفتارى، بلا و مجازات براى خود فراهم مى سازد؛ و بعضى آن را به كسى كه قبول نصيحت نمى كند تفسير كرده اند و پيدا است كه اين دو معنا از هم جدا نيست.(3)

[شكر:]

«قَلِيْلٌ مِّنْ عِبادِىَ الشَّكُورُ»

«شكر» در اصل به معناى اعتراف به نعمت است. و «راغب» در «مفردات» مى گويد:

«شكر» همان تصور نعمت و اظهار آن است.

بعضى گفته اند: در اصل «كَشر» به معناى «كشف» (بر وزن آن) بوده است، سپس مقلوب گشته و «شكر» شده است، و نقطه مقابل آن «كفر» است كه فراموشى نعمت و پوشاندن آن مى باشد. سپس، به تقسيم «شكر» به شعب سه گانه: «شكر قلب» يعنى انديشه درباره نعمت، و «شكر زبان» يعنى ثنا گفتن بر منعم، و «شكر ساير اعضا» يعنى قدردانى و پاسخگوئى در برابر نعمت، پرداخته است.(4)

[شَكْل:]

«وَ ءَاخَرُ مِنْ شَكْلِهِ أَزْواجٌ»

«شَكْل» (به فتح شين) به معناى مثل و مانند است.(5)

[شكور:]

«لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ»

«شكور» از مادّه «شُكر» است. «صبّار» و «شكور» هر دو صيغه مبالغه است كه يكى فزونى صبر و استقامت را مى رساند و ديگرى فزونى شكرگزارى نعمت، اشاره به اين كه افراد باايمان نه در مشكلات و روزهاى سخت دست و پاى خود را گم مى كنند و تسليم حوادث مى شوند و نه در روزهاى پيروزى و نعمت، گرفتار غرور و غفلت مى گردند. «شَكُور» صيغه مبالغه، به معناى بسيار شكرگزار، فزونى شكرگزارى را مى رساند، كه همان تكرار شكر و تداوم آن با


1- بقره، آيات 137، 176( ج 1، صفحات 537، 672)؛ ص، آيه 2( ج 19، ص 228)
2- توبه، آيه 42( ج 7، ص 502)
3- هود، آيه 105( ج 9، ص 282)؛ مريم، آيه 32( ج 13، ص 67)
4- آل عمران، آيه 115( ج 3، ص 83)؛ سبأ، آيه 13( ج 18، ص 64)
5- ص، آيه 58( ج 19، ص 341)

ص: 318

قلب و لسان و اعضاء است. تعبير به «شَكُور» در سوره «تغابن» كه يكى از اوصاف خدا است، دليل بر اين است كه خداوند از بندگانش به وسيله پاداش هاى عظيم، تشكر مى كند.(1)

[شَمَائل:]

«عَنِ الْيَمِيْنِ وَ الشَّمآئِلِ»

«شَمَائل» از مادّه «شِمال» (جمع «شَمْأَل» بر وزن مشعل به معناى چپ) به صورت جمع آمده است.(2)

[شمس:]

«شمس» به معناى خورشيد مى باشد.(3)

[شُواظ:]

«يُرْسَلُ عَلَيْكُمَا شُواظٌ»

«شُواظ»- به گفته «راغب» در «مفردات» و «ابن منظور» در «لسان العرب» و بسيارى از مفسران- به معناى شعله هاى بى دود آتش است، و بعضى آن را به معناى زبانه هاى آتش كه از خود آتش به ظاهر بريده مى شود و سبز رنگ است، تفسير كرده اند؛ و در هر حال، اين تعبير اشاره به شدت حرارت آن است.(4)

[شَوْب:]

«لَشَوْباً مِّنْ حَمِيمٍ»

«شَوْب» به معناى چيزى است كه با شى ء ديگر، مخلوط شود.(5)

[شورى ]

«أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ»

«شورى از مادّه «شَوْر» هر گاه مصدر و به معناى «مشاورت» بوده باشد؛ بايد در آيه فوق كلمه «ذو» در تقدير گرفته شود «أَمْرُهُمْ ذُو شُورى بَيْنَهُمْ» آن گونه كه بعضى از مفسران گفته اند، و يا حمل بر مبالغه و تأكيد شود؛ زيرا ذكر «مصدر» به جاى «وصف» معمولًا همين معنا را مى رساند. ولى اگر «شورى ، به معناى كارى كه در آن مشورت مى شود، بوده باشد آن چنان كه «راغب» در «مفردات» گفته «الَامْرُ الَّذِي يُتَشاوَرُ فِيْهِ» ديگر نيازى به تقدير نيست (دقت كنيد).(6)

[شَوكة:]

«أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوكَةِ»

«شَوكة» به معناى قدرت و شدت است و در اصل از «شَوك» به معناى خار گرفته شده، سپس به سر نيزه هاى سربازان و بعد از آن به هر گونه اسلحه، «شَوكة» گفته شده، و از آنجا


1- ابراهيم، آيه 5( ج 10، ص 317)؛ اسراء، آيه 3( ج 12، ص 37)؛ لقمان، آيه 31( ج 17، ص 98)؛ سبأ، آيه 13( ج 18، ص 54)؛ شورى آيه 33( ج 20، ص 477)؛ تغابن، آيه 17( ج 24، ص 224)
2- نحل، آيه 48( ج 11، ص 282)
3- ص، آيه 33( ج 19، صفحات 294، 295)
4- رحمن، آيه 35( ج 23، ص 162)
5- صافات، آيه 67( ج 19، ص 87)
6- شورى آيه 38( ج 20، ص 486)

ص: 319

كه سلاح نشانه قدرت و شدت است به هر گونه قدرت و شدت نيز، «شَوكة» اطلاق مى شود.

بنابراين، «ذات الشوكة» به معناى سربازان مسلح، و «غير ذات الشوكة» به معناى كاروان غير مسلح است كه اگر مردان مسلحى هم در آن بوده، مسلماً قابل ملاحظه نبوده اند.(1)

[شَوى ]

«نَزَّاعَةً لِّلشَّوَى

«شَوى از مادّه «شَىّ» به معناى دست و پا و اطراف بدن است، و گاه به معناى بريان كردن نيز آمده. ولى در اينجا منظور همان معناى اول است؛ زيرا هنگامى كه آتش سوزان و شعله ورى به چيزى مى رسد، اول اطراف و جوانب و شاخ و برگ آن را مى سوزاند و جدا مى كند. بعضى از مفسران «شَوى را در اينجا به معناى پوست تن، بعضى به معناى پوست سر، و بعضى به معناى گوشت ساق پا، تفسير كرده اند؛ و همه اينها در آن مفهوم وسيعى كه گفتيم جمع است، و عجب اين كه با اين همه مصيبت، مرگ و ميرى در كار نيست!(2)

[شِهابٍ:]

«فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُّبِينٌ»

«شِهابٍ» به معناى شعله اى است كه از آتش زبانه مى كشد و نورى است كه همچون يك عمود از آتش مى درخشد و هر نورى كه امتدادى همچون عمود دارد شهاب ناميده مى شود؛ و در اصل به همان سنگ هاى سرگردان آسمانى گفته مى شود كه به هنگام برخورد به هواى فشرده اطراف زمين بر اثر سرعت سرسام آورش مشتعل مى گردد، و يك خط عمودى از آتش را در هوا ترسيم مى كند.

«شهاب» طبق تحقيقات دانشمندان امروز، قطعه سنگ هاى كوچكى هستند كه در فضاى بيرون از كره زمين در حركتند، هنگامى كه به زمين نزديك شوند تحت تأثير جاذبه آن قرار گرفته، و به سرعت به طرف زمين سقوط مى كنند، هنگامى كه وارد جوّ، يعنى قشر هواى فشرده محيط به زمين شوند، به خاطر بر خورد شديد با آن، داغ و آتشين، و به صورت شعله سوزانى در مى آيند، و سرانجام خاكستر آنها بر زمين مى نشيند.(3)

[شهداء:]

«بِالنَّبِيِّينَ وَ الشُّهَدآءِ»

«شهداء» به معناى گواهان، معناى گسترده اى دارد كه هر يك از مفسرين به بخشى از آن


1- انفال، آيه 7( ج 7، ص 130)
2- معارج، آيه 16( ج 25، ص 33)
3- حجر، آيه 18( ج 11، ص 58)؛ نمل، آيه 7( ج 15، ص 431)؛ صافات، آيه 10( ج 19، ص 31)؛ جنّ، آيات 8، 9( ج 25، ص 118)

ص: 320

اشاره كرده اند. بعضى، احتمال داده اند:

منظور «شهيدان راه خدا» بالخصوص بوده باشند اما اين بعيد به نظر مى رسد، چرا كه سخن از گواهان محكمه عدل الهى است نه از «شهيدان راه حق» هر چند ممكن است آنها نيز در صف شهود باشند.

«شهداء» جمع «شهيد» از مادّه «شهود» به معناى «حضور توأم با مشاهده» است، خواه با چشم ظاهر باشد، يا چشم دل؛ و اگر به «گواه»، شاهد و شهيد اطلاق مى شود، به خاطر حضور و مشاهده صحنه است، همان گونه كه اطلاق اين واژه بر «شهيدان راه خدا»، به خاطر حضورشان در ميدان جهاد است. بعضى نيز احتمال داده اند كه، «شهداء» در سوره «حديد» به همان معناى شهيدان راه خدا است، يعنى افراد مؤمن اجر و پاداش شهيدان را دارند، و به منزله شهداء محسوب مى شوند.(1)

[شَهَوات:]

«حُبُّ الشَّهَواتِ»

«شَهَوات» جمع «شهوت» به معناى علاقه شديد به چيزى است، ولى در آيه بالا «شهوات» به معناى «مُشْتَهَيات» (اشياء مورد علاقه) به كار رفته است.(2)

[شهود:]

«إِلَّا كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُوداً»

«شهود» جمع «شاهد»، در اصل، به معناى حضور توأم با مشاهده با «چشم» و يا «قلب» و «فكر» است؛ و تعبير به جمع، اشاره به اين است كه نه تنها خدا، بلكه فرشتگانى كه فرمانبردار او و مراقب اعمال انسان ها هستند نيز، از همه اين كارها با خبر، و شاهد و ناظرند.(3)

[شهيد:]

«الشُّهَدآءِ وَ الصَّالِحِيْنَ»

«شهيد» در اصل، به معناى گواه است، منتها گاهى انسان به وسيله سخن، گواهى بر حق مى دهد و گاهى به وسيله عمل و كشته شدن در راه اهداف پاك، گواهى مى دهد

«شهيد» به معناى «شاهد» از مادّه «شهود» به معناى آگاهى توأم با حضور است مفهوم اين سخن در سوره «حجّ» آن است كه شاهد بودن پيامبر صلى الله عليه و آله بر همه مسلمان ها به معناى آگاهى او از اعمال امت خويش است، و اين با روايات «عرض اعمال» و بعضى از آيات قرآن كه به آن اشاره مى كند كاملًا سازگار مى باشد؛ چرا كه طبق اين روايات، اعمال همه امت را در عرض هفته به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه مى دارند و روح پاك او از همه اينها آگاه و با خبر مى شود، بنابراين او


1- زمر، آيه 69( ج 19، ص 570)؛ حديد، آيه 19( ج 23، صفحات 362، 368)
2- آل عمران، آيه 14( ج 2، ص 531)
3- يونس، آيه 61( ج 8، ص 400)

ص: 321

شاهد و گواه اين امت است. اما شاهد و گواه بودن اين امت، طبق بعضى از روايات، به معناى معصومين اين امت و امامان است كه آنها نيز گواهان بر اعمال مردمند.(1)

[شَهِيْق:]

«سَمِعُوا لَها شَهِيْقاً»

«شَهِيْق» در اصل، به معناى صداى زشت و منكرى همچون صداى الاغ است؛ و گاه گفته اند: از مادّه «شهوق» به معناى طولانى بودن گرفته شده (لذا كوه بلند را «جبل شاهق» مى گويند) بنابراين، «شهيق» به معناى ناله طولانى است. بعضى گفته اند «شَهِيق» صدايى است كه در سينه رفت و آمد مى كند، به هر حال، اشاره به صداهاى وحشت انگيز و ناراحت كننده است.(2)

[شياطين:]

«شَياطِيْنَ الْإِنْسِ»

«شياطين» از مادّه «شطن» جمع «شيطان» معناى وسيعى دارد و به معناى هر موجود سركش و طغيانگر و موذى است، لذا در قرآن به انسان هاى پست، خبيث و طغيانگر نيز كلمه «شيطان» اطلاق شده است.

همان طور كه در آيه، كلمه «شيطان»، هم به شيطان هاى انسانى و هم به شيطان هاى غير انسانى كه از نظر ما پنهانند، اطلاق شده.(3)

[شِيب:]

«يَجْعَلُ الْوِلْدانَ شِيباً»

«شِيب» (بر وزن سيب) جمع «اشيب» به معناى «پير» است، و در اصل از مادّه «شيب» (بر وزن عيب) و «مشيب» به معناى سفيد شدن مو گرفته شده.(4)

[شَيْبَةً:]

«قُوَّةٍ ضَعْفاً وَ شَيْبَةً»

«شَيْبَةً» از مادّه «شَيْب» به معناى پيرى است.(5)

[شيطان:]

«فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ»

«شيطان» از مادّه «شطن» گرفته شده، و «شاطن» به معناى خبيث و پست آمده است و شيطان به موجود سركش و متمرّد اطلاق مى شود، اعم از انسان و يا جنّ و يا جنبندگان ديگر، و به معناى روح شرير و دور از حق، نيز آمده است، كه در حقيقت همه اينها به يك قدر مشترك بازگشت مى كنند. بايد دانست «شيطان» اسم عام (اسم جنس) است، و به عبارت ديگر «شيطان» به هر موجود موذى و منحرف


1- نساء، آيه 69( ج 3، ص 590)؛ حجّ، آيه 78( ج 14، ص 201)
2- ملك، آيه 7( ج 24، ص 337)
3- انعام، آيه 112( ج 5، ص 505)
4- مزمّل، آيه 17( ج 25، ص 192)
5- روم، آيه 54( ج 16، ص 504)

ص: 322

كننده و طاغى و سركش، خواه انسانى يا غير انسانى مى گويند.

مراد از «شيطان» در سوره «حجر» همان موجودات خبيثه متمردند كه مى خواهند به آسمانها بروند و گوشه اى از اخبار اين عالم ما كه در آسمانها منعكس است، از طريق «استراق سمع» (گوش دادن مخفيانه) در يابند، و به دوستان خود در زمين برسانند، ولى شهابها همچون تير به سوى آنها پرتاب مى شوند و آنها را از رسيدن به اين هدف باز مى دارند.(1)

[شِيَع:]

«شِيَعاً لَّسْتَ مُنْهُمْ»

«شِيَع» از نظر لغت، به معناى فرقه ها، دسته ها و پيروان افراد مختلف است؛ بنابراين، مفرد آن «شيعه» به معناى دسته اى است كه پيروى از مكتب يا شخص معينى مى كند.

اين معناى لغوى شيعه است ولى اصطلاحاً معناى خاصى دارد و به كسانى گفته مى شود كه بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله پيرو مكتب امير مؤمنان على عليه السلام مى باشند، و نبايد معناى لغوى و اصطلاحى آن را با هم اشتباه كرد.

بنابراين «شِيَع» جمع «شِيْعه» به جمعيت و گروهى گفته مى شود كه: داراى خط مشتركى هستند؛ «راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد: «شِيَع» از مادّه «شياع» به معناى «انتشار و تقويت» است، و «شاع الْخَبَرُ» هنگامى گفته مى شود كه خبرى متعدد و قوى شود، و «شاعَ الْقَوْمُ» هنگامى گفته مى شود كه جمعيتى منتشر و فراوان گردند، و «شيعه» به كسانى مى گويند كه: «انسان به وسيله آنها قوى مى شود».

مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» اصل آن را از «مشايعت» به معناى «متابعت» دانسته و مى گويد: «شيعه» به معناى پيرو و تابع است، و شيعه على عليه السلام به پيروان او و آنهايى كه اعتقاد به امامتش دارند، گفته مى شود. حديث معروف «امّ سلمه» از پيامبر صلى الله عليه و آله: شِيْعَةُ عَلِىٍّ هُمُ الْفائِزُونَ يَوْمَ الْقِيامَةِ «پيروان على عليه السلام نجات يابندگان در قيامت هستند» نيز اشاره به همين معناست.

به هر حال، چه اصل اين كلمه را از «شياع» به معناى انتشار و تقويت بدانيم، يا از «مشايعت» به معناى متابعت، دليل بر وجود يك نوع همبستگى فكرى و مكتبى در مفهوم «شيعه و تشيّع» است. ضمناً، تعبير به «شِيَع» درباره اقوام گذشته دليل بر اين است كه آنها در مبارزه خود با پيامبران به صورت پراكنده عمل نمى كردند، بلكه، داراى خط مشترك و برنامه واحدى بودند كه با عملكردهاى هماهنگ تقويت مى شد.


1- بقره، آيه 36( ج 1، صفحات 227، 234)؛ حجر، آيه 17( ج 11، ص 58)

ص: 323

جايى كه گمراهان براى خود، چنين برنامه اى داشته باشند آيا پيروان راستين راه حق نبايد در مسير خود از طرح هاى هماهنگ و مشترك پيروى كنند؟(1)

[شيعاً:]

«أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً»

«شيعاً» از مادّه «شياع» جمع «شيعه» به معناى گروه است.(2)

[شِيْعَتِهِ:]

«هَذا مِن شِيْعَتِهِ»

تعبير به «شِيْعَتِهِ» از مادّه «شياع» نشان مى دهد كه موسى عليه السلام از همان زمان ارتباطهايى با بنى اسرائيل برقرار كرده بود و گروهى پيرو داشت، و احتمالًا آنها را براى مبارزه با دستگاه جبّار فرعون، به عنوان يك هسته مركزى برگزيده بود.(3)

[شَىْ ءٍ نُكُر:]

«الدَّاعِ إِلى شَىْ ءٍ نُّكُرٍ»

منظور از «شَىْ ءٍ نُكُر» (مطلب ناشناخته) يا حسابرسى دقيق الهى است، كه تا آن روز براى آنها ناشناخته بوده، و يا عذاب هايى است ناشناخته كه هرگز باور نمى كردند، و يا همه اينها؛ چرا كه قيامت در همه معيارهايش براى انسان ها ناشناخته است.(4)


1- انعام، آيه 159( ج 6، ص 67)؛ حجر، آيه 10( ج 11، ص 49)
2- انعام آيه 65( ج 5، ص 353)
3- قصص، آيه 15( ج 16، ص 54)
4- قمر، آيه 6( ج 23، ص 32)

ص: 324

ص: 325

ص: 326

ص: 327

ص

[صابئه:]

«وَالنَّصارى وَ الصَّابِئِينَ»

«صابئه» از «صبأ» گرفته شده، چون اين طائفه از طريق حق و آئين انبياء منحرف گشتند، لذا آنها را «صابئه» مى گويند.

در «فرهنگ دهخدا» پس از تأييد اين كه اين كلمه عبرى است مى گويد: «صابئين» جمع «صَأْبى» و مشتق از ريشه عبرى (ص- ب- ع) به معناى فرو رفتن در آب (يعنى تعميد كنندگان) مى باشد. كه به هنگام تعريب «ع» آن ساقط شده.(1)

[صابِرُوا:]

«صابِرُوا وَ رْابِطُوا»

«صابِرُوا» از «مُصابَرَه» (از باب مفاعله) به معناى صبر و استقامت در برابر صبر و استقامت ديگران است.(2)

[صاحِب، صاحِبُكُم:]

«بِصاحِبِكُمْ مِّن جِنَّةٍ»

«صاحِب» در اينجا ممكن است اشاره به يكى از رؤساى قوم «ثمود» باشد، و يكى از اشرار معروف آنها، كه، در تاريخ به عنوان «قدارة بن سالف» از او ياد شده است و نيز به معناى ملازم، رفيق و همنشين است؛ و در سوره «تكوير» علاوه بر اين كه از مقام تواضع پيامبر نسبت به همه مردم حكايت مى كند، كه او هرگز قصد برترى جوئى نداشت، اشاره به اين است كه: او ساليان دراز در ميان شما زندگى كرده، و همنشين با افراد شما بوده است، او را به عقل و درايت و امانت شناخته ايد، چگونه نسبت جنون به او مى دهيد؟! جز اين كه او بعد از بعثت، تعليماتى با خود آورده كه با تعصب ها و تقليدهاى كوركورانه و هوا و هوس هاى شما سازگار نيست، لذا، براى اين كه خود را از اطاعت دستورات او معاف كنيد، چنين نسبت ناروايى را به او مى دهيد.

و تعبير «صاحِبُكُم» (همنشين و دوست شما) در سوره «سبأ» در مورد شخص پيغمبر صلى الله عليه و آله، اشاره به اين است كه: او براى شما چهره ناشناخته اى نيست، او ساليان دراز در ميان شما بوده، او را به امانت، درايت و صدق و راستى شناخته ايد، تاكنون نقطه ضعفى در پرونده زندگى او مشاهده نكرده ايد، بنابراين، انصاف دهيد اتهاماتى كه به او مى بنديد، همه بى اساس است.(3)

[صاخَّه:]

«فَإِذا جآئَتِ الصّآخَّةُ»

«صاخَّه» از مادّه «صخّ» در اصل، به معناى


1- بقره، آيه 62( ج 1، ص 342)
2- آل عمران، آيه 200( ج 3، ص 301)
3- سبأ، آيه 46( ج 18، ص 152)؛ قمر، آيه 79( ج 23، ص 65)؛ تكوير، آيه 22( ج 26، 205)

ص: 328

صوت شديدى است كه نزديك است گوش انسان را كر كند، و يا به راستى گوش را كر مى كند؛ و در اينجا اشاره به «نفخه دوم صور» است، همان صيحه عظيمى كه صيحه بيدارى و حيات مى باشد، و همگان را زنده كرده، به عرصه محشر دعوت مى كند.(1)

[صاعقه:]

«أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً»

مفسران و ارباب لغت براى «صاعقه» دو معنا ذكر كرده اند: معناى عام، و خاص:

«صاعقه» عام به معناى هر چيزى است كه انسان را هلاك مى كند و به گفته «مجمع البيان»: «أَلْمُهْلِكَةُ مِنْ كُلِّ شَىْ ءٍ». و معناى خاص، جرقه عظيم آتشينى است كه از آسمان فرود مى آيد، و هر چيزى را كه در مسير آن قرار گيرد مى سوزاند كه شرح آن را در تفسير همين آيات بيان كرديم (اين جرقه بزرگ از مبادله الكتريسته ميان ابر و زمين حاصل مى شود). بنابر اين اگر «صاعقه» به معناى اول باشد، هيچ منافاتى با تندباد ندارد. «راغب» در «مفردات» مى گويد:

بعضى گفته اند كه «صاعقه» سه گونه است:

صاعقه به معناى مرگ، به معناى عذاب و به معناى آتش.(2)

[صاغِر:]

«وَ هُمْ صاغِرُونَ»

«صاغِر» از مادّه «صِغَر» (بر وزن پسر) به معناى كسى است كه به كوچكى راضى شود و منظور از آن در آيه فوق آن است كه پرداختن جزيه بايد به عنوان خضوع در برابر آئين اسلام و قرآن بوده باشد.

و به تعبير ديگر نشانه اى براى همزيستى مسالمت آميز و قبول موقعيت يك اقليت سالم و محترم در برابر اكثريت حاكم بوده باشد.

و اين كه بعضى از مفسران آن را به عنوان تحقير، توهين، اهانت و سخريه اهل كتاب ذكر كرده اند، نه از مفهوم لغوى كلمه استفاده مى شود، نه با روح تعليمات اسلام سازگار است و نه با ساير دستوراتى كه درباره طرز رفتار با اقليت هاى مذهبى به ما رسيده است، تطبيق مى كند.(3)

[صافات:]

«وَالصَّافَّاتِ صَفّاً»

«صافات» جمع «صافّه» است كه آن نيز به نوبه خود مفهوم جمعى دارد، اشاره به گروهى است كه صف كشيده اند؛ بنابراين «صافات» بيانگر صفوف متعدد است.(4)


1- عبس، آيه 33( ج 26، ص 166)
2- فصّلت، آيه 13( ج 20، ص 257)
3- توبه، آيه 29( ج 7، ص 419)
4- صافات، آيه 1( ج 19، ص 20)

ص: 329

[صافِنَات:]

«بِالعَشِىِّ الصَّافِنَاتُ»

«صافِنَات» از مادّه «صفّ» جمع «صافنة» به طورى كه بسيارى از مفسران و ارباب لغت نوشته اند، به اسب هايى گفته مى شود كه به هنگام ايستادن بر روى سه دست و پا ايستاده، و يك دست را كمى بلند كرده، تنها نوك جلو سم را بر زمين مى گذارد، و اين حالت مخصوص اسبهاى چابك و تيزرو است كه هر لحظه، آمادّه حركت مى باشد.

بعضى گفته اند: «صافِنَات» هم معناى مذكر و هم معناى مؤنث را دارد، بنابراين اختصاص به اسب هاى ماده نخواهد داشت.(1)

[صالِ الْجَحِيمِ:]

«مَنْ هُوَ صالِ الْجَحِيمِ»

«صالِ الْجَحِيمِ» يعنى كسى كه مايل است خود را به آتش دوزخ بسوزاند، و به اين ترتيب، راه عذر را بر همه منحرفان مى بندد و در اصل «صالى» به صورت اسم فاعل بوده، و معمولًا هنگامى كه صيغه اسم فاعل را در مورد موجود عاقلى به كار مى برند، مفهومش انجام كارى از روى اراده و اختيار است.(2)

[صالِحاً:]

«نَعْمَلْ صالِحاً»

تعبير به «صالِحاً» از مادّه «صَلاح» در سوره «فاطر» (به صورت نكره) اشاره به اين است كه ما كمترين عمل صالحى انجام نداديم، و لازمه اش اين است كه اين همه عذاب و رنج براى كسانى است كه هيچ راهى به سوى خدا در زندگى نداشته اند، و غرق در عصيان و گناه بودند؛ بنابراين، انجام پاره اى از اعمال صالح نيز ممكن است مايه نجات گردد.(3)

[صَبّ:]

«أَنَّا صَبَبْنَا الْمآءَ صَبّاً»

«صَبّ» به معناى «فرو ريختن آب از طرف بالا است» و در اينجا منظور نزول باران است، و تعبير به «صَبّاً» در آخر آيه، براى بيان تأكيد و فراوانى اين آب مى باشد.(4)

[صبّار:]

«لِّكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ»

«صبّار» از مادّه «صَبْر» و «شكور» هر دو صيغه مبالغه است كه يكى فزونى صبر و استقامت را مى رساند و ديگرى فزونى شكرگزارى نعمت، اشاره به اين كه افراد باايمان نه در مشكلات و روزهاى سخت


1- ص، آيه 31( ج 19، ص 291)
2- صافات، آيه 163( ج 19، ص 199)
3- فاطر، آيه 37( ج 18، ص 294)
4- عبس، آيه 25؛ فجر، آيه 13( ج 26، صفحات 156، 473)

ص: 330

دست و پاى خود را گم مى كنند و تسليم حوادث مى شوند و نه در روزهاى پيروزى و نعمت، گرفتار غرور و غفلت مى گردند.(1)

[صبأ:]

«وَ النَّصارى وَ الصَّابِئِيْنَ»

در «مصباح المنير فيومى» آمده: «صبأ» به معناى كسى است كه از دين خارج شده و به دين ديگرى گرويده.(2)

[صَبَّحَهُم:]

«وَ لَقَدْ صَبَّحَهُمْ بُكْرَةً»

«صَبَّحَهُم» از مادّه «تصبيح» معناى گسترده اى دارد كه تمام صبح را در بر مى گيرد.(3)

[صبر:]

«يُحِبُّ الصَّابِرِيْنَ»

«صبر» به معناى استقامت است.(4)

[صِبْغ:]

«وَ صِبْغٍ لِلْأَكِلِيْن»

«صِبْغ» در اصل، به معناى رنگ است، ولى از آنجا كه انسان به هنگام خوردن غذا معمولًا نان خود را با خورشى كه مى خورد رنگين مى كند، به تمام انواع نان خورش ها، «صِبْغ» گفته شده است. به هر حال، كلمه «صِبْغ»، ممكن است اشاره به همان روغن زيتون باشد كه با نان مى خوردند، و يا انواع نان خورش ها كه از درختان ديگر استفاده مى كردند.(5)

[صِحاف:]

«عَلَيْهِم بِصِحافٍ»

«صِحاف» جمع «صَحْفة» (بر وزن صفحه) در اصل از مادّه «صحف» به معناى گستردن، گرفته شده، و در اينجا به معناى ظرف هاى بزرگ و وسيع است.(6)

[صُحُف:]

«يُؤْتى صُحُفاً مُّنَشَّرَةً»

«صُحُف» از مادّه «صحف» جمع «صحيفه» به معناى ورقه اى است كه آن را اين طرف و آن طرف مى كنند (چون اصل مادّه «صحف» و «صحيفه» به معناى چيز گسترده، مانند صورت است) سپس به نامه و كتاب اطلاق شده.

و در سوره «أعلى به معناى «لوح»، يا «ورقه» و يا چيز ديگرى است كه در آن مطلبى را مى نويسند؛ و اين تعبير نشان مى دهد كه آيات قرآنى قبل از نزول بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در الواحى نوشته شده بود، و فرشتگان وحى آن را با خود مى آوردند، الواحى بسيار گرانقدر و پر ارزش. و اين كه بعضى گفته اند: منظور از اين «صُحُف» كتب انبياى پيشين است، ظاهراً با آيات قبل و بعد سازگار نيست. همچنين اين كه گفته


1- ابراهيم، آيه 5( ج 10، ص 317)؛ لقمان، آيه 31( ج 17، ص 98)؛ شورى آيه 33( ج 20، ص 477)
2- بقره، آيه 62( ج 1، ص 342)
3- قمر، آيه 38( ج 23، ص 75)
4- آل عمران، آيه 146( ج 3، ص 161)
5- مؤمنون، آيه 20( ج 14، ص 242)
6- زخرف، آيه 71( ج 21، ص 127)

ص: 331

شده: منظور از آن «لوح محفوظ» است آن نيز مناسب به نظر نمى رسد؛ زيرا «صُحُف» به صورت صيغه جمع در مورد «لوح محفوظ» به كار نرفته است.

و منظور از آن، در سوره «بيّنة»، محتواى اوراق است؛ زيرا مى دانيم پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله هرگز چيزى را از روى اوراق نمى خواند.(1)

[صدر:]

«يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ»

منظور از «صدر» (سينه) در اينجا روح و فكر است و اين كنايه در بسيارى از موارد به كار مى رود.(2)

[صَدْع:]

«وَ الأَرْضِ ذاتِ الصَّدْعِ»

«صَدْع» به معناى شكاف در اجسام صلب و سخت است، و با توجّه به آنچه در معناى «رجع» گفته شد، آن را اشاره به شكافتن زمين هاى خشك و سخت، بعد از نزول باران، و رشد و نمو گياهان دانسته اند.(3)

[صَدَفَ:]

«وَ صَدَفَ عَنْها»

«صَدَفَ» از مادّه «صَدْف» (بر وزن حذف) به معناى اعراض كردن شديد و بدون تفكر از چيزى است، اشاره به اين كه آنها نه تنها از آيات خدا روى گردانيدند بلكه با شدت از آن فاصله گرفتند، بدون اين كه درباره آن كمترين فكر و انديشه اى به كار برند.

گاهى اين كلمه به معناى جلوگيرى كردن و ممانعت ديگران نيز آمده است.

«صَدَف» در سوره «كهف» به معناى كناره كوه است، و از اين تعبير روشن مى شود كه ميان دو كناره كوه، شكافى بوده كه يأجوج و مأجوج از آن وارد مى شدند، ذو القرنين تصميم داشت آن را پر كند.(4)

[صَدُقاتِهِنَّ:]

«النِّساءَ صَدُقاتِهِنَّ»

«صَدُقاتِهِنَّ» از مادّه «صِدق» جمع «صِداق» به معناى مهر است.(5)

[صِدِّيق:]

«كَانَ صِدِّيْقاً نَبِيّاً»

«صِدِّيق» صيغه مبالغه از «صدق» و به معناى كسى است كه بسيار راستگو است.

بعضى گفته اند: به معناى كسى است كه هرگز دروغ نمى گويد، و يا بالاتر از آن توانايى بر دروغ گفتن ندارد، چون در تمام عمر عادت به راستگوئى كرده است. و نيز بعضى آن را به معناى كسى مى دانند كه عملش تصديق كننده سخن و اعتقاد او است، و نمونه كامل


1- مدثّر، آيه 52( ج 25، ص 267)؛ عبس، آيه 13؛ تكوير، آيه 10؛ أعلى آيه 18( ج 26، صفحات 143، 191، 420)؛ بيّنة، آيه 2( ج 27، ص 224)
2- انعام، آيه 125( ج 5، ص 535)
3- طارق، آيه 12( ج 26، ص 385)
4- انعام، آيه 157( ج 6، ص 60)؛ كهف، آيه 96( ج 12، ص 579)
5- نساء، آيه 4( ج 3، ص 335)

ص: 332

صداقت است.(1)

[صِرّ:]

«رِيْحٍ فِيْها صِرٌّ»

«صِرّ» و «اصرار» از يك ريشه هستند و به معناى بستن چيزى توأم با شدت مى آيد و در اينجا به معناى شدتى است كه در باد باشد، خواه به شكل يك باد سوزان، و يا سرد و خشك كننده.(2)

[صَرْح:]

«قِيْلَ لَهَا ادْخُلِى الصَّرْحَ»

«صَرْح» (بر وزن طرح) گاه، به معناى فضاى وسيع و گسترده آمده، و گاه به معناى بناى مرتفع و قصر بلند، و در اينجا ظاهراً به معناى حياط قصر است.

«صَرْح» در اصل به معناى «وضوح و روشنى»، و «تصريح» به معناى آشكار نمودن است؛ سپس، به بناهاى بلند و به قصرهاى زيبا و مرتفع اطلاق شده، چرا كه كاملًا واضح و روشن و آشكار است، بسيارى از مفسران و ارباب لغت به اين معنا تصريح كرده اند.(3)

[صَرْصَرْ:]

«رِيحاً صَرْصَراً»

«صَرْصَرْ» (بر وزن دفتر) در اصل از مادّه «صَرّ» (بر وزن شرّ) به معناى محكم بستن است و به همين جهت كيسه اى را كه در آن پول مى گذاردند و در آن را محكم مى بستند «صُرّه» (بر وزن طرّه) مى ناميدند؛ سپس به بادهاى بسيار سرد يا پر سر و صدا، و يا مسموم و كشنده، كه انسان را هم در هم مى پيچد اطلاق شده است. و شايد تندباد عجيبى كه قوم عاد را در هم كوبيد داراى همه اين صفات سه گانه بوده است، و تكرار آن در واژه «صرصر» براى تأكيد است، و از آنجا كه اين باد، هم شديد بوده است و هم سرد، هم پر سوزش و هم پر سر و صدا، اين واژه به آن اطلاق شده است.(4)

[صَرْف:]

«صَرْف» به معناى منصرف ساختن است.(5)

[صَرَفْنَا:]

«وَ إِذْ صَرَفْنآ إِلَيْكَ»

تعبير به «صَرَفْنَا» از مادّه «صرف» كه به معناى منتقل ساختن چيزى از حالتى، به حالت ديگر است؛ ممكن است اشاره به اين معنا باشد كه طائفه جنّ قبلًا از طريق «استراق سمع» به اخبار آسمان ها گوش فرا مى دادند، با ظهور پيامبر اسلام از آن


1- مريم، آيه 41( ج 13، ص 90)؛ حديد، آيه 19( ج 23، ص 362)
2- آل عمران، آيه 117( ج 3، ص 86)
3- نمل، آيه 44( ج 15، ص 510)؛ مؤمن، آيه 36( ج 20، ص 118)
4- فصّلت، آيه 16( ج 20، ص 256)؛ ذاريات، آيه 29( ج 22، ص 358)؛ قمر، آيه 19( ج 23، 48)؛ حاقّه، آيه 6( ج 24، ص 443)
5- زخرف، آيه 5( ج 21، ص 23)

ص: 333

بازگردانده شدند و به سوى قرآن روى آوردند.(1)

[صَرَّفْنَا:]

«وَ لَقَدْ صَرَّفْنَا فِى هذا الْقُرْآنِ»

«صَرَّفْنَا» از مادّه «تصريف» به معناى تغيير دادن و دگرگون ساختن است، و مخصوصاً با توجّه به اين كه از باب «تفعيل» است، معناى كثرت را نيز در بردارد. و از آنجا كه بيانات قرآن، در زمينه اثبات توحيد و نفى شرك، گاهى در لباس استدلال منطقى، گاهى فطرى، زمانى در شكل تهديد، گاهى تشويق، و خلاصه از انواع طرق و فنون مختلف كلام، براى آگاه ساختن و بيدار كردن مشركان استفاده شده است، تعبير به «صَرَّفْنَا» در مورد آن بسيار مناسب است.

بنابراين، هدف از اين تعبير، آن است كه ما در لباس هاى گوناگون و چهره هاى مختلف و به هر زبانى كه امكان تأثير در آن بوده، با مردم سخن گفته ايم.(2)

[صُرْهُنَّ:]

«الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ»

«صُرْهُنَّ» در اصل از ريشه «صَوْر» (بر وزن غور) گرفته شده كه به معناى «قطع كردن»، «متمايل نمودن» و «بانگ زدن» است، كه از ميان اين سه معنا، در اينجا همان معناى نخست، منظور است، يعنى: چهار مرغ انتخاب كن و آنها را ذبح نموده و قطعه قطعه كرده در هم بياميز.(3)

[صَرَّة:]

«امْرَأَتُهُ فِى صَرَّةٍ»

واژه «صَرَّة» از مادّه «صرّ» (بر وزن شرّ)، در اصل به معناى بستن و به هم بستگى است، و به فرياد شديد و همچنين جمعيت متراكم نيز گفته مى شود، چرا كه داراى شدت و به هم پيوستگى است.(4)

[صَرِيخ:]

«فَلا صَرِيْخَ لَهُم»

«صَرِيخ» از مادّه «صراخ» به معناى فريادرس است.(5)

[صَرِيم:]

«فَأَصْبَحَتْ كَالصَّرِيْمِ»

«صَرِيم» از مادّه «صرم» به معناى «قطع» است، و در اينجا به معناى «شب ظلمانى»، يا «درخت بدون ميوه» يا «خاكستر سياه» است؛ زيرا شب با فرا رسيدن روز قطع مى شود، همان گونه كه روز با فرارسيدن شب، و لذا گاهى به شب و روز «صريمان» مى گويند.(6)

[صَعَد:]


1- احاقف، آيه 29( ج 21، ص 384)
2- اسراء، آيات 41 و 89؛ كهف، آيه 54( ج 12، صفحات 150، 305 و 512)
3- بقره، آيه 260( ج 2، ص 358)
4- ذاريات، آيه 29( ج 22، ص 358)
5- يس، آيه 43( ج 18، ص 420)
6- قلم، آيه 20( ج 24، ص 402)

ص: 334

«يَسْلُكْهُ عَذاباً صَعَداً»

«صَعَد» (بر وزن سفر) به معناى صعود كردن و بالا رفتن است، و گاه به معناى «گردنه» آمده است؛ و از آنجا كه بالا رفتن از گردنه ها، مشقت بار است، اين واژه به معناى «امور مشقت بار» به كار مى رود. به همين جهت، بسيارى از مفسران آيه فوق را اين گونه تفسير كرده اند كه: منظور، «عذابِ مشقت بار» است؛ شبيه آنچه در آيه 17 سوره «مدثّر» آمده است كه درباره بعضى از مشركان مى فرمايد: سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً «من او را مجبور مى كنم از قله زندگى (كه مشقت بار است) بالا برود». ولى، اين احتمال وجود دارد كه تعبير فوق، ضمن بيان مشقت بار بودن اين عذاب، اشاره به روز افزون بودن آن نيز باشد.(1)

[صَعِقَ:]

«فَصَعِقَ مَنْ فِى السَّمَاواتِ»

«صعق»، هم به معناى بى هوش شدن و هم مردن آمده است و كسانى كه قائل هستند نفخه صور، سه يا چهار نفخه است، نفخه دوم و سوم را «نفخه مرگ» و «حيات» مى دانند كه در آيات مورد بحث و آيات ديگر قرآن، به آن اشاره شده، يكى را نفخه «صعق» مى گويند و ديگر را نفخه «قيام».(2)

[صَعود، صُعود:]

«سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً»

«صَعود» (بر وزن كبود) به معناى مكانى است كه از آن بالا مى روند و «صُعود» (بر وزن قعود) به معناى «بالا رفتن» است. و از آنجا كه بالا رفتن از قله هاى مرتفع كار بسيار شاق و مشكلى است اين تعبير در مورد هر كار مشكل و پرزحمت به كار مى رود، و لذا بعضى آن را به عذاب الهى تفسير كرده اند.

بعضى گفته اند: «صعود» كوهى است از آتش در جهنم، كه انسان را مجبور مى كنند از آن بالا رود، يا اين كه كوهى است صعب العبور، با شيب تند و زياد كه وقتى از آن بالا مى رود سقوط مى كند. و به زير مى افتد، و اين موضوع پيوسته تكرار مى شود.(3)

[صَعِيد:]

«فَتَيَمَّمُوا صَعِيْداً طَيِّباً»

«صَعِيد» از مادّه «صعود» گرفته شده، اشاره به اين است كه بهتر است خاك هاى سطح زمين براى اين كار انتخاب شود، همان خاك هايى كه در معرض تابش آفتاب و مملوّ از هوا و باكترى هاى ميكروب كش است.

بسيارى از دانشمندان لغت براى «صَعِيد» دو معنا ذكر كرده اند: يكى خاك و ديگرى تمام


1- جنّ، آيه 17( ج 25، ص 128)
2- زمر، آيه 68( ج 19، ص 561)
3- مدثّر، آيه 17( ج 25، ص 230)

ص: 335

چيزهايى كه سطح كره زمين را پوشانيده، اعم از خاك، ريگ، سنگ و غيره، و همين موضوع باعث اختلافِ نظر فقهاء در چيزى كه تيمم بر آن جايز است شده، ولى با توجّه به ريشه لغوى كلمه «صَعِيد» كه همان «صعود و بالا قرار گرفتن» مى باشد، معناى دوم به ذهن نزديك تر است.(1)

[صَغَت:]

«فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا»

«صَغَت» از مادّه «صغو» (بر وزن عفو) به معناى متمايل شدن به چيزى است لذا مى گويند: صَغَتِ النُّجُومُ «يعنى ستارگان، متمايل به سوى مغرب شدند»؛ به همين جهت، واژه «اصغاء» به معناى گوش فرا دادن به سخن ديگرى آمده است. و منظور از «صَغَتْ قُلُوبُكُمَا» در آيه مورد بحث، انحراف دل هاى آنها از حق، به سوى گناه بوده است.(2)

[صَفّ:]

«يُقاتِلُونَ فِى سَبِيْلِهِ صَفّاً»

«صَفّ» در اصل، معناى مصدرى دارد، و به معناى قرار دادن چيزى در خط صاف است، ولى در اينجا معناى اسم فاعل را دارد.(3)

[صَفْح:]

«الصَّفْحَ الْجَمِيْلَ»

«صَفْح» به معناى روى هر چيزى است مانند صفحه صورت و به همين جهت «فَاصْفَحْ» به معناى روى بگردان و صرف نظر كن آمده است. روى گرداندن از چيزى، گاهى، به خاطر بى اعتنايى و قهر كردن و مانند آن است، و گاهى، به خاطر عفو و گذشت بزرگوارانه، و مرتبه بالاترى از صرف نظر كردن از مجازات است يعنى ترك همه نوع سرزنش.

«صَفْح» به معناى جانب و طرف چيزى، و به معناى عرض و پهنا نيز مى آيد، و در سوره «زخرف»، به معناى اول است، يعنى آيا ما اين قرآن را كه مايه يادآورى است، از سوى شما به جانب ديگرى متمايل سازيم؟(4)

[صُفْر:]

«كَأَنَّهُ جِمَالَتٌ صُفْرٌ»

«صُفْر» از مادّه «صُفْرَة» (بر وزن قفل) جمع «أصفر» به معناى چيزى است كه زرد رنگ باشد و گاه به رنگ هاى تيره و متمايل به سياه نيز اطلاق شده، ولى در اينجا مناسب همان معناى اول است؛ زيرا جرقه هاى آتش زرد متمايل به سرخ است.(5)

[صَفْصَف:]


1- نساء، آيه 43( ج 3، ص 509)؛ مائده، آيه 6( ج 4، ص 372)؛ كهف، آيات 8، 40( ج 12، صفحات 384، 474)
2- تحريم، آيه 4( ج 24، صفحات 289، 290)
3- صفّ، آيه 4( ج 24، ص 76)
4- حجر، آيه 85( ج 11، ص 146)؛ زخرف، آيه 5( ج 21، ص 23)؛ تغابن، آيه 14( ج 24، 217)
5- مرسلات، آيه 33( ج 25، ص 417)

ص: 336

«قاعاً صَفْصَفاً»

«صَفْصَف» به معناى زمين صاف است، و از اين دو وصف استفاده مى شود كه در آن روز، كوه ها و گياهان، همگى از صفحه زمين محو مى شوند و زمينى صاف و ساده باقى مى ماند.(1)

[صَفْوان:]

«كَمَثَلِ صَفْوانٍ»

«صَفْوان» از مادّه «صَفاء» به معناى قطعه سنگ بزرگ و صاف است كه چيزى در آن نفوذ نمى كند، و چيزى بر آن قرار نمى گيرد.(2)

[صَكَّت:]

«فَصَكَّتْ وَجْهَها»

«صَكَّت» از مادّه «صكّ» (بر وزن شك)، به معناى زدن شديد، يا به صورت زدن است، و منظور در اينجا اين است كه همسر ابراهيم عليه السلام هنگامى كه نويد تولد فرزندى را شنيد، همان گونه كه عادت زنان است، دست ها را از شدت تعجب و حيا به صورت زد.(3)

[صلات:]

«يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِىِّ»

«صلات»، و «صلوات» كه جمع آن است، هر گاه به خدا نسبت داده شود، به معناى فرستادن رحمت است، و هر گاه به فرشتگان و مؤمنان منسوب گردد به معناى طلب رحمت مى باشد.(4)

[صُلْب:]

«بَيْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرَآءِبِ»

«صُلْب» به معناى پشت است، در اين كه منظور از «صلب» و «ترائب» در اين آيه شريفه چيست؟ در ميان مفسران گفتگوى بسيار است و تفسيرهاى فراوانى براى آن گفته اند (رجوع به ترائب).(5)

[صَلْداً:]

«صَلْداً لايَقْدِرُونَ»

«صَلْداً» نيز به معناى سنگ صافى است كه چيزى بر آن نمى رويد.(6)

[صَلْصال:]

«الإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ»

«صَلْصال» از مادّه «صلصلة» در اصل به معناى «رفت و آمد صدا در اجسام خشك» است؛ سپس به خاكهاى خشكيده كه وقتى اشاره به آن مى كنند صدا مى كند «صلصال» گفته شده است. باقيمانده آب در ظرف را نيز «صَلْصَله» مى نامند؛ چرا كه به هنگام حركت به اين طرف و آن طرف، صدا مى كند.

بعضى نيز گفته اند: «صلصال» به معناى «گِلِ بدبو» (لجن) است، ولى معناى اول


1- طه، آيه 106( ج 13، ص 331)
2- بقره، آيه 264( ج 2، ص 381)
3- ذاريات، آيه 29( ج 22، ص 359)
4- احزاب، آيه 56( ج 17، ص 444)
5- طارق، آيه 7( ج 26، ص 377)
6- بقره، آيه 264( ج 2، ص 381)

ص: 337

مشهورتر و معروف تر است.(1)

[صَلُّوا:]

«صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً»

آنچه مناسب تر با ريشه لغوى اين كلمه، و ظاهر آيه قرآن به نظر مى رسد، اين است كه «صَلُّوا» امر به طلب رحمت و درود فرستادن بر پيامبر صلى الله عليه و آله است.(2)

[صلوات:]

«وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ»

«صلوات» جمع «صلوة» به معناى «معبد يهود» است، و بعضى آن را معرب «صلوثا» مى دانند كه در لغت عبرانى به معناى نماز خانه است.(3)

[صَلْى:]

«فَسَوْفَ نُصْلِيْهِ نَاراً»

«صَلْى» (بر وزن سرو) در اصل، به معناى نزديك شدن به آتش است، گر چه گرم شدن و برشته شدن و سوخته شدن با آتش را نيز «صَلْى» مى گويند، اما در آيه فوق به معناى وارد شدن و سوختن در آتش است.(4)

[صِلِىّ:]

«هُمْ أَوْلى بِها صِلِيّاً»

«صِلِىّ» از مادّه «صَلْى» مصدر است كه هم به معناى روشن كردن آتش، و هم چيزى را كه با آتش مى سوزانند آمده است.(5)

[صُمّ:]

«الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِيْنَ لَايَعْقِلُونَ»

«صُمّ» از مادّه «صَمَمْ» جمع «اصَمّ» به معناى كر است.(6)

[صمد:]

«اللَّهُ الصَّمَدُ»

براى «صمد» در روايات، كلمات مفسران و ارباب لغت، معانى زيادى ذكر شده است؛ «راغب» در «مفردات» مى گويد: «صمد» به معناى آقا و بزرگى است كه براى انجام كارها به سوى او مى روند.

و بعضى گفته اند: «صمد» به معناى چيزى است كه تو خالى نيست، بلكه پر است. در «مقاييس اللغة» آمده است: «صمد» دو ريشه اصلى دارد: يكى به معناى «قصد» است، و ديگرى به معناى «صلابت و استحكام» و اين كه به خداوند متعال «صمد» گفته مى شود، به خاطر اين است كه، بندگانش قصد درگاه او مى كنند. و شايد به همين مناسبت است كه معانى متعدد زير نيز، در كتب لغت براى «صمد» ذكر شده است:

شخص بزرگى كه در منتهاى عظمت است،


1- حجر، آيه 26( ج 11، ص 83)؛ رحمن، آيه 14( ج 23، ص 129)
2- احزاب، آيه 56( ج 17، ص 445)
3- حجّ، آيه 40( ج 14، ص 130)
4- نساء، آيه 30( ج 3، ص 452)
5- مريم، آيه 70( ج 13، ص 132)
6- انفال، آيه 22( ج 7، ص 156)

ص: 338

كسى كه مردم در حوائج خويش به سوى او مى روند، كسى كه برتر از او چيزى نيست، و كسى كه دائم و باقى بعد از فناى خلق است.

لذا امام حسين بن على عليه السلام در حديثى براى «صمد» پنج معنا بيان فرموده:

صمد، كسى است كه در منتهاى سيادت و آقايى است. صمد، ذاتى است دائم، ازلى و جاودانى. صمد، وجودى است كه جوف ندارد. صمد، كسى است كه نمى خورد و نمى آشامد. صمد، كسى است كه نمى خوابد.

در عبارت ديگرى آمده است: «صمد، كسى است كه قائم به نفس است و بى نياز از غير».

صمد، كسى است كه تغييرات و كون و فساد ندارد. از امام على بن الحسين عليه السلام نقل شده است كه فرمود: «صمد كسى است كه شريك ندارد، و حفظ چيزى براى او مشكل نيست، و چيزى از او مخفى نمى ماند».

بعضى نيز گفته اند: «صمد» كسى است كه هر وقت چيزى را اراده كند، مى گويد: موجود باش، آن هم فوراً موجود مى شود.(1)

[صنع:]

«يَصْنَعُ فِرْعَوْنُ»

«صنع» آن چنان كه «راغب» در كتاب «مفردات» گفته (غالباً) به معناى كارهاى جالب مى آيد، و در آيه فوق به معناى معمارى هاى زيبا و چشمگير عصر فرعونيان آمده است.(2)

[صِنْوان:]

«صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ»

«صِنْوان» جمع «صِنو» در اصل به معناى شاخه اى است كه از تنه اصلى درخت بيرون مى آيد و بنابراين «صنوان» به معناى شاخه هاى مختلفى است كه از يك تنه بيرون مى آيد.

براى «صِنو» معناى ديگرى ذكر كرده اند و آن «شبيه» است، ولى به نظر مى رسد كه اين معنا از معناى اول كه در بالا ذكر كرديم گرفته شده است.(3)

[صُواع:]

«نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِكِ»

«صُواع» به معناى پيمانه است.(4)

[صوّاف:]

«اللَّهِ عَلَيْها صَوَآفَّ»

«صوّاف» از مادّه «صَفّ» جمع «صافّه» به معناى «صف كشيده» است و به طورى كه در روايات وارد شده، منظور اين است كه:

دو دست شتر قربانى را از مچ تا زانو در حالى كه ايستاده باشد، با هم ببندند تا به


1- اخلاص، آيه 2( ج 27، ص 471)
2- اعراف، آيه 137( ج 6، ص 394)
3- رعد، آيه 4( ج 10، ص 142)
4- يوسف، آيه 72( ج 10، ص 59)

ص: 339

هنگام نحر زياد تكان به خود ندهد وفرارنكند.(1)

[صوامع:]

«لَّهُدِّمَتْ صَوامِعُ»

«صوامع» جمع «صومعه» به معناى مكانى است كه معمولًا در بيرون شهرها و دور از جمعيت، براى تاركان دنيا، زهاد و عباد ساخته مى شد كه در فارسى به آن «دير» گويند (بايد توجّه داشت «صومعه» در اصل به معناى بنايى است كه قسمت بالاى آن به هم پيوسته است، و ظاهراً اشاره به گلدسته هاى چهار پهلوئى بوده كه راهبان براى صومعه خود درست مى كردند).(2)

[صور:]

«وَ نُفِخَ فِى الصُّورِ»

«صور» به معناى شيپور يا شاخ ميان تهى است، كه معمولًا براى حركت قافله، يا لشكر، يا براى توقف آنها به صدا درمى آوردند، البته آهنگ اين دو، با هم متفاوت بوده، شيپور توقف، قافله را يك جا متوقف مى كرد، و شيپور حركت، اعلام شروع حركت قافله بود. ولى تعداد كمى از مفسرين «صور» را جمع «صورت» دانسته، و بنابراين، نفخ صور را به معناى دميدن در صورت، مانند دميدن روح در كالبد بشر دانسته اند، طبق اين تفسير، يك مرتبه در صورت هاى انسانى دميده مى شود و همگى مى ميرند، و يك بار دميده مى شود، همگى جان مى گيرند. توجّه كنيد «صور» (بر وزن نور) و «صُوَر» (بر وزن زحل) هر دو جمع «صورت» مى باشد.

و معمولًا به وسيله «صور» (شيپور)، دستورهايى به سربازان براى جمع شدن، يا حاضر باش و يا استراحت و خواب مى دهند، و استعمال آن در مورد «صور اسرافيل» يك نوع كنايه و تشبيه است.(3)

[صُوف:]

«أَصْوافِها وَ أَوْبارِها»

موهايى كه بر بدن چهارپايان مى رويد گاهى كمى نرم تر است كه آن را پشم مى گوئيم و عرب آن را «صُوف» مى نامد (و جمع آن أصواف است).(4)

[صَياصِى:]

«مِنْ صَياصِيهِمْ»

«صَياصِى» جمع «صيصيه» به معناى قلعه هاى محكم است، سپس به هر وسيله


1- حجّ، آيه 36( ج 14، ص 121)
2- حجّ، آيه 40( ج 14، ص 130)
3- زمر، آيه 68( ج 19، صفحات 558، 560)؛ ق، آيه 20( ج 22، ص 266)؛ نبأ، آيه 18( ج 26، ص 45)
4- نحل، آيه 80( ج 11، ص 375)

ص: 340

دفاعى نيز اطلاق شده است، مانند شاخ گاو و شاخكى كه در پاى خروس است.(1)

[صَيْحَه:]

«الَّذِيْنَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ»

«صيحه» در لغت به معناى «صداى عظيمى» است، كه معمولًا از دهان انسان يا حيوانى بيرون مى آيد، ولى اختصاص به آن ندارد، بلكه، هر گونه صداى عظيم را شامل مى شود.

«صَيْحَه» در اصل به معناى «شكافتن چوب يا لباس و برخاستن صدا» از آن است، سپس در هر صداى بلند، و فرياد مانند، به كار رفته، گاه به معناى طول قامت نيز آمده، مثلًا گفته مى شود: بِأَرْضِ فُلانٍ شَجَرٌ قَدْ صاحَ! «در فلان زمين درختى است كه فرياد مى كشد» يعنى آن چنان طولانى شده، كه گويى فرياد مى زند و مردم را به سوى خود مى خواند.

«صَيْحَة» در سوره «قمر» به معناى صداى عظيمى است كه از آسمان برمى خيزد، و ممكن است اشاره به صاعقه وحشت زايى باشد كه بر فراز شهر آنها در گرفت.(2)


1- احزاب، آيه 26( ج 17، ص 289)
2- هود، آيه 67( ج 9، ص 200)؛ يس، آيه 49( ج 18، ص 431)؛ قمر، آيه 31( ج 23، ص 66)

ص: 341

ص: 342

ص: 343

ض

[ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً:]

«وَضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً»

«ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً» يعنى دلتنگ و ناراحت شد.(1)

[ضالّ:]

«وَ وَجَدَكَ ضآلًّا فَهَدى

«ضالّ» از مادّه «ضلال» از نظر لغت به دو معنا آمده: «گمشده» و «گمراه» مثلًا گفته مى شود: الْحِكْمَةُ ضالَّةُ الْمُؤْمِنِ «دانش، گمشده انسان با ايمان است». و به همين مناسبت، به معناى مخفى و غائب نيز آمده، لذا در آيه 10 «سجده» مى خوانيم منكران معاد مى گفتند: أَ إِذا ضَلَلْنَا فِي الأَرْضِ أَ إِنَّا لَفي خَلْقٍ جَديد «هنگامى كه در زمين پنهان و غائب شديم در خلقت نوينى قرار خواهيم گرفت»؟

اگر «ضاّل» در آيه مورد بحث، به معناى «گمشده» باشد، مشكلى پيش نمى آيد، و اگر به معناى «گمراه» باشد، منظور نداشتن دسترسى به راه نبوت و رسالت قبل از بعثت است. و يا به تعبير ديگر، پيامبر در ذات خود چيزى نداشت، هر چه داشت از سوى خدا بود؛ بنابراين، در هر دو صورت مشكلى پيش نمى آيد.(2)

[ضامر:]

«عَلى كُلِّ ضامِرٍ يَأْتِيْنَ»

«ضامر» از مادّه «ضُمُور» به معناى حيوان لاغر است.(3)

[ضبح:]

«وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً»

«ضبح» (بر وزن مدح) به معناى صداى نفس هاى تند و سريع اسب است، كه هنگام دويدن از او به گوش مى رسد.(4)

[ضَحِكَت:]

«قآئِمَةٌ فَضَحِكَتْ»

بعضى از مفسران اصرار دارند: «ضَحِكَت» را از مادّه «ضَحْك» (بر وزن درك) به معناى «عادت زنانه» بگيرند، و گفته اند: درست در همين لحظه بود كه، ساره در آن سن زياد، و بعد از رسيدن به حد يأس، بار ديگر عادت ماهيانه را- كه نشانه امكان تولد فرزند بود- پيدا كرد، و لذا وقتى او را بشارت به تولد «اسحاق» دادند، كاملًا توانست اين مسأله را باور كند، آنها به اين استدلال كرده اند كه: در لغت عرب گفته مى شود: ضَحَكَتِ الأَرانِبُ يعنى: «خرگوش ها عادت شدند»! ولى، اين احتمال از جهات مختلفى بعيد است.(5)


1- عنكبوت، آيه 33( ج 16، ص 279)
2- ضحى آيه 7( ج 27، ص 123)
3- حجّ، آيه 27( ج 14، ص 82)
4- عاديات، آيه 1( ج 27، ص 264)
5- هود، آيه 71( ج 9، ص 207)

ص: 344

[ضُحىً:]

«يُحْشَرَ النَّاسُ ضُحىً»

«ضُحىً» در لغت به معناى گسترش آفتاب، يا بالا آمدن خورشيد است، و «واو» در جمله «وَ أَنْ يُحْشَرَ النَّاسُ ضُحىً» دليل بر معيت مى باشد.

«ضُحى به معناى موقعى است كه نور آفتاب در آسمان و زمين پهن مى شود. به معناى اوائل روز نيز آمده، يعنى آن موقعى كه خورشيد در آسمان بالا بيايد و نور آن بر همه جا مسلط شود، و اين در حقيقت، بهترين موقع روز است؛ و به تعبير بعضى، در حكم فصل جوانى است، در تابستان هوا هنوز گرم نشده، و در زمستان سرماى هوا شكسته شده است، و روح و جان انسان در اين موقع آمادّه هرگونه فعّاليّت است.(1)

[ضُرّ:]

«وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ»

«ضُرّ» عبارت است از كمبودهايى كه به انسان دست مى دهد اعم از اين كه جنبه بدنى داشته باشد مثل نقصان عضو و انواع بيمارى ها و يا جنبه روحى مثل جهل، سفاهت و جنون و يا جنبه هاى ديگر مانند از بين رفتن مال و مقام و فرزندان و «ايوب» گرفتار بسيارى از اين ناراحتى ها شد.(2)

[ضِرار:]

«مَسْجِداً ضِراراً»

«ضِرار» از مادّه «ضُرّ» به معناى: «زيان رسانيدن عمدى» است.(3)

[ضَرَّاء:]

«الْبَأْسَآءِ وَ الضَّرَّآءِ»

«ضَرَّاء» از مادّه «ضُرّ» به گفته «راغب» در «مفردات»: نقطه مقابل «سَرَّاء» يعنى آنچه مايه مسرت و موجب منفعت است، مى باشد (دقت كنيد)، و «ضرّاء» به معناى ناراحتى روحى مانند: غم و اندوه و جهل و نادانى و يا ناراحتى هايى كه از بيمارى و از دست دادن مقام و مال و ثروت پيدا مى شود. و «بأساء» يكى از عوامل ايجاد «ضرّاء» خواهد بود، بنابراين «ضرّاء» شامل هرگونه زيانى كه دامنگير انسان بشود در امور جانى، مالى، عرضى و امثال آن را شامل مى گردد.(4)


1- طه، آيه 59( ج 13، ص 257)؛ نازعات، آيه 29( ج 26، ص 110)؛ ضحى آيه 1( ج 27، ص 115)
2- انعام، آيه 17( ج 5، ص 223)؛ انبياء، آيه 84( ج 13، ص 519)؛ زمر، آيه 8( ج 19، ص 411)
3- توبه، آيه 107( ج 8، ص 177)
4- بقره، آيات 177، 214( ج 1، ص 678؛ ج 2، صفحه 123)؛ انعام، آيه 42( ج 5، ص 295)

ص: 345

[ضَرِيع:]

«طَعامٌ إِلَّا مِنْ ضَرِيْعٍ»

«ضَريع» از مادّه «ضُرُوع» است و در اين كه «ضَرِيع» چيست؟ مفسران تفسيرهاى گوناگونى دارند؛ بعضى گفته اند: نوعى خار است كه به زمين مى چسبد، هنگامى كه خشك نبود قريش آن را «شَبْرَق» مى ناميدند، و هنگامى كه خشك مى شد، آن را «ضَرِيع» مى گفتند، گياهى است سمى كه هيچ حيوان و چهارپايى به آن نزديك نمى شود.

«خليل» از علماى لغت مى گويد: «ضَرِيع» «گياه سبز بدبوئى است كه از دريا بيرون مى افتد».

«ابن عباس» گفته است: «درختى است از آتش كه اگر در دنيا باشد، زمين و هر چه را بر آن است مى سوزاند»! ولى، در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «ضريع چيزى است در آتش دوزخ، شبيه خار، تلخ تر از صبر، متعفن تر از مردار، و سوزنده تر از آتش، خداوند آن را ضريع نام نهاده است» (أَلضَّرِيْعُ شَىْ ءٌ يَكُونُ فِى النَّارِ يَشْبَهُ الشَّوْكَ، أَشَدُّ مَرارَةً مِنَ الصَّبْرِ، وَ أَنْتَنُ مِنَ الْجِيْفَةِ، وَ أَحَرُّ مِنَ النَّارِ، سَمَّاهُ اللَّهُ ضَرِيْعاً).

بعضى نيز گفته اند: «ضَرِيع» طعامى است ذلت آفرين كه دوزخيان براى رهايى از آن، به درگاه خدا تضرع مى كنند (فراموش نكنيم ماده «ضرع» به معناى ضعف و ذلت و خضوع است) اين تفسيرها با هم منافاتى ندارد و ممكن است در معناى اين واژه جمع باشد.(1)

[ضِعْف:]

«هُمُ الْمُضْعِفُونَ»

«ضِعْف» در لغت عرب، به معناى دو چندان نيست، بلكه دو برابر و چندين برابر را شامل مى شود و حداقل در مورد آيه، ده برابر است (چنان كه قرآن مى گويد: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها).

«راغب» در «مفردات» در معناى «ضعف» مى گويد: ضاعَفْتُهُ ضَمَمْتُ الَيْهِ مِثْلَهُ فَصاعِداً: «آن را مضاعف ساختم يعنى همانندش و يا بيشتر و چند برابر بر آن افزودم» (دقت كنيد).(2)

[ضعيف:]

«وَالمُسْتَضْعَفِيْنَ مِنَ الرِّجَالِ»

«ضعيف» از مادّه «ضَعْف» كسى است كه ناتوان است.(3)

[ضِغْث:]

«وَ خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً»

«ضِغْث» (بر وزن حرص) به معناى دسته اى از چوبهاى نازك ساقه گندم و جو و يا رشته هاى خوشه خرما و يا دسته گل و مانند آن است.(4)


1- غاشيه، آيه 6( ج 26، ص 431)
2- روم، آيه 39( ج 16، صفحات 470، 471)؛ احزاب، آيه 30( ج 17، ص 308)
3- نساء، آيه 75( ج 4، ص 22)
4- ص، آيه 44( ج 19، ص 318)

ص: 346

[ضفادع:]

«الْقُمَّلَ وَ الضَّفادِعَ»

«ضفادع» جمع «ضفدع» است، «ضفدع» به معناى قورباغه است، اين كلمه به صورت جمع در آيه فوق آمده ولى عذاب هاى ديگر به صورت مفرد ذكر شده است و شايد اين دليل بر آن باشد كه انواع مختلفى از قورباغه را خداوند بر اينها مسلط ساخت.

اين قورباغه ها از رود «نيل» سر برآوردند و آن قدر توليد مثل كردند كه زندگى آنها را قرين بدبختى و مشكلات كرد.(1)

[ضَلُّوا:]

«قالُوا ضَلُّوا عَنَّا»

«ضَلُّوا» از مادّه «ضَلال» است. مفسران براى «ضَلُّوا» در اينجا دو معنا گفته اند: بعضى آن را به معناى «ضاعوا» و «هلكوا» گرفته اند، و بعضى به معناى «غابوا» چنان كه مى گوئيم «ضلت الدابة» يعنى «غابت فلم يُعرَف مكانها».(2)

[ضَنْك:]

«فَإِنَّ لَهُ مَعِيْشَةً ضَنْكاً»

«ضَنْك» به معناى سختى و تنگى است، اين كلمه هميشه به صورت مفرد به كار مى رود و تثنيه و جمع و مؤنث ندارد.(3)

[ضَنِين:]

«عَلَى الْغَيْبِ بِضَنِيْنٍ»

«ضَنِين» از مادّه «ضِنّه» (بر وزن مِنّة) به معناى بخل در مورد اشياء نفيس و گران بها است، و اين صفتى است كه هرگز در پيامبران وجود ندارد، و اگر ديگران به خاطر علوم محدودشان چنين صفتى را دارند، پيامبر صلى الله عليه و آله كه سر چشمه علمش اقيانوس بيكران علم خدا است، از اين گونه صفات مبرّا است.(4)

[ضياء:]

«جَعَلَ الشَّمْسَ ضِيَآءً»

«ضياء» از مادّه «ضَوء» است. در اين كه ميان «ضياء» و «نور» چه تفاوتى است، مفسران گفتگوى فراوان دارند:

بعضى هر دو را مترادف و به يك معنا دانسته اند.

بعضى گفته اند: «ضياء» كه در مورد نور «خورشيد» به كار رفته، همان نور قوى است، اما كلمه «نور» كه درباره «ماه» به كار رفته، نور ضعيف تر است.

سومين نظر در اين باره اين است كه: «ضياء» به معناى نور ذاتى است، ولى «نور» مفهوم اعمى دارد، كه ذاتى و عرضى هر دو را شامل مى شود.


1- اعراف، آيه 133( ج 6، ص 384)؛ اسراء، آيه 101( ج 12، ص 341)
2- مؤمن، آيه 74( ج 20، ص 191)
3- طه، آيه 124( ج 13، ص 358)
4- تكوير، آيه 24( ج 26، ص 207)

ص: 347

بنابراين، تفاوت تعبير در آيه، اشاره به اين نكته است كه خداوند «خورشيد» را منبع جوشش نور قرار داد، در حالى كه نور «ماه»، جنبه اكتسابى دارد، و از «خورشيد» سرچشمه مى گيرد.(1)

[ضَيْف:]

«عَنْ ضَيْفِ إِبْراهِيْمَ»

گر چه «ضَيْف» در اينجا به صورت مفرد است، ولى، همان گونه كه بعضى از مفسران بزرگ گفته اند، هم معناى مفرد دارد و هم معناى جمع (مهمان و مهمانان).(2)


1- يونس، آيه 5( ج 8، ص 281)
2- حجر، آيه 51( ج 11، ص 116)

ص: 348

ص: 349

ص: 350

ص: 351

ط

[طائر:]

«لا طائِرٍ يَطِيْرُ بِجَنَاحَيْهِ»

«طائر» از مادّه «طَيَران» به هر گونه پرنده اى گفته مى شود، منتها چون در پاره اى از موارد به امور معنوى كه داراى پيشرفت و جهش هستند اين كلمه اطلاق مى شود در آيه مورد بحث، براى اين كه نظر فقط روى «پرندگان» متمركز شود جمله «يطير بجناحيه» به آن افزوده شده است.

ولى، در سوره «اسراء» اشاره به چيزى است كه در ميان عرب معمول بوده، كه به وسيله پرندگان، فال نيك و بد مى زدند، و از چگونگى حركت آنها، نتيجه گيرى مى كردند.

مثلًا اگر پرنده اى از طرف راست آنها حركت مى كرد، آن را به فال نيك مى گرفتند، و اگر از طرف چپ حركت مى كرد آن را به فال بد مى گرفتند (و به آن «تطيّر» مى گفتند). اما غالباً اين كلمه (تطيّر) به معناى فال بد زدن به كار مى رود، در حالى كه «تفأّل» بيشتر به فال نيك زدن گفته مى شود.(1)

[طائِفٌ:]

«طائِفٌ مِّنَ الشَّيْطانِ»

«طائِفٌ» از مادّه «طواف» به معناى «طواف كننده» است، گويا وسوسه هاى شيطانى همچون طواف كننده اى پيرامون فكر و روح انسان پيوسته گردش مى كنند تا راهى براى نفوذ بيابند، اگر انسان در اين هنگام به ياد خدا و عواقب شوم گناه بيفتد، آنها را از خود دور ساخته و رهايى مى يابد و گرنه سرانجام در برابر اين وسوسه ها تسليم مى گردد.

ولى، گاه كنايه از بلا و مصيبتى است كه در شب روى مى دهد، و منظور در سوره «قلم» همين است.(2)

[طائِفَةٌ:]

«وَدَّتْ طائِفَةٌ مِّنْ أَهْلِ الْكِتابِ»

«طائِفَةٌ» از مادّه «طواف» به معناى حركت دور چيزى است، و از آنجا كه در گذشته براى مسائل ايمنى و امنيتى، به صورت دسته جمعى، مسافرت مى كردند، واژه «طائِفَة» بر آنها اطلاق شد، سپس به هر گروه و جمعيتى «طائِفَة» گفتند.(3)

[طارِق:]

«وَالسَّمآءِ وَ الطَّارِقِ»

«طارِق» از مادّه «طرق» (بر وزن برق) به معناى كوبيدن است، و راه را از اين جهت «طريق» گويند كه با پاى رهروان كوبيده مى شود، و «مِطْرَقَه» به معناى پتك و چكش است كه براى كوبيدن فلزات و مانند آن به


1- انعام، آيه 38( ج 5، ص 279)؛ اسراء، آيه 13( ج 12، ص 63)
2- اعراف، آيه 201( ج 7، ص 85)؛ قلم، آيه 19( ج 24، ص 401)
3- آل عمران، آيه 69( ج 2، ص 707)

ص: 352

كار مى رود. و از آنجا كه درهاى خانه ها را به هنگام شب مى بندند، و كسى كه شب وارد مى شود، ناچاراست در را بكوبد، به اشخاصى كه در شب وارد مى شوند «طارق» گويند.(1)

[طاغوت:]

«يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ»

«طاغوت» صيغه مبالغه از مادّه «طغيان» به معناى تعدى و تجاوز از حدّ و مرز است، و به هر چيزى كه سبب تجاوز از حدّ گردد، گفته مى شود؛ از اين رو شياطين، بتها، حكام جبار و مستكبر و هر معبودى غير از پروردگار، و هر مسيرى كه به غير حق منتهى مى شود، همه، طاغوت است.

اين كلمه هم به معناى مفرد و هم به معناى جمع استعمال مى شود، هر چند گاهى آن را به «طواغيت» جمع مى بندند.

بعضى از مفسران، مانند «زمخشرى» در «كشّاف» معتقدند: «طاغوت» در اصل «طَغَيُوت» (بر وزن فعلوت) همانند «ملكوت» بوده، سپس مقلوب شده و لام الفعل بر عين الفعل تقدم يافته و «طَيَغُوت» شده، و بعد از تبديل ياء به الف «طاغوت» گرديده، و از چند جهت معنا تأكيد را مى رساند؛ صيغه مبالغه، معناى مصدرى، و قلب.(2)

[طاغِيَه:]

«طاغِيَه» از مادّه «طُغيان» به معناى موجودى است كه از حدّ خود تجاوز كند و اين، هم با زلزله سازگار است و هم با صاعقه، بنابراين، تضادى در ميان آيات نيست.(3)

[طالب:]

«الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ»

در اين كه منظور از «طالب» چيست؟ حق آن است كه «طالب» در اين آيه عبادت كنندگان بت ها هستند. بعضى از مفسران نيز، احتمال داده اند: «طالب» اشاره به مگس است.

بعضى ديگر، «طالب» را بت ها دانسته اند.(4)

[طامَّة:]

«فَإِذا جآئَتِ الطَّآمَّةُ»

«طامَّة» از مادّه «طمّ» (بر وزن فنّ) در اصل، به معناى پر كردن است و به هر چيزى كه در حدّ اعلى قرار گيرد «طامّه» مى گويند، و لذا به حوادث سخت و مصائب بزرگ كه مملوّ از مشكلات است نيز «طامّه» اطلاق مى شود، و در اينجا اشاره به قيامت است كه مملوّ از حوادث هولناك مى باشد و توصيف آن به «كُبرى تأكيد بيشترى درباره اهميت و عظمت اين حادثه بى نظير است.(5)


1- طارق، آيه 1( ج 26، ص 372)
2- بقره، آيه 256( ج 2، ص 328، 329)؛ نحل، آيه 36( ج 11، ص 247)؛ زمر، آيه 17( ج 19، ص 431)
3- اعراف، آيه 73( ج 6، ص 289)
4- حجّ، آيه 73( ج 14، ص 190)
5- نازعات، آيه 34( ج 26، ص 114)

ص: 353

[طباق:]

«سَبْعَ سَمَاواتٍ طِباقاً»

«طباق» از مادّه «مطابَقَة» مصدر باب «مفاعله» به معناى «مطابقه» است؛ گاه به معناى قرار گرفتن چيزى بالاى چيزى مى آيد و گاه به معناى هماهنگى و مطابقت دو چيز با يكديگر است؛ و در اينجا هر دو معنا صدق مى كند. مطابق معناى اول، آسمان هاى هفتگانه يكى بالاى ديگرى قرار دارد؛ و به طورى كه در تفسير آسمان هاى هفتگانه در گذشته گفته ايم، يك تفسير قابل توجّه اين است كه تمام آنچه را ما با چشم مسلّح و غير مسلّح از ستارگان ثوابت و سيّار مى بينيم، همه جزء آسمان اول است، و شش عالم ديگر، يكى ما فوق ديگرى بعد از آن قرار دارد كه از دسترس علم و دانش انسان امروز بيرون است، و ممكن است در آينده اين شايستگى را پيدا كند كه آن عوالم، عجيب و گسترده را يكى بعد از ديگرى كشف كند. و بنابر احتمال دوم، قرآن به هماهنگى و مطابقت آسمان هاى هفتگانه در نظم و عظمت و زيبايى اشاره مى كند.(1)

[طِبْتُمْ:]

«سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ»

«طِبْتُمْ» از مادّه «طيب» (بر وزن صيد) به معناى پاكيزگى است؛ و چون بعد از سلام و درود قرار گرفته، مناسب اين است كه مفهوم «انشائى» داشته باشد، يعنى پاك و پاكيزه باشيد، و خوش و خرم بمانيد، و يا به تعبير ديگر: «گوارا باد بر شما اين نعمت هاى پاك، اى پاك سرشتانِ پاكدل».

ولى بسيارى از مفسران، اين جمله را به معناى «خبرى» تفسير كرده اند و گفته اند فرشتگان به آنها مى گويند: شما از هر آلودگى و پليدى پاك شده ايد، و با ايمان و عمل صالح، قلب و روح شما پاك گرديده، و از گناهان و معاصى نيز پاك شده ايد، و حتى بعضى، روايتى نقل كرده اند كه بر در بهشت درختى است كه دو چشمه آب زلال، از پاى آن مى جوشد، مؤمنان از يك چشمه مى نوشند، و باطن آنها پاك مى شود، و در چشمه ديگرى خود را شستشو مى دهند، و ظاهر آنها پاك مى شود و اينجاست كه خازنان بهشت، به آنها مى گويند: «سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ».(2)

[طبع:]

«طَبَعَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِم»

«طبع» به معناى «مُهر نهادن»، اشاره به اين


1- نوح، آيه 15( ج 25، ص 83)
2- زمر، آيه 73( ج 19، ص 581)

ص: 354

است كه: گاهى براى اين كه مثلًا كسى دست به محتواى صندوقى نزند و درِ آن را نگشايد، آن را محكم مى بندند و بعد از بستن، با نخ مخصوصى محكم مى كنند، و روى آن مهر مى زنند كه اگر آن را بگشايند، فوراً معلوم خواهد شد. اين تعبير در اينجا كنايه از نفوذناپذيرى مطلق است.(1)

[طَحاها:]

«وَ الأَرْضِ وَ مَا طَحاها»

«طَحاها» از مادّه «طحو» (بر وزن سهو) هم به معناى انبساط و گستردگى آمده است، و هم به معناى «راندن، دور كردن و از ميان بردن»، و در اينجا به معناى گستردن است؛ چرا كه:

اوّلًا- زمين در آغاز در زير آب غرق بود، تدريجاً آبها در گودال هاى زمين قرار گرفت، خشكى ها سر بر آورد و گسترده شد، كه از آن تعبير به «دحو الارض» نيز مى شود.

ثانياً- زمين در آغاز به صورت پستى ها و بلندى ها با شيب هاى تند و غير قابل سكونتى بود، باران هاى سيلابى مداوم باريدند، ارتفاعات زمين را شستند، در دره ها گستردند، و تدريجاً زمين هاى مسطح و قابل استفاده براى زندگى انسان، و كشت و زرع به وجود آمد.

بعضى از مفسران معتقدند كه در اين تعبير، يك اشاره اجمالى به حركت زمين نيز وجود دارد؛ چرا كه يكى از معانى «طحو» همان راندن است، كه مى تواند اشاره به حركت انتقالى زمين به دور آفتاب، و يا حتى حركت وضعى آن به دور خود، و يا هر دو باشد.(2)

[طرائق:]

«سَبْعَ طَرآئِقَ»

«طرائق» جمع «طريقه» به معناى «راه» يا به معناى «طبقه» است؛ در صورت اول، معناى آيه چنين مى شود كه ما هفت راه بالاى سر شما آفريديم، ممكن است اين راه ها طرق رفت و آمد فرشتگان باشد، و ممكن است مدار گردش ستارگان آسمان. بنابر معناى دوم، مفهومش اين است كه ما هفت طبقه (هفت آسمان) بر فراز شما آفريديم.(3)

[طَرْف:]

«قاصِراتُ الطَّرْفِ»

«طَرْف» (بر وزن برف) به معناى پلك چشم است، و گاه، به معناى نگاه كردن نيز آمده است؛ توصيف زنان بهشتى به «قاصِراتُ الطَّرْفِ» (آنها كه نگاهى كوتاه دارند) اشاره به اين است كه: تنها چشم به همسران خود دوخته اند، فقط به آنها عشق مى ورزند و به غير آنان نمى انديشند كه اين، از بزرگ ترين مزاياى همسر است.

بعضى از مفسران نيز، آن را به معناى حالت خمار بودن چشم كه حالت جالب مخصوصى است دانسته اند، جمع ميان اين دو معنا نيز، بى مانع است.


1- نحل، آيه 108( ج 11، ص 457)
2- شمس، آيه 6( ج 27، ص 58)
3- مؤمنون، آيه 17( ج 14، ص 236)

ص: 355

«طَرْف» مصدر است و به معناى گردش چشم نيز آمده، و «طرفة العين» يعنى- يك گردش چشم- ضمناً ضمير در «عليها» در سوره «شورى به عذاب باز مى گردد.

درست است كه «عذاب»، مذكر است ولى چون در اينجا به معناى نار و جهنم مى باشد، ضمير مؤنث به آن بازگشته است.(1)

[طَرْفِ خَفِىّ:]

«مِنْ طَرْفٍ خَفِىٍّ»

بعضى از مفسران گفته اند: «طَرْفِ خَفِىّ» در اين جا، به معناى نگاه كردن آنها با چشم نيم باز است؛ چرا كه از شدت وحشت، قدرت بر گشودن چشم ندارند، يا چنان وارفته و بى رمقند، كه حتى حال گشودن چشم را به طور كامل ندارند!(2)

[طَرِيقَه:]

«وَ يَذْهَبا بِطَرِيْقَتِكُمُ الْمُثْلى

«طَرِيقَه» به معناى روش و در اينجا منظور، «مذهب» است.(3)

[طعام:]

«كَفَّارَةٌ طَعامُ مَساكِيْنَ»

در اين كه منظور از «طعام» چيست؟ بعضى از مفسران احتمال داده اند: مراد ماهيانى است كه بدون صيد مى ميرند و بر روى آب مى مانند؛ در حالى كه مى دانيم اين سخن درست نيست؛ زيرا ماهى مرده خوردنش حرام است. آنچه بيشتر از ظاهر آيه استفاده مى شود اين است كه منظور از طعام همان خوراكى است كه از ماهيان صيد شده ترتيب داده شود؛ زيرا آيه مى خواهد دو چيز را مجاز كند: نخست صيد كردن و ديگر خوردن غذاى صيد شده.

ضمناً از مفهوم اين تعبير، فتواى معروفى كه در ميان فقهاى ما وجود دارد، نيز اجمالًا استفاده مى شود كه در مورد حيوانات صحرايى نه تنها اقدام به صيد حرام است، كه خوردن گوشت حيوانات صيد شده نيز مجاز نيست. «طعام» معناى مصدرى نيز دارد و به معناى «اطعام» است.(4)

[طَغْوى طغيان:]

«ثَمُودُ بِطَغْويهآ»

«طَغْوى و «طغيان» هر دو به يك معناست، و مراد از آن تجاوز از حدّ و مرز است، و در اينجا، منظور تجاوز از حدود الهى و سركشى در مقابل فرمان هاى او است. از عبارت بعضى از علماى لغت استفاده مى شود كه «طغيان» هم به صورت ناقص واوى و هم ناقص يايى آمده است، «طغوى


1- صافات، آيه 48؛ ص، آيه 52( ج 19، صفحات 70، 336)؛ شورى آيه 45( ج 20، ص 500)
2- شورى آيه 45( ج 20، ص 501)
3- طه، آيه 63( ج 13، ص 260)
4- مائده، آيه 95( ج 5، ص 111)؛ فجر، آيه 18( ج 26، ص 481)

ص: 356

از مادّه ناقص واوى گرفته شده و «طغيان» از ناقص يايى (دقت كنيد).(1)

[طَفِق:]

«فَطَفِقَ مَسحَا بِالسُّوقِ»

«طَفِق» (به اصطلاح نحويين از افعال مقاربه است و) به معناى آغاز كردن كارى است.(2)

[طَلٌّ:]

«لَّم يُصِبْها وابِلٌ فَطَلٌّ»

«طَلٌّ» به معناى باران دانه ريز است، كه گاه، به صورت غبار به روى گياهان مى ريزد، و گاه، به شبنم نيز گفته مى شود.(3)

[طلح:]

«وَ طَلْحٍ مَّنْضُودٍ»

«طلح» درختى است سبز و خوشرنگ و خوشبو، جمعى گفته اند: همان درخت موز است كه، برگهاى بسيار پهن و سبز و زيبا، و ميوه اى شيرين و گوارا دارد.(4)

[طَلْع:]

«مِنَ النَّخْلِ مِنْ طَلْعِها»

«طَلْع» به معناى خوشه سربسته خرما است كه در غلاف سبز رنگ زيبايى پيچيده شده و پس از شكافته شدن از وسط آن رشته هاى باريكى بيرون مى آيد و همان ها بعداً خوشه هاى خرما را تشكيل مى دهند.

از مادّه «طلوع» معمولًا به شكوفه خرما گفته مى شود كه قبل از ظاهر شدن ميوه، طلوع مى كند، و مانند دو كفه اى است كه روى هم قرار گرفته، و در درون آن خوشه خرما است كه در آن هنگام، بسيار كوچك است، اين پوسته مى شكافد و خوشه ظاهر مى شود.

گاهى واژه «طلع» به نخستين ميوه اين درخت نيز گفته مى شود.

«طَلْع» از مادّه «طلوع» به اين مناسبت است كه نخستين ميوه اى است كه بر درخت ظاهر مى شود و طلوع مى كند.(5)

[طمس:]

«أَنْ نَّطْمِسَ وُجُوهاً»

«طمس» در اصل، به معناى محو و بى خاصيت نمودن آثار چيزى است، مانند اين كه خانه اى را ويران كنند و سپس جاى آن را به كلّى صاف كرده، آثار بناى سابق را از آن بر چينند، ولى به طور كنايه در مورد چيزهايى كه از اثر و خاصيت افتاده نيز گفته مى شود.(6)

[طُمِسَت:]

«النُّجُومُ طُمِسَتْ»

«طُمِسَت» از مادّه «طمس» (بر وزن شمس)


1- شمس، آيه 11( ج 27، ص 69)
2- ص، آيه 33( ج 19، ص 293)
3- بقره، آيه 265( ج 2، ص 383)
4- واقعه، آيه 29( ج 23، ص 231)
5- انعام، آيه 99( ج 5، ص 460)؛ شعراء، آيه 148( ج 15، ص 332)؛ صافات، آيه 65( ج 19، ص 85)؛ ق، آيه 10( ج 22، ص 245)
6- نساء، آيه 47( ج 3، ص 517)؛ يونس، آيه 88( ج 8، ص 454)

ص: 357

به معناى محو كردن و زائل كردن آثار چيزى است، و در اينجا ممكن است اشاره به محو نور ستارگان باشد يا متلاشى شدن آنها، ولى تفسير اول مناسب تر است.(1)

[طَمَسْنَا:]

«وَ لَوْ نَشآءُ لَطَمَسْنَا»

«طَمَسْنَا» از مادّه «طَمْس» (بر وزن شمس) به معناى محو كردن و از بين بردن آثار چيزى است، و در اينجا اشاره به محو نور چشم يا محو خود چشم است به طورى كه چيزى از آن باقى نماند، و به كلّى محو گردد.(2)

[طَوَّافُون:]

«طَوَّافُونَ عَلَيْكُمْ»

«طَوَّافُون» در اصل، از مادّه «طواف» به معناى گردش دور چيزى است؛ و چون به صورت صيغه مبالغه آمده، به معناى كثرت در اين امر مى باشد. و با توجّه به اين كه بعد از آن، «بَعْضُكُمْ عَلى بَعْضٍ» آمده، مفهوم جمله اين مى شود كه در غير اين سه وقت، شما مجاز هستيد بر گرد يكديگر بگرديد و رفت و آمد داشته باشيد، و به هم خدمت كنيد.(3)

[طود:]

«فِرْقٍ كَالطُّودِ الْعَظِيمِ»

«طود» به معناى كوه عظيم است، و توصيف مجدد آن به عظيم در آيه فوق تأكيدى بر اين معنا است.(4)

[طَوعاً:]

«وَالأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً»

در تفسير «طوعاً و كرهاً» اين احتمال داده شده كه منظور از «طوعاً» جرياناتى از جهان آفرينش است كه موافق ميل فطرى و طبيعى يك موجود است (مانند ميل طبيعى موجود زنده براى زنده ماندن) و منظور از «كرهاً» تمايلى است كه از خارج بر يك موجود تحميل مى شود مانند مرگ يك موجود زنده بر اثر هجوم ميكروب ها.(5)

[طَوْعاً أَوْ كَرْهاً:]

«طَوْعاً أَوْ كَرْهاً»

تعبير به «طَوْعاً أَوْ كَرْهاً» اشاره به اين است كه اراده قطعى خداوند، به شكل گرفتن آسمان ها و زمين تعلق يافته بود، و در هر صورت مى بايست آن مواد، به چنين صورت مطلوبى در آيند، بخواهند يا نخواهند.(6)

[طوفان:]

«عَلَيْهِمُ الطُّوفانَ»

«طوفان» از مادّه «طوف» (بر وزن خوف) به معناى موجود گردنده و طواف كننده است؛


1- مرسلات، آيه 8( ج 25، ص 400)
2- يس، آيه 66( ج 18، ص 458)
3- نور، آيه 58( ج 14، ص 576)
4- شعراء، آيه 63( ج 15، ص 270)
5- رعد، آيه 15( ج 10، ص 186)
6- فصّلت، آيه 11( ج 20، ص 246)

ص: 358

سپس به هر حادثه اى كه انسان را احاطه كند، طوفان گفته شده. ولى در لغت عرب، بيشتر به سيلاب ها و امواج گردنده و كوبنده اى گفته مى شود كه خانه ها را ويران مى كند و درختان را از ريشه برمى كند (اگر چه در زبان فارسى امروز، طوفان، بيشتر به بادهاى شديد و كوبنده اطلاق مى گردد).(1)

[طَول:]

«وَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلًا»

«طَول» (بر وزن قول) در اصل، از مادّه «طول» (بر وزن نور) گرفته شده و به معناى توانايى و رسايى و امكانات مالى و مانند آن آمده است. بنابراين، «أُولُوا الطَّوْلِ»، به معناى كسانى است كه داراى قدرت مادى كافى براى حضور در ميدان جنگ هستند، و با اين حال، مايل بوده اند، در صف افراد ناتوان يعنى: آنها كه از نظر جسمى يا مالى توانايى جهاد نداشته اند، بمانند.

اصل اين كلمه، از «طُول» (بر وزن پول)، كه ضد «عرض» است گرفته شده، و تناسب اين دو معنا با يكديگر روشن است، زيرا توانايى مالى و جسمى، يك نوع كشش و ادامه و طول قدرت را مى رساند.

بعضى از مفسران گفته اند: «ذى الطول» در سوره «مؤمن» به كسى گفته مى شود كه نعمتى طولانى به ديگرى مى بخشد، بنابراين معناى آن اخص از معناى «منعم» است.(2)

[طىّ:]

«مَطْوِيَّاتُ بِيَمِيْنِهِ»

«طىّ» به معناى «به هم پيچيدن» است كه گاه كنايه از گذشتن عمر يا عبور از چيزى نيز مى باشد.(3)

[طَيِّب:]

«فَتَيَمَّمُوا صَعِيْداً طَيِّباً»

«طَيِّب» از مادّه «طَيْب» به چيزهايى گفته مى شود كه با طبع آدمى موافق باشد و در قرآن به بسيارى از موضوعات، اطلاق شده است (الْبَلَدُ الطَّيِّب- مساكن طيّبة- ريح طيّب- حياة طيّبة و ...) و هر چيز پاكيزه را نيز «طيّب» مى گويند؛ زيرا طبع آدمى ذاتاً از اشياء ناپاك متنفر است. و از اينجا روشن مى شود كه خاكِ تيمم بايد كاملًا پاك و پاكيزه باشد.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: معناى «طَيِّب» در اصل چيزى است كه حواس ظاهر و باطن از آن لذت برد، (و اين معناى جامعى است كه همه شرائط مناسب يك مسكن را در بر مى گيرد).(4)


1- اعراف، آيه 133( ج 6، ص 383)
2- نساء، آيه 25( ج 3، ص 440)؛ توبه، آيه 86( ج 8، ص 94)؛ مؤمن، آيه 3( ج 20، ص 22)
3- زمر، آيه 67( ج 19، ص 553)
4- مائده، آيه 6( ج 4، ص 372)؛ صفّ، آيه 12( ج 24، صفحات 103، 104)

ص: 359

[طَيِّبات:]

«وَ رَزَقَكُمْ مِّنَ الطَّيِّباتِ»

«طَيِّبات» از مادّه «طَيْب» مفهوم وسيعى دارد كه هر گونه روزى پاكيزه را شامل مى شود خواه جنبه مادى داشته باشد، يا معنوى، جنبه فردى داشته باشد يا اجتماعى. هر چيز پاكيزه، اعم از غذا، لباس، همسران، خانه ها، مَركب ها، حتى سخنان و گفتگوهاى پاكيزه را، شامل مى شود. ممكن است، انسان بر اثر نادانى، اين مواهب پاك را بيالايد، ولى خداوند، در عالم آفرينش آنها را پاك آفريده است.(1)

[طيّبات، طيّبين:]

«وَ الطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبِيْنَ»

در اين كه منظور از «طيّبات» و «طيّبين» در سوره «نور» كيانند؟ مفسران بيانات مختلفى دارند:

1- گاه گفته شده: منظور سخنان پاك، از آن مردان پاك و با تقوا است، و «از كوزه همان برون تراود كه در او است».

2- گاه گفته مى شود: «حسناتِ» اعمالى است كه تعلق به پاكان دارد.

3- «طيّبات» و «طيّبون» به زنان و مردان پاكدامن اشاره مى كند و ظاهراً منظور از آيه همين است، زيرا قرائنى در دست است كه معناى اخير را تأييد مى كند.(2)

[طَيْر:]

«أَ وَ لَمْ يَرَوا إِلَى الطَّيْرِ»

«طَيْر» از مادّه «طَيَران» جمع «طائر» است، و لذا فعل و وصف آن به صورت جمع آمده و اين كه بعضى تصور كرده اند «طير» مفرد است بر خلاف تصريح ارباب لغت مى باشد.(3)

[طين:]

«طين» يعنى معجونى از آب و خاك.(4)


1- نحل، آيه 72( ج 11، ص 346)؛ مؤمن، آيه 64( ج 20، ص 177)
2- نور، آيه 26( ج 14، ص 451)
3- ملك، آيه 19( ج 24، ص 353)
4- فرقان، آيه 54( ج 15، ص 144)

ص: 360

ص: 361

ص: 362

ص: 363

ظ

[ظالِمِين:]

«الظَّالِمينَ لَهُمْ عَذابٌ»

تعبير به «ظالِمِين» از مادّه «ظُلْم»، درباره مشركانى كه عقيده به تشريع هايى در برابر قوانين الهى داشتند، به خاطر وسعتى است كه در مفهوم «ظلم» وجود دارد، و به هر كارى كه در غير موردش صورت گيرد، اطلاق مى گردد.(1)

[ظُفُر:]

«حَرَّمْنَا كُلَّ ذي ظُفُرٍ»

«ظُفُر» (بر وزن شتر) در اصل، به معناى «ناخن» مى باشد، ولى به سمّ حيوان هاى سمّ دار (آنها كه همچون اسب، سم هايى دارند كه شكاف ندارد نه مانند گوسفند و گاو كه داراى سم شكافته مى باشند) نيز اطلاق شده؛ زيرا سمّ هاى آنها شبيه ناخن است، و نيز به پاى شتر كه نوك پاى او يكپارچه است و شكافى ندارد، گفته اند.

بنابراين، از آيه فوق چنين استفاده مى شود كه تمام حيواناتى كه «سم چاك» نيستند اعم از چهارپايان يا پرندگان، بر يهود تحريم شده بود.(2)

[ظِلال:]

«وَ ظِلالُهُمْ بِالْغُدُوِّ»

«ظِلال» جمع «ظلّ» به معناى سايه است، خواه، سايه اى مانند سايه درختان در روز، و يا سايه اى كه در تاريكى شب حاصل مى شود.(3)

[ظلَّام:]

«بِظَلَّامٍ لِّلْعَبيد»

«ظلَّام» از مادّه «ظُلْم»، صيغه مبالغه و به معناى بسيار ظلم كننده است، انتخاب اين كلمه در اينجا با آن كه خداوند كمترين ظلمى روا نمى دارد، شايد به خاطر اين باشد كه اگر او مردم را مجبور به كفر و گناه كند و انگيزه هاى كارهاى زشت را در آنان بيافريند و سپس آنها را به جرم اعمالى كه جبراً انجام داده اند كيفر دهد، ظلم كوچكى انجام نداده، بلكه «ظلَّام» خواهد بود!

و ممكن است اشاره به اين باشد كه مقام علم و قدرت و عدل خداوند، چنان است كه اگر ستم كوچكى به كسى كند، بزرگ و بسيار خواهد بود، و مصداق «ظلّام» خواهد شد، بنابراين او از هر گونه ستمى بر كنار است.

و يا ناظر به كثرت افراد و مصاديق است؛ چرا كه اگر ستم كوچكى به بنده اى كند، افراد شبيه او بسيارند، و مجموعاً ظلم بسيار مى شود. به هر حال، اين تعبير، دليل بر


1- شورى آيه 21( ج 20، ص 426)
2- انعام، آيه 146( ج 6، ص 31)
3- رعد، آيه 15( ج 10، ص 186)؛ مرسلات، آيه 41( ج 25، ص 423)

ص: 364

اختيار و آزادى اراده بندگان است، نه شيطان مجبور است شيطنت كند، نه كافران مجبورند راه كفر و عناد و راه شيطان را پيش گيرند، و نه سرنوشت قطعى و خارج از اراده، براى كسى مقرر شده است.(1)

[ظُلَل:]

«في ظُلَلٍ مِّنَ الْغَمَامِ»

«ظُلَل» جمع «ظُلَّة» (بر وزن قلّه) به هر چيزى گفته مى شود كه سايه افكن باشد.

مفسران نيز براى آن چند معنا ذكر كرده اند:

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «ظُلّه» به معناى «ابرى است كه سايه مى افكند»، و غالباً در مواردى به كار مى رود كه موضوع ناخوشايندى در كار است.

بعضى نيز، آن را به معناى «سايبان» از مادّه «ظلّ» دانسته اند. و بعضى نيز، آن را به معناى كوه گرفته اند.

گر چه اين معانى- در رابطه با آيه 32 سوره «لقمان»- تفاوت زيادى با هم ندارد، ولى، با توجّه به اين كه در قرآن كراراً اين كلمه به معناى ابرهاى سايه افكن آمده، و با توجّه به اين كه تعبير «غَشِيَهُم» (آنها را مى پوشاند) تناسب بيشترى با معناى ابر دارد، اين تفسير نزديك تر به نظر مى رسد. يعنى امواج عظيم دريا آن چنان برمى خيزد، و اطراف آنها را احاطه مى كند كه گويى ابرى بر سر آنان سايه افكنده است، سايه اى وحشتناك وهول انگيز.

«ظُلَل» به معناى پرده اى است كه در طرف بالا نصب شود، بنابراين اطلاق آن در سوره «زمر» بر فرشى كه در زير پا گسترده است، يك نوع اطلاق مجازى و از باب توسعه در مفهوم كلمه است.

بعضى از مفسران، گفته اند: چون دوزخيان در ميان طبقات جهنم گرفتارند پرده هاى آتش هم بالاى سر آنها، و هم زير پاى آنها است، و حتى اطلاق كلمه «ظُلَل» بر پرده هاى پايينى، مجاز نيست.(2)

[ظلم:]

«لا يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمينَ»

«ظلم» تنها ستم كردن به ديگران نيست، بلكه ظلم (در برابر عدل) در سوره «بقره» به معناى وسيع كلمه به كار رفته و نقطه مقابل عدالت به معناى گذاردن هر چيز به جاى خويش است. بنابراين ظلم آن است كه شخص يا كار يا چيزى را در موقعيتى كه شايسته آن نيست قرار دهند.

«ظلم» در سوره «زمر» معناى وسيعى دارد كه هم شرك را شامل مى شود، و هم مظالم ديگر را.(3)


1- آل عمران، آيه 182( ج 3، ص 253)؛ انفال، آيه 51( ج 7، ص 248)؛ ق، آيه 29( ج 22، ص 282)
2- بقره، آيه 210( ج 2، ص 105)؛ لقمان، آيه 32( ج 17، ص 99)؛ زمر، آيه 16( ج 19، ص 426)
3- بقره، آيه 124( ج 1، ص 505)؛ زمر، آيه 37( ج 19، ص 510)

ص: 365

[ظُلُمَاتِ الأَرْضِ:]

«فِى ظُلُمَاتِ الأَرْضِ»

«ظُلُمَاتِ الأَرْضِ» در روايات به معناى رحم مادران و در لغت به معناى تاريكى هاى زمين است.(1)

[ظُلُمَاتٍ ثَلاثٍ:]

«في ظُلُمَاتٍ ثَلاثٍ»

تعبير به «ظُلُمَاتٍ ثَلاثٍ» (ظلمت هاى سه گانه) اشاره به ظلمت شكم مادر، ظلمت رحم، و مشيمه (كيسه مخصوصى كه جنين در آن قرار گرفته است) مى باشد كه در حقيقت سه پرده ضخيم است كه بر روى جنين كشيده شده.(2)

[ظَلُّوا:]

«فَظَلُّوا فيهِ يَعْرُجُونَ»

«ظَلُّوا» از مادّه «ظِلّ» دليل بر استمرار كارى در روز مى باشد، و عرب اين تعبير را در مورد شب نمى كند، بلكه به جاى آن «باتُوا» كه از مادّه «بيتوته» است، استعمال مى كند.(3)

[ظُلَّه:]

«عَذابُ يَوْمِ الظُّلَّةِ»

«ظُلَّه» از مادّه «ظِلّ» در اصل به معناى قطعه ابرى است كه سايه مى افكند، بسيارى از مفسرين در ذيل آيه، چنين نقل كرده اند:

هفت روز، گرماى سوزانى سرزمين آنها را فرا گرفت، و مطلقاً نسيمى نمى وزيد، ناگاه قطعه ابرى در آسمان ظاهر شد، و نسيمى وزيدن گرفت، آنها از خانه هاى خود بيرون ريختند و از شدت ناراحتى به سايه ابر پناه بردند. در اين هنگام، صاعقه اى مرگبار از ابر برخاست، صاعقه اى با صداى گوش خراش، و به دنبال آن آتش بر سر آنها فرو ريخت، لرزه اى بر زمين افتاد، و همگى هلاك و نابود شدند.(4)

[ظَليل:]

«وَ نُدْخِلُهُمْ ظِلًّا ظَليلًا»

«ظَليل» از مادّه «ظِلّ» به معناى سايه است و در اينجا براى تأكيد به كار رفته است؛ زيرا «ظِلِّ ظَلِيْل» مجموعاً معناى «سايه سايه دار» مى دهد و آن كنايه از يك سايه كامل و هميشگى و مرفه است.(5)

[ظنّ:]

«يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُّلاقُوا»

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «ظنّ» به معناى «اعتقادى» است كه از دليل و قرينه حاصل مى شود، اين اعتقاد گاه قوى مى شود و به مرحله يقين مى رسد و گاه ضعيف است و از حد گمان تجاوز نمى كند.(6)


1- انعام، آيه 59( ج 5، ص 343)
2- زمر، آيه 6( ج 19، ص 404)
3- حجر، آيه 14( ج 11، ص 52)
4- شعراء، آيه 189( ج 15، ص 366)
5- نساء، آيه 57( ج 3، ص 545)
6- بقره، آيه 46( ج 1، ص 262)؛ فصّلت، آيه 48( ج 20، ص 338)

ص: 366

[ظَنُّوا:]

«تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا»

«ظَنُّوا» از مادّه «ظنّ» در لغت، معناى وسيعى دارد: گاه به معناى «يقين»، و گاه به معناى «گمان» مى آيد؛ و در سوره «فصّلت» به معناى «يقين» است، چه اين كه آنها در آن روز يقين پيدا مى كنند كه، راه فرار و نجاتى از عذاب الهى ندارند.(1)

[ظنون:]

جمعى از مفسران، «ظنون» را در اينجا به معناى اعم از گمان بد و خوب گرفته اند، ولى قرائن موجود در اين آيه و آيه بعد نشان مى دهد كه مراد گمان هاى بد است.(2)

[ظَهِيْرَة:]

«ثِيابَكُمْ مِّنَ الظَّهيرَةِ»

«ظَهِيْرَة» از مادّه «ظَهْر» چنان كه «راغب» در «مفردات» و «فيروزآبادى» در «قاموس» مى گويند: به معناى نيمروز و حدود ظهر است كه مردم در اين موقع، معمولًا لباس هاى روئين خود را در مى آورند و گاه، مرد و همسرش با هم خلوت مى كنند.(3)


1- فصّلت، آيه 48( ج 20، ص 338)
2- احزاب، آيه 10( ج 17، ص 240)
3- نور، آيه 58( ج 14، ص 575)

ص: 367

ص: 368

ص: 369

ع

[عائل:]

«وَ وَجَدَكَ عآئِلًا فَأَغْنَى

«عائل» از مادّه «عَيْلَة» در اصل، به معناى شخص عيالمند است هر چند غنى باشد؛ ولى اين واژه به معناى فقير نيز به كار رفته است، و در آيه مورد بحث، اشاره به همين معناست. از كلمات «راغب» چنين استفاده مى شود كه: «عال» اگر اجوف يايى باشد به معناى «فقير» و اگر اجوف واوى باشد به معناى «كثير العيال» بودن است (ولى بعيد نيست كه اين دو لازم و ملزوم يكديگر شوند).(1)

[عاتِيَة:]

«بِريحٍ صَرْصَرٍ عاتِيَةٍ»

«عاتِيَة» از مادّه «عُتُوّ» (بر وزن غُلُوّ) به معناى سركش است، منتها نه سركش از فرمان خدا، بلكه، سركش در معيار نسيم ها و بادهاى معمولى.(2)

[عاجِلَه:]

«كَانَ يُريدُ الْعاجِلَةَ»

«عاجِلَه» از مادّه «عَجَلَة» به معناى نعمت هاى زودگذر يا دنياى زودگذر است.(3)

[عادٍ:]

«غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ»

«عادٍ» يا «عادى» از مادّه «عَدْو» به معناى «تجاوز» است و در سوره «نحل» منظور كسى است كه بيش از حدّ لازم، به هنگام ضرورت از اين گوشت ها استفاده كند.

البته، در رواياتى كه از طرق اهل بيت عليهم السلام به ما رسيده، گاهى «عادى» به معناى «غاصب» تفسير شده، حتى «عادى» به معناى «دزد» آمده است.(4)

[عاديات:]

«وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً»

«عاديات» جمع «عادية» از مادّه «عَدْو» (بر وزن صبر) در اصل، به معناى گذشتن و جدا شدن است، خواه قلباً بوده باشد، كه آن را «عداوت» گويند، و يا در حركت خارجى، كه آن را «عدو» (دويدن) مى خوانند، و گاه در معاملات، كه آن را «عدوان» مى نامند، و در اينجا منظور همان دويدن با سرعت است.(5)

[عارِض:]

«فَلَمَّا رَأَوْهُ عارِضاً»

«عارِض» از مادّه «عرض»، در اينجا به معناى ابرى است كه در عرض آسمان گسترده مى شود، و شايد اين يكى از نشانه هاى ابرهاى باران زاست كه در همان


1- ضحى آيه 8( ج 27، ص 124)
2- حاقّه، آيه 6( ج 24، ص 443)
3- اسراء، آيه 18( ج 12، ص 79)
4- انعام، آيه 145( ج 6، ص 27)؛ نحل، آيه 115( ج 11، ص 477)
5- عاديات، آيه 1( ج 27، ص 264)

ص: 370

افق پهن مى شود و سپس بالا مى رود.(1)

[عاصفه:]

«الرِّيحَ عاصِفَةً»

«عاصفه» از مادّه «عَصْف» به معناى تندباد يا طوفان است و توصيف به «عاصفه» (تندباد) براى بيان سرعت آن است. از بعضى ديگر از آيات قرآن استفاده مى شود كه بادهاى ملايم نيز به فرمان سليمان عليه السلام بود، چنان كه در سوره «ص» آيه 36 مى خوانيم: فَسَخَّرْنَا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ «ما باد را به فرمان او قرار داديم كه نرم و آهسته، هر جا كه مى خواست حركت مى كرد». البته تصريح به «عاصِفَه» (تندباد) در اينجا ممكن است به عنوان بيان فرد مهم تر باشد، يعنى نه تنها بادهاى ملايم بلكه طوفان هاى سخت نيز در فرمان او بودند؛ چرا كه دومى عجيب تر و اعجاب انگيزتر است.(2)

[عاقَبْتُمْ:]

«الْكُفَّارِ فَعاقَبْتُم»

«عاقَبْتُمْ» از مادّه «معاقبة» در اصل از «عِقب» (بر وزن كدر) به معناى «پاشنه پا» است، و به همين مناسبت كلمه «عقبى به معناى «جزا» و «عقوبت» به معناى «كيفر كار خلاف» آمده است، و روى همين جهت، «معاقبة» به معناى كيفر دادن و قصاص كردن به كار مى رود، و گاه اين واژه (معاقبة) به معنا تناوب در امرى نيز استعمال شده؛ زيرا افرادى كه متناوباً كارى را انجام مى دهند هر يك عقب سر ديگرى فرا مى رسند. لذا «عاقَبْتُمْ» در آيه فوق، هم به معناى پيروز شدن مسلمانان بر كفار و كيفر و مجازات آنها و ضمناً گرفتن غنائم تفسير شده است و هم به معناى «تناوب»؛ چرا كه يك روز نوبت كفار است و روز ديگرى نوبت به مسلمانان مى رسد و بر آنها غالب مى شوند.

اين احتمال نيز داده شده كه، منظور از اين جمله، رسيدن به عاقبت و پايان كار است، و منظور از پايان كار در اينجا، گرفتن غنائم جنگى است. هر كدام از اين معانى كه باشد، نتيجه يكى است، فقط راه هاى وصول به اين نتيجه متفاوت ذكر شده است (دقت كنيد).(3)

[عاقِبَةُ الدَّارِ:]

«لَهُ عاقِبَةُ الدَّارِ»

تعبير به، «عاقِبَةُ الدَّارِ» ممكن است اشاره به سرانجام دار دنيا، يا دار آخرت و يا هر دو باشد، البته معناى سوم جامعتر و مناسب تر به نظر مى رسد.(4)


1- احقاف، آيه 24( ج 21، ص 371)
2- انبياء، آيه 81( ج 13، ص 514)؛ ص، آيه 36( ج 19، ص 305)
3- ممتحنه، آيه 11( ج 24، ص 53)
4- قصص، آيه 37( ج 16، ص 96)

ص: 371

[عاقِر:]

«وَ كَانَتِ امْرَأَتي عاقِراً»

«عاقِر» در اصل از واژه «عقر» به معناى «ريشه و اساس» يا به معناى «حبس» است، و اين كه به زنان نازا «عاقر» مى گويند، به خاطر آن است كه كار آنها از نظر فرزند به پايان رسيده، يا اين كه تولد فرزند در آنها محبوس شده است.(1)

[عاكف:]

«عَلى قَوْمٍ يَعْكُفُونَ»

«عاكف» از مادّه «عكوف» است كه به معناى توجّه به چيزى و ملازمت آميخته با احترام نسبت به آن است، و در سوره «شعراء» تأكيد بيشترى بر معناى سابق است.(2)

[عالَمِين:]

«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينِ»

«عالَمِين» از مادّه «عِلْم» جمع «عالم» است و عالم، به معناى مجموعه اى است از موجودات مختلف كه داراى صفات مشترك و يا زمان و مكان مشترك هستند، مثلًا مى گوئيم عالم انسان و عالم حيوان و عالم گياه، و يا مى گوئيم: عالم شرق و عالم غرب، عالم امروز و عالم ديروز؛ بنابراين «عالم» خود به تنهايى معناى جمعى دارد و هنگامى كه به صورت «عالمين» جمع بسته مى شود اشاره به تمام مجموعه هاى اين جهان است.(3)

[عالِين:]

«أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعالينَ»

بعضى از مفسران، «عالِين» از مادّه «عُلُوّ» را در اينجا به معناى كسانى مى دانند كه، هميشه در راه كبر و غرور، گام بر مى دارند و بنابراين، معناى جمله چنين مى شود كه آيا تو هم اكنون تكبر كرده يا همواره چنين بوده اى»؟!(4)

[عِباد:]

«يا حَسْرَةً عَلَى الْعِبادِ»

تعبير به «عِباد» (بندگان خدا) در سوره «يس» اشاره به اين است كه تعجب از اين است كه بندگان خدا كه غرق نعمتهاى او هستند، دست به چنين جناياتى زدند.

و در سوره «زمر» با توجّه به اضافه آن به «خدا» آن هم به طور مكرّر، اشاره به اين است كه اگر خداوند تهديدى به عذاب مى كند، آن هم به خاطر لطف و رحمت او است، تا بندگان حق گرفتار چنين سرنوشت


1- مريم، آيه 8( ج 13، ص 29)
2- اعراف، آيه 138( ج 6، ص 397)؛ شعراء، آيه 71( ج 15، ص 279)
3- حمد، آيه 2( ج 1، ص 54)
4- ص، آيه 75( ج 19، ص 359)

ص: 372

شومى نشوند؛ و از اينجا روشن مى شود كه لزومى ندارد «عباد» را در اين آيه، به خصوص مؤمنان تفسير كنيم، بلكه، شامل همگان مى شود؛ چرا كه هيچ كس نبايد خود را از عذاب الهى در امان بداند.(1)

[عِبادِى:]

«نَبِّئْ عِبادي أَنِّيِ»

تعبير به «عِبادِى» (بندگان من) تعبيرى است، لطيف كه هر انسانى را بر سر شوق مى آورد، و به دنبال آن توصيف خدا به آمرزنده مهربان اين اشتياق را به اوج مى رساند.(2)

[عَبْدَنَا:]

«فَكَذَّبُوا عَبْدَنَا وَ قالُوا»

تعبير به «عَبْدَنَا» (بنده ما) اشاره به اين است كه، اين قوم مغرور و طغيانگر، در حقيقت با ما طرف بودند، نه با شخص «نوح»!(3)

[عِبْرَةٌ:]

«لَعِبْرَةً لّاُولِي»

«عِبْرَةٌ» در اصل از مادّه «عبور» گرفته شده است كه به معناى گذشتن از حالى به حال ديگر، يا از جايى به جاى ديگر است، و به اشك چشم «عَبْرَة» (بر وزن حسرت) مى گويند؛ زيرا از چشم عبور مى كند و به كلمات كه از زبان ها و گوش ها مى گذرد نيز عبارت مى گويند، و عبرت گرفتن از حوادث نيز به خاطر آن گفته مى شود كه انسان از آنچه مى بيند مى گذرد، و از حقايقى در پشت سر آن آگاه مى شود.(4)

[عَبَسَ:]

«ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ»

«عَبَسَ» از مادّه «عُبوس» (بر وزن جُلوس) به معناى در هم كشيدن چهره است.(5)

[عَبْقَرِى:]

«وَ عَبْقَرِيٍّ حِسانٍ»

«عَبْقَرِى» در اصل به معناى «هر موجود بى نظير يا كم نظير» است، و لذا به دانشمندانى كه وجود آنها در ميان مردم نادر است «عباقرة» مى گويند.

بسيارى معتقدند: كلمه «عبقر» در آغاز اسمى بوده كه، عرب براى «شهر پريان» انتخاب كرده بود، و از آنجا كه اين شهر، موضوع ناشناخته و نادرى بوده، هر موضوع بى نظير را به آن نسبت داده، «عبقرى» مى گويند.

بعضى نيز گفته اند: «عبقر» شهرى بود كه بهترين پارچه هاى ابريشمين را در آن مى بافتند. ولى فعلًا، ريشه اصلى متروك شده، و «عبقرى» به صورت يك كلمه مستقل به معناى «نادر الوجود» يا «عزيز الوجود» به كار مى رود، و با اين كه مفرد


1- يس، آيه 30( ج 18، ص 381)؛ زمر، آيه 16( ج 19، ص 427)
2- حجر، آيه 49( ج 11، ص 110)
3- قمر، آيه 9( ج 23، ص 40)
4- آل عمران، آيه 13( ج 2، ص 530)
5- مدثّر، آيه 22( ج 25، ص 235)

ص: 373

است، گاهى معناى جمعى نيز مى دهد (مانند آيه مورد بحث).(1)

[عَبُوس:]

«ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ»

«عَبُوس» از مادّه «عُبُوس» (بر وزن مجوس) به معناى كسى است كه چهره در هم كشيده است.(2)

[عَتَتْ:]

«عَتَتْ عَنْ أَمْرِ رَبِّها»

«عَتَتْ» از مادّه «عتوّ» (بر وزن غلوّ) به معناى سرپيچى از اطاعت است.(3)

[عُتُلّ:]

«عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنيمٍ»

«عُتُلّ» از مادّه «عَتْل» به طورى كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به كسى مى گويند كه بسيار غذا مى خورد، و همه چيز را به سوى خود مى كشد، و ديگران را از آن باز مى دارد.

بعضى ديگر، «عُتُلّ» را به معناى انسان بدخوى كينه توز خشن، يا انسان بى حياى بد خلق تفسير كرده اند.(4)

[عُتُوّ:]

«عَتَوْ عُتُوًّا كَبيراً»

«عُتُوّ» (بر وزن غُلُوّ) به معناى خوددارى از اطاعت و سرپيچى از فرمان توأم با عناد و لجاج است.(5)

[عَتَوا:]

«فَلَمَّا عَتَوْا عَنْ مَّا نُهُوا»

«عَتَوا» از مادّه «عُتوّ» (بر وزن غلوّ) به معناى خوددارى از اطاعت فرمان است و اين كه بعضى از مفسران آن را به معناى خوددارى تفسير كرده اند بر خلاف چيزى است كه ارباب لغت گفته اند.

ظاهر اين است كه اين جمله، در سوره «ذاريات» اشاره به تمام سرپيچى هايى است كه آنها در طول دعوت صالح عليه السلام داشتند، مانند بت پرستى و ظلم و ستم و از پاى درآوردن ناقه اى كه معجزه «صالح» عليه السلام بود، نه فقط سرپيچى هايى كه در طول اين سه روز انجام دادند و به جاى توبه و انابه به درگاه خدا، در غفلت و غرور فرو رفتند.(6)

[عِتِىّ:]

«مِنَ الْكِبَرِ عِتِيّاً»

«عِتِىّ» از مادّه «عُتُوّ» به معناى كسى است كه بر اثر طول زمان، اندامش خشكيده شده همان حالتى كه در سنين بسيار بالا براى انسان پيدا مى شود.(7)

[عَتِيد:]

«إِلَّا لَدَيْهِ رَقيبٌ عَتيدٌ»

«عَتِيد» از مادّه «عَتاد» به معناى كسى است


1- رحمن، آيه 76( ج 23، ص 196)
2- مدثّر، آيه 22( ج 25، ص 235)
3- طلاق، آيه 8( ج 24، ص 267)
4- قلم، آيه 13( ج 24، ص 393)
5- فرقان، آيه 21( ج 15، ص 71)
6- اعراف، آيه 166( ج 6، ص 496)؛ ذاريات، آيه 44( ج 22، ص 378)
7- مريم، آيه 8( ج 13، ص 29)

ص: 374

كه مهياى انجام كار است، لذا به اسبى كه مهياى دويدن است «فرس عتيد» مى گويند، و به كسى كه چيزى را ذخيره و نگهدارى مى كند نيز «عتيد» گفته مى شود (از مادّه «عتاد» بر وزن جهاد به معناى ذخيره كردن) و غالب مفسران معتقدند: «عتيد» فرشته اى است كه در سمت چپ قرار دارد.(1)

[عُجاب:]

«إِنَّ هذا لَشَيْ ءٌ عُجابٌ»

«عُجاب» از مادّه «عَجَب- تَعَجُّب» مانند «طوال» (بر وزن تراب)، معناى مبالغه را مى رساند، و به امور بسيار عجيب گفته مى شود.(2)

[عِجْل:]

«أَنْ جآءَ بِعِجْلٍ حَنيذٍ»

«عِجْل» (بر وزن طفل) به معناى گوساله است، (و اين كه بعضى گفته اند: به معناى گوسفند است، با متون لغت سازگار نيست) اين واژه در اصل از مادّه «عجله» گرفته شده؛ زيرا اين حيوان در اين سن و سال حركات عجولانه اى دارد كه وقتى بزرگ شد به كلّى آن را كنار مى گذارد.(3)

[عُجمَة:]

«يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ»

«اعجام» و «عُجمَة» در اصل به معناى ابهام است و «أَعْجَمِى» به كسى گفته مى شود كه در بيان او نقصى باشد، خواه عرب باشد يا غير عرب، و از آنجا كه عربها اطلاعات ناقص از بيان غير داشتند، ديگران را عجم خطاب مى كردند.(4)

[عدالت:]

«عدالت» مفهوم وسيعى دارد كه همه اعمال نيك را در بر مى گيرد؛ زيرا حقيقت عدالت آن است كه هر چيز را در مورد خود به كار برند و به جاى خود نهند عدالت آنجا گفته مى شود كه انسان حق هر كس را بپردازد، و نقطه مقابلش، آن است كه ظلم و ستم كند و حقوق افراد را از آنها دريغ دارد، و به آنها ندهد.(5)

[عداوت:]

«بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ»

«عداوت» در اصل، از مادّه «عدو» به معناى تجاوز مى آيد.(6)

[عَدَّدَه:]

«الَّذي جَمَعَ مَالًا وَ عَدَّدَهُ»

«عَدَّدَه» در اصل، از مادّه «عدّ» به معناى شمارش است، بعضى نيز احتمال داده اند: از «عُدّه» (بر وزن غدّه) به معناى آماده كردن


1- ق، آيه 18( ج 22، ص 258)
2- ص، آيه 5( ج 19، ص 234)
3- هود، آيه 69( ج 9، ص 205)؛ ذاريات، آيه 26( ج 22، ص 356)
4- نحل، آيه 103( ج 11، ص 443)
5- اعراف، آيه 29( ج 6، ص 177)
6- مائده، آيه 14( ج 4، ص 407)

ص: 375

اين اموال و ذخيره نمودن براى مشكلات و روز مبادا است. بعضى نيز، آن را به امساك و نگهدارى تفسير نموده اند. ولى معناى اول از همه ظاهرتر است.(1)

[عدل:]

«ذَوا عَدْلٍ مِّنْكُمْ»

منظور از «عدل» در سوره «مائده» همان عدالت به معناى پرهيز از گناه كبيره و مانند آن است، ولى اين احتمال در معناى آيه نيز هست كه مراد از عدالت، «امانت در امور مالى» و عدم خيانت باشد، مگر اين كه با دلائل ديگر ثابت شود كه شرائط بيشترى در چنين شاهدى لازم است.

«عدل» در سوره «انعام» به معناى «معادل» و چيزى است كه به عنوان جبران كار خلاف داده مى شود، تا طرف آزاد گردد؛ در حقيقت معناى آن شبيه «غرامت و جريمه و فديه» است.(2)

[عَدْن:]

«جَنَّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوانٌ»

«عَدْن» در لغت به معناى اقامت و بقاء در يك مكان و استقرار و ثبات است، و لذا به «معدن» كه جايگاه بقاى مواد خاصى است، اين كلمه اطلاق مى شود؛ بنابراين، مفهوم «عَدْن» با خلود شباهت دارد. ولى از آنجا كه در جمله قبل به مسأله خلود اشاره شده، چنين استفاده مى شود كه «جنّات عدن» محل خاصى از بهشت پروردگار است، كه بر ساير باغ هاى بهشت امتياز دارد.

و در سوره «مريم» اين مفهوم را مى رساند كه ساكنان آن هميشه در آن «مقيم» خواهند بود.

توصيف به «عَدْن»، كه به معناى هميشگى و جاودانى است، دليل بر اين است كه بهشت همچون باغ ها و نعمت هاى اين جهان نيست كه زائل شدنى باشد؛ زيرا چيزى كه انسان را در رابطه با نعمت هاى بزرگ اين جهان نگران مى سازد، اين است كه همه آنها سرانجام زوال پذيرند، اما اين نگرانى در مورد نعمت هاى بهشتى وجود ندارد.(3)

[عَدْو:]

«وَجُنُودُهُ بَغْياً وَ عَدْواً»

«عَدْو» به معناى تجاوز است، يعنى: آنها به خاطر ستم و تجاوز به «بنى اسرائيل» به تعقيبشان پرداختند.(4)

[عُدْوَة:]

«إِذْ أَنْتُم بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيا»

«عُدْوَة» از مادّه «عَدْو» (بر وزن سرو) در اصل، به معناى تجاوز كردن است ولى به


1- همزه، آيه 2( ج 27، صفحات 336، 337)
2- مائده، آيه 106( ج 5، ص 146)؛ انعام، آيه 70( ج 5، ص 365)
3- توبه، آيه 72( ج 8، ص 53)؛ رعد، آيه 23( ج 10، ص 231)؛ مريم، آيه 61( ج 13، ص 120)؛ فاطر، آيه 33( ج 18، ص 287)
4- يونس، آيه 90( ج 8، ص 457)

ص: 376

حاشيه و اطراف هر چيز نيز «عَدْو» گفته مى شود؛ زيرا از حد وسط به يك جانب تجاوز كرده است، و در آيه مورد بحث، به همين معناى طرف و جانب آمده است.(1)

[عذاب ادنى ]

«الْعَذابِ الأَدْنى

«عذاب ادنى معناى گسترده اى دارد كه غالب احتمالاتى را كه مفسران به طور جدا گانه در تفسير آن نوشته اند، در بر مى گيرد. از جمله اين كه منظور مصائب و درد و رنجها است. يا قحطى و خشكسالى شديد هفت ساله اى كه مشركان در «مكّه» به آن گرفتار شدند، تا آنجا كه مجبور گشتند از لاشه مردارها تغذيه كنند! يا ضربه شديدى است كه بر پيكر آنها در جنگ «بدر» وارد شد. و مانند اينها.

اما اين كه بعضى احتمال داده اند كه منظور «عذاب قبر» يا «مجازات در رجعت» است، صحيح به نظر نمى رسد؛ زيرا با جمله «لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ» (شايد از اعمال خود باز گردند) سازگار نيست.(2)

[عَذْب:]

«هذا عَذْبٌ فُراتٌ»

«عَذْب» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد، به معناى گوارا، پاكيزه و خنك است، و در «لسان العرب»، تنها به معناى آب پاكيزه تفسير شده (المَاءُ الطَّيِّب) كه ممكن است خنك و شيرين بودن آن نيز در مفهوم «طيب» جمع باشد.(3)

[عُرُب:]

«عُرُباً أَتْراباً»

«عُرُب» از مادّه «عَرَب» جمع «عَروبة» (بر وزن ضرورة) به معناى زنى است كه وضع حالش حكايت از محبتش نسبت به همسر، و مقام عفت و پاكيش مى كند؛ زيرا «إِعراب» (بر وزن اظهار) به همان معناى آشكار ساختن است؛ اين واژه به معناى فصيح و خوش سخن بودن، نيز مى آيد، و ممكن است هر دو معنا در آيه جمع باشد.(4)

[عَرَبِىّ:]

«أَنْزَلْنَاهُ حُكْماً عَرَبِيًّا»

«عَرَبِىّ» همان گونه كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معناى سخن فصيح و روشن است (الفَصيح البيّن من الكلام) و لذا هنگامى كه گفته مى شود «امرأة عروبة» مفهومش اين است: زنى كه با رفتار و كردارش از عفت و پاكدامنى و محبت خود نسبت به همسرش خبر مى دهد.

اين احتمال نيز داده شده است كه «عربىّ» در اينجا به معناى شريف است، چرا كه اين


1- انفال، آيه 42( ج 7، ص 232)
2- سجده، آيه 21( ج 17، ص 176)
3- فرقان، آيه 53( ج 15، ص 141)؛ فاطر، آيه 12( ج 18، ص 223)
4- واقعه، آيه 37( ج 23، ص 234)

ص: 377

كلمه به همين معنا نيز در لغت آمده است.(1)

[عُرْجُونِ:]

«كَالْعُرْجُونِ الْقَديمِ»

«عُرْجُونِ» به عقيده جمعى از ارباب لغت، از مادّه «انعراج» به معناى «اعوجاج» و «انعطاف»، گرفته شده و بنابراين، «نون» و «واو» آن زائده است، و بر وزن «فعلون» مى باشد، ولى به عقيده جمعى ديگر، از مادّه «عرجن» گرفته شده، و نون آن اصلى است، و به معناى پايه شاخه اى است كه كج مى شود و بر درخت خرما باقى مى ماند، و «قديم» به معناى هر چيز كهنه است كه زمانى بر آن بگذرد.(2)

[عرش:]

«ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ»

«عرش» در لغت به معناى چيزى است كه داراى سقف بوده باشد و گاهى به خود سقف نيز «عرش» گفته مى شود مانند: أَوْ كَالَّذي مَرَّ عَلى قَرْيَةٍ وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلى عُرُوشِها: «مانند كسى كه از كنار قريه اى گذشت در حالى كه آن چنان ويران شده بود كه سقف هايش فرو ريخته و ديوار بر سقف ها در غلطيده بود».

گاهى به معناى تخت هاى بلند همانند تخت سلاطين نيز آمده است، چنان كه در داستان «سليمان» عليه السلام مى خوانيم كه مى فرمايد:

أَيُّكُمْ يَأْتِيْنِى بِعَرْشِها؟: «كدام يك از شما مى توانيد تخت او (بلقيس) را براى من حاضر كنيد»؟

و نيز به داربست هايى كه براى برپا نگه داشتن بعضى از درختان مى زنند، عرش گفته مى شود؛ در قرآن مى خوانيم: وَ هُوَ الَّذي أَنْشَأَ جَنَّاتٍ مَعْرُوشاتٍ وَ غَيْرَ مَعْرُوشاتٍ: «او كسى است كه باغ هايى از درختان داربست دار و بدون داربست آفريد».

ولى هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود و گفته مى شود «عرش خدا»، منظور از آن مجموعه جهان هستى است كه در حقيقت تخت حكومت پروردگار محسوب مى شود.

معناى ديگرى براى «عرش» نيز هست، و آن در مواردى است كه در مقابل «كرسى» قرار گيرد، در اين گونه موارد «كرسى» (كه معمولًا به تخت هاى پايه كوتاه گفته مى شود) ممكن است كنايه از جهان ماده بوده باشد و «عرش» كنايه از جهان ما فوق ماده (عالم ارواح و فرشتگان).

و معناى كنايى آن همان قدرت است؛ چنان كه مى گوئيم: فلان شخص بر تخت نشست، يا پايه هاى تختش فرو ريخت، و يا او را از تخت به زير آوردند، همه اينها كنايه از قدرت يافتن، و يا از دست دادن قدرت


1- رعد، آيه 37( ج 10، ص 279)
2- يس، آيه 39( ج 18، ص 407)

ص: 378

است؛ گفته مى شود: «فلان استوى على عرشه، أو ثُلَّ عرشه» در حالى كه ممكن است اصلًا تختى در كار نبوده باشد، به همين دليل، «اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ» به معناى اين است: «خداوند زمام امور جهان را بر دست گرفت».

اما نظر مفسران، محدثان و فلاسفه درباره اين كه منظور از «عرش خدا» چيست؟ و اين كلمه كنايه از چه معنايى مى باشد؟ مختلف است. گاهى «عرش» را به معناى «علم بى پايان پروردگار» تفسير كرده اند. گاه به معناى «مالكيت و حاكميت خدا». و گاه به معناى هر يك از «صفات كماليه و جلاليه او»، چرا كه هر يك از اين اوصاف، بيانگر عظمت مقام او مى باشد، همان گونه كه تخت سلاطين نشانه عظمت آنها است.

آرى خداوند، داراى عرش علم، و عرش قدرت، و عرش رحمانيت و عرش رحيميت است. طبق اين تفسيرهاى سه گانه، مفهوم «عرش» بازگشت به صفات ذات پاك پروردگار مى كند، نه يك وجود خارجى ديگر.(1)

[عَرَض:]

«عَرَضَ هذَا الأَدْنى

«عَرَض» (بر وزن غرض) به معناى موجود عارضى، كم دوام و ناپايدار است، و به متاع جهان ماده از اين رو «عَرَض» گفته اند كه معمولًا ناپايدار است؛ روزى به سراغ انسان مى آيد، آن چنان كه حسابش از دست مى رود، و روزى آن چنان از دسترس انسان دور مى شود كه در انتظار ذره اى از آن، آه مى كشد، به علاوه اصولًا همه نعمت هاى اين جهان ناپايدار و فناپذير است.(2)

[عَرْض:]

«جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ»

«عَرْض» در اينجا در مقابل «طول» نيست آنچنان كه بعضى از مفسران گفته اند، و به دنبال آن در جستجوى طول چنان بهشتى هستند كه عرضش همچون آسمان و زمين است، و از اين نظر به زحمت افتاده اند! بلكه «عرض» در اين گونه استعمالات، به معناى وسعت است، مانند تعبير «پهنه» در فارسى مى گوئيم: پهنه دشت، يعنى وسعت صحرا.(3)

[عُرْف:]

«وَالْمُرْسَلاتِ عُرْفاً»

«عُرْف» به معناى متتابع و پى در پى آمده، و در اصل به معناى «يال اسب» است كه روى


1- اعراف، آيه 54( ج 6، ص 251)؛ يونس، آيه 3( ج 8، ص 273)؛ هود، آيه 7( ج 9، ص 42)؛ طه، آيه 5( ج 13، ص 184)؛ مؤمنون، آيه 86( ج 14، صفحه 320)؛ سجده، آيه 4( ج 17، ص 126)؛ مؤمن، آيه 7( ج 20، صفحات 47، 48)؛ حديد، آيه 4( ج 23، ص 316)
2- اعراف، آيه 169( ج 6، ص 508)؛ انفال، آيه 67؛ توبه، آيه 42( ج 7، صفحات 297، 502)
3- حديد، آيه 21( ج 23، ص 373)

ص: 379

هم مى ريزد و گاه آن را به معناى «كار خوب و شناخته شده» نيز تفسير كرده اند.(1)

[عَرِم:]

«عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ»

«عَرِم» در اصل از «عَرّامة» (بر وزن علّامه) به معناى خشونت، كج خلقى و سختگيرى است، و توصيف سيلاب به آن، اشاره به شدت خشونت و ويرانگرى آن است، و تعبير به «سَيْلَ الْعَرِم» به اصطلاح از قبيل اضافه موصوف به صفت است.

بعضى «عَرِم» را به معناى موشهاى صحرايى گرفته اند، كه بر اثر رخنه در اين سدّ، مايه ويرانى آن شدند (مسأله نفوذ موشها در سدّ، گر چه قابل قبول است، اما تعبير آيه، تناسب چندانى با اين معنا ندارد).

در «لسان العرب» براى مادّه «عَرِم» معانى مختلفى ديده مى شود؛ از جمله: «سيلاب طاقت فرسا»، «موانعى كه در ميان دره ها براى مهار كردن آب» مى سازند، و همچنين موش بزرگ صحرايى. ولى، از همه مناسبتر همان معناى اول است، و در تفسير «على بن ابراهيم» نيز روى آن تكيه شده است.(2)

[عروج:]

«ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ»

كلمه «عروج» به معناى «صعود كردن و بالا رفتن» است، نه به معناى نسخ اديان و زائل شدن، و در هيچ جاى قرآن «عروج» به معناى «نسخ» ديده نمى شود (اين كلمه در پنج آيه از قرآن ذكر شده و در هيچ مورد به اين معنا نيست) بلكه در مورد اديان، همان كلمه «نسخ» يا «تبديل» و امثال آن به كار مى رود.(3)

[عَرِيْض:]

«فَذُو دُعآءٍ عَريضٍ»

«عَرِيْض» از مادّه «عَرْض» به معناى پهن، در مقابل طويل است، و عرب اين دو تعبير را در مورد كثرت و زيادى به كار مى برد.(4)

[عزّت:]

«أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإِثْمِ»

«عزّت» در اصل نقطه مقابل «ذلّت» است، و در اينجا به معناى غرور و «نخوت» مى باشد؛ ولى «راغب» در «مفردات»، اين واژه را به معناى قدرت شكست ناپذير تفسير كرده و مى گويد: گاهى مجازاً به معناى غرور و نخوت نكوهيده آمده است.

و به گفته «راغب» در «مفردات» در اصل، آن حالتى است كه انسان را مقاوم و شكست ناپذير مى سازد.(5)


1- مرسلات، آيه 1( ج 25، ص 396)
2- سبأ، آيه 16( ج 18، ص 72)
3- سجده، آيه 5( ج 17، ص 134)
4- فصّلت، آيه 51( ج 20، ص 344)
5- بقره، آيه 206( ج 2، ص 94)؛ فاطر، آيه 10( ج 18، ص 212)

ص: 380

[عَزَّرُوه:]

«عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ»

«عَزَّرُوه» از مادّه «تعزير» به معناى حمايت و يارى كردن آميخته با احترام و بزرگداشت است.

بعضى گفته اند كه اصل آن به معناى، «منع و جلوگيرى» است، اگر جلوگيرى از دشمن باشد، مفهوم آن يارى كردن است، و اگر جلوگيرى از گناه باشد، مفهوم آن مجازات و تنبيه است، و لذا به مجازات هاى خفيف «تعزير» مى گويند.(1)

[عزم:]

«مِنْ عَزْمِ الأُمُورِ»

«عزم» در لغت، به معناى «تصميم محكم» است و گاهى به هر چيز محكم نيز گفته مى شود، بنابراين «مِنْ عَزْمِ الأُمُورِ» به معناى كارهاى شايسته اى است كه انسان بايد روى آن تصميم بگيرد يا به معناى هر گونه كار محكم و قابل اطمينانى است. يا به معناى كارهايى است كه دستور مؤكد، از سوى پروردگار به آن داده شده است و هرگز نسخ نمى شود، و يا كارهايى كه انسان بايد نسبت به آن عزم آهنين و تصميم راسخ داشته باشد.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: عزم به معناى تصميم گرفتن بر انجام كارى است (عَقْدُ الْقَلْبِ عَلى إِمْضاءِ الامْرِ). در قرآن مجيد، گاهى «عزم» در مورد «صبر» و گاه به معناى «وفاى به عهد» به كار رفته.(2)

[عَزَّنِى:]

«وَ عَزَّني فِي الْخِطابِ»

«عَزَّنِى» از مادّه «عزت» به معناى غلبه است، و مفهوم جمله اين است كه: «او بر من غلبه كرد».(3)

[عِزَّة:]

«الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ»

«عِزَّة» به گفته «راغب» در «مفردات»، حالتى است كه مانع مغلوب شدن انسان مى گردد (حالت شكست ناپذيرى) و در اصل، از «عِزاز» به معناى سر زمين صلب و محكم و نفوذناپذير، گرفته شده است ... و آن بر دو گونه است: گاه، «عزّت ممدوح» و شايسته است، چنان كه ذات پاك خدا را به «عزيز» توصيف مى كنيم، و گاه، «عزت مذموم»، و آن نفوذ ناپذيرى در مقابل حق، و تكبر از پذيرش واقعيات مى باشد، و اين عزت، در حقيقت ذلت است!(4)


1- اعراف، آيه 157( ج 6، ص 471)
2- آل عمران، آيه 186( ج 3، ص 265)؛ لقمان، آيه 17( ج 17، صفحه 64)؛ شورى آيه 43( ج 20، ص 496)؛ احقاف، آيه 35( ج 21، ص 394)
3- ص، آيه 23( ج 19، ص 264)
4- صافات، آيه 180؛ ص، آيه 2( ج 19، صفحات 214، 228)

ص: 381

[عزيز:]

«لَهُوَ الْعَزيزُ الرَّحيمُ»

«عزيز» از مادّه «عِزَّة» به معناى قدرتمندى است كه شكست ناپذير است، هم توانايى بر ارائه آيات بزرگ دارد، و هم در هم كوبنده تكذيب كنندگان است.(1)

[عِزِين:]

«وَ عَنِ الشِّمَالِ عِزِينَ»

«عِزِين» جمع «عِزة» (بر وزن هبه)، به معناى جماعت هاى پراكنده است و ريشه اصلى آن «عَزْو» (بر وزن جذب) به معناى نسبت دادن است، و از آنجا كه هر گروهى كه با هم هستند، با يكديگر نسبت و ارتباطى دارند، و يا هدف واحدى را تعقيب مى كنند، به جماعت و گروه «عِزه» گفته شده.(2)

[عَسْعَسَ:]

«اللَّيْلِ إِذا عَسْعَسَ»

«عَسْعَسَ» از مادّه «عسعسة» در اصل به معناى تاريكى رقيق است و از آنجا كه در ابتدا و انتهاى شب تاريكى رقيق تر مى شود، اين معنا در مورد روى آوردن يا پشت كردن شب به كار مى رود، و اطلاق كلمه «عَسَسَ» به مأموران شب گرد، نيز به همين مناسبت است.(3)

[عَسى ]

«فَعَسى أَنْ يَكُونَ»

كلمه «عَسى در لغت عرب، در مواردى گفته مى شود كه، اميد به تحقق چيزى مى رود، و از آنجا كه اين معنا احياناً توأم با «جهل» يا «عجز» است، بسيارى از مفسران، آن را در قرآن مجيد به معناى اميد تفسير كرده اند، اما چنان كه سابقاً نيز گفته ايم، هيچ مانعى ندارد كه اين واژه در كلام خداوند، همان معناى اصليش را داشته باشد؛ زيرا گاه براى وصول به يك هدف، شرائطى لازم است، و هر گاه بعضى از شرائط حاصل نباشد، اين تعبير به كار مى رود (دقت كنيد).

تعبير به «عَسى (اميد است) در سوره «قصص» با اين كه كسى كه داراى ايمان و عمل صالح باشد، حتماً اهل فلاح و رستگارى است، ممكن است به خاطر اين باشد كه اين رستگارى، مشروط به بقاء و دوام اين حالت است، و از آنجا كه دوام و بقاء در مورد همه توبه كنندگان، مسلّم نيست، تعبير به «عَسى شده است.

بعضى از مفسران نيز گفته اند: اين تعبير (عَسى هنگامى كه از شخص كريم صادر شود، مفهوم آن قطعى بودن مطلب است، و خداوند «أَكْرَمُ الأَكْرَمِين» است.(4)


1- شعراء، آيه 9( ج 15، ص 216)؛ بروج، آيه 8( ج 26، ص 349)
2- معارج، آيه 37( ج 25، ص 50)
3- تكوير، آيه 17( ج 26، ص 201)
4- قصص، آيه 67( ج 16، ص 155)؛ ممتحنه، آيه 7( ج 24، ص 42)

ص: 382

[عِشار:]

«وَ إِذَا الْعِشارُ عُطِّلَتْ»

«عِشار» از مادّه «عَشْر» جمع «عشراء» در اصل به معناى شتر مادّه بار دارى است كه ده ماه بر حمل او گذشته، و در آستانه آوردن بچه است، يعنى چيزى نمى گذرد كه شتر ديگرى از او متولد مى شود، و شير فراوان در پستان او ظاهر مى گردد. در آن روز كه اين آيات نازل گشت، چنين شترى باارزش ترين اموال عرب محسوب مى شد.

مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» نقل مى كند كه بعضى «عِشار» را به معناى «ابرها» گرفته اند. ولى مى افزايد: «بعضى گفته اند تفسير عشار به ابرها چيزى است كه در لغت عرب شناخته نشده». اما، با توجّه به مطلبى كه «طريحى» در «مجمع البحرين» آورده كه «عِشار» در اصل، به معناى شتران باردار است، و سپس به هر باردارى گفته شده، ممكن است اطلاق آن بر «ابرها» نيز به خاطر آن باشد كه آنها نيز غالباً باردارند، هر چند ابرهايى كه در آستانه قيامت در صفحه آسمان ظاهر مى شوند باردار نيستند (دقت كنيد).

بعضى نيز، «عشار» را به معناى خانه ها يا زمين هاى زراعتى تفسير كرده اند كه در آستانه قيامت تعطيل مى گردد، و از ساكنان و زراعت خالى مى شود. ولى، تفسير اول از همه معروف تر است.(1)

[عَشِىّ:]

«بِالْعَشِيِّ وَ الإِبْكَارِ»

واژه «عَشِىّ» معمولًا به ساعات آخر روز گفته مى شود همان گونه كه «ابْكار» به ساعات آغاز روز مى گويند.

بعضى معتقدند كه از ابتداى ظهر تا غروب آفتاب «عَشِىّ» نام دارد، و از ابتداى طلوع صبح تا هنگام ظهر، «ابْكار» است. اما «راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد:

«عَشِىّ» از هنگام ظهر است تا صبح فردا، و «ابكار» از طلوع صبح است تا ظهر، بنابراين عَشِىّ و ابكار، مجموع شبانه روز را شامل مى شود، ولى، همان طور كه گفتيم اين دو واژه معمولًا در دو معناى اول به كار مى رود.(2)

[عشيره:]

«وَأَنْذِرْ عَشيرَتَكَ»

«عشيره» در اصل از مادّه «عشرة» (عدد ده) گرفته شده و از آنجا كه عدد ده در حدّ خود، يك عدد كامل محسوب مى شود، به جمعيت بستگان نزديك كه انسان به وسيله آنها جمع كاملى را تشكيل مى دهد «عشيرة»


1- تكوير، آيه 4( ج 26، ص 182)
2- آل عمران، آيه 41( ج 2، ص 629)؛ ص، آيه 31( ج 19، ص 294)؛ مؤمن، آيات 46، 55( ج 20، صفحات 131، 151)

ص: 383

گفته اند. مادّه «معاشرت» نيز ممكن است از همين معنا گرفته شده باشد؛ چرا كه انسان ها را به صورت مجموعه كاملى در مى آورد.(1)

[عُصْبَه:]

«وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ»

«عُصْبَه» (بر وزن لقمه) در اصل از مادّه «عصب» به معناى رشته هاى مخصوصى است كه عضلات انسان را به هم پيوند داده و مجموعه آن سلسله اعصاب نام دارد، سپس به جمعيتى كه با هم متحدند، پيوند، ارتباط، همكارى و همفكرى دارند «عصبه» گفته شده است. به كار رفتن اين واژه، نشان مى دهد كه توطئه گران در داستان «افك» ارتباط نزديك و محكمى با هم داشته و شبكه منسجم و نيرومندى را براى توطئه تشكيل مى دادند. بعضى گفته اند: اين تعبير، معمولًا در مورد ده تا چهل نفر به كار مى رود.

اما مفهوم اين واژه در سوره «قصص» با توجّه به اين كه «عُصْبَه»، به معناى جماعتى است كه دست به دست هم داده اند و نيرومندند، و همچون اعصاب يكديگر را گرفته اند، روشن مى سازد كه حجم جواهرات و اموال گران قيمت «قارون» چقدر زياد بوده است.(2)

[عصبيت:]

«عصبيت» در اصل، از مادّه «عصب» به معناى پى هايى است كه مفاصل را به هم ارتباط مى دهد، سپس هر گونه ارتباط و به هم پيوستگى را تعصب و عصبيت ناميده اند، اما معمولًا اين لفظ در مفهوم افراطى و مذموم آن به كار مى رود.(3)

[عَصْف:]

«وَ الْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ»

«عَصْف» (بر وزن اسب) به معناى برگ ها و اجزايى است كه بر ساقه زراعت است و از گياهان جدا مى شوند، و گاه به وسيله بادها به هر سو پراكنده مى گردند، و به تعبيرى ديگر، به معناى «كاه» است، و بعضى آن را به معناى پوسته گندم هنگامى كه در خوشه است تفسير كرده اند.(4)

[عِصَم:]

«بِعِصَمِ الْكَوافِرِ»

«عِصَم» از مادّه «عَصْم» جمع «عصمت» در اصل به معناى «منع» و در اينجا- چنان كه گفته اند و قرائن گواهى مى دهد- به معناى نكاح و زوجيت است (البته بعضى تصريح كرده اند كه منظور نكاح دائم است، و تعبير به عصمت، نيز مناسب همين معناست؛ چرا


1- شعراء، آيه 214( ج 15، ص 392)
2- يوسف، آيه 8( ج 9، ص 383)؛ نور، آيه 11( ج 14، ص 423)؛ قصص، آيه 76( ج 16، ص 166)
3- شعراء، آيه 198( ج 15، ص 379)
4- رحمن، آيه 12( ج 23، ص 123)؛ فيل، آيه 5( ج 27، ص 362)

ص: 384

كه زن را از ازدواج با هر شخص ديگرى براى هميشه منع مى كند).(1)

[عِصِىّ:]

«حِبالَهُمْ وَ عِصِيَّهُمْ»

«عِصِىّ» جمع «عصا» مى باشد.(2)

[عَصِيب:]

«هذا يَوْمٌ عَصيبٌ»

«عَصِيب» از مادّه «عَصْب» (بر وزن اسب) به معناى بستن چيزى به يكديگر است، و از آنجا كه حوادث سخت و ناراحت كننده، انسان را در هم مى پيچد، و گويى در لابلاى ناراحتى قرار مى دهد، عنوان «عَصِيب» به آن اطلاق مى شود، و عرب، روزهاى گرم و سوزان را نيز «يَوْمُ الْعَصِيب» مى گويد.(3)

[عَصَيْتُمْ:]

«عَصَيْتُمْ» از مادّه «عِصْيان» به معناى نافرمانى كرديد مى باشد.(4)

[عِضِيْنَ:]

«الْقُرْآنَ عِضِينَ»

«عِضِيْنَ» جمع «عِضَه» به معناى متفرق ساختن است و به هر بخش از چيزى نيز گفته مى شود، بنابراين «عِضِيْن» يعنى بخش ها و قسمت ها.(5)

[عِطف:]

«ثانِيَ عِطْفِهِ لِيُضِلَّ»

«عِطف» به معناى پهلو است، و پيچيدن پهلو، كنايه از بى اعتنايى و اعراض از چيزى است.(6)

[عُطِّلَتْ:]

«وَ إِذَا الْعِشارُ عُطِّلَتْ»

«عُطِّلَتْ» از مادّه «تعطيل» به معناى رها كردن بدون سرپرست و چوپان است.

منظور اين است كه شدت هول و وحشت آن روز به قدرى است كه هر انسانى نفيس ترين اموال خويش را فراموش مى كند.

مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» نقل مى كند كه «عُطِّلَتْ» به معناى تعطيل شدن باران آنها است، يعنى در آن روز، ابرها در آسمان ظاهر مى شود، اما نمى بارد (ممكن است اين ابرها ناشى از گازهاى مختلف يا ابرهاى اتمى و يا توده هاى گردوغبار حاصل از متلاشى شدن كوه ها در آستانه قيامت باشد، كه ابرهايى است بدون باران).(7)

[عظام:]

«وَكُنْتُمْ تُراباً وَ عِظاماً»

«عظام» از مادّه «عَظْم» به معناى استخوان ها است و اگر مى بينيم كه «تراب» در سوره


1- ممتحنه، آيه 10( ج 24، ص 51)
2- شعراء، آيه 44( ج 15، ص 251)
3- هود، آيه 77( ج 9، ص 219)
4- صافات، آيه 173( ج 19، ص 209)
5- حجر، آيه 91( ج 11، ص 152)
6- حجّ، آيه 9( ج 14، ص 42)
7- تكوير، آيه 4( ج 26، ص 182)

ص: 385

«صافات» بر آن مقدم داشته شده، ممكن است اشاره به يكى از سه نكته باشد (رجوع به تراب).(1)

[عفار:]

«عفار» درخت مخصوصى است كه در بيابان هاى حجاز مى روييده و براى آتش زدن از آن استفاده مى كردند. «عفار» (بر وزن تبار) نوعى چوب «آتش زنه» بود كه آن را روى نوعى چوب ديگر به نام «مرخ» مى زدند، و مانند سنگ آتش زنه جرقه از آن توليد مى شد، در واقع به جاى كبريت امروز از آن استفاده مى كردند.(2)

[عَفو:]

«قُلِ الْعَفْوَ كَذلِك»

«عَفو» در اصل- به گفته «راغب» در «مفردات»- به معناى قصد بر گرفتن چيزى است، يا به معناى چيزى كه بر گرفتن آن آسان است. و نيز «عَفْو» در لغت به معناى محو كردن آثار چيزى است، و غالباً به معناى محو آثار گناه مى آيد، كه هم شامل آثار طبيعى آن مى شود، و هم شامل مجازات آن. و به معناى صرف نظر از مجازات نيز هست.(3)

[عفوّ:]

«إِنَّ اللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ»

در اين كه ميان «عفوّ» و «غفور» چه تفاوتى است؟ بعضى گفته اند: «عفوّ» اشاره به بخشش خداوند است، و «غفور» اشاره به پوشش گناه است، زيرا ممكن است كسى گناهى را ببخشد، اما هرگز آن را مكتوم ندارد، ولى خداوند هم مى بخشد و هم مستور مى سازد.

و بعضى «غفران» را به معناى پوشاندن شخص از عذاب، معنا كرده اند كه مفهوم آن با «عفو» متفاوت است هر چند در نتيجه يكى است.(4)

[عَفَوا:]

«حَتَّى عَفَوْا وَ قالُوا»

«عَفَوا» از مادّه «عفْو» گاهى به معناى كثرت و زيادى آمده.

گاهى به معناى ترك كردن و اعراض نمودن.

گاهى نيز به معناى آثار چيزى را محو كردن، ولى بعيد نيست، ريشه همه آنها همان ترك كردن بوده باشد، منتها، گاهى چيزى را به حال خود رها مى كنند تا ريشه بدواند و توالد و تناسل كند و افزايش يابد؛ و گاهى رها مى كنند تا تدريجاً محو و نابود گردد، از اين جهت به معناى افزايش و يا نابودى نيز


1- مؤمنون، آيه 35( ج 14، ص 262)؛ صافات، آيه 16( ج 19، ص 42)
2- يس، آيه 80( ج 18، ص 487)
3- بقره، آيات 219، 286( ج 2، صفحات 145، 471)؛ تغابن، آيه 14( ج 24، ص 217)
4- مجادله، آيه 2( ج 23، ص 425)

ص: 386

آمده است.(1)

[عَقِب:]

«باقِيَةً في عَقِبِهِ»

«عَقِب» در اصل به معناى پاشنه پا است، ولى بعداً به صورت گسترده اى در فرزندان و فرزند فرزندان به كار رفته است.(2)

[عقبه:]

«وَ مَا أَدْراكَ مَا الْعَقَبَةُ»

بعضى، «عقبه» را در اينجا به معناى هواى نفس تفسير كرده اند، كه جهاد با آن را پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله طبق حديث معروف، «جهاد اكبر» ناميد.

البته، با توجّه به اين كه خود آيات، «عقبه» را در اينجا تفسير كرده، بايد مراد از اين تفسير چنين باشد كه، گردنه اصلى، «گردنه هواى نفس» است، و اما آزاد كردن بردگان، و اطعام مسكينان، مصداق هاى روشنى از مبارزه با آن محسوب مى شود. بعضى ديگر از مفسران گفته اند كه منظور از اين «عقبه» گردنه صعب العبورى است در قيامت.(3)

[عُقْبى ]

«فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ»

«عُقْبى از مادّه «عَقِب» به معناى عاقبت و پايان كار است، خواه خير باشد يا شرّ، ولى با توجّه به قرينه حال و مقال، منظور از آن در آيه فوق، عاقبت خير است و در سوره «ممتحنه» به معناى «جزا» آمده است. و ضمير در «عُقْباها» در سوره «شمس» به «دَمْدَمَه» و «هلاكت» باز مى گردد.(4)

[عَقَر:]

«صاحِبَهُمْ فَتَعاطى فَعَقَرَ»

«عَقَر» از مادّه «عقر» (بر وزن ظلم) در اصل به معناى اساس و ريشه است، و هنگامى كه اين واژه در مورد شتر به كار رود، به معناى كشتن و نحر كردن، و يا پى كردن است.(5)

[عَقَرُوها:]

«فَعَقَرُوها فَقالَ تَمَتَّعُوا»

«عَقَرُوها» از مادّه «عُقْر» (بر وزن ظلم) به معناى اصل و اساس و ريشه چيزى است و «عَقَرْتُ الْبَعِيْرَ» يعنى شتر را سر بريدم و نحر كردم، و چون كشتن شتر سبب مى شود كه از اصل، وجودش برچيده شود، اين ماده در اين معنا به كار رفته است؛ گاهى به جاى نحر كردن، پى كردن شتر و يا دست و پاى آن را قطع نمودن، تفسير كرده اند، كه در واقع همه آنها به يك چيز باز مى گردد. و نتيجه اش يكى است (دقت كنيد).(6)


1- اعراف، آيه 95( ج 6، صفحات 314، 315)
2- زخرف، آيه 28( ج 21، ص 55)
3- بلد، آيه 12( ج 27، صفحات 41، 42)
4- رعد، آيه 24( ج 10، ص 227)؛ ممتحنه، آيه 11( ج 24، ص 53)؛ شمس، آيه 15( ج 27، ص 74)
5- قمر، آيه 29( ج 23، ص 65)
6- هود، آيه 65( ج 9، ص 192)؛ شعراء، آيه 157( ج 15، ص 339)

ص: 387

[عقوبت:]

«الْكُفَّارِ فَعاقَبْتُمْ»

«عقوبت» از مادّه «عَقِب» به معناى «كيفر كار خلاف» آمده است.(1)

[عَقِيْم:]

«مَنْ يَشآءُ عَقيماً»

«عَقِيْم» از مادّه «عقم» (بر وزن بخل و همچنين بر وزن فهم) در اصل، به معناى خشكى و يبوست است كه مانع از قبول اثر مى شود، و زنان عقيم، به زنانى مى گويند كه رحم آنها آمادگى براى پذيرش نطفه مرد و پرورش فرزند ندارد.

بادهاى «عقيم» را از اين جهت عقيم مى گويند كه قادر بر پيوند ابرهاى باران زا نيست؛ و روز «عقيم» به روزى گفته مى شود كه سرور و شادى در آن نباشد. و اين كه از روز قيامت به عنوان «يَوْمٌ عَقِيْم» ياد شده به خاطر آن است كه روزى بعد از آن نيست كه بتوانند به جبران گذشته بپردازند. و بالاخره، اگر به غذاهايى كه ميكروب آنها كاملًا كشته شده «مُعَقَّمْ» مى گويند به خاطر آن است كه، اين موجودات مضر، ديگر در آن پرورش نمى يابند.(2)

[عُكُوف:]

«أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ»

«عُكُوف» به معناى ملازمت توأم با احترام است.(3)

[عِلِّيِّينَ:]

«الأَبْرارِ لَفي عِلِّيِّينَ»

«عِلِّيِّينَ» از مادّه «عُلُوّ» جمع «عِلِّى» (بر وزن ملّى) در اصل، به معناى مكان بالا يا اشخاصى است كه در محل بالا مى نشينند، و به ساكنان قسمت هاى مرتفع كوه ها نيز اطلاق شده است، و در اينجا جمعى آن را به معناى «برترين مكان آسمان» يا «برترين مكان بهشت» تفسير كرده اند. بعضى نيز گفته اند كه ذكر آن به صيغه جمع به خاطر تأكيد است و به معناى «عُلُوٌّ فِى عُلُوٍّ» يعنى «بلندى در بلندى» مى باشد.(4)

[عِمَاد:]

«إِرَمَ ذاتِ الْعِمَادِ»

«عِمَاد» به معناى ستون و جمع آن «عُمُد» (بر وزن شتر) است.(5)

[عَمَد، عُمُد:]

«السَّمَاواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ»

«عَمَد» (بر وزن قمر) جمع «عمود» به معناى ستون است، و مقيد ساختن آن به «تَرَوْنَها»، دليل بر اين است كه آسمان ستون هاى مرئى ندارد، مفهوم اين سخن آن است كه


1- ممتحنه، آيه 11( ج 24، ص 53)
2- شورى آيه 50( ج 20، ص 510)
3- انبياء، آيه 52( ج 13، ص 466)
4- مطففين، آيه 18( ج 26، ص 281)
5- فجر، آيه 7( ج 26، ص 468)

ص: 388

ستون هايى دارد، اما قابل رؤيت نيست. و چنان كه در تفسير سوره «رعد» گفته ايم، اين تعبير، اشاره لطيفى است به قانون «جاذبه و دافعه»، كه همچون ستونى بسيار نيرومند اما نامرئى، كرات آسمانى را در جاى خود نگه داشته. و به معناى هر شى ء طولانى، مانند: قطعات چوب و آهن نيز آمده است.

«عَمَد» (بر وزن صمد) و «عُمُد» (بر وزن دهل) هر دو جمع «عمود» به معناى ستون است، هر چند از نظر ادبى اولى را جمع و دومى را اسم جمع دانسته اند.(1)

[عمل:]

«مَا عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ»

«عمل» به طورى كه «راغب» در « «مفردات»» گفته، به معناى هر كارى است كه با قصد انجام مى گيرد، ولى «فعل»، اعم از آن است، يعنى به كارهايى كه با قصد، يا بى قصد، انجام مى گيرد اطلاق مى شود.(2)

[عميق:]

«مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَميقٍ»

«عميق» از مادّه «عُمْق» در اينجا به معناى دور است.(3)

[عَمِين:]

«كَانُوا قَوْماً عَمينَ»

«عَمِين» جمع «عَمْى» (بر وزن دلو) معمولًا به كسى گفته مى شود كه چشم بصيرت و ديد باطن او از كار افتاده است ولى اعمى هم به افرادى گفته مى شود كه ديد ظاهر خود را از دست داده اند و هم آنها كه ديد باطن را (بايد توجّه داشت كه «عمى» به هنگامى كه اعْراب به خود مى گيرد به «عمٍ» تبديل مى شود).(4)

[عَنَت:]

«لِمَنْ خَشِيَ الْعَنَتَ مِنْكُمْ»

«عَنَت» از مادّه «مُعانتة» (بر وزن سند) در اصل، به معناى شكستن استخوانى است كه قبلًا شكسته شده، يعنى پس از بهبودى و التيام، مجدداً بر اثر حادثه اى بشكند، بديهى است اين نوع شكستگى بسيار دردناك و رنج آور است، و به همين دليل «عنت» در مشكلات طاقت فرسا و كارهاى رنج آور استعمال شده است.(5)

[عِنْدَ رَبِّهِمْ:]

«يَشآؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ»

تعبير «عِنْدَ رَبِّهِمْ» (نزد پروردگارشان) بيان نهايت لطف الهى درباره آنها است، گويى هميشه ميهمان او هستند، و هر چه بخواهند نزد او دارند.(6)


1- رعد، آيه 2( ج 10، ص 134)؛ لقمان، آيه 10( ج 17، ص 40)؛ همزه، آيه 9( ج 27، ص 342)
2- فرقان، آيه 23( ج 15، ص 75)
3- حجّ، آيه 27( ج 14، ص 82)
4- اعراف، آيه 64( ج 6، ص 269)
5- نساء، آيه 25( ج 3، صفحات 443، 444)
6- زمر، آيه 34( ج 19، ص 475)

ص: 389

[عِنْدَنَا:]

«وَ إِنَّهُمْ عِنْدَنَا لَمِن الْمُصْطَفَيْنَ»

تعبير «عِنْدَنَا» (نزد ما) تعبيرى بسيار پر معناى است، اشاره به اين كه برگزيدگى و نيكى آنها نزد مردم نيست كه گاه در ارزيابى هاى خود انواع مسامحه و چشم پوشى را روا مى دارند، بلكه توصيف آنها به اين دو وصف، نزد ما محقق بوده كه با دقت تمام و ارزيابى ظاهر و باطن آنها، انجام گرفته است.(1)

[عنق:]

بعضى از ارباب لغت معتقدند: «جيد»، «عنق» و «رقبه» هر سه معناى مشابهى دارند، با اين تفاوت كه «جيد» به قسمت بالاى سينه گفته مى شود، و «عنق» به پشت گردن يا همه گردن و «رقبه» به گردن گفته مى شود، و گاه به يك انسان نيز مى گويند:

مانند «فك رقبة» يعنى آزاد كردن انسان.(2)

[عَنِيد:]

«كُلُّ جَبَّارٍ عَنيدٍ»

كلمه «عَنِيد» در اصل از «عِند» (بر وزن رِند) به معناى سمت و ناحيه است و در اينجا به معناى انحراف و گرايش به غير راه حق آمده است و از مادّه «عناد» به معناى تكبر، خودپسندى و عدم تسليم در برابر حق است، و به گفته بعضى، به آن نوع مخالفت و دشمنى گفته مى شود كه آگاهانه صورت مى گيرد، يعنى انسان حقانيت چيزى را درك كند و با آن به مخالفت برخيزد، و «وليد» در سوره «مدثّر» مصداق روشن اين معنا بود.(3)

[عَوان:]

«وَ لا بِكْرٌ عَوانُ»

«عَوان» از مادّه «عَوْن» به معناى ميانسال است.(4)

[عِوَج:]

«وَ يَبْغُونَها عِوَجاً»

«عَوَج» (بر وزن كرج) به معناى كجى حسى است، ولى «عِوَج» (بر وزن پدر) به كجى هايى گفته مى شود كه با فكر، درك مى شود.

ولى ظاهراً پاره اى از آيات قرآن مانند آيه 107 سوره «طه» با اين تفصيل سازگار نيست (دقت كنيد)، و با توجّه به اين كه «عِوَج» در آيه 28 سوره «زمر» به صورت نكره در سياق نفى واقع شده و عموم را مى رساند، هر نوع انحراف و كژى را از قرآن نفى مى كند.(5)


1- ص، آيه 47( ج 19، ص 329)
2- مسد، آيه 5( ج 27، ص 454)
3- ابراهيم، آيه 15( ج 10، ص 350)؛ ق، آيه 24( ج 22، ص 278)؛ مدثّر، آيه 16( ج 25، ص 229)
4- بقره، آيه 68( ج 1، ص 357)
5- اعراف، آيه 45( ج 6، ص 221)؛ هود، آيه 19( ج 9، ص 81)؛ طه، آيه 107( ج 13، ص 331)؛ زمر، آيه 28( ج 19، ص 463)

ص: 390

[عود:]

«ثُمَّ يَعُودُونَ لِمَا قالُوا»

مراد از «عود» (يعودون) يا تكرار «ظهار» است، يا منظور بازگشت به سنت جاهليت در اين گونه امور است، و يا اين كه به معناى تدارك و جبران اين عمل مى باشد.(1)

[عَوْرَه:]

«إِنَّ بُيُوتَنَا عَوْرَةٌ»

واژه «عَوْرَه» در اصل از مادّه «عار» است، و به چيزى گفته مى شود كه آشكار ساختنش موجب عار باشد، به شكاف هايى كه در لباس يا ديوار خانه ظاهر مى شود، و همچنين به نقاط آسيب پذير مرزها، و آنچه انسان از آن بيم و وحشت دارد نيز «عوره» گفته مى شود، در اينجا منظور خانه هايى است كه در و ديوار مطمئنى ندارد، و بيم حمله دشمن به آن مى رود.

و از آنجا كه آشكار شدن آلت جنسى مايه عيب و عار است در لغت عرب به آن «عورت» اطلاق شده. كلمه «عورة» گاه، به معناى شكاف در ديوار، لباس و مانند آن نيز آمده است و گاه، به معناى مطلق عيب مى باشد.

اطلاق كلمه «عورت» بر اوقات سه گانه، در سوره «نور» به خاطر آن است كه مردم در اين اوقات خود را زياد مقيد به پوشانيدن خويش- مانند ساير اوقات- نمى كنند و يك حالت خصوصى دارند.(2)

[عهد:]

«عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً»

بعضى گفته اند: «عهد» همان ايمان به پروردگار، اقرار به يگانگى او و تصديق پيامبران خدا است. بعضى ديگر گفته اند:

«عهد» در اينجا به معناى شهادت به وحدانيت حق و بيزارى از كسانى است كه در برابر خدا پناهگاه و قدرتى قائلند و همچنين اميد نداشتن به غير «اللّه».

«عهد» در سوره «معارج» مفهوم وسيعى دارد كه هم عهدهاى مردمى را شامل مى شود و هم عهدها و پيمان هاى الهى را؛ زيرا «عهد» هرگونه التزام و تعهدى است كه انسان نسبت به ديگرى مى دهد، و بدون شك، كسى كه ايمان به خدا و پيامبر او مى آورد، با اين ايمان تعهدات وسيعى را پذيرفته است.(3)

[عِهن:]

«وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ»

«عِهن» (بر وزن ذهن) به معناى پشم زده شده اى است كه رنگين باشد.(4)


1- مجادله، آيه 3( ج 23، ص 426)
2- نور، آيه 58( ج 14، ص 575)؛ احزاب، آيه 13( ج 17، ص 247)
3- مريم، آيه 87( ج 13، صفحات 154، 155)؛ معارج، آيه 32( ج 25، ص 46)
4- معارج، آيه 9( ج 25، ص 30)؛ قارعه، آيه 5( ج 27، ص 287)

ص: 391

[عيد:]

«تَكُونُ لَنَا عيداً لّاَوَّلِنَا»

«عيد» در لغت از مادّه «عود» به معناى بازگشت است، و لذا به روزهايى كه مشكلاتى از قوم و جمعيتى بر طرف مى شود و بازگشت به پيروزى ها و راحتى هاى نخستين مى كند، «عيد» گفته مى شود، و در اعياد اسلامى به مناسبت اين كه در پرتو اطاعت يك ماه مبارك رمضان و يا انجام فريضه بزرگ حج، صفا و پاكى فطرى نخستين به روح و جان باز مى گردد، و آلودگى ها كه بر خلاف فطرت است، از ميان مى رود، «عيد» گفته شده است.

و از آنجا كه روز نزول «مائده» روز بازگشت به پيروزى، پاكى و ايمان به خدا بوده است حضرت مسيح عليه السلام آن را «عيد» ناميده.(1)

[عِيْرَ:]

«وَ الْعيرَ الَّتي أَقْبَلْنَا»

«عِيْرَ» چنان كه «راغب» در «مفردات» گفته است: به معناى گروه و جمعيتى است كه شتران و چهارپايان را براى حمل مواد غذايى با خود مى برند، يعنى به مجموع آنها «عِيْر» گفته مى شود (كاروان)؛ بنابراين سؤال از آنها كاملًا امكان پذير است، چرا كه انسان ها را نيز شامل مى شود و نيازى به تقدير نيست. بعضى از مفسران گفته اند:

«عِيْر» فقط شامل چهارپايان مى شود، در اين صورت آيه نياز به تقدير دارد، همان گونه كه در «قرية» چنين است.(2)

[عين:]

«قاصِراتُ الطَّرْفِ عينٌ»

«عين» جمع «اعين» و «عيناء» به معناى درشت چشم است، و به اين ترتيب، كلمه «عين» بر مذكر و مؤنث هر دو اطلاق مى شود، و مفهوم گسترده اى دارد كه همه همسران بهشتى را شامل مى شود، همسران زن براى مردان با ايمان و همسران مرد براى زنان مؤمن (دقت كنيد)، و از آنجا كه بيشترين زيبايى انسان در چشمان او است، روى اين مسأله مخصوصاً تكيه شده است.(3)

[عُيُون:]

«في جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ»

ذكر «جَنَّات» و «عُيُون» به صيغه جمع، اشاره به باغهاى متنوع و چشمه هاى فراوان و گوناگون بهشت است كه هر كدام لذت تازه اى مى آفريند، و ويژگى خاصى دارد.(4)


1- مائده، آيه 114( ج 5، ص 166)
2- انفال، آيه 7( ج 7، ص 130)؛ يوسف، آيه 82( ج 10، ص 67)
3- صافات، آيه 48( ج 19، ص 70)؛ دخان، آيه 52( ج 21، ص 225)؛ طور، آيه 20( ج 22، ص 440)؛ واقعه، آيه 22( ج 23، ص 225)
4- حجر، آيه 45( ج 11، ص 108)

ص: 392

[عُيُونا:]

«وَ فَجَّرْنَا الأَرْضَ عُيُوناً»

«عُيُونا» از مادّه «عَيْن» ممكن است تميز براى «الارض» بوده باشد، و در تقدير «فجرنا عيون الارض» است، سپس «عيون» كه مفعول است جدا شده و به صورت «تميز» آمده، تا مبالغه و اهميت را برساند يعنى «گويى تمام زمين تبديل به چشمه شده بود».(1)


1- قمر، آيه 12( ج 23، ص 42)

ص: 393

ص: 394

ص: 395

غ

[غائِبَة:]

«مِنْ غآئِبَةٍ فِي السَّمآءِ»

«غائِبَة» از مادّه «غَيْب» جنبه وصفى دارد و به عقيده گروهى، «تاء» در آن براى تأنيث نيست، بلكه براى مبالغه است؛ و اشاره به اشيايى است كه فوق العاده مستور و پنهان مى باشند.

ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه: «تاء» آن براى تأنيث باشد و موصوف آن، «اشياء» يا «خصلت» و مانند آن محذوف گرديده است.

بعضى گفته اند: «سُمِّى الشى ء الذى يغيب و يخفى غائبة و خافية فكانت التاء فيهما بمنزلتها ... فى انّها اسماء غير صفات» (اعراب القرآن، جلد 7، صفحه 250).(1)

[غابِر:]

«كَانَتْ مِنَ الْغابِرينَ»

«غابِر» به كسى مى گويند كه همراهانش بروند و او باقى بماند، همان طور كه خانواده «لوط» با او رفتند و تنها همسر او در شهر باقى ماند و به سرنوشت گنهكاران گرفتار شد.

«غابِر» از مادّه «غبور» به معناى باقيمانده چيزى است، و هر گاه جمعيتى از نقطه اى حركت كنند و كسى باقى بماند، به او «غابر» مى گويند. و نيز به همين جهت باقيمانده خاك را «غبار» مى نامند، و «غُبْرَه» به باقيمانده شير در پستان حيوان گفته مى شود.

و نسبت به همسر لوط از اين جهت است:

زنى كه در خانواده نبوت بوده، نمى بايست از «مسلمين و مؤمنين» جدا شود، اما كفر، شرك و بت پرستى او سبب جداييش گرديد.(2)

[غابن:]

«ذلِكَ يَوْمُ التَّغابُنِ»

«غابن» به معناى برنده است.(3)

[غاسِق:]

«وَ مِنْ شَرِّ غاسِقٍ إِذا وَقَبَ»

«غاسِق» از مادّه «غَسَق» (بر وزن شفق) به گفته «راغب» در «مفردات»: به معناى شدت ظلمت شب است كه در نيمه شب حاصل مى شود، و لذا قرآن مجيد به هنگام اشاره به پايان وقت نماز مغرب مى فرمايد: «إِلى غَسَقِ اللَّيْل». و اين كه در بعضى از كتب لغت «غسق» به معناى تاريكى آغاز شب تفسير شده، بعيد به نظر مى رسد؛ به خصوص اين كه ريشه اصلى اين لغت به معناى امتلاء (پر شدن) و سيلان است و


1- نمل، آيه 75( ج 15، ص 565)
2- اعراف، آيه 83( ج 6، ص 295)؛ شعراء، آيه 171( ج 15، ص 352)؛ عنكبوت، آيه 32( ج 16، ص 277)؛ صافات، آيه 135( ج 19، ص 165)
3- تغابن، آيه 9( ج 24، ص 206)

ص: 396

مسلماً تاريكى شب هنگامى پر و لبريز مى شود كه به نيمه رسد. يكى از مفاهيمى كه لازمه اين معنا است، هجوم و حمله ور گشتن است، لذا در اين معنا نيز استعمال شده.

بنابراين، معناى «غاسق» در آيه مورد بحث، يا «فرد مهاجم» است، يا هر «موجود شرور» كه از تاريكى شب براى حمله كردن استفاده مى كند؛ زيرا نه فقط حيوانات درنده و گزنده شب هنگام از لانه ها بيرون مى آيند و زيان مى رسانند، بلكه افراد شرور و ناپاك و پليد نيز، غالباً از تاريكى شب براى مقاصد سوء خود استفاده مى كنند.(1)

[غاشِيَه:]

«أَن تَأْتِيَهُمْ غاشِيَةٌ»

«غاشِيَه» از مادّه «غشاوة» به معناى پوشاندن است، انتخاب اين نام براى قيامت، به خاطر آن است كه حوادث وحشتناك آن ناگهان همه را زير پوشش خود قرار مى دهد.

بعضى، گفته اند: به خاطر آن است كه خلق اولين و آخرين در آن روز براى حساب جمع مى شوند. و نيز گفته اند: منظور آتشى است كه چهره هاى كفار و مجرمان را مى پوشاند.

ولى، تفسير اول از همه مناسب تر است.

«غاشِيَة» به معناى پوشنده و پوشش است و از جمله به پارچه بزرگ كه روى زين اسب مى اندازند و آن را مى پوشاند «غاشِيَة» گفته مى شود و منظور در سوره «يوسف» بلا و مجازاتى است كه همه بدكاران را فرامى گيرد.

مؤنث بودن «غاشِيَة» به خاطر آن است كه صفت براى كلمه «عقوبة» است كه در تقدير مى باشد.(2)

[غَبَرَة:]

«يَوْمَئِذٍ عَلَيْها غَبَرَةٌ»

«غَبَرَة» (بر وزن غلبه) از «غبار» به معناى باقى مانده خاكى است كه از زمين بر خاسته و بر چيزى نشسته.(3)

[غثاء:]

«فَجَعَلْنَاهُمْ غُثآءً»

«غثاء» در اصل به معناى گياهان خشكيده اى است كه به صورت بسيار در هم ريخته بر روى سيلاب قرار دارد، همچنين به كف هايى كه روى ديگ در حال جوشيدن پيدا مى شود نيز، غثاء مى گويند.

تشبيه اجساد بى جان آنها به «غثاء»، اشاره به نهايت ضعف، ناتوانى، در هم شكستگى و بى ارزش بودن آنها است؛ چرا كه خاشاك روى سيلاب، از هر چيز بى ارزش تر و سبك تر است، نه از خود اراده اى دارد و نه بعد از گذشتن و فرونشستن سيلاب، اثرى از


1- فلق، آيه 3( ج 27، ص 495)
2- يوسف، آيه 107( ج 10، ص 115)؛ غاشيه، آيه 1( ج 26، ص 429)
3- عبس، آيه 40( ج 26، ص 170)

ص: 397

آن باقى مى ماند.

و اين تعبير به عنوان كنايه از هر چيزى كه ضايع مى شود و بيهوده از دست مى رود، استعمال مى شود؛ و در سوره «أعلى به معناى گياهان خشكيده و درهم ريخته است.(1)

[غَد:]

«غَداً مَّنِ الْكَذَّابُ الأَشِرُ»

تعبير به «غَد» (فردا) از مادّه «غُدْوَة- غَداة» اشاره به قيامت است چرا كه با توجّه به مقياس عمر دنيا به سرعت فرا مى رسد، و ذكر آن به صورت نكره، براى اهميت آن است.(2)

[غَداء:]

«قالَ لِفَتاهُ ءَاتِنَا غَدآءَنَا»

«غَداء» به غذايى گفته مى شود كه در آغاز روز يا وسط روز، مى خورند (صبحانه يا نهار) ولى از تعبيراتى كه در كتب لغت آمده است، چنين استفاده مى شود كه در زمان هاى گذشته «غداء» را تنها به غذايى مى گفتند كه در آغاز روز مى خوردند (زيرا از «غُدْوَه» گرفته شده كه به معناى آغاز روز است) در حالى كه در عربى امروز، «غداء» و «تغدى» به معناى «نهار و نهار خوردن» است.(3)

[غَدَق:]

«لَأَسْقَيْنَاهُمْ مآءً غَدَقاً»

«غَدَق» (بر وزن شفق) به معناى آب فراوان است.(4)

[غُدُوّ:]

«بِالْغُدُوِّ وَ الآْصالِ»

«غُدُوّ» از مادّه «غُدْوَة» جمع «غداة» به معناى اول روز است و گاهى به معناى مصدرى نيز استعمال شده است.

«غُدُوّ» (بر وزن عُلُوّ) به معناى طرف صبح است، ولى، از قرائن بر مى آيد كه در سوره «سبأ»، «غُدُوّ» به معناى نيمه اول روز است؛ و مفهوم آيه اين است كه سليمان عليه السلام از صبح تا به ظهر، با اين مركب راهوار، به اندازه يك ماه مسافران آن زمان راه مى رفت و نيمه دوم روز، نيز به همين مقدار راه مى پيمود.(5)

[غَرابِيب:]

«وَ غَرابيبُ سُودٌ»

«غَرابِيب» از مادّه «غَرْب» جمع «غِرْبيب» (بر وزن كبريت) به معناى سياه پر رنگ است، و اين كه عرب به كلاغ «غراب» مى گويد، نيز از همين جهت است.(6)


1- مؤمنون، آيه 41( ج 14، ص 262)؛ أعلى آيه 5( ج 26، ص 402)
2- قمر، آيه 26؛ حشر، آيه 18( ج 23، صفحات 63، 548)
3- كهف، آيه 62( ج 12، ص 525)
4- جنّ، آيه 16( ج 25، ص 127)
5- رعد، آيه 15( ج 10، ص 187)؛ نور، آيه 36( ج 14، ص 515)؛ سبأ، آيه 12( ج 18، ص 48)
6- فاطر، آيه 27( ج 18، ص 264)

ص: 398

[غرام:]

«إِنَّ عَذابَها كَانَ غَراماً»

«غرام» از مادّه «غُرْم» در اصل، به معناى مصيبت و ناراحتى شديدى است كه دست از سر انسان برندارد، و اگر به شخص طلبكار «غريم» گفته مى شود، به خاطر آن است كه دائماً براى گرفتن حق خويش، ملازم انسان است، به عشق و علاقه سوزانى كه انسان را با اصرار، به دنبال كار يا چيزى مى فرستد نيز «غرام» گفته مى شود، اطلاق اين واژه بر جهنم، به خاطر آن است كه: عذابش شديد، پى گير و پر دوام است.(1)

[غُرَف:]

«أُوْلئِكَ يُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ»

«غُرَف» جمع «غُرْفَه» از مادّه «غَرْف» (بر وزن حرف) به معناى برداشتن چيزى است، و لذا به آبى كه با كف از چشمه برمى دارند و مى نوشند، «غرفه» مى گويند؛ سپس به قسمتهاى فوقانى ساختمان و طبقات بالاى منازل كه بر اطراف مشرف باشد اطلاق شده است.

و «غُرُفات» جمع «غرفه» به معناى حجره هايى است كه در طبقه بالا قرار گرفته، كه هم نور بيشترى دارد، و هم هواى بهتر، و هم از آفات به دور است، به همين دليل، اين تعبير در مورد برترين منازل بهشت به كار رفته است.(2)

[غَرَق، غَرْق:]

«وَالنَّازِعاتِ غَرْقاً»

«غَرَق» با فتح را (بر وزن شفق) به گفته بسيارى از ارباب لغت در اصل به معناى فرو رفتن در آب است، و گاه به معناى گرفتارى شديد در يك حادثه و بلا نيز آمده است.

و «غَرْق» (بر وزن فرق) به گفته «ابن منظور» در «لسان العرب»، اسمى است كه جانشين مصدر شده و به معناى «اغراق» است و اغراق در اصل به معناى كشيدن كمان تا آخرين نقطه ممكن است، سپس به معناى مبالغه در هر كار آمده.(3)

[غَرَّكَ:]

«مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَريمِ»

«غَرَّكَ» از مادّه «غرور» در اصل، به معناى غفلت به هنگام بيدارى است، و به تعبير ديگر، غفلت در جايى كه انسان بايد غافل نباشد، و از آنجا كه غفلت گاه سر چشمه «جسارت» و يا «خود برتربينى» مى شود، واژه «غرور» به اين معانى نيز تفسير شده است.(4)


1- فرقان، آيه 65( ج 15، ص 171)
2- فرقان، آيه 75( ج 15، ص 191)؛ سبأ، آيه 37( ج 18، ص 123)؛ زمر، آيه 20( ج 19، ص 435)
3- نازعات، آيه 1( ج 26، ص 86)
4- انفطار، آيه 6( ج 26، ص 229)

ص: 399

[غرور:]

«زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً»

«غرور» (بر وزن جسور) صيغه مبالغه به معناى هر موجود فريبنده و فوق العاده فريبكار است، و اين كه آن را به شيطان تفسير كرده اند، در حقيقت بيان مصداق واضح آن است، و الا هر انسان فريبنده، هر كتاب فريبنده، هر مقام وسوسه گر و هر موجودى، كه انسان را گمراه سازد، در مفهوم وسيع اين كلمه داخل است؛ مگر اين كه مفهوم شيطان را چنان وسعت دهيم كه همه اينها را شامل شود.

لذا «راغب» در «مفردات» مى گويد: «غَرور، هر چيزى است كه انسان را مغرور سازد و بفريبد، اعم از مال، مقام، شهوت و شيطان، و اين كه: به شيطان تفسير شده، به خاطر اين است كه خبيث ترين فريبندگان است».

و اين كه بعضى آن را به دنيا تفسير كرده اند، به خاطر فريبندگى دنياست چنان كه در «نهج البلاغه» مى خوانيم: الدُّنْيا تَغُرُّ وَ تَضُرُّ وَ تَمُرُّ:

«مى فريبد، و ضرر مى زند، و مى گذرد»!

«غُرور» در اصل از مادّه «غُرّ» (بر وزن حُرّ) به معناى اثر ظاهر چيزى است، و لذا، به اثر ظاهر در پيشانىِ اسب «غرّة» گفته مى شود، سپس به حالت غفلت اطلاق شده است كه در ظاهر، انسان هوشيار است، اما در حقيقت بى خبر است، و به معناى فريب و نيرنگ نيز استعمال مى شود.

تعبير به وعده هاى «غرور» ناظر به اين است كه بت پرستان اين خرافات و اوهام را به صورت وعده هاى تو خالى از يكديگر مى گرفتند، و به صورت شايعه و تقليدهاى بى اساس، بعضى به بعض ديگر القاء مى كردند.(1)

[غريم:]

«عَذابَها كَانَ غَراماً»

«غريم» از مادّه «غُرْم» به معناى شخص طلبكار است و بعضى گفته اند: «غريم»، هم به «طلبكار» گفته مى شود و هم به «بدهكار» (لسان العرب، مادّه غرم).(2)

[غَسَّاق:]

«حَميمٌ وَ غَسَّاقٌ»

«غَسَّاق» از مادّه «غسق» (بر وزن رمق) به معناى شدت تاريكى شب است، «ابن عباس» آن را به نوشابه بسيار سردى (كه از شدت برودت درون انسان را مى سوزاند و مجروح مى كند) تفسير كرده است، ولى در


1- انعام، آيه 112( ج 5، ص 506)؛ لقمان، آيه 33( ج 17، ص 107)؛ فاطر، آيات 5، 40( ج 18، صفحات 200، 305)؛ حديد، آيه 20( ج 23، ص 366)؛ انفطار، آيه 6( ج 26، ص 229)
2- فرقان، آيه 65( ج 15، ص 171)؛ طور، آيه 40( ج 22، ص 469)

ص: 400

مفهوم ريشه اين كلمه، چيزى نيست كه دلالت بر اين معنا كند، جز اين كه ممكن است مقابله آن با «حَمِيم» كه آب داغ و سوزان است منشأ چنين استنباطى شده باشد.

«راغب» در «مفردات»، آن را به قطراتى كه از پوست تن دوزخيان (و جراحات بدن آنها) بيرون مى آيد، تفسير كرده است. لابد تيره بودن رنگ آن سبب اطلاق اين واژه بر آن شده است، چرا كه محصول آن آتش سوزان، چيزى جز يك مشت اندام سوخته با تراوشهاى سياه نيست! به هر حال، از پاره اى از كلمات، بر مى آيد كه، «غَسَّاق» بوى بسيار بد و زننده اى دارد كه همگان را ناراحت مى كند.

بعضى ديگر، آن را به يك نوع عذاب كه جز خدا از آن آگاه نيست، تفسير كرده اند، چرا كه آنها مرتكب گناهان و مظالم سختى شده اند كه، جز خدا از آن آگاه نبوده و كيفرشان نيز بايد چنين باشد.(1)

[غِسْلِين:]

«وَلَاطَعامٌ إِلَّا مِنْ غِسْلينٍ»

«غِسْلِين» از مادّه «غَسْل» است. «راغب» در «مفردات» مى گويد: «غِسْلِين» به معناى آبى است كه از شستشوى بدن كفار در دوزخ فرو مى ريزد، ولى معروف اين است كه، منظور چرك و خونى است كه از بدن دوزخيان فرو مى ريزد؛ و شايد منظور «راغب» نيز همين باشد و تعبير به «طَعام» نيز مناسب همين معناست.(2)

[غَضّ:]

«قُلْ لِّلْمُؤْمِنينَ يَغُضُّوا»

«غَضّ» به معناى كاهش است.(3)

[غَفَّار:]

«أَلا هُوَ الْعَزيزُ الْغَفَّارُ»

«غَفَّار» صيغه مبالغه از مادّه «غفران» است كه در اصل به معناى پوشيدن چيزى است كه انسان را از آلودگى نگه دارد، و هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود، مفهومش اين است كه: عيوب و گناهان بندگان نادم را، مى پوشاند و آنها را از عذاب و كيفر حفظ مى كند.(4)

[غفران:]

«لَكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ»

«غفران» به معناى پوشاندن گناه و به فراموشى سپردن آن است.(5)

[غَفُور:]

«وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَّحيمٌ»

«غَفُور» از مادّه «غفران»، به معناى مستور ساختن و پوشاندن است، يعنى: خداوند به مقتضاى اين صفت، پرده بر كار افراد معذور


1- ص، آيه 57( ج 19، ص 340)
2- حاقّه، آيه 36( ج 24، ص 472)
3- نور، آيه 30( ج 14، ص 468)
4- زمر، آيه 5( ج 19، ص 398)
5- تغابن، آيه 17( ج 24، ص 217)

ص: 401

و ناتوان مى اندازد، و عذرشان را مى پذيرد.

در اين كه ميان «عفوّ» و «غفور» چه تفاوتى است؟ بعضى گفته اند: «عفوّ» اشاره به بخشش خداوند است، و «غفور» اشاره به پوشش گناه است؛ زيرا ممكن است كسى گناهى را ببخشد، اما هرگز آن را مكتوم ندارد، ولى خداوند هم مى بخشد و هم مستور مى سازد.

بعضى نيز «غفران» را به معناى پوشاندن شخص از عذاب، معنا كرده اند كه مفهوم آن با «عفو» متفاوت است هر چند در نتيجه يكى است.(1)

[غِلّ:]

«في صُدُورِهِمْ مِّنْ غِلٍّ»

«غِلّ» از مادّه «غَلَل» در اصل، به معناى نفوذ مخفيانه چيزى است، و به همين جهت به حسد و كينه و دشمنى كه به طرز مرموزى در جان انسان نفوذ مى كند «غِلّ» گفته مى شود، و اگر به رشوه نيز «غلول» مى گويند، به اين مناسبت است كه نفوذ مخفيانه براى انجام خيانتى مى باشد.

بنابراين، «غِلّ» مفهوم وسيعى دارد كه بسيارى از صفات زشت و مزاحم اخلاقى را شامل مى گردد.

و لذا به آب جارى در ميان درختان، «غلل» مى گويند، و از آنجا كه حسد، عداوت و دشمنى، به طرز مرموزى در قلب انسان نفوذ مى كند به آن «غل» گفته شده، بنابراين «غل»، تنها به معناى «حسد» نيست بلكه، مفهوم وسيعى دارد كه بسيارى از صفات مخفى و زشت اخلاقى را، شامل مى شود.(2)

[غلام:]

«أَنّى يَكُونُ لي غُلامٌ»

واژه «غلام» به عقيده بعضى به هر كودكى قبل از رسيدن به سن جوانى گفته مى شود؛ و بعضى آن را به كودكى كه از ده سال گذشته و هنوز به سن بلوغ نرسيده است اطلاق كرده اند. از تعبيرات مختلفى كه در لغت «عرب» آمده مى توان استفاده كرد: «غلام» حد فاصل ميان «طفل» (كودك) و «شاب» (جوان) است كه در زبان فارسى از آن تعبير به «نوجوان» مى كنيم، و «غُلامٍ عَلِيْمٍ» به معناى پسر دانا است.(3)

[غُلْب:]

«وَ حَدآئِقَ غُلْباً»

«غُلْب» (بر وزن قفل) جمع «اغلب» و «غلباء» به معناى گردن كلفت است، و در اصل از مادّه «غلبه» گرفته شده كه در اينجا به


1- توبه، آيه 91( ج 8، ص 103)؛ مجادله، آيه 2( ج 23، ص 425)
2- اعراف، آيه 43( ج 6، ص 215)؛ حجر، آيه 47( ج 11، ص 109)؛ حشر، آيه 10( ج 23، 531)
3- آل عمران، آيه 40( ج 2، ص 626)؛ حجر، آيه 53( ج 11، ص 117)؛ كهف، آيه 74( ج 12، ص 537)؛ صافات، آيه 101( ج 19، ص 126)

ص: 402

معناى درختان بلند و تنومند است.(1)

[غلبه:]

«قهر» و «غلبه» گر چه يك معنا را مى رسانند، ولى از نظر ريشه لغوى با هم تفاوت دارند.

قهر و قاهريت به آن نوع غلبه و پيروزى گفته مى شود كه طرف، نتواند هيچ گونه مقاومتى از خود نشان دهد. ولى در كلمه «غلبه» اين مفهوم وجود ندارد و ممكن است بعد از مقاومت هايى، بر طرف، پيروز گردد.

به تعبير ديگر، شخص قاهر به كسى مى گويند كه: برطرف مقابل آن چنان تسلط و برترى داشته باشد كه مجال مقاومت به او ندهد؛ درست مانند ظرف آبى كه بر شعله كوچك آتشى ريخته شود كه در دم آن را خاموش كند.

بعضى از مفسران معتقدند: «قاهريّت»، معمولًا در جايى به كار برده مى شود كه طرف مقابل موجود عاقلى باشد، ولى «غلبه» اعم است و پيروزى بر موجودات غير عاقل را نيز شامل مى شود.

بنابراين، اگر در آيه قبل اشاره به عموميت قدرت خدا در برابر معبودهاى ساختگى و صاحبان قدرت شده، نه به اين معناست كه او ناچار است مدتى با قدرت هاى ديگر گلاويز شود، تا آنها را به زانو در آورد، بلكه قدرت او قدرت قاهره است و تعبير «فَوْقَ عِبادِهِ» نيز براى تكميل همين معناست.(2)

[غُلْف:]

«وَ قالُوا قُلُوبُنَا غُلْفٌ»

«غُلْف» جمع «اغلف» به معناى «غلاف دار» است.(3)

[غَلَّقَت:]

«وَ غَلَّقَتِ الأَبْوابَ»

«غَلَّقَت» از مادّه «تغليق» معناى مبالغه را مى رساند، و نشان مى دهد همسر عزيز مصر همه درها را محكم بست، و اين خود مى رساند كه يوسف را به محلى از قصر كشانده كه از اطاق هاى تو در توئى تشكيل شده بود، به طورى كه در بعضى از روايات آمده است او هفت در را بست، تا يوسف هيچ راهى براى فرار نداشته باشد.(4)

[غلل:]

«أَنْ يَغُلَّ وَ مَنْ يَغْلُلْ»

«غلل» در اصل، به معناى نفوذ تدريجى و مخفيانه آب در ريشه درختان است، و از آنجا كه خيانت به صورت مخفيانه و تدريجى صورت مى گيرد، به آن «غلول» مى گويند؛ و اگر به حرارت درونى ناشى از تشنگى، «غليل» مى گويند، نيز به همين


1- عبس، آيه 30( ج 26، ص 161)
2- انعام، آيه 18( ج 5، ص 224)
3- بقره، آيه 88( ج 1، ص 391)
4- يوسف، آيه 23( ج 9، ص 435)

ص: 403

جهت است.(1)

[غُلُّوه:]

«خُذُوهُ فَغُلُّوهُ»

«غُلُّوه» از مادّه «غلّ»، چنان كه قبلًا هم گفته ايم زنجيرى است كه گاه به وسيله آن، دست و پاى مجرمان را به گردن آنها مى بستند و بسيار مشقت بار و رنج آور بوده است.(2)

[غمام:]

«وَ ظَلَّلْنَا عَلَيْكُمُ الْغَمَامَ»

«غمام» به معناى ابر است، ولى بعضى معتقدند: «غمام» مخصوصاً به ابرهاى سفيد رنگ گفته مى شود، و در توصيف آن چنين مى گويند: غمام ابرى است كه سردتر و نازك تر است در حالى كه سحاب به گروه ديگرى از ابرها گفته مى شود كه نقطه مقابل آن است، و «غمام» در اصل از مادّه «غم» به معناى پوشيدن چيزى است و اين كه به ابر، غمام گفته شده است به خاطر آن است كه صفحه آسمان را مى پوشاند و اگر به اندوه، «غم» مى گوئيم نيز از اين جهت است كه گويى قلب انسان را در پوشش خود قرار مى دهد.(3)

[غَمَراتِ:]

«في غَمَراتِ الْمَوْتِ»

«غَمَراتِ» جمع «غمره» (بر وزن ضربه) در اصل، به معناى از بين بردن آثار چيزى است و سپس به معناى آب فراوانى كه تمام چهره چيزى را مى پوشاند و مسير خود را مى شويد آمده است و نيز به جهل و شدائد و گرفتارى هايى كه انسان را در كام خود مى كشد، گفته مى شود؛ و در آيه 54 سوره «مؤمنون» به معناى غفلت، سرگردانى و جهل و گمراهى است.(4)

[غُمَّة:]

«أَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً»

«غُمَّة» از مادّه «غم»، به معناى پوشاندن چيزى است، و اين كه به اندوه نيز غم گفته مى شود، به خاطر آن است كه «قلب» انسان را مى پوشاند.(5)

[غُنْم:]

«وَ اعْلَمُوآ أَنَّمَا غَنِمْتُمْ»

«غُنْم» يعنى دسترسى يافتن به چيزى بدون مشقت؛ و غُنْم و غنيمت و مَغنَم به معناى فَيْى ء است (فَيْى ء را نيز در لغت به معناى چيزهايى كه بدون زحمت به انسان مى رسد ذكر كرده اند ...).(6)


1- آل عمران، آيه 161( ج 3، ص 197)
2- حاقّه، آيه 30( ج 24، ص 469)
3- بقره، آيات 57، 210( ج 1، ص 318؛ ج 2، صفحه 105)؛ فرقان، آيه 25( ج 15، ص 79)
4- انعام، آيه 93( ج 5، ص 435)؛ مؤمنون، آيه 54( ج 14، ص 282)؛ ذاريات، آيه 11( ج 22، ص 326)
5- يونس، آيه 71( ج 8، ص 428)
6- انفال، آيه 41( ج 7، صفحات 219، 220)

ص: 404

[غَنِىٌّ حَمِيْدٌ:]

«اللَّهَ غَنِيٌّ حَميدٌ»

تعبير به «غَنِىٌّ حَمِيْدٌ»، اشاره به اين است كه شكرگزار در برابر افراد عادى، يا چيزى به بخشنده نعمت مى دهد، و يا اگر چيزى نمى دهد، با ستايش او مقامش را در انظار مردم بالا مى برد؛ ولى در مورد خداوند هيچ يك از اين دو، معنا ندارد، او از همگان بى نياز است، و شايسته ستايش همه ستايشگران، فرشتگان حمد او مى گويند و تمام ذرات موجودات به تسبيح و حمد او مشغولند و اگر انسانى به زبان قال، كفران كند، كمترين اثرى ندارد، حتى ذرات وجود خودش، به زبان حال مشغول حمد و ثناى اويند!(1)

[غَواش:]

«وَ مِنْ فَوْقِهِمْ غَواشٍ»

«غَواش» كه در اصل «غواشى» جمع «غاشيه» بوده، به معناى پوشش است، و به خيمه نيز اطلاق مى گردد، در آيه بالا ممكن است به معناى خيمه و يا به معناى پوشش بوده باشد.(2)

[غَوْل:]

«لا فيها غَوْلٌ»

«غَوْل» (بر وزن قول) در اصل، به معناى فسادى است كه به طور پنهانى در چيزى نفوذ مى كند، و اين كه به قتل هاى مخفى و ترور در ادبيات عرب «غيلة» گفته مى شود، از همين نظر است.(3)

[غَوى ]

«عَصى ءَادَمُ رَبَّهُ فَغَوى

«غَوى از مادّه «غىّ» به معناى كارى جاهلانه كه از اعتقاد نادرستى سرچشمه مى گيرد گرفته شده، و چون در اينجا آدم عليه السلام به خاطر گمانى كه از گفته شيطان براى او پيدا شده بود، ناآگاهانه از شجره ممنوع خورد، از آن تعبير به «غوى» شده است.

بعضى از مفسران، «غوى را به معناى جهل و نادانى ناشى از غفلت، بعضى به معناى محروميت، و بعضى به معناى فساد در زندگى گرفته اند.(4)

[غَىّ:]

«قَدْ تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ»

«غَىّ» به معناى انحراف از حقيقت و دور شدن از واقع است. «غىّ» نقطه مقابل «رشد» است، «رشد» آن است كه: انسان از طريقى برود و به مقصد برسد اما «غىّ» آن است كه


1- لقمان، آيه 12( ج 17، ص 48)
2- اعراف، آيه 41( ج 6، ص 212)
3- صافات، آيه 47( ج 19، ص 68)
4- طه، آيه 121( ج 13، ص 353)

ص: 405

از رسيدن به مقصود باز ماند.(1)

[غيث:]

«يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ»

«غيث»- چنان كه بسيارى از مفسران و بعضى از اهل لغت تصريح كرده اند- به معناى «باران نافع» است، در حالى كه «مطر» به هر گونه باران گفته مى شود، خواه نافع باشد يا غير نافع.(2)

[غَيْرَ مُسافِحِيْنَ:]

«مُحْصِنينَ غَيْرَ مُسافِحينَ»

«غَيْرَ مُسافِحِيْنَ» از مادّه «سفاح» (بر وزن كتاب) به معناى زنا مى باشد و در اصل از «سفح» به معناى ريزش آب و يا اعمال بيهوده و بى رويه گرفته شده است و چون قرآن، در اين گونه امور، هميشه از الفاظ كنايى استفاده مى كند آن را كنايه از آميزش نامشروع گرفته است.(3)

[غَيْرَ مَعْرُوش:]

«وَ غَيْرَ مَعْرُوشاتٍ»

مفسران در تفسير كلمه «مَعْرُوش» و «غَيْرَ مَعْرُوش» سه احتمال داده اند:

1- درختانى كه روى پاى خود نمى ايستند و نياز به داربست دارند، و درختانى كه بدون نياز به داربست روى پاى خود مى ايستند؛ زيرا «عرش» در لغت به معناى برافراشتن و هر موجود برافراشته است و به همين جهت به سقف و يا تخت پايه بلند، عرش گفته مى شود.

2- منظور از «مَعْرُوش» درخت اهلى است كه به وسيله ديوار و امثال آن در باغ ها حفاظت مى شود و «غَيْرَ مَعْرُوش» درختان بيابانى و جنگلى و كوهستانى است.

3- «مَعْرُوش» درختى است كه بر سر پا ايستاده و اما «غَيْرَ مَعْرُوش» درختى است كه بر روى زمين مى خوابد و پهن مى شود.

ولى معناى اول مناسب تر به نظر مى رسد.(4)

[غَيْظ:]

«الْكَاظِمينَ الْغَيْظَ»

«غَيْظ» به معناى شدت خشم و غضب، حالت برافروختگى و هيجان فوق العاده روحى است، كه بعد از مشاهده ناملايمات به انسان دست مى دهد.

و گاه به معناى «غم» آمده است، و در سوره «احزاب» آميزه اى از هر دو مى باشد، لشكريان «احزاب» كه آخرين تلاش و كوشش خود را براى پيروزى بر ارتش اسلام، به كار گرفته بودند و ناكام ماندند، غمگين و خشمگين به سرزمين هاى خود بازگشتند.(5)


1- بقره، آيه 256( ج 2، ص 327)
2- شورى آيه 28( ج 20، ص 460)
3- نساء، آيه 24( ج 3، ص 424)
4- انعام، آيه 141( ج 6، ص 14)
5- آل عمران، آيه 134( ج 3، ص 130)؛ احزاب، آيه 25( ج 17، ص 267)

ص: 406

ص: 407

ص: 408

ص: 409

ف

[فِئَة:]

«كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَليلَةٍ»

«فِئَة» از مادّه «فَيْى ء» در اصل به معناى بازگشت است و از آنجا كه جمعيتى كه پشتيبان يكديگرند هر يك به كمك ديگرى باز مى گردد، به آنها «فِئَة» (بر وزن هبه) اطلاق شده است.(1)

[فاتَكُم:]

«تَأْسَوْا عَلى مَا فاتَكُمْ»

«فاتَكُم» از مادّه «فَوْت» به معناى از شما فوت شده مى باشد.(2)

[فاتن:]

«مَآ أَنْتُمْ عَلَيْهِ بِفاتِنينَ»

«فاتن» اسم فاعل از مادّه «فتنه» به معناى فتنه گر و اغواكننده است.(3)

[فاجر:]

«إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً»

«فاجر» از مادّه «فجور» به معناى كسى است كه گناه زشت و شنيعى مرتكب مى شود، و «كفّار» مبالغه در «كفر» است؛ بنابراين تفاوت ميان اين دو واژه اين است كه: يكى مربوط به جنبه هاى عملى است، وديگرى اعتقادى.(4)

[فاحِشَة:]

«فَعَلُوا فاحِشَةً»

«فاحِشَة» از مادّه «فحش» و «فحشاء» به معناى هر عمل يا سخن بسيار زشت است و انحصار به اعمال منافى عفت ندارد؛ زيرا در اصل به معناى «تجاوز از حدّ» است كه هر گناهى را شامل مى شود، در سوره «عنكبوت» كنايه از «همجنس گرايى» است.

و در سوره «نمل» منظور همجنس گرايى و عمل ننگين «لواط» است.(5)

[فاحِشَهٍ مُّبَيِّنَةٍ:]

«بِفاحِشَةٍ مُّبَيِّنَةٍ»

منظور از «فاحِشَهٍ مُبَيِّنَةٍ» گناهان آشكار است و مى دانيم مفاسد گناهانى كه از افراد با شخصيت، سر مى زند بيشتر در زمانى خواهد بود كه آشكارا باشد.(6)

[فارِض:]

«إِنَّها بَقَرَةٌ لا فارِضٌ»

«فارِض» از مادّه «فَرْض» به معناى گاو مسن است، ولى بعضى ازمفسران گفته اند: گاوى است كه مخصوصاً به مرحله اى از پيرى رسيده كه ديگر زاد و ولد نمى كند.(7)


1- بقره، آيه 249( ج 2، ص 282)
2- حديد، آيه 23( ج 23، ص 378)
3- صافات، آيه 162( ج 19، ص 200)
4- نوح، آيه 27( ج 25، ص 97)
5- آل عمران، آيه 135؛ نساء، آيه 15( ج 3، صفحات 133، 388)؛ نمل، آيه 54( ج 15، ص 532)؛ عنكبوت، آيه 28( ج 16، ص 270)
6- احزاب، آيه 30( ج 17، ص 305)
7- بقره، آيه 68( ج 1، ص 357)

ص: 410

[فارِغ:]

«أُمِّ مُوسى فارِغاً»

«فارِغ» از مادّه «فراغ» به معناى خالى است، و در سوره «قصص» منظور، خالى از همه چيز، جز از ياد موسى عليه السلام است، هر چند بعضى از مفسران آن را به معناى خالى بودن از غم و اندوه گرفته اند، و يا خالى از الهام و مژده اى كه قبلًا به او داده شده بود، ولى با توجّه به جمله هاى بعد، اين تفسيرها صحيح به نظر نمى رسد.(1)

[فاره:]

«الْجِبالِ بُيُوتاً فارِهينَ»

«فاره» از مادّه «فره» (بر وزن فرح) در اصل به معناى شادى زياد توأم با بى خبرى و هواپرستى است؛ گاهى نيز به معناى مهارت در انجام كارى آمده است، گرچه هر دو معنا با آيه فوق متناسب است. اما با توجّه به ملامت و سرزنش حضرت صالح عليه السلام، معناى اول مناسب تر به نظر مى رسد.(2)

[فازَ:]

«الْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ»

«فازَ» از مادّه «فَوز» در اصل به معناى نجات از هلاكت و رسيدن به محبوب است.(3)

[فَاسْتَبْشِرُوا:]

«فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ»

«فَاسْتَبْشِرُوا» از مادّه «بشارت»، در اصل از «بشره» به معناى صورت، گرفته شده است، و اشاره به خوشحالى و خرسندى است، كه آثار آن در صورت انسان آشكار شود.(4)

[فَاسْعَوا:]

«فَاسْعَوْا إِلى ذِكْرِ اللَّهِ»

«فَاسْعَوا» از مادّه «سَعى» به معناى بشتابيد مى باشد.(5)

[فاسق:]

«يَكْفُرُ بِهآ إِلَّا الْفاسِقُونَ»

«فاسق» از مادّه «فسق»، در اصل به معناى خارج شدن هسته از درون رطب (خرماى تازه) است، به اين ترتيب گاهى كه رطب از شاخه درخت نخل سقوط مى كند و هسته از درون آن به خارج مى پرد، عرب، از اين معنا تعبير به «فَسَقَتِ النَّواةُ» مى كند؛ سپس به تمام كسانى كه لباس طاعت پروردگار را از تن در آورده و از راه و رسم بندگى خارج شده اند «فاسق» گفته شده است.(6)

[فاسقين:]

«بِهِ إِلَّا الْفاسِقينَ»


1- قصص، آيه 10( ج 16، ص 44)
2- شعراء، آيه 149( ج 15، ص 332)
3- آل عمران، آيه 185( ج 3، ص 260)
4- توبه، آيه 111( ج 8، ص 190)
5- جمعه، آيه 9( ج 24، ص 139)
6- بقره، آيه 99( ج 1، ص 423)

ص: 411

«فاسقين» كسانى هستند كه از راه و رسم عبوديت و بندگى پا بيرون نهاده اند؛ زيرا «فسق» از نظر ريشه لغت به معناى خارج شدن هسته از درون خرما است سپس در اين معنا توسعه داده شده و به كسانى كه از جاده بندگى خداوند بيرون مى روند اطلاق شده است.(1)

[فَاسْمَعُونِ:]

«بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ»

«فَاسْمَعُونِ» از مادّه «سَمع» به معناى «به سخنان من گوش فرا دهيد» است.(2)

[فَاصْدَعْ:]

«فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ»

«فَاصْدَعْ» از مادّه «صدع» در لغت به معناى «شكافتن به طور مطلق»، و يا شكافتن اجسام محكم است، و از آنجا كه با شكافتن چيزى، درونش آشكار مى شود، اين كلمه به معناى اظهار و افشا و آشكار كردن آمده است. و به درد سر شديد هم «صداع» مى گويند، به خاطر اين كه گويى مى خواهد سر را از هم بشكافد!(3)

[فَاصْفَحْ:]

«فَاصْفَحِ الصَّفْحَ»

«فَاصْفَحْ» از مادّه «صَفح» به معناى روى بگردان و صرف نظر كن است.(4)

[فاطِر:]

«فاطِرِ السَّمَاواتِ»

«فاطِر» از مادّه «فطور»، در اصل به معناى شكافتن از طول است، و از آنجا كه آفرينش موجودات همانند شكافته شدن ظلمت عدم، و بيرون آمدن نور هستى است، اين تعبير در مورد خلقت و آفرينش، به كار مى رود، مخصوصاً با توجّه به علوم روز كه مى گويد: مجموعه عالم هستى در آغاز توده واحدى بوده، كه تدريجاً شكافته شده، و بخشهايى از آن جدا گرديده، اطلاق كلمه «فاطر» بر ذات پاك خداوند، مفهوم تازه تر و روشن ترى به خود مى گيرد.(5)

[فاقِرَة:]

«أَنْ يُفْعَلَ بِها فاقِرَةٌ»

«فاقِرَة» از مادّه «فقرة» (بر وزن ضربة) و جمع آن «فقار» به معناى مهره هاى پشت است؛ بنابراين «فاقِرَة» به حادثه سنگينى مى گويند كه مهره هاى پشت را در هم مى شكند، و «فقير» را از اين رو فقير گفته اند كه گويى پشتش شكسته است.

«فاقِرَة» صفت براى موصوف محذوفى است، و در تقدير «داهية فاقرة» مى باشد، و «تَظُنُّ» فعل است كه فاعل آن «وُجُوه» است، و در تقدير «ارباب الوجوه» يا «ذوات الوجوه» مى باشد.(6)


1- بقره، آيه 26( ج 1، ص 191)
2- يس، آيه 25( ج 18، ص 371)
3- حجر، آيه 94( ج 11، ص 160)
4- حجر، آيه 85( ج 11، ص 146)
5- انعام، آيه 14( ج 5، ص 218)؛ فاطر، آيه 1( ج 18، ص 183)
6- قيامت، آيه 25( ج 25، صفحات 308، 309)

ص: 412

[فاقِع:]

«بَقَرَةٌ صَفْرآءُ فاقِعٌ لَّوْنُها»

«فاقِع» از مادّه «فَقع» به معناى زرد خالص و يك دست است.(1)

[فاكه:]

«في شُغُلٍ فاكِهُونَ»

«فاكه» از مادّه «فُكاهَة» است. «ابن منظور» در «لسان العرب» مى گويد: «فاكه» به انسان خوش مشرب و مزّاح گفته مى شود.(2)

[فاكهون:]

«في شُغُلٍ فاكِهُونَ»

«فاكِهُونَ» از مادّه «فُكاهَة» جمع «فاكه» به معناى مسرور و خوشحال و خندان است و مى تواند اشاره به امورى باشد كه از فرط شادى، انسان را چنان به خود مشغول مى دارد كه از امور نگرانى زا، به كلى غافل مى سازد؛ به طورى غرق در سرور و نشاط خواهد شد، كه غم و اندوهى بر او چيره نخواهد گشت، و حتى هول و وحشتى را كه به هنگام قيام قيامت و حضور در دادگاه عدل الهى، به او دست داده، به فراموشى مى سپارد، كه اگر به راستى فراموش نشود، همواره سايه نگرانى و غم بر دل او سنگينى خواهد كرد.(3)

[فاكهة:]

«في شُغُلٍ فاكِهُونَ»

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «فاكهة» به معناى هر گونه ميوه است، يعنى «فاكِهَة» مفهوم گسترده اى دارد، و همه انواع ميوه را شامل مى شود، ولى اهميت «خرما» و «انار» سبب شده كه، بالخصوص از آن دو نام برده شود، و اين كه، بعضى از مفسران پنداشته اند: اين دو ميوه در مفهوم «فاكهة» داخل نيست، اشتباه است؛ زيرا علماى لغت آن را انكار كرده اند، و اصولًا عطف «خاص» بر «عام» در مواردى كه امتيازى موجود باشد، كاملًا معمول است.(4)

[فاكهين:]

«كَانُوا فيها فاكِهينَ»

«فاكهين»، گاه، به معناى استفاده كردن از «فواكه» و ميوه ها، گاه، به معناى گفتگوهاى فكاهى و سرورانگيز، و گاه، به معناى هر گونه تنعم و تلذذ تفسير شده است، و معناى اخير از همه جامع تر است.

از مادّه «فكه» (بر وزن نظر)، به معناى مسرور و خندان بودن و ديگران را با سخنان شيرين و مزاح مسرور كردن است، بعضى


1- بقره، آيه 69( ج 1، ص 357)
2- يس، آيه 55( ج 18، ص 440)
3- يس، آيه 55( ج 18، ص 440)
4- يس، آيه 55( ج 18، ص 440)؛ ص، آيه 51( ج 19، ص 335)؛ رحمن، آيات 11، 68( ج 23، صفحات 122، 188)

ص: 413

احتمال داده اند كه: جمله: «فاكِهِينَ بِمَا آتاهُمْ رَبُّهُمْ» اشاره به تناول انواع ميوه ها است، ولى اين معنا بعيد به نظر مى رسد.(1)

[فالِق:]

«إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ»

«فالِق» از مادّه «فَلْق» (بر وزن فرق) به معناى شكافتن چيزى و جدا كردن بعضى از بعض ديگر است.(2)

[فَانْصَب:]

«فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ»

«فَانْصَب» از مادّه «نصب» (بر وزن نسب) به معناى تعب و زحمت است، آيه بيانگر يك اصل كلى و فراگير است، و هدف آن است كه پيامبر را به عنوان يك الگو و سرمشق، از اشتغال به استراحت، بعد از پايان يك امر مهم، باز دارد، و تلاش مستمر و پى گير را در زندگى به او گوشزد كند.(3)

[فَانْظُر:]

«فَانْظُرْ إِلى آثارِ»

تكيه روى جمله «فَانْظُر» (بنگر) از مادّه «نَظَر» اشاره به اين است كه، آن قدر آثار رحمت الهى در احياى زمين هاى مرده به وسيله نزول باران آشكار است كه، با يك نگاه بدون نياز به جستجوگرى بر هر انسان ظاهر مى شود.(4)

[فَأْذَنُوا:]

«فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ»

«فَأْذَنُوا» از مادّه «اذن» هر گاه با «لام» متعدى شود به معناى اجازه دادن است و هر گاه با «باء» متعدى گردد به معناى علم و آگاهى است، بنابراين «فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ» مفهومش اين است: آگاه باشيد! كه خدا و رسولش با شما رباخواران، پيكار خواهد كرد، و در واقع اعلان جنگ از سوى خدا و رسول، به اين گروه خيره سر است.(5)

[فَبَشِّرْهُ:]

«فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَةٍ»

جمله «فَبَشِّرْهُ» از مادّه «تبشير» در حقيقت تكميل «انذار» است، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز انذار مى كند، و هنگامى كه پيروى از فرمان خدا و ترس آميخته با عظمت نسبت به او، پيدا شد و اثراتش در «قول» و «فعل» انسان ظاهر گشت، بشارت مى دهد.(6)

[فَتاه:]

«قالَ مُوسى لِفَتاهُ»

منظور از «فَتاه» در اينجا طبق گفته بسيارى از مفسران، و بسيارى از روايات، «يوشع بن نون» مرد رشيد، شجاع و با ايمان بنى اسرائيل است.(7)


1- دخان، آيه 27( ج 21، ص 189)؛ طور، آيه 18( ج 22، ص 438)
2- انعام، آيه 95( ج 5، ص 442)
3- انشراح، آيه 7( ج 27، ص 150)
4- روم، آيه 50( ج 16، ص 494)
5- بقره، آيه 279( ج 2، ص 437)
6- يس، آيه 11( ج 18، ص 349)
7- كهف، آيه 60( ج 12، ص 522)

ص: 414

[فَتُثِيرُ:]

«فَتُثيرُ سَحاباً فَسُقْنَاهُ»

«فَتُثِيرُ» از مادّه «اثاره» به معناى منتشر ساختن و پراكندن است، و در اينجا اشاره به توليد ابرها بر اثر وزش بادها بر صفحه اقيانوسها مى باشد، زيرا مسأله حركت ابرها در جمله بعد (فَسُقْنَاهُ إِلى بَلَدٍ مَيِّتٍ) آمده است.(1)

[فتح:]

«بَيْني وَ بَيْنَهُمْ فَتْحاً»

«فتح» در اصل- همان گونه كه ارباب لغت گفته اند- به معناى گشودن و از بين بردن بستگى است، و آن دو گونه است: گاهى جنبه حسى دارد، مانند فَتْحُ البابِ: «گشودن در» و گاه جنبه معنوى دارد مانند: فَتْحُ الهَمِّ:

«گشودن غم و از بين بردن اندوه».

«راغب» در «مفردات» مى گويد: در اصل به معناى از بين بردن پيچيدگى و اشكال است، و آن بر دو گونه است: گاهى، با چشم ديده مى شود، مانند گشودن قفل، و گاه، با انديشه درك مى شود، مانند گشودن پيچيدگى اندوهها و غصه ها، و يا گشودن رازهاى علوم، و همچنين داورى كردن ميان دو كس و گشودن مشكل نزاع و مخاصمه آنها.(2)

[فَتَنْتُم:]

«وَ لكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ»

«فَتَنْتُم» از مادّه «فتنه» به معانى مختلفى آمده است: آزمايش و امتحان، فريب دادن، بلا و عذاب، ضلالت و گمراهى و شرك و بت پرستى، و در سوره «حديد» بيشتر با دو معناى آخر، يعنى گمراهى و شرك مناسب است.(3)

[فَتَنُوا:]

«الَّذينَ فَتَنُوا الْمُؤْمِنينَ»

«فَتَنُوا» از مادّه «فتن» (بر وزن متن)، و «فتنه» در اصل به معناى قرار دادن طلا در آتش است تا ميزان خلوص آن روشن شود، سپس اين ماده (فتنه) هم به معناى «آزمايش»، هم به معناى «عذاب و مجازات» و هم به معناى «گمراهى و شرك» به كار رفته است و در سوره «بروج»، به معناى عذاب و آزار و شكنجه است.(4)

[فتنه:]

«ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ»

در اين كه «فتنه» در اين آيات، به چه معناست، ميان مفسران گفتگو است: بعضى آن را به معناى پوزش و معذرت، بعضى به معناى پاسخ و بعضى به معناى شرك گرفته اند.


1- فاطر، آيه 9( ج 18، ص 211)
2- شعراء، آيه 118( ج 15، ص 313)؛ سبأ، آيه 26( ج 18، ص 98)
3- حديد، آيه 14( ج 23، ص 347)
4- بروج، آيه 10( ج 26، ص 357)

ص: 415

اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه:

منظور از «فتنه و افتنان» همان دلباختگى به چيزى است، يعنى نتيجه دلباختگى آنها به شرك و بت پرستى كه پرده اى بر روى انديشه و خِرَد آنها افكنده، اين شده است: در قيامت كه پرده ها كنار مى رود، متوجّه خطاى بزرگ خود بشوند، و از اعمال خود بيزارى جويند و به كلى انكار كنند.

و اصل «فتنه» در لغت چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: آن است كه طلا را در آتش بيفكنند و زير فشار حرارت قرار دهند، تا باطن آن آشكار گردد و معلوم شود خالص است يا ناخالص؟

«فِتْنَه» در قرآن مجيد مكرّر به معناى آزمايش و امتحان آمده است. و در تفسير آيه 193 سوره «بقره» گفته ايم، مفهوم وسيعى دارد كه هر گونه اعمال فشار را شامل مى شود، لذا گاهى در قرآن كلمه فتنه به شرك و بت پرستى كه انواع محدوديت ها و فشارها را براى جامعه در بر دارد گفته شده.

همچنين به فشارهايى كه از ناحيه دشمنان براى جلوگيرى از گسترش دعوت اسلام و به منظور خفه كردن نداى حق طلبان و حتى باز گرداندن مؤمنان به سوى كفر به عمل مى آيد «فتنه» اطلاق شده است

منظور از «فتنه» در جمله «أَنْ يَفْتِنَهُمْ» (آيه 83 يونس) منحرف ساختن از دين و آئين «موسى بر اثر تهديد و ارعاب و شكنجه بوده و يا به معناى هر گونه توليد ناراحتى و درد سر، اعم از دينى و غير دينى. و منظور از آن در سوره «احزاب» همان شرك و كفر است (همان گونه كه در آيات ديگر قرآن از قبيل آيه 193 سوره «بقره» آمده است). ولى بعضى از مفسران، احتمال داده اند كه: مراد از «فتنه» در اينجا جنگ بر ضد مسلمانان است كه اگر به اين گروه منافق، پيشنهاد شود، به زودى اجابت كرده و با فتنه جويان همكارى مى كنند! اما اين تفسير، با ظاهر جمله «وَ لَوْ دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ مِنْ أَقْطارِها» (اگر از اطراف، بر مدينه هجوم آورند ...) سازگار نيست.

«فتنه» ممكن است به معناى «رنج و عذاب» باشد، و ممكن است به معناى «آزمايش»، همان گونه كه در غالب موارد در قرآن به اين معنا آمده است، اشاره به اين كه: آنها هنگامى كه نام «زقّوم» را شنيدند به سخريه و استهزاء پرداختند، و از اين رو وسيله اى براى آزمايش اين ستمگران شد.

با توجّه به اين كه «فِتْنِه» در اصل، به معناى قرار دادن طلا در كوره است، تا طلاى خوب و خالص، از ناخالص شناخته شود، به معناى هر گونه آزمايش و امتحان استعمال مى شود، و به معناى «دخول انسان در آتش» نيز آمده است، و گاه، به معناى بلا و عذاب و ناراحتى، چنان كه آيه 14 سوره «ذاريات» نيز اشاره به همين معناست.(1)


1- انعام، آيات 23، 53( ج 5، صفحات 235، 236، 320)؛ اعراف، آيه 155( ج 6، ص 462)؛ انفال، آيه 39( ج 7، ص 207)؛ يونس، آيه 85( ج 8، ص 448)؛ احزاب، آيه 14( ج 17، ص 249)؛ صافات، آيه 63( ج 19، ص 84)؛ ذاريات، آيه 14( ج 22، 328)؛ قمر، آيه 27( ج 23، ص 64)

ص: 416

[فتور:]

«لا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ»

«فتور» همان گونه كه «راغب» مى گويد: به معناى سكون بعد از حدت، و نرمش بعد از شدت، و ضعف بعد از قوت است.(1)

[فتى:]

«قالَ مُوسى لِفَتاهُ»

«فتى» از مادّه «فَتاء» به معناى جوان مى باشد.(2)

[فَتِيل:]

«وَ لا يُظْلَمُونَ فَتيلًا»

«فَتِيل» در لغت به معناى رشته بسيار باريكى است كه در شكاف هسته خرما به چشم مى خورد و كنايه از چيزهاى بسيار كوچك است، و اصل آن از مادّه «فَتْل» به معناى تابيدن است.(3)

[فِتْيَة:]

«إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ»

«فِتْيَة» جمع «فتى» در اصل به معناى «جوان نوخاسته و شاداب» است؛ ولى گاهى به افراد صاحب سن و سالى كه روحى جوان و شاداب دارند، نيز گفته مى شود، و معمولًا اين كلمه، با يك نوع مدح به خاطر صفات جوانمردى، مقاومت، شهامت و تسليم در مقابل حق، همراه است.(4)

[فج:]

«مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَميقٍ»

«فج» در اصل به معناى فاصله ميان دو كوه و سپس به جاده هاى وسيع اطلاق شده.(5)

[فِجاج:]

«مِنْها سُبُلًا فِجاجاً»

«فِجاج» (بر وزن مزاج) جمع «فج» (بر وزن حج) به معناى دره اى است كه در ميان دو كوه قرار دارد، و به جاده هاى وسيع نيز گفته مى شود.(6)

[فُجَّار:]

«وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفي جَحيمٍ»

«فُجَّار» جمع «فاجر» در اصل از «فَجْر» به معناى شكافتن وسيع است، و طلوع صبح را به اين جهت طلوع فجر مى گويند كه گويى پرده سياهى شب با سپيده دم به كلى شكافته مى شود، و از همين رو واژه «فجور»


1- زخرف، آيه 75( ج 21، ص 134)
2- كهف، آيه 60( ج 12، ص 522)
3- نساء، آيه 49( ج 3، ص 527)؛ اسراء، آيه 71( ج 12، ص 226)
4- كهف، آيات 10، 13( ج 12، صفحات 391، 395)
5- حجّ، آيه 27( ج 14، ص 82)
6- نوح، آيه 20( ج 25، ص 87)

ص: 417

در مورد اعمال كسانى كه پرده عفاف و تقوا را مى درند و در راه گناه قدم مى گذارند، به كار مى رود.(1)

[فَجْر:]

«الأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ»

«فَجْر»، در اصل به معناى شكافتن وسيع است، و از آنجا كه نور صبح تاريكى شب را مى شكافد، از آن تعبير به «فجر» شده است، و مى دانيم «فجر» بر دو گونه است: «كاذب» و «صادق». بعضى «فجر» را در اين آيه، به معناى مطلق آن يعنى «سپيده صبح» تفسير كرده اند، كه مسلماً يكى از نشانه هاى عظمت خداوند است، نقطه عطفى است در زندگى انسان ها و تمام موجودات زمينى، و آغاز حاكميت نور و پايان گرفتن ظلمت است، آغاز جنبش و حركت موجودات زنده، و پايان يافتن خواب و سكوت است، و به خاطر اين حيات، خداوند به آن سوگند ياد كرده.

بعضى آن را به معناى «فجر آغاز محرّم» كه آغاز سال جديد است تفسير كرده اند. و بعضى، به «فجر روز عيد قربان» كه مراسم مهم حج در آن انجام مى گيرد، و متصل به شب هاى دهگانه است. و بالاخره، بعضى به صبحگاهان ماه مبارك رمضان و يا «فجر صبح جمعه».(2)

[فجر صادق:]

«فجر صادق» از همان ابتدا در افق گسترش پيدا مى كند، صفا و نورانيت و شفافيت خاصى دارد، مانند يك نهر آب زلال، افق مشرق را فرا مى گيرد، و بعد در تمام آسمان گسترده مى شود.

«فجر صادق» اعلام پايان شب، و آغاز روز است، در اين موقع روزه داران بايد امساك كنند، و وقت نماز صبح وارد مى شود.(3)

[فجر كاذب:]

«فجر كاذب» همان سپيدى طولانى است كه در آسمان ظاهر مى شود، و آن را به دم روباه تشبيه مى كنند كه نقطه باريك آن در طرف افق است، و قاعده مخروط آن، در وسط آسمان.(4)

[فَجَّرْنَا:]

«وَفَجَّرْنَا فيها مِنَ الْعُيُونِ»

«فَجَّرْنَا» از مادّه «تفجير» به معناى «ايجاد شكاف وسيع» است، و از آنجا كه چشمه ها با شكافته شدن زمين بيرون مى ريزند، اين تعبير در مورد بيرون آمدن چشمه از زمين به كار رفته است. قابل توجّه اين كه صيغه ثلاثى مجرد آن نيز به معناى شكافتن است،


1- انفطار، آيه 14( ج 26، ص 243)
2- بقره، آيه 187( ج 1، ص 736)؛ فجر، آيه 1( ج 26، ص 458)
3- فجر، آيه 1( ج 26، ص 458)
4- فجر، آيه 1( ج 26، ص 458)

ص: 418

ولى هنگامى كه به باب «تفعيل» برده شود (همانند آيه فوق) معناى تكثير و تشديد را مى رساند.(1)

[فَجَرَة:]

«هُمُ الْكَفَرَةُ الْفَجَرَةُ»

«فَجَرَة» از مادّه «فُجُور» (بر وزن غلبه) جمع «فاجر» است كه اشاره به افراد فاسدالعمل است.(2)

[فُجُور:]

«تَفْجُرَ لَنَا مِنَ الأَرْضِ»

«فُجُور» از مادّه «فجر» چنان كه قبلًا هم اشاره كرده ايم، به معناى شكافتن وسيع است، و از آنجا كه سپيده صبح، پرده شب را مى شكافد به آن «فجر» گفته شده. و نيز از آنجا كه ارتكاب گناهان، پرده ديانت را مى شكافد به آن «فجور» اطلاق شده. البته، منظور از «فجور» در سوره «شمس»، همان اسباب و عوامل و طرق آن است.(3)

[فَحْشاء:]

«بِالسُّوءِ وَ الْفَحْشآءِ»

«فَحْشاء» از مادّه «فحش» به معناى هر كارى است كه از حد اعتدال خارج گردد و صورت «فاحش» به خود بگيرد، بنابراين شامل تمامى منكرات وقبائح واضح وآشكار مى گردد.

و به معناى هر كار زشت و بسيار قبيح است، و در آيه 268 سوره «بقره» به تناسب بحث، به معناى بخل و ترك انفاق، كه در بسيارى از موارد، نوعى معصيت و گناه است آمده (هر چند واژه فحشاء در مواردى به معناى گناه بى عفتى آمده)، حتى بعضى از مفسران تصريح كرده اند كه: عرب به شخص بخيل، فاحش مى گويد.

فرق ميان «فحشاء» و «منكر» در يك عبارت كوتاه مى توان گفت: «فحشاء» اشاره به گناهان بزرگ پنهانى، و «منكر» گناهان بزرگ آشكار است، و يا «فحشاء» گناهانى است كه بر اثر غلبه قواى شهويه، و «منكر» بر اثر غلبه قوه غضبيه صورت مى گيرد.(4)

[فَخّار:]

«مِنْ صَلْصالٍ كَالْفَخَّارِ»

«فَخّار» از مادّه «فخر» گرفته شده و به معناى كسى است كه بسيار فخر مى كند، و از آنجا كه اين گونه اشخاص آدمهايى تو خالى و پر سر و صدا هستند، اين كلمه به كوزه (و هر گونه «سفال») به خاطر سر و صداى زيادى كه دارد اطلاق شده است!(5)


1- يس، آيه 34( ج 18، ص 398)
2- عبس، آيه 42( ج 26، ص 170)
3- اسراء، آيه 90( ج 12، ص 311)؛ ص، آيه 28( ج 19، ص 287)؛ شمس، آيه 8( ج 27، ص 61)
4- بقره، آيات 169، 268( ج 1، ص 645؛ ج 2، صفحه 395)؛ عنكبوت، آيه 45( ج 16، ص 301)
5- رحمن، آيه 14( ج 23، ص 129)

ص: 419

[فَخُور:]

«مَنْ كَانَ مُخْتالًا فَخُوراً»

«فَخُور» صيغه مبالغه از مادّه «فخر» به معناى كسى است كه نسبت به ديگران بسيار فخر فروشى مى كند، تفاوت «مختال» و «فخور» در اين است كه: اولى، اشاره به تخيلات كبرآلود ذهنى است، و دومى، به اعمال كبر آميز خارجى.(1)

[فَدَيْنَا:]

«فَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظيمٍ»

«فَدَيْنَا» از مادّه «فدا» در اصل به معناى قرار دادن چيزى به عنوان بلاگردان و دفع ضرر، از شخص يا چيز ديگر است، لذا مالى را كه براى آزاد كردن اسير مى دهند «فديه» مى گويند، و نيز كفاره اى را كه بعضى از بيماران به جاى روزه مى دهند به اين نام ناميده مى شود.(2)

[فرات:]

«هذا عَذْبٌ فُراتٌ»

«فرات» به معناى خوش طعم و خوشگوار است و به گفته «لسان العرب»، آبى است كه در نهايت «عذوبت» (پاكيزگى و گوارايى) باشد.(3)

[فِراش:]

«لَكُمُ الأَرْضَ فِراشاً»

«فِراش» به معناى «بسترِ استراحت»، نه تنها مفهوم آرامش، آسودگى خاطر و استراحت را در بر دارد كه گرم و نرم بودن و در حدّ اعتدال قرار داشتن نيز در مفهوم آن افتاده است.(4)

[فَراش:]

«كَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ»

«فَراش» از مادّه «فَرش» جمع «فراشة» بسيارى آن را به معناى «پروانه» مى دانند و بعضى نيز آن را به معناى «ملخ» تفسير كرده اند.(5)

[فَرْث:]

«في بُطُونِهِ مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ»

«فَرْث» در لغت به معناى غذاهاى هضم شده درون معده است كه به مجرد رسيدن به روده ها، مادّه حياتى آن جذب بدن مى گردد، و تفاله هاى آن به خارج فرستاده مى شود، در آن حال كه اين غذاى هضم شده در درون معده است، به آن «فَرْث» مى گويند و هنگامى كه تفاله هاى آن خارج شد «رَوْث» (سرگين) گفته مى شود.(6)

[فَرج:]

«وَ الَّتي أَحْصَنَتْ فَرْجَها»

«فَرج» از نظر لغت در اصل، به معناى فاصله


1- نساء، آيه 36( ج 3، ص 486)؛ لقمان، آيه 18( ج 17، ص 65)؛ حديد، آيه 23( ج 23، 379)
2- صافات، آيه 107( ج 19، ص 132)
3- فرقان، آيه 53( ج 15، ص 141)؛ فاطر، آيه 12( ج 18، ص 224)
4- بقره، آيه 22( ج 1، ص 154)
5- قارعه، آيه 4( ج 27، ص 286)
6- نحل، آيه 66( ج 11، ص 317)

ص: 420

و شكاف مى باشد، و به عنوان كنايه در عضو تناسلى به كار رفته است، اما از آنجا كه در فارسى به كنايى بودن آن توجّه نمى شود، گاهى اين سؤال پيش مى آيد: چگونه اين لفظ كه صريح در آن عضو خاص انسان است در قرآن آمده؟! در حالى كه توجّه به كنايه بودن آن مشكل را حل مى كند. و به تعبير روشن تر اگر بخواهيم معناى كنايى آن را در فارسى بيان كنيم، معادل جمله «أَحْصَنَتْ فَرْجَها» در فارسى اين است:

«دامان خود را پاك نگاه داشت» آيا اين تعبير در فارسى زننده است؟(1)

[فَرِحِينَ:]

«لا يُحِبُّ الْفَرِحينَ»

«فَرِحِينَ» از مادّه «فَرَح» جمع «فرح» (به كسر راء) به معناى كسى است كه بر اثر به دست آوردن چيزى، مغرور و متكبر شده و از باده پيروزى سرمست مى باشد و از خوشحالى در پوست نمى گنجد.(2)

[فردوس:]

«يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ»

«فردوس» در اصل- به گفته بعضى- يك لغت رومى است، بعضى آن را عربى و بعضى اصل آن را فارسى مى دانند و به معناى «باغ» است، يا باغ مخصوصى كه تمام نعمت ها و مواهب الهى در آن جمع است و لذا، مى توان آن را به عنوان «بهشت برين» (بهترين و برترين باغ هاى بهشت) ناميد.(3)

[فَرش:]

«حَمُولَةً وَ فَرْشاً»

«فَرش» به همان معناى معروف است، ولى در اينجا به معناى گوسفند و نظير آن از حيوانات كوچك تفسير شده است و ظاهراً نكته اش اين است كه اين گونه حيوانات بسيار به زمين نزديك هستند، و در برابر حيوانات بزرگ باربر، همانند فرشى محسوب مى شوند.

هر گاه به بيابانى كه گوسفندانى در آن مشغول چرا هستند از دور بنگريم درست به فرشى مى مانند كه روى زمين گسترده شده است، در حالى كه گله شتران هيچ گاه از دور چنين منظره اى ندارد.

تقابل «حَمُولَة» با «فَرش» نيز اين معنا را تأييد مى كند.

اين احتمال را نيز بعضى از مفسران داده اند كه منظور از اين كلمه، فرش هايى است كه مردم ازحيوانات درست مى كنند، يعنى بسيارى از حيوانات هم براى باربرى مورد استفاده قرار مى گيرند و هم براى تهيه فرش. ولى احتمال اول نزديك تر به معناى آيه است.(4)


1- انبياء، آيه 91( ج 13، ص 538)
2- قصص، آيه 76( ج 16، ص 167)
3- مؤمنون، آيه 11( ج 14، ص 221)
4- انعام، آيه 142( ج 6، ص 20)

ص: 421

[فُرُش:]

«مُتَّكِئينَ عَلى فُرُشِ»

«فُرُش» از مادّه «فَرش» جمع «فراش» در اصل به معناى هر گونه فرش يا بسترى است كه مى گسترانند، و به همين تناسب گاه به عنوان كنايه از همسر به كار مى رود (خواه مرد باشد يا زن). بعضى نيز «فُرُش» را به معناى حقيقى (نه به معناى كنايى) تفسير كرده اند، و آن را اشاره به فرشها و بسترهاى بسيار گرانبها و پر ارزش بهشت دانسته اند، ولى در اين صورت، ارتباط آيات بعد كه حكايت از حوريان و همسران بهشتى مى كند، از آن قطع مى شود.(1)

[فُرُط:]

«وَ كَانَ أَمْرُهُ فُرُطاً»

«فُرُط» به معناى تجاوز از حدّ است، و هر چيزى كه از حدّ خود خارج بشود و به اسراف متوجّه گردد، به آن «فُرُط» مى گويند.(2)

[فَرَّطْتُم:]

«مِنْ قَبْلُ مَا فَرَّطْتُمْ»

«فَرَّطْتُم» از مادّه «تفريط» در اصل از «فروط» (بر وزن شروط) به معناى مقدم شدن است، هنگامى كه به باب تفعيل در آيد به معناى


1- رحمن، آيه 54؛ واقعه، آيه 34( ج 23، صفحات 177، 233)
2- كهف، آيه 28( ج 12، ص 456)

ص: 422

كوتاهى در تقدم خواهد بود، اما هنگامى كه از باب افعال (افراط) باشد به معناى اسراف و تجاوز در تقدم است.(1)

[فرعون:]

«مُوسى يا فِرْعَوْنُ»

«فرعون»، اسم عام است و به تمام سلاطين مصر در آن زمان گفته مى شد.(2)

[فِرْق:]

«فَكَانَ كُلُّ فِرْقٍ»

«فِرْق» (بر وزن رزق) از مادّه «فَرْق» (بر وزن حلق) به معناى جدا شدن است، و (آن گونه اى كه «راغب» در «مفردات» گويد) فرق «فلق» و «فرق» اين است كه: اولى اشاره به شكافتن مى كند و دومى جدا شدن، و لذا «فرقه» و «فرق» به قطعه يا جماعتى گفته مى شود كه از بقيه جدا گردد.(3)

[فُرْقان:]

«يَجْعَلْ لَّكُمْ فُرْقاناً»

«فُرْقان» صيغه مبالغه از مادّه «فَرْق» است و در اينجا به معناى چيزى است كه به خوبى حق را از باطل جدا مى كند.(4)

[فروج:]

«لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ»

«فروج» جمع «فرج»، كنايه از دستگاه تناسلى است.(5)

[فَرِىّ:]

«لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا»

«فَرِىّ» از مادّه «فَرْى» بنا به گفته «راغب» در كتاب «مفردات»، به معناى بزرگ يا عجيب و يا ساختگى آمده است و در اصل از مادّه «فرى» به معناى پاره كردن پوست براى اصلاح آن است.(6)

[فُزِّعَ:]

«حَتَّى إِذا فُزِّعَ عَنْ قُلُوبِهِمْ»

«فُزِّعَ» از مادّه «فزع» هر گاه به وسيله «عَن» متعدى شود، به معناى «ازاله فزع» و برطرف ساختن وحشت و اضطراب است، اين ماده حتى در صورتى كه در شكل ثلاثى مجرد باشد و با «عَن» متعدى شود، نيز همين معنا را دارد.(7)

[فسق:]

«مَا يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقينَ»

«فسق» از نظر ريشه لغت به معناى خارج شدن هسته از درون خرما است و «فَسَقَتِ الثَّمَرَةُ» يعنى ميوه از پوستش خارج شد و يا در موردى كه هسته خرما از گوشت آن جدا مى شود و به بيرون مى افتد، به كار مى رود.(8)

[فُسُوقَ:]

«فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ»

«فُسُوقَ» به معناى گناه و خارج شدن از اطاعت خدا است.(9)

[فَشِلْتُمْ:]

«فَشِلْتُمْ» از مادّه «فَشَل» به معناى سست شديد است.(10)

[فَصَلَ:]

«فَلَمَّا فَصَلَ طالُوتُ»

«فَصَلَ» از مادّه «فَصْل» در اصل به معناى بريدن و قطع كردن است و در اينجا به معناى جداسازى مى باشد (جدا شدن از شهر و ديار).(11)

[فَصِيْلَة:]

«وَ فَصيلَتِهِ الَّتي تُؤْويهِ»

«فَصِيْلَة» از مادّه «فَصْل» به معناى «عشيره»، فاميل و قبيله اى است كه انسان از آن منفصل و جدا شده است.(12)

[فَضْل:]

«فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ»

«فَضْل» به معناى هر چيزى است كه بيش از مقدار لازم از مواهب و نعمت ها بوده باشد و اين يك مفهوم مثبت و ارزنده دارد، ولى گاه معناى مذموم و نكوهيده اى دارد و به


1- يوسف، آيه 80( ج 10، ص 66)
2- اعراف، آيه 104( ج 6، ص 336)
3- شعراء، آيه 63( ج 15، ص 269)
4- انفال، آيه 29( ج 7، ص 177)
5- معارج، آيه 29( ج 25، ص 44)
6- مريم، آيه 27( ج 13، ص 63)
7- سبأ، آيه 23( ج 18، ص 93)
8- بقره، آيه 26( ج 1، ص 191)؛ سجده، آيه 18( ج 17، ص 168)
9- بقره، آيه 197( ج 2، ص 68)
10- صافات، آيه 173( ج 19، ص 209)
11- بقره، آيه 249( ج 2، ص 281)
12- معارج، آيه 13( ج 25، ص 33)

ص: 423

معناى خارج شدن از حدّ اعتدال و رفتن به سوى افراط است و غالباً به صورت فُضُول (جمع فضل) به كار مى رود مانند «فُضُولُ الْكَلام» يعنى حرف هاى زيادى.

«فضل» مفهوم وسيعى دارد، و در سوره «سبأ» تمام مواهبى را كه خدا به «داود» ارزانى داشته، شامل مى شود، و ذكر آن به صورت «نكره» دليل بر عظمت آن است.(1)

[فِضَّه:]

«الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ»

«فِضَّه» به معناى «نقره» است. بعضى از دانشمندان لغت (طبق نقل «طبرسى» در «مجمع البيان») درباره اين لغت تعبير جالبى كرده اند و گفته اند:

اين كه به «نقره»، «فضه» گفته مى شود به خاطر آن است كه به زودى پراكنده و متفرق مى گردد ( «انفِضاض» در لغت به معناى پراكندگى است) و براى پى بردن به چگونگى حال اين گونه ثروت ها همين نامگذارى آنها كافى است!(2)

[فضيحت:]

«ضَيْفي فَلاتَفْضَحُونِ»

«فضيحت» از مادّه «فَضْح» در اصل لغت به معناى منكشف شدن چيزى است و سپس به معناى ظهور عيب آمده است و معادل آن در فارسى «رسوا» كردن است (گويا لوط مى خواهد به آنها بفهماند: اين كار شما آبروى مرا در برابر اين ميهمانان مى برد و مى فهمند اهل شهر من تا چه حدّ آلوده اند).(3)

[فَطَر:]

«فَطَرَ السَّمَاواتِ»

«فطر» از مادّه «فطور» به معناى شكافتن است، و همان طور كه ذيل آيه 14 همين سوره آمده، اطلاق اين كلمه بر آفرينش آسمان و زمين، شايد به خاطر اين است كه طبق علم امروز، روز اول، جهان توده واحدى بوده و بعد از هم شكافته شده و كرات آسمانى يكى پس از ديگرى به وجود آمده اند (براى توضيح بيشتر به تفسير آيه مزبور مراجعه فرماييد).(4)

[فَطَرَنِي:]

«لا أَعْبُدُ الَّذي فَطَرَنِي»

«فَطَرَنِي» از مادّه «فَطْر- فُطور» به معناى مرا آفريده، مى باشد.(5)

[فُطُور:]

«هَلْ تَرى مِنْ فُطُورٍ»

«فُطُور» از مادّه «فطر» (بر وزن سطر) به معناى شكافتن از طول است، و به معناى


1- آل عمران، آيه 174( ج 2، صفحات 715، 716)؛ سبأ، آيه 10( ج 18، ص 40)
2- توبه، آيه 34( ج 7، ص 464)؛ زخرف، آيه 33( ج 21، ص 68)
3- حجر، آيه 68( ج 11، ص 127)
4- انعام، آيه 79( ج 5، ص 392)
5- يس، آيه 22( ج 18، ص 368)

ص: 424

شكستن (مانند افطار روزه) و اختلال و فساد نيز مى آيد، و در سوره «ملك» به همين معناست.(1)

[فَظّ:]

«فَظًّا غَليظَ الْقَلْبِ»

«فَظّ» در لغت به معناى كسى است كه سخنانش تند و خشن است.(2)

[فقه:]

«الآْياتِ لِقَوْمٍ يَفْقَهُونَ»

«فقه»، هر گونه علم و فهمى نيست، بلكه از معلومات حاضر، پى به معلومات غائب بردن است.(3)

[فقير:]

«فقير» از مادّه «فَقْر» را از اين رو فقير گفته اند كه گويى پشتش شكسته است.(4)

[فكاهه:]

«في شُغُلٍ فاكِهُونَ»

«فكاهه» (بر وزن شباهه)، به معناى مسرور و خندان بودن و ديگران را با سخنان شيرين و مزاح مسرور كردن است. «راغب» در «مفردات» مى گويد: «فكاهة» به سخنانى كه انسان را مأنوس و مشغول مى دارد گفته مى شود، «ابن منظور» در «لسان العرب» مى گويد: «فكاهة» به معناى مزاح است.(5)

[فَكِهِين:]

«انْقَلَبُوا فَكِهينَ»

«فَكِهِين» جمع «فَكِه» صفت مشبهه (بر وزن خَشِن) از «فكاهه» (بر وزن قباله) به معناى مزاح كردن و خنديدن است، و در اصل از «فاكهه» به معناى ميوه گرفته شده است، گويى اين گفتگوها و شوخى ها همچون ميوه هايى است كه از آن لذت مى برند، و به گفتگوى شيرين و دوستانه «فُكاهه» (به ضم فاء) گفته مى شود.(6)

[فَلا تَأْسَ:]

«فَلا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ»

«فَلا تَأْسَ» از مادّه «أَسْى» به معناى غم و اندوه است (يعنى غمگين مباش).(7)

[فَلْق، فَلَق:]

«فالِقُ الإِصْباحِ»

«فَلَق» (بر وزن شفق) از مادّه «فَلْق» (بر وزن خلق) در اصل، به معناى شكافتن چيزى و جدا كردن بعضى از بعضى ديگر است، و از آنجا كه به هنگام دميدن سپيده صبح، پرده سياه شب مى شكافد، اين واژه به معناى طلوع صبح، به كار رفته، همان گونه كه «فجر» نيز به همين مناسبت بر طلوع صبح


1- ملك، آيه 3( ج 24، ص 330)
2- آل عمران، آيه 159( ج 3، ص 184)
3- انعام، آيه 98( ج 5، ص 458)
4- قيامت، آيه 25( ج 25، ص 309)
5- يس، آيه 55( ج 18، ص 440)؛ طور، آيه 18( ج 22، ص 438)
6- مطففين، آيه 31( ج 26، ص 296)
7- مائده، آيه 68( ج 5، ص 40)

ص: 425

اطلاق مى شود.

بعضى آن را به معناى همه مواليد و تمام موجودات زنده، اعم از انسان، حيوان و گياه مى دانند؛ چرا كه تولد اين موجودات كه با شكافتن دانه و تخم و مانند آن صورت مى گيرد، از عجيب ترين مراحل وجود آنها است، و در حقيقت، هنگام تولد، جهش عظيمى در آن موجود رخ مى دهد و از جهانى به جهان ديگرى گام مى نهد.

بعضى نيز مفهوم «فلق» را از اين هم گسترده تر گرفته اند، و آن را به هر گونه آفرينش و خلقت، اطلاق كرده اند؛ چرا كه با آفرينش هر موجود، پرده عدم شكافته مى شود و نور وجود آشكار مى گردد.

هر يك از اين معانى سه گانه (طلوع صبح- تولد موجودات زنده- آفرينش هر موجود) پديده اى است عجيب، كه دليل بر عظمت پروردگار و خالق و مدبر آن است، و توصيف خداوند به اين وصف، داراى مفهوم و محتواى عميقى است.

در بعضى از احاديث نيز آمده: «فلق» چاه، يا زندانى در دوزخ است، و همچون شكافى در دل جهنم خودنمايى مى كند. اين روايت، ممكن است، اشاره به مصداقى از مصداق هاى آن باشد، نه اين كه مفهوم گسترده «فلق» را محدود كند.(1)

[فُلك:]

«وَ الْفُلْكِ الَّتي تَجْري»

«فُلك» به معناى كشتى است و مفرد و جمع آن يكى است و تفاوت آن با «سفينة» اين است كه «سفينة» مفرد است و جمع آن «سفائن» مى باشد، ولى «فلك» بر مفرد و جمع هر دو گفته مى شود.(2)

[فَلَك:]

«وَكُلٌّ في فَلَكٍ يَسْبَحُونَ»

«فَلَك» از مادّه «فُلْك» چنان كه ارباب لغت گفته اند: در اصل، به معناى بر آمدن پستان دختران و شكل دورانى به خود گرفتن است، سپس به قطعاتى از زمين كه مدور است و يا اشياء مدور ديگر، اطلاق شده، و از همين رو، به مسير دورانى كواكب نيز اطلاق مى شود.(3)

[فَلَنَقُصَّنَّ:]

«فَلَنَقُصَّنَّ عَلَيْهِمْ»

«فَلَنَقُصَّنَّ» كه از مادّه «قصّه» گرفته شده است، در اصل به معناى پشت سر هم قرار گرفتن است، و چون در شرح يك ماجرا، مطالب پشت سر هم، پياده مى شود، به آن


1- انعام، آيه 96( ج 5، ص 445)؛ فلق، آيه 1( ج 27، ص 493)
2- بقره، آيه 164( ج 1، ص 636)؛ يونس، آيه 73( ج 8، ص 431)؛ نحل، آيه 14( ج 11، ص 205)
3- يس، آيه 40( ج 18، ص 410)

ص: 426

«قصّه» مى گويند.

همچنين مجازاتى كه پشت سر جنايت انجام مى گردد، «قصاص» گفته مى شود. و به قيچى «مِقَصّ» مى گويند، چون موها را پشت سر هم قطع مى كند.

و نيز جستجوى درباره چيزى را «قَصّ» (بر وزن مَسّ) مى گويند؛ زيرا شخص جستجوگر حوادث را پشت سر هم تعقيب و دنبال مى كند.(1)

[فواحش:]

«لا تَقْرَبُوا الْفَواحِشَ»

«فَواحِش» از مادّه «فَحْش- فَحشاء» جمع «فاحشه» به معناى خصوص اعمالى است كه فوق العاده زشت و ناپسند است، نه همه گناهان، و شايد تأكيد روى اين مطلب كه خواه پنهان باشد يا آشكار، از اين جهت است كه عرب هاى جاهلى، عمل زشت منافى عفت را اگر پنهانى انجام مى شد، مجاز مى شمردند، و تنها در صورتى كه آشكار بود، ممنوع مى دانستند.

ذكر اين تعبير بعد از «كبائر» در سوره «شورى ، به اصطلاح از قبيل ذكر خاص بعد از عام مى باشد، و در حقيقت، بعد از بيان اجتناب مؤمنان راستين از همه گناهان كبيره، روى گناهان زشت و ننگين، تكيه بيشترى شده است تا اهميت آن را آشكار سازد.(2)

[فَواق:]

«مّا لَها مِنْ فَواقٍ»

«فَواق» از مادّه «فَوق» (بر وزن رواق) به طورى كه بسيارى از اهل لغت و تفسير گفته اند، در اصل به معناى «فاصله اى است در ميان دو مرتبه دوشيدن شير، از پستان»؛ زيرا هنگامى كه شير به طور كامل دوشيده شود، كمى بايد صبر كرد تا مجدداً شير در پستان جمع شود.

و بعضى، آن را به معناى فاصله ميان باز كردن انگشتان و بستن آن به هنگام دوشيدن شير، مى دانند. و از آنجا كه پستان، بعد از دوشيدن شير در استراحت فرو مى رود، گاه اين كلمه در معناى آرامش و استراحت نيز به كار رفته است. و نيز از آنجا كه، اين فاصله، براى بازگشت شير به پستان است اين تعبير به معناى بازگشت و رجوع نيز آمده، و از همين جهت، بهبودى مريض را «افاقه» مى گويند؛ چرا كه سلامت و تندرستى باز مى گردد، و نيز به هوش آمدن مست، و عاقل شدن ديوانه را به خاطر بازگشت هوش و عقل به آنها «افاقه» مى گويند.

بعضى از ارباب لغت ميان «فَواق» (به فتح)


1- اعراف، آيه 7( ج 6، ص 113)
2- انعام، آيه 151؛ اعراف، آيه 33( ج 6، صفحات 50، 190)؛ شورى آيه 37( ج 20، ص 484)

ص: 427

با «فُواق» (به ضم) فرق هايى گذاشته اند، و بعضى هر دو را به يك معنا مى دانند.(1)

[فوج:]

«مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجاً»

«فوج» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معناى گروهى است كه به سرعت حركت مى كنند.(2)

[فَوْر:]

«يَأْتُوكُمْ مِّنْ فَوْرِهِمْ»

«فَوْر» در اصل به معناى جوشش و غليان ديگ و مانند آن است، و به همين جهت در كارهايى كه به سرعت انجام مى شود، اين كلمه به كار مى رود، زيرا همانند جوشش و زير و رو شدن محتويات ديگ به زودى انجام يافته است.(3)

[فوز:]

«هُوَ الْفَوْزُ الْمُبينُ»

واژه «فوز» به طورى كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معناى «پيروزى و نيل به خيرات توأم با سلامت» است، و در 19 مورد از آيات قرآن، به كار رفته، گاه توصيف به «مبين» شده، و گاه توصيف به «كبير»، اما در غالب آيات توصيف به «عظيم» گشته و معمولًا در مورد بهشت است، ولى بعضاً در مورد توفيق اطاعت پروردگار و آمرزش گناهان و مانند آن نيز، استعمال شده است.(4)

[فوم:]

«وَ فُومِها وَ عَدَسِها»

«فوم» را كه از غذاهاى مورد تقاضاى بنى اسرائيل است، بعضى به معناى گندم؛ و بعضى به معناى سير تفسير كرده اند، البته هر يك از اين دو ماده امتياز ويژه اى دارد، ولى بعضى معتقدند: معناى گندم صحيح تر است؛ چرا كه بعيد است آنها مواد غذايى خالى از گندم را خواسته باشند.(5)

[فَهُوَ لاقِيهِ:]

«حَسَناً فَهُوَ لاقيهِ»

جمله «فَهُوَ لاقِيهِ»، تأكيدى است بر اين كه، وعده الهى تخلف ناپذير است و بايد چنين باشد؛ چرا كه تخلف از وعده، يا به خاطر جهل است يا عجز، كه هيچ يك از آنها در ذات خدا راه ندارد.(6)

[فِى أَنْفُسِهِمْ:]

«أَوَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا فِى أَنْفُسِهِمْ»

تعبير «فِى أَنْفُسِهِمْ» به اين معنا نيست كه آنها درباره اسرار وجود خويش مطالعه كنند، آن چنان كه «فخر رازى» در تفسير خود گفته، بلكه منظور اين است كه آنها در درون جان،


1- ص، آيه 15( ج 19، ص 251)
2- نمل، آيه 83( ج 15، ص 579)
3- آل عمران، آيه 125( ج 3، ص 110)
4- جاثيه، آيه 30( ج 21، ص 299)؛ فتح، آيه 5( ج 22، ص 44)
5- بقره، آيه 61( ج 1، ص 333)
6- قصص، آيه 61( ج 16، ص 147)

ص: 428

از طريق عقل و وجدان به آفرينش آسمان ها و زمين بينديشند.(1)

[فِى عُنُقِهِ:]

«طآئِرَهُ في عُنُقِهِ»

«فِى عُنُقِهِ» به معناى در گردن اوست مى باشد.(2)

[فى ء:]

«مِمَّآ أَفآءَ اللَّهُ عَلَيْكَ»

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «فى ء» به معناى بازگشت و رجوع به حالت نيك است، و اگر به «سايه» فى ء گفته مى شود به خاطر اين است كه حالت برگشت دارد، سپس، مى افزايد: به اموال بى دردسر نيز «فى ء» مى گويند، چون با تمام حسنى كه دارد، باز هم مثل سايه عارضى و از بين رفتنى است! درست است كه در غنائم جنگى گاهى دردسر فراوان است، ولى از آنجا كه باز با مقايسه با اموال ديگر، دردسر كمترى دارد، و گاه اموال هنگفتى در يك حمله به دست مى آيد، «فى ء» به آن اطلاق شده است.

«فِى ء» به سايه اى گفته مى شود كه تنها در مقابل يك مبدأ نورانى به وجود مى آيد، همچون سايه درختان در مقابل آفتاب.(3)

[فؤاد:]

«وَ الأَبْصارَ وَ الأَفْئِدَةَ»

«فؤاد» گرچه به معناى قلب (عقل) آمده است، ولى اين تفاوت را با قلب دارد، كه در معناى «فؤاد»، جوشش و افروختگى و يا به تعبير ديگر تجزيه و تحليل و ابتكار افتاده است. «راغب» در «مفردات» مى گويد:

الفُؤادُ كَالْقَلْبِ لكِنْ يُقالُ لَهُ فُؤادٌ اذَا اعْتُبِرَ فِيْهِ مَعْنَى التَّفَؤُّدِ أَىِ التَّوَقُّدِ: «فؤاد مانند قلب است، و لكن اين كلمه در جايى گفته مى شود كه افروختگى و پختگى در آن منظور باشد»، و مسلماً اين موضوع پس از تجربه كافى به انسان دست مى دهد، و به هر حال، گرچه ابزار شناخت، منحصر به اين دو، يا اين سه، نيست، ولى مسلماً مهمترين ابزار همين ها است.(4)


1- روم، آيه 8( ج 16، ص 393)
2- اسراء، آيه 13( ج 12، ص 64)
3- انفال، آيه 41( ج 7، ص 220)؛ احزاب، آيه 50( ج 17، ص 403)؛ مرسلات، آيه 41( ج 25، ص 423)
4- نحل، آيه 78( ج 11، ص 369)

ص: 429

ص: 430

ص: 431

ق

[قائِلُونَ:]

«أَوْ هُمْ قآئِلُونَ»

«قائِلُونَ» اسم فاعل از مادّه «قَيْلُولَة» به معناى خواب نيمروز و يا به معناى استراحت در نيمروز است، و در اصل به معناى راحتى است، و لذا «پس گرفتن» جنسى كه فروخته شده «اقاله» ناميده مى شود؛ زيرا طرف را از نگرانى راحت مى كند.(1)

[قائِم:]

«مِنْها قآئِمٌ وَ حَصيدٌ»

«قائِم» از مادّه «قيام» اشاره به شهرها و آبادى هايى است كه، از اقوام پيشين بر پا مانده اند، مانند سرزمين مصر كه جايگاه فرعونيان بود، و پس از غرق شدن اين گروه ظالم و ستمگر، همچنان بر جاى ماند، (باغ هايش و كشتزارهايش و بسيارى از عمارت هاى خيره كننده اش).(2)

[قارِعِة:]

«بِمَا صَنَعُوا قارِعَةٌ»

«قارِعِة» از مادّه «قرع» به معناى كوبيدن است؛ بنابراين «قارِعِة» يعنى كوبنده و در سوره «رعد» اشاره به امورى است كه آدمى را مى كوبد و هشدار مى دهد و اگر آمادّه بيدار شدن باشد، بيدار مى كند، در حقيقت «قارِعة» معناى وسيعى دارد كه هر گونه مصيبت شخصى يا جمعى و مشكلات و حوادث دردناك را شامل مى شود.

لذا بعضى از مفسران آن را به معناى جنگ ها و خشك سالى ها و كشته شدن و اسير شدن دانسته اند، در حالى كه بعضى ديگر آن را تنها اشاره به جنگ هايى گرفته اند كه در صدر اسلام تحت عنوان «سَريّه» واقع مى شد و آن جنگ هايى بود كه پيامبر شخصاً در آن شركت نداشت، بلكه مأموريت را به اصحاب و ياران خود مى داد؛ ولى مسلّم است كه «قارِعة» اختصاص به هيچ يك از اين امور ندارد و همه را فرا مى گيرد.

«قارعة» از مادّه «قرع» (بر وزن فرع) به معناى كوبيدن چيزى بر چيزى است، به گونه اى كه صداى شديدى از آن برخيزد، تازيانه و چكش را نيز به همين مناسبت «مِقْرَعَة» گويند، بلكه به هر حادثه مهم و سخت «قارعة» گفته مى شود، (تاء تانيث در اينجا ممكن است اشاره به تأكيد باشد).

بسيارى از مفسران گفته اند: «قارعة» يكى از نام هاى قيامت است.(3)

[قاسط:]

«وَ مِنَّا الْقاسِطُونَ»

«قاسط» از مادّه «قسط» به معناى تقسيم


1- اعراف، آيه 4( ج 6، صفحات 107، 108)
2- هود، آيه 100( ج 9، ص 275)
3- رعد، آيه 31( ج 10، ص 264)؛ زمر، آيه 68( ج 19، ص 559)؛ قارعه، آيه 1( ج 27، ص 285)

ص: 432

عادلانه است، اين ماده هنگامى كه به باب «افعال» در آيد (اقساط)، به معناى اجراى عدالت است، و هنگامى كه به صورت ثلاثى مجرد استعمال شود (مانند آيه فوق)، به معناى ظلم و انحراف از مسير حق است.(1)

[قاسِيَه:]

«قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً»

«قاسِيَه» از مادّه «قسوة» و «قساوت» در اصل به سنگ هاى سخت اطلاق مى شود، و به معناى خشونت و سختى و نفوذناپذيرى است، لذا سنگ هاى خشن را «قاسى» مى گويند، و از همين رو به دل هايى كه در برابر نور حق و هدايت انعطافى از خود نشان نمى دهد، و نرم و تسليم نمى گردد، و نور هدايت در آن نفوذ نمى كند «قلب هاى قاسيه» يا قساوتمند، گفته مى شود؛ و در فارسى از آن به «سنگدلى» تعبير مى كنيم.(2)

[قاصِد:]

«وَ سَفَراً قاصِداً»

«قاصِد» از مادّه «قَصْد» به معناى سهل و آسان است؛ زيرا در اصل از مادّه «قَصْد» است و مردم عادى قصد خود را متوجّه مسائل آسان مى كنند.(3)

[قاصف:]

«عَلَيْكُمْ قاصِفاً»

«قاصف» از مادّه «قَصْف» به معناى شكننده است و در اينجا اشاره به طوفان شديدى است كه همه چيز را در هم مى شكند.(4)

[قاع:]

«فَيَذَرُها قاعاً صَفْصَفاً»

«قاع» از مادّه «قيع» زمين صاف و مستوى (بدون كوه و جنگل) است و بعضى آن را به محلى كه آب در آن جمع مى شود، تفسير كرده اند.(5)

[قالِين:]

«لِعَمَلِكُمْ مِّنَ الْقالِينَ»

«قالِين» از مادّه «قالي- قالٍ» جمع «قال» از مادّه «قلى» (بر وزن حَلْق و بر وزن شرك) به معناى عداوت شديدى است كه در اعماق دل و جان انسان اثر مى گذارد، و اين تعبير شدت نفرت لوط را نسبت به اعمال آنها روشن مى سازد.(6)

[قانِت:]

«كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ»

«قانِت» از مادّه «قنوت» چنان كه قبلًا هم گفته ايم، به معناى ملازمت و اطاعت توأم با خضوع است، اطاعتى كه از ايمان و اعتقاد سر زند، و اين اشاره به جنبه هاى عملى و


1- جنّ، آيه 14( ج 25، ص 124)
2- مائده، آيه 13( ج 4، ص 398)؛ زمر، آيه 22( ج 19، ص 445)
3- توبه، آيه 42( ج 7، ص 502)
4- اسراء، آيه 69( ج 12، ص 218)
5- طه، آيه 106( ج 13، ص 331)
6- شعراء، آيه 168( ج 15، ص 350)

ص: 433

آثار ايمان مى باشد.(1)

[قانِتِيْنَ:]

«وَ الْقانِتينَ»

«قانِتِيْنَ» از مادّه «قنوت» به معناى خضوع در برابر پروردگار و هم به معناى مداومت بر اطاعت و بندگى تفسير شده است.(2)

[قانع:]

«وَ أَطْعِمُوا الْقانِعَ»

«قانع» از مادّه «قناعت» به كسى مى گويند كه اگر چيزى به او بدهند قناعت مى كند، راضى و خشنود مى شود و اعتراض و ايراد و خشمى ندارد.(3)

[قَبَس:]

«آتيكُمْ مِّنْها بِقَبَسٍ»

«قَبَس» (بر وزن قفس) به معناى مختصرى از آتش است كه از مجموعه اى جدا مى كنند، و با توجّه به اين كه معمولًا مشاهده آتش در بيابان ها نشان مى دهد كه جمعيتى گرد آن جمع اند، و يا اين كه شعله اى را بر جاى بلندى روشن ساخته اند كه كاروانيان در شب راه را گم نكنند و با توجّه به تعبيرات ديگر استفاده مى شود كه موسى باهمسر و فرزند خود در شبى تاريك از بيابان عبور مى كرده، شبى سرد و ظلمانى، كه راه را گم كرده بود.(4)

[قَبْضَة:]

«قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ»

«قَبْضَة» از مادّه «قَبْض» به معناى چيزى است كه در مشت مى گيرند، و معمولًا كنايه از قدرت مطلقه و سلطه كامل بر چيزى است، همان گونه كه در تعبيرات روزمره مى گوئيم: فلان شهر در دست من است و يا فلان ملك در قبضه و مشت من، مى باشد.(5)

[قبطيان:]

«قبطيان» از مادّه «قِبْط» بوميان سرزمين مصر بودند، و تمام وسائل رفاهى و كاخ ها و ثروت ها و پست هاى حكومت در اختيار آنان بود.(6)

[قُبُل:]

«أَوْ يَأْتِيَهُمُ الْعَذابُ قُبُلًا»

«قبل» از مادّه «قَبْل» به معناى مقابله است، يعنى عذاب الهى را در برابر خود مشاهده كنند، جمعى از مفسران، مانند: «طبرسى» در «مجمع البيان» و «ابوالفتوح» در «روح الجنان» و «آلوسى» در «روح المعانى» نيز احتمال داده اند كه: «قبل» جمع «قبيل» اشاره به انواع مختلف عذاب بوده باشد، ولى معناى اول صحيح تر به نظر مى رسد.(7)


1- روم، آيه 26( ج 16، ص 432)؛ احزاب، آيه 35( ج 17، ص 333)؛ زمر، آيه 9( ج 19، ص 413)
2- آل عمران، آيه 17( ج 2، ص 540)
3- حجّ، آيه 36( ج 14، ص 121)
4- طه، آيه 10( ج 13، ص 191)؛ نمل، آيه 7( ج 15، ص 431)
5- زمر، آيه 67( ج 19، ص 553)
6- قصص، آيه 4( ج 16، ص 23)
7- كهف، آيه 55( ج 12، ص 513)

ص: 434

[قُبُلًا:]

«كُلَّ شَيْ ءٍ قُبُلًا»

«قُبُلًا» از مادّه «قَبْل» به معناى رو به رو و مقابل است، اين احتمال نيز هست كه «قُبُلًا» جمع «قبيل» بوده باشد، يعنى گروه گروه فرشتگان و مردگان و ... در برابر آنها حاضر شوند.(1)

[قَبِيل:]

«بِاللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ قَبيلًا»

«قَبِيل» گاهى به معناى «كفيل و ضامن» تفسير شده، و گاه به معناى چيزى كه در مقابل انسان قرار مى گيرد و رو در روى او قرار دارد، بعضى نيز آن را جمع «قبيله» به معناى جماعت دانسته اند.(2)

[قَتَرَة:]

«تَرْهَقُها قَتَرَةٌ»

«قَتَرَة» (بر وزن غلبه) در اصل از مادّه «قتار» (بر وزن غبار) به معناى دودى است كه از چوب يا چيزى ديگرى برمى خيزد، بعضى از ارباب لغت آن را نيز به معناى غبار تفسير كرده اند.(3)

[قَتُور:]

«كَانَ الإِنْسانُ قَتُوراً»

«قَتُور» از مادّه «قتر» (بر وزن قتل) به معناى


1- انعام، آيه 111( ج 5، ص 500)
2- اسراء، آيه 92( ج 12، ص 311)
3- عبس، آيه 41( ج 26، ص 170)

ص: 435

امساك در خرج كردن است. و از آنجا كه «قتور» صيغه مبالغه است، معناى شدت امساك و تنگ نظرى را مى رساند.(1)

[قِدّ:]

«قِدّ» (بر وزن جنّ) به معناى «چيزى است كه از طول بريده مى شود»!(2)

[قَدْح:]

«فَالْمُورِياتِ قَدْحاً»

«قَدْح» به معناى زدن سنگ يا چوب و يا آهن و چخماق به يكديگر براى توليد جرقه است.(3)

[قِدَد:]

«كُنَّا طَرآئِقَ قِدَداً»

واژه «قِدَد» (بر وزن پسر) جمع «قدّ» (بر وزن ضدّ) به معناى «بريده شده» است، و به گروه هاى مختلف، به خاطر اين كه قطعه هاى جدا از هم هستند، نيز اطلاق مى شود.(4)

[قَدَر:]

«جِئْتَ عَلى قَدَرٍ»

«قَدَر» به گفته بسيارى از مفسران، به معناى زمانى است كه مقدر شده بود موسى عليه السلام به رسالت برگزيده شود، ولى بعضى ديگر آن را به معناى «مقدار» گرفته اند، همان گونه كه در بعضى از آيات قرآن نيز، به همين معنا آمده است.(5)

[قَدَّرَ:]

«إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ»

«قَدَّرَ» از مادّه «تقدير» در اينجا به معناى آماده ساختن مطلب در ذهن و تصميم گرفتن براى اجراى آن نقشه شوم است.(6)

[قَدَّرَهُ:]

«مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ»

جمله «قَدَّرَهُ» از مادّه «تقدير» به معناى اندازه گيرى و موزون ساختن است؛ زيرا مى دانيم در ساختمان وجود انسان، بيش از بيست نوع فلز و شبه فلز به كار رفته، كه هر كدام از نظر كميت، و كيفيت، اندازه معينى دارد، كه اگر كم و بيشى در آن رخ دهد، نظام وجود انسان به هم مى ريزد.(7)

[قَدِمْنَا:]

«وَ قَدِمْنآ إِلى مَا عَمِلُوا»

«قَدِمْنَا» از مادّه «قدوم» به معناى «وارد شدن» يا «به سراغ چيزى رفتن» است، و در اينجا دليل بر تأكيد و جدّى بودن مطلب است، يعنى مسلماً و به طور قطع، تمام اعمال آنها را كه با توجّه و از روى اراده انجام داده اند- هر چند ظاهراً كارهاى خير باشد- به خاطر شرك و كفرشان، همچون ذرات غبار در هوا محو و نابود مى كنيم.(8)

[قُدُور:]

«وَ قُدُورٍ رَّاسِياتٍ»

«قُدُور» جمع «قدر» (بر وزن قشر) به معناى ظرفى است كه غذا در آن طبخ مى شود.(9)

[قذف:]

«وَ يَقْذِفُونَ بِالْغَيْبِ»

«قذف» (بر وزن حذف) در لغت به معناى پرتاب كردن تير يا چيزى به سوى يك نقطه دور دست است، ولى در اين گونه موارد- مانند كلمه رمى- كنايه از متهم ساختن كسى به يك اتهام ناموسى است، و به تعبير ديگر عبارت از فحش و دشنامى است كه به اين امور مربوط مى شود.

هر گاه قذف با لفظ صريح انجام گيرد، به هر زبان و به هر شكل بوده باشد، حدّ آن، هشتاد تازيانه است. و اگر صراحت نداشته باشد مشمول حكم «تعزير» است (منظور از تعزير، مجازات گناهانى است كه حدّ معينى در شرع براى آن نيامده، بلكه به اختيار حاكم گذارده شده كه با توجّه به خصوصيّات مجرم، كيفيت جرم و شرايط ديگر روى مقدار آن در محدوده خاصى تصميم مى گيرد).(10)


1- اسراء، آيه 100( ج 12، ص 331)
2- ص، آيه 16( ج 19، ص 252)
3- عاديات، آيه 2( ج 27، ص 266)
4- جنّ، آيه 11( ج 25، ص 123)
5- طه، آيه 40( ج 13، ص 230)
6- مدثّر، آيه 18( ج 25، ص 233)
7- عبس، آيه 19( ج 26، ص 147)
8- فرقان، آيه 23( ج 15، ص 75)
9- سبأ، آيه 13( ج 18، ص 53)
10- نور، آيه 3( ج 14، ص 401)؛ سبأ، آيه 53( ج 18، ص 171)

ص: 436

[قرآن:]

«وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ»

«قرآن»، به معناى چيزى است كه قرائت مى شود و «قرآن فجر» روى هم رفته، اشاره به نماز فجر است.(1)

[قَرار:]

«في قَرارٍ مَّكينٍ»

«قَرار» به معناى «محل استقرار» است.(2)

[قراطيس:]

«قَراطيسَ تُبْدُونَها»

«قراطيس» جمع «قرطاس» است و اصل آن به طورى كه بعضى گفته اند: از يونانى گرفته شده و معناى آن- چنان كه «راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد- «هر چيزى است كه روى آن مى نويسند».

بنابراين كاغذ معمولى و پوست حيوانات و درختان و مانند آن كه در قديم الايام نامه ها و كتاب ها را روى آن مى نوشتند، نيز شامل مى شود، ومنحصر به كاغذ معمولى نيست.(3)

[قَرْح:]

«إِنْ يَمْسَسْكُمْ قَرْحٌ»

«قَرْح» به معناى جراحتى است كه در بدن بر اثربرخورد بايك عامل خارجى پيدامى شود.(4)

[قرش:]

«لِإيلافِ قُرَيْشٍ»

«قرش» در لغت به معناى اجتماع نيز آمده است، و چون قبيله قريش از اجتماع و انسجام خاصى برخوردار بودند، اين نام براى آنها انتخاب شده.(5)

[قَرْض:]

«تُقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضاً»

«قَرْض» در اصل به معناى قطع كردن و بريدن است، و چون با واژه «حَسَن» همراه شود، اشاره به جدا كردن مال از خويشتن و دادن آن در راه خير است.(6)

[قرطاس:]

«كِتاباً في قِرْطاسٍ»

«قرطاس» به معناى هر چيزى است كه روى آن مى نويسند، اعم از كاغذ و پوست و الواح، و اگر امروز قرطاس را فقط به كاغذ مى گويند، براى اين است كه كاغذ متداول ترين چيزى است كه روى آن نوشته مى شود.(7)

[قرن:]

«مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ»

«قرن» گر چه معمولًا به معناى يك زمان طولانى (صد سال يا هفتاد سال يا سى سال) آمده است، ولى گاهى- همان طور كه اهل لغت تصريح كرده اند- به قوم و


1- اسراء، آيه 78( ج 12، ص 248)
2- مرسلات، آيه 21( ج 25، ص 407)
3- انعام، آيه 91( ج 5، ص 423)
4- آل عمران، آيه 140( ج 3، ص 145)
5- قريش، آيه 1( ج 27، ص 375)
6- تغابن، آيه 17( ج 24، ص 223)
7- انعام، آيه 7( ج 5، ص 203)

ص: 437

جمعيتى كه در يك زمان قرار دارند گفته مى شود.

اصولًا «قرن» از مادّه «اقتران» و به معناى نزديكى است و چون اهل عصر واحد و زمان هاى متقارب به هم نزديكند هم به آنها، و هم به زمان آنها قرن گفته مى شود.

«قَرْن» از مادّه «وقار» به معناى سنگينى است، و كنايه از قرار گرفتن در خانه ها است، بعضى نيز احتمال داده اند: از مادّه «قرار» بوده باشد كه، از نظر نتيجه تفاوت چندانى با معناى اول نخواهد داشت. البته در صورتى كه از مادّه «قرار» بوده باشد، فعل امر آن «اقرَرن» مى شود كه راء اول به عنوان تخفيف حذف شده و فتحه آن به قاف منتقل مى گردد و با وجود آن از همزه وصل بى نياز مى شويم و «قرن» مى شود (دقت كنيد).(1)

[قُرُون:]

«وَلَقَدْ أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ»

«قُرُون» جمع «قرن» به معناى جمعيتى است كه در عصر واحدى زندگى مى كنند، و سپس به مجموع يك عصر اطلاق شده است. در اين كه قرن چند سال است؟

نظرات گوناگونى داده اند: بعضى آن را چهل سال، بعضى هشتاد، بعضى صد، و بالاخره بعضى آن را صدوبيست سال دانسته اند، ولى، ناگفته پيداست كه اين يك امر قراردادى است كه بر حسب قرار دادها متفاوت مى باشد، اما معمول در عصر ما اين است كه قرن را به يكصد سال اطلاق مى كنند.(2)

[قرون اولى ]

«أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ الأُولى

در اين كه، منظور از «قرون اولى (اقوام عصرهاى پيشين كه هلاك شدند)، كدام اقوامند؟ بعضى از مفسرين، آن را اشاره به كفار قوم «نوح» و «عاد» و «ثمود» و مانند آنها مى دانند، چرا كه با گذشت زمان، آثار انبياى پيشين محو شده بود و لازم بود كتاب آسمانى تازه اى در اختيار بشريت قرار گيرد.

و بعضى، اشاره به هلاكت قوم «فرعون» كه بازماندگان اقوام پيشين بودند مى دانند، چرا كه خداوند، «تورات» را بعد از هلاك آنها به موسى عليه السلام داد. اما، هيچ مانعى ندارد كه جمله فوق اشاره به همه اين اقوام باشد.(3)

[قُرُوءٍ:]

«بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوء»

«قُرُوءٍ» جمع «قُرْء» (بر وزن قفل) هم به معناى عادت ماهيانه و هم پاك شدن از آن آمده، ولى اين دو معنا را مى توان در يك


1- انعام، آيه 6( ج 5، ص 199)؛ مريم، آيه 74( ج 13، ص 141)؛ احزاب، آيه 33( ج 17، ص 313)؛ ق، آيه 36( ج 22، ص 291)
2- يونس، آيه 13( ج 8، ص 303)؛ اسراء، آيه 17( ج 12، ص 76)؛ فرقان، آيه 38( ج 15، ص 107)
3- قصص، آيه 43( ج 16، ص 109)

ص: 438

مفهوم كلى جمع كرد و آن انتقال از يكى از دو حالت به حالت ديگر است، «راغب» در «مفردات» معتقد است: «قُرْء» در حقيقت، اسم براى داخل شدن از حالت حيض، به پاكى است، و چون هر دو عنوان در آن مطرح است، گاهى بر حالت حيض و گاهى به پاكى اطلاق مى شود.

از بعضى از روايات و بسيارى از كتب لغت نيز استفاده مى شود كه «قُرْء» به معناى جمع است و چون در حالت پاكى زن، خون عادت در وجود او جمع مى شود، اين واژه به پاكى اطلاق شده است.(1)

[قُرَّة:]

«مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ»

«قُرَّة» از مادّه «قُرّ» (بر وزن حرّ) به معناى سردى و خنكى است، از آنجا كه معروف است اشك شوق، همواره سرد و خنك، و اشك غم و حسرت داغ و سوزان است، تعبير به «قُرَّةِ أَعْيُنٍ» در لغت عرب، به معناى چيزى است كه مايه خنك شدن چشم انسان، مى گردد، يعنى اشك شوق را از ديدگانش جارى مى سازد و اين كنايه لطيفى است از نهايت خوشحالى.(2)

[قرة عين:]

«ذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ»

«قرة عين» معادل نور چشم است كه در فارسى كنايه از كسى مى گوئيم، كه مايه سرور و خوشحالى است. اين تعبير، در اصل از كلمه «قُرّ» (بر وزن حرّ) گرفته شده، كه به معناى سردى و خنكى است، و از آنجا كه معروف است (و بسيارى از مفسران به آن تصريح كرده اند) اشگ شوق همواره خنك، و اشك هاى غم و اندوه داغ و سوزان است، لذا «قرة عين» به معناى چيزى است كه مايه خنك شدن چشم انسان مى شود، يعنى اشك شوق از ديدگان او فرو مى ريزد، و اين كنايه زيبايى است از سرور و شادمانى.

شاهد اين سخن شعرى است كه «قرطبى» در تفسيرش از يكى از شعراى عرب نقل كرده است:

فَكَمْ سَخِنَتْ بِالأَمْسِ عَيْنٌ قَرِيْرَةٌوَ قَرَّتْ عُيُونٌ دَمْعُهَا الْيَوْمَ ساكِبُ:

«ديروز چشمان خنكى، داغ و سوزان شد* ولى امروز چشم هايى خنك شد كه اشكش ريزان است».(3)

[قُرىً:]

«في قُرىً مُّحَصَّنَةٍ»

«قُرىً» جمع «قريه» به معناى «آبادى» است، اعم از شهر يا روستا، وگاه به معناى انسان هاى مجتمع در يك محل، نيز آمده است.(4)


1- بقره، آيه 228( ج 2، صفحات 185، 186)
2- سجده، آيه 17( ج 17، ص 165)
3- فرقان، آيه 74( ج 15، ص 188)
4- حشر، آيه 14( ج 23، ص 540)

ص: 439

[قريش:]

«لِإيلافِ قُرَيْشٍ»

واژه «قريش» به طورى كه بسيارى از مفسران و ارباب لغت گفته اند: در اصل، به معناى نوعى از حيوانات بزرگ دريايى است، كه هر حيوانى را به آسانى مى خورد! اين عبارت از «ابن عباس» معروف است كه وقتى از او سؤال كردند: چرا قريش را «قريش» مى نامند؟ در پاسخ چنين گفت:

لِدابَّةٍ تَكُوُنُ فِى الْبَحْرِ مِنْ أَعْظَمِ دَوَّابِّ يُقالُ لَها الْقُرَيْشُ، لا تَمُرُّ بِشَىْ ءٍ مِنَ الْغَثِّ وَ السَّمِيْنِ الَّا أَكَلَتْهُ!: «اين به خاطر آن است كه در اصل نام حيوانى از بزرگ ترين حيوانات دريا است، كه به هيچ حيوان لاغر و چاقى نمى گذرد، مگر اين كه آن را مى بلعد»! سپس، از اشعار عرب براى سخن خود شاهد مى آورد. بنابراين، انتخاب اين نام براى قبيله فوق، به خاطر قدرت و قوت اين قبيله، و سوء استفاده هايشان از اين قدرت بوده است. ولى، بعضى آن را از مادّه «قَرْش» (بر وزن فرش) به معناى «اكتساب» دانسته اند؛ چرا كه اين قبيله غالباً به تجارت و كسب مشغول بودند. بعضى نيز، اين ماده را به معناى «بازرسى و تفتيش» مى دانند، و از آنجا كه «قريش» از حال حجاج خبر مى گرفتند، و گاه به كمك آنها مى شتافتند، اين واژه براى آنها انتخاب شده.(1)


1- قريش، آيه 1( ج 27، ص 374).

ص: 440

[قَرْيَه:]

«وَ لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُرى

«قَرْيَه» در اصل از مادّه «قَرْى» (بر وزن نهى) به معناى «جمع شدن» آمده، و چون قريه مركز اجتماع افراد بشر است، اين نام بر آن اطلاق شده است.

از اينجا روشن مى شود كه: «قريه» تنها به معناى «روستا» نيست، بلكه هر گونه آبادى و مركز اجتماع انسان ها اعم از روستا و شهر را شامل مى شود، و در بسيارى از آيات قرآن نيز اين كلمه به «شهر» يا «هر گونه آبادى» اعم از شهر و روستا اطلاق شده است، در مقابل «بدو» كه به بيابان اطلاق مى شود.

بر اين اساس «قريه» در اصل، نام براى محلى است كه مردم در آن جمع مى شوند، و گاهى به خود انسانها نيز «قريه» گفته مى شود، بنابراين مفهوم گسترده اى دارد كه هم شهرها را شامل مى گردد و هم روستاها را، هر چند در زبان فارسى معمولى، تنها به روستا اطلاق مى شود، ولى در لغت عرب و در قرآن مجيد، كراراً به شهرهاى مهم و عمده مانند «مصر» و «مكّه» و امثال آن، اطلاق شده است.

منظور از «قَرْيَة» در سوره «عنكبوت» همان شهر «سدوم» و شهرها و آبادى هاى اطراف آنها است، كه قوم لوط در آن مى زيستند و بعضى، تعداد جمعيت آنها را هفتصد هزار نفر شمرده اند.(1)

[قسط:]

«أَمَرَ رَبِّي بِالْقِسْطِ»

«قسط» مفهومش آن است كه حق كسى را به ديگرى ندهد، و به تعبير ديگر «تبعيض» روا ندارد، و نقطه مقابلش آن است كه حق كسى را به ديگرى دهد.

«قسط» در لغت به معناى پرداختن سهم ديگرى است، و لذا مفهوم دادگرى در آن نهفته است.

جالب اين كه در سوره «يونس»، اين كلمه تنها در مورد كسانى كه عمل صالح دارند، و پاداش نيك دريافت مى كنند گفته شده، و در مورد كيفر بدكاران عنوان نشده است؛ اين به خاطر آن است كه مجازات و كيفر، شكل در آمد و سهميه ندارد، و به تعبير ديگر: كلمه «قسط»، تنها متناسب پاداش نيك است، نه مجازات.(2)

[قسطاس:]

«وَزِنُوا بِالْقِسْطاسِ»

«قسطاس» (به كسر قاف و ضم آن بر وزن مقياس و گاهى هم بر وزن قرآن نيز استعمال شده) به معناى ترازو است، بعضى آن را كلمه اى رومى، و بعضى عربى مى دانند، و گاهى گفته مى شود: در اصل، مركب از دو كلمه «قسط» به معناى عدل و «طاس» به معناى كفه ترازو است. و بعضى گفته اند:

«قسطاس» ترازوى بزرگ است در حالى كه «ميزان» به ترازوهاى كوچك هم گفته مى شود. به هر حال، قسطاس مستقيم ترازوى صحيح و سالمى است كه عادلانه وزن كند، بى كم و كاست!(3)

[قَسْوَرَة:]

«فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةِ»

«قَسْوَرَة» از مادّه «قسر» (به معناى قهر و غلبه) گرفته شده، و يكى از نام هاى «شير» است، و بعضى آن را به معناى تيرانداز و يا صياد نيز تفسير كرده اند، ولى معناى اول در اينجا مناسب تر به نظر مى رسد.(4)

[قصاص:]

«عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ»

«قصاص» از مادّه «قَصّ» (بر وزن سدّ) به معناى جستجو و پى گيرى از آثار چيزى است، و هر امرى كه پشت سر هم آيد، عرب آن را «قصه» مى گويد و از آنجا كه «قصاص»


1- انعام، آيه 92( ج 5، ص 429)؛ اعراف، آيه 4( ج 6، ص 107)؛ يوسف، آيه 109( ج 10، ص 119)؛ عنكبوت، آيه 34( ج 16، ص 281)؛ يس، آيه 13( ج 18، ص 358)؛ طلاق، آيه 8( ج 24، ص 266)
2- اعراف، آيه 29( ج 6، ص 177)؛ يونس، آيه 4( ج 8، ص 278)
3- اسراء، آيه 35( ج 12، ص 133)؛ شعراء، آيه 182( ج 15، ص 358)
4- مدثّر، آيه 51( ج 25، ص 266)

ص: 441

قتلى است كه پشت سر قتل ديگرى قرار مى گيرد اين واژه در مورد آن به كار رفته است.(1)

[قَصْد:]

«وَعَلَى اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ»

«قَصْد» به معناى صاف بودن راه است، و بنابراين، «قَصْدُ السَّبِيْلِ» به معناى راه راست مى باشد راهى كه انحراف و ضلالت در آن وجود ندارد. بعضى از مفسران بزرگ، مانند:

«علامه طباطبايى» در «الميزان»، «قَصْد» را به معناى «قاصد» گرفته اند كه نقطه مقابل «جائر» يعنى منحرف از حق است.(2)

[قَصْدُ السَّبِيْلِ:]

«وَعَلَى اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ»

«قَصْدُ السَّبِيْلِ» به معناى راه راست مى باشد راهى كه انحراف و ضلالت در آن وجود ندارد.(3)

[قَصَص:]

«الْقَصَصُ الْحَقُّ»

«قَصَص» مفرد است و به معناى قصه مى باشد و در اصل از مادّه «قَصّ» (بر وزن صفّ) به معناى جستجوى چيزى كردن گرفته شده.(4)

[قصى:]

«بِهِ مَكَاناً قَصِيّاً»

«قصى» به معناى دوردست مى باشد و بسيارى معتقدند شهر «ناصره» بوده است.(5)

[قُصِّيه:]

«قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ»

«قُصِّيه» از مادّه «قَصّ» (بر وزن نَصّ) به معناى جستجو از آثار چيزى است و اين كه «قصّه» را «قصّه» مى گويند، به خاطر اين است كه پى گيرى از اخبار و حوادث گوناگون در آن مى شود.(6)

[قَضْب:]

«وَ عِنَباً وَ قَضْباً»

«قَضْب» (بر وزن جذب) در اصل به معناى سبزى هايى است كه آن را در نوبت هاى مختلف مى چينند، و در اينجا به معناى انواع سبزى هاى خوردنى است، و ذكر آن به دنبال انگور، دليل بر اهميت اين مادّه غذايى است كه در علم غذاشناسى امروز، فوق العاده روى آن تكيه مى شود. گاه كلمه «قَضْب» به معناى قطع كردن و چيدن، و واژه «قضيب» به معناى شاخه درخت آمده، و «سيف قاضب» به معناى شمشير قاطع است. از «ابن عباس» نقل شده: منظور از «قَضْب» در اينجا «رطب» است، كه آن را از درخت مى چينند، ولى اين تفسير بسيار


1- بقره، آيه 178( ج 1، ص 682)
2- نحل، آيه 9( ج 11، ص 191)
3- نحل، آيه 9( ج 11، ص 191)
4- آل عمران، آيه 62( ج 2، ص 687)
5- مريم، آيه 22( ج 13، ص 53)
6- قصص، آيه 11( ج 16، ص 45)

ص: 442

بعيد به نظر مى رسد؛ چرا كه در آيه بعد اشاره جداگانه به مسأله «رطب» شده است.

بعضى نيز احتمال داده اند: «قَضب» به معناى ميوه هاى بوته اى باشد (مانند خيار و هندوانه و مانند آنها) و يا ريشه هاى گياهى (مانند هويج و پياز و كلم). ولى، بعيد نيست «قَضْب» در اينجا معناى گسترده اى داشته باشد كه هم سبزى هاى خوردنى را شامل شود، هم ميوه هاى بوته اى و هم ريشه هاى غذايى را.(1)

[قَضى ]

«فَلَمَّا قَضى زَيْدٌ مِّنْها»

«قَضى از مادّه «قضاء» در اينجا به معناى «قضاى تشريعى» و قانون و فرمان و داورى است و بديهى است كه نه خدا نيازى به اطاعت و تسليم مردم دارد، و نه پيامبر چشم داشتى، در حقيقت، مصالح خود آنها است كه گاهى بر اثر محدود بودن آگاهيشان از آن با خبر نمى شوند، ولى خدا مى داند، و به پيامبرش دستور مى دهد.(2)

[قَضى قضاء:]

«وَ قَضى رَبُّكَ»

«قَضى از مادّه «قضاء» در اصل به معناى جدا ساختن چيزى است، با عمل و يا با سخن، و بعضى گفته اند: در اصل به معناى «پايان دادن» به چيزى است، و هر دو معنا در واقع قريب الافق مى باشند. و از آنجا كه پايان دادن و جدا ساختن، معناى وسيعى دارد، اين كلمه در مفاهيم مختلفى به كار رفته است.

«قرطبى» در تفسيرش، شش معنا براى آن ذكر كرده:

1- «قضاء» به معناى «امر» و فرمان مانند: وَ قَضى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ: «پروردگارت فرمان داده كه جز او را نپرستيد».

2- «قضاء» به معناى «خلق» مانند: فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَمَاواتٍ فِي يَوْمَيْنِ: «خداوند جهان را به صورت هفت آسمان، در دو دوران آفريد».

3- «قضاء» به معناى «حكم» و داورى مانند:

فَاقْضِ مَا أَنْتَ قاضٍ: «هر داورى مى خواهى بكن».

4- «قضاء» به معناى «فراغت از چيزى» مانند: قُضِيَ الأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ: «كارى را كه درباره آن نظر خواهى مى كرديد پايان يافت».

5- «قضاء» به معناى «اراده» مانند: إِذا قَضى أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ: «هنگامى كه كارى را اراده كند به آن مى گويد موجود باش، آن هم موجود مى شود».

6- و «قضاء» به معناى «عهد» مانند: إِذْ قَضَيْنَا إِلى مُوسَى الأَمْرَ: «هنگامى كه از موسى پيمان و عهد گرفتيم».


1- عبس، آيه 28( ج 26، ص 159)
2- احزاب، آيه 37( ج 17، ص 341)

ص: 443

«ابوالفتوح رازى» بر اين معانى اضافه مى كند: «قضاء» به معناى «اخبار و اعلام» مانند: وَ قَضَيْنَا إِلى بَنِي إِسْرائِيلَ فِي الْكِتابِ:

«ما به بنى اسرائيل در تورات اعلام نموديم».

و بر اين مى توان اضافه كرد كه «قضاء» به معناى «مرگ» مانند: فَوَكَزَهُ مُوسى فَقَضى عَلَيْهِ: «موسى ضربه اى بر او زد و او جان داد» نيز است.

حتى بعضى از مفسران معانى «قضاء» را بالغ بر سيزده معنا در قرآن مجيد دانسته اند.

ولى اينها را نمى توان معانى متعددى براى كلمه «قضاء» دانست، زيرا همه آنها جامعى دارند كه در آن جمع اند، و در حقيقت غالب معانى كه در بالا ذكر شد، از قبيل «اشتباه مصداق به مفهوم» است، چه اين كه هر يك از اينها مصداقى است، براى آن معناى كلّى و جامع يعنى «پايان دادن و جدا ساختن».

فى المثل، شخص قاضى با حكم خود به دعوا خاتمه مى دهد، آفريدگار با آفرينش خود به خلقت چيزى پايان مى دهد، خبر دهنده با اخبارش به بيان چيزى پايان مى دهد، تعهّدكننده وفرمان دهنده با تعهّد و فرمانشان مسأله اى را خاتمه يافته تلقّى مى كنند، به گونه اى كه بازگشت در آن ممكن نيست.

ولى نمى توان انكار كرد كه در بعضى از اين مصداق ها آن قدر اين لفظ به كار رفته است كه به صورت معناى جديدى درآمده است، از جمله «قضاء» به معناى «داورى» و به معناى «امر و فرمان».(1)

[قِطّ:]

«عَجِّلْ لَّنَا قِطَّنَا»

«قِطّ» (بر وزن جنّ) در اصل به معناى «چيزى است كه از عرض بريده مى شود» و از آنجا كه نصيب و سهميه معين هر كس، گويى چيزى مقطوع و بريده شده است، اين واژه در معناى سهم نيز به كار رفته است. و گاه، به معناى كاغذى است كه چيزى بر آن مى نگارند، و يا نام اشخاص و جوائز آنها را در آن مى نويسند. لذا بعضى از مفسران، در تفسير آيه فوق گفته اند: منظور اين است كه «خداوندا نامه اعمال ما را پيش از روز جزا به دست ما بده»، اين سخن را زمانى گفتند كه، آيات قرآن خبر داد، گروهى در روز قيامت نامه اعمالشان در دست راست و گروهى در دست چپ آنها است.(2)

[قِطْر:]

«وَأَسَلْنَا لَهُ عَيْنَ الْقِطْرِ»

«قِطْر» به معناى «مس» مى باشد، و منظور اين است كه ما اين فلز را براى او ذوب كرديم و همچون چشمه آب روان گرديد! بعضى «قِطْر» را به معناى انواع مختلف


1- اسراء، آيه 23( ج 12، ص 99)
2- ص، آيه 16( ج 19، ص 252)

ص: 444

فلزات، يا به معناى «روى» دانسته اند، و به اين ترتيب، براى پدر (داود عليه السلام) آهن نرم شد، و براى پسر (سليمان عليه السلام) فلزات ذوب گرديد (ولى معروف همان معناى اول است).(1)

[قَطِران:]

«سَرابيلُهُمْ مِّنْ قَطِرانٍ»

«قَطِران» از مادّه «قُطْر» كه گاهى در لغت به «فتح قاف و سكون طاء» و يا به «كسر قاف و سكون طاء» خوانده شده به معناى ماده اى است كه از درختى به نام «ابْهَل» مى گيرند آن را مى جوشانند تا سفت شود و به هنگام بيمارى «جَرَب» به بدن شتر مى مالند و معتقد بودند با سوزشى كه دارد مادّه بيمارى «جَرَب» را از بين مى برد.

به هر حال جسمى است چسبنده، بدبو و قابل اشتعال، «فريد وجدى» در «دائرة المعارف» در مادّه «قطران» مى گويد: مايعى است كه هنگام تقطير كردن زغال سنگ براى به دست آوردن گاز مخصوصى، از آن به دست مى آيد و قطران نباتى از بعضى از درختان به دست مى آيد.(2)

[قِطْع:]

«بِقِطْعٍ مِّنَ اللَّيْلِ»

«قِطْع» به معناى تاريكى شب است، اشاره به اين كه در آن هنگام كه پرده هاى سياه شب در همه جا فرو افتاده و اين قوم غافل يا در خوابند و يا مست شراب و هوسبازى، بى خبر، از ميان آنها بيرون رو.

مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» مى گويد: گويا «قِطْع» جمع «قطعه» است، و به همين دليل، از اين تعبير در آيه فوق، گذشتن قسمت عمده شب را فهميده است.

ولى از گفته «راغب» در «مفردات» بر مى آيد كه «قِطْع» به معناى «قطعه» و مفرد است. اما بسيارى از مفسران اين كلمه را به معناى اواخر شب و هنگام سحر گرفته اند.(3)

[قِطْمِير:]

«مَا يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْميرٍ»

«قِطْمِير» بنا به گفته «راغب» در «مفردات»:

اثرى است كه در پشت هسته خرما وجود دارد، (فرورفتگى كوچكى است) و به گفته «طبرسى» در «مجمع البيان» و «قرطبى» در تفسيرش، پوسته نازك سفيد رنگى است كه سراسر هسته را پوشانده، كنايه از موجودات بسيار كوچك و كم ارزش است.(4)

[قُطُوف:]

«قُطُوفُها دانِيَةٌ»

«قُطُوفُ» جمع «قطف» (بر وزن حزب) به معناى ميوه چيده شده است، و گاه به معناى ميوه اى كه آمادّه چيدن است، نيز آمده. يا جمع «قَطف» (بر وزن حذف) است كه اولى


1- سبأ، آيه 12( ج 18، ص 49)
2- ابراهيم، آيه 50( ج 10، ص 440)
3- هود، آيه 81( ج 9، ص 228)؛ حجر، آيه 65( ج 11، ص 132)
4- فاطر، آيه 13( ج 18، ص 233)

ص: 445

معناى وصفى دارد، و دومى معناى مصدرى، و به معناى ميوه هاى چيده شده، يا چيدن ميوه است.(1)

[قعود:]

«قِياماً وَ قُعُوداً»

«قعود» هم به معناى «نشستن» و هم به معناى «نشستگان» آمده است و در سوره «نساء» هر دو معنا احتمال دارد.(2)

[قَعِيد:]

«وَ عَنِ الشِّمَالِ قَعيدٌ»

«قَعِيد» از مادّه «قعود» به معناى نشسته است و در اينجا منظور ملازم و مراقب است، و به تعبير ديگر، مفهوم آيه اين نيست كه اين دو فرشته در سمت راست و چپ انسان، نشسته اند؛ زيرا انسان گاه نشسته است و گاه در حال راه رفتن، بلكه اين تعبير، كنايه از آن است كه اين دو همواره با انسانند، و مترصد اعمال او مى باشند. اين احتمال داده شده كه اين دو فرشته، يكى در سمت راست وديگرى در سمت چپ انسان نشسته و مراقبند.(3)

[قِفُوهُمْ:]

«وَقِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَّسْؤُلُونَ»

«قِفُوهُمْ» از مادّه «وقف» گاه، به معناى متعدى استعمال مى شود (نگه داشتن و حبس كردن) و گاه به معناى لازم (توقف كردن و ايستادن)، مصدر اولى «وقف» است و مصدر دومى «وقوف».(4)

[قَفَّينَا:]

«ثُمَّ قَفَّيْنَا عَلى آثارِهِم»

«قَفَّينَا» از مادّه «قفا» به معناى پشت است، و «قافيه» را از اين رو قافيه مى گويند كه قسمت هاى آخر شعر «مشابه يكديگر و پشت سر هم» قرار مى گيرد، و در جمله فوق، منظور اين است كه: پيامبران با آهنگى يكسان و يكنواخت، و اهدافى هماهنگ، يكى بعد از ديگرى، قدم به عرصه وجود گذاشتند، و تعليمات يكديگر را تأييد و تكميل كردند، و در حقيقت اين تعبير، اشاره زيبايى به «توحيد نبوت» است.(5)

[قَلائِد:]

«وَ لَا الْهَدْيَ وَ لَا الْقَلائِدَ»

«قَلائِد» از مادّه «قَلْد» جمع «قلاده» به معناى چيزى است كه به گردن انسان يا حيوانى مى اندازند و در اينجا منظور چهارپايانى است كه براى قربانى در مراسم حج آنها را نشان مى گذارند، بنابراين «قَلائِد» به معناى قربانى هاى نشان دار در مراسم حج و عمره است.(6)


1- حاقّه، آيه 23( ج 24، ص 459)؛ انسان، آيه 14( ج 25، ص 365)
2- نساء، آيه 103( ج 4، صفحات 137، 138)؛ اسراء، آيه 22( ج 12، ص 89)
3- ق، آيه 17( ج 22، ص 256)
4- صافات، آيه 24( ج 19، ص 48)
5- حديد، آيه 27( ج 23، ص 393)
6- مائده، آيات 2، 97( ج 4، ص 325؛ ج 5، ص 116)

ص: 446

[قلب:]

«خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ»

«قلب» در قرآن به معانى گوناگونى آمده است، از جمله:

1- به معناى «عقل و درك»، 2- «روح و جان»، 3- «مركز عواطف» و بيشتر مراد روح و عقل است.(1)

[قَلْبٍ سَلِيم:]

«جآءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ»

مفسران براى «قَلْبٍ سَلِيم» تفسيرهاى متعددى بيان كرده اند كه هر كدام به يكى از ابعاد آن اشاره مى كند: قلبى، كه پاك از شرك باشد. قلبى، كه خالص از معاصى و كينه و نفاق بوده باشد. قلبى، كه از عشق دنيا تهى باشد، كه حب دنيا سرچشمه همه خطاها است. و بالاخره قلبى، كه جز خدا در آن نباشد!(2)

[قَلى ]

«رَبُّكَ وَ مَا قَلى

«قَلى از مادّه «قلا» (بر وزن صدا) به معناى شدت بغض و عداوت است و از مادّه «قَلْو» (بر وزن سرو) به معناى پرتاب كردن آمده است. «راغب» معتقد است: هر دو به يك معنا باز مى گردد؛ زيرا كسى كه مورد عداوت انسان است، گويى قلب، او را پرت مى كند و نمى پذيرد. اين ماده هم به صورت «ناقص يايى» آمده و هم «ناقص واوى»، در صورت اول به معناى بغض و عداوت است، و در صورت دوم، به معناى پرتاب نمودن و طرد كردن، و همان گونه كه در بالا گفته شده، هر دو به يك ريشه باز مى گردد.(3)

[قِمار:]

«قِمار» در نظر بعضى از مردم وسيله آسانى براى نيل به مال و ثروت است به آن «مَيْسِر» گفته شده است.(4)

[قَمْطَرِيْر:]

«عَبُوساً قَمْطَريراً»

در اين كه «قَمْطَرِيْر» از چه ماده اى گرفته شده؟ در ميان مفسران و ارباب لغت گفتگو است، بعضى آن را از «قَمْطر» مى دانند، و بعضى آن را مشتق از مادّه «قُطْر» (بر وزن مرغ) و ميم را زائده مى دانند. ولى مشهور همان اول است كه به معناى شديد و عبوس است.(5)

[قُمَلّ:]

«وَ الْجَرادَ وَ الْقُمَّلَ»

«قُمَّل» از مادّه «قَمْل» است و در اين كه


1- بقره، آيات 7، 283( ج 1، ص 121؛ ج 2، ص 459)
2- صافات، آيه 84( ج 19، ص 102)
3- ضحى آيه 3( ج 27، ص 116)
4- بقره، آيه 219( ج 2، ص 144)
5- انسان، آيه 10( ج 25، ص 356)

ص: 447

منظور از «قُمَلّ» چيست؟ ميان مفسران گفتگو است، ولى ظاهر اين است كه يك نوع آفت نباتى بوده كه به غلات آنها افتاد، و همه را فاسد كرد.(1)

[قِنْطار:]

«إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطارٍ»

«قِنْطار» در اصل به معناى چيز محكم است سپس به مال زياد نيز گفته شده، پل را به خاطر استحكامش «قَنْطَرَه»، و اشخاص با هوش را «قِنْطِر» مى گويند، چون داراى تفكر محكمى هستند. منظور از «قِنْطار» در اين آيه همان مال فراوان است.(2)

[قِنْوان:]

«مِنْ طَلْعِها قِنْوانٌ دانِيَةٌ»

«قِنْوان» جمع «قِنْو» (بر وزن صنف) اشاره به رشته هاى باريك و لطيفى است كه پس از شكافته شدن خوشه سربسته نخل خارج مى گردد.(3)

[قَنُوطْ:]

«الشَّرُّ فَيَؤُسٌ قَنُوطٌ»

عده اى مى گويند «قَنُوطْ» از مادّه «قُنُوط» به معناى انسان نوميد است و با «يَئُوسْ» يك معنا دارد. بعضى هر دو را به يك معنا (براى تأكيد) دانسته اند. و بعضى «قَنُوط» را به معناى ظاهر ساختن وجود نوميدى در چهره و در عمل دانسته اند. مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» گفته: «قَنُوط»، «نوميدى از رحمت» است. ولى آنچه از موارد استعمال واژه «قَنُوط» در قرآن مجيد به دست مى آيد، اين است كه «قَنُوط» و «يَئُوسْ» تقريباً در يك معنا به كار مى رود.(4)

[قُوْا:]

«قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْليكُمْ»

تعبير به «قُوْا» (نگاه داريد) از مادّه «وِقايَة» اشاره به اين است كه، اگر آنها را به حال خود رها كنيد، خواه ناخواه به سوى آتش دوزخ پيش مى روند، شما هستيد كه بايد آنها را از سقوط در آتش دوزخ حفظ كنيد.(5)

[قوارير:]

«مُّمَرَّدٌ مِّنْ قَوارِيرَ»

«قوارير» جمع «قاروره» به معناى ظرف بلورين و شيشه اى است.(6)

[قَوام:]

«كَانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً»

«قَوام» (بر وزن عوام) در لغت، به معناى عدالت و استقامت و حدّ وسط ميان دو چيز است و «قِوام» (بر وزن كتاب) به معناى چيزى است كه مايه قيام و استقرار بوده باشد.(7)


1- اعراف، آيه 133( ج 6، ص 384)؛ اسراء، آيه 101( ج 12، ص 341)
2- آل عمران، آيه 75( ج 2، ص 719)
3- انعام، آيه 99( ج 5، ص 460)
4- فصّلت، آيه 49( ج 20، ص 341)
5- تحريم، آيه 6( ج 24، ص 300)
6- انسان، آيه 15( ج 15، ص 366)؛ نمل، آيه 44( ج 15، ص 510)
7- فرقان، آيه 67( ج 15، ص 173)

ص: 448

[قَوّامين:]

«قَوَّامينَ بِالْقِسْطِ»

«قَوّامين» از مادّه «قيام» جمع «قوّام» «صيغه مبالغه» به معناى «بسيار قيام كننده» است؛ يعنى بايد در هر حال و در هر كار و در هر عصر و زمان قيام به عدالت كنيد، به گونه اى كه اين عمل خلق وخوى شما شود، وانحراف از آن برخلاف طبع و روح شما گردد.(1)

[قوّت:]

«خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ»

«قوّت» در جمله «يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ»، معناى كاملًا وسيعى دارد و تمام قدرت هاى مادى ومعنوى، روحى وجسمى در آن جمع است، و اين خود بيانگر اين حقيقت است كه نگهدارى آئين الهى، اسلام وقرآن با ضعف وسستى، ولنگارى ومسامحه، امكان پذير نيست، بلكه بايد در دژ نيرومند قدرت و قوت و قاطعيت قرار گيرد.(2)

[قَوْل:]

«فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ»

«قَوْل» گر چه معناى وسيعى دارد، ولى در اين گونه موارد، به معناى فرمان عذاب است.(3)

[قول معروف:]

«وَ قُلْنَ قَوْلًا مَّعْرُوفاً»

«قول معروف» (گفتار نيك و شايسته)، معناى وسيعى دارد كه علاوه بر آنچه گفته شد، هرگونه گفتار باطل، و بيهوده، و گناه آلود، و مخالف حق را نفى مى كند.(4)

[قهر:]

«وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ»

«قهر» و «غلبه» گر چه يك معنا را مى رسانند، ولى از نظر ريشه لغوى با هم تفاوت دارند.

قهر و قاهريت به آن نوع غلبه و پيروزى گفته مى شود كه طرف، هيچ گونه مقاومتى نتواند از خود نشان دهد. ولى در كلمه «غلبه» اين مفهوم وجود ندارد و ممكن است بعد از مقاومت هايى، بر طرف، پيروز گردد.

به تعبير ديگر، شخص قاهر به كسى مى گويند كه برطرف مقابل آن چنان تسلط و برترى داشته باشد كه مجال مقاومت به او ندهد، درست مانند ظرف آبى كه بر شعله كوچك آتشى ريخته شود كه در دم آن را خاموش كند.

بعضى از مفسران معتقدند: «قاهريّت»، معمولًا در جايى به كار برده مى شود كه طرف مقابل موجود عاقلى باشد، ولى «غلبه» اعم است و پيروزى هاى بر موجودات غير عاقل را نيز شامل مى شود.(5)


1- نساء، آيه 135( ج 4، ص 213).
2- مريم، آيه 12( ج 13، ص 37).
3- اسراء، آيه 16( ج 12، ص 75).
4- احزاب، آيه 32( ج 17، ص 312).
5- انعام، آيه 18( ج 5، ص 224).

ص: 449

[قيام:]

«فَاذْكُرُوا اللَّهَ قِياماً»

«قيام» هم معناى مصدرى دارد (يعنى ايستادن) و هم جمع «قائم» است (يعنى ايستادگان)، و «قيام» در جمله «قُمِ اللَّيْلَ» به معناى برخاستن در مقابل خوابيدن است، نه فقط روى پا ايستادن است.(1)

[قيصر:]

«قيصر»، اسم عام است و به تمام سلاطين روم گفته مى شد.(2)

[قَيَّضْنَا:]

«وَ قَيَّضْنَا لَهُمْ قُرَنآءَ»

«قَيَّضْنَا» از مادّه «قَيْض» (بر وزن فيض) در اصل به معناى پوست روى تخم مرغ است، سپس در مواردى كه افرادى كاملًا بر انسان مسلط مى شوند، مانند تسلط پوست بر تخم مرغ، به كار رفته است، اشاره به اين كه اين دوستان تبهكار و فاسد آنها را از هر سو احاطه مى كنند، افكارشان را مى دزدند، و چنان بر آنان چيره مى شوند كه، حس تشخيص خود را از دست مى دهند، و زشتى ها در نظر آنها زيبا مى گردد، و چه دردناك است چنين حالتى براى انسان؛ زيرا به آسانى در گرداب فساد فرو مى رود، و درهاى نجات، به روى او بسته مى شود.

گاه مادّه «قَيَّضْنَا» در مورد تبديل چيزى به چيزى، نيز به كار رفته است بنابراين معنا و تفسير آيه، چنين مى شود، كه: دوستان صالح را از آنها مى گيريم و به جاى آنها دوستان فاسد به آنان مى دهيم.(3)

[قيعه:]

«كَسَرابٍ بِقيعَةٍ يَحْسَبُهُ»

«قيعه» از مادّه «قِيْع» به عقيده بعضى، جمع «قاعه» به معناى زمين گسترده و وسيعى است كه آب و گياه ندارد، و به تعبير ديگر به زمين هاى كوير مانند مى گويند، كه سراب نيز غالباً در آنجا به چشم مى خورد. ولى جمعى از مفسران و ارباب لغت، اين كلمه را مفرد مى دانند كه جمع آن «قيعان» يا «قيعات» است.(4)

[قيّم:]

«قَيِّماً لِّيُنْذِرَ بَأْساً»

«قيّم» (بر وزن سيّد) از مادّه «قيام» گرفته شده و در اينجا به معناى پابرجا، ثابت و استوار است، علاوه بر آن، برپادارنده، حافظ و پاسدار كتب ديگر است. و در عين حال، معناى اعتدال، استقامت و خالى بودن از هر گونه اعوجاج و كژى را نيز مى رساند.


1- نساء، آيه 103( ج 4، ص 137)؛ مزمّل، آيه 2( ج 25، ص 172)
2- اعراف، آيه 103( ج 6، ص 336)
3- فصّلت، آيه 25( ج 20، ص 279)
4- نور، آيه 39( ج 14، ص 524)

ص: 450

توصيف دين به «قيّم» با توجّه به اين كه «قيّم» به معناى ثابت و برپا است، در حقيقت اشاره به دليل اين توجّه مستمر به دين است، يعنى چون آئين اسلام آئينى است ثابت و مستقيم، و برپادارنده نظام زندگى مادى و معنوى مردم، هرگز از آن منحرف مشو!(1)

[قِيَماً:]

«ديناً قِيَماً مِّلَّةَ إِبْراهيمَ»

«قِيَماً» از مادّه «قيام» هم ممكن است به معناى راستى و استقامت باشد، هم به معناى پايدار و جاويدان، و هم به معناى قائم به امور دين و دنيا.(2)

[قيّمة:]

«فيها كُتُبٌ قَيِّمَةٌ»

«قيّمة» از مادّه «قيام» به معناى صاف و مستقيم است، يا محكم و پابرجا، يا ارزشمند و پربها، و يا همه اين مفاهيم در آن جمع است.(3)

[قَيُّوم:]

«هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ»

«قَيُّوم» صيغه مبالغه از مادّه «قيام» است، به همين دليل، به وجودى گفته مى شود كه قيام او به ذات او است، و قيام همه موجودات به او مى باشد، علاوه بر اين، قائم به تدبير امور مخلوقات نيز مى باشد.(4)


1- كهف، آيه 2( ج 12، ص 376)؛ روم، آيه 43( ج 16، ص 478)
2- انعام، آيه 161( ج 6، ص 79)
3- بيّنه، آيه 3( ج 27، ص 225)
4- بقره، آيه 255( ج 2، ص 316)

ص: 451

ص: 452

ص: 453

ك

[كَاذِبَة:]

«لَيْسَ لِوَقْعَتِها كَاذِبَةٌ»

واژه «كَاذِبَة» از مادّه «كِذب» را در اينجا بعضى به معناى مصدرى گرفته اند، اشاره به اين كه وقوع قيامت آنچنان ظاهر و آشكار خواهد بود كه هيچ گونه جاى تكذيب و گفتگو ندارد.

بعضى نيز آن را به معناى ظاهريش كه اسم فاعل است تفسيركرده اند، و گفته اند: در برابر وقوع رستاخيز، تكذيب كننده اى وجود نخواهد داشت. مؤنث بودن «كَاذِبة» به خاطر آن است كه در تقدير «نفس كاذبة» يا «قضية كاذبة» است (ضمناً «لام» در «لوقعتها» را بعضى براى «تقوية» دانسته اند، ولى ظاهر اين است كه «لام» براى «تعديه» است).(1)

[كاظم:]

«لَدَى الْحَنَاجِرِ كَاظِمينَ»

«كاظم» از مادّه «كظم» در اصل به معناى «بستن دهان مشكى است كه پر از آب باشد» سپس در مورد كسانى كه از خشم و غضب پر مى شوند، اما به دلائل مختلفى آن را اظهار نمى دارند، اطلاق شده است.(2)

[كافور:]

«كَانَ مِزاجُها كَافُوراً»

«كافور» در لغت معانى متعددى دارد و يكى از معانى معروف آن «بوى خوش» است همچنين گياهى است خوشبو، و يكى ديگر از معانى آن همان «كافور» معمولى است كه بوى تندى دارد، و براى مصارف طبى از جمله ضدعفونى كردن به كار مى رود.

به هر حال، آيه فوق نشان مى دهد: اين شراب طهور بهشتى، بسيار معطر و خوشبو است كه هم ذائقه از آن لذت مى برد، و هم شامه. بعضى از مفسران نيز گفته اند: «كافور» نام يكى از چشمه هاى بهشتى است، ولى اين تفسير با تعبير «كَانَ مِزاجُها كَافُوراً» كه مى گويد: «آميخته با كافور است»، سازگار نيست.

از سوى ديگر، با توجّه به اين كه «كافور» از مادّه «كفر» به معناى «پوشش» است، بعضى از ارباب لغت مانند «راغب» در «مفردات» معتقدند: انتخاب اين نام براى «كافور» به خاطر پوشيده بودن آن در ميان غلاف هاى ميوه درختى است كه اين ماده از آن گرفته مى شود.

بعضى نيز تعبير «كافور» را اشاره به سفيدى فوق العاده و خنكى آن دانسته اند؛ زيرا كافور معمولى نيز از نظر «خنكى» و «سفيدى» ضرب المثل است. اما روى هم رفته تفسير نخست از همه مناسب تر به نظر مى رسد، به


1- واقعه، آيه 2( ج 23، ص 211)
2- غافر، آيه 18( ج 20، ص 79)

ص: 454

خصوص اين كه گاهى در عبارات، «كافور» را هم رديف مشك و عنبر شمرده اند كه از بهترين بوهاى خوش است.(1)

[كَافَّة:]

«إِلَّا كَافَّةً لِلنَّاسِ»

«كَافَّة» از مادّه «كف» به همان معناى «كف دست» است، واز آنجا كه انسان با دست خود، اشياء را مى گيرد، يا از خود دور مى كند، اين كلمه گاهى به معناى «جمع كردن» و گاهى به معناى «منع كردن» آمده است.(2)

[كَالَ:]

«مَعَنآ أَخانا نَكْتَلْ»

«كَالَ» از مادّه «كَيْل» به معناى پرداختن با كيل و پيمانه است.(3)

[كَأْس:]

«بِكَأْسٍ مِّن مَعينِ»

«كَأْس» (بر وزن رأس) نزد اهل لغت، به ظرفى گفته مى شود كه پر و لبريز باشد، و اگر خالى باشد، معمولًا به آن «قدح» مى گويند. «راغب» در «مفردات» مى گويد:

الْكَأْسُ الانَاءُ بِمَا فِيْهِ مِنَ الشَّرابِ: «كأس به معناى ظرفى است كه پر از نوشيدنى باشد».

و گاه به خود جام يا محتواى آن نيز اطلاق مى شود.(4)

[كَأَيِّن:]

«وَ كَأَيِّنْ مِّن نَّبِيٍّ»

«كَأَيِّن» به معناى «چه بسيار» است و مى گويند: در اصل مركب از «كاف تشبيه» و «أَىّ» استفهاميه است كه به صورت يك كلمه در آمده، معناى دو جزء سابق متروك شده، و معناى تازه اى مساوى «چه بسيار»! پيدا كرده است.(5)

[كبائر:]

«يَجْتَنِبُونَ كَبآئِرَ»

«كبائر» جمع «كبيره» به معناى گناهان بزرگ است، اما اين كه معيار كبيره بودن، چيست؟

بعضى آن را به گناهانى تفسير كرده اند كه در متن قرآن وعده عذاب الهى نسبت به آن داده شده، و گاه به گناهانى كه موجب حد شرعى است.

بعضى نيز، احتمال داده اند كه اشاره به بدعت ها و ايجاد شبهات اعتقادى در اذهان مردم بوده باشد. ولى، اگر به معناى لغوى «كبيره» باز گرديم، «كبيره» هر گناهى است كه از نظر اسلام بزرگ و پر اهميت است.(6)

[كُبَّت:]

«فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي النَّارِ»

«كُبَّت» از مادّه «كبّ» (بر وزن جدّ) در اصل


1- انسان، آيه 5( ج 25، ص 350)
2- سبأ، آيه 28( ج 18، ص 105)
3- يوسف، آيه 63( ج 10، ص 38)
4- صافات، آيه 45( ج 19، ص 67)؛ واقعه، آيه 18( ج 23، ص 223)؛ نبأ، آيه 34( ج 26، ص 62)
5- آل عمران، آيه 146( ج 3، ص 160)
6- شورى آيه 37( ج 20، صفحات 383، 384)

ص: 455

به معناى افكندن چيزى به صورت بر زمين است و بنابراين، ذكر «وُجُوه» (صورت ها) در آيه فوق از باب تأكيد است.(1)

[كُبِتُوا:]

«كُبِتُوا كَمَا كُبِتَ الَّذينَ»

«كُبِتُوا» از مادّه «كَبْت» (بر وزن ثبت) به معناى مانع شدن توأم با عنف و ذليل كردن است، اشاره به اين كه خداوند مجازات كسانى را كه با او و پيامبرش به مبارزه برمى خيزند، ذلت و خوارى قرار مى دهد و آنها را از لطف بى كرانش منع مى كند.

بعضى از مفسران «كبتوا» را به عنوان نفرين گرفته اند، و از آنجا كه نفرين از سوى خداوندى كه قادر بر همه چيز است، دليل بر تحقق آن مى باشد، نتيجه آن ذلت و خوارى اين گروه در دنيا است، ولى ظاهر تعبير آيه اين است كه: جمله خبريه است نه انشائيه.(2)

[كَبَد:]

«خَلَقْنَا الإِنْسانَ في كَبَدٍ»

«كَبَد» به گفته «طبرسى» در «مجمع البيان» در اصل، به معناى «شدت» است، و لذا هنگامى كه شير غليظ شود «تَكَبَّدَ اللَّبَنُ» مى گويند.

ولى، به گفته «راغب» در «مفردات»، «كبد» (بر وزن حسد) به معناى دردى است كه عارض «كبد» (جگر سياه) انسان مى شود و سپس، به هر گونه مشقت و رنج اطلاق شده است. ريشه اين لغت هر چه باشد، مفهوم فعلى آن همان رنج و ناراحتى است.(3)

[كبر:]

«في صُدُورِهِمْ إِلَّا كِبْرٌ»

بعضى از مفسران «كبر» را در آيه، به معناى «حسد» تفسير كرده اند، و عامل مجادله آنها را حسادتشان نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و مقام معنوى و ظاهرى او مى دانند، در حالى كه «كبر» در لغت، به اين معنا نيست، ولى ممكن است ملازم آن باشد، چرا كه افراد متكبر و خود محور، معمولًا حسود نيز هستند، همه مواهب را براى خود مى خواهند، و از اين كه ديگران از آن بهره گيرند ناراحت مى شوند.(4)

[كُبَر:]

«إِنَّها لَإِحْدَى الْكُبَرِ»

«كُبَر» جمع «كُبْرى» به معناى بزرگ است، بعضى گفته اند: منظور: «سَقَر» است كه يكى از طبقات بزرگ دوزخ مى باشد، ولى اين تفسير، با آنچه قبلًا به آن اشاره كرديم و از آيات استفاده مى شود، سازگار نيست.(5)

[كُبَراء:]

«سادَتَنَا وَ كُبَرآءَنَا»

«كُبَراء» جمع «كبير» به معناى افراد بزرگ


1- نمل، آيه 90( ج 15، ص 607)
2- مجادله، آيه 5( ج 23، ص 434)
3- بلد، آيه 4( ج 27، ص 22)
4- غافر، آيه 56( ج 20، ص 155)
5- مدثّر، آيه 35( ج 25، ص 252)

ص: 456

است، خواه از نظر سن باشد، يا علم، يا موقعيت اجتماعى، و يا مانند آن. به اين ترتيب «كبراء» كسانى هستند كه زير نظر آنها به اداره امور مى پردازند، و معاون و مشاور آنها محسوب مى شوند.(1)

[كُبْكِبُوا:]

«فَكُبْكِبُوا فيها هُمْ وَالغَاوُنَ»

«كُبْكِبُوا» در اصل از مادّه «كب» است، «كب» به معناى افكندن چيزى به صورت در گودال آمده، و تكرار آن (كبكب)، تكرار اين سقوط را مى رساند و اين نشان مى دهد كه آنها به هنگام سقوط در دوزخ، همانند سنگى مى باشند كه از بالاى بلندى به دره اى پرتاب مى شود، نخست به نقطه اى افتاده و از آنجا به نقطه ديگر تا در قعر دره قرار گيرد.

در فارسى امروز «كبكبه» به گروهى از سواران يا صداى پاى ستوران و آدميان به طور دسته جمعى گفته مى شود، و كنايه از جاه و جلال و شكوه و شوكت است. بعيد نيست اين تعبير از «كُبكُوبة» (با ضم هر دو كاف) گرفته شده باشد كه در عربى به معناى گروهى از انسان ها يا ستوران است، و گاهى آن را در فارسى با «دبدبه» همراه مى آورند كه آن نيز به معناى صداى پاى جمعيت مردم و يا صداى دُهل ها است.(2)

[كتاب:]

«ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ»

«كتاب» به معناى مكتوب و نوشته شده است، و گاهى به معناى وسيع ترى اطلاق مى شود به معناى مطالبى كه درخور نوشتن است و به صورت مكتوب بيرون خواهد آمد، هر چند تا آن زمان نوشته نشده باشد.

منظور از «كتاب» در سوره «اعراف» مقدّراتى است كه خداوند براى بندگان خود از نعمت هاى مختلف اين جهان قرار داده است، اگر چه، بعضى از مفسران احتمال داده اند: منظور از «كتاب»، كيفر الهى و يا اعم از هر دو بوده باشد.

تعبير به «كِتاباً» در سوره «فاطر» به صورت نكره، آن هم با استناد به پروردگار، اشاره به اين است كه در هيچ يك از كتب آسمانى كوچك ترين دليلى بر مدعاى آنها نيست.

و «كِتابٌ حَفِيظ» به معناى كتابى است كه حافظ اعمال تمام انسان ها و غير آن است، و اشاره به «لوح محفوظ» است.

و «كتاب مبين» گر چه در بعضى از آيات قرآن، مانند آيه 61 سوره «يونس»: «وَ لا أَصْغَرَ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرَ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ» و آيه 6 سوره «هود»: «كُلٌّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ» به معناى «لوح محفوظ» تفسير شده، ولى در


1- احزاب، آيه 67( ج 17، ص 469)
2- شعراء، آيه 94( ج 15، ص 295)

ص: 457

سوره «قصص»، به قرينه ذكر «آيات» و همچنين جمله «نَتْلوُا عَلَيْك» كه در آيه بعد، مى آيد به معناى قرآن است.(1)

[كُتِبَ:]

«كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ»

«كُتِبَ» (نوشته شده) از مادّه «كِتاب» در سوره «بقره» اشاره به حتمى بودن و قطعى بودن اين فرمان الهى است.(2)

[كَتَبَ:]

«كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ»

«كَتَبَ» كه از مادّه «كتابت» به معناى نوشتن است، در بسيارى از موارد كنايه از الزام، ايجاب و تعهّد مى باشد؛ زيرا يكى از آثار نوشتن، مسلّم شدن وثابت ماندن چيزى است.

«كتب» به معناى «مكتوبات» است و يا به معناى احكام و مقرراتى كه از ناحيه خداوند تعيين شده است؛ زيرا كتابت به معناى تعيين حكم، نيز آمده.(3)

[كَثِيب:]

«الْجِبالُ كَثيباً مَّهيلًا»

«كَثِيب» از مادّه «كَثَبَ» به معناى شن هاى متراكم است.(4)

[كَثِيْرَةٍ:]

«بِفاكِهَةٍ كَثيرَةٍ وَ شَرابٍ»

تعبير به «كَثِيْرَةٍ» اشاره به انواع مختلف ميوه هاى بهشتى است، همان گونه كه نوشيدنى و شراب طهور آن نيز، اشكال متنوعى دارد كه در آيات مختلف قرآن به آن اشاره شده است.(5)

[كَدْح:]

«رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ»

«كَدْح» (بر وزن مدح) به معناى تلاش و كوششى است كه با رنج و تعب همراه باشد، و در جسم و جان اثر بگذارد، لذا، به گاو سخت كوشى كه آثار كار كردن در جسم او ظاهر شده «ثَوْرٌ فِيْهِ كُدُوحٌ» مى گويند. در تفسير «كشاف» و «فخر رازى» و «روح المعانى» آمده است: اين كلمه در اصل به معناى خراشى است كه بر پوست تن وارد مى شود، و به همين مناسبت به تلاش هايى كه در روح انسان اثر مى گذارد، اطلاق شده است.(6)

[كِذَّاب:]

«وَكَذَّبُوا بِآياتِنَا كِذَّاباً»

«كِذَّاب» از مادّه «كِذْب» (به كسر كاف) يكى از صيغه هاى مصدر باب تفعيل، به معناى


1- بقره، آيه 2( ج 1، ص 97)؛ اعراف، آيه 37( ج 6، ص 202)؛ قصص، آيه 2( ج 16، ص 21)؛ فاطر، آيه 40( ج 18، ص 304)؛ ق، آيه 4( ج 22، ص 239)
2- بقره، آيه 216( ج 2، ص 130)
3- انعام، آيه 54( ج 5، ص 324)؛ مجادله، آيه 21( ج 23، ص 475)؛ بيّنه، آيه 3( ج 27، ص 225)
4- مزمّل، آيه 14( ج 25، ص 191)
5- ص، آيه 51( ج 19، ص 336)
6- انشقاق، آيه 6( ج 26، صفحات 311، 312)

ص: 458

تكذيب است، بعضى از ارباب لغت نيز گفته اند: مصدر ثلاثى مجرد و معادل «كذب» است و به هر حال «مفعول مطلق» است براى «كَذَّبُوا» كه براى تأكيد آمده.(1)

[كَذَّبَ:]

«كَذلِكَ كَذَّبَ الَّذينَ»

«كَذَّبَ» از مادّه «تكذيب» در لغت عرب، هم به معناى «تكذيب كردن ديگرى» و هم به معناى «دروغ گفتن» آمده است.(2)

[كِرام:]

«كِرامٍ بَرَرَةٍ»

«كِرام» از مادّه «كَرَم» جمع «كريم» به معناى «عزيز و بزرگوار» است، و اشاره به عظمت فرشتگان وحى در پيشگاه خداوند و بلندى مقام آنها است، و گاه گفته شده: اين تعبير، اشاره به پاكى آنها از هر گونه گناه مى باشد.(3)

[كَرْب:]

«وَ مِن كُلِّ كَرْبٍ»

«كَرْب» (بر وزن حرب) در اصل، به معناى زير و رو كردن زمين و حفر آن است، و نيز به معناى گره محكمى كه در طناب دلو مى زنند آمده، سپس در غم و اندوه هايى كه قلب انسان را زير و رو مى كند و همچون گرهى بر دل انسان مى نشيند، گفته شده است.

بنابراين، ذكر كلمه «كَرْب» در آيه كه معناى وسيع و گسترده اى دارد و هرگونه مشكل مهمى را شامل مى شود بعد از ذكر «ظلمات برّ و بحر»- كه به قسمت خاصى از شدائد گفته مى شود- از قبيل ذكر يك مفهوم عام بعد از بيان مفهوم خاص است (دقت كنيد).

و توصيف آن در سوره «انبياء» به «عظيم»، نهايت شدت اندوه نوح عليه السلام را مى رساند.(4)

[كَرَّتَيْن:]

«ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ»

«كَرَّتَيْن» از مادّه «كرّ» (بر وزن شرّ) به معناى توجّه و بازگشت به چيزى است، و «كرّة» به معناى تكرار و «كَرَّتَيْن» تثنيه آن است، ولى بعضى از مفسران گفته اند: منظور از «كَرَّتَيْن» در اينجا معناى تثنيه نيست، بلكه، منظور توجه هاى مكرّر، پى درپى و متعدد است.(5)

[كرسى:]

«كُرْسِيُّهُ السَّمَاواتِ»

«كرسى» از نظر ريشه لغوى از «كِرْس» (بر وزن ارث) گرفته شده كه به معناى اصل و اساس مى باشد و گاهى نيز به هر چيزى كه بهم پيوسته و تركيب شده است گفته مى شود، و به همين جهت به تخت هاى كوتاه «كُرْسى» مى گويند و از آنجا كه استاد و


1- نبأ، آيه 28( ج 26، ص 56)
2- انعام، آيه 148( ج 6، ص 37)
3- عبس، آيه 16( ج 26، ص 145)
4- انعام، آيه 64( ج 5، ص 348)؛ انبياء، آيه 76( ج 13، ص 503)؛ صافات، آيه 76( ج 19، ص 94)
5- ملك، آيه 4( ج 24، ص 431)

ص: 459

معلم به هنگام تدريس و تعليم بر كرسى مى نشيند.

گاهى كلمه كرسى كنايه از «علم» مى باشد. و نظر به اين كه «كرسى» تحت اختيار و زير نفوذ و سيطره انسان است، گاهى به صورت كنايه از «حكومت»، «قدرت» و فرمانروايى بر منطقه اى به كار مى رود.

اين كه «كُرْسِى» به معناى «تخت پايه كوتاه» است، چنين به نظر مى رسد كه سلاطين داراى دو نوع تخت بوده اند، تختى براى مواقع عادى، كه پايه هاى كوتاهى داشت، و تختى براى جلسات رسمى و تشريفاتى، كه پايه هاى بلند داشت؛ اوّلى را «كرسى» و دومى را «عرش» مى ناميدند.(1)

[كرك:]

موهاى نرمى كه بر بدن چهارپايان مى رويد آن را «كرك» مى ناميم كه عرب آن را «وَبَر» (بر وزن ظفر) جمع آن أوبار مى گويد.(2)

[كُرْه، كَرْه:]

«وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ»

«كُرْه» گر چه معناى مصدرى دارد، ولى در سوره «بقره» به معناى اسم مفعول يعنى مكروه است.

«كُرْه» (بر وزن جرم) به معناى كراهتى است كه از درون انسان سرچشمه مى گيرد و «كَرْه» (بر وزن شرح) به معناى كراهتى است كه عامل بيرونى داشته باشد و در مورد بحث چون غير مؤمنان تحت تأثير عوامل بيرون ذاتى، مقهور قوانين آفرينش هستند، «كَرْه» (بر وزن شرح) به كار رفته است، منظور از «كَرْهاً» تمايلى است كه از خارج تحميل بر يك موجود مى شود، مانند مرگ يك موجود زنده بر اثر هجوم ميكروب ها و يا عوامل ديگر.(3)

[كريم:]

«مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَريمٍ»

«كريم» از مادّه «كَرَم» در اصل به معناى هر چيز پر ارزش است، گاه در مورد انسان به كار مى رود، گاه گياهان، و گاهى حتى نامه توصيف به «كريم» مى شود مانند سخن ملكه «سبأ» در مورد نامه سليمان: (إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ كَرِيمٌ). و منظور از گياه كريم، گياهان پرفايده است و البته هر گياهى داراى فوائدى است كه با پيشرفت علم اين حقيقت روز به روز آشكارتر مى شود.

تعبير به «كَرِيم» از مادّه «كرامت» به معناى «مفيد فايده» است، و لذا در ميان عرب معمول است، وقتى مى خواهند شخص يا چيزى را غير مفيد معرفى كنند مى گويند:

«لاكَرامَةَ فِيْهِ»، مسلم است سايه اى كه از دود


1- بقره، آيه 255( ج 2، ص 319)؛ ص، آيه 34( ج 19، ص 298)
2- نحل، آيه 80( ج 11، ص 375)
3- بقره، آيه 216( ج 2، ص 130)؛ رعد، آيه 15( ج 10، ص 186)

ص: 460

سياه و خفه كننده است، (در واقعه، 34) جز شر و زيان چيزى از آن انتظار نمى رود، «لاكَرامَةَ فِيْهِ».

در تفسير «كَرِيم» تعبيرات گوناگونى گفته اند:

بعضى گفته اند: كريم، بخشنده اى است كه تمام افعالش احسان است و هرگز با بخشش خود در پى كسب سود يا دفع زيان نيست.

بعضى گفته اند: كريم، كسى است كه هم آنچه را بر او است و هم آنچه را بر او لازم نيست مى بخشد. و بعضى گفته اند: كريم، كسى است كه متاع كم را مى پذيرد، و بهاى زياد در برابر آن مى دهد.(1)

[كسب:]

«وَيْلٌ لَّهُمْ مِّمَّا يَكْسِبُونَ»

«كسب» به معناى تحصيل كردن چيزى از روى اراده و اختيار است، تعبير «كسب» شايد از اين نظر باشد كه: گنهكار در يك محاسبه كوته بينانه، انجام گناه را به سود خويش و ترك آن را به زيان خود مى پندارد.(2)

[كسرى ]

«كسرى ، اسم عام است و به تمام سلاطين ايران گفته مى شود.(3)

[كِسَف:]

«فَأَسْقِطْ عَلَيْنَا كِسَفاً»

«كِسَف» از مادّه «كُسوف» (بر وزن پدر) جمع «كَسفة» (بر وزن و به معناى قطعه) است، و منظور از قطعه هاى آسمان، قطعه سنگ هايى است كه از آسمان فرود مى آيد.

و در سوره «روم» ظاهراً اشاره به قطعاتى است از ابر، كه روى يكديگر متراكم مى شوند و آن را غلظت و شدت مى بخشد، و اين به هنگامى است كه ابرها آمادّه براى نزول باران مى شوند.(4)

[كُشِطَتْ:]

«وَإِذَا السَّمآءُ كُشِطَتْ»

«كُشِطَتْ» از مادّه «كشط» (بر وزن كشف) در اصل چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معناى «كندن پوست حيوان» است، و بنا به گفته «ابن منظور» در «لسان العرب» به معناى بر داشتن پرده از روى چيزى نيز آمده است، و لذا هنگامى كه ابرها پاره شوند و متفرق گردند اين تعبير به كار مى رود. و منظور از آن در آيه مورد بحث، اين است: پرده هايى كه در اين دنيا بر جهان ماده و عالم بالا افكنده شده، و مانع از آن است كه مردم فرشتگان يا بهشت و دوزخ- كه درون اين جهان است- را ببينند، كنار


1- شعراء، آيه 7( ج 15، ص 215)؛ واقعه، آيات 44، 77( ج 23، صفحات 239، 278)؛ انفطار، آيه 6( ج 26، ص 229)
2- بقره، آيه 79( ج 1، ص 377)
3- اعراف، آيه 103( ج 6، ص 336)
4- شعراء، آيه 187( ج 15، ص 365)؛ روم، آيه 48( ج 16، ص 492)

ص: 461

مى رود، و انسان ها حقايق عالم هستى را مى بينند، و دوزخ شعله ور، و بهشت به انسان ها نزديك مى گردد.(1)

[كَشْفَ:]

«فَلا يَمْلِكُونَ كَشْفَ»

«كَشْفَ» در اصل، به معناى كنار زدن پرده يا لباس و مانند آن از روى چيزى است، و اگر اين تعبير، (كشف ضرّ) در مورد بر طرف ساختن غم و اندوه و بيمارى و ناراحتى نيز اطلاق مى شود، به خاطر آن است كه گويى غم و اندوه و بيمارى همچون پرده اى بر چهره جان و تن انسان مى افتند، چهره حقيقى را كه سلامت و آسايش و آرامش است، مى پوشاند، به همين جهت، بر طرف ساختن اين اندوه و ناراحتى به عنوان «كشف ضرّ» تلقى مى شود.(2)

[كُشُوت:]

«كُشُوت» (بر وزن سقوط) نوعى گياه پيچيده است كه در بيابان ها به بوته هاى خار مى پيچد و از آن بالا مى رود، نه ريشه دارد و نه برگ.(3)

[كَظْم:]

«وَ الْكَاظِمينَ الْغَيْظَ»

«كَظْم» در لغت به معناى بستن سر مشكى است كه از آب پر شده باشد، و به طور كنايه در مورد كسانى كه از خشم و غضب پر مى شوند، و از اعمال آن خوددارى مى نمايند به كار مى رود.(4)

[كَظِيمٌ:]

«مُسْوَدًّا وَ هُوَ كَظيمٌ»

«كَظِيمٌ» به كسى مى گويند كه مملوّ از اندوه و غضب شده و خويشتندارى مى كند، و به اصطلاح دندان بر جگر مى فشارد.

واژه «كَظِيْم» از مادّه «كَظْم» (بر وزن نظم) به معناى گلوگاه است.(5)

[كَعْب:]

«أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ»

«كَعْب»، در لغت به معناى برآمدگى پشت پاها و هم به معناى مَفْصَل يعنى نقطه اى كه استخوان ساق پا با استخوان كف پا مربوط مى شود، آمده است.(6)

[كُفّار:]

«أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَباتُهُ»

«كُفّار» از مادّه «كُفر»، جمع «كافر» در اينجا به معناى افراد بى ايمان نيست، بلكه به معناى «كشاورزان» است؛ زيرا اصل معناى «كفر» به معناى «پوشاندن» است، و چون كشاورز بذر افشانى كرده و آن را زير خاك مى پوشاند از اين رو به او «كافر» مى گويند،


1- تكوير، آيه 11( ج 26، ص 191)
2- اسراء، آيه 56( ج 12، ص 185)
3- ابراهيم، آيه 26( ج 10، ص 385)
4- آل عمران، آيه 134( ج 3، ص 130)
5- نحل، آيه 58( ج 11، ص 295)؛ زخرف، آيه 17( ج 21، ص 40)
6- مائده، آيه 6( ج 4، ص 368)

ص: 462

لذا، گاهى «كفر» به معناى قبر نيز آمده است چون بدن ميت را مى پوشاند، و گاه به شب نيز «كافر» گفته مى شود؛ چرا كه تاريكيش همه جا را مى پوشاند.(1)

[كَفّار:]

«إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً»

«كَفّار» از مادّه «كُفر» مبالغه در «كفر» است، بنابراين تفاوت ميان اين واژه با «فاجر» اين است كه: يكى مربوط به جنبه هاى عملى است، و ديگرى اعتقادى.(2)

[كفارات:]

«وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ»

«كفارات» از مادّه «كُفر» كارهايى است كه گناهان را جبران مى كند.(3)

[كُفْر:]

«كُفْر» در اصل به معناى «پوشانيدن» است و از نظر اصطلاح دينى معناى وسيعى دارد و هرگونه مخالفت با حق را- چه در مرحله عقائد، و چه در مرحله دستورات فرعى- شامل مى شود، و اگر مشاهده مى كنيم «كفر» غالباً در مخالفت با اصول دين استعمال مى شود، دليل بر اين نيست كه منحصراً به همان معنا بوده باشد، به همين دليل در مورد «ترك حج» به كار رفته است.(4)

[كَفَرَة:]

«هُمُ الْكَفَرَةُ الْفَجَرَةُ»

«كَفَرَة» از مادّه «كُفر» (بر وزن غلبه) جمع «كافر» است كه اشاره به افراد فاسدالعقيده است.(5)

[كِفْل، كَفَل:]

«يَكُنْ لَهُ كِفْلٌ مِّنْها»

«كِفْل» (بر وزن طفل) در اصل، به معناى قسمت عقب پشت حيوان است كه سوار شدن بر آن ناراحت كننده مى باشد، و به همين جهت، هر گونه گناه و سهم بد را «كِفل» مى گويند و نيز به كارى كه سنگينى و زحمت داشته باشد «كفالت» گفته مى شود.

و نيز به معناى بهره اى است كه نياز انسان را بر طرف كند، و ضامن را از اين رو «كفيل» گويند كه، مشكل طرف مقابل را كفايت كرده و بهره و نصيب او را به او مى دهد.

بعضى معتقدند: اين واژه از «كَفَل» (بر وزن دَكَل) گرفته شده، و آن چيزى است كه بر «كفل» (قسمت آخر پشت) چهارپايان مى نهند، تا شخصى كه بر مركب سوار مى شود، نيفتد، و لذا به هر چيزى كه مايه نگهدارى باشد «كفل» گفته مى شود، و اگر به ضامن «كفيل» مى گويند، به خاطر همين معناست (ابوالفتوح رازى، ذيل آيات مورد بحث).


1- حديد، آيه 20( ج 23، ص 365)
2- نوح، آيه 27( ج 25، ص 97)
3- آل عمران، آيه 97( ج 19، ص 353)
4- آل عمران، آيه 97( ج 3، صفحات 27، 28)
5- عبس، آيه 42( ج 26، ص 170)

ص: 463

ولى از «مفردات راغب» استفاده مى شود كه، اين واژه، دو معنا دارد: يك معناى مطلوب، كه همان معناى اول است و معناى ديگر، شى ء پست و بى ارزش است؛ تشبيه به «كَفل» چهارپايان، چرا كه هر كس آنجا سوار شود، بيم سقوط او مى رود (دقت كنيد).(1)

[كَفَّلَها:]

«وَ كَفَّلَها زَكَرِيَّا»

«كَفَّلَها» از مادّه «كفالت» در اصل، به معناى «ضميمه كردن چيزى به ديگرى» نيز هست و به همين مناسبت به افرادى كه سرپرستى كودكى را به عهده مى گيرند «كَافل» يا «كفيل» گفته مى شود؛ زيرا در حقيقت او را ضميمه وجود خود مى كنند.(2)

[كُفو:]

«وَ لَمْ يَكُنْ لَّهُ كُفُواً أَحَدٌ»

«كُفو» در اصل، به معناى همطراز در مقام و منزلت و قدر است، و سپس به هر گونه شبيه و مانند اطلاق مى شده است.(3)

[كُفُور:]

«أَكْثَرُ النَّاسِ إِلَّا كُفُوراً»

«كُفُور» از مادّه «كُفر» به معناى انكار حق است.(4)

[كَلالَة:]

«رَجُلٌ يُورَثُ كَلالَةً»

«كَلالَة» از مادّه «كُلّ» در اصل معناى مصدرى دارد و به معناى «كَلال» يعنى از بين رفتن قوت و توانايى است. ولى بعداً به خواهران و برادرانى كه از شخص متوفى ارث مى برند گفته شده است. شايد تناسب آن اين باشد كه برادران و خواهران جزء طبقه دوم ارث هستند، و تنها با نبودن پدر و مادر و فرزند، ارث مى برند، و چنين كسى كه پدر و مادر و فرزندى ندارد، مسلماً در رنج است و قدرت و توانايى خويش را از دست داده، لذا به آنها «كَلالَة» گفته مى شود.

«راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد:

«كَلالَة» به ورّاث- غير از پدر و فرزند- گفته مى شود. و «ابن عباس» گفته: به جز فرزند به ساير ورّاث «كَلالَة» مى گويند.(5)

[كلام:]

«لا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ»

«كلام» از مادّه «كَلْم» به معناى تأثيراتى است كه با گوش درك مى شود. سپس توسعه پيدا كرده است، و علاوه بر الفاظ به معانى نيز «كلمه» گفته مى شود، و حتى به «عقيده»، «مكتب» و «روش و سنت» نيز اطلاق مى گردد.(6)


1- نساء، آيه 85( ج 4، ص 59)؛ حديد، آيه 28( ج 23، ص 408)
2- آل عمران، آيه 37( ج 2، ص 614)
3- اخلاص، آيه 4( ج 27، ص 477)
4- اسراء، آيه 89( ج 12، ص 305)
5- نساء، آيه 12( ج 3، ص 376)
6- انعام، آيه 34( ج 5، ص 268)

ص: 464

[كَلْم:]

«لا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ»

«كَلْم» در اصل به معناى تأثيرى است كه با چشم يا گوش درك مى شود وبه معناى تأثيرى كه با چشم درك مى شود نيز آمده است.(1)

[كَلِمَات:]

«مِداداً لِكَلِمَاتِ رَبِّي»

«كَلِمَات» جمع «كلمه» است و در اصل به معناى الفاظى است كه انسان با آن سخن مى گويد، سپس به معناى گسترده ترى اطلاق شده، و آن هر چيزى است كه مى تواند بيانگر مطلبى باشد، و از آنجا كه مخلوقات گوناگون اين جهان هر كدام بيانگر ذات پاك خدا و علم و قدرت اويند، به هر موجودى «كلمة اللَّه» اطلاق شده، مخصوصاً در مورد موجودات شريف تر و باعظمت تر، اين تعبير به كار رفته.(2)

[كلمه:]

«وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ»

«كلمه» از مادّه «كَلْم» در آيه 19 سوره «يونس»، اشاره به سنت و فرمان آفرينش دائر به آزادى انسانها است، كه از آغاز چنين بوده است؛ چه اين كه اگر منحرفان و مشركان بلافاصله مجازات شوند، ايمان موحدان تقريباً جنبه اضطرارى و اجبارى پيدا مى كند، و حتماً از روى ترس و وحشت خواهد بود، و چنين ايمانى نه مايه افتخار است، و نه دليل بر تكامل.

و در لغت به معناى گفتار، و هر گونه جمله است و حتى به سخنان مفصل و طولانى نيز «كلمه» گفته مى شود.

و اگر مى بينيم گاهى به معناى «وعده» آمده است مانند: وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْنى عَلى بَني إِسْرائيلَ بِمَا صَبَرُوا: «وعده پروردگارت درباره بنى اسرائيل در مقابل صبر و استقامتى كه كردند انجام پذيرفت».

نيز از همين نظر است؛ زيرا انسان به هنگام وعده دادن جمله اى مى گويد كه وعده را در بر دارد.

و نيز گاهى «كلمه» به معناى دين و آئين و حكم و دستور مى آيد كه آنها نيز به همين ريشه باز مى گردد.

در اين كه منظور از «كلمه» در سوره «انعام»، «قرآن» است يا «دين و آئين خدا» يا «وعده پيروزى» كه به پيامبر صلى الله عليه و آله داده شده؟

احتمالات مختلفى داده اند، كه در عين حال منافاتى با هم ندارند، و ممكن است آيه ناظر به همه آنها بوده باشد.

ولى از آن نظر كه در آيات قبل سخن از «قرآن» در ميان بوده با اين معنا مناسب تر


1- انعام، آيه 34( ج 5، ص 268)
2- كهف، آيه 109( ج 12، ص 618)؛ لقمان، آيه 27( ج 17، ص 87)

ص: 465

است.

در حقيقت آيه مى گويد: به هيچ وجه قرآن جاى ترديد و شك نيست؛ زيرا از هر نظر كامل و بى عيب است، تواريخ و اخبار آن، همه صدق و احكام و قوانين آن همه عدل است.

و نيز ممكن است منظور از «كلمه» همان وعده اى باشد كه در جمله بعد يعنى جمله:

لا مُبَدِّلٌ لِكَلِمَاتِهِ: «هيچ كس نمى تواند تغيير و دگرگونى در كلمات خدا ايجاد كند» آمده است.

«كَلِمَة» در سوره «فتح» به معناى «روح» است، يعنى خداوند روح تقوا را بر دل هاى آنها افكند، و ملازم و همراهشان ساخت.(1)

[كِم، كُم، كُمَّه:]

«ذاتُ الأَكْمَامِ»

«كِم» (بر وزن جن) به غلافى مى گويند كه ميوه را مى پوشاند و «كُم» (بر وزن قم) جمع آن «اكمام» به معناى آستين است كه دست را مى پوشاند و «كُمَّه» از مادّه «كم» (بر وزن قبّه) به معناى شب كلاهى است كه سر را مى پوشاند.(2)

[كُنْ:]

«كُنْ» به معناى موجود باش مى باشد.(3)

[كِناس:]

«الْجَوارِ الْكُنَّسِ»

«كِناس» از مادّه «كَنس» (بر وزن پلاس) به لانه پرندگان، مخفيگاه آهوان و حيوانات وحشى گفته مى شود.(4)

[كُنَّا نَحْنُ الْوارِثِين:]

«وَكُنَّا نَحْنُ الْوارِثِينَ»

تعبير به «كُنَّا نَحْنُ الْوارِثِينَ» اشاره به خالى ماندن آن ديار است، و نيز اشاره اى است به مالكيت حقيقى خداوند، نسبت به همه چيز، كه اگر مالكيت اعتبارى بعضى اشياء را، موقتاً به بعضى انسان ها واگذار كند، چيزى نمى گذرد كه همه زائل مى گردد، و او وارث همگان خواهد بود.(5)

[كُنَّس:]

«الْجَوارِ الْكُنَّسِ»

«كُنَّس» جمع «كانس» از مادّه «كَنْس» (بر وزن شمس) به معناى مخفى شدن است.(6)

[كَنُود:]

«إِنَّ الإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ»

«كَنُود» به زمينى مى گويند كه چيزى از آن نمى رويد، و به انسان ناسپاس و بخيل نيز


1- انعام، آيه 115( ج 5، ص 509)؛ يونس، آيه 19( ج 8، ص 315)؛ فتح، آيه 26( ج 22، ص 108)
2- انعام، آيه 115( ج 5، ص 509)؛ يونس، آيه 19( ج 8، ص 315)؛ فتح، آيه 26( ج 22، ص 108)؛ رحمن، آيه 11( ج 23، ص 122)
3- قمر، آيه 50( ج 23، ص 87)
4- تكوير، آيه 16( ج 26، ص 199)
5- قصص، آيه 58( ج 16، ص 142)
6- تكوير، آيه 16( ج 26، ص 199)

ص: 466

اطلاق مى شود. مفسران براى «كَنُود» معانى زيادى گفته اند.

«ابوالفتوح رازى» حدود پانزده معنا در اين زمينه نقل كرده است، ولى غالباً شاخ و برگ همان معناى اصلى است كه در بالا آورده ايم، از جمله اين كه:

1- «كَنُود» كسى است كه مصائبش را با آب و تاب مى شمرد، ولى نعمت ها را فراموش مى كند.

2- «كَنُود» كسى است كه نعمت هاى خدا را تنها مى خورد، و از ديگران منع مى كند، چنان كه در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: أَ تَدْرُونَ مَنِ الْكَنُودِ: «مى دانيد كنود كيست»؟! عرض شد: خدا و رسولش آگاه تر است. فرمود: الْكَنُودُ الَّذِى يَأْكُلُ وَحْدَهُ، وَ يَمْنَعُ رِفْدَهُ، وَ يَضْرِبُ عَبْدَهُ: «كنود كسى است كه تنها غذا مى خورد، و از عطا و بخشش به ديگران خوددارى مى كند، و بنده زيردستش را مى زند».

3- «كَنُود»، كسى است كه در مشكلات و مصائب با دوستان خود هم دردى نمى كند.

4- كسى است كه خيرش بسيار كم است.

5- كسى است كه وقتى نعمتى به او برسد، از ديگران دريغ مى دارد و اگر گرفتار مشكلى گردد، ناشكيبايى و جزع مى كند.

6- كسى است كه نعمت هاى الهى را در معصيت صرف مى كند.

7- كسى است كه نعمت خدا را انكار مى كند.(1)

[كَواعِب:]

«وَ كَواعِبَ أَتْراباً»

«كَواعِب» از مادّه «كَعب» جمع «كاعب» به معناى دوشيزه اى است كه تازه برآمدگى سينه او آشكار شده، و اشاره به آغاز جوانى است.(2)

[كَوافِر:]

«بِعِصَمِ الْكَوافِرِ»

«كَوافِر» از مادّه «كُفر» جمع «كافرة» به معناى زنان كافر است.(3)

[كَواكِب:]

«وَإِذَا الْكَواكِبُ انْتَثَرَتْ»

«كَواكِب» جمع «كوكب» در لغت عرب، معانى زيادى دارد از جمله: ستاره به طور اعم، و ستاره «زهره» به طور اخص، سفيدى كه در چشم ظاهر مى شود، گياهان بلند، شكوفه درختان، درخشندگى فولاد، نوجوان زيبا، شمشير، آب، رئيس يك جمعيت، و غير آن.(4)

[كوثر:]

«إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ»

«كوثر» وصف است كه از «كثرت» گرفته شده، و به معناى خير و بركت فراوان است،


1- عاديات، آيه 6( ج 27، ص 270)
2- نبأ، آيه 33( ج 26، ص 61)
3- ممتحنه، آيه 10( ج 24، ص 52)
4- انفطار، آيه 2( ج 26، ص 220)

ص: 467

و به افراد «سخاوتمند» نيز «كوثر» گفته مى شود.(1)

[كُوِّرَتْ:]

«إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ»

«كُوِّرَتْ» از مادّه «تكوير» در اصل، به معناى پيچيدن و جمع و جور كردن چيزى است (همچون پيچيدن عمامه بر سر)، اين مطلبى است كه از كتب مختلف لغت و تفسير استفاده مى شود، و گاه آن را به «افكندن» يا «تاريك شدن» چيزى گرفته اند، و به نظر مى رسد اين دو معنا نيز به همان ريشه اول بازگشت مى كند.(2)

[كَهْل:]

«فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلًا»

«كَهْل» به معناى شخص يا چيزى است كه به سرحدّ كمال رسيده است، و از آنجا كه انسان در سى سالگى تا چهل يا پنجاه سالگى به حدّ تكامل مى رسد، اين سال ها را سال هاى كهولت مى نامند، و كمتر از آن را «شَباب» (جوانى) و بيشتر از آن را «شَيب» (پيرى) مى گويند.(3)

[كَيْد:]

«فَأَرادُوا بِهِ كَيْداً»

«كَيْد» در اصل به معناى هر گونه «چاره انديشى» است، خواه در طريق صحيح باشد يا غلط، هر چند غالباً در موارد مذموم استعمال مى شود، و با توجّه به اين كه در اينجا به صورت «نكره» آمده، نكره اى كه دلالت بر عظمت و اهميت مى كند، اشاره به نقشه وسيع و گسترده اى است كه آنها براى نابود ساختن ابراهيم عليه السلام، و برچيدن اثرات تبليغ قولى و عملى او، طرح كرده بودند. اين واژه به معناى مكر، تلاش و كوشش، و جنگ نيز آمده است.

و به گفته «راغب» در «مفردات»، نوعى چاره جوئى است (كه پنهانى و از طريق آماده ساختن مقدمات بوده باشد)، و آن دو گونه است: «نكوهيده» و «پسنديده»، هر چند استعمال آن در مذموم بيشتر است، ولى در عين حال در ممدوح نيز به كار مى رود.(4)


1- كوثر، آيه 1( ج 27، ص 397)
2- تكوير، آيه 1( ج 26، ص 180)
3- آل عمران، آيه 46( ج 2، ص 640)
4- صافات، آيه 98( ج 19، ص 119)؛ طور، آيه 42( ج 22، ص 471)؛ مرسلات، آيه 35( ج 25، صفحه 420)؛ طارق، آيه 15( ج 26، ص 389)

ص: 468

ص: 469

ص: 470

ص: 471

گ

[گورخر (حمر مستنفره):]

«كَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ»

«گورخر» مركب از «گور» به معناى «صحرا» و «خر» است، و لذا به آن، خر وحشى و «خر صحرايى» نيز مى گويند.(1)


1- مدثّر، آيه 50( ج 25، ص 266)

ص: 472

ص: 473

ص: 474

ص: 475

ل

[لاتَبْتَئِس:]

«فَلا تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا»

«لاتَبْتَئِس» از مادّه «بُؤس» و «بأس» در اصل به معناى ضرر و شدت است و در اينجا به معناى اين است كه اندوهگين و غمناك مباش.(1)

[لاتُجادِلُوا:]

«وَلا تُجادِلُوا أَهْلَ الْكِتابِ»

«لاتُجادِلُوا» از مادّه «جدال» در اصل، به معناى «تابيدن طناب و محكم كردن» آن است، اين واژه در مورد ساختمان محكم و مانند آن نيز به كار مى رود، و هنگامى كه دو نفر به بحث مى پردازند، و در حقيقت هر كدام مى خواهد ديگرى را از عقيده اش بپيچاند، به اين كار، «مجادله» گفته مى شود، به كشتى گرفتن نيز «جدال» مى گويند، و به هر حال منظور در اينجا بحث و گفتگوهاى منطقى است.(2)

[لاتُخْزِنِي:]

«وَ لا تُخْزِني يَوْمَ»

«لا تُخْزِنِي» از مادّه «خزى» (بر وزن حزب)- به طورى كه «راغب» در «مفردات» مى گويد- به معناى «شكست روحى» (و شرمسارى) است كه يا از ناحيه خود انسان است كه به صورت حياء مفرط، جلوه گر مى شود، و يا از ناحيه ديگرى است كه بر انسان تحميل مى كند.(3)

[لاتُرْهِقْنِى:]

«وَ لا تُرْهِقْني مِنْ أَمْرِى»

«لا تُرْهِقْنِى» از مادّه «ارهاق» به معناى پوشاندن چيزى است با قهر و غلبه، و گاه، به معناى تكليف كردن آمده است، و در جمله بالا منظور اين است كه بر من سخت مگير و مرا به زحمت ميفكن، و به خاطر اين كار، فيض خود را قطع منما!(4)

[لاتَعْثَوا:]

«وَ لا تَعْثَوْا فِي الأَرْضِ»

«لاتَعْثَوا» از مادّه «عِثّى» (بر وزن مِسِىّ) به معناى فساد شديد است، منتهى اين كلمه بيشتر در مفاسد اخلاقى و معنوى به كار مى رود، در حالى كه مادّه «عيث» كه از نظر معنا شبيه آن است بيشتر به مفاسد حسى، اطلاق مى گردد.(5)

[لاتَعْدُ:]

«وَ لا تَعْدُ عَيْنَاكَ عَنْهُمْ»

«لاتَعْدُ» از «عدا، يعدو» به معناى تجاوز كردن است، بنابراين، مفهوم جمله اين


1- يوسف، آيه 69( ج 10، ص 51)
2- عنكبوت، آيه 46( ج 16، ص 316)
3- شعراء، آيه 87( ج 15، ص 288)
4- كهف، آيه 73( ج 12، ص 536)
5- بقره، آيه 60( ج 1، ص 326)

ص: 476

است: «چشم از آنها برمگير تا به ديگران نگاه كنى».(1)

[لاتَعْزِمُوا:]

«وَ لا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ»

«لا تَعْزِمُوا» از مادّه «عزم» به معناى قصد است و هنگامى كه مى فرمايد: «وَ لاتَعْزِمُوا عُقدَةَ النِّكَاحِ»، در واقع نهى از انجام عقد ازدواج به صورت مؤكد است، يعنى حتى نيت چنين كارى را در زمان عدّه نكنيد.(2)

[لاتَغْلُوا:]

«لا تَغْلُوا في دينِكُم»

«لاتَغْلُوا» از مادّه «غلوّ» به معناى تجاوز از حدّ است، منتها هنگامى كه تجاوز در مورد مقام و منزلت كسى باشد «غلو» گفته مى شود، اگر در نرخ و قيمت باشد «غلاء» گفته مى شود و اگر در مورد تير باشد «غَلْو» (بر وزن دلو) مى گويند و اين كه به جوشش، «غليان» گفته مى شود و به حيوانى كه فوق العاده سركش است «غلواء» مى گويند؛ همه، از همين ماده است.

بعضى معتقدند: «غلوّ» هم در طرف افراط گفته مى شود، هم در تفريط در حالى كه بعضى ديگر آن را منحصر به طرف افراط مى دانند ونقطه مقابل آن را تقصير مى گويند.(3)

[لاتَقْفُ:]

«وَ لا تَقْفُ مَا لَيْسَ»

«لاتَقْفُ» از مادّه «قَفْو» (بر وزن عفو) به معناى دنباله روى از چيزى است، و مى دانيم دنباله روى از غير علم، مفهوم وسيعى دارد كه همه نوع آن را شامل مى شود.(4)

[لاتَقْنَطُوا:]

«لا تَقْنَطُوا مِنْ رَّحْمَةِ»

تعبير به «لاتَقْنَطُوا» (مأيوس نشويد) با توجّه به اين كه: «قنوط» در اصل به معناى مأيوس شدن از خير است، به تنهايى دليل بر اين است كه گنهكاران نبايد از «لطف الهى» نوميد گردند.(5)

[لاتَمْنُنْ:]

«وَ لا تَمْنُن تَسْتَكْثِرُ»

«لا تَمْنُنْ» از مادّه «منّت» در اين گونه موارد به معناى سخن و گفتارى است كه بيانگر اهميت نعمتى است كه انسان به ديگرى داده است، و از اينجا رابطه آن با مسأله «استكثار» (طلب فزونى) روشن مى شود؛ چرا كه اگر انسان خدمتش را ناچيز بشمرد انتظار پاداشى ندارد، چه رسد به اين كه فزونى بطلبد، و به اين ترتيب، منت گذاردن هميشه سرچشمه «استكثار» است، عملى كه ارزش نعمت را به كلّى از بين مى برد.(6)


1- كهف، آيه 28( ج 12، ص 456)
2- بقره، آيه 235( ج 2، ص 233)
3- مائده، آيه 77( ج 5، ص 57)
4- اسراء، آيه 36( ج 12، ص 136)
5- زمر، آيه 53( ج 19، ص 521)
6- مدثّر، آيه 6( ج 25، ص 219)

ص: 477

[لاتَنْهَرْ:]

«وَأَمَّا السَّآئِلَ فَلا تَنْهَرْ»

«لا تَنْهَرْ» از مادّه «نهر» به معناى «راندن توأم با خشونت» است، و بعيد نيست ريشه آن با «نهر» به معناى نهر آب جارى يكى باشد؛ چرا كه آن هم آب را با شدت مى راند!(1)

[لا جَرَم:]

«لا جَرَمَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ»

كلمه «لا جَرَم» مركب از «لا» و «جَرَم» است كه معمولًا براى تأكيد و به معناى «قطعاً» به كار مى رود، و گاهى، به معناى «لابد» (ناچار) و حتى گاهى، به معناى «قسم» استعمال مى شود، مثل اين كه مى گوئيم: لا جَرَمَ لَأَفْعَلَنَّ: «سوگند مى خورم كه اين كار را انجام مى دهم».

و اما اين كه چگونه اين معانى از «لا جَرَمَ» استفاده شده از اين جهت است كه «جَرَم» در اصل، به معناى چيدن و قطع كردن ميوه از درخت است، و هنگامى كه «لا» بر سر آن در آيد، مفهومش اين مى شود كه هيچ چيزى نمى تواند اين موضوع را قطع كند، و از آن جلوگيرى نمايد و به اين ترتيب، معناى «مسلماً» و «ناچار» و گاهى «سوگند» از آن استفاده مى شود.(2)

[لازِب:]

«مِنْ طينٍ لّازِبِ»

واژه «لازِب» به گفته بعضى، در اصل «لازم» بوده كه «ميم» آن تبديل به «ب» شده است و اكنون به همين صورت استعمال مى شود، و در هرحال، به معناى گِل هايى است كه ملازم يكديگر يعنى چسبنده اند؛ زيرا مبدأ آفرينش انسان، نخست «خاك» بود، سپس با «آب» آميخته شد، كم كم به صورت «لجن بدبوئى» درآمد، وبعد به صورت «گل چسبنده اى» شد (و با اين بيان ميان تعبيرات گوناگون در آيات «قرآن مجيد» جمع مى شود).(3)

[لايَجْزِى:]

«لا يَجْزي والِدٌ»

جمله «لايَجْزِى» از مادّه «جزا» است و جزا از نظر لغت به دو معنا آمده: يكى پاداش و كيفر دادن در برابر چيزى (چنان كه گفته مى شود: جَزاهُ اللَّهُ خَيْراً: خداوند او را پاداش خير داد). و ديگرى كفايت كردن و جانشين شدن و تحمل نمودن، چنان كه در آيه مورد بحث آمده است: لايَجْزِى والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ: «هيچ پدرى، مسئوليت اعمال فرزندش را قبول نمى كند، و به جاى او نمى نشيند، و از او كفايت نمى كند». ممكن است، هر دو به يك ريشه باز گردد، چرا كه


1- ضحى آيه 10( ج 27، ص 126)
2- نحل، آيه 23( ج 11، ص 218)
3- صافات، آيه 11( ج 19، ص 36)

ص: 478

پاداش و كيفر نيز جانشين عمل مى شود، و به مقدار آن است (دقت كنيد).(1)

[لايَحِيقُ:]

«وَلا يَحيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ»

جمله «لايَحِيقُ» از مادّه «حاق» به معناى «نازل نمى شود و اصابت نمى كند و احاطه نمى يابد» مى باشد، اشاره به اين كه حيله گريها ممكن است موقتاً دامن ديگران را بگيرد، ولى، سرانجام به سراغ صاحب آن مى آيد، او را در برابر خلق خدا رسوا و بينوا، و در پيشگاه الهى شرمسارمى كند، همان سرنوشت شومى كه مشركان «مكّه» پيدا كردند.(2)

[لايَسْتَخِفَّنَّكَ:]

«لا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِيْنَ»

«لايَسْتَخِفَّنَّكَ» از مادّه «خفّت» به معناى سبكى است، يعنى آن چنان سنگين و پا بر جا باش كه اين افراد نتوانند تو را سبك بشمرند و از جا تكان دهند، در مسيرت استوار و محكم بايست، چرا كه آنها يقين ندارند و تو كانون يقين و ايمانى.(3)

[لايَسَّمَّعُون:]

«لايَسَّمَّعُونَ إِلَى الْمَلَإِ»

«لايَسَّمَّعُون» از مادّه «إِسَّمّع» (كه به معناى «لايَتَسَمَّعُون» است) مفهومش اين است كه آنها مى خواهند اخبار «ملأِ اعلى را بشنوند، اما به آنها اجازه داده نمى شود.(4)

[لايَعْلَمُون:]

«الْمُنَافِقِينَ لا يَعْلَمُونَ»

«لايَعْلَمُون» از مادّه «عِلم» به معناى «نمى دانند» آمده.(5)

[لايَفْقَهُون:]

«الْمُنَافِقِينَ لا يَفْقَهُونَ»

«لايَفْقَهُون» از مادّه «فِقه» به معناى «نمى فهمند» آمده.(6)

[لايَلِتْكُمْ:]

«لايَلِتْكُمْ مِّن أَعْمَالِكُمْ»

«لايَلِتْكُمْ» از مادّه «ليت» (بر وزن ريب)، به معناى كم گذاردن حق است. بنابراين فعل مزبور اجوف يائى است، هرچند مادّه «ولت» (مثال واوى) نيز به همين معنا آمده است.(7)

[لَأَغْلِبَنَّ:]

«كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا»

جمله «لَأَغْلِبَنَّ» از مادّه «غَلَبَة» با «لام تأكيد» و «نون تأكيد ثقليه»، نشانه مؤكد بودن اين پيروزى است، به گونه اى كه هيچ جاى شك و ترديد براى هيچ كس نباشد.(8)

[لَأُمَنِّيَنَّهُمْ:]

«وَ لَأُمَنِّيَنَّهُمْ وَ لَأَمُرَنَّهُمْ»


1- لقمان، آيه 33( ج 17، ص 103)
2- فاطر، آيه 43( ج 18، ص 313)
3- روم، آيه 60( ج 16، ص 515)
4- صافات، آيه 8( ج 19، ص 30)
5- منافقون، آيه 8( ج 24، ص 177)
6- منافقون، آيه 7( ج 24، ص 177)
7- حجرات، آيه 14( ج 22، ص 219)
8- مجادله، آيه 21( ج 23، ص 475)

ص: 479

«لَأُمَنِّيَنَّهُمْ» از مادّه «منى» (بر وزن منع) گرفته شده كه به معناى تقدير و اندازه گيرى است، ولى بسيارى اوقات به معناى اندازه گيرى هاى خيالى وآرزوهاى موهوم به كار مى رود و اگر به نطفه «مَنِى» گفته مى شود، آن هم به خاطر اين است كه: اندازه گيرى نخستين موجودات زنده از آن آغاز مى گردد.(1)

[لُبّ:]

«لَآياتٍ لِأُولِي الأَلْبابِ»

«لُبّ» جمع آن «الباب»، در اصل، به معناى خالص هر چيزى است، و عصاره خالص وجود آدمى همان عقل و انديشه و مغز او است.(2)

[لباس (ثياب):]

«وَ ثِيابَكَ فَطَهِّرْ»

تعبير به «لباس» ممكن است كنايه از عمل انسان باشد؛ چرا كه اعمال هر كس به منزله لباس او است، و ظاهر او بيانگر باطن او است.

بعضى نيز گفته اند: منظور از لباس در اينجا قلب و روح و جان است، يعنى قلبت را از هرگونه آلودگى پاك كن، جايى كه بايد لباس تطهير شود، صاحب لباس اولويت دارد.

بعضى نيز آن را به همان لباس ظاهر تفسير كرده اند؛ چرا كه پاكيزگى لباس ظاهر از مهمترين نشانه هاى شخصيت، تربيت و فرهنگ انسان است، مخصوصاً در عصر جاهليت، كمتر از آلودگى ها اجتناب مى نمودند و لباس هايى بسيار آلوده داشتند، به خصوص معمول بود (همان گونه كه در ميان گرفتاران جاهليت عصر اخير نيز معمول است) دامان لباس را بسيار بلند مى كردند، به گونه اى كه روى زمين كشيده، و آلوده مى شد، و اين كه در بعضى از روايات از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود: معناى آيه اين است: ثِيابَكَ فَقَصِّر «لباست را كوتاه كن» نيز ناظر به همين معناست.

بعضى نيز آن را به همسران تفسير كرده اند؛ زيرا قرآن مى گويد: «شما لباس همسران خود هستيد، و آنها نيز لباس شما» (چرا كه حفظ آبروى يكديگر مى كنيد، و زينت يكديگريد) (هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ). جمع ميان اين معانى نيز ممكن است.(3)

[لِبَد:]

«يَكُونُونَ عَلَيْهِ لِبَداً»

«لِبَد» از مادّه «لَبَد» (بر وزن پدر) به معناى چيزى است كه اجزاى آن روى هم متراكم شده باشد، اين تعبير، بيانگر هجوم عجيب مؤمنان جنّ براى شنيدن قرآن در اولين برخورد با آن، و همچنين بيانگر جاذبه فوق العاده نماز پيامبر صلى الله عليه و آله است.(4)


1- نساء، آيه 119( ج 4، ص 181)
2- آل عمران، آيه 190( ج 3، ص 275)
3- مدثّر، آيه 4( ج 25، ص 215)
4- جنّ، آيه 19( ج 25، ص 132)

ص: 480

[لُبَد:]

«يَقُولُ أَهْلَكْتُ مَالًا لُّبَداً»

«لُبَد» از مادّه «لَبَد» (بر وزن لغت) به معناى شى ء متراكم و انبوه است، و در اينجا به معناى مال فراوان است.(1)

[لَبْس:]

«لَلَبَسْنَا عَلَيْهِمْ مَا يَلْبِسُونَ»

«لَبْس» (بر وزن درس) به معناى پرده پوشى و اشتباه كارى است، و «لُبْس» (بر وزن قفل) به معناى پوشيدن لباس است (ماضى اول لَبَسَ بر وزن ضَرَبَ و ماضى دوم لَبِسَ بر وزن حَسِبَ مى باشد) و روشن است كه: در آيه، معناى اول اراده شده است، يعنى: اگر فرشته اى مى فرستاديم بايد به صورت و سيرت انسانى باشد، و در اين موقع به عقيده آنها ما مردم را به اشتباه و خطا انداخته بوديم و همان نسبت هاى سابق را بر ما تكرار مى كردند- همان طور كه خود آنها افراد نادان و بى خبر را به اشتباه و خطا مى افكنند، و چهره حقيقت را بر آنها مى پوشانند- بنابراين نسبت «لَبْس» و پرده پوشى به خدا از زاويه ديد آنها است.(2)

[لَبُوس:]

«عَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ»

«لَبُوس» به طورى كه مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» مى گويد، هر گونه اسلحه دفاعى و تهاجمى مانند زره، شمشير و نيزه را شامل مى شود ولى قرائنى كه در آيات قرآن است نشان مى دهد: «لَبُوس» در اينجا به معناى زره مى باشد كه جنبه حفاظت در جنگ ها داشته است.(3)

[لِتَصْغى ]

«لِتَصْغى إِلَيْهِ أَفْئِدَةُ»

«لِتَصْغى از مادّه «صغو» (بر وزن سرو) به معناى تمايل پيدا كردن به چيزى است، ولى بيشتر به تمايلى گفته مى شود كه از طريق شنيدن و به وسيله گوش حاصل مى گردد، و اگر كسى به سخن ديگرى با نظر موافق گوش كند به آن «صغو» و «اصغاء» گفته مى شود.(4)

[لُجّة:]

«فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً»

«لُجّة» در اصل از مادّه «لجاج» به معناى سرسختى در انجام كارى است، سپس به رفت و آمد صدا در گلو، «لَجّه» (بر وزن ضجّه) اطلاق شده، و امواج متراكم دريا كه در حال رفت و آمد هستند نيز «لُجّه» (بر وزن جبّه) ناميده شده اند، و در آيه مورد بحث اشاره به آب متراكم و متلاطم است.(5)


1- بلد، آيه 6( ج 27، ص 26)
2- انعام، آيه 9( ج 5، ص 207)
3- انبياء، آيه 80( ج 13، ص 511)
4- انعام، آيه 113( ج 5، ص 504)
5- نمل، آيه 44( ج 15، ص 510)

ص: 481

[لُجِّى:]

«أَوْ كَظُلُمَاتٍ في بَحْرٍ لُّجِّيٍّ»

«لُجِّى» (بر وزن گرجى) به معناى درياى عميق و پهناور است و در اصل، از مادّه «لجاج» به معناى پى گيرى كردن كارى است (كه معمولًا در مورد كارهاى نادرست گفته مى شود) سپس، به پى گيرى امواج دريا و قرار گرفتن آنها پشت سر هم گفته شده است.

و از آنجا كه دريا هر قدر عميق تر و گسترده تر باشد امواجش بيشتر است اين واژه در مورد درياهاى عميق و پهناور به كار مى رود.(1)

[لحن:]

«في لَحْنِ الْقَوْلِ»

«راغب» در «مفردات»، مى گويد: «لحن» عبارت از اين است كه، سخن را از قواعد و سنن خود منحرف سازند، يا اعراب خلافى به آن دهند، و يا از صورت صراحت، به كنايه و اشاره بكشانند، و منظور در آيه مورد بحث، معناى سوم است، يعنى اين منافقان بيماردل را، از كنايه ها و نيش ها و تعبيرات موذيانه و منافقانه شان، مى توان شناخت.(2)

[لُدّ:]

«وَ تُنْذِرَ بِهِ قَوْماً لُّدًّا»

«لُدّ» (با ضم لام و تشديد دال) جمع «أَلَد» (بر وزن عدد) به معناى دشمنى است كه خصومت شديد دارد، و به كسانى گفته مى شود كه در دشمنى كردن متعصب، لجوج و بى منطقند.(3)

[لِسان:]

«لَهُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِيًّا»

«لِسان» در اين گونه موارد، به معناى يادى است كه از انسان در ميان مردم مى شود و هنگامى كه آن را اضافه به «صْدق» كنيم و «لسان الصدق» بگوئيم، معناى ياد خير، نام نيك و خاطره خوب در ميان مردم است.(4)

[لطيف:]

«وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ»

«لطيف» از مادّه «لطف» است. هنگامى كه درباره اجسام به كار مى رود، به معناى سبكى در مقابل سنگينى.

هنگامى كه درباره حركات (حركت لطيفه) به كار مى رود، به معناى يك حركت كوچك و زودگذر.

و گاهى نيز در مورد موجودات و كارهاى بسيار دقيق و باريك- كه با حسّ قابل درك نيستند- به كار مى رود.

و اگر خدا را به عنوان لطيف توصيف


1- نور، آيه 40( ج 14، ص 526)
2- محمّد، آيه 30( ج 21، ص 497)
3- مريم، آيه 97( ج 13، ص 168)
4- مريم، آيه 50( ج 13، ص 101)

ص: 482

مى كنيم نيز به همين معناست، يعنى او خالق اشياى ناپيدا و داراى افعالى است كه از محيط قدرت استماع بيرون است، بسيار باريك بين و فوق العاده دقيق مى باشد.

بنابراين «لطيف» از مادّه «لطف» به معناى كار بسيار ظريف و باريك است، و اگر به رحمت هاى خاص الهى، «لطف» گفته مى شود نيز به خاطر همين ظرافت آن است.

و «لطيف» در سوره «شورى دو معنا دارد:

يكى صاحب لطف و محبت و مرحمت، و ديگر آگاه بودن از امور دقيق و پنهانى، و از آنجا كه روزى دادن به همه بندگان، نياز به اين دارد كه از تمام آنها در هر گوشه و كنار، در سراسر آسمان و زمين آگاه و با خبر باشد، در آغاز به لطيف بودنش اشاره مى كند، و سپس به مقام رزّاقيت.

پس توصيف خداوند، به «لطيف» از اين نظر است كه، «لطيف» از مادّه «لطف» به معناى هر موضوع دقيق، ظريف، و هرگونه حركت سريع و جسم لطيف است؛ بنابراين، لطيف بودن خداوند، اشاره به علم او نسبت به اسرار دقيق و ظريف آفرينش است، و گاه، به معناى خلقت اجسام لطيف، كوچك، ذره بينى و مافوق ذره بينى آمده است.(1)

[لَظى ]

«كَلّا إِنَّها لَظى

«لَظى به معناى شعله خالص آتش، و يكى از نام هاى «جهنم» نيز مى باشد، و در آيات فوق اراده هر دو معنا ممكن است.(2)

[لَعِب:]

«إِلَّا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ»

«لَعِب» (بر وزن لَزِج) در اصل از مادّه «لُعاب» (بر وزن غُبار) به معناى آب دهان است كه از لب ها سرازير گردد، و اين كه بازى را «لعب» مى گويند، به خاطر آن است كه همانند ريزش لعاب از دهان است كه بدون هدف انجام مى گيرد.(3)

[لَعْب:]

«الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ»

«لَعْب» (بازى) به كارهايى گفته مى شود كه:

داراى يك نوع نظم خيالى براى وصول به يك هدف خيالى است.(4)

[لَعَلَّ:]

«لَعَلَّ» به معناى اميدوارى و انتظار در مورد امورى است كه اطمينان به وجود آن در آينده نمى باشد ولى احتمال وجود دارد، اما سؤال اين است كه اين كلمات در مورد خداوند كه از همه چيز آگاه است و بر هر چيز قدرت دارد چگونه تصور مى شود؟ لذا


1- انعام، آيه 103( ج 5، ص 478)؛ حجّ، آيه 63( ج 14، ص 173)؛ شورى آيه 19( ج 20، ص 419)؛ ملك، آيه 14( ج 24، ص 345)
2- معارج، آيه 15( ج 25، ص 33)
3- انعام، آيه 32( ج 5، صفحات 261، 262)؛ انبياء، آيه 16( ج 13، ص 405)
4- محمّد، آيه 36( ج 21، ص 512)

ص: 483

بعضى دانشمندان گفته اند در اين موارد به معناى «طلب» است، ولى حق اين است كه استعمال اين كلمه در مورد خداوند نيز به همان معناى اصلى است (توضيح آن را در تفسير بخوانيد).(1)

[لعن:]

«يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَيَلْعَنُهُمْ»

«لعن» در اصل به معناى طرد و دور ساختنى است كه آميخته باخشم وغضب باشد؛ بنابراين، لعن از ناحيه خداوند يعنى دور ساختن كسى را از رحمت خويش و از تمام مواهب و بركاتى كه از ناحيه او به بندگان مى رسد.

و اين كه بعضى از بزرگان اهل لغت گفته اند:

لعن در آخرت به معناى عذاب و عقوبت و در دنيا به معناى سلب توفيق است، در واقع از قبيل بيان مصداق مى باشد، نه اين كه مفهوم لعن منحصر به اين دو موضوع گردد.

و اما در مورد فرشتگان و مردم به معناى خشم و تنفر و طرد معنوى يا تقاضا از خداوند درباره دور ساختن اين گونه افراد از رحمت است.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «لَعْن» به معناى طرد كردن و دور ساختن همراه با خشم است؛ اين كلمه هنگامى كه به خدا در آخرت اضافه شود اشاره به عقوبت و كيفر است و در دنيا به معناى قطع رحمت و اگر از ناحيه مردم باشد، به معناى نفرين است و اين درست، نقطه مقابل رحمت و صلوات است.(2)

[لَعَنِتُّم:]

«كَثيرٍ مِّنَ الأَمْرِ لَعَنِتُّمْ»

«لَعَنِتُّم» از مادّه «عنت» به معناى افتادن در كارى است كه انسان از عواقب آن مى ترسد، و يا امرى است مشقت بار، و به همين جهت هنگامى كه به استخوان شكسته فشارى برسد و توليد ناراحتى كند، «عنت» گفته مى شود.(3)

[لغو:]

«بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً»

با توجّه به اين كه: «لغو» شامل هر كارى كه هدف عاقلانه اى در آن نباشد مى گردد، نشان مى دهد كه آنها در زندگى، هميشه هدف معقول، مفيد و سازنده اى را تعقيب مى كنند، و از بيهوده گرايان و بيهوده كاران متنفرند.(4)

[لُغُوب:]

«وَ لا يَمَسُّنَا فيها لُغُوبٌ»

«لُغوب» را بسيارى از ارباب لغت به معناى


1- نساء، آيه 84( ج 4، ص 53)
2- بقره، آيه 159( ج 1، ص 627)؛ آل عمران، آيه 87( ج 2، ص 752)؛ مائده، آيه 13( ج 4، ص 398)؛ رعد، آيه 25( ج 10، ص 235)؛ احزاب، آيه 57( ج 17، ص 451)
3- حجرات، آيه 7( ج 22، ص 168)
4- فرقان، آيه 72( ج 15، ص 186)

ص: 484

مشقت و زحمت دانسته اند، ولى بعضى گفته اند: «لُغُوب» به تعب و زحمت روحانى اطلاق مى شود. بعضى نيز «لُغُوب» را به معناى سستى و واماندگى ناشى از مشقت و رنج دانسته اند، و به اين ترتيب «لُغُوب» نتيجه «نَصَب» مى شود. بنابراين «لُغُوب» به معناى تعب و خستگى است.(1)

[لَفِيف:]

«جِئْنَا بِكُمْ لَفيفاً»

«لَفِيف» از مادّه «لف» به معناى پيچيدن است، و در اينجا منظور گروهى است كه كاملًا در هم آميخته و به هم پيچيده شده اند، به طورى كه شخص و قبيله آنها شناخته نمى شود.(2)

[لَقَّاهُم:]

«لَقَّاهُمْ نَضْرَةً»

تعبير به «لَقَّاهُم» از مادّه «تلقِيَة» از تعبيرهاى بسيار جالبى است كه نشان مى دهد خداوند بزرگ از اين ميهمانان گران قدر با لطف خاصش استقبال مى كند، و آنها را كه غرق شادى و سرورند در سايه رحمتش جاى مى دهد.(3)

[لقاء:]

«تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ»

«لقاء» را مى توان در اينجا به معناى لقاى حقيقى و با چشم دل گرفت؛ چرا كه در قيامت حجابها كنار مى رود، و عظمت خدا و آيات او از هر زمان روشنتر جلوه مى كند، انسان به مقام شهود باطنى، و ديد قلبى مى رسد، و هر كس به مقدار معرفت، و عمل صالحش به مرحله عالى ترى از اين شهود، نائل مى گردد.

«فخر رازى» در تفسيرش در اينجا بيان جالب ديگرى دارد كه با آنچه گفتيم قابل جمع است، او مى گويد: «انسان در اين دنيا، به خاطر غرق شدن در امور مادى و تلاش براى معاش، غالباً از خدا غافل مى شود، ولى در قيامت كه همه اين مشاغل فكرى بر طرف مى گردد، انسان با تمام وجودش متوجّه پروردگار عالم خواهد شد و اين است معناى لقاء اللَّه».

ضمناً، از آنچه گفتيم روشن شد، گفتار بعضى از مفسران كه اين تعبير را اشاره به لحظه مرگ، و ملاقات با فرشته مرگ دانسته اند، نه مناسب آيات مورد بحث است، و نه تعبيرات مشابه آن در آيات ديگر قرآن، به خصوص كه ضمير مفعولى در جمله «يَلْقَوْنَهُ» به صورت مفرد آمده، كه اشاره به ذات پاك خدا است، در حالى كه فرشتگان قبض ارواح، جمع اند و كلمه


1- فاطر، آيه 35( ج 18، ص 290)؛ ق، آيه 38( ج 22، ص 297)
2- اسراء، آيه 104( ج 12، ص 340)
3- انسان، آيه 11( ج 25، ص 358)

ص: 485

«ملائكة» در آيه قبل نيز به صورت جمع آمده است (مگر اين كه كلمه اى در تقدير گرفته شود).

«لقاء»، گاه به معناى هر گونه ملاقات، استعمال مى شود، و گاه به معناى روبرو شدن در ميدان جنگ، و در قرآن مجيد نيز در هر دو معنا به كار رفته، و آيه مورد بحث ناظر به معناى دوم است.(1)

[لقاء اللَّه:]

«يَرْجُوا لِقآءَ اللَّهِ»

در اين كه: منظور از «لقاء اللَّه» (ملاقات پروردگار) چيست؟ بعضى، آن را به معناى ملاقات فرشتگانِ پروردگار، و بعضى، به معناى ملاقاتِ حساب و جزاء، بعضى، به ملاقاتِ حكم و فرمان حق، و بعضى آن را كنايه از قيامت و رستاخيز دانسته اند، در حالى كه دليلى ندارد، آيه را به اين معانى مجازى تفسير كنيم. بايد گفت: لقاى پروردگار در قيامت، نه يك ملاقات حسى است كه يك لقاى روحانى و يك نوع شهود باطنى است؛ چرا كه در آنجا پرده هاى ضخيم عالم ماده از مقابل چشم جانِ انسان كنار مى رود، و حالت شهود به انسان دست مى دهد. به گفته «علامه طباطبايى» (ره) در «الميزان»:

منظور از «لقاء اللَّه» آن است: بندگان در موقفى قرار مى گيرند كه حجابى ميان آنها و پروردگارشان نيست؛ زيرا طبيعتِ روز قيامت، ظهور حقايق است چنان كه قرآن مى گويد: وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ: «آن روز خواهند دانست كه خدا، حق آشكار است».(2)

[لِقاءِ رَبِّهِمْ:]

«بِلِقآءِ رَبِّهِمْ لَكَافِرُونَ»

تعبير به «لِقاءِ رَبِّهِمْ»، اشاره به قيامت و رستاخيز است، كه در آنجا حجاب ها كنار مى رود و انسان با شهود باطنى خدا را به عظمت مى شناسد.(3)

[لَقِيْتُمْ:]

«ا إِذا لَقيتُمُ الَّذينَ كَفَرُوا»

«لَقِيْتُمْ» از مادّه «لِقاء» به معناى اجتماع و رو به رو شدن است، ولى در بسيارى از موارد به معناى رو به رو شدن در ميدان جنگ آمده است.

«لَقِيْتُم» در اين گونه موارد (سوره محمّد)، به معناى «جنگ» است، قرائن متعددى در خود اين آيه، مانند مسأله «اسارت اسيران» و واژه «حرب» (جنگ) و «شهادت در راه خدا» كه در ذيل آيه آمده است، گواه بر اين معنا است.(4)


1- احزاب، آيه 44( ج 17، ص 385)؛ محمّد، آيه 4( ج 21، ص 416)
2- عنكبوت، آيه 5( ج 16، صفحات 224، 225)
3- روم، آيه 8( ج 16، ص 393)
4- انفال، آيه 15( ج 7، ص 143)؛ محمّد، آيه 4( ج 21، ص 416)

ص: 486

[لَمْ تَغْنَ:]

«كَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالأَمْسِ»

«لَمْ تَغْنَ» از مادّه «غنا»، به معناى اقامت كردن در مكانى است، بنابراين جمله «لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ» يعنى: «ديروز در اين مكان نبوده است».

كنايه از اين است كه چيزى به كلّى از ميان برود، آن چنان كه گويى هرگز وجود نداشته!(1)

[لَمْح:]

«إِلَّا كَلَمْحِ الْبَصَرِ»

«لَمْح» (بر وزن مسح) در اصل به معناى درخشيدن برق است، سپس به معناى نگاه سريع آمده است.(2)

[لمز:]

«وَ لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ»

بعضى فرق ميان «همز» و «لمز» را چنين گفته اند: «لمز»، شمردن عيوب افراد است در حضور آنها، و «همز»، ذكر عيوب در غياب آنها است، و نيز گفته اند كه «لمز» عيب جوئى با چشم و اشاره است، در حالى كه «همز» عيب جوئى با زبان است.(3)

[لُمَزَة:]

«وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ»

«لُمَزَة» صيغه مبالغه است (صيغه مبالغه غير از اوزان ششگانه معروف به وزن هاى ديگر نيز مى آيد، از جمله همين وزن است كه اشباه و نظائرى نيز در لغت عرب دارد، مانند: «ضَحِكَة» به معناى كسى كه بسيار خندان است)، و از مادّه «لمز» (بر وزن رمز) در اصل، به معناى غيبت كردن و عيب جوئى نمودن است.

در اين كه آيا اين واژه و واژه «هُمَزة» به يك معناست، و به غيبت كنندگان و عيبجويان اشاره مى كند؟ يا در ميان اين دو فرقى است؟ مفسران احتمالات زيادى داده اند:

بعضى آنها را به يك معنا گرفته اند، و بنابراين، ذكر اين دو با هم براى تأكيد است.

ولى، بعضى گفته اند: «همزه» به معناى غيبت كننده و «لمزه» به معناى عيب جو است. بعضى ديگر، «همزه» را به معناى كسانى كه با اشارت دست و سر عيب جوئى مى كنند و «لمزه» را به معناى كسانى كه با زبان اين كار را انجام مى دهند، دانسته اند.

بعضى «اولى» را اشاره به عيبجوئى روبرو، و «دومى» را به عيبجوئى پشت سر مى دانند. بعضى، اولى را به معناى عيبجوئى آشكار، و دومى را عيبجوئى پنهان و با اشاره چشم و ابرو شمرده اند. و گاه گفته شده: هر دو به معناى كسى است كه مردم را با القاب زشت و زننده ياد مى كند.

ولى از مجموع كلمات ارباب لغت استفاده


1- يونس، آيه 24( ج 8، ص 329)
2- نحل، آيه 77( ج 11، ص 361)
3- حجرات، آيه 11( ج 22، ص 188)

ص: 487

مى شود كه اين دو واژه به يك معناست، و مفهوم وسيعى دارد كه هر گونه عيبجوئى و غيبت و طعن و استهزاء به وسيله زبان و علائم و اشارات و سخن چينى و بدگويى را شامل مى شود.(1)

[لَمَمْ:]

«وَ الْفَواحِشَ إِلَّا اللَّمَمَ»

«لَمَمْ» (بر وزن قسم) به معناى كارهاى كوچك و بى اهميت است.(2)

[لَمْ يَتَسَنَّهْ:]

«شَرابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ»

«لَمْ يَتَسَنَّهْ» از مادّه «سَنَه» به معناى سال است، يعنى سال بر آن نگذشته است ولى در اينجا كنايه از عدم تغيير و فاسد نشدن است، يعنى به آنها نگاه كن كه با گذشت آن همه سال، گويى سال و زمانى بر آن نگذشته و تغييرى در آن حاصل نشده است.(3)

[لَنُبَوِّئَنَّهُمْ:]

«لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِي الدُّنْيا»

«لَنُبَوِّئَنَّهُمْ» در اصل از مادّه «بَواء» به معناى تساوى اجزاى مكان است، به عكس «نَبْوَه» (بر وزن مبدأ) كه به معناى عدم تساوى اجزاى مكان است. بنابراين، جمله «بَوَّأْتُ لَهُ مَكَاناً» يعنى محل را براى او صاف كردم، و سپس به معناى آماده ساختن محلى براى كسى آمده است و از مادّه «تبوئه» (بر وزن تذكرة) به معناى سكنى دادن به قصد بقاء و دوام نيز آمده است.(4)

[لَنُبَيِّتَنَّهُ:]

«بِاللَّهِ لَنُبَيِّتَنَّهُ»

«لَنُبَيِّتَنَّهُ» از مادّه «تَبْييت» به معناى شبيخون زدن و حمله غافلگيرانه شبانه است، اين تعبير نشان مى دهد كه آنها در عين حال از طرفداران صالح بيم داشتند و از قوم و قبيله اش وحشت مى كردند، لذا براى اين كه به مقصود خود برسند و در عين حال گرفتار خشم طرفداران او نشوند، ناچار نقشه حمله شبانه را طرح و تبانى كردند كه هر گاه به سراغ آنها بيايند- چون مخالفت آنها با صالح عليه السلام از قبل معلوم بود- متفقاً سوگند ياد كنند: در اين برنامه مطلقاً دخالتى نداشته و حتى شاهد و ناظر صحنه هم نبوده اند!(5)

[لَنْ تُحْصُوهُ:]

«أَنْ لَنْ تُحْصُوهُ»

«لَنْ تُحْصُوهُ» از مادّه «احصاء» به معناى شماره كردن است، يعنى شما نمى توانيد دقيقاً وقت شب را از نظر مقدار دو ثلث و نصف و يك ثلث تعيين كنيد، و به زحمت


1- همزه، آيه 1( ج 27، ص 334)
2- شورى، آيه 32( ج 3، ص 453)
3- بقره، آيه 259( ج 2، ص 350)
4- نحل، آيه 41( ج 11، ص 264)؛ عنكبوت، آيه 58( ج 16، ص 348)
5- نمل، آيه 49( ج 15، ص 525)

ص: 488

مى افتيد. بعضى نيز گفته اند: منظور اين است كه شما نمى توانيد بر اين كار در تمام ايام سال مداومت كنيد.(1)

[لَنَسْفَعاً:]

«لَنَسْفَعاً بِالنَّاصِيَةِ»

«لَنَسْفَعاً» از مادّه «سفع» (بر وزن عفو) به گفته بعضى از مفسران، معانى مختلفى دارد:

گرفتن و به شدت كشيدن، سيلى به صورت زدن، چهره را سياه كردن (آن سه قطعه سنگى را كه به هنگام گذاردن ديگ بر روى آتش پايه هاى ديگ را تشكيل مى دهد نيز «سفع» مى نامند؛ چرا كه سياه و دود آلوده است) و بالاخره، علامت گذاردن و خوار كردن. و از همه مناسب تر در اينجا همان معناى اول است، هر چند در آيه مورد بحث، معانى ديگر نيز احتمال دارد (توجّه داشته باشيد در اصل «لنسفع» بوده كه نون تأكيد خفيفه بر آن افزوده شده).(2)

[لِنَعْلَمَ:]

«إِلَّا لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ»

«لِنَعْلَمَ» از مادّه «عِلم» به معناى «تا بدانيم»، و مانند آن كه در قرآن كراراً در مورد خداوند به كار رفته، به اين معنا نيست كه خداوند چيزى را نمى دانسته و سپس از آن آگاه شده است، بلكه مراد همان تحقق و عينيت پيدا كردن اين واقعيت هاست.(3)

[لَنْ نَبْرَحَ:]

«قالُوا لَن نَّبْرَحَ عَلَيْهِ»

«لَنْ نَبْرَحَ» از مادّه «برح» به معناى زائل شدن است و اين كه مى بينيم جمله «برح الخفاء» به معناى آشكار شدن است، به خاطر اين است كه: «زائل شدن خفاء» چيزى جز ظهور نيست، و از آنجا كه كلمه «لَن» به معناى نفى است جمله «لَنْ نَبْرَحَ» مفهومش اين است كه پيوسته به اين كار ادامه مى دهيم.(4)

[لَنْ يَحُورَ:]

«ظَنَّ أَنْ لَّنْ يَحُورَ»

«لَنْ يَحُورَ» (هرگز بازگشت نمى كند) از مادّه «حور» (بر وزن غور) در اصل، به معناى تردد و رفت و آمد است، خواه اين رفت و آمد در عمل بوده باشد، يا تفكر و انديشه، و لذا به گردش آب در حوض و استخر اين كلمه اطلاق مى شود، و «محور» به ميله اى مى گويند كه چرخ بر دور آن گردش مى كند، «محاوره» به معناى رفت و آمد و رد و بدل كردن بحث است، و «حِوار» نيز به همين معناست، و گاه به معناى داد و فريادى است كه به هنگام مباحثه بلند مى شود. و «تحيّر» نيز نتيجه رفت و آمد فكر در يك مسأله


1- مزمّل، آيه 20( ج 25، ص 198)
2- علق، آيه 15( ج 27، ص 191)
3- بقره، آيه 143( ج 1، ص 558)
4- طه، آيه 91( ج 13، ص 303)

ص: 489

است، كه لازمه آن سرگردانى در عمل است.

بعضى معتقدند: ريشه اين كلمه «حبشى» است، و از «ابن عباس» نقل شده كه مى گويد: من معناى اين جمله را در قرآن نمى دانستم، تا اين كه از يك عرب بيابانى شنيدم به دخترك خود گفت: «حُورى»! يعنى بازگرد. تعبير به «حَوارى» در مورد نزديكان حضرت مسيح عليه السلام يا نزديكان هر كس، شايد نيز به همين مناسبت باشد كه آنها نزد او رفت و آمد دارند.

بعضى نيز آن را از ماده «حُور» به معناى شستن و سفيد كردن دانسته اند؛ چرا كه آنها قلوب مردم را از زنگار شرك و گناه پاك مى كردند، و «حوريان» بهشتى را از اين رو به اين نام ناميده اند كه سفيدپوستند و يا سفيدى چشمانشان بسيار شفاف است!.

بعضى نيز گفته اند: اطلاق اين كلمه به حوريان بهشتى به خاطر اين است كه آنها به قدرى زيبا هستند كه چشم از ديدنشان حيران مى شود. به هر حال، اين واژه در آيه مورد بحث به معناى بازگشت و معاد است.(1)

[لَوَّاحَةٌ:]

«لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرِ»

«لَوَّاحَةٌ» از مادّه «لَوْح» گاه به معناى ظاهر و آشكار شدن آمده، و گاه به معناى تغيير دادن و دگرگون ساختن.(2)

[لِواذاً:]

«يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِواذاً»

«لِواذاً» از «ملاوذه» به معناى استتار است، و در اينجا به معناى عمل كسانى است كه پشت سر ديگرى خود را پنهان مى كنند، يا در پشت ديوارى قرار مى گيرند و به اصطلاح افراد را خواب و فرار مى كنند، اين عملى بوده است كه منافقين به هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله مردم را براى جهاد يا امر مهم ديگرى فرا مى خواند، انجام مى دادند.(3)

[لَواقِح:]

«أَرْسَلْنَا الرِّياحَ لَواقِحَ»

«لَواقِح» از مادّه «لَقاح» جمع «لاقح» به معناى بارور كننده است، و در اينجا اشاره به بادهايى است كه قطعات ابر را به هم پيوند مى دهد، و آنها را آمادّه باران مى سازد.(4)

[لوّامه:]

«وَلاأُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ»

«لوّامه» از مادّه «لَوم» صيغه مبالغه است و به معناى «بسيار ملامت كننده» مى باشد.(5)

[لَوْح:]

«وَ كَتَبْنَا لَهُ فِي الأَلْواحِ»

«لَوْح» (به فتح لام) به معناى صفحه


1- انشقاق، آيه 14( ج 26، ص 321)
2- مدثّر، آيه 29( ج 25، ص 239)
3- نور، آيه 63( ج 14، ص 604)
4- حجر، آيه 22( ج 11، ص 76)
5- قيامت، آيه 2( ج 25، ص 280)

ص: 490

عريضى است كه چيزى بر آن مى نويسند، و «لُوْح» (به ضم لام) به معناى عطش، و همچنين هوايى است كه بين آسمان و زمين قرار دارد. فعلى كه از اولى مشتق مى شود، به معناى آشكار شدن و درخشيدن است.(1)

[لولا:]

«نَحْنُ خَلَقْنَاكُمْ فَلَوْلا تُصَدِّقُونَ»

«لولا» به اصطلاح براى تحضيض و تحريك بر انجام كارى است، و به گفته بعضى، در اصل، مركب از «لم» و «لا» بوده كه معناى سؤال و نفى را مى رساند، و سپس «ميم» تبديل به «واو» شده، اين واژه در جايى به كار مى رود كه فرد يا افرادى در انجام كارى مسامحه مى كنند و به آنها گفته مى شود: چرا چنين و چنان نمى كنيد؟(2)

[لَوَّوا:]

«اللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ»

«لَوَّوا» از مادّه «لىّ» در اصل به معناى «تابيدن طناب» است، و به همين مناسبت، به معناى برگرداندن سر و يا تكان دادن سر، نيز آمده است.(3)

[لهو:]

«أَن نَّتَّخِذَ لَهْواً»

«لهو» (سرگرمى) به هر كارى گفته مى شود كه انسان را به خود مشغول داشته و از مسائل اصولى منحرف سازد.

تعبير به «لَهْو» در سوره «جمعه» اشاره به طبل و ساير آلات لهوى است كه، به هنگام ورود قافله تازه به «مدينه» مى زدند، كه هم نوعى اخبار و اعلام بود، و هم وسيله اى براى سرگرمى و تبليغ كالا، همان گونه كه در دنياى امروز نيز در فروشگاه هايى كه به سبك غرب است نيز، نمونه آن ديده مى شود. و «لَهْوُ الْحَدِيْثِ» به معناى سخنان بيهوده است.(4)

[لَىّ:]

«لَيّاً بِأَلْسِنَتِهِمْ وَ طَعْناً»

«لَىّ» (بر وزن حىّ) به معناى تابيدن طناب و مانند آن و به معناى تغيير و تحريف نيز آمده است.(5)

[لَيُبَطِّئَنَّ:]

«مِنْكُمْ لَمَن لَّيُبَطِّئَنَّ»

«لَيُبَطِّئَنَّ» از مادّه «بُطْؤ» (بر وزن قطب) به معناى كندى در حركت مى باشد، و چنان كه جمعى از اهل لغت و مفسران در اينجا ذكر كرده اند، هم معناى لازم را دارد و هم متعدى، يعنى هم خودشان درحركت كندندو هم ديگران را تشويق به اين كار مى كنند، و شايد با توجّه به اين كه از باب «تفعيل» است، فقط


1- اعراف، آيه 145( ج 6، ص 431)؛ بروج، آيه 22( ج 26، ص 365)
2- واقعه، آيه 57( ج 23، ص 250)
3- منافقون، آيه 5( ج 24، ص 174)
4- انبياء، آيه 17( ج 13، ص 405)؛ لقمان، آيه 2( ج 17، ص 19)؛ محمّد، آيه 36( ج 21، ص 512)؛ جمعه، آيه 11( ج 24، ص 141)
5- نساء، آيه 46( ج 3، ص 514)

ص: 491

معناى متعدى را برساند، منتها گاهى خود را وادار به كندى مى كند و گاهى ديگران را.(1)

[لِيَبْلُوَكُم:]

«لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ»

«لِيَبْلُوَكُم» از مادّه «بلاء و ابتلاء» به معناى آزمايش است، همان گونه كه سابقاً هم اشاره كرده ايم، آزمايش هاى الهى براى كشف حال و پى بردن به وضع درونى و روحى و فكرى افراد نيست، بلكه به معناى پرورش دادن و تربيت نمودن است.(2)

[لِيَحْمِلُوا:]

«لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ»

جمله «لِيَحْمِلُوا» (بايد اين بار را بر دوش كشند) از مادّه «حَمْل» به صورت امر است، مفهومش بيان نتيجه و عاقبت كار است، درست همانند اين كه: به كسى مى گوئيم اكنون كه اين عمل خلاف را انجام دادى بايد نتيجه آن را تحمل كنى و تلخى آن را بچشى (بعضى از مفسران نيز احتمال داده اند كه «لام» لِيَحْمِلُوا لام عاقبت باشد).(3)

[لَيُزْلِقُونَكَ:]

«لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصارِهِمْ»

«لَيُزْلِقُونَكَ» از مادّه «زلق» به معناى لغزيدن و بر زمين افتادن و كنايه از هلاكت و نابودى مى باشد.(4)

[لِيُعْجِزَهُ:]

«مَا كَانَ اللَّهُ لِيُعْجِزَهُ»

جمله «لِيُعْجِزَهُ» همان گونه كه قبلًا گفته ايم:

از مادّه «اعجاز» به معناى ناتوان ساختن است و به همين علت، در بسيارى از موارد، به معناى گريختن از قلمرو قدرت يا دست نيافتن بر كسى آمده است.(5)

[ليقه:]

«ليقه» در لغت عرب به پارچه يا پنبه ابريشمى مى گويند كه در دوات مى گذاردند تا مركّب را به خود جذب كند و از ريزش آن جلوگيرى نمايد.(6)

[لِيُمَحِّصَ:]

«وَلِيُمَحِّصَ اللَّهُ»

«لِيُمَحِّصَ» از مادّه «تمحيص» به معناى پاك نمودن چيزى است از هر گونه عيب.(7)

[لَيُنْبَذَنَّ:]

«لَيُنْبَذَنَّ فِي الْحُطَمَةِ»

«لَيُنْبَذَنَّ» از مادّه «نبذ» (بر وزن سبز) به گفته «راغب» در «مفردات» در اصل، به معناى دور انداختن چيزى به خاطر حقارت و بى ارزشى آن است. يعنى خداوند، اين مغروران خودخواه خود برتربين را در آن روز، به صورت موجوداتى ذليل و بى ارزش در آتش دوزخ پرتاب مى كند، تا نتيجه


1- نساء، آيه 72( ج 4، ص 17)
2- هود، آيه 7( ج 9، ص 44)
3- نحل، آيه 25( ج 11، ص 225)
4- قلم، آيه 51( ج 24، ص 429)
5- فاطر، آيه 44( ج 18، ص 317)
6- مائده، آيه 2( ج 4، ص 330)
7- آل عمران، آيه 141( ج 3، ص 147)

ص: 492

كبر و غرور خود را ببينند.(1)

[لِينَة:]

«مَا قَطَعْتُم مِّن لّينَةٍ»

«لِينَة» از مادّه «لون» به يك نوع عالى از درخت خرما مى گويند، و بعضى آن را از مادّه «لين» به معناى نرمى، به نوعى از درخت خرما تفسير كرده اند كه شاخه هايى نرم و نزديك زمين و ميوه اى نرم و لذيذ دارد.

گاه «لينه» به «الوان» و انواع مختلف درخت نخل يا «نخله كريمه» تفسير شده است كه تقريباً همه به يك چيز بر مى گردد.(2)

[لؤلؤ:]

«اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ»

«لؤلؤ» و «مرجان» دو وسيله جالب زينتى است و در طب و معالجه بيمارى ها نيز مورد استفاده قرار مى گيرد، ضمناً مال التجاره و كالاى خوبى است كه از آن عوائد زيادى به دست مى آيد، و روى همين جهات، به عنوان دو نعمت در آيات فوق به آن اشاره شده است.

اما «لؤلؤ» كه در فارسى آن را «مرواريد» گويند، دانه شفاف و قيمتى است كه در درون «صدف» در اعماق درياها پرورش مى يابد، و هر قدر درشت تر باشد، گرانبهاتر است، و در طب موارد استعمال گسترده اى دارد، اطباى پيشين داروهايى از آن براى تقويت قلب و اعصاب، و برطرف كردن انواع خفقان، و حالت ترس و وحشت، و تقويت كبد، و رفع بدبوئى دهان، و سنگهاى كليه و مثانه و يرقان، تهيه مى كردند، حتى در بيمارى هاى چشم نيز از آن استفاده مى نمودند.(3)


1- همزه، آيه 4( ج 27، ص 340)
2- حشر، آيه 5( ج 23، ص 505)
3- رحمن، آيه 22( ج 23، ص 138)

ص: 493

ص: 494

ص: 495

م

[مَآب:]

«لِلْمُتَّقينَ لَحُسْنَ مَآبٍ»

«مَآب» از مادّه «أَوْب» به معناى مرجع و محل بازگشت است، و گاه به معناى منزلگاه و قرارگاه مى آيد، و اضافه «حُسْن» به «مَآب» از قبيل اضافه صفت به موصوف مى باشد.(1)

[مَآرِب:]

«فيها مَآرِبُ أُخْرَى

«مَآرِب» از مادّه «أَرَب» جمع «مأربه» به معناى حاجت، نياز و مقصد است.(2)

[مَائِده:]

«أَن يُنَزِّلَ عَلَيْنَا مآئِدَةً»

«مَائِده» در لغت، هم به خوان، سفره و طَبَق، گفته مى شود، و هم به غذايى كه در آن قرار مى دهند، و در اصل از مادّه «ميد» به معناى حركت و تكان خوردن است شايد اطلاق «مائده» بر سفره و غذا به خاطر نقل و انتقالى است كه در آن صورت مى گيرد.(3)

[مَارِج:]

«مِن مّارِجٍ مِّن نَارٍ»

«مَارِج» در اصل از «مرج» (بر وزن مرض) به معناى اختلاط و آميزش است، و در اينجا منظور اختلاط شعله هاى مختلف آتش مى باشد؛ زيرا هنگامى كه آتش شعله ور مى شود، گاه به رنگ سرخ در مى آيد، گاه به رنگ زرد، گاه به رنگ آبى و گاه به رنگ سفيد.

بعضى گفته اند: معناى «تحرك» نيز در آن هست (از «أَمْرَجْتُ الدَّابَّةَ» يعنى «حيوان را در چراگاه رها كردم»؛ زيرا يكى از معانى «مرج» همان مرتع است).

باز در اينجا دقيقاً براى ما روشن نيست كه آفرينش «جنّ» از اين آتشهاى رنگارنگ چگونه بوده است؟ همان گونه كه خصوصيات ديگر آن نيز از طريق «مخبر و گوينده صادق» يعنى قرآن مجيد و «وحى آسمانى» براى ما ثابت شده است، محدود بودن معلومات ما در برابر مجهولات، هرگز به ما اجازه نمى دهد كه اين حقايق را انكار، يا ناديده بگيريم، بعد از آن كه از طريق وحى اثبات گردد، هر چند علم را به آن راهى نيابد.(4)

[مَارِد:]

«مِّن كُلِّ شَيْطانٍ مَّارِدٍ»

«مَارِد» از مادّه «مرد» (بر وزن سرد)، در اصل به معناى سرزمين بلندى است كه خالى از هرگونه گياه باشد، به درختى كه از برگ، برهنه شود، نيز «امرد» گويند، و به همين


1- ص، آيه 49( ج 19، ص 334)؛ نبأ، آيات 22، 39( ج 26، صفحات 53، 73)
2- طه، آيه 18( ج 13، ص 203)
3- مائده، آيه 112( ج 5، ص 162)
4- رحمن، آيه 15( ج 23، ص 130)

ص: 496

مناسبت به نوجوانى كه مو در صورتش نروييده اين كلمه اطلاق مى شود و در اينجا منظور از «مارد» كسى است كه عارى از هرگونه خير و بركت و به تعبير خودمانى «بى همه چيز»! باشد.(1)

[مَاعُون:]

«وَ يَمْنَعُونَ الْمَاعُونَ»

«مَاعُون» از مادّه «مَعْن» (بر وزن شأن) به معناى چيز كم است، و بسيارى از مفسران معتقدند: منظور از آن در اينجا، اشياء جزئى است كه مردم، مخصوصاً همسايه ها از يكديگر به عنوان عاريه يا تملك مى گيرند، مانند مقدارى نمك، آب، آتش (كبريت)، ظروف و مانند اينها.(2)

[مَا قَدَّمُوا:]

«وَ نَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا»

جمله «مَا قَدَّمُوا» (آنچه را از پيش فرستادند) از مادّه «تقديم» اشاره به اعمالى است كه انجام داده اند، و اثرى از آن باقى نمانده، اين احتمال نيز، در تفسير آيه وجود دارد كه «مَا قَدَّمُوا» اشاره به اعمالى است كه جنبه شخصى دارد.(3)

[مَاكِثُون:]

«قالَ إِنَّكُمْ مّاكِثُونَ»

«مَاكِثُون» از مادّه «مَكث»، در اصل به معناى توقف توأم با انتظار است، و شايد اين تعبير از سوى مالك دوزخ، يك نوع استهزاء است همانطور كه گاه شخص غيرمستحق تقاضاى چيزى مى كند مى گوئيم منتظر باش!.(4)

[مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ:]

«مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ»

تعبير به «مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ» (چيزى كه به آن علم ندارى) اشاره به منطقى نبودن شرك است؛ چون اگر واقعاً شرك صحيح بود، دليلى بر آن وجود داشت، و به تعبيرِ ديگر، جايى كه انسان علم به چيزى نداشته باشد، بايد از آن پيروى نكند، چه رسد به اين كه علم به بطلان آن داشته باشد.(5)

[مَأوى ]

«مَأْويهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ»

«مَأوى در اصل، به معناى پناهگاه است و اين كه در آيه بالا مى خوانيم: مأواى فراركنندگان از جهاد، جهنم است؛ اشاره به اين است كه آنها با فرار مى خواهند پناهگاهى براى خود انتخاب كنند كه از هلاكت مصون بمانند، ولى بر عكس، پناهگاه آنها جهنم مى شود، نه تنها در جهان ديگر، بلكه در اين جهان نيز در جهنمى سوزان از ذلت و بدبختى و شكست و محروميت، پناه خواهند گرفت.


1- صافات، آيه 7( ج 19، ص 29)
2- ماعون، آيه 7( ج 27، ص 386)
3- يس، آيه 12( ج 18، ص 350)
4- زخرف، آيه 77( ج 21، ص 135)
5- عنكبوت، آيه 8( ج 16، ص 230)

ص: 497

«مَأوى از مادّه «أَوِىّ» (بر وزن قوىّ) به معناى انضمام چيزى به چيز ديگر است، سپس، به مكان و مسكن و جايگاه گفته شده است.(1)

[مبارك:]

«لَلَّذِى بِبَكَّةَ مُبارَكاً»

«مبارك» به معناى پر بركت و پر فايده است، و كعبه از اين جهت مبارك است كه هم از نظر معنوى و هم از نظر مادى در يكى از پربركت ترين سرزمين هاى جهان قرا گرفته.

«مبارك» از مادّه «بركت» به معناى سودمند و جاويدان و پردوام است.(2)

[مُباهَله:]

«ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل»

«مُباهَله» در اصل از مادّه «بَهْل» (بر وزن اهل) به معناى رها كردن و قيد و بند را از چيزى برداشتن است، و به همين جهت هنگامى كه حيوانى را به حال خود واگذارند، و پستان آن را در كيسه قرار ندهند، تا نوزادش بتواند به آزادى شير بنوشد، به آن «باهِل» مى گويند، و «ابْتِهال» در دعا به معناى تضرع و واگذارى كار به خدا است. و اگر آن را گاهى به معناى هلاكت و لعن و دورى از خدا گرفته اند نيز به خاطر اين است كه رها كردن و واگذار كردن بنده به حال خود اين نتائج را به دنبال مى آورد، اين بود معناى «مباهله» از نظر ريشه لغت.

از نظر مفهوم متداول كه از آيه فوق گرفته شده، به معناى نفرين كردن دو نفر به يكديگر است، بدين ترتيب، افرادى كه با هم گفتگو درباره يك مسأله مهم مذهبى دارند در يك جا جمع شوند و به درگاه خدا تضرع كنند و از او بخواهند كه دروغگو را رسوا سازد و مجازات كند.(3)

[مبروص:]

«مبروص» از مادّه «برص» به معناى پيسى است كه يك نوع بيمارى است و مسلماً به كار بردن اين تعبير در اين مورد غلط و نابجا است.(4)

[مبطل:]

«يَوْمَئِذٍ يَخْسَرُ الْمُبْطِلُونَ»

«مُبْطِل» از مادّه «ابطال»، در لغت، معانى مختلفى دارد، باطل كردن چيزى، دروغ گفتن، شوخى و استهزاء نمودن، و امر باطلى را مطرح كردن، تمام اين معانى، در مورد آيه فوق قابل قبول است.(5)

[مُبْطِلُون:]

«إِذاً لَّارْتابَ الْمُبْطِلُونَ»

«مُبْطِلُون» جمع «مبطل» به معناى كسى


1- انفال، آيه 16( ج 7، ص 145)؛ سجده، آيه 20( ج 17، ص 169)
2- آل عمران، آيه 96( ج 3، ص 32)؛ دخان، آيه 3( ج 21، ص 159)
3- آل عمران، آيه 61( ج 2، ص 671)
4- طه، آيه 22( ج 13، ص 208)
5- جاثيه، آيه 27( ج 21، ص 294)

ص: 498

است كه در صدد «ابطال» چيزى است.(1)

[مُبْلس:]

«إِذا هُمْ فِيْهِ مُبْلِسُونَ»

«مُبْلس» از مادّه «ابلاس»، در اصل به معناى اندوهى است كه از شدت ناراحتى به انسان دست مى دهد، و از آنجا كه چنين اندوهى انسان را به سكوت دعوت مى كند، مادّه «ابلاس» به معناى سكوت و بازماندن از جواب نيز به كار رفته، و از آنجا كه در شدائد، انسان از نجات خود مأيوس مى شود، اين ماده، در مورد يأس، نيز به كار رفته است، و نامگذارى «ابليس» به اين نام به خاطر همين معناست كه مأيوس از رحمت خدا است.(2)

[مُبْلِسُونَ:]

«فَإِذا هُم مُّبْلِسُونَ»

«مُبْلِسُونَ» در اصل، از مادّه «ابلاس» به معناى غم و اندوهى است كه به خاطر شدت حوادث ناگوار به انسان دست مى دهد و نام «ابليس» نيز از همين جا گرفته شده است، و تعبير فوق نشان دهنده شدت غم و اندوهى است كه گناهكاران را فرا مى گيرد.(3)

[مُبِين:]

«هِىَ ثُعْبانٌ مُّبِينٌ»

تعبير به «مُبِين» اشاره به اين است كه راستى تبديل به اژدها شد، و چشم بندى، تردستى و سحر و مانند آنها نبود؛ بر خلاف، كارى كه ساحران بعداً انجام دادند؛ زيرا در مورد آن مى گويد: آنها چشم بندى كردند و عملى انجام دادند كه تصور مى شد مارهايى است كه به حركت در آمده است.

«مبين» از مادّه «ابانه» است و به طورى كه بعضى از مفسران (آلوسى در روح المعانى) گفته اند: اين ماده گاهى به معناى فعل لازم و گاهى متعدى آمده، در صورت اول مفهوم كلمه «مبين» همان «آشكار» خواهد بود، و در صورت دوم «آشكار كننده».(4)

[مَتاب:]

«يَتُوبُ إِلَى اللَّهِ مَتاباً»

«مَتاب» از مادّه «تَوب» مصدر ميمى به معناى «توبه» است، و چون در اينجا مفعول مطلق است تأكيد را مى رساند.(5)

[متاع:]

«مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا»

«متاع» از مادّه «مُتوع» به معناى هر چيزى است كه انسان از آن بهره مى گيرد، و مفهوم آن بسيار وسيع است، و تمام وسائل زندگى


1- عنكبوت، آيه 48؛ روم، آيه 58( ج 14، صفحات 321، 513)
2- مؤمنون، آيه 77( ج 14، ص 310)؛ روم، آيه 49( ج 16، ص 493)؛ زخرف، آيه 75( ج 21، ص 134)
3- انعام، آيه 44( ج 5، ص 296)
4- اعراف، آيه 107( ج 6، ص 339)؛ نمل، آيه 1( ج 15، ص 421)
5- فرقان، آيه 71( ج 15، ص 183)

ص: 499

و مواهب مادى را شامل مى شود. «راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد: كُلَّمَا يُنْتَفَعُ بِهِ عَلى وَجْهٍ مَا، فَهُوَ مَتاعٌ وَ مُتْعَةٌ: «هر چيزى كه به نحوى انسان از آن بهره مى گيرد، به آن متاع يا متعه گفته مى شود».

بنابراين جمله «دنيا متاع غرور است»، مفهومش اين است كه، وسيله و ابزارى است براى فريبكارى، فريب دادن خويشتن، و هم فريب ديگران، و البته اين در مورد كسانى است كه دنيا را هدف نهايى قرار مى دهند و به آن دل مى بندند، و بر آن تكيه مى كنند و آخرين آرزويشان، وصول به آن است، اما اگر مواهب اين جهان مادى وسيله اى براى وصول به ارزشهاى والاى انسانى و سعادت جاودان باشد، هرگز دنيا نيست، بلكه مزرعه آخرت، و قنطره و پلى براى رسيدن به آن هدف هاى بزرگ است.(1)

[مُتَجاوِر:]

«وَفِى الأَرْضِ قِطَعٌ مُّتَجاوِراتٌ»

«مُتَجاوِر» از مادّه «جار» به معناى همسايه و نزديك است، ولى هنگامى كه مى فرمايد:

«قِطْعٌ مُتَجاوِرات» مفهومش اين است كه قطعه هاى مختلفى هستند كه در كنار هم قرار دارند و گرنه اگر همه آنها يكسان بودند، تعبير «قطعه هاى مجاور» معنا نداشت.(2)

[مُتَحَرِّف:]

«إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِّقِتالٍ»

«مُتَحَرِّف» از مادّه «تَحَرُّف» به معناى كناره گيرى از وسط به اطراف و كناره هاست؛ و منظور از اين جمله اين است كه:

جنگ جويان به عنوان يك تاكتيك جنگى از برابر دشمن بگريزند و به كنارى بروند كه او را به دنبال خود بكشانند و ناگهان ضربه غافل گيرانه را بر پيكر او وارد سازند و يا به صورت جنگ و گريز دشمن را خسته كنند؛ چرا كه جنگ گاهى حمله و گاهى عقب نشينى به عنوان حمله مجدد است؛ مانند: «أَلْحَرْبُ كَرٌّ وَ فَرٌّ».(3)

[مُتَراكِب:]

«نُخْرِجُ مِنْهُ حَبّاً مُّتَراكِباً»

«مُتَراكِب» از مادّه «ركوب» به معناى سوارى است، يعنى دانه هايى كه بر سر يكديگر سوار شده اند، و بيشتر دانه هاى غذايى چنين هستند.(4)


1- آل عمران، آيه 14( ج 2، ص 535)؛ يونس، آيه 70( ج 8، ص 426)؛ نحل، آيه 80( ج 11، ص 376)؛ حديد، آيه 20( ج 23، ص 367)؛ عبس، آيه 32( ج 26، ص 163)
2- رعد، آيه 4( ج 10، ص 141)
3- انفال، آيه 16( ج 7، ص 144)
4- انعام، آيه 99( ج 5، ص 460)

ص: 500

[مَتْرَبَة:]

«أَوْ مِسْكِيْناً ذا مَتْرَبَةٍ»

«مَتْرَبَة» مصدر ميمى از مادّه «ترب» (بر وزن طرب) در اصل از «تراب» به معناى «خاك» گرفته شده و به كسى مى گويند كه بر اثر شدت فقر، خاك نشين شده است؛ باز در اينجا تأكيد روى اين گونه مسكين ها به خاطر اولويت آنها است و الَّا اطعام همه مسكينان از اعمال حسنه است.(1)

[مترف:]

«إِلَّا قالَ مُتْرَفُوهآ»

«مترف» از «ترفه» (بر وزن لقمه) به معناى فزونى نعمت است، و از آنجا كه بسيارى از متنعمّان، غرق شهوات و هوس ها مى شوند، كلمه «مترف» به معناى كسانى كه مست و مغرور به نعمت شده و طغيان كرده اند، آمده است؛ و مصداق آن، غالباً پادشاهان و جباران و ثروتمندانِ مستكبر و خودخواه است.

«مُتْرَف» به طورى كه در «لسان العرب» آمده، از مادّه «ترف» (بر وزن سبب) به معناى «تنعم» است. و «مُتْرَف» به كسى مى گويند كه فزونى نعمت او را غافل، مغرور و مست كرده و به طغيان واداشته است. درست است كه همه «اصحاب الشمال» در زمره «مترفين» نيستند، ولى هدف قرآن، سردمداران آنها است.(2)

[مُتْرَفُوها:]

«إِلَّا قالَ مُتْرَفُوهآ»

«مُتْرَفُوها» جمع «مُتْرَف» از مادّه «ترف» (بر وزن طرف) به معناى «تنعم» است، و مترف به كسى مى گويند كه: فزونى نعمت و زندگى مرفه او را مست و مغرور و غافل كرده، و به طغيان گرى واداشته است.(3)

[متشابه:]

«وَأُخَرُ مُتَشابِهاتٌ»

«متشابه» از مادّه «تشابُه» در اصل، به معناى چيزى است كه قسمت هاى مختلف آن، شبيه يكديگر باشد، به همين جهت به جمله ها و كلماتى كه معناى آنها پيچيده است و گاهى احتمالات مختلف درباره آن داده مى شود، «متشابه» مى گويند. و منظور از «متشابهات» قرآن همين است، يعنى آياتى كه معانى آن در بدو نظر پيچيده است، و در آغاز، احتمالات متعددى در آن مى رود، اگر چه با توجّه به آيات محكم، تفسير آنها روشن است.

منظور از «مُتِشابِه» در سوره «زمر» كلامى است كه قسمت هاى مختلف آن با يكديگر همرنگ و هماهنگ مى باشد، هيچ گونه


1- بلد، آيه 16( ج 27، ص 47)
2- زخرف، آيه 23( ج 21، ص 50)؛ واقعه، آيه 45( ج 23، ص 240)
3- سبأ، آيه 34( ج 18، ص 118)

ص: 501

تضاد و اختلافى در ميان آنها نيست، خوب و بد ندارد، بلكه، يكى از يكى بهتر است.

اين درست بر خلاف كلمات انسان ها است كه هر قدر در آن دقت شود، هنگامى كه گسترده و وسيع گردد، خواه ناخواه، اختلافات و تناقض ها و تضادهايى در آن پيدا مى شود، بعضى در اوج زيبايى است، و بعضى كاملًا عادى و معمولى؛ بررسى آثار نويسندگان معروف و بزرگ، اعم از نثر و نظم، نيز گواه زنده اين مطلب است. اما كلام خدا، قرآن مجيد، اين چنين نيست، انسجام فوق العاده و همبستگى مفاهيم، فصاحت و بلاغت بى نظيرى كه در همه آياتش حاكم است، گواهى مى دهد كه از كلام انسان ها نيست.(1)

[متشاكس:]

«شُرَكآءُ مُتَشاكِسُونَ»

«متشاكس» از مادّه «شَكِس» به كسانى گفته مى شود كه، با عصبانيت و بد خلقى به جر و بحث و نزاع مشغولند.(2)

[مُتَشاكِسُون:]

«شُرَكآءُ مُتَشاكِسُونَ»

«مُتَشاكِسُون» از مادّه «شكاسه» به معناى «سوء خلق و دعوا و خصومت» است.(3)

[مُتَصَدِّع:]

«خاشِعاً مُّتَصَدِّعاً»

«مُتَصَدِّع» از مادّه «صدع» به معناى «شكافتن اشياء سفت و محكم» است، مانند آهن و شيشه، و اگر به سردرد «صداع» مى گويند، به خاطر اين است كه گويى مى خواهد سر انسان را از هم بشكافد.(4)

[مُتَقَلَّب:]

«وَ اللَّهُ يَعْلَمُ مُتَقَلَّبَكُمْ»

«مُتَقَلَّب» به معناى جايگاه رفت و آمد است. بنابراين «مُتَقَلَّب» اسم مفعول است كه در اينجا به معناى اسم مكان آمده، ولى جمعى آن را «مصدر ميمى» مى دانند، كه به معناى انتقال از حالى به حالى مى باشد. اما معناى اول، با توجّه به قرينه مقابله با «مَثْوى كه مسلماً اسم مكان است، مناسب تر است.(5)

[مُتَّكَأ:]

«وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً»

«مُتَّكَأ» به معناى چيزى است كه بر آن تكيه مى كنند، مانند پشتى ها، تخت ها و صندلى ها، آن چنان كه در قصرهاى آن زمان معمول بود، ولى بعضى «مُتَّكَأ» را به «اترج» كه نوعى ميوه است تفسير كرده اند.

آنها كه متّكا را به همان معناى پشتى و مانند آن تفسير كرده اند نيز، گفته اند: ميوه آن


1- آل عمران، آيه 7( ج 2، ص 506)؛ زمر، آيه 23( ج 19، ص 452)
2- زمر، آيه 29( ج 19، ص 464)
3- زمر، آيه 29( ج 19، ص 464)
4- حشر، آيه 21( ج 23، ص 559)
5- محمّد، آيه 19( ج 21، ص 472)

ص: 502

مهمانى «اترج» بوده است، و «اترج» همان بالنگ است كه ميوه اى است ترش مزه و داراى پوستى ضخيم، كه از پوست ضخيم آن مربّا درست مى كنند. ممكن است اين ميوه در سرزمين مصر شبيه به آنچه نزد ما است كاملًا ترش نبوده، و رگه اى از شيرينى داشته كه ميوه پذيرايى محسوب مى شده.(1)

[متكبر:]

«مَثْوىً لِّلْمُتَكَبِّرِينَ»

واژه «متكبر» هر چند به تمام كسانى كه خود بزرگ بين هستند اطلاق مى گردد، ولى در اينجا بيشتر، منظور كسانى است كه در برابر دعوت انبياء به آئين حق، استكبار جستند، و از پذيرش دعوت آنها سر باز زدند.

«متكبّر» از مادّه «تكبّر» به دو معنا آمده است: يكى ممدوح، كه در مورد خداوند به كار مى رود، و آن دارا بودن بزرگى و كارهاى نيك و صفات پسنديده فراوان است، و ديگرى، نكوهيده و مذموم، كه در مورد غير خدا به كار مى رود، و آن اين است كه افراد كوچك و كم مقدار، ادعاى بزرگى كنند، و صفاتى را كه ندارند، به خود نسبت دهند، و از آنجا كه عظمت و بزرگى، تنها شايسته مقام خدا است، اين واژه به معناى ممدوحش، تنها درباره او به كار مى رود و هرگاه در غير مورد او به كار رود، به معناى مذموم است.(2)

[مُتَلَقِّيان:]

«إِذْ يَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّيانِ»

«مُتَلَقِّيان» از مادّه «تَلَقِّى» دو فرشته اى هستند كه مأمور ثبت اعمال انسان مى باشند.(3)

[مُتَوَسِّم:]

«لَآياتٍ لِّلْمُتَوَسِّمينَ»

«مُتَوَسِّم» از مادّه «وسم» (بر وزن رَسْم) به معناى اثر گذاردن است. و «مُتَوَسِّم» به كسى مى گويند كه از كمترين اثر، پى به واقعيت هايى مى برد، و معادل آن در فارسى، هوشيار، با فراست و با ذكاوت است.(4)

[مَتّى ]

«مَتّى (بر وزن حتّى) در اصل به معناى خدا بخش بوده است.(5)

[مَتين:]

«إِنَّ كَيْدي مَتينٌ»

«مَتين» به معناى قوى و شديد است و اصل آن از «مَتْن» گرفته شده كه به معناى عضله محكمى است كه در پشت قرار دارد.(6)


1- يوسف، آيه 31( ج 9، ص 465)
2- زمر، آيه 60( ج 19، ص 540)؛ حشر، آيه 23( ج 23، ص 563)
3- ق، آيه 17( ج 22، ص 256)
4- حجر، آيه 75( ج 11، ص 131)
5- آل عمران، آيه 3( ج 2، ص 494)
6- اعراف، آيه 183( ج 7، ص 47)

ص: 503

[مَثابَة:]

«الْبَيْتَ مَثابَةً لِّلنَّاسِ»

«مَثابَة» در اصل از مادّه «ثوب» به معناى بازگشت چيزى به حالت نخستين است، و از آنجا كه خانه كعبه مركزى بوده است براى موحدان، كه هر سال به سوى آن رو مى آوردند، نه تنها از نظر جسمانى كه از نظر روحانى نيز بازگشت به توحيد و فطرتِ نخستين مى كردند، از اين رو به عنوان «مثابه» معرفى شده است.(1)

[مَثانِى:]

«سَبْعاً مِّنَ الْمَثانِي»

«سَبْع» در لغت به معناى هفت و «مَثانِى» به معناى دوتاها است، و بيشتر مفسران و روايات، «سَبْعاً مِنَ الْمَثانِى» را كنايه از سوره «حمد» گرفته اند، زيرا سوره «حمد» بنا بر معروف، هفت آيه است و از اين نظر كه، به خاطر اهميت اين سوره و عظمت محتوايش، دو بار بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل گرديده است. و يا اين كه از دو بخش تشكيل شده (نيمى از آن، حمد و ثناى خداست و نيمى از آن، تقاضاهاى بندگان است). و يا اين كه دوبار در هر نماز خوانده مى شود، به اين جهات، كلمه «مَثانِى» يعنى دوتاها بر آن اطلاق شده است.

بعضى از مفسران نيز اين احتمال را داده اند كه: «سبع اشاره به هفت سوره بزرگ آغاز قرآن است، و مَثانِى كنايه از خود قرآن،، چرا كه قرآن دو بار بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد يك بار به طور جمعى، و يك بار تدريجى و به حسب نيازها و در زمان هاى مختلف.

بنابراين، «سَبْعاً مِنَ الْمَثانِى» يعنى هفت سوره مهم، از مجموعه قرآن.

«مَثانى» چنان كه «زمخشرى» در «كشّاف» آورده، ممكن است جمع «مُثَنّى (بر وزن مصلّى به معناى مكرّر بوده باشد، و يا جمع «مَثنى (بر وزن مبنا) از تثنيه به معناى تكرار گرفته شده است.(2)

[مَثْبُور:]

«يا فِرْعَوْنُ مَثْبُوراً»

«مَثْبُور» از مادّه «ثبور» به معناى «هلاكت» است.(3)

[مثقال:]

«لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ»

«مثقال» از مادّه «ثِقْل» در لغت، هم به معناى ثقل و سنگينى آمده، و هم ترازوئى كه با آن سنگينى اشياء را مى سنجند، و در اينجا به همان معناى اول است.(4)


1- بقره، آيه 125( ج 1، ص 511).
2- حجر، آيه 87( ج 11، ص 148)؛ زمر، آيه 23( ج 19، ص 453).
3- اسراء، آيه 102( ج 12، ص 340).
4- نساء، آيه 40( ج 3، ص 494)؛ زلزال، آيه 7( ج 27، ص 251).

ص: 504

[مُثْقَل:]

«مِن مَّغْرَمٍ مُّثْقَلُونَ»

«مُثْقَل» از مادّه «اثقال» به معناى تحميل مشقت و بار گران است و از مادّه «ثقل» به معناى سنگينى است.(1)

[مُثْقَلَة:]

«وَ إِن تَدْعُ مُثْقَلَةٌ»

«مُثْقَلَة» به معناى «سنگين بار» است، و منظور در اينجا كسى است كه بار گناهان بر دوش مى كشد.(2)

[مَثَل:]

«مِنْ كُلِّ مَثَلٍ لَّعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ»

«مَثَل» در لغت عرب، هر سخنى است كه حقيقتى را مجسم سازد، و يا چيزى را توصيف كند، و يا چيزى را به چيز ديگر تشبيه نمايد. و به سخنى مى گويند كه در ميان مردم به عنوان عبرت رائج و جارى مى شود، و از آنجا كه ماجراى زندگى فرعون و فرعونيان و سرنوشت دردناك آنها درس عبرت بزرگى بود، در سوره «زخرف» به عنوان «مثل» براى آيندگان ياد شده است.(3)

[مَثُلاتُ:]

«مِن قَبْلِهِمُ الْمَثُلاتُ»

«مَثُلاتُ» جمع «مثله» (به فتح ميم و ضم ثاء) به معناى بلاها و كيفرهايى است كه بر امت هاى پيشين وارد شد، آن چنان كه ضرب المثل گرديد.(4)

[مُثْلى ]

«وَ يَذْهَبا بِطَريقَتِكُمُ الْمُثْلى

«مُثْلى از مادّه «مثل» در اينجا به معناى عالى و افضل است (أَى الأَشْبَهُ بِالْفَضِيْلَةِ).(5)

[مثمود:]

«وَ ثَمُودَ الَّذينَ جابُوا»

«مثمود» از مادّه «ثَمُود» به كسى مى گويند كه از او زياد مطالبه اموال كنند، به اندازه اى كه اموالش نقصان پذيرد.(6)

[مَثْنى وَ فُرادى ]

«تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنى وَ فُردَى

تعبير به «مَثْنى وَ فُرادى (دو، دو، يا يك، يك) اشاره به اين است كه، انديشه و تفكر بايد دور از غوغا و جنجال باشد، مردم به صورت تك نفرى، يا حداكثر دو نفر دو نفر، قيام كنند، و فكر و انديشه خود را به كار گيرند، چرا كه تفكر در ميان جنجال و غوغا عميق نخواهد بود، به خصوص اين كه، عوامل خود خواهى و تعصب، در راه دفاع از اعتقاد خود، در حضور جمع، بيشتر پيدا مى شود. بعضى از مفسران، نيز احتمال


1- طور، آيه 40( ج 22، ص 469)؛ قلم، آيه 46( ج 24، ص 424)
2- فاطر، آيه 18( ج 18، ص 245)
3- زمر، آيه 27( ج 19، ص 462)؛ زخرف، آيه 56( ج 21، ص 103)
4- رعد، آيه 6( ج 10، ص 150)
5- طه، آيه 63( ج 13، ص 260)
6- فجر آيه 9( ج 26، ص 470)

ص: 505

داده اند: اين دو تعبير به منظور اين است كه افكار «فردى» و «جمعى» يعنى آميخته با مشورت را فرا گيرد، انسان بايد هم به تنهايى بينديشد، و هم از افكار ديگران بهره گيرد، كه استبداد در فكر و رأى مايه تباهى است، و هم فكرى و تلاش براى حل مشكلات علمى به كمك يكديگر- در آنجا كه به جنجال و غوغا نكشد- مطمئناً اثر بهترى دارد، و شايد به همين دليل «مَثْنى بر «فُرادى مقدم داشته است.(1)

[مَثُوبَةً:]

«ذلِكَ مَثُوبَةً عِنْدَاللَّهِ»

«مَثُوبَةً» و «ثواب» از مادّه «ثَوب» در اصل، به معناى رجوع و بازگشت به حالت اول است و به هرگونه سرنوشت يا جزا (پاداش و كيفر) نيز گفته مى شود، ولى غالباً در مورد پاداش هاى نيك به كار مى رود، و گاهى به معناى مجازات نيز به كار رفته، در آيه فوق مى تواند به معناى سرنوشت و يا به معناى جزا و كيفر بوده باشد.(2)

[مَثْوىً:]

«جَهَنَّمَ مَثْوىً لِّلْكَافِرينَ»

«مَثْوىً» از مادّه «ثواء» به معناى اقامت توأم با استمرار و موقعيت، مقام و منزلت آمده است؛ بنابراين «مَثْوىً» در سوره «زمر» به معناى جايگاه هميشگى و دائمى است.

و از مادّه «ثَوى (بر وزن هَوى به معناى قرارگاه و محل استقرار است.(3)

[مَجْرا:]

«بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها»

«مَجْرا» از مادّه «جَرْى» و «مُرْسا» هر دو اسم زمان، به معناى «موقع حركت» و «موقع توقف» است.(4)

[مُجْرِم:]

«الْمُجْرِمينَ في عَذابِ»

«مُجْرِم» از مادّه «جُرم» در اصل به معناى قطع كردن است كه در مورد قطع ميوه از درخت، و همچنين قطع خود درختان، نيز به كار مى رود ولى بعداً در مورد انجام هر گونه اعمال بد، به كار رفته است، شايد به اين تناسب كه انسان را از خدا و ارزش هاى انسانى جدا مى سازد.(5)

[مجنون:]

«وَ الْجَانَّ خَلَقْنَاهُ»

«مجنون» از مادّه «جُنُون» به كسى مى گويند كه عقلش پوشيده شده.(6)


1- نساء، آيه 3( ج 3، ص 324)؛ سبأ، آيه 46( ج 18، ص 151)
2- مائده، آيه 60( ج 4، ص 556)؛ يوسف، آيه 21( ج 9، ص 424)
3- زمر، آيه 32( ج 19، ص 472)؛ فصّلت، آيه 24( ج 20، ص 278)؛ محمّد، آيه 19( ج 21، 472)
4- هود، آيه 41( ج 9، ص 126)
5- زخرف، آيه 74( ج 21، ص 133)
6- حجر، آيه 27( ج 11، ص 95)

ص: 506

[مجوس:]

«وَالنَّصارى وَ الْمَجُوسَ»

بعضى واژه «مجوس» را از مادّه «مغ» كه به پيشوايان و روحانيين اين مذهب مى گفتند، مشتق مى دانند. در روايات اسلامى آنها را از پيروان يكى از انبياى بر حق شمرده شده اند (كه بعداً از اصل توحيد منحرف گشته و به افكار و عقائد شرك آلود روى آورده اند).(1)

[مُجِيبُونَ:]

«فَلَنِعْمَ الْمُجيبُونَ»

«مُجِيبُونَ» از مادّه «إِجابَة» به صيغه جمع آمده، در حالى كه منظور از آن خداوند است كه دعاى نوح عليه السلام را اجابت كرد، اين به خاطر آن است كه صيغه جمع گاهى براى بيان عظمت مى آيد، همان گونه كه ضمير متكلم مع الغير در «نَادانَا» نيز براى همين منظور است.(2)

[مَجِيد:]

«ذُو الْعَرْشِ الْمَجِيدُ»

«مَجِيد» از مادّه «مجد» به معناى گستردگى كرم و شرافت و جلال است؛ و اين از صفاتى است كه مخصوص خداوند مى باشد، و در مورد ديگران كمتر به كار مى رود. بايد توجّه داشت كه «مجيد» در آيه فوق، طبق قرائت مشهور، مرفوع است، و از اوصاف خدا است، نه مجرور و از اوصاف عرش.(3)

[محادّه (يحادّون):]

«الَّذِيْنَ يُحَآدُّونَ اللَّهَ»

بعضى گفته اند: «محادّه» در اصل، به معناى «ممانعت» است از مادّه «حد» كه به معناى مانع ميان دو شى ء است، و لذا به دربان «حداد» مى گويند، و هر دو معنا از نظر نتيجه به هم نزديك است هر چند از دو ريشه متفاوت گرفته شده.(4)

[مَحارِيب:]

«يَشآءُ مِنْ مَّحاريبَ»

«مَحارِيب» جمع «محراب» در لغت به معناى «عبادتگاه» يا «قصر و ساختمان بزرگى» است، كه به منظور معبد ساخته مى شود. گاهى، نيز به قسمت صدر مجلس، يا صدر مسجد، و معبد، نيز اطلاق مى شود، آنچه امروز به آن محراب مى گويند: همان محل امام جماعت است، و در حقيقت تعبير و معناى تازه اى است كه از ريشه اصلى گرفته شده است.

به هر حال، از آنجا كه اين واژه از مادّه «حرب» به معناى جنگ است، علت


1- حجّ، آيه 17( ج 14، ص 57)
2- صافات، آيه 75( ج 19، ص 93)
3- بروج، آيه 15( ج 26، ص 361)
4- مجادله، آيه 5( ج 23، ص 434)

ص: 507

نام گذارى معابد به «محراب» را اين دانسته اند كه: محل محاربه و جنگ با شيطان و هواى نفس است. و يا از «حرب» به معناى لباسى است كه در ميدان جنگ از تن دشمن گرفته مى شود، چرا كه انسان در معبد بايد پوشش افكار دنيوى و پراكندگى خاطر را از خود بر گيرد.(1)

[محاق:]

هنگامى كه ماه، سى روز تمام باشد، تا شب بيست و هشتم در آسمان قابل رؤيت است، ولى در شب بيست و هشتم به صورت هلال بسيار باريك زرد رنگ، كم نور و كم فروغ در مى آيد، و در دو شب باقيمانده قابل رؤيت نيست كه آن را «محاق» مى نامند؛ البته در ماههايى كه بيست و نه روز است، تا شب بيست و هفتم معمولًا ماه در آسمان ديده مى شود، و دو شب باقيمانده «محاق» است.(2)

[مِحال:]

«وَ هُوَ شَديدُ الْمِحالِ»

«مِحال» در اصل از «حيله» و «حيله» به معناى هر نوع چاره انديشى پنهانى و غير آشكار است (نه به معناى چاره جوئى هاى مخرّب كه در زبان فارسى به آن مشهور شده است)، و مسلّم است كسى كه توانايى بر چاره انديشى آن هم با قدرت و شدت دارد، كسى است كه هم از نظر توانايى فوق العاده است و هم از نظر علم و حكمت؛ به همين دليل بر دشمنانش مسلّط و پيروز مى باشد، و كسى را ياراى فرار از حوزه قدرت او نيست.

بعضى «مِحال» را از مادّه «حيله» ندانسته اند، بلكه از مادّه «محل» و «ماحل» كه به معناى مكر و جدال و تصميم بر مجازات و كيفر مى باشد گرفته اند، ولى آنچه گفتيم صحيح تر به نظر مى رسد، هر چند هر دو معنا تقريباً قريب الوقوع است.(3)

[مُحْتَضَر:]

«كُلُّ شِرْبٍ مُّحْتَضَرٌ»

«مُحْتَضَر» اسم مفعول از مادّه «حضور» است.(4)

[مُحْتَظِر:]

«كَهَشِيمِ الْمُحْتَظِرِ»

«مُحْتَظِر» در اصل از مادّه «حظر» (بر وزن مغز) به معناى «منع» است، و لذا آغلى را كه براى گوسفندان و حيوانات درست مى كنند، كه مانع خروج آنها يا حمله حيوانات وحشى گردد «حظيره» مى نامند، و «محتظر» (بر وزن محتسِب) شخصى است كه صاحب چنين مكانى است.(5)


1- سبأ، آيه 13( ج 18، ص 51)
2- يس، آيه 39( ج 18، ص 406)
3- رعد، آيه 13( ج 10، ص 182)
4- قمر، آيه 28( ج 23، ص 64)
5- قمر، آيه 31( ج 23، ص 67)

ص: 508

[محجور:]

«حِجْرٌ لّا يَطْعَمُهآ»

«محجور» از مادّه «حَجْر» به كسى گفته مى شود كه از تصرف در اموال خويش ممنوع است.(1)

[مُحْدَث:]

«ذِكْرٍ مِن رَّبِّهِم مُحْدَثٍ»

تعبير به «مُحْدَث» (تازه و جديد) از مادّه «حُدُوث» اشاره به اين است كه كتب آسمانى، يكى پس از ديگرى نازل مى گردد، و سوره هاى قرآن و آيات آن هر كدام محتواى تازه و نوى دارد، كه از طرق مختلف براى نفوذ در دل هاى غافلان وارد مى شود، اما چه سود براى كسانى كه همه اينها را به شوخى مى گيرند. گويى با همان خرافات نياكان پيوند هميشگى بسته اند، و با هيچ قيمتى حاضر نيستند با جهل، گمراهى و خرافات وداع گويند. اصولًا، هميشه افراد نادان، متعصب و لجوج با تازه ها، هر چند موجب هدايت و آگاهى و نجات باشد، مخالفند.(2)

[محراب:]

«زَكَرِيَّا الْمِحْرابَ»

«محراب» محل ويژه اى است كه در معبد براى امام آن معبد، يا افراد خاصى در نظر گرفته مى شود، و براى نامگذارى آن، به اين اسم جهاتى ذكر كرده اند كه از همه بهتر، سه جهت زير است:

نخست اين كه از مادّه «حَرْب» به معناى جنگ، گرفته شده است چون مؤمنان، در اين محل، به مبارزه با شيطان و هوس هاى سركش بر مى خيزند.

ديگر اين كه «محراب» اصولًا به معناى بالاى مجلس است و چون محل محراب را در بالاى معبد قرار مى دهند به اين نام ناميده شده است. در ضمن بايد توجّه داشت وضع محراب در ميان بنى اسرائيل چنان كه گفته اند، با وضع محراب هاى ما تفاوت داشت؛ آنها محراب را از سطح زمين بالاتر مى ساختند به طورى كه چند پله مى خورد و اطراف آن مانند ديوارهاى اطاق آن را محفوظ مى كرد به طورى كه افرادى كه در داخل محراب بودند، از بيرون كمتر ديده مى شدند.

سوم اين كه محراب به معناى تمام معبد است كه جايگاه مبارزه با هواى نفس و شيطان بوده است.(3)

[مُحَرَّراً:]

«فِي بَطْني مُحَرَّراً»


1- انعام، آيه 138( ج 5، ص 562)
2- انبياء، آيه 2( ج 13، ص 387)؛ شعراء، آيه 5( ج 15، ص 210)
3- آل عمران، آيه 37( ج 2، ص 615)؛ مريم، آيه 11( ج 13، ص 34)؛ ص، آيه 21( ج 19، 263)

ص: 509

«مُحَرَّراً» از مادّه «تحرير» گرفته شده كه به معناى آزاد ساختن است. و در اصطلاح آن زمان به فرزندانى گفته مى شد كه به خدمت معبد و خانه خدا در مى آمدند، تا نظافت و ساير خدمات را بر عهده گيرند و به هنگام فراغت مشغول عبادت پروردگار شوند. از آنجا كه آنها از هر گونه خدمت به پدر و مادر آزاد بودند، به آنها «مُحَرَّر» گفته مى شد، و يا از اين جهت كه خالص از هر گونه تلاش و كوشش دنيوى بوده اند، به آنها «مُحَرَّر» مى گفتند.(1)

[محروم:]

«لِلسَّآئِلِ وَ الْمَحْرُومِ»

«محروم» از مادّه «حَرام» است و تفاوت ميان «سائل» و «محروم» اين است: «سائل» كسى است كه حاجت خود را مى گويد و تقاضا مى كند، و «محروم» كسى است كه شرم و حيا مانع تقاضاى او است.

در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است:

«محروم كسى است كه زحمت در كسب و كار مى كشد، ولى زندگى او پيچيده شده است». اين حديث نيز مناسب تفسيرى است كه ذكر شده؛ زيرا چنين اشخاصى كمتر روى سؤال دارند.(2)

[مُحْسِن:]

«ذُرِّيَّتِهِمَا مُحْسِنٌ»

«مُحْسِن» از مادّه «إِحسان» در اينجا به معناى مؤمن و مطيع فرمان خدا است، و چه احسان و نيكوكارى از اين برتر تصور مى شود؟(3)

[محسنين:]

«محسنين» از مادّه «إِحسان» به معناى نيكوكاران است كه خداوند آنها را به عنوان كسانى كه ايمان آورده اند، خيانت و كفران نمى كنند، معرفى مى نمايد.(4)

[مَحْسُور:]

«مَلُوماً مَحْسُوراً»

«مَحْسُور» از مادّه «حسر» (بر وزن قصر) در اصل، معناى كنار زدن لباس و برهنه ساختن قسمت زير آن است، به همين جهت «حاسر» به جنگجوئى مى گويند كه زره در تن و كلاه خود بر سر نداشته باشد. به حيواناتى كه بر اثر كثرت راه رفتن خسته و وامانده مى شوند، كلمه «حسير» و «حاسر» اطلاق شده است، گويى تمام گوشت تن آنها يا قدرت و نيرويشان كنار مى رود و برهنه مى شوند. بعداً اين مفهوم، توسعه يافته، به هر شخص خسته و وامانده كه از رسيدن به مقصد عاجز است «محسور»، «حسير» يا «حاسر» گفته مى شود.

«حسرت» به معناى غم و اندوه نيز از همين ماده گرفته شده؛ چرا كه اين حالت، معمولًا


1- آل عمران، آيه 35( ج 2، ص 610)
2- معارج، آيه 25( ج 25، ص 41)
3- صافات، آيه 113( ج 19، ص 148)
4- حجّ، آيه 41( ج 14، ص 136)

ص: 510

در مواقعى به انسان دست مى دهد كه نيروى جبران مشكلات و شكست ها را از دست داده، گويى از توانايى و قدرت برهنه شده است.(1)

[مُحْصَنَات:]

«الْمُحْصَنَاتُ مِنَ النِّسآءِ»

«مُحْصَنَات» جمع «مُحصَنة» از مادّه «حصن» به معناى قلعه و دژ است، و به همين مناسبت به زنان شوهردار و همچنين زنان عفيف و پاكدامن كه از آميزش جنسى با ديگران خود را حفظ مى كنند و يا در تحت حمايت و سرپرستى مردان قرار دارند «محصَنة» گفته مى شود.

اين واژه گاهى به زنان آزاد در مقابل كنيزان نيز گفته شده؛ زيرا آزادى آنها در حقيقت به منزله حريمى است كه به دور آنها كشيده شده است و ديگرى حق نفوذ در حريم آنان بدون اجازه آنها را ندارد.(2)

[مُحَصَّنَة:]

«في قُرىً مُّحَصَّنَةٍ»

«مُحَصَّنَة» از مادّه «حصن» (بر وزن جسم) به معناى دژ مى باشد، بنابراين «قرى محصّنه» به آباديهايى گفته مى شود كه به وسيله برج و بارو يا كندن خندق يا موانع ديگر از هجوم دشمن در امان است.(3)

[مُحْصِنينَ:]

«مُّحْصِنينَ غَيْرَ مُسافِحِينَ»

«مُحْصِنينَ» از مادّه «حِصْن» در آيه فوق اشاره به حال مردان است به معناى عفيفان.(4)

[محكم:]

«مِنْهُ آياتٌ مُّحْكَمَاتٌ»

«محكم» در اصل از «احكام» به معناى ممنوع ساختن، گرفته شده است و به همين دليل، به موجودات پايدار و استوار، «محكم» مى گويند؛ زيرا عوامل انحرافى را مى زدايند.

و نيز سخنان روشن و قاطع كه هر گونه احتمال خلاف را از خود دور مى سازد محكم مى گويند: ( «راغب» در «مفردات» مى گويد: حكم (و حكمه) در اصل به معناى منع است).

و ظاهر اين است كه «محكم» در سوره «محمّد» به همان معناى مستحكم و استوار و قاطع و خالى از هر گونه ابهام است كه گاه در مقابل آن، «متشابه» قرار مى گيرد، و البته آيات جهاد، چون معمولًا از قاطعيت فوق العاده اى برخوردار است تناسب بيشترى با


1- اسراء، آيه 29( ج 12، ص 109)
2- نساء، آيه 24( ج 3، ص 422)
3- حشر، آيه 14( ج 23، ص 540)
4- نساء، آيه 24( ج 3، ص 424)

ص: 511

مفهوم اين واژه دارد، اما منحصر به آن نيست.(1)

[مَحِيْص:]

«وَلايَجِدُونَ عَنْها مَحيصاً»

«مَحِيْص» از مادّه «محص» به معناى رهايى از عيب و يا ناراحتى است.

و از مادّه «حَيْص» (بر وزن حيف) به معناى بازگشت و عدول و كناره گيرى كردن از چيزى است، و از آنجا كه «مَحِيص»، اسم مكان است، اين كلمه به معناى فرارگاه يا پناهگاه مى آيد و به همين مناسبت به معناى فرار از مشكلات، و هزيمت در ميدان جنگ نيز آمده است.(2)

[مَحِيض:]

«يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْمَحيضِ»

«مَحِيض» از مادّه «حيض» مصدر ميمى و به معناى عادت ماهيانه است، در «معجم مقاييس اللغه»، آمده است: اين واژه، در اصل به معناى خارج شدن آب قرمز از درختى است به نام «سَمُرَه»، (سپس به عادت ماهيانه زنان اطلاق شده است) ولى در تفسير «فخر رازى» آمده كه: «حَيض» در اصل، به معناى سيل است، و لذا هنگامى كه سيل جريان پيدا كند، گفته مى شود:

حاضَ السَّيْلُ و حوض را نيز به همين مناسبت حوض، مى گويند كه آب به سوى آن جريان پيدا مى كند.

اما از گفته «راغب» در «مفردات»، عكس اين استفاده مى شود كه اين واژه در اصل، به معناى همان خون عادت است (سپس به معانى ديگر اطلاق شده).(3)

[مُحِيط:]

«عَذابَ يَوْمٍ مُّحيط»

«مُحِيط» از مادّه «إِحاطة» در اينجا صفت براى «يَوْم» است، يعنى يك روز «فراگير»، و البته فراگير بودن روز، به معناى فراگير بودن مجازات آن روز است، و اين مى تواند اشاره به عذاب آخرت، و همچنين مجازات هاى فراگير دنيا باشد.(4)

[مخاصمه:]

«خصومت» و «مخاصمه» از مادّه «خَصْم» در اصل به معناى «گلاويز شدن دو نفر به يكديگر كه هر كدام پهلوى ديگرى را بگيرد،» آمده، سپس به گفتگوها و مشاجرات لفظى اطلاق گرديده است. به گفته مرحوم «علامه مجلسى»، در «بحارالانوار»، «مخاصمه» در امور دنيوى است.(5)


1- آل عمران، آيه 7( ج 2، ص 505)؛ محمّد، آيه 20( ج 21، ص 481)
2- نساء، آيه 121( ج 4، ص 183)؛ ابراهيم، آيه 21( ج 10، ص 373)؛ فصّلت، آيه 48؛ شورى آيه 35( ج 20، صفحات 338، 479)؛ ق، آيه 36( ج 22، ص 292)
3- بقره، آيه 222( ج 2، ص 167)
4- هود، آيه 84( ج 9، ص 244)
5- مؤمن، آيه 4( ج 20، ص 33)

ص: 512

[مُخْبِتِين:]

«وَ بَشِّرِ الْمُخْبِتينَ»

«مُخْبِتِين» از مادّه «اخبات» از ريشه «خبت» (بر وزن ثبت) گرفته شده كه به معناى زمين صاف و وسيع است كه انسان به راحتى در آن گام بر مى دارد، بعداً اين ماده به معناى اطمينان و خضوع آمده؛ چرا كه راه رفتن در چنين زمينى توأم با اطمينان است و زير پاى راهروان خاضع و تسليم!

«مخبتين» به معناى متواضعان است كه خداوند آنها را به عنوان كسانى كه به هنگام ياد خدا، دل هايشان ترسان مى شود و در برابر مصائب، صابر و شكيبا و برپادارنده نماز، و انفاق كننده از همه مواهب هستند، تفسير مى نمايد.(1)

[مُخْتال:]

«كَانَ مُخْتالًا فَخُوراً»

«مُخْتال» از مادّه «خيال» به معناى كسى است كه با يك سلسله «تخيلات» خود را بزرگ مى پندارد. و اگر مى بينيم به اسب «خيل» گفته مى شود نيز، به خاطر آن است كه هنگام راه رفتن شبيه متكبران گام بر مى دارد و به معناى «متكبر» نيز آمده، زيرا تكبر، از خيال فضيلت، و پندار برترى بر ديگران، پيدا مى شود.(2)

[مخذول:]

«مَذْمُوماً مَّخْذُولًا»

«مخذول» از مادّه «خُذلان» يعنى بدون يار و ياور خواهند شد.(3)

[مخضود:]

«في سِدْرٍ مَّخْضُودٍ»

«مخضود» از مادّه «خضد» (بر وزن مجد) به معناى بريدن و گرفتن خار است.(4)

[مُخَلَّدُون:]

«وِلْدانٌ مُّخَلَّدُونَ»

تعبير به «مُخَلَّدُون» از مادّه «خُلود» با اين كه همه اهل بهشت «مخلّد» و جاودانى هستند، اشاره به جاودانگى، نشاط جوانى، و طراوت و زيبايى آنها است.(5)

[مخلص:]

«عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ»

«مُخْلِص» از مادّه «إِخلاص» (به كسر لام) بيشتر در مواردى به كار رفته كه انسان در مراحل خودسازى است، و هنوز به تكامل لازم نرسيده است، ولى «مُخْلَص» (به فتح


1- حجّ، آيات 34، 41( ج 14، ص 117 و 136)
2- نساء، آيه 36( ج 3، ص 486)؛ لقمان، آيه 18( ج 17، ص 65)؛ حديد، آيه 23( ج 23، ص 379)
3- اسراء، آيه 22( ج 12، ص 90)
4- واقعه، آيه 28( ج 23، ص 230)
5- واقعه، آيه 17( ج 23، ص 222)

ص: 513

لام) به مرحله اى گفته مى شود كه، انسان بعد از مدتى جهاد با نفس و طى مراحل معرفت و ايمان، به مقامى مى رسد كه از نفوذ وسوسه هاى شياطين مصونيت پيدا مى كند.(1)

[مُخْلَصِين:]

«مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ»

«مُخْلَصِين» جمع «مخلَص» (به فتح لام) همان گونه كه در تفسير سوره «يوسف» بيان كرديم كسى است كه به مرحله عالى ايمان و عمل پس از تعليم و تربيت و مجاهده با نفس، رسيده باشد كه در برابر وسوسه هاى شيطان و هر وسوسه گر نفوذ ناپذير شود.(2)

[مَخْمَصَه:]

«اضْطُرَّ في مَخْمَصَةٍ»

«مَخْمَصَه» از مادّه «خَمْص» (بر وزن لمس) به معناى «فرورفتگى» است، و به معناى گرسنگى شديد كه باعث فرورفتگى شكم مى شود نيز آمده است خواه به هنگام قحطى باشد يا به هنگام گرفتارى شخصى.(3)

[مِداد:]

«قُلْ لَّوْ كَانَ الْبَحْرُ مِداداً»

«مِداد» به معناى مركّب، و يا مادّه رنگينى كه به كمك آن مى نويسند مى باشد، و در اصل از «مدّ» به معناى كشش گرفته شده است؛ زيرا با كشش آن خطوط آشكار مى شود.(4)

[مدح:]

«مدح» به معناى هر گونه ستايش است، خواه در برابر يك امر اختيارى باشد يا غير اختيارى، فى المثل تعريفى را كه از يك گوهر گران بها مى كنيم، عرب آن را «مدح» مى نامد، و به تعبير ديگر مفهوم مدح، عام است در حالى كه مفهوم حمد، خاص مى باشد.(5)

[مُدْحَض:]

«مِنَ الْمُدْحَضِينَ»

«مُدْحَض» از مادّه «ادحاض» به معناى باطل كردن و زائل نمودن و مغلوب كردن است، و در اينجا منظور اين است كه قرعه به نام او اصابت كرد.(6)

[مَدْحُور:]

«مَذْؤُماً مَّدْحُوراً»

«مَدْحُور» از مادّه «دَحْر» (بر وزن دهر)، به معناى بيرون راندن توأم با ذلت و خوارى است.(7)

[مُدَّخَل:]

«مَغاراتٍ أَوْ مُدَّخَلًا»

«مُدَّخَل» از مادّه «إِدِّخال» به معناى راه هاى پنهانى است، مانند نقب هايى كه در زير زمين مى زنند و از آن وارد محلى مى شوند.(8)


1- صافات، آيه 40( ج 19، ص 61)
2- حجر، آيه 40( ج 11، ص 88)
3- مائده، آيه 3( ج 4، ص 338)
4- كهف، آيه 109( ج 12، ص 618)
5- حمد، آيه 2( ج 1، ص 52)
6- صافات، آيه 141( ج 19، ص 172)
7- اعراف، آيه 18( ج 6، ص 132)
8- توبه، آيه 57( ج 7، ص 532)

ص: 514

[مِدْراراً:]

«السَّمآءَ عَلَيْهِمْ مِّدْراراً»

«مِدْراراً» در اصل از مادّه «درّ» به معناى ريزش شير است، سپس به مايعاتى همانند باران، كه ريزش دارد گفته شده است؛ و «مدرار» صيغه مبالغه است و جمله «أَرْسَلْنَا السَّمَاءَ» در حقيقت، براى بيان مبالغه بيشتر مى باشد.

جالب اين كه در سوره «هود» نمى گويد باران را از آسمان بر شما فرو مى ريزد، بلكه مى گويد: آسمان را بر شما فرو مى ريزد، يعنى آن قدر باران مى بارد كه گويى همه آسمان در حال ريزش است، و با توجّه به اين كه «مِدْراراً» صيغه مبالغه است، نهايت تأكيد از اين جمله استفاده مى شود.(1)

[مُدْهامَّتانِ:]

«مُدْهآمَّتانِ»

«مُدْهامَّتانِ» از مادّه «ادْهِيْمَام» و از ريشه «دُهْمَه» (بر وزن تهمه) در اصل، به معناى «سياهى» و «تاريكى شب» است، سپس به سبز پر رنگ نيز اطلاق شده است، و از آنجا كه چنين رنگى، نشانه نهايت شادابى و طراوت گياهان و درختان است، اين تعبير بيانگر نهايت خرمى آن دو بهشت است.(2)

[مُدْهِنُون:]

«أَنْتُمْ مُّدْهِنُونَ»

«مُدْهِنُون» در اصل، از مادّه «دهن» به معناى روغن است، و از آنجا كه براى نرم كردن پوست تن، يا اشياء ديگر، آن را روغن مالى مى كنند، كلمه «ادهان» به معناى مدارا و ملايمت، و گاه، به معناى سستى و عدم برخورد جدى آمده است، و نيز از آنجا كه افراد منافق و دروغگو، غالباً زبان هاى نرم و ملايمى دارند، اين واژه احياناً به معناى تكذيب و انكار نيز به كار رفته است، و هر دو معنا در آيه فوق محتمل است؛ اصولًا انسان چيزى را كه باور دارد، جدى مى گيرد، اگر آن را جدى نگرفت، دليل بر اين است كه باور ندارد.(3)

[مَدْيَن:]

«وَ إِلى مَدْيَنَ أَخاهُمْ»

«مَدْيَن» (بر وزن مريم) نام آبادى «شعيب» عليه السلام و قبيله او است، اين شهر، در مشرق «خليج عقبه» قرار داشته، و مردم آن از فرزندان «اسماعيل» عليه السلام بودند، و با «مصر»، «لبنان» و «فلسطين» روابط تجارى داشته اند.

امروز شهر «مدين»، «معان» ناميده مى شود؛


1- انعام، آيه 6( ج 5، ص 199)؛ هود، آيه 52( ج 9، ص 159)؛ نوح، آيه 11( ج 25، ص 77)
2- رحمن، آيه 64( ج 23، ص 187)
3- واقعه، آيه 81( ج 23، ص 280)

ص: 515

ولى بعضى از جغرافى دانان نام «مدين» را بر مردمى اطلاق كرده اند كه در ميان «خليج عقبه» تا «كوه سينا» مى زيسته اند.

در «تورات» نيز نام «مديان» آمده، اما به عنوان بعضى از قبائل (و البته اطلاق يك نام بر شهر و صاحبان شهر، معمول است).(1)

[مَدِيْنُون:]

«أَ إِنَّا لَمَدينُونَ»

«مَدِيْنُون» از مادّه «دين» به معناى «جزا» است، يعنى آيا به ما جزا داده خواهد شد؟!(2)

[مَدِينين:]

«كُنْتُمْ غَيْرَ مَدينينَ»

«مَدِينين» جمع «مدين» از مادّه «دين» به معناى «جزاء» است، و بعضى آن را به معناى «مربوبين» تفسير كرده اند، يعنى اگر شما تحت ربوبيت ديگرى قرار نداريد، و مالك امر خويش هستيد او را بازگردانيد، اين خود دليل بر اين است كه، تحت حكومت ديگرى قرار داريد.(3)

[مَذْؤُم:]

«مِنْها مَذْؤُماً مَّدْحُوراً»

«مَذْؤُم» از مادّه «ذَئْم» (بر وزن طعم)، به معناى عيب شديد است.(4)

[مُرابَطَه:]

«مِنْ رِّباطِ الْخَيْلِ»

«مُرابَطَه» از مادّه «رَبط» به معناى محافظت مرزها و همچنين به معناى مراقبت از هر چيز ديگر مى آيد، و به محل بستن و نگاهدارى حيوانات «رِباط» گفته مى شود و به همين تناسب كاروانسرا را عرب «رِباط» مى گويد.(5)

[مَراضِع:]

«عَلَيْهِ الْمَراضِعَ»

«مَراضِع» جمع «مُرْضِع» (بر وزن مُخْبِر) به معناى زن شيرده است، بعضى نيز آن را جمع «مَرْضَع» (بر وزن مَكْتَب) به معناى محل شيردادن يعنى پستان، دانسته اند. اين احتمال نيز داده شده كه مصدر ميمى و به معناى «رِضاع» (شير دادن) بوده باشد ولى معناى اول مناسب تر است.(6)

[مُراغَم:]

«مُراغَماً كَثيراً»

«مُراغَم» از مادّه «رَغام» (بر وزن كلام) به معناى «خاك» گرفته شده، و «ارغام» به معناى به خاك ماليدن و ذليل كردن است و «مراغم»، هم صيغه اسم مفعول است و هم اسم مكان، اما در آيه فوق به معناى اسم مكان آمده، يعنى مكانى كه مى توانند در آن حق را اجراء كنند و اگر كسى با حق از روى عناد مخالفت كند، او را محكوم سازند و بينى او را به خاك بمالند.(7)


1- هود، آيه 84( ج 9، ص 242)
2- صافات، آيه 53( ج 19، ص 75)
3- واقعه، آيه 86( ج 23، ص 287)
4- اعراف، آيه 18( ج 6، ص 132)
5- انفال، آيه 60( ج 7، ص 268)
6- قصص، آيه 12( ج 16، ص 46)
7- نساء، آيه 100( ج 4، ص 121)

ص: 516

[مَرافق:]

«أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ»

«مرافق» جمع «مرفق» به معناى «آرنج» است، و چون هنگامى كه گفته شود: دست را بشوييد ممكن است به ذهن چنين برسد كه دست ها را تا مچ بشوييد؛- زيرا غالباً اين مقدار شسته مى شود- براى رفع اين توهّم مى فرمايد: «تا آرنج بشوييد» (الَى الْمَرْافِقِ).(1)

[مراء:]

با اين كه «جدال»، «مراء» و «حِجاج» (بر وزن لجاج) در معنا، شبيه يكديگرند، ولى در «مراء» يك نوع مذمت و نكوهش افتاده است؛ زيرا در مواردى به كار مى رود كه، انسان روى يك مسأله باطل پافشارى و استدلال مى كند.

«مِراء»- به طورى كه «راغب» در «مفردات» مى گويد- در اصل، از مَرَيْتُ النَّاقَةَ: يعنى «پستان شتر را براى دوشيدن به دست گرفتم» گرفته شده است، سپس، به بحث و گفتگو پيرامون چيزى كه مورد شك و ترديد است اطلاق گرديده. و بسيار مى شود كه در گفتگوهاى لجاجت آميز، و دفاع از باطل به كار مى رود، ولى، ريشه اصلى آن محدود به اين معنا نيست، بلكه، هر نوع بحث و گفتگو را درباره هر مطلبى كه محل ترديد است شامل مى شود.

دانشمندان اسلامى براى اين كلمه معانى مختلفى گفته اند: «مراء» به معناى اظهار فضل و كمال است. «مراء» به حملات دفاعى در بحث گفته مى شود. «مراء» اعم از مسائل علمى و غير علمى است.

به گفته مرحوم «علامه مجلسى»، در «بحار الانوار»، «جدال» و «مراء»، بيشتر در مسائل علمى به كار مى رود. و نيز گاهى گفته شده كه در «مراء» هدف، اظهار فضل و كمال است. گاه گفته اند: «مراء» اعم از مسائل علمى است. و گاه گفته اند: «مراء» جنبه دفاعى در مقابل حملات خصم دارد.(2)

[مرتد:]

«مرتد» از مادّه «رَدّ» يعنى كسى كه اسلام را پذيرفته و سپس از آن بازگشته. «مرتد» بر دو قسم است: «فطرى» و «ملّى».

«مرتد فطرى» كسى است كه از پدر و يا مادر مسلمان تولد يافته، پس از آن اسلام را پذيرفته، سپس بازگشته است و «مرتد ملّى» كسى است كه از پدر يا مادر مسلمان تولد نيافته، بلكه خود بعد از بلوغ اسلام را پذيرفته، سپس بازگشته است.(3)


1- مائده، آيه 6( ج 4، ص 367).
2- هود، آيه 32( ج 9، ص 107)؛ كهف، آيه 22( ج 12، ص 421)؛ عنكبوت، آيه 46( ج 16، ص 328)؛ مؤمن، آيه 4( ج 20، ص 32).
3- آل عمران، آيه 89( ج 2، ص 754).

ص: 517

[مُرْتَفَق:]

«وَ سآءَتْ مُرْتَفَقاً»

«مُرْتَفَق» از مادّه «رفق و رفيق» است يعنى محل اجتماع دوستان.(1)

[مرج:]

«هُوَ الَّذي مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ»

«مرج» از مادّه «مرج» (بر وزن فلج) به معناى مخلوط كردن و يا ارسال و رها نمودن است و در اينجا به معناى كنار هم قرار گرفتن آب شيرين و شور است. به زمينى كه گياهان مختلف و فراوان در آن روييده «مَرْج» (مرتع) گفته مى شود.(2)

[مرجئه:]

«مرجئه» از مادّه «ارجاء» به معناى تأخير انداختن است و اين اصطلاحى است كه در مورد «جبريون» به كار مى رود؛ چرا كه آنها اوامر الهى را ناديده گرفته، و رو به سوى معصيت مى آورند، به گمان اين كه مجبورند، يا اين كه معتقدند مرتكبين گناهان كبيره، سرنوشتشان روشن نيست و آن را به قيامت مى اندازند.(3)

[مرجان:]

«اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجانُ»

«لؤلؤ» و «مرجان» دو وسيله جالب زينتى است و در طب و معالجه بيمارى ها نيز مورد استفاده قرار مى گيرد، ضمناً مال التجاره و كالاى خوبى است كه از آن عوائد زيادى به دست مى آيد، و روى همين جهات، به عنوان دو نعمت به آن اشاره شده است.(4)

[مُرْجِفُون:]

«وَالْمُرْجِفُونَ فِى الْمَدينَةِ»

«مُرْجِفُون» از مادّه «ارجاف»، به معناى اشاعه اباطيل، به منظور غمگين ساختن ديگران است، و اصل «ارجاف» به معناى اضطراب و تزلزل است، و از آنجا كه شايعات باطل، ايجاد اضطراب عمومى مى كند، اين واژه به آن اطلاق شده است.(5)

[مُرْجَون:]

«وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ»

«مُرْجَون» از مادّه «ارجاء»، به معناى «تأخير» و «توقيف» است، و در اصل، از «رجاء» به معناى اميدوارى گرفته شده، و از آنجا كه گاهى انسان چيزى را به اميد هدفى به تأخير مى اندازد، اين كلمه به معناى تأخير آمده است، ولى تأخيرى كه با يك نوع اميدوارى توأم است.(6)


1- كهف، آيه 29( ج 12، ص 458)
2- فرقان، آيه 53( ج 15، ص 141)؛ ق، آيه 5( ج 22، ص 240)؛ رحمن، آيات 15، 19( ج 23، صفحات 130، 135)
3- قمر، آيه 47( ج 23، ص 94)
4- رحمن، آيه 22( ج 23، ص 138)
5- احزاب، آيه 60( ج 17، ص 458)
6- توبه، آيه 106( ج 8، ص 169)

ص: 518

[مَرَحَ:]

«فِي الأَرْضِ مَرَحاً»

«مَرَحَ» (بر وزن فَرَحَ) به معناى شدت خوشحالى در برابر يك موضوع باطل و بى اساس و به معناى غرور و مستى ناشى از نعمت است.(1)

[مَرْحَباً:]

«لا مَرْحَباً بِهِمْ»

«مَرْحَباً» كلمه اى است كه به هنگام خوش آمد گفتن به ميهمان، گفته مى شود، و «لا مَرْحَباً» ضد آن است، اين كلمه، مصدر از مادّه «رحب» (بر وزن محو) به معناى وسعت مكان است، يعنى بفرماييد! كه در مكان وسيع و مناسبى وارد شد، و معادل آن در زبان فارسى جمله «خوش آمديد» مى باشد.(2)

[مرخ:]

«مرخ» درخت مخصوصى است كه در بيابان هاى حجاز مى روييده و براى آتش زدن از آن استفاده مى كردند. «مرخ» (بر وزن چرخ) نوعى چوب «آتش زنه» بود كه آن را زير قرار مى دادند، و با چوب ديگر به نام «عفار» روى آن مى زدند و مانند سنگ آتش زنه جرقه از آن توليد مى شد، در واقع به جاى كبريت امروز از آن استفاده مى كردند.(3)

[مَرَدّ:]

«وَ خَيْرٌ مَّرَدًّا»

«مَرَدّ» از مادّه «ردّ» (بر وزن نمد- با تشديد دال) يا مصدر است به معناى «رد و بازگشت» و يا اسم مكان است به معناى «محل بازگشت»، كه در اينجا منظور بهشت است، ولى احتمال اول، با معناى آيه مناسب تر است.

در جمله «لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللَّهِ» مصدر ميمى است، و در سوره «روم» مصدر به معناى اسم فاعل به كار رفته، بنابراين، معنا چنين مى شود كه هيچ كس نمى تواند آن روز را از خداوند بازگرداند، يعنى جلو دادرسى و كيفر و پاداش خدا را با تعطيل كردن آن روز بگيرد، خلاصه اين كه، نه خداوند از وعده خود تخلف مى كند تا آن روز را باز گرداند، و نه غير او قدرت چنين كارى را دارد، پس وقوع آن روز حتمى است.(4)

[مُرْدِفين:]

«مِّنَ الْمَلائِكَةِ مُرْدِفِينَ»

«مُرْدِفين» از مادّه «ارْداف» به معناى پشت سر هم قرار گرفتن است؛ بنابراين مفهوم اين كلمه اين مى شود كه فرشتگان پشت سر يكديگر براى يارى مسلمانان فرود آمدند.(5)


1- اسراء، آيه 37( ج 12، ص 142)؛ لقمان، آيه 18( ج 17، ص 65).
2- ص، آيه 59( ج 19، ص 342).
3- يس، آيه 80( ج 18، ص 487).
4- مريم، آيه 76( ج 13، ص 143)؛ روم، آيه 43( ج 16، ص 478).
5- انفال، آيه 9( ج 7، ص 135).

ص: 519

[مَرَدُوا:]

«أَهْلِ الْمَدينَةِ مَرَدُوا»

«مَرَدُوا» از مادّه «مرد»، (بر وزن سرد)، به معناى طغيان و سركشى و بيگانگى مطلق مى باشد، و در اصل به معناى «برهنگى و تجرد» آمده، و به همين جهت به پسرانى كه هنوز مو در صورتشان نروييده است «أمرد» مى گويند.

«شجرة مرداء» يعنى درختى كه هيچ برگ ندارد، و «مارد» به معناى شخص سركش است، كه به كلّى از اطاعت فرمان خارج شده است.

بعضى از مفسران و اهل لغت، اين ماده را به معناى «تمرين» نيز گرفته اند (از جمله در «تاج العروس» و «قاموس» تمرين، يكى از معانى آن ذكر شده است).(1)

و اين، شايد به خاطر آن باشد كه تجرد مطلق از چيزى، و خروج كامل از آن بدون ممارست و تمرين ممكن نيست.

[مُرْسا:]

«أَيَّانَ مُرْساها»

«مُرْسا» به معناى مصدر ميمى، هم اسم زمان و مكان، و هم به معناى اسم مفعول آمده است، از مادّه «ارساء»؛ در اينجا معناى مصدرى دارد و به معناى وقوع و ثبوت و پا بر جا شدن است. اين تعبير در مورد پهلو گرفتن كشتى، و همچنين حالت ثبات كوه ها در روى زمين نيز آمده است، مانند: «وَ قالَ ارْكَبُوا فِيها بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها» (هود، آيه 41).

و جمله «أَيَّانَ مُرْساها» مفهومش اين است:

در چه زمانى قيامت وقوع پيدا مى كند و ثابت مى شود؟(2)

[مِرْصاد:]

«جَهَنَّمَ كَانَتْ مِرْصاداً»

«مِرْصاد» اسم مكان است به معناى جايگاهى كه در آن كمين مى كنند، «راغب» در «مفردات» مى گويد: «مرصد» (بر وزن مرقد) و «مرصاد» هر دو يك معنا دارند، با اين تفاوت كه «مرصاد» به مكانى گفته مى شود كه مخصوص كمين است.

بعضى نيز گفته اند: «صيغه مبالغه» است، به معناى كسى كه بسيار كمين مى كند، مانند «معمار» كه به معناى شخصى است كه بسيار عمران و آبادى مى كند. البته، معناى اول هم مشهورتر است و هم مناسب تر.(3)

[مَرْصَد:]


1- توبه، آيه 101( ج 8، ص 148)
2- اعراف، آيه 187( ج 7، صفحات 58، 59)؛ هود، آيه 41( ج 9، ص 126)؛ نازعات، آيه 42( ج 26، ص 123)
3- نبأ، آيه 21؛ فجر، آيه 14( ج 26، صفحات 52، 474)

ص: 520

«لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ»

«مَرْصَد» از مادّه «رَصَد» به معناى «راه» و يا «كمينگاه» است.(1)

[مَرْصُوص:]

«بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ»

«مَرْصُوص» از مادّه «رصاص» به معناى «سرب» است، و از آنجا كه گاه براى استحكام و يكپارچگى بناها، سرب را آب مى كردند و در لابلاى قطعات آن مى ريختند، به طورى كه فوق العاده محكم و يكپارچه مى شد، به هر بناى محكمى «مَرْصُوص» اطلاق مى شود.(2)

[مِرْفَق:]

«مِّنْ أَمْرِكُم مِّرفَقاً»

«مِرْفَق» از مادّه «رَفْق» به معناى چيزى است كه وسيله لطف، راحتى و رفق باشد؛ بنابراين، مجموع جمله «يُهَيِّئْ لَكُمْ مِنْ أَمْرِكُمْ مِرفَقاً» يعنى خداوند، وسيله لطف و راحتى شما را فراهم مى سازد.(3)

[مَرْقَد:]

«مَن بَعَثَنَا مِن مَّرْقَدِنَا»

«مَرْقَد» از مادّه «رُقاد» به معناى «خوابگاه» و «خواب» مى آيد كه در صورت اول «اسم مكان» و در صورت دوم «مصدر ميمى» است.(4)

[مَرْقُوم:]

«كِتابٌ مَّرْقُومٌ»

«مَرْقُوم» از مادّه «رقم» (بر وزن زخم) به معناى خط درشت است، و از آنجا كه خطوط درشت و روشن خالى از ابهام است، ممكن است اين تعبير اشاره به قطعى بودن و خالى از ابهام بودن باشد، چيزى كه نه هرگز محو مى شود و نه فراموش مى گردد.(5)

[مرود (راودته):]

«وَ راوَدَتْهُ الَّتِى هُوَ فِي بَيْتِهَا»

به ميل سرمه دان كه آهسته سرمه را با آن به چشم مى كشند، «مرود» از مادّه «رَوْد» (بر وزن منبر) گفته مى شود، و سپس به هر كارى كه با مدارا و ملايمت طلب شود، اطلاق شده است.(6)

[مُرِيْب:]

«لَفي شَكٍّ مِّنْهُ مُريبٍ»

«مُرِيْب» از مادّه «ريب»، به معناى شكى است كه آميخته با بدبينى، سوء ظن و اضطراب باشد؛ بنابراين مفهوم جمله اين مى شود كه مشركان نه تنها در سخنان تو ترديد دارند، بلكه مدعى هستند قرائن خلاف، كه مايه بدبينى است نيز در آن موجود است!

و به معناى شخصى است كه در شك است، شكى توأم با بدبينى، كه سرانجام پرده از


1- توبه، آيه 5( ج 7، ص 350)
2- صفّ، آيه 4( ج 24، ص 76)
3- كهف، آيه 16( ج 12، ص 398)
4- يس، آيه 52( ج 18، ص 436)
5- مطففين، آيه 9( ج 26، ص 268)
6- يوسف، آيه 23( ج 9، ص 434)

ص: 521

روى آن برداشته مى شود، و يا ديگران را با گفتار و عمل خود به شك مى اندازد و باعث گمراهى آنها مى شود.(1)

[مَرِيج:]

«فَهُمْ في أَمْرٍ مَّريجٍ»

«مَرِيج» از مادّه «مرج» (بر وزن حرج) به معناى امر «مختلط و مشوش و مشتبه» است.(2)

[مريد:]

«كُلَّ شَيْطانٍ مَّريدٍ»

«مريد» از مادّه «مرد» (بر وزن سرد) در اصل، به معناى سرزمين بلندى است كه خالى از هرگونه گياه باشد، و به درختى كه از برگ خالى شود «امرد» مى گويند؛ روى همين جهت، به نوجوانانى كه مو در صورتشان نروئيده نيز، «امرد» گفته مى شود. و در اينجا منظور از «مريد» كسى است كه عارى از هر گونه خير و سعادت و نقطه قوت است، و طبعاً چنين كسى، سركش، متمرد، ظالم و عصيانگر خواهد بود.(3)

[مريم:]

«وَإِنِّي سَمَّيْتُها مَرْيَم»

«مريم» در لغت، به معناى «زن عبادتكار و خدمتگزار» است و از آنجا كه اين نامگذارى به وسيله مادرش، بعد از وضع حمل انجام شد، نهايت عشق و علاقه اين مادر با ايمان را براى وقف فرزندش در مسير بندگى و عبادت خدا نشان مى دهد.(4)

[مِرْيَه:]

«فَلا تَكُ في مِرْيَةٍ»

«مِرْيَه» كه به معناى شك و ترديد در تصميم گيرى ياشك توأم با قرائن تهمت است، نشان مى دهد: آنها هرگز يقين به خلاف قرآن و اسلام نداشتند، هر چند در الفاظشان چنين اظهار مى كردند بلكه، حداقل به مرحله شك تنزل كرده بودند، اما تعصب ها به آنها اجازه مطالعه بيشتر و يافتن حقيقت را نمى داد.

ريشه اصلى اين لغت، به معناى فشار دادن پستان شتر، بعد از گرفتن شير است، به اين اميد كه بقايايى كه در پستان است، بيرون آيد و از آنجا كه اين كار با شك و ترديد انجام مى شود، اين كلمه به هر گونه شك و ترديد اطلاق شده است.(5)

[مُزْجات:]

«بِبِضاعَةٍ مُّزْجاةٍ»

«مُزْجات» از مادّه «ازجاء» به معناى راندن و


1- هود، آيه 110( ج 9، ص 307)؛ فصّلت، آيه 45( ج 20، ص 327)؛ ق، آيه 25( ج 22، 279)
2- ق، آيه 5( ج 22، ص 240)
3- حجّ، آيه 3( ج 14، ص 24)
4- آل عمران، آيه 36( ج 2، ص 612)
5- هود، آيه 109( ج 9، ص 305)؛ حجّ، آيه 55( ج 14، ص 162)؛ مؤمن، آيه 4( ج 20، ص 33)

ص: 522

دفع كردن است و از آنجا كه بهاى كم و بى ارزش را شخص گيرنده از خود دور مى سازد به آن «مُزْجات» گفته شده است.(1)

[مُزْن:]

«أَنْزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ»

«مُزْن» (بر وزن حزن) آن گونه كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معناى «ابرهاى روشن» است، و بعضى آن را به «ابرهاى باران زا» تفسير كرده اند.(2)

[مَسّ:]

«مَا لَمْ تَمَسُّوهُنَّ»

«مَسّ» در لغت به معناى تماس پيدا كردن و لمس كردن است و در سوره «بقره» كنايه از عمل زناشوئى است.

اما در سوره «قمر» مفهومش آن است كه به دوزخيان گفته مى شود: بچشيد! حرارت سوزانى را كه از لمس آتش دوزخ حاصل مى شود، بچشيد، و نگوئيد اينها دروغ، خرافه و اسطوره است.(3)

[مساجد:]

«وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ»

«مساجد» از مادّه «سُجُود» جمع «مسجد» معبد مسلمين است.(4)

[مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ:]

«وَ إِذا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوا»

تعبير به «مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ» اشاره به مختصر ناراحتى است.(5)

[مَسْأَم:]

«مِن نَّارِ السَّمُومِ»

«مَسْأَم» از «سموم» گرفته شده و «سموم» در لغت به معناى باد سوزانى است كه گويى در تمام روزنه هاى پوست بدن انسان نفوذ مى كند؛ زيرا عرب به سوراخ هاى بسيار ريز پوست بدن «مَسْأَم» مى گويد، و سموم نيز به همين مناسبت بر چنين بادى اطلاق مى شود و مادّه «سم» نيز از همان است چرا كه در بدن نفوذ كرده و انسان را مى كشد يا بيمار مى سازد.(6)

[مستأخرين، مستقدمين:]

«وَلَقَدْ عَلِمْنا الْمُسْتَأْخِرِينَ»

«مستقدمين» و «مستأخرين» معناى وسيعى دارد كه هم شامل پيشگامان و متأخران در زمان مى شود، و هم شامل پيشگامان در اعمال خير، و يا جهاد و مبارزه با دشمنان حق، و يا حتى صفوف نماز جماعت، و مانند اينها. و با توجّه به اين معناى جامع، تمام احتمالاتى را كه در «تقدم» و «تأخر» در آيه داده اند، مى توان جمع كرد و پذيرفت.(7)


1- يوسف، آيه 88( ج 10، ص 78)
2- واقعه، آيه 69( ج 23، ص 264)
3- بقره، آيه 236( ج 2، ص 235)؛ قمر، آيه 48( ج 23، ص 86)
4- حجّ، آيه 40( ج 14، ص 130)
5- روم، آيه 33( ج 16، ص 456)
6- حجر، آيه 27( ج 11، ص 84)
7- حجر، آيه 24( ج 11، ص 79)

ص: 523

[مُسْتَخْلَفِين:]

«جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفينَ»

تعبير به «مُسْتَخْلَفِين» (جانشينان) از مادّه «إِستخلاف- خَلْف» ممكن است اشاره به نمايندگى انسان از سوى خداوند در زمين و مواهب آن باشد، و يا جانشينى از اقوام پيشين، و يا هر دو.(1)

[مُسْتَسْلِمُون:]

«بَلْ هُمُ الْيَوْمَ مُسْتَسْلِمُونَ»

«مُسْتَسْلِمُون» از «استسلام» از مادّه «سلامت» به مقتضاى باب «استفعال» به معناى طلب كردن سلامت است كه معمولًا به هنگام قرار گرفتن در برابر يك قدرت بزرگ با انقياد و خضوع توأم مى باشد.(2)

[مستصرخ:]

«أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ»

«مستصرخ» از مادّه «إِستصراخ- صُراخ» به معناى كسى است كه فريادرسى مى خواهد.(3)

[مستضعف:]

«وَالْمُسْتَضْعَفينَ مِنَ الرِّجالِ»

«مستضعف» با «ضعيف» فرق روشنى دارد، «ضعيف» كسى است كه ناتوان است، ولى «مستضعف» كسى است كه بر اثر مظالم و ستم هاى ديگران تضعيف گرديده است؛ خواه اين تضعيف از نظر فكرى و فرهنگى باشد، يا از نظر اخلاقى، يا از نظر اقتصادى و يا از نظر سياسى و اجتماعى، و به اين ترتيب به كارگيرى اين واژه تعبير جامعى است كه تمام انواع استعمار را در بر مى گيرد.

اين واژه در سوره «قصص» نيز به معناى كسى است كه او را به ضعف كشانده اند. به تعبير ديگر «مستضعف» كسى نيست كه ضعيف و ناتوان و فاقد قدرت و نيرو باشد؛ مستضعف كسى است كه نيروهاى بالفعل و بالقوة دارد، اما از ناحيه ظالمان و جباران، سخت در فشار قرار گرفته، ولى با اين حال در برابر بند و زنجير كه بر دست و پاى او نهاده اند، ساكت و تسليم نيست، پيوسته تلاش مى كند، تا زنجيرها را بشكند و آزاد شود، دست جباران و ستمگران را كوتاه سازد و آئين حق و عدالت را برپا كند.(4)

[مُسْتَطَر:]

«وَ كَبيرٍ مُّسْتَطَرٌ»

«مُسْتَطَر» از مادّه «سطر» در اصل به معناى «صف» مى باشد، خواه انسان هايى كه در يك صف ايستاده اند، يا درختانى كه در يك صف قرار دارند، يا كلماتى كه بر صفحه كاغذ، در يك صف رديف شده اند، و از آنجا


1- حديد، آيه 7( ج 23، ص 327)
2- صافات، آيه 26( ج 19، ص 50)
3- ابراهيم، آيه 22( ج 10، ص 377)
4- نساء، آيه 75( ج 4، ص 22)؛ قصص، آيه 5( ج 16، ص 31)

ص: 524

كه بيشتر در معناى اخير به كار مى رود، معمولًا اين معنا از آن به ذهن مى رسد.(1)

[مُسْتَطِيْر:]

«شَرُّهُ مُسْتَطيراً»

«مُسْتَطِيْر» از مادّه «إِستطارَة- طَوْر» به معناى گسترده و پراكنده است، و اشاره به عذاب هاى گوناگون و وسيع آن روز عظيم مى باشد.(2)

[مُسْتَقَرّ:]

«لِّكُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌ»

«مُسْتَقَرّ» از مادّه «استقرار- قَرار» ممكن است، مصدر ميمى باشد به معناى استقرار، و يا اسم زمان و مكان، به معناى محل استقرار.

در صورت اول خبر از اصل تحقق وعده هاى الهى مى دهد، و در صورت دوم خبر از زمان و مكان اين وعده ها است.

«مُسْتَقَرّ» در اصل، از مادّه «قُرّ» (بر وزن حُرّ) به معناى سرما است و از آنجا كه سرماى شديد هوا، انسان و موجودات ديگر را خانه نشين مى كند، اين كلمه به معناى سكون و توقف و قرار گرفتن آمده است، و مستقر به معناى ثابت و پايدار مى آيد.

واژه «مُسْتَقِر» به معناى ثابت و پابرجا، در سوره «قمر» ممكن است اشاره به اين باشد كه، اين عذاب به قدرى كوبنده، قوى و نيرومند بود كه هيچ چيز قدرت مقابله با آن را نداشت. اين معنا نيز گفته شده است كه چون اين عذاب دنيوى با عذاب برزخى آنها اتصال پيدا كرد، از آن تعبير به «مُسْتَقِر» شده است.(3)

[مُسْتَمِر:]

«وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُّسْتَمِرٌّ»

تعبير به «مُسْتَمِر» از مادّه «استمرار» اشاره به اين است كه، آنها معجزات مكرّرى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ديده بودند، كه «شقّ القمر» ادامه آن بود، آنها همه را بر تداوم سحر حمل مى كردند، و آن را «سحرى مستمر» مى پنداشتند، هر چند اين تهمت، بهانه اى بود براى عدم تسليم در مقابل حق.

بعضى از مفسران، «مُسْتَمِر» را به معناى «قوتمند» تفسير كرده اند (چنان كه مى گويند:

«حَبْلٌ مرِير»: يعنى طناب محكم) و بعضى آن را به معناى «گذرا و ناپايدار» تفسير نموده، ولى ظاهر همان تفسير اول است.(4)

[مُسْتَوْدَع:]

«فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ»

«مُسْتَوْدَع» از مادّه «وَدْع» (بر وزن منع) به معناى ترك كردن است و از آنجا كه امور


1- قمر، آيه 53( ج 23، ص 89)
2- انسان، آيه 7( ج 25، ص 352)
3- انعام، آيات 67، 98( ج 5، صفحات 357، 456)؛ هود، آيه 6( ج 9، ص 32)؛ فرقان، آيات 24، 66( ج 15، صفحات 78، 171)؛ قمر، آيه 38( ج 23، ص 75)
4- قمر، آيات 2، 19( ج 23، صفحات 20، 48)

ص: 525

ناپايدار محل خود را به زودى ترك مى گويند، اين كلمه به معناى ناپايدار نيز به كار مى رود، و «وديعه» را از اين نظر «وديعه» مى گويند كه بايد محل خود را ترك گويد و به دست صاحب اصلى باز گردد.

و يا از آنجا كه امور ناپايدار رها مى شوند، و به حالت اول باز مى گردند، به هر امر ناپايدار، «مُسْتَوْدَع» گفته مى شود؛ «وديعه» را نيز به خاطر اين كه سرانجام بايد محل خود را رها كند، و به صاحب اصلى باز گردد «وديعه» گفته اند.(1)

[مسجور:]

«وَ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ»

براى «مسجور» از مادّه «سَجْر» دو معنا در لغت ذكر شده: يكى «برافروخته» و ديگرى «مملوّ». «راغب» در «مفردات» مى گويد:

«سجر» (بر وزن فجر) به معناى شلعه ور ساختن آتش است.(2)

[مُسَحَّر:]

«أَنْتَ مِنَ الْمُسَحَّرِينَ»

«مُسَحَّر» از مادّه «سحر» به معناى كسى است كه مسحور شده باشد. آنها معتقد بودند كه ساحران گاه از طريق سحر، عقل و هوش افراد را از كار مى اندازند، اين سخن را نه تنها به حضرت صالح عليه السلام گفتند كه به گروهى ديگر از پيامبران نيز اين تهمت را وارد ساختند، حتى به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، چنان كه در آيه 8 سوره «فرقان» مى خوانيم:

إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلَّا رَجُلًا مَسْحُوراً: «ستمگران گفتند: شما تنها از مردى پيروى مى كنيد كه بر اثر مسحور شدن، عقل خود را از دست داده است»!(3)

[مَسحُور:]

در بيان معناى «مَسْحُور» مفسران دو تفسير گفته اند: بعضى آن را به معناى «ساحر» دانسته اند به شهادت آيات ديگر قرآن كه مى گويد: فرعون و فرعونيان همه جا او را متهم به ساحر بودن كردند. و آمدن اسم مفعول به معناى فاعل در لغت عرب شبيه و نظير دارد مانند «مَشْئُوم» به معناى «شائم» كسى كه مايه بدبختى است، و «ميمون» به معناى «يامن» كسى كه مايه خوشبختى است.

ولى جمعى ديگر از مفسران «مَسْحُور» را به همان معناى مفعولى واگذاشته اند، به معناى كسى كه سحر در او اثر گذاشته، چنان كه از آيه 39 «ذاريات» استفاده مى شود كه هم نسبت سحر به او دادند و هم جنون.

به هر حال اين روش هميشگى مستكبران است كه مردان الهى را به خاطر نوآوريها،


1- انعام، آيه 98( ج 5، ص 456)؛ هود، آيه 6( ج 9، ص 32)
2- طور، آيه 6( ج 22، ص 425)
3- شعراء، آيه 153( ج 15، ص 337)

ص: 526

حركت بر ضد مسير جامعه هاى فاسد، و همچنين نشان دادن خارق عادات، متهم به سحر و يا جنون مى كردند، تا در افكار مردم ساده دل نفوذ كنند و آنها را از گرد پيامبران پراكنده سازند يا نگذارند كسى به آنها ايمان آورد.(1)

[مسخ:]

«مسخ» يا به تعبير ديگر، «تغيير شكل انسانى به صورت حيوان» مسلماً موضوعى بر خلاف جريان عادى طبيعت است.

اما هيچ مانعى ندارد كه مفهوم ظاهر كلمه «مسخ» را كه در آيه فوق و بعضى ديگر از آيات قرآن آمده است، بپذيريم و بيشتر مفسران هم همين تفسير را پذيرفته اند.

ولى بعضى از مفسران كه در اقليت هستند معتقدند: مسخ به معناى «مسخ روحانى» و دگرگونى صفات اخلاقى است، به اين معنا كه صفاتى همانند ميمون يا خوك در انسان هاى سركش و طغيانگر پيدا شد، رو آوردن به تقليد كوركورانه و توجّه شديد به شكم پرستى و شهوت رانى كه از صفات بارز اين دو حيوان بود در آنها آشكار گشت. اين احتمال از يكى از قدماى مفسرين به نام «مجاهد» نقل شده است.

و اين كه بعضى ايراد كرده اند: مسخ بر خلاف قانون تكامل و موجب بازگشت و عقب گرد در خلقت است، درست نيست؛ زيرا قانون تكامل مربوط به كسانى است كه در مسير تكاملند، نه آنها كه از مسير انحراف يافته و از محيط شرائط اين قانون به كنار رفته اند.

فى المثل يك انسان سالم در سنين طفوليت مرتباً رشد و نمو مى كند، اما اگر نقائصى در وجود او پيدا شود، ممكن است نه تنها رشد و نموّش متوقف گردد، كه رو به عقب برگردد، و نموّ فكرى و جسمانى خود را تدريجاً از دست بدهد.

ولى در هر حال، بايد توجّه داشت: مسخ و دگرگونى جسمانى متناسب با اعمالى است كه انجام داده اند، يعنى چون عده اى از جمعيت هاى گنهكار بر اثر انگيزه هواپرستى و شهوت رانى دست به طغيان و نافرمانى خدا مى زدند و جمعى با تقليد كوركورانه از آنها، آلوده به گناه شدند، لذا به هنگام مسخ، هر گروه به شكلى كه متناسب با كيفيت اعمال او بوده ظاهر مى شده است.

البته در آيات مورد بحث، تنها سخن از «قرده» (ميمون ها) به ميان آمده است و از «خنازير» (خوك ها) سخنى نيست، ولى در آيه 60 سوره «مائده» گفتگو از جمعيّتى به ميان آمده است كه به هنگام مسخ به هر دو صورت فوق (بعضى قرده و بعضى خنازير)


1- اسراء، آيات 47، 101( ج 12، صفحات 170، 338، 339)؛ فلق، محتواى سوره( ج 27، 490)

ص: 527

تغيير چهره دادند، كه به گفته بعضى از مفسران مانند «ابن عباس»، آن آيه نيز درباره همين اصحاب سبت است كه پيرمردان سرجنبانانِ شكم پرست و شهوت پرستشان به خوك، و جوانان مقلّد، چشم و گوش بسته- كه اكثريت را تشكيل مى دادند- به ميمون تغيير چهره دادند.

بايد توجّه داشت طبق روايات، مسخ شدگان تنها چند روزى زنده مى ماندند و سپس از دنيا مى رفتند، و نسلى از آنها به وجود نمى آمد.(1)

[مُسَخَّرات:]

«الطَّيْرِ مُسَخَّراتٍ»

از آنجا كه طبيعت اجسام، جذب شدن به سوى زمين است، حركت پرندگان در بالاى زمين را با عنوان «مُسَخَّرات» (تسخير شده ها) از مادّه «تسخير» بيان كرده است؛ يعنى، خداوند نيروئى در بال و پر آنها و خاصيتى در هوا قرار داده است كه به آنها اين امكان را مى دهد كه بر خلاف قانون جاذبه به هوا پرواز كنند.(2)

[مسد:]

«حَبْلٌ مِّنْ مَّسَدِ»

«مسد» (بر وزن حسد) به معناى طنابى است كه از الياف بافته شده. بعضى گفته اند «مسد» طنابى است كه در جهنم بر گردن او مى نهند كه خشونت الياف را دارد و حرارت آتش و سنگينى آهن را.(3)

[مُسْرِف:]

«كُنْتُمْ قَوْماً مُّسْرِفينَ»

«مُسْرِف» از مادّه «اسراف» به معناى تجاوز از حد است، اشاره به اين كه مشركان و دشمنان پيامبر صلى الله عليه و آله در مخالفت و عداوت خود، هيچ حدّ و مرزى را به رسميت نمى شناختند.(4)

[مَسْغَبَة:]

«في يَوْمٍ ذي مَسْغَبَةٍ»

«مَسْغَبَة» از مادّه «سَغَب» (بر وزن غضب) به معناى «گرسنگى» است؛ بنابراين، «يوم ذى مسغبة» به معناى روز گرسنگى است، گرچه هميشه گرسنگان در جوامع بشرى بوده اند، ولى اين تعبير، تأكيدى است بر اطعام گرسنگان در ايام قحطى و خشكسالى و مانند آن، براى اهميت اين موضوع، و الا اطعام گرسنگان هميشه از افضل اعمال بوده و هست.(5)

[مُسْفِرَة:]

«يَوْمَئِذٍ مُّسْفِرَةٌ»

«مُسْفِرَة» از مادّه «اسفار» به معناى آشكار شدن و درخشيدن است، همانند طلوع


1- اعراف، آيه 166( ج 6، صفحات 499، 500)
2- نحل، آيه 79( ج 11، ص 370)
3- مسد، آيه 5( ج 27، ص 454)
4- زخرف، آيه 5( ج 21، ص 23)
5- بلد، آيه 14( ج 27، ص 46)

ص: 528

سپيده صبح در پايان شب تاريك.(1)

[مسكنت:]

«عَلَيْهِمُ الْمَسْكَنَةُ»

«مسكنت» به معناى بيچارگى است؛ مخصوصاً بيچارگى شديد كه راه نجات از آن مشكل باشد. و در اصل از مادّه «سكونت» گرفته شده؛ زيرا افراد مسكين كسانى هستند كه بر اثر ضعف و نياز، قادر بر حركت و جنبشى از خود نمى باشند.(2)

[مَسْكُوب:]

«وَ مآءٍ مَسْكُوبٍ»

«مَسْكُوب» از مادّه «سكب» (بر وزن كبك) در اصل به معناى «ريزش» است؛ و از آنجا كه ريزش آب از بالا به پايين، به صورت آبشار، بهترين مناظر را ايجاد مى كند، زمزمه هاى آن گوش جان را نوازش مى دهد، و منظره آن چشم را فروغ مى بخشد. اين امر يكى از مواهب بهشتيان قرار داده شده است.(3)

[مُسْلِم:]

«وَ أَنَاْ أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ»

«مُسْلِم» از مادّه «اسلام» به معناى كسى است كه در برابر فرمان خدا تسليم است و اين معنا درباره همه پيامبران الهى و امت هاى مؤمن آنها صدق مى كند.(4)

[مَسَّنِى الْكِبَرُ:]

«مَّسَّنِيَ الْكِبَرُ»

تعبير به «مَسَّنِى الْكِبَرُ» (پيرى مرا لمس كرده است) اشاره به اين است كه آثار پيرى از موى سپيدم، و از چين هاى صورتم، نمايان است و آثار آن را در تمام وجود خود، به خوبى لمس مى كنم.(5)

[مُسَوَّمَه:]

«الْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ»

«مُسَوَّمَه» از مادّه «تَسْويم- سَوْم» در اصل، به معناى «نشاندار» است و نشان داشتن آن (در سوره «آل عمران»)، يا به خاطر برازندگى اندام و مشخص بودن چهره و يا به خاطر تعليم و تربيت آنها و آمادگى براى سوارى در ميدان جنگ است.

اين واژه در سوره «ذاريات» نيز به همان معناست، اما در اين كه چگونه آنها نشاندار بودند؟ در ميان مفسران گفتگو است. بعضى گفته اند: آنها شكل مخصوص داشته كه نشان مى داده سنگ معمولى نيست، بلكه وسيله عذاب است. و جمعى گفته اند: هر كدام علامتى داشته، و براى فرد معين و نقطه خاصى نشانه گيرى شده بود، تا مردم بدانند كه مجازات هاى خداوند آن چنان حساب شده است كه حتى معلوم است كدام فرد


1- عبس، آيه 38( ج 26، ص 170)
2- آل عمران، آيه 112( ج 3، ص 77)
3- واقعه، آيه 31( ج 23، ص 232)
4- انعام، آيه 163( ج 6، ص 82)
5- حجر، آيه 54( ج 11، ص 118)

ص: 529

مجرم، با كدام سنگ بايد نابود شود!(1)

[مسيطر:]

«أَمْ هُمُ الْمُصَيْطِرُونَ»

«مسيطر» از مادّه «سَيْطَرِة- سَطْر» به كسى مى گويند كه بر امرى تسلط داشته باشد، و به آن خط دهد، همان گونه كه نويسنده بر سطور كلام خويش تسلط دارد (بايد توجّه داشت كه اين كلمه، هم با «صاد»، و هم با «سين» نوشته مى شود، و هر دو به يك معناست، هر چند رسم الخط مشهور قرآن با «صاد» مى باشد، چنان كه در «مصيطر» خواهد آمد).(2)

[مَشْئَمَة:]

«وَ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ»

«مَشْئَمَة» از مادّه «شؤم» نقطه مقابل «مَيْمَنَة» از مادّه «يمن» است، يعنى اين گروه كافر، افرادى شوم و ناميمونند، كه هم سبب بدبختى خودشانند، و هم بدبختى جامعه، ولى از آنجا كه شوم بودن و خجسته بودن در قيامت به آن شناخته مى شود كه نامه اعمال افراد در دست چپ، يا در دست راست آنها باشد، بعضى اين تفسير را براى آن پذيرفته اند، به خصوص اين كه مادّه «شؤم» در لغت به معناى گرايش به چپ نيز آمده است.(3)

[مَشْئُوم:]

«مَشْئُوم» از مادّه «شُؤم» به معناى «شائم» كسى كه مايه بدبختى است.(4)

[مشارق:]

«وَ رَبُّ الْمَشارِقِ»

«مشارق» از مادّه «مَشرِق- شُرُوق» به معناى مشرق ها مى باشد.(5)

[مَشْحُون:]

«الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ»

«مَشْحُون» از مادّه «شحن» (بر وزن صحن) به معناى پر كردن است؛ و گاه به معناى مجهز ساختن، نيز آمده. و «شحناء» به عداوتى گفته مى شود كه تمام وجود انسان را پر كند. و منظور در اينجا اين است كه، آن كشتى مملوّ از نفرات و همه وسائل بود و كمبودى نداشت.

و در سوره «يس» اشاره به اين است كه نه تنها خودشان بر كشتى سوار مى شوند، بلكه مال التجاره و وسائل مورد نياز آنها، نيز با آن حمل و نقل مى گردد.(6)


1- آل عمران، آيه 14( ج 2، ص 534)؛ ذاريات، آيه 34( ج 22، ص 367)
2- طور، آيه 37( ج 22، ص 467)
3- واقعه، آيه 9( ج 23، ص 214)؛ بلد، آيه 19( ج 27، ص 45)
4- اسراء، آيه 101( ج 12، ص 339)
5- صافات، آيه 5( ج 19، ص 25)
6- شعراء، آيه 119( ج 15، ص 314)؛ يس، آيه 41( ج 18، ص 418)

ص: 530

[مُشرقين:]

«فَأَتْبَعُوهُمْ مُّشْرِقينَ»

بعضى از مفسران احتمال داده اند: منظور از «مشرقين» از مادّه «إِشراق» حركت بنى اسرائيل به سوى شرق و پيروى فرعونيان از آنها در همين جهت بوده است؛ زيرا مى دانيم كه سرزمين «بيت المقدس» نسبت به مصر، منطقه شرقى محسوب مى شود.(1)

[مُشْفِق:]

«مِّنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ»

قابل توجّه اين كه «خشيت» به معناى هرگونه ترسى نيست بلكه ترسى است كه توأم با تعظيم و احترام باشد و همچنين «مُشْفِق» از مادّه «اشفاق» به معناى خوف و ترسى است آميخته با محبت و احترام (چون در اصل از مادّه «شفق» گرفته شده كه روشنى آميخته با تاريكى است). بنابراين، ترس آنها از خداوند، همچون ترس انسان از يك حادثه وحشتناك نيست، و همچنين «اشفاق» آنها همچون بيم انسان از يك موجود خطرناك نمى باشد، بلكه ترس و اشفاقشان آميزه اى است از احترام، عنايت و توجه، معرفت و احساس مسئوليت.

اما در سوره «مؤمنون»، از آنجا كه «خشيت» بيشتر جنبه قلبى دارد و «اشفاق» جنبه عملى را شامل مى شود، ذكر اين دو، به صورت علت و معلول در آيه، روشن مى سازد كه آنها كسانى هستند كه ترس آميخته با عظمت خدا در دل هايشان جاى كرده است و آثار آن در عملشان و مراقبتهايشان نسبت به دستورات الهى نمايان است. و به تعبير ديگر «اشفاق» مرحله تكامل «خشيت» است كه در عمل اثر مى گذارد، و به پرهيز از گناه و انجام مسئوليت ها وا مى دارد. و به طورى كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: اين ماده هنگامى كه با كلمه «من» متعدى شود، مفهوم «خوف» در آن ظاهرتر است، و هنگامى كه با كلمه «فى» متعدى گردد، مفهوم «توجّه و عنايت» در آن بيشتر است.

اين كلمه، در اصل از مادّه «شفق» گرفته شده، كه همان روشنى آميخته با تاريكى است.(2)

[مشكاة:]

«مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ»

«مشكاة» از مادّه «شَكاة» در اصل، به معناى روزنه و محل كوچكى بود كه در ديوار ايجاد مى كردند و چراغ هاى معمول قديم را براى محفوظ ماندن از مزاحمت باد و طوفان، در آن مى نهادند، و گاه از داخل اطاق طاقچه كوچكى درست مى كردند و طرفى را كه در


1- شعراء، آيه 60( ج 15، ص 267)
2- انبياء، آيه 28( ج 13، ص 428)؛ مؤمنون، آيه 57( ج 14، ص 286)؛ طور، آيه 26( ج 22، ص 451)

ص: 531

بيرون اطاق و مشرف به حياط منزل بود با شيشه اى مى پوشاندند، تا هم داخل اطاق روشن شود، و هم صحن حياط، و در ضمن از باد و طوفان نيز مصون بماند.

و نيز به محفظه هاى شيشه اى كه به صورت مكعب مستطيلى مى ساختند و درى داشت و در بالاى آن روزنه اى براى خروج هوا و چراغ را در آن مى نهادند، گفته شده است.

كوتاه سخن اين كه: «مشكاة» محفظه اى براى چراغ در مقابل حمله باد و طوفان بود؛ و از آنجا كه غالباً در ديوار ايجاد مى شد نور چراغ را نيز متمركز ساخته و منعكس مى نمود.(1)

[مَشْهَد:]

«كَفَرُوا مِن مَّشْهَدِ»

«مَشْهَد» در آيه فوق، ممكن است مصدر ميمى به معناى «شهود» باشد، و يا اسم مكان و زمان به معناى محل يا زمان شهود، معانى اينها هر چند مختلف است، ولى از نظر نتيجه چندان تفاوتى با هم ندارند.(2)

[مشهود، شاهد:]

«وَ شاهِدٍ وَ مَشْهُود»

(رجوع شود به شاهد)

[مشيب:]

«يَجْعَلُ الْوِلْدانَ شيباً»

«شيب» (بر وزن سيب) جمع «اشيب» به معناى پير است و در اصل از مادّه «شيب» (بر وزن عيب) آمده و «مشيب» به معناى سفيد شدن مو است.(3)

[مَشِيدٍ:]

«وَ قَصْرٍ مَّشِيدٍ»

«مَشِيدٍ» از مادّه «شيد» (بر وزن صيد) به دو معنا آمده است: نخست، به معناى ارتفاع، و ديگرى به معناى گچ، در صورت اول، «مشيد» به معناى قصرهاى مرتفع و سر به آسمان كشيده است، و در صورت دوم، به معناى قصرهايى است كه بسيار محكم بنا مى شود تا از حوادث روزگار مصون بماند؛ زيرا در آن زمان بيشتر خانه ها از گِل ساخته مى شده است، و خانه هايى كه با گچ مى ساختند نسبت به خانه هاى گلين بسيار محكم تر بود.(4)

[مُشَيَّدَة:]

«في بُرُوجٍ مُّشَيَّدَةٍ»

«مُشَيَّدَة» در اصل، از مادّه «شِيد» (بر وزن شير) به معناى گچ ومواد محكم ديگرى است كه براى استحكام بنا در آن به كار مى برند، و از آنجا كه در آن عصر و زمان معمولًا محكم ترين ماده براى استحكام بنا گچ بوده، بيشتر به اين ماده اطلاق مى شده است.


1- نور، آيه 35( ج 14، ص 509)
2- مريم، آيه 37( ج 13، ص 85)
3- مزمّل، آيه 17( ج 25، ص 192)
4- حجّ، آيه 45( ج 14، صفحات 140، 141)

ص: 532

بنابراين «بُرُوجٍ مُشَيَّدَة» به معناى قلعه هاى محكم است و اگر مى بينيم «مُشَيَّدَة» به معناى مرتفع و طولانى آمده، آن هم نيز به خاطر آن است كه بدون استفاده از گچ و مانند آن هيچ گاه نمى توانستند بناهاى مرتفع و طولانى بسازند.(1)

[مصانع:]

«تَتَّخِذُونَ مَصانِعَ»

«مصانع» جمع «مصنع» به معناى مكان و ساختمان مجلل و محكم است.(2)

[مصباح:]

«كَمِشْكَاةٍ فيها مِصْباحٌ»

«مصباح»، به معناى خود «چراغ» است كه معمولًا با فتيله و يك مادّه روغنى قابل اشتعال افروخته مى شده است.(3)

[مُصْرِخ:]

«مَّآ أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ»

«مُصْرِخ» از مادّه «اصراخ» در اصل از «صَرخ» به معناى فرياد كشيدن براى طلب كمك آمده است؛ بنابراين «مُصْرِخ» به معناى فريادرس مى باشد، و «مستصرخ» به معناى كسى است كه فريادرسى مى خواهد.(4)

[مُصْطَفَيْنَ:]

«الْمُصْطَفَيْنَ الأَخْيارِ»

«مُصْطَفَيْنَ» (به فتح فا) جمع «مصطفى» است، و در اصل «مُصْطَفَيَيْن» بوده، «ياء» اوّل حذف شده، و «مُصْطَفَيْنَ» شده است.(5)

[مُصْفَرّاً:]

«ريحاً فَرَأَوْهُ مُصْفَرًّا»

«مُصْفَرّاً» از مادّه «صفرة» (بر وزن سفره) به معناى رنگ زرد است و بعضى گفته اند به معناى خالى است.(6)

[مَصْفُوفَة:]

«سُرُرٍ مَّصْفُوفَةٍ»

«مَصْفُوفَة» از مادّه «صف» به اين معناست كه اين تخت ها در كنار يكديگر قرار گرفته، و مجلس انس عظيمى برپا مى كنند.(7)

[مصير:]

«لَهُمْ جَزآءً وَ مَصِيراً»

تعبير به «مصير» (جايگاه و محل بازگشت) از مادّه «صِيْر» بعد از تعبير به «جزاء» در مورد بهشت، همه جنبه تأكيد دارد بر آنچه در مفهوم جزاء افتاده، و همه نقطه مقابلى است در برابر جايگاه دوزخيان، كه در آيات قبل از آن آمده بود كه آنها دست و پا در غل و زنجير، در مكان تنگ و محدودى افكنده مى شوند.(8)


1- نساء، آيه 78( ج 4، ص 34)
2- شعراء، آيه 129( ج 15، ص 320)
3- نور، آيه 35( ج 14، ص 510)
4- ابراهيم، آيه 22( ج 10، ص 377)
5- ص، آيه 47( ج 19، ص 328)
6- روم، آيه 51( ج 16، ص 498)
7- طور، آيه 20( ج 22، ص 439)
8- فرقان، آيه 15( ج 15، ص 52)؛ فتح، آيه 6( ج 22، ص 46)

ص: 533

[مُصَيْطِر:]

«عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ»

«مُصَيْطِر» از مادّه «سَطْر» به معناى همان سطور كتاب است، و «مسيطر» كسى است كه سطربندى مى كند، و سطور كتاب را تنظيم مى نمايد؛ سپس به عنوان هر شخصى كه بر چيزى مسلط باشد، و خطوط آن را تنظيم كند، يا او را به اجبار وادار بر انجام كارى نمايد اطلاق شده است.

«آلوسى» در تفسيرخود مى نويسد: جمهور «مصيطر» را با «صاد» قرائت كرده اند در حالى كه اصل «سين» است، و «صاد» بدل از آن است؛ زيرا اصل كلمه «سطر» است (جلد 30، صفحه 117، ذيل آيه مورد بحث). به اين مطلب در ذيل آيه 38 سوره «طور» نيز اشاره كرده ايم.(1)

[مُصَيْطِرُون:]

«هُمُ الْمُصَيْطِرُونَ»

«مُصَيْطِرُونَ» از مادّه «سَطْر» اشاره به «ارباب انواع» است، كه جزء خرافات پيشينيان مى باشد، يعنى آيا آنها ارباب انواع هستند كه انواعى آفريده باشند؛ زيرا آنها معتقد بودند كه هر نوع از انواع موجودات جهان، اعم از انسان و انواع حيوانات و گياهان و غير آنها، داراى مدبر و مربى خاصى است كه آن را «ربّ النوع» آن مى ناميدند، و خدا را «ربّ الارباب» خطاب مى كردند، اين عقيده شرك آميز از نظر اسلام مردود است، و در آيات قرآن، تدبير همه جهان از آن خدا معرفى شده و او را «ربّ العالمين» مى خوانيم. اين واژه در اصل از «سطر» گرفته شده كه به معناى صفوف كلمات، به هنگام نوشتن است.(2)

[مَضاجِع:]

«جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ»

«مَضاجِع» جمع «مضجع» به معناى بستر است، و دور شدن پهلو از بستر، كنايه از برخاستن از خواب و پرداختن به عبادت پروردگار در دل شب است.(3)

[مضاعف:]

«فَأُولئِكَ هُمُ الْمُضْعِفُونَ»

«مضاعف» از مادّه «ضَعْف» در لغت عرب، به معناى دو چندان نيست، بلكه دو برابر و چندين برابر را شامل مى شود و حداقل در مورد آيه، ده برابر است (چنان كه قرآن مى گويد: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها).(4)

[مُضْعِفُون:]

«فَأُولئِكَ هُمُ الْمُضْعِفُونَ»

«مُضْعِفُون» از مادّه «إِضعاف» صيغه اسم


1- غاشيه، آيه 22( ج 26، ص 448)
2- طور، آيه 37( ج 22، ص 467)
3- سجده، آيه 16( ج 17، ص 163)
4- روم، آيه 39( ج 16، ص 470)

ص: 534

فاعل است و در اينجا به معناى مضاعف كننده نيست، بلكه به معناى صاحب پاداش مضاعف است، زيرا اسم فاعل در لغت عرب گاه به معناى صاحب چيزى مى آيد مانند «موسر» يعنى «صاحب مال فراوان».(1)

[مضغة:]

«ثُمَّ مِن مُّضْغَةٍ مُّخَلَّقَةٍ»

«مضغة» از مادّه «مضغ» به معناى جويدن است، و اين واژه به معناى مقدار كمى گوشت است كه انسان در يك لقمه مى تواند آن را بجود و اين تشبيه جالبى است براى جنين در دوران بعد از «علقه».(2)

[مطابقه:]

«سَبْعَ سَمَاواتٍ طِباقاً»

«مطابقه» در اصل، آن است كه چيزى را فوق چيز ديگرى قرار دهند.(3)

[مُطَفِّفِينَ:]

«وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفينَ»

«مُطَفِّفِينَ» از مادّه «تطفيف» در اصل از «طَفَّ» گرفته شده كه به معناى كناره هاى چيزى است، و اين كه سر زمين «كربلاء» را وادى «طَفّ» مى گويند، به خاطر اين است كه در ساحل «فرات» واقع شده؛ سپس به هر چيز كمى واژه «طفيف» اطلاق شده است، همچنين به پيمانه اى كه پر نباشد يعنى محتوايش به كنارهاى آن رسيده اما مملو نشده است نيز همين معنا اطلاق مى شود، و بعد اين واژه در كم فروشى به هر شكل و به هر صورت استعمال شده.(4)

[مُطَّلِعُونَ:]

«أَنْتُمْ مُّطَّلِعُونَ»

«مُطَّلِعُونَ» از مادّه «اطّلاع» به معناى سر كشيدن و جستجو كردن و بر چيزى مشرف شدن و آگاهى گرفتن است.(5)

[مطلوب:]

«الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ»

در اين كه منظور از «مطلوب» از مادّه «طَلَب» در اين آيه چيست؟ حق همان است كه:

منظور از «مطلوب» خود بت ها است كه ضعيف هستند و ناتوان.

بعضى از مفسران نيز، احتمال داده اند:

«طالب» اشاره به «مگس» و «مطلوب» اشاره به بت ها است (زيرا مگس ها به سراغ بت ها مى روند تا از مواد غذايى روى آنها بهره گيرند).

بعضى ديگر، «مطلوب» را مگس دانسته اند (زيرا به فرض كه بت ها به فكر آفرينش مگس ضعيفى بيفتند قادر نخواهند بود) ولى تفسير اول صحيح تر به نظر مى رسد.(6)


1- روم، آيه 39( ج 16، ص 470)
2- حجّ، آيه 5( ج 14، ص 29)
3- ملك، آيه 3( ج 24، صفحات 329، 330)
4- مطففين، آيه 1( ج 26، ص 255)
5- صافات، آيه 54( ج 19، ص 75)
6- حجّ، آيه 73( ج 14، ص 190)

ص: 535

[مُطَوِّعِيْن:]

«يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعينَ»

«مُطَوِّعِيْن» از مادّه «طَوْع»، (بر وزن موج)، به معناى اطاعت است، ولى معمولًا اين كلمه به افراد نيكوكار، و آنهايى كه علاوه بر واجبات، به مستحبات نيز عمل مى كنند، اطلاق مى شود.(1)

[مَطْوِيَّات:]

«وَالسَّمَاواتُ مَطْوِيَّاتُ»

«مَطْوِيَّات» از مادّه «طىّ» به معناى «به هم پيچيدن» است كه گاه، كنايه از گذشتن عمر، يا عبور از چيزى نيز مى باشد.(2)

[مُطَهَّرَه:]

«يَتْلُوا صُحُفاً مُطَهَّرَةً»

منظور از «مُطَهَّرَه» پاك بودن آن از هر گونه شرك، كذب، دروغ و باطل است، و مطهّر از اين كه شياطينِ جنّ و انس در آن دخالت كنند.(3)

[مُعاجِزِين:]

«آياتِنَا مُعاجِزينَ»

«مُعاجِزِين» از مادّه «عجز» در اينجا به معناى كسى است كه مى خواهد بر نيروى بى پايان الهى پيروز گردد. بعضى از مفسران چنين تصور كرده اند: اين احتمال درباره هيچ كس نمى رود كه بخواهد خدا را عاجز كند و بر اراده او چيره شود، و به همين دليل «مُعاجِزِين» را نسبت به پيامبر يا مؤمنان دانسته اند. در حالى كه، اين تعبير در آيات ديگر قرآن در مورد خدا به كار رفته (سوره «جن»، آيه 12- «توبه»، آيات 2 و 3) و منظور از آن اين است كه: عمل كسى در چنين چهره اى خودنمايى كند.

و در سوره «سبأ» به كسانى اطلاق مى شود كه بخواهند از دست كسى بگريزند، به طورى كه او نتواند بر آنها سلطه يابد، بديهى است، اين توصيف براى مجرمان، به خاطر پندارى است كه آنها عملًا نشان مى دادند، كار آنها به كسانى شباهت داشت كه تصور مى كردند، مى توانند، هر جنايتى خواستند انجام دهند و سپس از حوزه قدرت خداوند فرار نمايند.(4)

[مَعاذِير:]

«وَ لَوْ أَلْقى مَعاذيرَهُ»

«مَعاذِير» جمع «معذرت»، در اصل به معناى پيدا كردن چيزى است كه آثار گناه را از بين ببرد كه گاهى عذر واقعى است، و گاه صورى و ظاهرى.

بعضى نيز گفته اند: «مَعاذِير» جمع «معذار» به معناى پرده و پوشش است، طبق اين


1- توبه، آيه 79( ج 8، ص 75)
2- زمر، آيه 67( ج 19، ص 553)
3- بيّنه، آيه 2( ج 27، ص 224)
4- حجّ، آيه 51( ج 14، ص 151)؛ سبأ، آيه 5( ج 18، ص 29)

ص: 536

تفسير معناى آيه چنين مى شود: انسان بر خويشتن آگاهى دارد هر چند پرده ها بر اعمال خود بيفكند، و كارهاى خويش را مستور دارد، ولى تفسير اوّل مناسب تر است.(1)

[مَعارِج:]

«وَ مَعارِجَ عَلَيْها يَظْهَرُونَ»

«مَعارِج» جمع «معراج» به معناى وسيله اى است كه انسان براى صعود به طبقات بالاتر از آن استفاده مى كند.(2)

[مَعاش:]

«وَ جَعَلْنَا النَّهارَ مَعاشاً»

«مَعاش» ممكن است «اسم زمان» يا «اسم مكان» به معناى زمان و مكان زندگى و نيز ممكن است مصدر ميمى باشد، و در اين صورت محذوفى دارد و در تقدير «سبباً لمعاشكم» بوده است.

ضمناً «معاش» از مادّه «عيش» به معناى زندگى است و تفاوتش با حيات اين است كه: حيات بر خداوند و فرشتگان نيز اطلاق مى شود، اما «عيش» مخصوص زندگى انسان و حيوان است.(3)

[معاقبة:]

«فَعاقَبْتُمْ فَآتُوا»

«معاقبة» از مادّه «عَقِب» به معناى كيفر دادن و قصاص كردن به كار مى رود، و گاه اين واژه (معاقبة) به معناى تناوب در امرى نيز استعمال شده؛ زيرا افرادى كه متناوباً كارى را انجام مى دهند هر يك عقب سر ديگرى فرا مى رسند.(4)

[مَعايِش:]

«لَكُمْ فيها مَعايِشَ»

«مَعايِش» از مادّه «عَيْش» جمع «مَعِيشة» وسيله و نيازمندى هاى زندگى انسان است، كه گاهى خود به دنبال آن مى رود، و گاهى آن، به سراغ او مى آيد. گرچه بعضى از مفسران كلمه «معايش» را تنها به زراعت و گياهان و يا خوردنى ها و نوشيدنى ها تفسير كرده اند، ولى پيدا است، مفهوم لغت كاملًا وسيع است و تمام وسائل حيات را شامل مى شود.(5)

[مُعْتَدٍ:]

«لِّلْخَيْرِ مُعْتَدٍ مُّريبٍ»

«مُعْتَدٍ» از مادّه «عَدْو» به معناى متجاوز است، خواه متجاوز به حقوق ديگران باشد، يا از حدود احكام الهى تجاوز كند.(6)

[معتر:]

«وَأَطْعِمُوا الْقانِعَ وَ الْمُعْتَرَّ»

«معترّ» از مادّه «عَرّ» (بر وزن شرّ و بر وزن حُرّ) در اصل، به معناى بيمارى جَرَب است كه عارض بر پوست بدن انسان مى شود. و


1- قيامت، آيه 15( ج 25، ص 296)
2- زخرف، آيه 33( ج 21، ص 68)
3- نبأ، آيه 11( ج 26، ص 35)
4- ممتحنه، آيه 11( ج 24، ص 53)
5- حجر، آيه 20( ج 11، ص 70)
6- ق، آيه 25( ج 22، ص 279)

ص: 537

كسى است كه به سراغ تو مى آيد و سؤال و تقاضا مى كند و اى بسا به آنچه مى دهى راضى نشود و اعتراض كند. سپس به سؤال كننده اى كه به سراغ انسان مى آيد و تقاضاى كمك مى كند (و اى بسا زبان به اعتراض مى گشايد) «معترّ» گفته شده است.(1)

[معجز:]

«وَ مآ أَنْتُمْ بِمُعْجِزينَ»

«معجز» از مادّه «اعجاز» به معناى ناتوان ساختن ديگرى است، اين كلمه گاهى در مواردى به كار مى رود كه انسان مانع كار ديگرى شود، جلو او را بگيرد و او را به عجز در آورد.

و گاهى در موردى كه از چنگال كسى فرار كند و از دسترس وى بيرون رود و او را ناتوان سازد. و گاهى به اين صورت كه با پيش دستى كردن، طرف را به زانو در آورد و يا خود را در مصونيت قرار دهد. تمام اينها، چهره هاى مختلفى از معناى «اعجاز» و ناتوان ساختن طرف است، و در آيه فوق، همه اين معانى محتمل است؛ چرا كه هيچ گونه منافاتى ميان آنها نيست، يعنى شما به هيچ صورت نمى توانيد از عذاب او در امان بمانيد.

پس «معجز» به معناى كسى است كه ديگرى را عاجز مى كند، و از آنجا كه افرادى كه فرار مى كنند و از قلمرو قدرت كسى بيرون مى روند، او را از تعقيب خود عاجز و ناتوان مى كنند واژه «معجز» در اين گونه موارد نيز به كار مى رود.(2)

[مُعْجِزين:]

«أَنْتُمْ بِمُعْجِزينَ»

«مُعْجِزِيْن» در اصل از مادّه «عجز» به معناى «عقب افتادن از چيزى» است، و لذا به هنگام ناتوانى كه باعث عقب افتادگى است اين تعبير به كار مى رود.

«مُعْجِزين» از مادّه «اعجاز» يعنى ديگران را ناتوان ساختن، آيه مى گويد: شما نمى توانيد خداوند را از بعث در قيامت و اجراى عدالت عاجز سازيد و به تعبير ديگر نمى توانيد در برابر قدرت او مقاومت كنيد.

«مُعْجِزِيْن» جمع «معجز» است و از آنجا كه گاه انسان در تعقيب كسى است و او از دستش فرار مى كند، و هر چه كوشش مى نمايد به او دسترسى پيدا نمى كند، و از قلمرو قدرتش بيرون مى رود، و اين امر او را ناتوان مى سازد، لذا كلمه «معجز» گاه، در همين معنا استعمال مى شود و آيه فوق نيز، اشاره به همين معناست و مفهومش اين است كه: شما نمى توانيد از قلمرو قدرت خدا بيرون رويد.


1- حجّ، آيه 36( ج 14، ص 122)
2- هود، آيه 33( ج 9، ص 108)؛ عنكبوت، آيه 22( ج 16، ص 256)

ص: 538

اين كلمه در بسيارى از آيات قرآن به معناى «فرار كردن از حيطه قدرت الهى و از چنگال عذاب او» آمده است كه لازمه معناى آن مى باشد.(1)

[معدن:]

«معدن» از مادّه «عَدْن» را به اين جهت «معدن» مى گويند كه جايگاه استقرار فلزات و جواهرات است.(2)

[مَعْدُود:]

«أَيَّاماً مَعْدُودات»

«مَعْدُود» از مادّه «عَدَد» يعنى قابل شمارش، و معمولًا به اشياء كم گفته مى شود؛ زيرا اشياء زياد قابل شمارش نيستند يا شمارش آنها مشكل است.(3)

[مَعْرُوش:]

«جَنَّاتٍ مَّعْرُوشاتٍ»

مفسران در تفسير كلمه «مَعْرُوش» و «غَيْرَ مَعْرُوش» از مادّه «عَرْش» سه احتمال داده اند:

1- درختانى كه روى پاى خود نمى ايستند و نياز به داربست دارند، و درختانى كه بدون نياز به داربست روى پاى خود مى ايستند؛ زيرا «عرش» در لغت به معناى برافراشتن و هر موجود برافراشته است و به همين جهت به سقف وياتخت پايه بلند، عرش گفته مى شود.

2- منظور از «مَعْرُوش» درخت اهلى است كه به وسيله ديوار و امثال آن در باغ ها حفاظت مى شود و «غَيْرَ مَعْرُوش» درختان بيابانى و جنگلى و كوهستانى است.

3- «مَعْرُوش» درختى است كه بر سر پا ايستاده و اما «غَيْرَ مَعْرُوش» درختى است كه بر روى زمين مى خوابد و پهن مى شود.

ولى معناى اول مناسب تر به نظر مى رسد.(4)

[معروف:]

«يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ»

«معروف» در لغت به معناى «شناخته شده» (از مادّه عرف) است و به معناى كارهاى خوب و حق است، چرا كه براى هر انسان پاك سرشتى شناخته شده، و به تعبير ديگر، هماهنگ با فطرت انسانى است.(5)

[مَعَرَّة:]

«فَتُصيبَكُمْ مِّنْهُمْ مَّعَرَّةُ»

«مَعَرَّة» از مادّه «عرّ» (بر وزن شرّ) و «عُرّ» (بر وزن حرّ) در اصل به معناى بيمارى جرب، يك نوع عارضه شديد پوستى است، كه عارض بر انسان يا حيوانات مى شود، سپس توسعه داده شده و به هر گونه زيان و ضررى كه به انسان مى رسد اطلاق شده است.(6)


1- انعام، آيه 134( ج 5، ص 550)؛ نور، آيه 57( ج 14، ص 572)؛ عنكبوت، آيه 22( ج 16، ص 256)؛ شورى آيه 31( ج 20، ص 469)
2- فاطر، آيه 33( ج 18، ص 287)
3- آل عمران، آيه 24( ج 2، ص 564)
4- انعام، آيه 141( ج 6، ص 14)
5- آل عمران، آيه 104( ج 3، ص 55)؛ حجّ، آيه 41( ج 14، ص 132)
6- فتح، آيه 25( ج 22، ص 103)

ص: 539

[مِعْشار:]

«وَ مَا بَلَغُوا مِعْشارَ»

«مِعْشار» از مادّه «عُشر» و به همان معناست (يك دهم). بعضى آن را به معناى «عُشرِ عُشر» يعنى «يك صدم» گرفته اند، ولى بيشتر كتب لغت و تفاسير همان معناى اول را ذكر كرده اند، به هر حال، اين گونه اعداد جنبه تعدادى ندارد، و براى تقليل است، در مقابلِ عدد هفت و هفتاد و هزار و مانند آن، كه براى تكثير مى باشد.(1)

[مَعْشَر:]

«يا مَعْشَرَ الْجِنِّ»

«مَعْشَر» در اصل، از «عشرة» به معناى «عدد ده» گرفته شده است و از آنجا كه عدد ده يك عدد كامل است، كلمه «معشر» به يك جمعيت كامل- كه اصناف و طوائف مختلفى را در بر مى گيرد- گفته مى شود.(2)

[مُعْصِرات:]

«مِنَ الْمُعْصِراتِ مآءً»

«مُعْصِرات» جمع از مادّه «عصر» به معناى فشار است، كه اشاره به «ابرهاى باران زا» است، گويى خودش را مى فشارد تا آب از درونش فرو ريزد (توجّه داشته باشيد مُعْصِرات اسم فاعل است).

بعضى نيز، آن را به معناى ابرهايى كه آمادّه ريزش باران است تفسير كرده اند؛ زيرا اسم فاعل، گاه به معناى آمادگى براى چيزى مى آيد.

بعضى نيز گفته اند: «مُعْصِرات» صفت ابرها نيست، بلكه صفت بادها است كه از هر سو ابرها را تحت فشار براى ريزش باران قرار مى دهد. به گفته بعضى دانشمندان، ابرها به هنگام تراكم سيستمى بر آنها حاكم مى شود كه خود را مى فشارد، و در نتيجه باران از آن فرو مى بارد، و اين تعبير در حقيقت از معجزات علمى قرآن مجيد محسوب مى شود.(3)

[مُعَقِّبات:]

«لَهُ مُعَقِّباتٌ مِّن بَيْنِ»

«مُعَقِّبات» چنان كه «طبرسى» در «مجمع البيان» و بعضى ديگر از مفسران بزرگ گفته اند: جمع «مُعَقِّبَة» و آن هم به نوبه خود جمع «مُعَقِّب» مى باشد و به معناى گروهى است كه پى در پى و به طور متناوب به دنبال كارى مى روند.(4)

[مَعْكُوفاً:]

«وَ الْهَدْيَ مَعْكُوفاً»

«مَعْكُوفاً» از مادّه «عكوف» به معناى منع از


1- سبأ، آيه 45( ج 18، ص 147)
2- انعام، آيه 130( ج 5، ص 546)؛ رحمن، آيه 33( ج 23، ص 160)
3- نبأ، آيه 14( ج 26، ص 40)
4- رعد، آيه 11( ج 10، ص 170)

ص: 540

حركت و ماندن در يك محل است.(1)

[مُعَمَّر:]

«وَ مَا يُعَمَّرُ مِن مُّعَمَّرٍ»

«مُعَمَّر» از مادّه «تَعمير- عِمارَة» به معناى كسى است كه عمر طولانى دارد.(2)

[مُعَوِّقِيْن:]

«اللَّهُ الْمُعَوِّقينَ مِنْكُمْ»

«مُعَوِّقِيْن» از مادّه «عوق» (بر وزن شوق) به معناى باز داشتن و منصرف كردن از چيزى است و «بأس» در اصل به معناى شدت، و در اينجا منظور از آن «جنگ» است.(3)

[مَعين:]

«ذاتِ قَرارٍ وَ مَعينٍ»

«مَعين» از مادّه «معن» (بر وزن شأن) به معناى جريان آب است، بنابراين «ماء معين» به معناى آب جارى است. بعضى نيز آن را از مادّه «عين» يعنى آبى كه ظاهر است و با چشم ديده مى شود دانسته اند. كه در صورت اول، ميم جزء كلمه است و بر وزن «فعيل» است و در صورت دوم، ميم زائده است و بر وزن «مفعول» مى باشد (مانند مبيع).

بر اين اساس يا «مَعِيْن» از مادّه «معن» (بر وزن صحن) به معناى جارى است، اشاره به اين كه: در آنجا چشمه هايى از شراب طهور در جريان است كه هر لحظه پيمانه ها را از آن پر مى كنند و گرداگرد بهشتيان مى گردانند، چنان نيست كه اين شراب طهور پايان گيرد، و يا براى تهيه آن نياز به زحمت و درد و رنجى باشد، يا كهنه و خراب و فاسد شود.

و يا از «عين» گرفته شده، و «ميم» آن زائده است، و به معناى آبى است كه، با چشم ديده مى شود، هر چند جارى نباشد. ولى، بيشتر مفسران آن را به همان معناى آب جارى تفسير كرده اند.(4)

[مَغارات:]

«مَلْجَأً أَوْ مَغاراتٍ»

«مَغارات» از مادّه «غَوْر» جمع «مَغارَه» به معناى «غار» است.(5)

[مغافير:]

«تحريم/ شأن نزول»

«مغافير» صمغى بوده كه از يكى از درختان «حجاز» به نام «عرفط» (بر وزن هرمز) تراوش مى كرد و بوى نامناسبى داشت و پيامبر صلى الله عليه و آله مقيّد بود كه هرگز بوى نامناسبى از دهان يا لباسش احساس نشود، بلكه به عكس، اصرار داشت هميشه خوشبو و


1- فتح، آيه 25( ج 22، ص 101)
2- فاطر، آيه 11( ج 18، ص 222)
3- احزاب، آيه 18( ج 17، ص 253)
4- مؤمنون، آيه 50( ج 14، ص 274)؛ صافات، آيه 45( ج 19، ص 67)؛ واقعه، آيه 18( ج 23، صفحه 223)؛ ملك، آيه 30( ج 24، ص 366)
5- توبه، آيه 57( ج 7، ص 532)

ص: 541

معطر باشد!(1)

[مغبون:]

«ذلِكَ يَوْمُ التَّغابُنِ»

«مغبون» از مادّه «غَبْن» به معناى بازنده است.(2)

[مُغْتَسَل:]

«هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ»

«مُغْتَسَل» از مادّه «إِغتسال- غَسْل» به معناى آبى است كه با آن شستشو مى كنند، و بعضى آن را به معناى محل شستشو دانسته اند، ولى معناى اول صحيح تر به نظر مى رسد، و به هر حال توصيف آن آب، به خنك بودن شايد اشاره اى به تأثير مخصوص شستشو با آب سرد براى بهبود و سلامت تن باشد، همان گونه كه در طب امروز، نيز ثابت شده است. و نيز اشاره لطيفى است بر اين كه: كمال آب شستشو در آن است كه از نظر پاكى و نظافت همچون آب نوشيدنى باشد!(3)

[مُغْرِب:]

«مُغْرِب»، به معناى كسى است كه كارهاى عجيب و غريب انجام مى دهد.(4)

[مَغْرَم:]

«مَا يُنْفِقُ مَغْرَماً»

«مَغْرَم» همان گونه كه در «مجمع البيان» آمده است، از مادّه «غُرم» (بر وزن جُرْم) در اصل، به معناى ملازم چيزى بودن است، و سپس به همين تناسب، به شخص «طلبكار» و «بدهكار» كه يكديگر را رها نمى كنند، و ملازم همند، «غريم» گفته شده است.

«غرامت» نيز، به اين تناسب گفته مى شود كه ملازم انسان است، و تا نپردازند از او جدا نخواهد شد، به «عشق شديد» نيز «غرام» گويند؛ چون در روح انسان آنچنان نفوذ مى كند كه، جدايى پذير نيست، و «مَغْرَم» از نظر معنا، مساوى «غرامت» است.(5)

[مُغْرَمُون:]

«إِنَّا لَمُغْرَمُونَ»

«مُغْرَمُون» از مادّه «غرامت» به معناى زيان كردن، و از دست دادن وقت وسرمايه است.(6)

[مغيرات:]

«فَالْمُغيراتِ صُبْحاً»

«مغيرات» جمع «مغيرة» از مادّه «اغارة» به معناى هجوم و حمله به دشمن است، و از آنجا كه گاهى اين هجوم و حمله به منظور گرفتن اموال صورت مى گيرد، گاه اين واژه به معناى معمول در فارسى غارت كردن و گرفتن اموال ديگران، به كار مى رود.

بعضى گفته اند: در مادّه اين لغت، هجوم و


1- تحريم، شأن نزول( ج 24، ص 284)
2- تغابن، آيه 9( ج 24، ص 206)
3- ص، آيه 42( ج 19، ص 316)
4- ذاريات، آيه 40( ج 22، ص 376)
5- توبه، آيه 98( ج 8، ص 119)؛ طور، آيه 40( ج 22، ص 469)؛ قلم، آيه 46( ج 24، ص 424)
6- واقعه، آيه 66( ج 23، ص 261)

ص: 542

حمله با اسب نهفته شده است، ولى موارد استعمال آن به خوبى نشان مى دهد كه اگر در آغاز، اين قيد وجود داشته، تدريجاً حذف گرديده است.

و اين كه بعضى احتمال داده اند: منظور از «مغيرات» در اينجا «قبائل و طوائف مهاجم» است كه به سوى ميدان نبرد، و يا با عجله به سوى «منى حركت مى كنند، بعيد به نظر مى رسد؛ چرا كه آيه «وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً» مسلماً توصيفى براى اسب ها يا شتران بود، نه صاحبان آنها، اين آيه نيزادامه همان است.(1)

[مَفاتِحُ:]

«وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ»

«مَفاتِحُ» جمع «مِفْتَح» (بر وزن بهتر) به معناى «كليد» است، و نيز ممكن است جمع «مَفْتَح» (بر وزن دفتر) به معناى «خزينه» و مركز نگاهدارى چيزى بوده باشد.

در صورت اول، معناى آيه چنين مى شود:

تمام كليدهاى غيب به دست او است، و در صورت دوم تمام خزانه هاى غيب.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: هر دو معنا در يك عبارت مراد باشد، و همان طور كه در علم اصول اثبات كرده ايم، استعمال يك لفظ در چند معنا مشكلى ندارد. و در هر صورت اين دو لازم و ملزوم يكديگرند؛ زيرا هر كجا خزانه اى است، كليدى وجود دارد.

ولى بيشتر به نظر مى رسد «مفاتح» به معناى كليدها باشد، نه خزائن؛ زيرا هدف در اينجا بيان علم خدا است و آن با مسأله كليد كه وسيله آگاهى از ذخائر مختلف است، متناسب تر مى باشد، در دو مورد ديگر كه كلمه «مفاتح» در قرآن به كار رفته، نيز منظور از آن كليد است.(2)

[مفاتيح:]

«إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ»

«مفاتيح» جمع «مفتاح» به معناى «كليد» است.(3)

[مَفاز:]

«إِنَّ لِلْمُتَّقينَ مَفازاً»

«مَفاز» «اسم مكان» يا «مصدر ميمى» از مادّه «فوز» به معناى «رسيدن به خير و نيكى توأم با سلامت» است، و به معناى نجات و پيروزى كه لازمه اين معناست نيز آمده، و با توجّه به اين كه «مَفازاً» به صورت نكره ذكر شده، اشاره به پيروزى عظيم و رسيدن به خير و سعادت بزرگى است.(4)

[مَفازَه:]

«الَّذينَ اتَّقَوْا بِمَفازَتِهِمْ»

«مَفازَه» از مادّه «فوز»، مصدر ميمى و به معناى «فلاح و رستگارى و پيروزى» است


1- عاديات، آيه 3( ج 27، ص 267)
2- انعام، آيه 59( ج 5، ص 334)؛ قصص، آيه 76( ج 16، ص 166)
3- قصص، آيه 76( ج 16، ص 166)
4- نبأ، آيه 31( ج 26، ص 60)

ص: 543

و «با» در «بِمُفازَتِهِم» يا براى ملابست است، يا سببيت، در صورت اول معناى آيه چنين مى شود: «خداوند آنها را نجاتى همراه با رستگارى و پيروزى مى دهد» و در صورت دوم معناى آيه اين است: «خداوند آنها را به سبب رستگاريشان (كنايه از اعمال صالح و ايمان است) نجات و رهايى مى بخشد».(1)

[مُفْتَرىً:]

«إِلَّا سِحْرٌ مُّفْتَرىً»

تعبير به «مُفْتَرىً» از مادّه «فريه» به معناى تهمت و دروغ، از اين نظر است كه مى خواستند بگويند: موسى عليه السلام اين نسبت را به دروغ بر خدا بسته!(2)

[مَفْتُون:]

«بِأَيِّكُمُ الْمَفْتُونُ»

«مَفْتُون» اسم مفعول از «فتنه»، به معناى ابتلاء، و در اينجا، به معناى ابتلاى به جنون است.(3)

[مَفَرّ:]

«يَوْمَئِذٍ أَيْنَ الْمَفَرُّ»

«مَفَرّ» اسم مكان است از «فرار» و بعضى احتمال داده اند: مصدر بوده باشد، ولى، اين احتمال در اينجا بعيد به نظر مى رسد.(4)

[مُفْرَط:]

«وَ أَنَّهُمْ مُّفْرَطُونَ»

«مُفْرَط» از مادّه «فَرَط» (بر وزن فقط) به معناى پيشگام و متقدم است.(5)

[مَقابِر:]

«حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ»

«مَقابِر» از مادّه «قَبْر» جمع «مقبرة» به معناى محل قبر ميت است، و زيارت كردن مقابر در اينجا يا كنايه از مرگ است، (طبق بعضى از تفاسير) و يا به معناى رفتن به سراغ قبرها براى شماره كردن و تفاخر نمودن (طبق تفسير مشهور).(6)

[مَقالِيد:]

«لَهُ مَقاليدُ السَّمَاواتِ»

«مَقالِيد» از مادّه «قَلْد» به گفته غالب ارباب لغت، جمع «مقليد» است (هر چند «زمخشرى» در «كشّاف» مى گويد: اين كلمه مفردى از جنس خود ندارد) و «مقليد» و «اقليد» هر دو به معناى «كليد» است، و به گفته «لسان العرب» و بعضى ديگر، اصل آن از «كليد» فارسى گرفته شده، و در عربى نيز، به همين معنا استعمال مى شود.

بنابراين «مَقالِيْدُ السَّمَاواتِ وَ الارْضِ» به معناى كليدهاى آسمان ها و زمين مى باشد.

به گفته بعضى از فرهنگ نويسان فارسى:

«كليد» معربش «اقليد» و «اكليل» و «مقلاد»


1- زمر، آيه 61( ج 19، ص 543)
2- قصص، آيه 36( ج 16، ص 95)
3- قلم، آيه 6( ج 24، ص 380)
4- قيامت، آيه 10( ج 25، ص 292)
5- نحل، آيه 62( ج 11، ص 311)
6- تكاثر، آيه 2( ج 27، ص 301)

ص: 544

ابزارى است كه به آن قفل را گشايند و بندند.

اين كلمه در بسيارى از مواقع، به صورت كنايه از تسلط كامل بر چيزى به كار مى رود، گفته مى شود: كليدِ اين كار در دست من است، يعنى راه و برنامه و شرايط پيروزى آن، همه در اختيار من قرار دارد.(1)

[مَقامِعُ:]

«مَقامِعُ مِنْ حَدِيدٍ»

«مَقامِعُ» از مادّه «قَمْع» جمع «مقمع» (بر وزن منبر) به معناى تازيانه يا عمود آهنينى است كه براى جلوگيرى يا مجازات كسى بر او مى كوبند.(2)

[مَقْبُوح:]

«هُمْ مِّنَ الْمَقْبُوحِينَ»

«مَقْبُوح» از مادّه «قبح» به معناى زشتى است، و اين كه بعضى از مفسران «مَقْبُوح» را به معناى «مطرود» يا رسوا يا مغضوب و مانند آن تفسير كرده اند، همه، تفسير به لازمِ مطلب است و گرنه، معناى «مَقْبُوح» واضح است.(3)

[مَقْت:]

«لَمَقْتُ اللَّهِ أَكْبَرُ»

«مَقْت» در لغت به معناى «بغض و عداوت شديد» است، اين آيه نشان مى دهد كه، افراد بى ايمان هر چند نسبت به خود، عداوت شديد پيدا مى كنند، خشم خداوند نسبت به آنها از آن هم شديدتر است.

و به معناى «بغض شديد نسبت به كسى است كه كار قبيحى را انجام داده است» و لذا در ميان عرب جاهلى، كسى كه همسر پدرش را به نكاح خود در مى آورد «نكاح مقت» مى گفتند. در جمله «كَبُرَ مَقْتاً» واژه «مَقْت» با «كَبُرَ» كه آن نيز دليل بر شدت و عظمت است، توام شده، و دليل بر خشم عظيم خدا است نسبت به گفتار خالى از عمل.

«علامه طباطبايى» در «الميزان» مى گويد:

«فرق است بين اين كه انسان سخنى را بگويد كه انجام نخواهد داد، و بين اين كه، كارى كه مى گويد را انجام ندهد، اولى دليل بر نفاق است و دومى دليل بر ضعف اراده».(4)

[مُقْتَحِم:]

«هذا فَوْجٌ مُّقْتَحِمٌ»

«مُقْتَحِم» از مادّه «اقتحام» به معناى وارد شدن در كار شديد و خوفناك است، و غالباً به ورود در كارها، بدون مطالعه و فكر قبلى نيز اطلاق مى شود.(5)


1- زمر، آيه 63( ج 19، ص 546)؛ شورى آيه 12( ج 20، ص 391)
2- حجّ، آيه 21( ج 14، ص 68)
3- قصص، آيه 42( ج 16، ص 104)
4- غافر، آيه 10( ج 20، ص 53)؛ صفّ، آيه 3( ج 24، ص 74)
5- ص، آيه 59( ج 19، ص 342)

ص: 545

[مُقْتِر:]

«وَ عَلَى الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ»

«مُقْتِر» به معناى تنگدست است (از مادّه «قَتْر» به معناى بخل و تنگ نظرى نيز آمده است).(1)

[مُقْتَرِنِين:]

«الْمَلائِكَةُ مُقْتَرِنِينَ»

«مُقْتَرِنِين» از مادّه «إِقتران» به معناى «متتابعين» يا «متعاضدين» آمده، و بعضى گفته اند اقتران در اينجا به معناى تقارن است.(2)

[مقتسمين:]

«عَلَى الْمُقْتَسِمينَ»

«مقتسمين» از مادّه «إِقتسام- قَسْم» به معناى تجزيه گران است.(3)

[مُقْتَصِد:]

«وَ مِنْهُم مُّقْتَصِدٌ»

«مُقْتَصِد» از مادّه «إِقتصاد- قَصْد» به معناى ميانه رو مى باشد.(4)

[مَقْرَبَة:]

«يَتيماً ذا مَقْرَبَةٍ»

«مَقْرَبَة» به معناى قرابت و خويشاوندى است، و تأكيد روى يتيمان خويشاوند نيز به خاطر ملاحظه اولويت ها است، و گرنه همه يتيمان را بايد اطعام و نوازش نمود، اين نشان مى دهد: خويشاوندان در مورد يتيمان فاميل خود مسئوليت سنگين ترى دارند. از اين گذشته، سوء استفاده هايى كه مخصوصاً در آن عصر در اين زمينه نسبت به اموال يتيمان خويشاوند مى شده، ايجاب مى كرده است كه هشدار خاصى در مورد اين گردنه صعب العبور داده شود.

«ابوالفتوح رازى» معتقد است: «مَقْرَبَه» از مادّه «قرابت» نيست، بلكه از مادّه «قُرَب» است و اشاره به يتيمانى است كه از شدت گرسنگى گويى پهلوهايشان به هم چسبيده است، ولى اين تفسير بسيار بعيد به نظر مى رسد.(5)

[مُقَرَّنِين:]

«مُّقَرَّنينَ فِى الأَصْفادِ»

«مُقَرَّنِين» از مادّه «قرن» و «اقتران» به معناى نزديكى و اجتماع دو يا چند چيز است، منتها هنگامى كه به باب تفعيل برده شود، از آن «تكثير» استفاده مى شود، بنابراين روى هم رفته كلمه «مُقَرَّنِين» به معناى كسانى است كه بسيار به يكديگر نزديك شده اند. و به طنابى كه اشياء را با آن مى بندند، «قرن» مى گويند و نيز به كسى كه با غل و زنجير دست و پايش را به هم مى بندند- به همين مناسبت- «مقرن» مى گويند.(6)


1- بقره، آيه 236( ج 2، ص 236).
2- زخزف، آيه 53( ج 21، ص 98).
3- حجر، آيه 90( ج 11، ص 159).
4- فاطر، آيه 32( ج 18، ص 281).
5- بلد، آيه 15( ج 27، ص 47).
6- ابراهيم، آيه 49( ج 10، ص 439)؛ فرقان، آيه 13( ج 15، ص 49)؛ ص، آيه 38( ج 19، 307).

ص: 546

[مُقْرِنِيْن:]

«مَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ»

«مُقْرِنِيْن» از مادّه «اقْران»، به معناى قدرت و توانايى داشتن بر چيزى است، بعضى از ارباب لغت نيز گفته اند: به معناى «ضبط كردن» و نگهدارى چيزى مى باشد، و در اصل به معناى قرين چيزى واقع شدن بوده، كه لازمه آن توانايى بر نگهدارى و ضبط آن است.(1)

[مُقْسِطِين:]

«يُحِبُّ الْمُقْسِطينَ»

«مُقْسِطِين» از مادّه «قسط» است، و آن در اصل به معناى سهم عادلانه است، و هنگامى كه به صورت فعل ثلاثى مجرد استعمال شود (قسط بر وزن ضرب) به معناى ظلم كردن و گرفتن سهم عادلانه ديگرى است، اما هنگامى كه به صورت ثلاثى مزيد به كار رود و «اقسط» گفته شود، به معناى عدالت و دادن سهم عادلانه هر كس به خود او است.(2)

[مُقْنِعِى:]

«مُقْنِعي رُؤُسِهِمْ»

«مُقْنِعِى» از مادّه «اقناع» به معناى سر به آسمان كشيدن است.(3)

[مُقوِين:]

«وَ مَتاعاً لِّلْمُقْوينَ»

در معناى «مُقوِين» دو تفسير آمده: نخست اين كه از مادّه «قواء» (بر وزن كتاب) به معناى «بيابان خشك و خالى» است، بنابراين، «مُقوِين» به كسانى مى گويند كه در بيابان ها گام مى نهند، و از آنجا كه افراد باديه نشين غالباً فقيرند، گاه، اين تعبير در معناى «فقير» نيز به كار رفته است. تفسير دوم اين كه از مادّه «قوّت» و به معناى «نيرومندان» است، بنابراين، واژه مزبور از لغاتى است كه در دو معناى متضاد به كار مى رود.(4)

[مُقِيت:]

«عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ مُّقيتاً»

«مُقِيت» در اصل، از مادّه «قُوْت» به معناى غذايى است كه جان انسان را حفظ مى كند، بنابراين «مقيت» كه اسم فاعل از باب افعال است به معناى كسى است كه قُوت ديگرى را مى پردازد و از آنجا كه چنين كسى حافظ حيات او است، كلمه «مقيت» به معناى «حافظ» نيز به كار رفته.

و نيز شخصى كه قُوت مى دهد، حتماً توانايى بر اين كار دارد، به همين جهت اين كلمه به معناى «مقتدر» نيز آمده و چنين كسى مسلماً حساب زيردستان خود را دارد،


1- زخرف، آيه 13( ج 21، ص 33)
2- حجرات، آيه 9( ج 22، ص 177)
3- ابراهيم، آيه 43( ج 10، ص 427)
4- واقعه، آيه 73( ج 23، ص 269)

ص: 547

به همين دليل، به معناى «حسيب» نيز آمده است و در آيه فوق، تمام اين معانى ممكن است از كلمه «مقيت» اراده شود.(1)

[مَقِيل:]

«وَ أَحْسَنُ مَقيلًا»

«مَقِيْل» از مادّه «قَيْلُولة» به معناى «محل استراحت در نيمه روز» است (از مادّه «قيلوله» به معناى خواب نيم روز آمده است).(2)

[مكاتبه:]

«فَكَاتِبُوهُمْ إِنْ عَلِمْتُمْ»

«مكاتبه» از مادّه «كتابت» و «كتابت» در اصل از مادّه «كتب» (بر وزن كسب) به معناى «جمع» است، و اين كه: نوشتن را كتابت مى گويند به خاطر آن است كه حروف و كلمات را در يك عبارت جمع مى كند، و چون در «مكاتبه» قرار دادى ميان «مولا» و «عبد» نوشته مى شود آن را «مكاتبه» ناميده اند.

«عقد مكاتبه» يك نوع قرار داد است كه ميان اين دو نفر بسته مى شود، و عبد موظف مى گردد، از طريق كسب آزاد، مالى تهيه كرده و به اقساطى كه براى او قابل تحمل باشد به «مولا» بپردازد و آزادى خود را باز يابد، و دستور داده شده است كه مجموع اين اقساط، بيش از قيمت عبد نباشد. و نيز اگر به عللى عبد، از پرداختن اقساط عاجز شد، بايد از بيت المال و سهم زكات اقساط او پرداخته و آزاد گردد، حتى بعضى از فقهاء تصريح كرده اند: اگر زكاتى به مولا تعلق گيرد، خود او بايد اقساط بدهى عبد را از باب زكات حساب كند. اين عقد يك عقد لازم است و هيچ يك از طرفين حق فسخ آن را ندارد (البته مكاتب بر دو قسم است:

مطلق و مشروط. در مكاتب مطلق به هر مقدار كه عبد پرداخت كند آزاد مى شود و اما در مشروط تا آخرين قسط را نپردازد، هيچ آزادى ندارد).(3)

[مَكَانَة:]

«اعْمَلُوا عَلى مَكَانَتِكُمْ»

«مَكَانَة» مصدر يا اسم مصدر، به معناى قدرت بر چيزى داشتن است و به معناى محل توقف است، و در اينجا اشاره به اين است كه: خدا مى تواند آنها را در همان محل توقفشان، از شكل انسانى بيرون برد، هم تغيير صورت دهند، و هم توانايى بر حركت نداشته باشند، درست مانند مجسمه هاى بى روح.

در اين كه: «مَكَانَة» از چه ماده است؟ و چه معنايى دارد؟ غالباً مفسران و ارباب لغت آن را به معناى محل و جايگاه و منزلت و از


1- نساء، آيه 85( ج 4، ص 57)
2- فرقان، آيه 24( ج 15، ص 78)
3- نور، آيه 33( ج 14، ص 501)

ص: 548

مادّه «كون» دانسته اند، ولى تصريح مى كنند چون واژه «مكان» زياد به اين صورت استعمال شده، تصور شده «ميم» در آن اصلى است، و لذا جمع مكسر آن را «امكنه» آورده اند، اما در «لسان العرب» اين احتمال نيز داده شده كه از مادّه «مكنة» و «تمكن» بوده باشد كه به معناى توانايى و قدرت است، به هر حال، در صورت اول مفهوم آيه اين مى شود كه: شما بر موضع خود باشيد و در صورت دوم معنا اين مى شود كه: هر چه در توان داريد انجام دهيد.(1)

[مَكْر:]

«وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ»

«مَكْر» در لغت عرب با آنچه در فارسى امروز از آن مى فهميم تفاوت بسيار دارد «در فارسى امروز مكر» به نقشه هاى شيطانى و زيان بخش گفته مى شود، در حالى كه در لغت عرب هر نوع چاره انديشى را «مكر» مى گويند كه گاهى خوب و گاهى زيان آور است.

«مكر» در اصل، به معناى تابيدن و پيچيدن و چاره انديشيدن و منصرف ساختن ديگرى است و به همين دليل، به هر كار انحرافى كه توأم با اخفاء و پنهانكارى باشد نيز گفته شده است و اختصاص به نقشه هاى زيان بخش كه در فارسى امروز در آن استعمال مى شود ندارد، بنابراين، هم در چاره انديشى هاى بد به كار مى رود و هم چاره انديشى هاى خوب، و در آنجا كه به خدا نسبت داده مى شود، معناى دوم آن مراد است.

«مكر» در سوره «يونس»، كه به معناى هر گونه چاره انديشى است، اشاره به توجيهات ناروا و راه هاى فرارى است كه مشركان در برابر آيات پروردگار و ظهور بلاها و نعمت ها مى انديشيدند.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: الْمَكْرُ صَرْفُ الْغَيْرِ عَمَّا يَقْصُدُهُ: «مكر آن است كه كسى را از رسيدن مقصودش باز دارند».

بنابراين، هنگامى كه اين واژه در مورد خداوند به كار مى رود به معناى خنثى كردن توطئه هاى زيانبار است، و هنگامى كه درباره مفسدان به كار مى رود به معناى جلوگيرى از برنامه هاى اصلاحى است.(2)

[مَكْظُوم:]

«وَ هُوَ مَكْظُومٌ»

«مَكْظُوم» از مادّه «كظم» (بر وزن هضم) به معناى گلوگاه است، و «كظم سقاء» به معناى


1- هود، آيه 93( ج 9، ص 259)؛ يس، آيه 67( ج 18، ص 458)؛ زمر، آيه 39( ج 19، ص 459)
2- آل عمران، آيه 54( ج 2، ص 659)؛ انعام، آيه 123( ج 5، ص 529)؛ يونس، آيه 21( ج 8، 321)؛ ابراهيم، آيه 46( ج 10، ص 436)؛ نمل، آيه 50( ج 15، ص 526)؛ فاطر، آيه 10( ج 18، ص 215)

ص: 549

بستن دهان مشك بعد از پرشدن است، به همين مناسبت، به كسانى كه بسيار خشمگين يا غمناك مى شوند و خويشتن دارى مى كنند، «كاظم» گفته مى شود و باز به همين مناسبت، اين واژه در معناى «حبس» نيز به كار رفته. بنابراين، «مكظوم» در آيه دو معنا مى تواند داشته باشد، مملوّ بودن از خشم و اندوه، و يا محبوس بودن در شكم ماهى، ولى معناى اول چنان كه گفتيم، مناسب تر است.(1)

[مَكَّنَّا:]

«إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي الأَرْضِ»

«مَكَّنَّا» از مادّه «تمكين»، و «تمكين» به معناى فراهم ساختن وسائل و ابزار كار است، اعم از آلات و ادوات لازم، يا علم و آگاهى كافى وتوان ونيروى جسمى وفكرى.(2)

[مكنون:]

«اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ»

«مكنون» از مادّه «كِنّ» به معناى «پوشيده» است، و در اينجا منظور پوشيده بودن در صدف است؛ زيرا مرواريد به هنگامى كه در صدف قرار دارد، و هيچ دستى به آن نرسيده از هميشه شفافتر و زيباتر است، به علاوه ممكن است اشاره به اين معنا باشد كه، آنها از چشم ديگران كاملًا مستورند، نه دستى به آنها رسيده، و نه چشمى بر آنها افتاده است!(3)

[مِكْيال:]

«وَ لا تَنْقُصُوا الْمِكْيالَ»

«مِكْيال» از مادّه «كَيْل» و «مِيْزان» از مادّه «وَزْن» به معناى پيمانه و ترازو است، و كم كردن آنها به معناى كم فروشى و نپرداختن حقوق مردم است.(4)

[مَكِينٍ:]

«عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكينٍ»

«مَكِينٍ» از مادّه «مكانت» به معناى «مقام و منزلت» است، و به طورى كه از كلمات «راغب» در «مفردات» و بعضى ديگر از مفسران استفاده مى شود: اين ماده در اصل «اسم مكان» از مادّه «كَون» است، سپس بر اثر كثرت استعمال، آن را به منزله مادّه فعل قرار داده و «تمكن» از آن مشتق شده است، مانند: «تَمَسْكن» كه از مادّه «سكون» است.

«مَكِينٍ» به معناى كسى است كه صاحب منزلت و «مكانت» است، اساساً بايد رسول، شخص بزرگ و فرد بر جسته اى باشد كه بتواند نمايندگى و رسالت او را به عهده گيرد، و كاملًا مقرب و نزديك به او باشد.(5)


1- قلم، آيه 48( ج 24، ص 426)
2- حجّ، آيه 41( ج 14، ص 132)
3- واقعه، آيه 23( ج 23، ص 226)
4- هود، آيه 84( ج 9، ص 243)
5- تكوير، آيه 20( ج 26، صفحات 203، 204)

ص: 550

[مَلَأ:]

«أَ لَمْ تَرَ إِلَى الْمَلَإِ»

«مَلَأ» معمولًا به جمعيتى گفته مى شود كه عقيده واحدى براى خود انتخاب كرده اند و اجتماع و شكوه ظاهرى آنها چشم ها را پر مى كند؛ زيرا مادّه اصلى اين لغت به معناى «پر كردن» است، و در قرآن مجيد اين تعبير بيشتر در مورد جمعيت هاى خودخواه و خودكامه اى كه ظاهرى آراسته، و باطنى آلوده دارند، و صحنه هاى مختلف اجتماع را با وجود خود پر مى كنند، اطلاق شده است.

و معمولًا در آياتى از قبيل آيات مورد بحث (سوره يونس)، به معناى دار و دسته و اطرافيان و مشاوران مى آيد.

و اگر مى بينيم تنها سخن از بعثت «موسى عليه السلام به سوى «فرعون» و «مَلأ» به ميان آمده، در حالى كه «موسى عليه السلام مبعوث به همه فرعونيان و «بنى اسرائيل» بود؛ به خاطر آن است كه: نبض جامعه ها در دست هيئت هاى حاكمه و دارو دسته آنها است، و آنان هستند كه امت ها را فاسد مى كنند، بنابراين هر برنامه اصلاحى و انقلابى، اول بايد آنها را هدف گيرى كند.

در سوره «ص»، «ملأ» اشاره به اشراف و سرشناسان «قريش» است كه به سراغ «ابوطالب» رفتند و بعد از بيرون آمدن از آن مجلس، به يكديگر و يا به پيروان خود مى گفتند: دست از بتها برنداريد، و معبودهايتان را محكم بچسبيد.

«مَلَاء» اشراف از خود راضى هستند كه همه جا مستضعفان را به مسخره مى گيرند، آنها را موجوداتى پست و در خور تحقير مى پندارند؛ چرا كه زر و زور ندارند، نه تنها آنها را مسخره مى كنند، كه افكارشان- هر قدر بلند باشد- و مكتبشان- هر اندازه ريشه دار- و اعمالشان- هر چند كاملًا حساب شده- به پندار آنها در خور تحقيرند، و به همين دليل، پند و اندرز، هشدار و اعلام خطر در آنها اثر نمى كند، تنها تازيانه هاى عذاب دردناك الهى بايد بر پشت آنها نواخته شود.(1)

[ملأ اعلى ]

«إِلَى الْمَلَإِ الأَعْلَى

«ملأ اعلى به معناى فرشتگان عالم بالا است؛ زيرا «ملأ» در اصل به جماعت و گروهى گفته مى شود كه: بر نظر واحدى اتفاق دارند، و چشم ديگران را با اين هماهنگى و وحدت پر مى كنند، و اشراف و اعيان و اطرافيان مراكز قدرت را نيز «ملأ» مى گويند؛ زيرا كه وضع ظاهرى آنها


1- بقره، آيه 246( ج 2، ص 275)؛ اعراف، آيات 60، 103( ج 6، صفحات 267، 336)؛ يونس، آيه 75( ج 8، ص 436)؛ هود، آيه 38( ج 9، 116)؛ ص، آيه 6( ج 19، ص 235)؛ زخرف، آيه 46( ج 21، ص 90)

ص: 551

چشم پركن است، ولى هنگامى كه توصيف به «اعلى مى شود، اشاره به ملائكه كرام و فرشتگان والامقام حق است.(1)

[مُلْتَحَد:]

«مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَداً»

«مُلْتَحَد» از مادّه «لحد» (بر وزن مهد) به معناى حفره اى است كه از وسط، به يكى از دو طرف مايل شده باشد (همانند لحدى كه براى قبر مى سازند) و به همين جهت، «مُلْتَحَد» به جايى گفته مى شود كه: انسان تمايل به آن پيدا مى كند، و سپس به معناى «ملجأ و پناهگاه» آمده است و به معناى حفره اى است كه در كنار قرار گرفته باشد، شبيه آنچه براى مردگان در عمق قبر كنده مى شود كه در يكسوى عمق قبر مقدارى پيشروى به يك طرف مى كنند، و جسم مرده را در آن مى گذارند، تا خاك به روى او ريخته نشود، و از آسيب جانوران نيز محفوظتر بماند، سپس به هر مكان و پناهگاه مطمئن ديگرى اطلاق شده است.(2)

[مَلْجَأ:]

«لَوْ يَجِدُونَ مَلْجَأً»

«مَلْجَأ» از مادّه «لَجْأ- لُجُوء» به معناى پناهگاه است همچون قلعه هاى محكم و يا مانند آن.(3)

[ملح:]

«هذا مِلْحٌ أُجاجٌ»

«ملح» به معناى شور يا آب شور است كه به راحتى از گلو پايين نمى رود.(4)

[مُلك:]

«لَهُ مُلْكُ السَّمَاواتِ»

«مُلك» (بر وزن كُرك) چنان كه «راغب» در «مفردات» گويد: به معناى در اختيار گرفتن چيزى و حاكميت بر آن است.(5)

[مِلْك، مَلْك:]

«مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنَا»

«مَلْك» (بر وزن درك) و «مِلْك» (بر وزن پلك) هر دو به معناى مالك بودن چيزى است و منظور بنى اسرائيل اين بوده كه ما صاحب اختيار و مالك اين كار نبوديم بلكه آن چنان تحت تأثير واقع شديم كه دل و دين از كف ما ربوده شد. بعضى از مفسران اين جمله را مربوط به اقليتى از بنى اسرائيل دانسته اند كه عبادت گوساله نكردند (مى گويند: ششصد هزار نفر از آنها گوساله پرست شدند، فقط دوازده هزار نفر بر توحيد باقى ماندند) ولى تفسيرى كه در آيه گفتيم صحيح تر به نظر مى رسد.

«مِلك» (بر وزن پِلك) هميشه دليل بر


1- صافات، آيه 8( ج 19، ص 30)
2- كهف، آيه 27( ج 12، ص 432)؛ جنّ، آيه 22( ج 25، ص 137)
3- توبه، آيه 57( ج 7، ص 532)
4- فرقان، آيه 53( ج 15، ص 141)؛ فاطر، آيه 12( ج 18، ص 224)
5- فرقان، آيه 2( ج 15، ص 20)

ص: 552

حاكميت و تصرف مالكانه نيست، و به اين ترتيب: هر مُلكى، مِلك است، در حالى كه هر مِلكى، مُلك نيست.(1)

[ملك كبير:]

«وَ مُلْكاً كَبيراً»

براى «نعيم» و «ملك كبير» تفسيرهاى زيادى شده، از جمله در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «معناى آيه اين است: ملكى است كه هرگز زائل نمى شود و فنا نمى پذيرد». يا نعمت هاى بهشتى آن قدر گسترده است كه از نظر كثرت به وصف نمى آيد. يا اين كه «ملك كبير» آن است كه فرشتگان به هنگام دخول بر بهشتيان اذن مى گيرند، و با سلام به آنها تحيت مى گويند.

يا بهشتيان هر چه اراده كنند به آن دست مى يابند. يا پايين ترين فرد بهشتى قلمرو ملكش به اندازه اى است كه وقتى نگاه مى كند فاصله هزار سال راه را مى بيند! و يا به معناى ملك دائمى و ابدى و توأم با تحقق تمام آرزوها است.

واژه «نعيم» كه در لغت به معناى «نعمت هاى فراوان» است، و «ملك كبير» كه از عظمت و وسعت باغ هاى بهشتيان خبر مى دهد، مفهوم وسيع و گسترده اى دارند كه همه تفسيرهاى فوق را شامل مى شوند.(2)

[مَلَكُوت:]

«مَلَكُوتَ السَّمَاواتِ»

منظور از «ملكوت» در اينجا حكومت مطلقه خداوند بر سراسر عالم هستى است.

«مَلَكُوت» از ريشه «ملك» (بر وزن حكم) به معناى «حكومت و مالكيت» است و اضافه «واو» و «ت» به آن براى تأكيد و مبالغه مى باشد، مفهوم آيه چنين مى شود:

حاكميت و مالكيت بى قيد و شرط همه چيز، به دست قدرت خدا است، و چنين خداوندى از هر گونه عجز و ناتوانى، منزّه و مبرّا است، و در اين صورت، احياء مردگان، و پوشيدن لباس حيات بر استخوانهاى پوسيده، و خاكهاى پراكنده، مشكلى براى او ايجاد نخواهد كرد، چون چنين است، به طور يقين همه شما به سوى او باز مى گرديد، و معاد حق است.(3)

[مَلُوم:]

«فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَّحْسُوراً»

تعبير به «مَلُوم» از مادّه «لَوْم» اشاره به اين است كه گاه بذل و بخشش زياد، نه تنها انسان را از فعاليت و ضروريات زندگى بازمى دارد بلكه زبان ملامت مردم را بر او مى گشايد.(4)


1- طه، آيه 87( ج 13، ص 299)؛ فرقان، آيه 2( ج 15، ص 21)
2- انسان، آيه 20( ج 25، ص 370)
3- انعام، آيه 75( ج 5، ص 383)؛ اعراف، آيه 185( ج 7، ص 54)؛ مؤمنون، آيه 88( ج 14، ص 320)؛ يس، آيه 83( ج 18، ص 498)
4- اسراء، آيه 29( ج 12، ص 109)

ص: 553

[مِلَّة:]

«مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفاً»

«مِلَّة» به معناى «دين و آئين» است، تنها تفاوتى كه با يكديگر دارند اين است كه:

كلمه ملت به خداوند اضافه نمى شود و «مِلَّةَ اللَّه» نمى گويند، بلكه به پيامبر صلى الله عليه و آله اضافه مى شود، در حالى كه كلمه «دين» هم به خدا اضافه مى شود، هم به پيامبر صلى الله عليه و آله و هم به افراد.(1)

[مُلِيم:]

«الْحُوتُ وَ هُوَ مُليمٌ»

«مُلِيم» در اصل از مادّه «لوم» به معناى ملامت است و معناى «لائم» را مى دهد و در اينجا منظور اين است كه: خود را ملامت نمود.

«مُلِيْم» اسم فاعل از باب «افعال» از مادّه «لوم» به معناى سرزنش است، و در اين گونه موارد به معناى كسى است كه مرتكب كارى مى شود كه در خور ملامت است.

تعبير «هُوَ مُلِيْم» (او شايسته سرزنش است)، اشاره به اين است كه: نه تنها مجازات الهى اين قوم را محو كرد، بلكه تاريخى كه از آنها باقى مانده، نام ننگين و اعمال شرم آور آنها را حفظ كرده، و از ظلم و جنايت و كبر و


1- نساء، آيه 125( ج 4، ص 191)

ص: 554

غرور آنها پرده برداشته است، به طورى كه همواره درخور سرزنش هستند.(1)

[مِمَّا:]

«وَ أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُم»

تعبير به «مِمَّا» (از چيزهايى كه ...) تعبير عامى است كه نه تنها اموال، بلكه تمام سرمايه ها و مواهب الهى را شامل مى شود، و همان گونه كه قبلًا نيز گفته ايم انفاق، مفهوم وسيعى دارد كه منحصر به مال نيست، بلكه علم و هدايت و آبروى اجتماعى، سرمايه هاى معنوى و مادى ديگر را نيز شامل مى شود.(2)

[مُمَدَّدَة:]

«في عَمَدٍ مُّمَدَّدَةِ»

«مُمَدَّدَة» از مادّه «تمديد- مَدّ» به معناى كشيده و طويل است.(3)

[مَمْدُود:]

«وَجَعَلْتُ لَهُ مَالًا مَّمْدُوداً»

«مَمْدُود» از مادّه «مَدّ» در اصل به معناى «كشيده» است كه در اينجا ناظر به گستردگى، حجم اموال او يا كشش از نظر زمان و يا از نظر مكان است. بعضى گفته اند: اموال او (وليد) به قدرى گسترده بود كه در فاصله مكّه و طائف شتران بسيار و اسب هاى فراوان و مستغلات زياد داشت. و بعضى گفته اند: باغ ها و مزارعى داشت كه غلات يكى تمام نشده ديگرى مى رسيد، به علاوه داراى صدهزار دينار طلا بود، و همه اين معانى در كلمه «مَمْدُود» جمع است.(4)

[مُمَرَّد:]

«إِنَّهُ صَرْحٌ مُّمَرَّدٌ»

«مُمَرَّد» از مادّه «تَمريد- مُرُود» به معناى صاف است.(5)

[مَمْنُون:]

«لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ»

«مَمْنُون» از مادّه «منّ» در اينجا به معناى قطع، يا نقص است، بنابراين «غَيْرُ مَمْنُون» يعنى «غير مقطوع» و بدون نقص، بعضى واژه «مَنُون» (بر وزن زبون) به معناى مرگ را، نيز از همين ماده دانسته اند و همچنين «منّت گذاردن با زبان» را، چرا كه اولى قطع و پايان عمر است، و دومى نعمت و شكر را قطع مى كند.

بعضى از مفسران، نيز گفته اند: منظور از «غَيْرُ مَمْنُون» در اينجا اين است كه، هيچگونه منتى بر مؤمنان در اين اجر و پاداش گذارده نمى شود (ولى معناى اول مناسب تر به نظر مى رسد).

و ممكن است همه اين معانى در سوره «انشقاق» جمع باشد؛ زيرا نعمت هاى آخرت بر عكس نعمت هاى دنيا كه ناپايدار و هم نقصان پذير، و غالباً آميخته با عوارض نامطلوب، و يا منت اين و آن است، هيچ گونه منت، نقصان، فناء و عوارض نامطلوب در آن راه ندارد، جاودانى، نقصان ناپذير است، خالى از هرگونه ناملايمات و هرگونه منّت است.(6)

[منّ:]

«أَنْزَلْنَا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَالسَّلْوَى

«منّ» در لغت به گفته بعضى قطرات كوچكى همچون قطرات شبنم است كه بر درختان مى نشيند و طعم شيرينى دارد، يا به تعبير ديگر، يك نوع صمغ و شيره درختى است با طعم شيرين، و بعضى گفته اند: طعم آن شيرين توأم با ترشى بوده است. طبق روايتى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله «منّ» قارچ هاى خوراكى بوده كه در آن سرزمين مى روئيده.

بعضى ديگر گفته اند: مقصود از «منّ» تمام آن نعمت هايى است كه خدا بر بنى اسرائيل «منّت» گذارده.

و يا اين كه «منّ» يك نوع عسل طبيعى بوده كه در كوه هاى مجاور آن بيابان وجود داشته، و يا شيره هاى نيروبخش مخصوص نباتى بوده كه در درختانى كه در گوشه و كنار آن


1- صافات، آيه 142( ج 19، ص 173)؛ ذاريات، آيه 40( ج 22، ص 376)
2- حديد، آيه 7( ج 23، ص 327)
3- همزه، آيه 9( ج 27، ص 342)
4- مدثّر، آيه 12( ج 25، ص 228)
5- نمل، آيه 44( ج 15، ص 510)
6- فصّلت، آيه 8( ج 20، ص 236)؛ قلم، آيه 3( ج 24، ص 379)؛ انشقاق، آيه 25( ج 26، ص 332)؛ تين، آيه 6( ج 27، ص 166)

ص: 555

بيابان مى روئيده آشكار مى گرديد.(1)

[مَنَازِلَ:]

«وَ الْقَمَرَ قَدَّرْنَاهُ مَنَازِلَ»

منظور از «مَنَازِلَ» از مادّه «نُزُول» جمع «منزل» همان منزلگاه هاى بيست و هشتگانه اى است كه ماه قبل از «محاق» و تاريكى مطلق، طى مى كند؛ زيرا هنگامى كه ماه، سى روز تمام باشد، تا شب بيست و هشتم در آسمان قابل رؤيت است، ولى در شب بيست و هشتم به صورت هلال بسيار باريك زرد رنگ، كم نور و كم فروغ در مى آيد، و در دو شب باقيمانده قابل رؤيت نيست كه آن را «محاق» مى نامند، البته در ماههايى كه بيست و نه روز است، تا شب بيست و هفتم معمولًا ماه در آسمان ديده مى شود، و دو شب باقيمانده «محاق» است.(2)

[مناسك:]

«مَنْسَكاً هُمْ نَاسِكُوهُ»

«مناسك» از مادّه «نُسُك» جمع «منسك» به معناى مطلق عبادت است، و در اينجا ممكن است تمام برنامه هاى دينى و الهى را شامل شود.(3)

[مَنَاص:]

«وَّ لاتَ حِينَ مَنَاصٍ»

«مَنَاص» از مادّه «نوص» به معناى پناهگاه و فريادرس است، مى گويند: عرب هنگامى كه حادثه سخت و وحشتناكى رخ مى داده، مخصوصاً در جنگ ها، اين كلمه را تكرار مى كرد و مى گفت: «مَنَاص؟، مَنَاص؟» يعنى پناهگاه كجا است؟، پناهگاه كجاست؟ و چون اين مفهوم با فرار مقارن است گاهى به معناى محل فرار نيز آمده است.(4)

[مَنّاع:]

«مَّنَّاعٍ لِّلْخَيْرِ مُعْتَدٍ»

«مَنّاع» از مادّه «مَنْع» به حكم اين كه صيغه مبالغه است، به كسى گفته مى شود كه بسيار از چيزى منع مى كند، بنابراين «مَنَّاعٍ لِلْخَيْرِ» كسى است كه به هر صورت مخالف هر كار خير است.(5)

[منافق:]

«إِذا جآءَكَ الْمُنَافِقُونَ»

«منافق» در اصل از مادّه «نَفْق» (بر وزن نفخ) به معناى نفوذ و پيشروى است و «نَفَق» (بر وزن شفق) به معناى كانال ها و نقب هايى است كه زير زمين مى زنند، تا براى استتار يا فرار از آن استفاده كنند. بعضى از مفسران گفته اند: بسيارى از حيوانات مانند: موش صحرايى، روباه و سوسمار، براى لانه خود دو سوراخ قرار مى دهند: يكى آشكار، كه از آن وارد و خارج مى شوند، و ديگرى پنهانى،


1- بقره، آيه 57( ج 1، ص 314)؛ طه، آيه 80( ج 13، ص 290)
2- يس، آيه 39( ج 18، ص 406)
3- حجّ، آيه 67( ج 14، ص 181)
4- ص، آيه 3( ج 19، ص 229)
5- ق، آيه 25( ج 22، ص 279)

ص: 556

كه اگر احساس خطرى كنند از آن مى گريزند، اين سوراخ پنهانى را «نافقاء» گويند.

و به اين ترتيب، «منافق» كسى است كه:

طريقى مرموز و مخفيانه براى خود برگزيده، تا با مخفى كارى و پنهان كارى، در جامعه نفوذ كند، و به هنگام خطر، از طريق ديگر فرار نمايد.(1)

[مناكب:]

«فَامْشُوا في مَنَاكِبِها»

«مناكب» از مادّه «نَكْب- نُكُوب» جمع «منكب» (بر وزن مغرب) به معناى شانه است، گويى انسان پا بر شانه زمين مى گذارد و چنان زمين آرام است كه، مى تواند تعادل خود را حفظ كند.(2)

[مَنَام:]

«لَمْ تَمُتْ في مَنَامِها»

«مَنَام» از مادّه «نَوْم» معناى مصدرى دارد و به معناى «نوم» (خواب) است.(3)

[مُنْبَثّ:]

«فَكَانَتْ هَبآءً مُّنْبَثّاً»

«مُنْبَثّ» از مادّه «انبِثاث- بَثّ» به معناى «پراكنده» است.(4)

[منّت:]

«أَ هؤُلاءِ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْهِم»

«منّت» در اصل از «مَنّ» به معناى سنگى و وزنه مخصوصى است كه با آن وزن مى شود، سپس به بخشيدن نعمت هاى بزرگ و سنگين اطلاق شده است، كه اگر جنبه عملى داشته، زيبا و پسنديده است، و اگر با لفظ و سخن باشد زشت و بدنما است، گر چه منت، در استعمالات روزمره، بيشتر به معناى دوم گفته مى شود، و همين موضوع سبب تداعى نامطلوبى به هنگام مطالعه آياتى همچون آيات مورد بحث مى گردد، ولى بايد توجّه داشت «منّت» در لغت و استعمالات قرآن معناى گسترده اى دارد كه مفهوم اول (بخشيدن نعمت هاى سنگين) را نيز شامل مى شود.(5)

[مُنْتَقِمُون:]

«إِنَّا مُنْتَقِمُونَ»

«مُنْتَقِمُون» از مادّه «انتقام»، چنان كه قبلًا نيز گفته ايم، به معناى مجازات كردن است، هر چند كلمه «انتقام»، در استعمالاتِ روزمره كنونى، معناى ديگرى مى بخشد كه توأم با فرونشاندن آتش خشم و سوز دل است، ولى در معناى لغوى آن اين امور وجود ندارد.(6)


1- منافقون، آيه 1( ج 24، ص 163)
2- ملك، آيه 15( ج 24، ص 349)
3- زمر، آيه 42( ج 19، ص 498)
4- واقعه، آيه 6( ج 23، ص 213)
5- انعام، آيه 53( ج 5، ص 321)؛ قصص، آيه 5( ج 16، ص 28)؛ صافات، آيه 114( ج 19، 150)؛ حجرات، آيه 17( ج 22، ص 224)
6- دخان، آيه 16( ج 21، ص 173)

ص: 557

[مِنْسَأَتَهُ:]

«تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ»

«مِنْسَأَتَهُ» از مادّه «نسأ» (بر وزن نسخ) و «نسى ء» (بر وزن نصيب) به معناى تأخير است و از آنجا كه به وسيله عصا اشيايى را به عقب مى رانند و دور مى كنند كلمه «مِنْسَأَة» به آن اطلاق شده است (يعنى وسيله عقب رانى).

بعضى از مفسران گفته اند: اين واژه از واژه هاى اهل «يمن» بوده و از آنجا كه سليمان عليه السلام بر اين منطقه حكومت داشت، قرآن در مورد او به كار برده است.(1)

[مُنشَآت، منشأ:]

«وَ لَهُ الْجَوارِ الْمُنْشَآتُ»

«مُنشَآت» جمع «منشأ» اسم مفعول از «انشاء» به معناى «ايجاد» است و جالب اين كه، در عين تعبير به «منشآت» كه حكايت از مصنوع بودن كشتى به وسيله انسان مى كند، مى فرمايد «وَ لَهُ» (از براى خدا است ...) اشاره به اين كه، مخترعان و سازندگان كشتى از خواص خداداد، در مصالح مختلفى كه در كشتى ها به كار مى رود استفاده مى كنند، همچنين از خاصيت سيّال بودن آب درياها، و نيروى وزش بادها، بهره مى گيرند، و خدا است كه در آن مواد، و در دريا و باد اين


1- سبأ، آيه 14( ج 18، ص 55)

ص: 558

خواص و آثار را آفريده.

بعضى، «منشأ» را از مادّه «انشاء» به معناى «مرتفع ساختن» تفسير كرده اند، و آن را اشاره، به كشتيهاى بادبانى مى دانند كه، از برافراشتن بادبانها و قرار دادن آنها در مسير بادها به عنوان نيروى محرك كشتى ها استفاده مى كردند.(1)

[مَنْشُور:]

«كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً»

تعبير به «مَنْشُور» (گشوده) از مادّه «نَشر» اشاره به اين معناست كه: آنچه در اينجا پنهان و سربسته است، در آنجا آشكار و باز مى شود. (بعضى معتقدند اين واژه معناى درخشندگى و لمعان را نيز در بردارد).(2)

[مَنْضُود:]

«مِّنْ سِجِّيلٍ مَّنْضُودٍ»

«مَنْضُود» از مادّه «نضد» به معناى روى هم قرار گفتن و پى درپى آمدن و متراكم است، يعنى اين باران سنگ، آن چنان سريع و پى در پى بود، كه گويى سنگ ها بر هم سوار مى شدند.(3)

[مُنْفَطِرٌ:]

«السَّمآءُ مُنْفَطِرٌ»

«مُنْفَطِرٌ» از مادّه «انفطار» به معناى «انشقاق» و شكافتن است و ضمير در «بِهِ» به «يوم» باز مى گردد، يعنى آسمان به واسطه آن روز از هم شكافته مى شود (توجّه داشته باشيد «سماء» هم به صورت مذكر و هم مؤنث مجازى، استعمال مى شود).(4)

[منفكّين:]

«وَ الْمُشْرِكينَ مُنْفَكِّينَ»

«منفكّين» جمع «مُنْفَكّ» ممكن است اسم فاعل باشد يا اسم مفعول، بنابر تفسير اول و دوم آيه، معناى اسم فاعلى دارد، و بنابر تفسير سوم معناى اسم مفعولى (دقت كنيد).(5)

[مَنْفُوش:]

«كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ»

«مَنْفُوش» از مادّه «نفش» (بر وزن نقش) به معناى گستردن پشم است كه معمولًا به وسيله ابزار مخصوصِ حلّاجى و زدن پشم، انجام مى گيرد.(6)

[منقبت:]

«فَنَقَّبُوا فِي الْبِلادِ»

«منقبت» نيز از مادّه «نقب» است، و به افعال و صفات برجسته اشخاص مى گويند، به خاطر نفوذ و تأثيرى كه در مردم دارد، و يا طريق را براى ترقى صاحبش مى گشايد، و «نقيب» به كسى مى گويند كه درباره جمعيتى بحث و بررسى مى كند و از اوضاع و احوال آنها باخبر است.(7)

[مُنْقَعِر:]

«أَعْجازُ نَخْلٍ مُّنْقَعِرٍ»

«مُنْقَعِر» از مادّه «قعر» به معناى پايين ترين نقطه چيزى است، و لذا اين واژه در معناى ريشه كن ساختن به كار مى رود.(8)

[منكر:]

«يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ»

«منكر» به معناى «ناشناس» (از مادّه انكار) است و به معناى زشت و باطل، چرا كه براى هر انسان پاك سرشتى ناشناس است، و به تعبير ديگر، بافطرت انسانى ناهماهنگ است.

فرق ميان «فحشاء» و «منكر» را در يك عبارت كوتاه مى توان گفت: «فحشاء» اشاره به گناهان بزرگ پنهانى، و «منكر» گناهان بزرگ آشكار است، و يا «فحشاء» گناهانى است كه بر اثر غلبه قواى شهويه، و «منكر» بر اثر غلبه قوه غضبيه صورت مى گيرد.(9)


1- رحمن، آيه 24( ج 23، ص 140)
2- اسراء، آيه 13( ج 12، ص 64)؛ طور، آيه 3( ج 22، ص 423)
3- هود، آيه 82( ج 9، ص 230)؛ واقعه، آيه 29( ج 23، ص 231)
4- مزمّل، آيه 18( ج 25، ص 193)
5- بيّنه، آيه 1( ج 27، ص 224)
6- قارعه، آيه 5( ج 27، ص 287)
7- ق، آيه 36( ج 22، ص 292)
8- قمر، آيه 20( ج 23، ص 49)
9- آل عمران، آيه 104( ج 3، ص 55)؛ حجّ، آيه 41( ج 14، ص 132)؛ عنكبوت، آيه 45( ج 16، ص 301)

ص: 559

[مِنْ كُلِّ أَمْر:]

«رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْرٍ»

منظور از «مِنْ كُلِّ أَمْر» اين است كه:

فرشتگان براى تقدير و تعيين سرنوشت ها و آوردن هر خير و بركتى در آن شب نازل مى شوند، و هدف از نزول آنها انجام اين امور است. يا اين كه: هر امر خير و هر سرنوشت و تقديرى را با خود مى آورند.

بعضى نيز گفته اند: منظور اين است كه، آنها به امر و فرمان خدا نازل مى شوند، ولى مناسب همان معناى اول است. طبق تفسير اول «مِن» به معناى «لام» است، و مفهوم «مِنْ كُلِّ أَمْر» «لِأَجْلِ كُلِّ أَمْر» مى باشد، و بنابر تفسير دوم «مِن» به معناى «باء مصاحبت» مى باشد.(1)

[مَنُون:]

«نَّتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ»

«مَنُون» از مادّه «من» در اصل به دو معنا آمده: «نقصان» و «قطع و بريدن»، كه اين دو نيز مفهوم نزديكى دارند. سپس واژه «منون» به مرگ نيز اطلاق شده؛ چرا كه «يَنْقُصُ الْعَدَدَ وَ يَقْطَعُ الْمَدَدَ» (نفرات را كم مى كند و كمك ها را قطع مى نمايد). گاه «منون»، به گذشت روزگار نيز گفته شده، به اين مناسبت كه آن نيز موجب مرگ و مير، و بريدن پيوندها، و نقصان نفرات است، و گاه، به شب و روز «منون» گفته اند، و آن نيز ظاهراً به همين مناسبت است.(2)

[منهاج:]

«شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً»

«منهاج» از مادّه «نَهْج» به امورى كه در سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله وارد گرديده اطلاق مى گردد.(3)

[مُنْهَمِر:]

«السَّمآءِ بِمآءٍ مُّنْهَمِرٍ»

«مُنْهَمِر» از مادّه «همر» (بر وزن صبر) به معناى فرو ريختن شديد اشك يا آب است، اين تعبير، در مورد دوشيدن پستان حيوانات تا آخرين قطره نيز به كار مى رود.(4)

[مُنِيب:]

«لَحَليمٌ أَوَّاهٌ مُّنيبٌ»

«مُنِيب» از مادّه «انابه» به معناى رجوع و بازگشت است.(5)

[مُنِيْبِين:]

«مُنيبينَ إِلَيْهِ وَاتَّقُوهُ»

«مُنِيْبِين» از مادّه «انابه»، در اصل به معناى بازگشت مكرر است، و در اينجا منظور، بازگشت به سوى خدا و بازگشت به سوى سرشت توحيدى مى باشد به اين معنا كه هر زمان عاملى پيدا شود كه انسان را از نظر


1- قدر، آيه 4( ج 27، ص 207)
2- فصّلت، آيه 8( ج 20، ص 236)؛ طور، آيه 30( ج 22، ص 457)
3- مائده، آيه 48( ج 4، ص 509)
4- قمر، آيه 11( ج 23، ص 41)
5- هود، آيه 75( ج 9، ص 213)

ص: 560

عقيده و عمل از اصل توحيد منحرف سازد، بايد به سوى او بازگردد، و هر قدر اين امر تكرار شود، مانعى ندارد، تا سرانجام پايه هاى فطرت آن چنان محكم و موانع و دوافع آن چنان سست و بى اثر گردد، كه به طور مداوم در جبهه توحيد بايستيد، و مصداق تام «وَ أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّيْنِ حَنِيْفاً» گردد.(1)

[مَنْ يَشاء:]

«يُعَذِّبُ مَن يَّشآءُ»

مراد از جمله «مَنْ يَشاء» (هر كه را بخواهد) همان مشيت توأم با حكمت است، يعنى هر كه را شايسته و مستحق بداند، كه مشيت خدا بى حساب نيست، و هماهنگ با شايستگى ها و استحقاق ها است.(2)

[مَوْئِل:]

«مِن دُونِهِ مَوْئِلًا»

«مَوْئِل» از مادّه «وئل» (بر وزن سرو) به معناى «ملجأ و پناهگاه و وسيله نجات» است.(3)

[مواخِر:]

«وَ تَرَى الْفُلْكَ مَواخِرَ»

«مواخِر» جمع «مَاخِرَة» از مادّه «مَخْر» (بر وزن فخر) به معناى شكافتن آب از چپ و راست است، و به صداى وزش بادهاى شديد نيز گفته مى شود، و از آنجا كه كشتى ها به هنگام حركت آبها را با سينه خود مى شكافند به آنها «مَاخِر» يا «مَاخِرَه» مى گويند.(4)

[موازره:]

«وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى

«موازره» از مادّه «وِزْر» به معناى معاونت است، چرا كه هر كسى به هنگام معاونت، قسمتى از بار ديگرى را بر دوش مى كشد.(5)

[مَوازِين:]

«ثَقُلَتْ مَوازينُهُ»

«موازين» جمع «ميزان» به معناى وسيله سنجش وزن است، منظور از «ميزان سنجش اعمال» يك ترازوى ظاهرى دو كفه و مانند آن كه براى سنجش وزن اجسام به كار مى رود نيست.

بلكه منظور، وسيله مناسبى است كه ارزش اعمال آدمى را با آن مى سنجند، و به تعبير ديگر، ميزان، مفهوم وسيعى دارد كه همه وسائل سنجش را شامل مى شود، و به طورى كه از روايات مختلف برمى آيد، ميزان سنجش اعمال انسان ها و حتى خود انسان ها در آن روز، پيشوايان بزرگ و


1- روم، آيه 31( ج 16، ص 442)
2- عنكبوت، آيه 21( ج 16، ص 255)
3- كهف، آيه 58( ج 12، ص 519)
4- نحل، آيه 14( ج 11، ص 205)
5- فاطر، آيه 18( ج 18، ص 244)

ص: 561

انسان هاى نمونه اند.

اين واژه نخست در وزن هاى مادّى به كار رفته، پس از آن در موازين و مقياس هاى معنوى نيز استعمال شده است.

بعضى معتقدند: اعمال انسان در روز قيامت به صورت موجودات جسمانى و قابل وزن درمى آيد، و راستى آنها را با ترازوهاى سنجش اعمال مى سنجند.

اين احتمال نيز داده شده كه: خودِ نامه اعمال را وزن مى كنند، اگر اعمال صالحى در آن نوشته شده است، سنگين است و گرنه سبك وزن، يا بى وزن است. ولى، ظاهراً نيازى به اين توجيهات نيست، ميزان حتماً به معناى ترازوى ظاهرى كه داراى كفه هاى مخصوص است نمى باشد، بلكه به هر گونه وسيله سنجش اطلاق مى شود.(1)

[مَواطِن:]

«في مَواطِنَ كَثيرَةٍ»

«مَواطِن» جمع «مَوْطِن» به معناى محلى است كه انسان براى اقامت دائمى يا موقت انتخاب مى كند. ولى يكى از معانى آن ميدان هاى جنگ مى باشد به تناسب اين كه جنگجويان مدتى كوتاه يا طولانى در آن اقامت مى كنند.(2)

[مَوالِى:]

«وَلِكُلٍّ جَعَلْنَا مَوالِيَ»

«مَوالِى» جمع «مولى» در اصل، از مادّه «ولايت» به معناى ارتباط و اتصال است، و به تمام افرادى كه با يكديگر به نوعى ارتباط دارند، اطلاق مى شود، منتها در پاره اى از موارد به معناى ارتباط «سرپرست» با «پيروان» مى باشد و در آيه فوق به معناى «وارثان» است.

مفسران براى آن معانى متعددى ذكر كرده اند:

بعضى آن را در اينجا به معناى دوست، و بعضى به معناى غلام آزاد شده دانسته اند، (زيرا بعضى از پسرخوانده ها بردگانى بودند كه خريدارى مى شدند، سپس آزاد مى گشتند و چون مورد توجّه صاحبانشان بودند آنها را به عنوان پسر خويش مى خواندند). توجّه به اين نكته نيز لازم است كه: تعبير «مولا» در اين گونه موارد- كه طرف برده آزاد شده بود- از اين جهت بود كه آنها بعد از آزادى، رابطه خود را با مالك خود حفظ مى كردند، رابطه اى كه از نظر حقوقى در پاره اى از جهات، جانشين خويشاوندى مى شد و از آن، تعبير به «ولاء عتق» مى نمودند. لذا، در روايات اسلامى مى خوانيم: «زيد بن حارثه» بعد از آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را آزاد كرد، به عنوان «زيد بن محمّد» خوانده مى شد، تا اين كه قرآن نازل شد، و دستور


1- مؤمنون، آيه 102( ج 14، ص 352)؛ قارعه، آيات 6؛ 8( ج 27، ص 289)
2- توبه، آيه 25( ج 7، ص 400)

ص: 562

فوق را آورد، از آن به بعد، پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: تو «زيد بن حارثه» اى، و مردم او را «مولى رسول اللَّه» صلى الله عليه و آله مى خواندند. و نيز گفته اند: «ابو حذيفه» غلامى به نام «سالم» داشت، او را آزاد كرد، و فرزند خود ناميد، هنگامى كه آيه فوق نازل شد، او را به نام «سالم» مولى «ابى حذيفه» ناميدند.(1)

[مَوْبِق:]

«جَعَلْنَا بَيْنَهُم مَّوْبِقاً»

«مَوْبِق» از مادّه «وبوق» (بر وزن نبوغ) به معناى «هلاكت» است و «موبق» به «مهلكه» گفته مى شود.(2)

[موت:]

«مِّن بَعْدِ مَوْتِكُمْ»

بعضى از مفسران «موت» را در اينجا به معناى بى هوشى گرفته اند، و مى گويند: بنى اسرائيل از مشاهده آن صاعقه عظيم همگى بى هوش شدند سپس به فرمان خدا به هوش آمدند، بعضى ديگر در توجيه گرى پا را از اين فراتر نهاده و «موت» را به معناى جهل، و «بعث» را به معناى «تعليم» دانسته اند!

ولى دقت در تعبيرات اين آيه و آيات مشابه آن در سوره «اعراف» به خوبى نشان مى دهد كه اين گونه توجيهات زيبنده يك مفسر حقيقت طلب نيست.(3)

[مُؤْتَفِكَات:]

«مَدْيَنَ وَ الْمُؤْتَفِكَاتِ»

«مُؤْتَفِكَات» از مادّه «ائتفاك» به معناى انقلاب و زير و رو شدن است، و اشاره به شهرهاى قوم «لوط» است كه به وسيله زلزله شديد زير و رو گرديد.(4)

[مَوْتى ]

«فَإِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى

«مَوْتى از مادّه «مَوْت» به معناى مردگان است.(5)

[مودّت:]

«وَ جَعَلَ بَيْنَكُم مَّوَدَّةً»

فرق ميان «مودّت» و «رحمت» مكن است از جهات مختلفى باشد:

1- «مودّت» انگيزه ارتباط در آغاز كار است، اما در پايان كه يكى از دو همسر، ممكن است ضعيف و ناتوان گردد، و قادر بر خدمتى نباشد، «رحمت» جاى آن را مى گيرد.

2- «مودّت» در مورد بزرگترها است كه مى توانند نسبت به هم خدمت كنند اما


1- نساء، آيه 33( ج 3، ص 466)؛ احزاب، آيه 5( ج 17، ص 216)
2- كهف، آيه 52( ج 12، ص 505)
3- بقره، آيه 56( ج 1، ص 311)
4- توبه، آيه 70( ج 8، ص 48)؛ حاقّه، آيه 9( ج 24، ص 446)
5- روم، آيه 52( ج 16، ص 502)

ص: 563

كودكان و فرزندان كوچك در سايه «رحمت» پرورش مى يابند.

3- «مودّت» غالباً جنبه متقابل دارد، اما «رحمت» يك جانبه و ايثارگرانه است؛ زيرا بقاء يك جامعه، گاه، خدمات متقابل لازم دارد كه سرچشمه آن «مودّت» است و گاه، خدمات بلاعوض، كه نياز به ايثار و «رحمت» دارد. البته، آيه مودّت و رحمت را ميان دو همسر بيان مى كند، ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه تعبير «بينكم» اشاره به همه انسان ها باشد، كه دو همسر يكى از مصاديق بارز آن محسوب مى شوند، زيرا نه تنها زندگى خانوادگى كه زندگى در كل جامعه انسانى، بدون اين دو اصل يعنى «مودّت» و «رحمت»، امكان پذير نيست، و از ميان رفتن اين دو پيوند، و حتى ضعف و كمبود آن، مايه هزاران بدبختى و ناراحتى و اضطراب اجتماعى است.(1)

[مَور:]

«تَمُورُ السَّمآءُ مَوْراً»

«مَور» (بر وزن قول)، در لغت به معانى مختلفى آمده است، «راغب» در «مفردات» مى گويد: «مور» به معناى جريان سريع است، و نيز مى گويد: گرد و غبارى را كه باد به هر سو مى برد، «مور» مى گويند.

در «لسان العرب» نيز آمده كه، «مور» به معناى حركت و رفت و آمد است، به معناى موج و سرعت نيز آمده، بعضى نيز «مور» را به حركت دورانى تفسير كرده اند. از مجموع اين تفسيرها استفاده مى شود كه، «مور» همان حركت سريع و دورانى و توأم با رفت و آمد، اضطراب و تموج است.(2)

[مَوْرُود:]

«وَبِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ»

«مَوْرُود» از مادّه «وُرود» به معناى آبى است كه بر آن وارد مى شوند (اسم مفعول است).(3)

[موريات:]

«فَالْمُورِياتِ قَدْحاً»

«موريات» جمع «موريه» از مادّه «ايراء» به معناى آتش افروختن است.(4)

[مَوْزُون:]

«كُلِّ شَيْ ءٍ مَّوْزُونٍ»

«مَوْزُون» در اصل از مادّه «وَزْن» به معناى شناسايى اندازه هر چيز گرفته شده است و اشاره به حساب دقيق و نظم شگرف و اندازه هاى متناسب در همه اجزاى گياهان است كه هر يك از آنها بلكه هر يك از اجزاء آنها از ساقه، شاخه، برگ، گلبرگ، تخم و ميوه حساب و كتاب معينى دارد.(5)


1- روم، آيه 21( ج 16، ص 414)
2- طور، آيه 9( ج 22، ص 430)
3- هود، آيه 98( ج 9، ص 272)
4- عاديات، آيه 2( ج 27، ص 266)
5- حجر، آيه 19( ج 11، ص 69)

ص: 564

[مُوسِع:]

«مَتِّعُوهُنَّ عَلَى الْمُوسِعِ»

«مُوسِع» از مادّه «سَعَة» به معناى توانگر است.(1)

[مَوضُون:]

«سُرُرٍ مَّوْضُونَةٍ»

«مَوضُون» از مادّه «وضن» (بر وزن «وزن!») در اصل به معناى «بافتن زره» است، سپس به هر منسوجى كه تار و پود آن محكم است، اطلاق شده، و در اينجا منظور تخت هايى است كه، كاملًا در كنار هم قرار گرفته و به هم پيوسته است، يا خود اين تختها داراى بافت مخصوصى است از لؤلؤ و ياقوت و مانند آن، چنان كه جمعى از مفسران گفته اند.(2)

[مَوقُوت:]

«كِتاباً مَّوْقُوتاً»

«مَوقُوت» از مادّه «وقت» است، بنابراين معناى آيه چنين است كه اگر ملاحظه مى كنيد حتى در ميدان جنگ مسلمانان بايد اين وظيفه اسلامى را انجام دهند، به خاطر آن است كه نماز اوقات معينى دارد كه نمى توان از آنها تخلف كرد.(3)

[مَوْقُوذَة:]

«وَالْمُنْخَنِقَةُ وَ الْمَوْقُوذَةُ»

«مَوْقُوذَة» از مادّه «وقذ» (بر وزن نقض) به معناى كتك زدن شديد است كه منجر به مرگ گردد. و يا بيمارى شديدى است كه حيوان را به كام مرگ بكشاند.

گاهى كتك زدن و بيمارى شديد كه منجر به مرگ نشود را نيز «وقذ» مى گويند، ولى در مورد آيه، همان معناى اول مراد است.(4)

[مَوْلى (موالى):]

«مَوْلىً عَن مَّوْلىً»

«مَوْلى از مادّه «ولاء» در اصل به معناى ارتباط دو چيز با يكديگر است، به طورى كه بيگانه اى در ميان نباشد، و براى آن مصداق هاى زيادى است كه در كتب لغت به عنوان معانى مختلف اين واژه آمده، كه همه آنها در ريشه و معناى اصلى آن مشترك اند.

براى «مولى» معانى زيادى در لغت ذكر شده كه بعضى آنها را بالغ بر بيست و هفت معنا مى دانند: 1- ربّ 2- عمو 3- عموزاده 4- پسر 5- خواهرزاده 6- آزادكننده 7- آزاد شده 8- بنده 9- مالك 10- تابع 11- كسى كه مورد نعمت قرار گرفته 12- شريك 13- هم پيمان 14- دوست 15- همسايه 16- ميهمان 17- داماد 18- نزديكان 19- نعمت بخش 20- از دست رفته


1- بقره، آيه 236( ج 2، ص 236)
2- واقعه، آيه 15( ج 23، ص 221)
3- نساء، آيه 103( ج 4، ص 139)
4- مائده، آيه 3( ج 4، ص 335)

ص: 565

21- سرپرست 22- كسى كه سزاوارتر است 23- آقا 24- دوستدار 25- يارى كننده 26- متصرّف 27- متولّى ( «الغدير»، جلد 1، صفحه 362).(1)

[مَوْؤُدَة:]

«وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ»

«مَوْؤُدَة» از مادّه «وأْد» (بر وزن وعد) به معناى دخترى است كه زنده در زير خاك دفن شده. بعضى گفته اند، ريشه آن، به معناى ثقل و سنگينى است، و چون اين دختران را در گور دفن مى كردند و خاك به روى آنها مى ريختند، اين تعبير درباره آنها به كار رفته است.

در بعضى از روايات در تفسير اين آيه توسعه داده شده، تا آنجا كه شامل هر گونه قطع رحم، و يا قطع مودّت اهل بيت عليهم السلام مى شود.(2)

[مِهاد:]

«وَ بِئْسَ الْمِهادُ»

«مِهاد» در اصل از مادّه «مَهْد» (بر وزن عهد) به معناى آماده و مهيّا كردن است و به معناى بستر كه انسان به هنگام استراحت و آرامش از آن استفاده مى كند نيز آمده است، چرا كه آن را آماده و مهيا براى استراحت كردن مى سازد، ذكر اين كلمه، اشاره به آن است كه اين گونه طغيان گران به جاى اين كه در بستر استراحت بيارامند، بايد روى شعله هاى آتش سوزان قرار گيرند و به محلى گفته مى شود كه كودك را در آن مى خوابانند (گاهواره يا مانند آن). گويى انسان كودكى است كه به گاهواره زمين سپرده شده است، و در اين گاهواره، همه وسائل زندگى و تغذيه او فراهم است.

و به طورى كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معناى مكان آماده و صاف و مرتب است، و در اصل از «مهد» به معناى محلى كه براى استراحت كودك آماده مى كنند (اعم از گاهواره و يا بستر) گرفته شده، و جمعى از ارباب لغت و مفسران، آن را به «فراش» يعنى «بستر» تفسير كرده اند كه هم صاف و نرم است و هم راحت.(3)

[مَهْد:]

«كَانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيّاً»

واژه «مَهْد»- چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معناى جايگاهى است كه براى كودك آماده مى كنند، خواه گهواره باشد، يا دامان مادر و يا بستر؛ و مهد و مهاد هر دو در لغت به معناى: المَكَانُ الْمُمَهَّدُ الْمُوَطَّأُ:


1- دخان، آيه 41( ج 21، ص 212)
2- تكوير، آيه 8( ج 26، ص 186)
3- آل عمران، آيه 12( ج 2، ص 524)؛ اعراف، آيه 41( ج 6، ص 212)؛ رعد، آيه 18( ج 10، 213)؛ طه، آيه 53( ج 13، ص 250)؛ ص، آيه 56( ج 19، صفحه 340)؛ رحمن، آيه 10( ج 23، ص 121)؛ نبأ، آيه 6( ج 26، ص 30)

ص: 566

«محل آماده شده و گسترده» (براى استراحت و خواب) آمده است.(1)

[مُهطِعين:]

«مُهْطِعينَ مُقْنِعِي»

«مُهطِعين» از مادّه «اهطاع» به معناى گردن كشيدن است، بعضى آن را به معناى سرعت گرفتن و بعضى به معناى نگاه كردن با ذلت و خشوع دانسته اند، ولى با توجّه به جمله هاى ديگر آيه، همان معناى اوّل مناسب تر به نظر مى رسد.

چرا كه وقتى انسان صداى وحشتناكى را مى شنود، فوراً گردن مى كشد، و به مبدأ صدا متوجّه مى شود، البته مانعى ندارد كه همه اينها با هم در مفهوم آيه جمع باشد، به اين ترتيب كه آنها با شنيدن صداى دعوت كننده الهى، به سوى او گردن مى كشند، سپس خيره نگاه مى كنند، و بعد با سرعت به سوى او مى روند، و در دادگاه الهى حاضر مى شوند.(2)

[مُهْل:]

«بِمآءٍ كَالْمُهْلِ يَشْوِي»

«مُهْل» (بر وزن قفل) به گفته بسيارى از مفسران و ارباب لغت، فلز مذاب و گداخته است، و به گفته بعضى ديگر همچون «راغب» در «مفردات»، به معناى «تفاله و دُردىّ ته نشين شده روغن» است، كه چيزى است بسيار نامطلوب، ولى معناى اول مناسب تر به نظر مى رسد.(3)

[مُهَيْمِن:]

«وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ»

«مُهَيْمِن» در اصل، به معناى چيزى است كه حافظ، شاهد، مراقب، امين و نگاهدارى كننده چيزى بوده باشد، و از آنجا كه قرآن در حفظ و نگهدارى اصول كتاب هاى آسمانىِ پيشين، مراقبت كامل دارد و آنها را تكميل مى كند، لفظ «مُهَيْمِن» را بر آن اطلاق كرده است.

اما در اصلِ اين واژه، دو قول در ميان مفسران و ارباب لغت وجود دارد، بعضى آن را از مادّه «هيمن» مى دانند كه به معناى «مراقبت و حفظ و نگاهدارى» است، و بعضى آن را از مادّه «ايمان» مى دانند كه همزه آن تبديل به «ها» شده است به معناى آرامش بخشيدن، اين واژه دو بار در قرآن مجيد، يك بار درباره خود قرآن در سوره «مائده» و يك بار در توصيف خداوند در سوره «حشر»، به كار رفته و در هر دو مورد مناسب همان معناى اول است (لسان العرب، تفسير فخر رازى و روح المعانى).


1- مريم، آيه 29( ج 13، ص 65)؛ زخرف، آيه 10( ج 21، ص 28)
2- ابراهيم، آيه 43( ج 10، ص 427)؛ قمر، آيه 8( ج 23، ص 34)؛ معارج، آيه 36( ج 25، ص 50)
3- كهف، آيه 29( ج 12، ص 457)؛ دخان، آيه 45( ج 21، ص 217)؛ معارج، آيه 8( ج 25، ص 30)

ص: 567

«ابوالفتوح رازى» در ذيل آيه سوره «حشر» از «ابو عبيده» نقل مى كند كه در كلام عرب تنها پنج اسم است كه بر اين وزن آمده:

مهيمن، مسيطر (مسلط)، مبيطر (دامپزشك)، مبيقر (كسى كه راه خود را مى گشايد و پيش مى رود) و مخيمر (نام كوهى است).(1)

[مُهِيْنٌ:]

«لَهُمْ عَذابٌ مُّهينٌ»

توصيف عذاب به «مُهِيْنٌ» (خواركننده و اهانت بار) از مادّه «هَوان» به خاطر آن است كه جريمه، بايد همانند جرم باشد، آنها نسبت به آيات الهى توهين كردند، خداوند هم براى آنها مجازاتى تعيين كرده كه علاوه بر دردناك بودن، توهين آور نيز مى باشد.(2)

[مَهِين:]

«مِّن مَّآءٍ مَّهِينٍ»

«مَهِين» از «مهانت» به معناى حقارت و پستى است و بعضى آن را به معناى افراد كم فكر يا دروغگو يا شرور تفسير كرده اند.(3)

[ميثاق:]

«مِنَ النَّبِيِّينَ ميثاقَهُمْ»

«ميثاق» از مادّه «ثِقَة» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معناى پيمان مؤكدى است كه توأم با سوگند و عهد بوده باشد، بنابراين ذكر «غليظاً» در آيه تأكيدى است افزون بر اين معنا.

اين تعبير مى تواند اشاره به فطرت توحيدى باشد، و يا دلائل عقلى كه با مشاهده نظام آفرينش بر انسان ظاهر مى گردد.(4)

[ميراث:]

«وَلِلَّهِ ميراثُ السَّمَاواتِ»

«ميراث» از مادّه «إِرث- وِراثة» در اصل چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معناى مالى است كه بدون قرارداد و مانند آن به انسان منتقل مى شود، و آنچه از ميت به بازماندگان منتقل مى شود يكى از مصداقهاى آن است كه بر اثر كثرت استعمال، هنگام ذكر اين كلمه، همين معنا تداعى مى شود.(5)

[ميزان:]

«الْمِكْيالَ وَ الْميزانَ»

«مِكْيال» از مادّه «كِيْل» و «مِيْزان» از مادّه «وَزْن» به معناى پيمانه و ترازو است، و كم كردن آنها به معناى كم فروشى و نپرداختن حقوق مردم است.

«ميزان» در مواردى از قبيل سوره «شورى ، معناى جامعى دارد، هر چند معناى آن در


1- مائده، آيه 48( ج 4، ص 508)؛ حشر، آيه 23( ج 23، ص 562)
2- لقمان، آيه 6( ج 17، ص 27)
3- سجده، آيه 8( ج 17، ص 141)؛ قلم، آيه 10( ج 24، ص 392)
4- احزاب، آيه 7( ج 17، ص 230)؛ حديد، آيه 8( ج 23، ص 392)
5- حديد، آيه 10( ج 23، ص 331)

ص: 568

لغت به معناى «ترازو» و ابزار سنجش وزن است، اما در معناى كنايى، به هر گونه معيار سنجش، و قانون صحيح الهى، و حتى شخص پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و امامان راستين عليهم السلام كه وجودشان معيار تشخيص حق از باطل است، اطلاق مى گردد و ميزان روز قيامت نيز نمونه اى است از اين معنا.

بنابراين «مِيزان»، به معناى هر گونه وسيله سنجش است، سنجش حق از باطل، سنجش عدالت از ظلم و ستم، سنجش ارزشها و سنجش حقوق انسانها در مراحل و مسيرهاى مختلف اجتماعى.

«ميزان»، هر قانون تكوينى و دستور تشريعى را شامل مى شود؛ چرا كه همه وسيله سنجش اند. درست است كه «ميزان» در لغت به معناى ترازو و وسيله وزن كردن سنگينى اجسام است، اما مسلماً ميزانى كه در سوره «رحمن»، بعد از ذكر آفرينش آسمان به آن اشاره شده، مفهوم گسترده اى دارد كه هر وسيله سنجش و همه قوانين تكوين و تشريع را فرا مى گيرد، نه فقط وسيله سنجش وزن اجناس.

اصولًا برافراشته بودن آسمان و نظم دقيقى كه بر مليونها كره آسمانى حاكم است، بدون ميزان و قوانين حساب شده اى، امكان پذير نيست. و اين كه مى بينيم، در بعضى از عبارات «ميزان» به معناى «قرآن» يا به معناى «عدل» يا به معناى «شريعت» يا «ترازو» تفسير شده است، در حقيقت هر كدام اشاره به مصداقى از اين مفهوم كل و گسترده است.(1)

[مَيْسِر:]

«عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ»

«مَيْسِر» از مادّه «يُسْر» گرفته شده كه به معناى سهل و آسان است، و از آنجا كه «قِمار» در نظر بعضى از مردم وسيله آسانى براى نيل به مال و ثروت است به آن «مَيْسِر» گفته شده است.(2)

[مَيْسُور:]

«لَهُمْ قَوْلًا مَّيْسُوراً»

«مَيْسُور» از مادّه «يُسر» به معناى راحت و آسان است، و در اينجا مفهوم وسيعى دارد كه هر گونه سخن نيك و برخورد توأم با احترام و محبت را شامل مى شود.(3)

[ميقات:]

«فَتَمَّ ميقاتُ رَبِّهِ»

«ميقات» از مادّه «وقت» به معناى وقتى است كه براى انجام كارى تعيين شده است، و معمولًا بر زمان اطلاق مى گردد.


1- هود، آيه 84( ج 9، ص 243)؛ شورى آيه 17( ج 20، ص 415)؛ رحمن، آيه 8؛ حديد، آيه 25( ج 23، صفحات 118، 384)
2- بقره، آيه 219( ج 2، ص 143)
3- اسراء، آيه 28( ج 12، ص 107)

ص: 569

اما گاهى به مكانى كه بايد كارى در آن انجام پذيرد، گفته مى شود، مانند «ميقات حج» يعنى مكانى كه هيچ كس بدون احرام نمى تواند از آنجا بگذرد.

و منظور از «ميقات» در سوره «واقعه» همان «وقت مقرر قيامت» است، كه در آن روز، همه انسان ها در محشر براى رسيدگى به حساب هايشان اجتماع مى كنند، گاهى نيز به صورت كنايه، براى مكانى كه براى انجام كارى مقرّر شده است به كار مى رود.(1)

[مَيْمَنَة:]

«مَا أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ»

اين احتمال داده شده كه «مَيْمَنَة» از مادّه «يمن» به معناى سعادت و خوشبختى و بركت است، يعنى آنها صاحبان بركتند كه وجودشان هم براى خودشان بركت دارد، و هم براى جامعه.(2)

[ميمون:]

«ميمون» از مادّه «يُمْن» به معناى «يامن» كسى كه مايه خوشبختى است.(3)

[مُؤْصَدَه:]

«عَلَيْهِمْ نَارٌ مُّؤْصَدَةُ»

«مُؤْصَدَه» از مادّه «ايصاد» به معناى بستن در و محكم كردن آن است، و لذا به اطاقك هايى كه در درون كوه ها براى جمع اموال به وجود مى آوردند، «وَصِيد» مى گفتند.(4)


1- اعراف، آيه 142( ج 6، ص 405)؛ واقعه، آيه 50( ج 23، ص 244)؛ نبأ، آيه 17( ج 26، 45)
2- واقعه، آيه 8( ج 23، ص 214)؛ بلد، آيه 18( ج 27، ص 44)
3- اسراء، آيه 101( ج 12، ص 339)
4- بلد، آيه 20؛ همزه، آيه 8( ج 27، صفحات 45، 342)

ص: 470

ص: 471

ص: 472

ص: 573

ن

[نَآ:]

«أَعْرَضَ وَ نَا بِجانِبِهِ»

«نَآ» از مادّه «نأى» (بر وزن رأى) به معناى دور شدن است، و با اضافه كلمه «بِجانِبِهِ» معناى تكبر، غرور و موضع گيرى خصمانه را مى رساند، چون آدم هاى متكبر صورت خود را بر مى گردانند وبابى اعتنايى دور مى شوند.(1)

[نَادى ]

«إِذْ نَادى رَبَّهُ»

«نَادى از مادّه «مناداة- نداء» به معناى دعا با صداى بلند است.(2)

[نَادِى:]

«فَلْيَدْعُ نَادِيَهُ»

«نَادِى» از مادّه «ندا» (صدا زدن) به معناى مجلس عمومى است، و گاه به مركز تفريح نيز «نادِىْ» گفته مى شود، چون در آنجا افراد يكديگر را صدا مى زنند و ندا مى كنند.

بعضى گفته اند: از «ندا» به معناى بخشش گرفته شده، چون در آنجا از يكديگر پذيرايى مى كنند. «دار النّدوة» كه به مجلس مشورتى معروف «قريش» گفته مى شد نيز، از همين معنا گرفته شده. ولى، در سوره «علق» منظور از «نادى» جماعتى است كه در آن مجلس جمع مى شوند، يا به تعبير ديگر، قوم و عشيره و دوستانى است كه امثال «ابو جهل» در كارهاى خود، بر نيروى آنها تكيه مى كردند.(3)

[نار:]

«حُفْرَةٍ مِّنَ النَّارِ»

«نار» در سوره «آل عمران» كنايه از جنگ ها و نزاع هايى بوده كه هر لحظه در دوران جاهليت به بهانه اى در ميان اعراب شعله ور مى شده، قرآن مجيد با اين جمله اوضاع خطرناك عصر جاهليت را منعكس مى سازد كه هر لحظه خطر جنگ و خونريزى آنها را تهديد مى كرد و خداوند در پرتو نور اسلام آنها را از آن وضع نجات داد و مسلماً با نجات يافتن از وضع خطرناك گذشته از آتش سوزان دوزخ نيز نجات يافتند.(4)

[نَازِعات:]

«وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً»

«نَازِعات» از مادّه «نزع» به معناى چيزى را از جا بر كندن و يا كشيدن است، مانند كشيدن كمان به هنگام پرتاب تير، و گاه اين واژه در امور معنوى نيز به كار مى رود مانند: «نزعِ» عداوت يا محبت از قلب، به معناى بركندن آن.(5)


1- اسراء، آيه 83( ج 12، ص 270)؛ فصّلت، آيه 51( ج 20، ص 344)
2- مريم، آيه 3( ج 13، ص 25)؛ عنكبوت، آيه 29( ج 16، ص 271)
3- علق، آيه 17( ج 27، ص 194)
4- آل عمران، آيه 103( ج 3، ص 48)
5- نازعات، آيه 1( ج 26، ص 86)

ص: 574

[نَاس:]

«إِقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسابُهُمْ»

تعبير به «نَاس» گر چه ظاهراً عموم مردم را شامل مى شود و دليل بر آن است كه همگى در غفلت اند ولى بدون شك، هر گاه كه سخن از توده مردم گفته مى شود، استثناهايى وجود دارد، و در اينجا گروه بيدار دلى را كه هميشه در فكر حسابند و براى آن آماده مى شوند، بايد از اين حكم مستثنى دانست.(1)

[نَاشِئَة:]

«إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّيْلِ»

«نَاشِئَة» از مادّه «نشى ء» (بر وزن نثر) به معناى «حادثه» است و در اين كه منظور از آن در اينجا چيست؟ سه تفسير براى آن ذكر شده:

نخست اين كه منظور ساعات شب است كه يكى بعد از ديگرى حادث مى گردد، يا خصوص ساعات آخر شب و سحرگاه.

ديگر اين كه منظور برنامه قيام براى نماز و عبادت و تلاوت قرآن است.

سوم اين كه منظور «حالات معنوى و روحانى» و «نشاط و جذبه ملكوتى» است كه در دل و جان انسان در اين ساعات مخصوص شب به وجود مى آيد كه آثارش


1- انبياء، آيه 1( ج 13، ص 385)

ص: 575

در روح انسان عميق تر و دوامش بيشتر است.(1)

[نَاشِطات:]

«وَالنَّاشِطاتِ نَشْطاً»

«نَاشِطات» از مادّه «نشط» (بر وزن هشت) در اصل به معناى گشودن گره هايى است كه به آسانى باز مى شود، و به چاههايى كه عمق كمى دارد و دلو به آسانى و با يك حركت از آن بيرون مى آيد «انشاط» گفته مى شود، و به شترهايى كه با اندك اشاره اى به سرعت حركت مى كنند نيز «نشيطة» مى گويند، و لذا، به طور كلى اين واژه در هر گونه حركتى كه با سهولت انجام مى شود به كار مى رود.(2)

[ناصح:]

«اللَّهِ تَوْبَةً نَّصُوحاً»

به عسل خالص «ناصح» از مادّه «نُصْح» گفته مى شود، و از آنجا كه خيرخواهى واقعى بايد توأم با محكم كارى باشد، واژه «نصح» گاه به اين معنا نيز آمده است، به همين جهت، به خياط «ناصح» گفته مى شود، و اين هر دو معنا يعنى «خالص بودن» و «محكم بودن» در توبه «نصوح» بايد جمع باشد.(3)

[نَاصِيَه:]

«هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهآ»

«نَاصِيَه» در اصل به معناى موى پيش سر (زلف) مى باشد، و از مادّه «نَصَا» (بر وزن نَصَرَ) به معناى اتصال و پيوستگى آمده است، و «اخذ به ناصيه» (گرفتن موى پيش سر) كنايه از تسلط و قهر و غلبه بر چيزى است، و اين كه در جمله بالا خداوند مى فرمايد: هيچ جنبنده اى نيست مگر اين كه ما ناصيه او را مى گيريم، اشاره به قدرت قاهره او بر همه چيز است، به گونه اى كه، هيچ موجودى در برابر اراده او هيچ گونه تاب مقاومت ندارد؛ زيرا معمولًا هنگامى كه موى پيش سر انسان يا حيوانى را محكم بگيرند، قدرت مقاومت از او سلب مى شود.

و گرفتن «ناصيه» در جايى گفته مى شود، كه بخواهند كسى را با ذلت و خوارى به سوى كارى برند؛ زيرا هنگامى كه موى پيش سر كسى را مى گيرند، قدرت هر گونه حركت از او سلب مى شود، و چاره اى جز تسليم ندارد.

البته، كلمه «نَاصِيَه» هم در مورد افراد، و هم اشياء نفيس، به كار مى رود، همان گونه كه در فارسى تعبير به «پيشانى جمعيت» يا «پيشانى ساختمان» مى كنيم. تعبير به «نَاصِيَةٍ كَاذِبَةٍ خاطِئَةٍ» اشاره به شخصى است كه صاحب اين «ناصيه» است كه هم دروغگو بود و هم خطا كار، همچون «ابوجهل».(4)

[نَاضِرَة:]

«إِلى رَبِّها نَاظِرَةٌ»

«نَاضِرَة» از مادّه «نضرة» به معناى شادابى خاصى است كه بر اثر وفور نعمت و رفاه به انسان دست مى دهد كه توأم با سرور و زيبايى و نورانيت است، يعنى رنگ رخساره آنها از وضع حالشان خبر مى دهد كه چگونه غرق نعمت هاى الهى شده اند.(5)

[نَاعِمَة:]

«وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَّاعِمَةٌ»

«نَاعِمَة» از مادّه «نعمة» در اينجا اشاره به چهره هايى است كه غرق نعمت شده، تر و تازه و شاداب و مسرور و نورانى است.(6)

[نَاقُور:]

«نُقِرَ فِى النَّاقُورِ»

«نَاقُور» در اصل، از مادّه «نقر» به معناى كوبيدنى است كه منتهى به سوراخ كردن شود، و «منقارِ» پرندگان كه وسيله كوبيدن و سوراخ كردن اشياء است، نيز از همين معنا گرفته شده، به همين جهت به شيپورى كه صداى آن گويى گوش انسان را سوراخ


1- مزمّل، آيه 6( ج 25، ص 180)
2- نازعات، آيه 2( ج 26، ص 87)
3- تحريم، آيه 8( ج 24، ص 302)
4- هود، آيه 56( ج 9، ص 170)؛ علق، آيه 16( ج 27، ص 193)
5- قيامت، آيه 23( ج 25، ص 305)
6- غاشيه، آيه 8( ج 26، ص 435)

ص: 576

مى كند، و در مغز فرو مى رود «ناقور» گفته مى شود.(1)

[نَاقَه:]

«نَاقَةُ اللَّهِ لَكُمْ»

«نَاقَه» در اصل، به معناى شتر ماده است و در هفت مورد از قرآن مجيد به ناقه صالح اشاره شده.

مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» مى گويد: ناقه، در اصل به چيزى گفته مى شود كه تسليم و رام و آماده و مهيا است و اطلاق آن به شتر ماده شايد به همين جهت است كه آمادگى بيشترى براى سوارى دارد.

در بعضى از آيات قرآن مانند آيه سوره «هود»، اضافه به «اللّه» شده است. و اين نشان مى دهد كه اين ناقه ويژگى هايى داشته، و با توجّه به اين كه در اين آيه به عنوان آيه و نشانه الهى و دليل حقانيت ذكر شده است، روشن مى شود كه اين ناقه، يك ناقه معمولى نبوده و از جهت يا جهاتى خارق العاده بوده است.

قرآن درباره خصوصيات اين شتر كه وضع اعجازآميزى داشته، سربسته سخن گفته، و ويژگى هاى آن را نشمرده است، ولى مى دانيم يك شتر عادى و معمولى نبوده است.(2)

[ناكب:]

«الصِّراطِ لَنَاكِبُونَ»

«ناكب» از مادّه «نكب» و «نكوب» به معناى انحراف از مسير است، و «نكبت دنيا»- در مقابل روى آوردن دنيا- به معناى انحراف و پشت كردن دنيا است.(3)

[نَاكِس:]

«نَاكِسُوا رُئُوسِهِمْ»

«نَاكِس» از مادّه «نكس» (بر وزن عكس) به معناى وارونه شدن چيزى است و در اينجا به معناى سر به زير افكندن است.(4)

[نبأ:]

«عَنِ النَّبَأِ الْعَظِيمِ»

«نبأ» به گفته «راغب» در «مفردات»، به معناى خبرى است كه «مهم» و داراى «فايده» باشد و انسان نسبت به آن «علم» يا «ظن غالب» پيدا كند، و اين امور سه گانه در معناى «نبأ» شرط است.(5)

[نَبْتَلِيْه:]

«نُّطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَّبْتَلِيهِ»

جمله «نَبْتَلِيْه» از مادّه «ابتلاء- بَلاء» اشاره به رسيدن انسان به مقام «تكليف، تعهد،


1- مدثّر، آيه 8( ج 25، ص 221)
2- اعراف، آيه 73( ج 6، ص 283)؛ هود، آيه 64( ج 9، ص 190)؛ شعراء، آيه 155( ج 15، ص 338)
3- مؤمنون، آيه 74( ج 14، ص 301)
4- سجده، آيه 12( ج 17، ص 153)
5- نبأ، آيه 2( ج 26، ص 20)

ص: 577

مسئوليت، آزمايش و امتحان» است، و اين يكى از بزرگ ترين مواهب خدا است كه به انسان كرامت فرموده و او را شايسته «تكليف و مسئوليت» قرار داده است. و از آنجا كه «آزمايش و تكليف» بدون «آگاهى» ممكن نيست، در آخر آيه اشاره به ابزار شناخت و چشم و گوش مى كند كه در اختيار انسان ها قرار داده است.

بعضى نيز گفته اند: منظور از ابتلاء و آزمايش در اينجا تطوّرات و تحولاتى است كه به جنين از مرحله نطفه، تا رسيدن به يك انسان كامل دست مى دهد. ولى با توجّه به تعبير «نَبْتَلِيْه» و همچنين تعبير به «انسان» تفسير اول مناسب تر است.

ضمناً، از اين تعبير استفاده مى شود كه ريشه همه ادراكات انسان از ادراكات حسى او است؛ و به تعبير ديگر، ادراكات حسّى، «مادرِ» همه «معقولات» است، و اين نظريه بسيارى از فلاسفه اسلامى است، و در ميان فلاسفه يونان «ارسطو» نيز طرفدار همين نظر بوده است.(1)

[نَبَذْتُها:]

«أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُها»

«نَبَذْتُها» از مادّه «نَبْذ» طبق يك تفسير، به معناى افكندن خاك در درون گوساله است، و طبق تفسير ديگر، به معناى رها كردن تعليمات موسى عليه السلام است.(2)

[نَبَذْنَاهُم:]

«فَنَبَذْنَاهُم فِى الْيَمِّ»

«نَبَذْنَاهُم» از مادّه «نبذ» (بر وزن نبض) به معناى دور افكندن اشياء بى ارزش و بى مقدار است.

تعبير «نَبَذْنَاهُم» (آنها را افكنديم) در سوره «ذاريات» اشاره به اين است كه «فرعون» با تمام قدرت و لشكريانش آن چنان در برابر اراده خداوند ضعيف بودند، كه همچون يك موجود بى مقدار آنها را در وسط درياى «نيل» افكند.(3)

[نبىّ:]

«الرَّسُولَ النَّبِىَّ الْامِّىَّ»

«نبىّ» بنا بر يك تفسير، به معناى كسى است كه از وحى الهى آگاه است و خبر مى دهد، و بنا بر تفسير ديگر، به معناى شخص عالى مقام است، اين از نظر لغت. اما از نظر تعبيرات قرآنى، و لسان روايات، بعضى معتقدند: «نبىّ» دريافت وحى مى كند ولى موظف به ابلاغ آن نيست، بلكه تنها براى انجام وظيفه خود او است، و يا اگر از او سؤال كنند پاسخ مى گويد. به تعبير ديگر، «نبىّ» همانند طبيب آگاهى است كه در محل


1- انسان، آيه 2( ج 25، ص 337)
2- طه، آيه 96( ج 13، ص 315)
3- قصص، آيه 40( ج 16، ص 103)؛ ذاريات، آيه 40( ج 22، ص 376)

ص: 578

خود آماده پذيرايى بيماران است، او به دنبال بيماران نمى رود، ولى اگر بيمارى به او مراجعه كند از درمانش فروگذار نمى كند.

از رواياتى كه در اين زمينه به ما رسيده و مرحوم «كلينى» در كتاب «اصول كافى» در باب «طبقات الانبياء و الرّسل» و باب «الفرق بين النبىّ و الرّسل» آورده چنين استفاده مى شود: «نبى» كسى است كه تنها حقايق وحى را در حال خواب مى بيند (همانند رؤياى ابراهيم عليه السلام) و يا علاوه بر خواب در بيدارى هم صداى فرشته وحى را مى شنود. البته، آنچه در اين روايات وارد شده، با تفسيرى كه گفتيم، منافات ندارد؛ چرا كه ممكن است مأموريت هاى متفاوت پيامبر و رسول تأثير در نحوه دريافت آنها از وحى داشته باشد، و به تعبير ديگر، هر مرحله اى از مأموريت، همراه با مرحله ويژه اى از وحى است (دقت كنيد).(1)

[نَبِيّاً:]

«وَ كَانَ رَسُولًا نَبِيّاً»

«نَبِيّاً» در اصل از «نبوة» (بر وزن نَغْمة) به معناى رفعت و بلندى مقام گرفته شده، البته ريشه ديگرى نيز دارد كه از «نبأ» به معناى خبر است؛ زيرا پيامبر، خبر الهى را دريافت مى كند و به ديگران خبر مى دهد اما در اينجا مناسب تر همان معناى اول است.(2)

[نَبِيذ:]

«نَبِيذ» از مادّه «نَبْذ» عبارت از اين بوده كه مقدارى خرما يا كشمش را در ظرفى كه مقدارى آب درآن بود مى ريختند وچند روزى مى گذاشتند، و سپس مى نوشيدند هرچند رسماً شراب نبود، ولى بر اثر گرمى هوا مواد قندى آن تبديل به الكل خفيفى مى شد.(3)

[نَتَقْنَا:]

«وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ»

«نَتَقْنَا» از مادّه «نَتْق» (بر وزن قَلْع) در اصل، به معناى كندن چيزى از جايش و به سوى ديگرى پرتاب كردن است، به زنانى كه زياد فرزند مى آورند نيز «ناتق» مى گويند؛ زيرا به آسانى فرزند را از محيط رحم جدا كرده و به خارج مى گذارند.(4)

[نَجْد:]

«وَ هَدَيْنَاهُ النَّجْدَيْنِ»

«نَجْد» در اصل به معناى مكان مرتفع است در مقابل «تهامه» كه به سرزمين هاى پست گفته مى شود، يا به تعبير ديگر «بلند بوم» و «پست بوم» است، و در اينجا كنايه از خير و شرّ و مسير سعادت و شقاوت است. اين تفسير در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام


1- اعراف، آيه 157( ج 6، ص 468)؛ مريم، آيه 51( ج 13، ص 106)
2- مريم، آيه 51( ج 13، ص 104)
3- اعراف، آيه 166( ج 6، ص 503)
4- اعراف، آيه 171( ج 6، ص 513)

ص: 579

نقل شده (مجمع البيان، ذيل آيات مورد بحث).

و اين كه بعضى آن را به دو پستان مادر كه برآمدگى سينه ها است! تفسير كرده اند بسيار بعيد است، ضمناً تعبير به «نَجْد» در مورد خير به خاطر عظمت آن است و در مورد شرّ از باب تغليب است.(1)

[نَجَس:]

«إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ»

«نَجَس» (بر وزن هوس) معناى مصدرى دارد، و به عنوان تأكيد و مبالغه به معناى وصفى نيز به كار مى رود.

«راغب» در كتاب «مفردات» درباره معناى اين كلمه مى گويد: «نَجاسَت» و «نَجَس» به معناى هر گونه پليدى است و آن بر دو گونه است: يك نوع پليدى حسّى، و ديگرى پليدى باطنى است.

و «طبرسى» در «مجمع البيان» مى گويد: به هر چيزى كه طبع انسان از آن متنفر است «نَجَس» گفته مى شود.

به همين دليل، اين واژه در موارد زيادى به كار مى رود كه مفهوم آن يعنى نجاست و آلودگى ظاهرى هم وجود ندارد، مثلًا:

دردهايى را كه بيمار در درمان مى پذيرد، عرب «نَجَس» مى گويد. اشخاص پست و شرور با اين كلمه توصيف مى شوند. پيرى و فرسودگى بدن را نيز «نَجَس» مى نامند.

از اينجا روشن مى شود كه با توجّه به آيه فوق به تنهايى نمى توان قضاوت كرد كه اطلاق كلمه «نَجَس» بر مشركان به اين خاطر است كه جسم آنها آلوده است، همانند آلوده بودن خون، بول و شراب. و يا به خاطر اين كه عقيده بت پرستى يك نوع آلودگى درونى دارد.(2)

[نَجْم:]

«وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ»

«نَجْم» گاه، به معناى ستاره مى آيد، و گاه، به معناى گياه بدون ساقه، و در اينجا به قرينه «شَجَر» (درخت)، منظور معناى دوم يعنى گياه بدون ساقه است.

اصولًا اين واژه، در اصل به معناى طلوع است، و اگر به اين گياه «نجم» مى گويند، به خاطر آن است كه، از زمين سر بر مى آورد، و اگر به ستاره، «نجم» گفته مى شود نيز به خاطر طلوع آن است.(3)

[نجوا:]

«كَثيرٍ مِّنْ نَجْواهُمْ»

«نجوا» تنها به معناى سخنان درگوشى نيست، بلكه هر گونه جلسات سرّى و مخفيانه را نيز شامل مى شود؛ زيرا در اصل، از مادّه «نجوة» (بر وزن دفعة) به معناى


1- بلد، آيه 10( ج 27، ص 29)
2- توبه، آيه 28( ج 7، ص 413)
3- رحمن، آيه 6( ج 23، ص 113)

ص: 580

«سرزمين مرتفع» گرفته شده است، بدين جهت كه سرزمين هاى مرتفع از اطراف خود جدا هستند. و از آنجا كه جلسات سرّى و سخنان درگوشى از اطرافيان جدا مى شود، به آن «نجوا» گفته اند.

بعضى معتقدند: همه اينها از مادّه «نجات» به معناى «رهايى» گرفته شده است؛ زيرا يك نقطه مرتفع از هجوم سيلاب در امان است، و يك مجلس سرّى يا سخن درگوشى از اطلاع ديگران بركنار مى باشد.(1)

[نِجىّ:]

«مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيّاً»

«نِجىّ» از مادّه «مناجات» در اصل از «نجوه» به معناى سرزمين مرتفع گرفته شده.

و «نَجِىّ» به معناى «مناجى»، كسى است كه:

با ديگرى نجوا (سخن درگوشى) دارد، از آيه سوره «مريم» فهميده مى شود خداوند نخست، موسى عليه السلام را از فاصله دورى صدا زد و بعد كه نزديك شد با او به نجوا پرداخت (ناگفته پيداست كه خداوند نه زبانى دارد و نه مكانى، بلكه ايجاد امواج صوتى در فضا مى كند و با بنده اى همچون موسى سخن مى گويد).(2)

[نُحاس:]

«مِّن نَّارٍ وَ نُحاسٌ»

«نُحاس» از مادّه «نَحْس» به معناى دود (و يا شعله هاى قرمز رنگ و دودآلود آتش) است كه به رنگ مس، در مى آيد، بعضى نيز آن را به معناى «مس مذاب» تفسير كرده اند كه، ظاهراً هيچ تناسبى با آيه مورد بحث ندارد؛ زيرا سخن از موجودى در ميان است كه انسان را در قيامت احاطه كند و از فرار از دادگاه عدل الهى بازدارد.(3)

[نَحْب:]

«مَّن قَضَى نَحْبَهُ»

«نَحْب» (بر وزن عهد) به معناى عهد و نذر و پيمان است، و گاه، به معناى مرگ، يا خطر، يا سرعت سير، و يا گريه با صداى بلند نيز آمده.(4)

[نَحس:]

«يَوْمِ نَحْسٍ مُّسْتَمِرٍّ»

«نَحس» در اصل به معناى سرخى شديدى است كه گاه در افق ظاهر مى شود، همچون، شعله آتش بى دودى كه عرب آن را «نحاس» مى گويد، سپس اين واژه به هر چيز شوم در مقابل «سعد» اطلاق شده است (دقت كنيد).(5)

[نِحْلَة:]

«النِّسآءَ صَدُقاتِهِنَّ نِحْلَةَ»

«نِحْلَة» در لغت به معناى بخشش و عطيه


1- نساء، آيه 114( ج 4، ص 165)؛ مجادله، آيه 7( ج 23، صفحات 417، 436)
2- يوسف، آيه 80( ج 10، ص 65)؛ مريم، آيه 52( ج 13، ص 105)
3- رحمن، آيه 35( ج 23، ص 163)
4- احزاب، آيه 23( ج 17، ص 264)
5- قمر، آيه 19( ج 23، ص 48)

ص: 581

آمده است، «راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد: به عقيده من، اين كلمه از ريشه «نَحْل» (به معناى زنبور عسل) آمده است؛ زيرا بخشش و عطيه، شباهتى به كار زنبوران عسل در دادن عسل دارد.

بنابراين، تفسير آيه چنين خواهد شد: «مهر را كه يك عطيه الهى است و خدا به خاطر اين كه زن حقوق بيشترى در اجتماع داشته باشد، و ضعف نسبى جسمى او از اين راه جبران گردد به او عطا كرده به طور كامل ادا كنيد».(1)

[نُحَيْره:]

«لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ»

«نُحَيْره» از مادّه «نَحْر» به معناى آخرين روز ماه است؛ چرا كه در آن روز انسان به استقبال ماه نو مى رود، و بعضى آن را به معناى آخرين شب و روز ماه گرفته اند، بنابراين معناى روايت چنين مى شود: «اين استقبال از ماه آينده كه خدا مرا به آن امر كرده چيست»؟ ولذاجبرئيل گفت: «نحيره» نيست.(2)

[نُخْرِجُ:]

«وَنُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ»

«نُخْرِجُ» از مادّه «خُرُوج» به معناى بيرون مى آوريم است.(3)

[نَخِرَة:]

«كُنَّا عِظاماً نَّخِرَةً»

«نَخِرَة» «صفت مشبهه» است از مادّه «نخر» (بر وزن نخل و همچنين بر وزن شجر) در اصل به معناى درخت پوسيده و تو خالى است، كه وقتى باد بر آن مى وزد صدا مى كند، و لذا به صدايى كه در بينى مى پيچد «نخير» مى گويند، سپس اين كلمه در مورد هر موجود پوسيده و متلاشى شده به كار رفته است.(4)

[نَخُوضُ:]

«وَ كُنَّا نَخُوضُ مَع الْخَآئِضِينَ»

«نَخُوضُ» از مادّه «خوض» (بر وزن حوض) در اصل به معناى ورود و حركت در آب است، و سپس به ورود و آلوده شدن به ساير امور نيز گفته شده، ولى در قرآن مجيد، غالباً در مورد ورود در مطالب باطل و بى اساس استعمال مى شود.(5)

[نَخِيل:]

«وَ الزَّيْتُونَ وَ النَّخيلَ»

«نَخِيل» (درخت خرما) هم به معناى مفرد و هم به معناى جمع، استعمال مى شود، اما چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد:

جمع «نخل» است، «نخل» اسم براى درخت است و ميوه آن «رطب» و «تمر» (خرماى


1- نساء، آيه 4( ج 3، ص 335)
2- كوثر، آيه 2( ج 27، ص 400)
3- اسراء، آيه 13( ج 12، ص 64)
4- نازعات، آيه 11( ج 26، ص 95)
5- مدثّر، آيه 45( ج 25، ص 258)

ص: 582

تازه و خشك) نام دارد.(1)

[ندّ:]

«جَعَلَ لِلَّهِ أَنْداداً»

«ندّ» (بر وزن ضد) به معناى «مثل و مانند» است، با اين تفاوت كه «مثل» مفهوم وسيعى دارد، ولى «ندّ» تنها به معناى مماثلت در حقيقت و گوهر چيزى است.(2)

[نَدِىّ:]

«وَ أَحْسَنُ نَدِيّاً»

«نَدِىّ» در اصل از «نَدْى» به معناى رطوبت گرفته شده است، و سپس به معناى افراد فصيح و سخنگو آمده. چرا كه يكى از شرائط قدرت بر تكلم، داشتن آب دهان به قدر كافى است و از آن پس، «ندا» به معناى مجالست و سخن گفتن آمده. و حتى مجلسى را كه جمعى در آن براى انس جمع مى شوند، يا به مشورت مى نشينند «نادى» گفته مى شود، و «دار الندوه» كه محلى بود در «مكّه» و سران در آنجا جمع مى شدند و مشورت مى كردند، از همين معنا گرفته شده است.

ضمناً، از سخاوت، بذل و بخشش، گاه به «ندى تعبير مى كنند، آيه فوق ممكن است اشاره به همه اينها باشد، يعنى مجلس انس ما از شما زيباتر، پول و ثروت و زرق و برق و لباسمان جالب تر، و سخنان و اشعار فصيح و بليغمان بهتر و رساتر است!(3)

[نُذُر:]

«الآياتُ وَ النُّذُرُ»

«نُذُر» جمع «نذير» به معناى انذاركننده، و كنايه از پيامبران و رهبران الهى است، و يا جمع «انذار» يعنى: اخطار و تهديد غافلان و مجرمان است، كه برنامه اين رهبران الهى مى باشد.

اعم از آيات الهى، اخبار امم پيشين، و پيامبرانى كه صداى آنها به گوش مردم رسيده است، بعضى نيز احتمال داده اند كه «نُذُر» مصدر و به معناى «انذار» مى باشد، ولى معناى اول مناسب تر است- ضمناً «مَا» در «مَاتُغْنِ النُّذُر» نافيه است نه استفهاميه.(4)

[نذير:]

«إِلَّا مُبَشِّراً وَ نَذيراً»

«نذير» به اعتقاد بعضى صيغه مبالغه است، در حالى كه «مبشّر» تنها اسم فاعل مى باشد، اين تفاوت تعبير، ممكن است به خاطر اين باشد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر گروهى بى ايمان قرار گرفته بود كه در انحراف خود، سخت اصرار داشتند و طبعاً او بايد آنها را بسيار انذار كند (روح المعانى، ذيل آيه مورد بحث).


1- نحل، آيه 11( ج 11، ص 194)؛ يس، آيه 34( ج 18، ص 397)
2- زمر، آيه 8( ج 19، ص 411)
3- مريم، آيه 73( ج 13، ص 140)
4- يونس، آيه 101( ج 8، ص 478)؛ قمر، آيه 5( ج 23، صفحات 31، 59، 70، 78)

ص: 583

«نَذِير» به معناى «بيم دهنده»، اشاره به پيامبران الهى است كه مردم را از عذاب الهى در برابر كج روى ها و بيدادگرى ها و گناه و فساد، بيم مى دادند.(1)

[نُذيقُهُم:]

«ثُمَّ نُذيقُهُمُ الْعَذابَ»

تعبير به «نُذيقُهُمُ» (به آنها مى چشانيم)، از مادّه «ذَوْق» كه در مورد عذاب الهى به كار رفته، اشاره به اين است كه: اين مجازات چنان به آنها مى رسد، كه گويى با زبان و دهان خويش آن را مى چشند، اين تعبير بسيار رساتر از مشاهده، و حتى لمس كردن عذاب است.(2)

[نَزَّاعَة:]

«نَزَّاعَةً لِّلشَّوَى

«نَزَّاعَة» از مادّه «نَزْع» به معناى چيزى است كه پى درپى جدا مى كند.(3)

[نَزَعَ:]

«وَ نَزَعَ يَدَهُ»

«نَزَعَ» از مادّه «نَزْع» در اصل، به معناى برگرفتن چيزى از مكانى است كه در آن قرار گرفته. مثلًا گرفتن عبا از دوش، و لباس از تن در لغت عرب، به «نزع» تعبير مى شود.

همچنين جدا شدن روح از تن را نيز «نزع» مى گويند و به همين مناسبت گاهى به معناى «خارج كردن» نيز آمده است، كه در آيه مورد بحث به همين معناست.(4)

[نَزَعْنَا:]

«وَ نَزَعْنَا مِن كُلِّ أُمَّةٍ»

تعبير به «نَزَعْنَا»، از مادّه «نزع»، به معناى جذب كردن چيزى از مقر آن است و در اينجا اشاره به احضار كردن گواه، از ميان هر گروه و ملت است.(5)

[نَزْغ:]

«مِنْ بَعْدِ أَنْ نَّزَغَ»

با توجّه به اين كه «نَزْغ» به معناى وارد شدن در كارى به قصد فساد و افساد است، دليل بر اين است كه وسوسه هاى شيطانى در اين گونه ماجراها هميشه نقش مهمى دارد، ولى قبلًا هم گفته ايم كه از اين وسوسه ها به تنهايى كارى ساخته نيست، تصميم گيرنده نهايى خود انسان است، بلكه او است كه درهاى قلب خود را به روى شيطان مى گشايد و اجازه ورود به او مى دهد.(6)

[نُزُل:]

«نُزُلًا مِّنْ عِنْدِاللَّهِ»

«نُزُل» از مادّه «نُزول» در لغت، هم به معناى منزلگاه آمده و هم به معناى چيزى است كه


1- فرقان، آيه 56( ج 15، ص 152)؛ سبأ، آيه 34؛ فاطر، آيه 37( ج 18، صفحات 118، 295)
2- يونس، آيه 70( ج 8، ص 426)
3- معارج، آيه 16( ج 25، ص 33)
4- اعراف، آيه 108( ج 6، ص 340)
5- قصص، آيه 75( ج 16، ص 162)
6- يوسف، آيه 100( ج 10، ص 105)

ص: 584

براى پذيرايى ميهمان آماده مى شود و بعضى گفته اند: نخستين چيزى كه به وسيله آن از مهمان پذيرايى مى شود- همانند شربت يا ميوه اى است كه در آغاز ورود براى ميهمان مى آورند.

اين تعبير در سوره «صافات» نشان مى دهد كه بهشتيان همچون ميهمان هاى عزيز و محترم پذيرايى مى گردند.

و در هر حال، اين تعبير لطيف و زيبا در سوره «فصّلت»، نشان مى دهد كه مؤمنان با استقامت، همه ميهمان خدايند و بهشت ميهمانسراى اللَّه است، و نعمت هايش وسائل پذيرايى دوستان خدا.

اما در مورد سوره «واقعه» بديهى است دوزخيان نه ميهمانند، و نه «زقوم» و «حميم» وسيله پذيرايى محسوب مى شود، بنابراين يك نوع طعنه بر آنها است، تا حساب كنند وقتى پذيرايى آنها چنين باشد، واى به حال مجازات و كيفر آنان!(1)

[نزول:]

«أَنْزَلْنآ إِلَيْكَ آياتِ»

«نزول» به معناى (فرود آمدن) در مورد قرآن مجيد، به اين معنا نيست كه مثلًا خداوند مكانى در آسمان ها دارد و قرآن را از آن محل بالا فرو فرستاده است، بلكه اين تعبير اشاره به علوّ مقامى و معنوى پروردگار است.(2)

[نسب:]

«فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً»

منظور از «نسب» پيوندى است كه در ميان انسان ها از طريق زاد و ولد به وجود مى آيد، مانند ارتباط پدر و فرزند، يا برادران به يكديگر.

اما منظور از «صهر» كه در اصل به معناى «داماد» است، پيوندهايى است كه از اين طريق ميان دو طايفه بر قرار مى شود، مانند پيوند انسان با نزديكان همسرش، و اين دو، همان چيزى است كه فقهاء در مباحث نكاح از آن تعبير به «نسب» و «سبب» مى كنند. در قرآن مجيد، در سوره «نساء» به هفت مورد از محارم كه از طريق نسب به وجود مى آيند اشاره شده (مادر، دختر، خواهر، عمه، خاله، دختر برادر و دختر خواهر) و به چهار مورد از موارد سبب و صهر (دختر همسر، مادر همسر، همسر فرزند، و همسر پدر).(3)

[نَسْتَنْسِخُ:]

«إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ»

«نَسْتَنْسِخُ» و «استنساخ» در اصل از «نسخ» گرفته شده، كه به معناى زائل كردن چيزى به


1- آل عمران، آيه 198( ج 3، ص 294)؛ كهف، آيه 102( ج 12، ص 602)؛ صافات، آيه 62( ج 19، ص 83)؛ فصّلت، آيه 32( ج 20، ص 294)؛ واقعه، آيه 56( ج 23، ص 248)
2- بقره، آيه 99( ج 1، ص 423)
3- فرقان، آيه 54( ج 15، ص 145)

ص: 585

وسيله چيز ديگرى است، مثلًا گفته مى شود:

«نَسَخَتِ الشَّمْسُ الظِّلَّ» (خورشيد سايه را از ميان برد). سپس در مورد نوشتن كتابى از روى كتاب ديگر، به كار رفته است بى آنكه كتاب اول نابود شود.(1)

[نسخ:]

«مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ»

«نسخ» از نظر لغت، به معناى از بين بردن و زائل نمودن است، و در منطق شرع، تغيير دادن حكمى و جانشين ساختن حكمى ديگر به جاى آن است.(2)

[نَسْف، نُسِفَت:]

«رَبِّي نَسْفاً»

مادّه «نَسْف» در لغت از ريشه در آوردن و به معناى ريختن دانه هاى غذايى در غربال و تكان دادن و باد دادن آن است تا پوست از دانه جدا شود و در اينجا اشاره به متلاشى شدن و خرد شدن كوه ها و سپس بر باد رفتن آنها است.(3)

[نُسْقِيه:]

«وَ نُسْقِيَهُ مِمَّا خَلَقْنآ»

«نسقيه» از مادّه «اسقاء» است، و تفاوت آن با «سقى»، چنان كه «راغب» در «مفردات» و بعضى ديگر از مفسران گفته اند، اين است كه: «اسقاء» به معناى آماده ساختن آب، و در اختيار گذاردن است، كه هر موقع انسان اراده كند، از آن بنوشد، در حالى كه، مادّه «سقى» به معناى آن است كه ظرف آب را به دست كسى بدهند، تا بنوشد و به تعبير ديگر اسقاء، معناى وسيع تر و گسترده ترى دارد.(4)

[نُسُك:]

«أَوْ صَدَقَةٍ أَوْ نُسُكٍ»

«نُسُك» در اصل جمع «نَسيكَه» به معناى حيوان ذبح شده است، اين واژه به معناى عبادت نيز آمده است. لذا «راغب» در «مفردات»، بعد از آن كه «نُسُك» را به عبادت تفسير مى كند، مى گويد: اين واژه در مورد اعمال حج به كار مى رود، و «نَسيكَه» به معناى «ذبيحه» است.

بعضى از مفسران نيز آن را در اصل به معناى شمش هاى نقره مى دانند و اين كه به عبادت «نُسُك» گفته شده، به خاطر آن است كه انسان را خالص، پاك و پاكيزه مى كند.

به شخص عبادت كننده «ناسك» گفته مى شود، ولى اين كلمه بيشتر درباره اعمال حج به كار مى رود، و مى گويند: مناسك حج.

بعضى احتمال داده اند «نُسُك» در سوره «انعام» به معناى «قربانى» بوده باشد، ولى ظاهر اين است كه: هر گونه عبادتى را شامل


1- جاثيه، آيه 29( ج 21، ص 296)
2- بقره، آيه 106( ج 1، ص 447)
3- طه، آيه 105( ج 13، ص 330)؛ مرسلات، آيه 10( ج 25، ص 400)
4- فرقان، آيه 49( ج 15، ص 136)

ص: 586

مى شود، در واقع نخست اشاره به نماز (صلاة) به عنوان مهم ترين عبادت شده، بعد همه عبادات را به طور كلى بيان كرده است، يعنى هم نماز من و هم تمام عباداتم و حتى زندگى و مرگم، همه براى او است.(1)

[نَسْل:]

«ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ»

«نَسْل» به معناى فرزندان و نوه ها در تمام مراحل است.(2)

[نَسْلَخُ:]

«نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ»

تعبير «نَسْلَخُ» از مادّه «سلخ» (بر وزن بلخ) كه در اصل، به معناى «كندن پوست حيوان» است، تعبير لطيفى است، گويى روشنايى روز، همچون لباس سفيدى است كه بر تن شب پوشانيده شده، به هنگام غروب آفتاب اين لباس را از تن او همچون پوستى مى كنند، تا باطن و درون او آشكار گردد.(3)

[نَسُوا:]

«وَ نَسُوا حَظّاً مِّمَّا»

«نَسُوا» از مادّه «نِسيان» فعل ماضى است و شايد مراد آن باشد كه آنها دستور پذيرش دعوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه در «تورات» آمده بود را يكباره به دست فراموشى سپردند، كه اين خود سبب تحريف مرتب كلمات در طول تاريخ شده است.(4)

[نسيان:]

«مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ»

«نسيان»، در اينجا مسلماً به معناى فراموشى مطلق نيست؛ زيرا در فراموشى مطلق، عتاب و ملامتى وجود ندارد، بلكه يا به معناى ترك كردن است همان گونه كه در تعبيرات روزمره به كسى كه به عهد خودش وفا نكرده مى گوئيم: گويا عهد خود را فراموش كردى، يعنى ترك كردن تو همانند يك فرد فراموش كار است. و يا به معناى فراموشكارى هايى است كه به خاطر كم توجهى و به اصطلاح «ترك تحفّظ» پيدا مى شود.(5)

[نَسى ء:]

«إِنَّمَا النَّسي ءُ زِيادَةٌ»

«نَسى ء» (بر وزن كثير) از مادّه «نَسْأ» به معناى تأخير انداختن است (اين كلمه مى تواند اسم مصدر يا مصدر باشد) و به داد و ستدهايى كه پرداخت پول آن به تأخير مى افتد «نِسيئَه» گفته مى شود.(6)


1- بقره، آيه 196( ج 2، ص 57)؛ انعام، آيه 162( ج 6، ص 81)
2- سجده، آيه 8( ج 17، ص 141)
3- يس، آيه 37( ج 18، ص 403)
4- مائده، آيه 13( ج 4، ص 399)
5- طه، آيه 115( ج 13، ص 348)
6- توبه، آيه 37( ج 7، ص 482)

ص: 587

[نشأه:]

«يُنْشِئُ النَّشْأَةَ»

«نشأه» در اصل به معناى ايجاد و تربيت چيزى است، و گاه از دنيا به «نشأه اولى و از قيامت به «نشأه آخرت» تعبير مى شود.(1)

[نَشْرَح:]

«أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ»

«نَشْرَح» از مادّه «شرح» در اصل، به گفته «راغب» در «مفردات»، به معناى گسترش دادن قطعات گوشت و توليد ورقه هاى نازك تر است، سپس مى افزايد: منظور از شرح صدر، گسترش آن به وسيله نور الهى و سكينه و آرامش خداداد مى باشد و بعد مى گويد: شرح دادن مشكلات كلام و سخن، به معناى گسترش آن و توضيح معانى مخفى است.(2)

[نشور:]

«جَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً»

واژه «نشور» در اصل از «نشر» به معناى گستردن، در مقابل پيچيدن است. اين تعبير، ممكن است اشاره، به گسترش روح، به هنگام بيدارى در سراسر بدن باشد كه بى شباهت به زنده شدن بعد از مرگ نيست، و يا اشاره، به گسترش انسان ها در صحنه


1- عنكبوت، آيه 20( ج 16، ص 254)
2- شرح، آيه 1( ج 27، ص 141)

ص: 588

اجتماع و حركت براى كارهاى مختلف زندگى در روى زمين.(1)

[نُشُوز:]

«تَخافُونَ نُشُوزَهُنَّ»

«نُشُوز» از «نشز» (بر وزن نذر) به معناى زمين مرتفع و بلند است، و هنگامى كه در مورد زن و مرد به كار مى رود كنايه از سركشى و طغيان است.(2)

[نصاح:]

«تَوْبَةً نَّصُوحاً عَسَى

به نماى محكم «نصاح» از مادّه «نُصْح» (بر وزن كتاب) گفته مى شود.(3)

[نَصَب:]

«لا يَمَسُّنَا فيها نَصَبٌ»

«نَصَب» (بر وزن حسب) به معناى مشقت و زحمت است، و بعضى از مفسران مى گويند: «نَصَب» به مشقت هاى جسمانى اطلاق مى شود.(4)

[نُصُب:]

«إِلى نُصُبٍ يُوفِضُونَ»

«نُصُب» جمع «نصيب» آن هم به گفته بعضى، جمع «نصب» (بر وزن سقف) در اصل، به معناى چيزى است كه در جايى نصب مى شود، و به بت هايى كه به صورت قطعه سنگى آنها را در جاهايى نصب كرده، پرستش مى نمودند و روى آن قربانى كرده، خون قربانى را بر آن مى ريختند، گفته مى شد، و تفاوتش با «صنم» اين بود:

«صنم» بتى بود كه داراى شكل و صورت خاصى بود، اما «نُصُب» قطعه سنگ هاى بى شكلى بود كه آنها را به علتى پرستش مى كردند.

بعضى نيز گفته اند: منظور از «نُصُب» در آيه مورد بحث، پرچم ها است كه در ميان لشكرها يا كاروان ها در يك نقطه بر پا مى كنند، و هر كس با سرعت خود را به آن مى رساند، ولى تفسير اول مناسب تر است.(5)

[نُصْب، نَصَب:]

«بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ»

«نُصْب» (بر وزن عسر) و «نَصَب» (بر وزن حسد) هر دو، به معناى بلا و شرّ است.(6)

[نصح:]

«إِذا نَصَحُوا لِلَّهِ»

«نصح» در اصل به معناى خالص ساختن است، و كلمه جامعى است كه هر گونه خيرخواهى و اقدام مخلصانه را شامل مى شود، و چون مسأله جهاد مطرح است، ناظر به كوشش ها و تلاش هايى است كه در اين زمينه صورت مى گيرد.(7)

[نُصَرِّفُ:]

«نُصَرِّفُ الْآياتِ»

«نُصَرِّفُ» از مادّه «تصريف» به معناى دگرگون ساختن و به اشكال مختلف در آوردن است، اشاره به اين كه: آيات قرآن با لحن هاى متفاوت و با استفاده از تمام وسائل نفوذ روانى، براى كسانى كه در سطوح مختلف از نظر فكر، عقيده و ساير جنبه هاى اجتماعى و روانى قرار دارند، نازل شده است.(8)

[نُصْلِيْهِم:]

«نُصْليهِمْ نَاراً»

«نُصْلِيْهِم» از مادّه «صَلْى» به معناى در آتش افكندن و به آتش سوختن و يا گرم شدن با آتش است.(9)

[نَصُوح:]

«تَوْبَةً نَّصُوحاً عَسَى

«نَصُوح» از مادّه «نصح» (بر وزن صلح) در اصل، به معناى خيرخواهى خالصانه است.

بعضى تصور مى كنند «نصوح» نام شخص خاصى بوده است و در اين زمينه داستان مفصلى به عنوان توبه نصوح نقل كرده اند، ولى بايد توجّه داشت نصوح اسم كسى


1- فرقان، آيه 47( ج 15، ص 133)
2- نساء، آيات 34، 128( ج 3، ص 472؛ ج 4، صفحه 199)
3- تحريم، آيه 8( ج 24، ص 302)
4- فاطر، آيه 35( ج 18، ص 290)
5- معارج، آيه 43( ج 25، ص 56)
6- ص، آيه 41( ج 19، ص 313)
7- توبه، آيه 91( ج 8، ص 102)
8- انعام، آيه 105( ج 5، ص 482)
9- نساء، آيه 56( ج 3، ص 544)

ص: 589

نيست، بلكه معناى وصفى دارد، هر چند آن داستان معروف، ممكن است صحت داشته باشد.(1)

[نصيب:]

«لَهُ نَصيبٌ مِّنْها»

«نصيب» از مادّه «نَصْب» به معناى بهره وافر از امور مفيد و سودمند است.(2)

[نصير:]

«وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ»

در مورد فرق ميان «ولىّ» و «نصير» بعضى گفته اند: «ولىّ» كسى است كه بدون درخواست به انسان كمك كند، اما «نصير» مفهومى اعم دارد. اين احتمال نيز وجود دارد كه «ولىّ» اشاره به سرپرستى است كه به حكم ولايت و بدون درخواست، حمايت و كمك مى كند، و «نصير» فريادرسى است كه بعد از تقاضاى كمك به يارى انسان مى شتابد.(3)

[نَضَّاخَتان:]

«عَيْنَانِ نَضَّاخَتانِ»

«نَضَّاخَتان» از مادّه «نضخ» به معناى «فوران آب» مى باشد.(4)

[نَضِجَتْ:]

«نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ»

«نَضِجَتْ» از مادّه «نَضْج» به معناى بريان شدن است.(5)

[نَضْرَةً:]

«نَضْرَةً وَ سُرُوراً»

«نَضْرَةً» به معناى طراوت و خرمى و شادابى خاصى است كه بر اثر وفور نعمت و رفاه به انسان دست مى دهد، آرى، رنگ رخسار آنها در آن روز از آرامش و نشاط درونى آنان خبر مى دهد.(6)

[نَضِيدٌ:]

«لَّها طَلْعٌ نَّضِيدٌ»

«نَضِيدٌ» از مادّه «نَضَد» به معناى متراكم است، مخصوصاً خوشه درخت خرما، هنگامى كه در درون غلاف قرار دارد، كاملًا روى يكديگر سوار و متراكم است، و زمانى كه از غلاف بيرون مى آيد بسيار اعجاب انگيز است.(7)

[نُطْفَه:]

«الإِنْسانَ مِن نُّطْفَةٍ»

«نُطْفَه» در اصل به معناى «آب كم» يا «آب صاف» است، سپس به قطرات آبى كه از طريق «لقاح» سرچشمه ومبدأ پيدايش انسان يا حيوانى مى شود، اطلاق شده است.(8)


1- تحريم، آيه 8( ج 24، ص 302)
2- نساء، آيه 85( ج 4، ص 59)
3- شورى آيه 8( ج 20، ص 383)
4- رحمن، آيه 66( ج 23، ص 188)
5- نساء، آيه 56( ج 3، ص 544)
6- انسان، آيه 11( ج 25، ص 357)
7- ق، آيه 10( ج 22، ص 245)
8- نحل، آيه 4( ج 11، ص 181)؛ فاطر، آيه 11( ج 18، ص 220)؛ قيامت، آيه 37( ج 25، ص 323)

ص: 590

[نظر:]

«فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا سُنَّتَ»

مادّه «نظر» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد، به معناى گردش فكر يا انديشه، براى مشاهده يا ادراك چيزى است، و گاه به معناى تأمل و جستجوگرى، و نيز به معناى معرفت حاصل از جستجوگرى، آمده است.

و مى گويد «نظر» و «انتظار» گاه به يك معنا مى آيد.(1)

[نَظَلُّ:]

«فَنَظَلُّ لَها عاكِفِينَ»

جمله «نَظَلُّ» معمولًا به كارهايى كه در روز انجام مى شود اطلاق مى گردد و ذكر آن به صورت صيغه مضارع، اشاره به استمرار و دوام است.(2)

[نُعاس:]

«يُغَشِّيكُمُ النُّعاسَ أَمَنَةً»

«نُعاس» به ابتداى خواب و يا خواب كم، سبك، خفيف و آرام بخش، گفته مى شود، و شايد اشاره به اين است كه در عين استراحت آن چنان خواب عميقى بر شما مسلط نشد كه دشمن بتواند از موقعيت استفاده كرده، بر شما شبيخون بزند.(3)


1- فاطر، آيه 43؛ يس، آيه 49( ج 18، صفحات 314، 430)
2- شعراء، آيه 71( ج 15، ص 278)
3- انفال، آيه 11( ج 7، ص 137)؛ روم، آيه 23( ج 16، ص 421)

ص: 591

[نَعْجَة:]

«تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً»

«نَعْجَة» به معناى «ميش» (گوسفند ماده) است، و به گاو وحشى و گوسفند كوهى ماده، نيز گفته مى شود.(1)

[نعم:]

«لَكُم بَهيمَةُ الأَنْعامِ»

«نعم» اگر به صورت مفرد استعمال شود به معناى شتر است، اما اگر به معناى جمع باشد شتر، گاو و گوسفند را شامل مى شود (مفردات راغب، مادّه نعم).(2)

[نَعْمَلُ:]

«أَخْرِجْنَا نَعْمَلْ صالِحاً»

تعبير به «نَعْمَلُ» از مادّه «عَمَل» كه فعل مضارع است، و دليل بر استمرار مى باشد نيز تأكيدى است بر اين كه ما پيوسته مشغول اعمال ناصالح بوديم.(3)

[نَعِيْم:]

«لَهُمْ جَنَّاتُ النَّعِيمِ»

«نَعِيْم» كه از مادّه «نعمت» است، معناى گسترده اى دارد كه همه انواع نعمت هاى مادى و معنوى را شامل مى شود، حتى نعمت هايى كه براى ما محبوسان زندان تن در اين دنيا قابل درك نيست «راغب» در «مفردات» مى گويد: «نَعِيْم» به معناى «نعمت بسيار» است (النَّعِيْمُ النِّعْمَةُ الْكَثِيْرَةُ).

«نَعِيم» در سوره «انفطار» به معناى بهشت جاودانى است و اين كه به صورت «نكره» ذكر شده، براى بيان اهميت، گستردگى و عظمت اين نعمت است كه هيچ كس جز خدا وسعت و عظمت آن را به درستى نمى داند، و انتخاب «نَعِيم» كه صفت مشبّهه است در اينجا تأكيدى است بر بقاء و استمرار اين نعمت؛ زيرا اين مفهوم معمولًا در صفت مشبّهه نهفته شده است.(4)

[نُغادِر:]

«فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ»

«نُغادِر» از مادّه «غدر» به معناى ترك گفتن چيزى است، به همين جهت به كسى كه پيمان و عهد خود را بشكند و ترك كند، مى گويند: غدر كرده است.

و اين كه به گودال هاى آب «غدير» مى گويند، به خاطر آن است كه، مقدارى از آب باران در آنها، رها و ترك شده است.

به هر حال، جمله فوق، تأكيدى است بر اين حقيقت كه «معاد» يك حكم عمومى و همگانى است و هيچ كس از آن مستثنى نخواهد بود.(5)

[نُغْرِيَنَّكَ:]

«الْمَدينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ»

«نُغْرِيَنَّكَ» از مادّه «اغراء» به معناى دعوت به انجام كار، يا گرفتن چيزى توأم با تشويق و تحريض است.(6)

[نغق:]

«نغق» با «غين» به معناى صداى كلاغ است بدون اين كه گردن خود را بكشد و سر خود را حركت دهد.(7)

[نَفَّاثات:]

«مِن شَرِّ النَّفَّاثاتِ فِي الْعُقَدِ»

«نَفَّاثات» از مادّه «نَفْث» (بر وزن حبس) در اصل، به معناى ريختن مقدار كمى از آب دهان است، و از آنجا كه اين كار با دميدن انجام مى گيرد، «نفث» به معناى «نفخ» (دميدن) نيز آمده است. ولى، بسيارى از مفسران «نَفَّاثات» را به معناى «زنان ساحره» تفسير كرده اند ( «نَفَّاثات» جمع مؤنث است و مفرد آن «نفّاثة» صيغه مبالغه از «نفث» مى باشد) آنها اورادى را مى خواندند و در گره هايى مى دميدند و به اين وسيله سحر مى كردند.


1- ص، آيه 23( ج 19، ص 264)
2- مائده، آيه 1( ج 4، ص 318)
3- فاطر، آيه 37( ج 18، ص 294)
4- لقمان، آيه 8( ج 17، ص 29)؛ انسان، آيه 20( ج 25، ص 370)؛ انفطار، آيه 13( ج 26، ص 243)
5- كهف، آيه 47( ج 12، ص 493)
6- احزاب، آيه 60( ج 17، ص 458)
7- بقره، آيه 171( ج 1، ص 655)

ص: 592

ولى جمعى آن را اشاره به زنان وسوسه گر مى دانند كه پى در پى در گوش مردان، مخصوصاً همسران خود، مطالبى را فرو مى خوانند تا عزم آهنين آنها را در انجام كارهاى مثبت سست كنند، و وسوسه هاى اين گونه زنان در طول تاريخ چه حوادث مرگبارى كه به بار نياورده، و چه آتش ها كه بر نيفروخته و چه عزم هاى استوارى را كه سست نساخته است. «فخر رازى» مى گويد:

زنان به خاطر نفوذ محبت هايشان در قلوب رجال، در آنان تصرف مى كنند.

اين معنا در عصر و زمان ما از هر وقت ظاهرتر است؛ زيرا يكى از مهمترين وسائل نفوذ جاسوس ها در سياستمداران جهان، استفاده از زنان جاسوسه است كه با اين «نَّفَّاثاتِ فِي الْعُقَدِ» قفل هاى صندوق هاى اسرار را مى گشايند و از مرموزترين مسائل با خبر مى شوند و آن را در اختيار دشمن قرار مى دهند.

بعضى نيز «نفّاثات» را به «نفوس شريره»، و يا «جماعت هاى وسوسه گر» كه با تبليغات مستمر خود، گره هاى تصميم ها را سست مى سازند، تفسير نموده اند.(1)

[نَفادٍ:]

«مَا لَهُ مِن نَّفادٍ»

«نَفادٍ» به معناى «فنا» و نابودى است.(2)

[نَفْخ:]

«سَوَّاهُ وَ نَفَخَ فِيهِ»

تعبير به «نَفْخ» (دميدن) كنايه اى است براى حلول روح در بدن آدمى، گويى تشبيه به هوا و تنفس شده است، هر چند نه اين است و نه آن.(3)

[نُفِخَ:]

«وَنُفِخَ فِي الصُّورِ»

تعبير به «نُفِخَ» (دميده شد)، به صورت فعل ماضى مجهول به خاطر آن است كه: عرب معمولًا مسائل مسلم آينده را به صورت فعل ماضى بيان مى كند، اشاره به اين كه:

هيچ گونه شك و ترديدى در آن راه ندارد، گويى قبلًا رخ داده است.(4)

[نفخه:]

«نُفِخَ فِي الصُّورِ»

«نفخه» از مادّه «نَفْخ» به معناى «يك بار دميدن» است.(5)

[نَفَر:]

«نَفَراً مِّنَ الْجِنِّ»

«نَفَر» چنان كه «راغب» در «مفردات» گفته، به


1- فلق، آيه 4( ج 27، ص 496)
2- ص، آيه 54( ج 19، ص 337)
3- سجده، آيه 9( ج 17، ص 142)؛ زمر، آيه 68( ج 19، ص 558)؛ ق، آيه 20( ج 22، ص 266)؛ نبأ، آيه 18( ج 26، ص 45)
4- يس، آيه 51( ج 18، ص 434)
5- ق، آيه 20( ج 22، ص 266)

ص: 593

معناى «گروهى از مردان است كه مى توانند به اتفاق يكديگر كوچ كنند». و مشهور در ميان ارباب لغت، جماعتى است از سه تا ده نفر، و بعضى تا چهل نفر نيز گفته اند (هر چند اين تعبير در زبان فارسى بر يك فرد نيز اطلاق مى شود).(1)

[نَفْس:]

«كُلُّ نَفْسٍ ذآئِقَةُ»

«نَفْس» در آيه، مجموعه جسم و جان است، اگر چه گاهى نفس در قرآن، تنها به روح نيز اطلاق مى شود، و تعبير به «چشيدن» اشاره به احساس كامل است؛ زيرا گاه مى شود انسان غذايى را با چشم مى بيند و يا با دست لمس مى كند، ولى هيچ كدام از اينها احساس كامل نيست، مگر زمانى كه به وسيله ذائقه خود آن را بچشد.

تعبير به «نفس» ممكن است در سوره «حشر» به معناى هر يك نفر بوده باشد، يعنى هر انسانى بايد به فكر فرداى خويش باشد، و بدون آن كه از ديگران انتظارى داشته باشد كه براى او كارى انجام دهند، خودش تا در اين دنيا است آنچه را مى تواند از پيش بفرستد.(2)

[نفس اماره:]

«نفس اماره» يعنى روح سركش، كه پيوسته انسان را به زشتى ها و بدى ها دعوت مى كند، شهوات و فجور را در برابر او زينت مى بخشد، اين همان چيزى است كه همسر عزيز مصر، آن زن هوسباز، هنگامى كه پايان شوم كار خود را مشاهده كرد به آن اشاره نمود و گفت: وَ مَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ: «من هرگز نفس خود را تبرئه نمى كنم، چرا كه نفس سركش همواره به بدى ها فرمان مى دهد».(3)

[نفس لوّامه:]

«بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ»

«نفس لوّامه» كه در آيات مورد بحث به آن اشاره شده، روحى است بيدار و نسبتاً آگاه، هر چند هنوز در برابر گناه مصونيت نيافته، گاه لغزش پيدا مى كند و در دامان گناه مى افتد اما كمى بعد بيدار مى شود، توبه مى كند و به مسير سعادت باز مى گردد، انحراف درباره او كاملًا ممكن است، ولى موقتى است نه دائم، گناه از او سر مى زند، اما چيزى نمى گذرد كه جاى خود را به ملامت و سرزنش و توبه مى دهد.

اين همان چيزى است كه از آن به عنوان «وجدان اخلاقى» ياد مى كنند، در بعضى از انسان ها بسيار قوى و نيرومند است و


1- احقاف، آيه 29( ج 21، ص 385)؛ جنّ، آيه 1( ج 25، ص 110)
2- آل عمران، آيه 185( ج 3، ص 260)؛ زمر، آيه 42( ج 19، ص 504)؛ حشر، آيه 18( ج 23، ص 548)
3- قيامت، آيه 2( ج 25، ص 285)

ص: 594

بعضى بسيار ضعيف و ناتوان، ولى به هر حال، در هر انسانى وجود دارد، مگر اين كه با كثرت گناه آن را به كلّى از كار بيندازد.(1)

[نفس مطمئنه:]

«نفس مطمئنه» يعنى روح تكامل يافته اى كه به مرحله اطمينان رسيده، نفس سركش را رام كرده، و به مقام تقواى كامل و احساس مسئوليت رسيده كه ديگر به آسانى لغزش براى او امكان پذير نيست.(2)

[نَفَش:]

«إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ»

«نَفَش» (بر وزن قفس) به معناى گوسفندانى است كه در شب پراكنده مى شوند.(3)

[نَفَشَت:]

«إِذْ نَفَشَتْ فيهِ»

«نَفَشَت» از مادّه «نَفْش» (بر وزن كفش) به معناى پراكنده شدن در شب است، و از آنجا كه پراكنده شدن گوسفندان در شب آن هم در يك كشتزار طبعاً توأم با چريدن آن خواهد بود، بعضى آن را به معناى چريدن در شب گفته اند.(4)

[نَفَق:]

«إِذا جآءَكَ الْمُنَافِقُونَ»

«نَفَق» در اصل به معناى «نقب، و راه هاى زيرزمينى» است، كه براى استتار يا فرار از آن استفاده مى كنند و اگر به انسانِ دو رو، «منافق» گفته مى شود، نيز به تناسب اين است كه علاوه بر راه و روش ظاهرى، راه و روش مخفيانه اى نيز براى خود دارد.(5)

[نَفِير:]

«جَعَلْنَاكُمْ أَكْثَرَ نَفيراً»

«نَفِير» اسم جمع، و به معناى گروهى از مردان است، بعضى گفته اند: جمع «نَفْر» و در اصل از مادّه «نَفر» (بر وزن عفو) به معناى كوچ كردن و به چيزى روى آوردن است، و به همين جهت، به جماعتى كه قدرت تحرك به سوى چيزى داشته باشند، «نفير» گفته مى شود.(6)

[نَقَّبُوا:]

«فَنَقَّبُوا فِي الْبِلادِ»

«نَقَّبُوا» از مادّه «نقب» به معناى سوراخى است كه در ديوار يا پوست ايجاد مى كنند، اما «ثقب» تنها سوراخى را گويند كه در چوب ايجاد مى كنند. اين «واژه» هنگامى كه به صورت فعلى به كار رود، به معناى سير و حركت و به اصطلاح شكافتن راه و پيشروى مى آيد، و به معناى كشورگشايى و نفوذ در


1- قيامت، آيه 2( ج 25، ص 285)
2- قيامت، آيه 2( ج 25، ص 286)
3- انبياء، آيه 78( ج 13، ص 506)
4- انبياء، آيه 78( ج 13، ص 506)
5- انعام، آيه 35( ج 5، ص 270)؛ منافقون، آيه 1( ج 24، ص 163)
6- انفال، آيه 101( ج 7، ص 130)؛ اسراء، آيه 6( ج 12، ص 39)

ص: 595

مناطق مختلف نيز آمده است. «منقبت» نيز از همين ماده است، و به افعال و صفات برجسته اشخاص مى گويند، به خاطر نفوذ و تأثيرى كه در مردم دارد، و يا طريق را براى ترقى صاحبش مى گشايد.(1)

[نَقْدِر:]

«فَظَنَّ أَنْ لَّنْ نَّقْدِرَ»

«نَقْدِر» از مادّه «قدر» به معناى سخت گيرى و تضييق است؛ چرا كه انسان به هنگام سخت گيرى كردن، هرچيزى را به قدر محدود در نظر مى گيرد نه گسترده و بى حساب.(2)

[نَقُصُّ:]

«تِلْكَ الْقُرى نَقُصُّ»

«نَقُصُّ» از مادّه «قصّه» گرفته شده است، در اصل به معناى پشت سر هم قرار گرفتن است و چون در شرح يك ماجرا مطالب پشت سر هم پياده مى شود به آن قصّه مى گويند.(3)

[نقع:]

«فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً»

«نقع» (بر وزن نفع) به معناى «غبار» است، و اصل اين ماده به معناى فرو رفتن آب يا فرو رفتن در آب است، و از آنجا كه فرو رفتن در «غبار» نيز شباهت با آن دارد، اين كلمه، بر آن اطلاق شده، «نقيع» به آب راكد گفته مى شود.(4)

[نَقَمُوا:]

«وَ مَا نَقَمُوا مِنْهُمْ»

«نَقَمُوا» از مادّه «نقم» (بر وزن قلم)، به معناى انكار و عيب گرفتن چيزى است، يا به زبان و يا به عمل از طريق مجازات، و «انتقام» نيز از همين ماده است.(5)

[نقيب:]

«اثْنَيْ عَشَرَ نَقيباً»

«نقيب» در اصل، از مادّه «نقب» (بر وزن نقد) به معناى روزنه هاى وسيع، مخصوصاً راه هاى زيرزمينى مى باشد، و به رئيس و رهبر يك جمعيت از آن جهت «نقيب» مى گويند كه: از اسرار جمعيّت آگاه است، گويى در ميان آنها نقبى ايجاد كرده و از وضع آنها آگاه شده.

و گاهى «نقيب» به كسى گفته مى شود كه:

رئيس جمعيت نيست و تنها معرِّف و وسيله شناسايى آنها است، و اگر به فضائل اشخاص، عنوان «مناقب» اطلاق مى شود، به خاطر آن است كه با فحص و كنجكاوى بايد از آنها آگاه گشت.

بعضى از مفسران «نقيب» در آيه فوق را تنها به معناى آگاه و مطلع از اسرار گرفته اند.(6)


1- ق، آيه 36( ج 22، ص 291)
2- انبياء، آيه 87( ج 13، ص 528)
3- اعراف، آيه 101( ج 6، ص 113)
4- عاديات، آيه 4( ج 27، ص 268)
5- بروج، آيه 8( ج 26، ص 348)
6- مائده، آيه 12( ج 4، ص 393)؛ ق، آيه 36( ج 22، ص 292)

ص: 596

[نَقير:]

«لّا يُؤْتُونَ النَّاسَ نَقيراً»

«نَقير» از مادّه «نقر» (بر وزن فقر) به معناى كوبيدن چيزى است كه منتهى به ايجاد حفره و سوراخ شود و «منقار» را نيز به همين دليل «منقار» گفته اند.

بعضى مى گويند: «نَقِير» همان گودى بسيار كوچكى است كه در پشت هسته خرما به چشم مى خورد، و معمولًا كنايه از امور بسيار كوچك و حقير است.(1)

[نُقَيِّض:]

«نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً»

«نُقَيِّض» از مادّه «قيض» (بر وزن فيض) در اصل به معناى پوست روى تخم مرغ است سپس به معناى مستولى ساختن چيزى بر چيز ديگر آمده.(2)

[نَكَال:]

«نَكَالَ الْآخِرَةِ وَ الأُولى

«نَكَال» (بر وزن ضلال) در اصل، به معناى ضعف، ناتوانى و عجز است لذا، در مورد كسى كه از اداى حواله اى خوددارى مى كند مى گويند: نكول كرد.

«نكل» (بر وزن فكر) به معناى زنجير سنگين است كه انسان را ضعيف و ناتوان مى سازد و از حركت باز مى دارد، و از آنجا كه عذاب الهى نيز مايه ناتوانى است، و افراد ديگر را از ارتكاب گناه باز مى دارد، به آن «نَكَال» گفته شده.(3)

[نَكْتَل:]

«مَعَنآ أَخانا نَكْتَلْ»

«نَكْتَل» در اصل «نَكتال» از مادّه «كيل» به معناى دريافت داشتن چيزى با كيل و پيمانه است.(4)

[نكث:]

«إِذا هُمْ يَنْكُثُونَ»

«نكث» (بر وزن مكث) در اصل به معناى باز كردن ريسمان تابيده است، و سپس به معناى شكستن پيمان و نقض عهد به كار رفته است.(5)

[نَكِد:]

«لا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِداً»

«نَكِد» از مادّه «نَكَد» به معناى شخص «بخيل و ممسكى» است كه به آسانى چيزى به كسى نمى دهد و اگر هم بدهد بسيار ناچيز و كم ارزش خواهد بود، زمين هاى شوره زار و نامساعد در آيه فوق به چنين كسى تشبيه شده است.(6)


1- نساء، آيه 53( ج 3، ص 537)؛ اسراء، آيه 71( ج 12، ص 226).
2- زخرف، آيه 36( ج 21، ص 76).
3- نازعات، آيه 25( ج 26، ص 105).
4- يوسف، آيه 63( ج 10، ص 38).
5- اعراف، آيه 135( ج 6، ص 390)؛ فتح، آيه 10( ج 22، ص 56).
6- اعراف، آيه 58( ج 6، ص 262).

ص: 597

[نُكْر:]

«جِئْتَ شَيْئاً نُّكْراً»

«نُكْر» به معناى كار مشكل و بى سابقه يا كم سابقه و به معناى زشت و منكر است، و بازتاب آن قوى تر از كلمه «امْر» كه در ماجراى سوراخ كردن كشتى بود مى باشد، دليل آن هم روشن است؛ زيرا كار اول او زمينه خطرى براى جمعى فراهم كرد كه به زودى متوجّه شدند و خطر را دفع كردند، ولى در اقدام دوم، ظاهراً او مرتكب جنايتى شده بود.(1)

[نُكُر:]

«إِلى شَيْ ءٍ نُّكُرٍ»

«نُكُر» مفرد است و از مادّه «نكاره» به معناى موضوع وحشتناك و ناشناخته است.(2)

[نُكَفِّر:]

«لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ»

«نُكَفِّر» از مادّه «تكفير»، در اصل به معناى «پوشاندن» است، و منظور از پوشاندنِ گناهان در اينجا عفو و بخشش الهى است.(3)

[نَكِير:]

«فَكَيْفَ كَانَ نَكيرِ»

واژه «نَكِير» از مادّه «انكار» و به معناى همان است، و منظور از انكار خداوند همان مجازات و عذاب او است.

«نَكِيرِ» به معناى «انكار» است، و در سوره «ملك» كنايه از عقوبت مى باشد، زيرا انكار خداوند در برابر افعال اين اقوام از طريق مجازات آنها صورت گرفته است.

بايد توجّه داشت اين كلمه در اصل «نكيرى» بوده، همان گونه كه «نذير» در آيه قبل «نذيرى» بوده، ياء متكلم محذوف شده، و كسره كه دلالت بر آن مى كند باقى مانده است.(4)

[نَمَارِق:]

«وَ نَمَارِقُ مَصْفُوفَةٌ»

«نَمَارِق» جمع «نُمْرقه» (بر وزن غُلغُله)، به معناى پشتى كوچك است كه بر آن تكيه مى كنند، و معمولًا به هنگام استراحت كامل از آنها استفاده مى شود، و تعبير به «مَصْفُوفَة» اشاره به تعدد و نظم خاصى است كه بر آنها حاكم است.(5)

[نُمِدُّ:]

«كُلًّا نُّمِدُّ هؤُلاءِ»

«نُمِدُّ» از مادّه «امداد» به معناى كمك رساندن و كامل كردن نقصان چيزى و جلوگيرى از قطع و پايان آن است، «راغب»


1- كهف، آيات 74، 87( ج 12، صفحات 537، 572)؛ طلاق، آيه 8( ج 24، ص 267)
2- قمر، آيه 6( ج 23، ص 33)
3- عنكبوت، آيه 7( ج 16، ص 227)
4- حجّ، آيه 44( ج 14، ص 140)؛ سبأ، آيه 45( ج 18، ص 148)؛ ملك، آيه 18( ج 24، 351)
5- غاشيه، آيه 15( ج 26، ص 439)

ص: 598

در كتاب «مفردات» مى گويد: كلمه «امداد» غالباً در مورد كمك هاى مفيد و مؤثر به كار برده مى شود و كلمه «مدّ» در موارد مكروه و ناپسند.(1)

[نُمَكِّن:]

«أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَّهُمْ»

«نُمَكِّن» از مادّه «تمكين» در آيه فوق به معناى «نَجْعَل» است و «حَرَماً» مفعول آن است و گرنه «نُمكِّن» در معناى اصلى، كه تمكين دادن است، به وسيله «فِى» متعدّى مى شود.(2)

[نُمْلِى:]

«أَنَّمَا نُمْلي لَهُمْ»

«نُمْلِى» از مادّه «املاء» به معناى كمك دادن است كه در بسيارى از مواقع به معناى مهلت دادن، كه آن خود نيز يك نوع كمك دادن محسوب مى شود، آمده است، در آيه فوق نيز به همين معناست. يعنى: آنها را مهلت مى دهيم.(3)

[نَمِيْرُ:]

«وَ نَميرُ أَهْلَنَا»

«نَمِيْرُ» از مادّه «مَيْر» به معناى جلب طعام و مواد غذايى است.(4)

[نُنَبِّئُهُمْ:]

«فَنُنَبِّئُهُمْ بِمَا عَمِلُوآ»

«نُنَبِّئُهُمْ» از مادّه «نبأ» مى باشد، و «نبأ» طبق آنچه «راغب» در «مفردات» آورده به خبرى گفته مى شود كه، محتوا و فايده مهمى دارد و صريح و آشكار و خالى از هرگونه كذب است، از اينجا روشن مى شود كه اين تعبيرات اشاره به آن است كه: خداوند در قيامت چنان افشاگرى از اعمال انسان ها مى كند كه جاى هيچ گونه اعتراض و انكار براى كسى باقى نمى ماند، آنچه را مردم در اين دنيا انجام مى دهند و غالباً به دست فراموشى مى سپارند، همه را مو به مو ظاهر مى سازد، و براى حساب و جزا آماده مى كند. حتى آنچه در دل انسان مى گذرد، و هيچ كس جز خدا از آن آگاه نيست، همه را به صاحبان آنها گوشزد مى كند!(5)

[نُنْسِها:]

«أَوْ نُنْسِها نَأْتِ»

«نُنْسِها» در اصل از مادّه «انساء» به معناى تأخير انداختن و يا حذف كردن و از اذهان بردن است كه در صورت اول از مادّه «نسأ» مى باشد و در صورت دوم از مادّه «نسى».(6)

[نُنْشِزُها:]

«كَيْفَ نُنشِزُها»

«نُنْشِزُها» از مادّه «نُشُوز» به معناى مرتفع و


1- اسراء، آيه 20( ج 12، صفحات 82، 87)؛ مؤمنون، آيه 55( ج 14، ص 286)
2- قصص، آيه 57( ج 16، ص 132)
3- آل عمران، آيه 178( ج 3، ص 236)
4- يوسف، آيه 65( ج 10، ص 40)
5- لقمان، آيه 23( ج 17، ص 81)
6- بقره، آيه 106( ج 1، ص 451)

ص: 599

بلند شدن است، و در اينجا به معناى برداشتن از روى زمين و پيوستن آنها به يكديگر است، يعنى: نگاه كن كه چگونه آنها را به هم پيوند مى دهيم، گوشت به آنها مى پوشانيم و زنده مى كنيم!(1)

[نُنَكِّسْهُ:]

«نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ»

«نُنَكِّسْهُ» از مادّه «تنكيس» به معناى واژگون ساختن چيزى است به گونه اى كه سر، به جاى پا، و پا به جاى سر قرار گيرد، و در اينجا كنايه از بازگشت كامل انسان به حالات طفوليت است.(2)

[نَواصى:]

«بِالنَّواصي وَ الأَقْدامِ»

«نَواصى» جمع «ناصيه» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: در اصل به معناى موهاى پيش سر (زلف) است و «أَخَذَ بِهِ نَاصِيَهُ» به معناى گرفتن موى پيش سر است، و گاه كنايه از غلبه كامل بر چيزى مى آيد.(3)

[نُودِى:]

«إِذا نُودِيَ لِلصَّلاةِ»

«نُودِى» از مادّه «نداء» به معناى «بانگ برآوردن» است، و در اينجا به معناى «اذان» است؛ زيرا در اسلام، ندايى براى نماز، جز اذان نداريم.(4)

[نَوْمٌ:]

«سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ»

«نَوْمٌ» به معناى خواب، يعنى حالتى است كه قسمت عمده حواس انسان، از كار مى افتد، در واقع، «سِنَهٌ» خوابى است كه به چشم عارض مى شود، اما وقتى عميق تر شد و به قلب عارض شد، «نَوْم» گفته مى شود.(5)

[نون:]

«وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَّهَبَ»

«نون» در لغت، به معناى ماهى عظيم، يا به تعبير ديگر، نهنگ يا وال است، بنابراين «ذا النون» يعنى صاحب نهنگ، و انتخاب اين نام، براى «يونس» به خاطر ماجرايى است كه براى او پيش آمده.(6)

[نَوى ]

«فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى

«نَوى به معناى هسته است، و اين كه:

بعضى گفته اند: مخصوص هسته خرما است، شايد به خاطر اين بوده كه عرب به واسطه شرائط خاص محيطش هنگامى كه اين كلمه را به كار مى برد، فكرش متوجّه


1- بقره، آيه 259( ج 2، ص 352)
2- يس، آيه 68( ج 18، ص 459)
3- رحمن، آيه 41( ج 23، ص 168)
4- جمعه، آيه 9( ج 24، ص 138)
5- بقره، آيه 255( ج 2، ص 308)
6- انبياء، آيه 87( ج 13، ص 527)

ص: 600

هسته خرما مى شد.(1)

[نهج:]

«شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً»

«نهج» و «منهاج» به راه روشن مى گويند.(2)

[نَهَر:]

«في جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ»

«نَهَر» (بر وزن قمر) و همچنين «نَهْر» (بر وزن قهر) هر دو به معناى مجراى آب فراوان است و به همين مناسبت گاهى به فضاى گسترده، يا فيض عظيم و نور گسترده «نهر» (بر وزن قمر) گفته شده است.

اين واژه در آيه مورد بحث، (قطع نظر از حديث) ممكن است به همان معناى اصلى يعنى نهر آب بوده باشد، و مفرد بودن آن مشكلى ايجاد نمى كند؛ چرا كه معناى جنس و جمع دارد، بنابراين، هماهنگ «جنات» جمع «جنت» است. و نيز ممكن است اشاره به وسعت فيض الهى، نور و روشنايى گسترده بهشت و فضاى وسيع آن باشد، و يا به هر دو معنا.(3)

[نُهى ]

«لَآياتٍ لّاُولِي النُّهى

«نُهى از مادّه «نهى» در اينجا به معناى «عقل» است چرا كه عقل، انسان رااز زشتى ها و بدى ها نهى مى كند.(4)

[نُهِيْتُ:]

«قُلْ إِنِّي نُهيتُ»

«نُهِيْتُ» (ممنوع شده ام) از مادّه «نَهْى» كه به صورت فعل ماضى مجهول آورده شده، اشاره به اين است كه: ممنوع بودن پرستش بت ها چيز تازه اى نيست بلكه همواره چنين بوده و خواهد بود.(5)


1- انعام، آيه 95( ج 5، ص 442)
2- مائده، آيه 48( ج 4، ص 509)
3- قمر، آيه 54( ج 23، ص 89)
4- طه، آيه 128( ج 13، ص 366)
5- انعام، آيه 56( ج 5، ص 327)

ص: 601

ص: 602

ص: 603

و

[وابِلٌ:]

«فَأَصابَهُ وابِلٌ فَتَرَكَهُ»

«وابِلٌ» از مادّه «وَبْل» به معناى باران سنگين دانه درشت است، و لذا به كارهاى سخت و سنگين و مصيبت بار نيز اطلاق شده است.(1)

[واجِفَه:]

«قُلُوبٌ يَوْمَئِذٍ واجِفَةٌ»

«واجِفَه» از مادّه «وجف» (بر وزن حذف)، در اصل به معناى سرعت سير است، و «أَوْجَفْتُ الْبَعِيْرَ» در جايى گفته مى شود كه:

انسان شتر را با سرعت به حركت در آورد، و از آنجا كه حركت سريع باعث لرزه و اضطراب است، اين واژه در معناى «شدت اضطراب» نيز به كار مى رود.(2)

[واحِدَةٍ:]

«إِنَّمآ أَعِظُكُم بِواحِدَةٍ»

تعبير به «واحِدَةٍ» (تنها يك چيز) مخصوصاً با تأكيد به وسيله «إِنَّمَا»، اشاره گويايى است به اين واقعيت كه: ريشه تمام اصلاحات فردى و جمعى به كار انداختن انديشه هاست، مادام كه فكر ملتى در خواب است، مورد هجوم دزدان و سارقان دين و ايمان و آزادى و استقلال قرار مى گيرند، اما هنگامى كه افكار بيدار شد، راه بر آنها بسته مى شود.(3)

[واد:]

«مِن شاطِئِ الْوادِ»

«واد» در اصل «وادى» بوده، و به معناى بستر رودخانه، يا محل عبور سيلاب ها، و گاه به معناى «درّه» نيز آمده؛ چرا كه سيلاب ها از دره هايى كه در كنار كوه ها است مى گذرد. و در اينجا مناسب معناى دوم، يعنى دره ها و كوهپايه ها است؛ زيرا با توجّه به آيات ديگر قرآن كه درباره اين قوم سخن مى گويد، و در بالا اشاره شد، قوم «ثمود» خانه هاى خود را در دامنه كوه ها مى ساختند، به اين ترتيب كه سنگ ها را مى بريدند و در درون آنها خانه هاى امنى ايجاد مى كردند.(4)

[وارِد:]

«فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ»

«وارِد» به معناى آب آور، در اصل از «ورود» گرفته شده كه معناى آن- همان گونه كه «راغب» در «مفردات» گفته- قصد آب كردن است، هر چند بعداً توسعه يافته و به هر ورود و دخولى گفته شده است.(5)


1- بقره، آيه 264( ج 2، ص 381)
2- نازعات، آيه 8( ج 26، ص 94)
3- سبأ، آيه 46( ج 18، ص 150)
4- قصص، آيه 30( ج 16، ص 87)؛ فجر، آيه 9( ج 26، ص 471)
5- يوسف، آيه 19( ج 9، ص 420)

ص: 604

[واصِب:]

«وَلَهُ الدِّينُ واصِباً»

«واصِب» در اصل از مادّه «وصوب» به معناى بيمارى هاى مزمن و به معناى دوام گرفته شده است، و بعضى آن را به معناى «خالص» تفسير كرده اند (طبعاً تا چيزى خالص نباشد دوام پيدا نخواهد كرد) و ممكن است تعبير آيه فوق اشاره به هر دو جهت باشد، يعنى هميشه و هر زمان دين خالص از آن خدا است، و كسانى كه دين را به معناى اطاعت گرفته اند، «واصِب» را به معناى واجب دانسته اند يعنى تنها بايد اطاعت فرمان خدا كرد. در روايتى مى خوانيم: شخصى تفسير اين جمله را از امام صادق عليه السلام سؤال كرد، امام فرمود:

«واصب» يعنى واجب.(1)

[واق:]

«وَلِيٍّ وَ لا واقٍ»

«ولىّ» (سرپرست و حافظ) و «واق» (نگهدارنده) گر چه از نظر معنا شبيه اند ولى اين تفاوت را دارند كه يكى جنبه اثباتى را بيان مى كند و ديگرى جنبه نفى را، يكى به معناى نصرت و يارى است و ديگرى به معناى دفاع و نگهدارى.(2)

[واقِعَة:]

«وَقَعَتِ الْواقِعَةُ»

«واقِعَة» به صورت سربسته، اشاره به مسأله رستاخيز است، و از آنجا كه وقوعش حتمى است، از آن تعبير به «واقعه» شده، و حتى بعضى آن را يكى ازنامهاى قيامت شمرده اند.(3)

[والِدات:]

«وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ»

«والِدات» جمع «والده»، در لغت عرب، به معناى مادر است، ولى «أُمّ» معناى وسيع ترى دارد كه گاه به مادر، يا مادر مادر، و گاه به ريشه و اساس هر چيزى اطلاق مى شود.(4)

[وَ انْحَر:]

«لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ»

تعبير به «وَ انْحَر» از مادّه «نحر» كه مخصوص كشتن شتر است، شايد به خاطر اين است كه، در ميان قربانى ها، شتر از اهميت بيشترى برخوردار بود، و مسلمانان نخستين، علاقه بسيار به آن داشتند، و قربانى كردن شتر بدون ايثار و گذشت ممكن نبود.

در اينجا دو تفسير ديگر نيز براى آيه فوق


1- نحل، آيه 52( ج 11، ص 289)؛ صافات، آيه 9( ج 19، ص 31)
2- رعد، آيه 37( ج 10، ص 281)
3- واقعه، آيه 1( ج 23، ص 211)
4- بقره، آيه 233( ج 2، ص 221)

ص: 605

ذكر شده است: 1- منظور از جمله «وَ انْحَر» رو به قبله ايستادن به هنگام نماز است، چرا كه مادّه «نحر» به معناى گلوگاه مى باشد، سپس عرب آن را به معناى «مقابله با هر چيز» استعمال كرده است، و لذا مى گويند:

مَنَازِلُنَا تَتَنَاحَرُ: يعنى «منزل هاى ما در مقابل يكديگر است».

2- منظور بلند كردن دست ها به هنگام تكبير و آوردن آن در مقابل گلوگاه و صورت است.(1)

[وَبالَ:]

«لِيَذُوقَ وَبالَ أَمْرِهِ»

«وَبالَ» چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: در اصل از «وبل» و «وابل» به معناى باران سنگين گرفته شده و سپس به هر كار مشكل و شاق و سنگين نيز اطلاق شده است، و از آنجا كه مجازات و كيفر نيز داراى شدت و سنگينى است به آن «وبال» مى گويند.

و به معناى عاقبت شوم و تلخ است؛ و اين كه اصل آن «وابل» به معناى باران سنگين است به خاطر آن است كه باران هاى سنگين، معمولًا خوفناك است، و انسان از عاقبت تلخ آن هراسان مى باشد، چرا كه غالباً سيل هاى خطرناكى به دنبال دارد.(2)

[وَبِيل:]

«فَأَخَذْنَاهُ أَخْذاً وَبيلًا»

«وَبِيل» از مادّه «وبل» در اصل به معناى باران شديد و سنگين است، سپس به هر چيز شديد و سنگين اطلاق شده، مخصوصاً در مورد مجازات، و در آيه مورد بحث، نيز اشاره به شدت عذاب است كه گويى اشخاص را مانند يك باران شديد زير رگبار خود قرار مى دهد.(3)

[وَتْر:]

«وَتْر» به معناى تك و تنها است.(4)

[وِتر:]

به كسانى كه بعضى از بستگان نزديكشان كشته مى شود و آنها تنها مى مانند، «وِتر» (بر وزن فكر) مى گويند، و به معناى نقصان و كمبود نيز آمده است.(5)

[وَتِين:]

«لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتينَ»

«وَتِين» به معناى «رگ قلب» يعنى شاهرگى است كه خون را به تمام اعضا مى رساند و اگر قطع شود، مرگ انسان فورا و بدون يك لحظه تأخير فرامى رسد، و اين سريع ترين مجازاتى است كه در مورد يك نفر ممكن است انجام گيرد.

بعضى نيز آن را به رگى كه قلب به آن آويزان است، يا رگى كه خون را به كبد مى رساند، يا رگ نخاع كه در وسط ستون فقرات قرار گرفته، تفسير كرده اند؛ ولى تفسير اول از


1- كوثر، آيه 2( ج 27، ص 400)
2- مائده، آيه 95( ج 5، ص 110)؛ حشر، آيه 15( ج 23، ص 545)؛ تغابن، آيه 5( ج 24، ص 200)
3- مزمّل، آيه 16( ج 25، ص 192)
4- بقره، آيه 48( ج 1، ص 271)
5- محمّد، آيه 35( ج 21، ص 509)

ص: 606

همه صحيح تر به نظر مى رسد.(1)

[وثاق:]

«فَشُدُّوا الْوَثاقَ»

«وثاق» از مادّه «ثِقَة» به معناى طناب يا هر چيزى است كه با آن مى بندند.(2)

[وُجْد:]

«سَكَنْتُمْ مِّنْ وُجْدِكُمْ»

«وُجْد» از مادّه «وُجُود» (بر وزن حكم) به معناى توانايى و تمكن است، بعضى از مفسران تفسيرهاى ديگرى براى آن ذكر كرده اند، كه در نتيجه به همين معنا باز مى گردد، «راغب» نيز در «مفردات» مى گويد:

تعبير به «مِنْ وُجْدِكُمْ» مفهومش اين است كه به مقدار توانايى و به اندازه غناى خود، مسكن مناسب براى زنان مطلقه در نظر بگيريد.(3)

[وَجَل:]

«وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ»

«وَجَل» همان حالت خوف و ترسى است كه به انسان دست مى دهد و سرچشمه آن يكى از اين دو چيز است:

گاهى به خاطر درك مسئوليت ها و احتمال عدم قيام به وظائف لازم در برابر خدا مى باشد.

و گاهى به خاطر درك عظمت مقام و توجّه به وجود بى انتها و پر مهابت او است.(4)

[وَجْه:]

«إِلَّا ابْتِغآءَ وَجْهِ اللَّهِ»

«وَجْه» در لغت به معناى «صورت» است و گاهى به معناى «ذات» به كار برده مى شود.

بنابراين «وجه اللَّه» يعنى ذات خدا. يعنى از آنجا كه صورت آئينه روح و دل آدمى است، و حواسى كه انسان را با خارج مربوط مى كند، تقريباً همه در آن قرار دارد، گاهى به معناى روح، يا به معناى ذات نيز آمده است.

و در سوره «روم» منظور صورت باطنى و روى دل مى باشد، بنابراين، منظور تنها توجّه با صورت نيست، بلكه توجّه با تمام وجود است، زيرا وجه و صورت، مهمترين عضو بدن و سنبل آن است.

درست است كه «وَجْه» از نظر لغت، به معناى صورت است كه، به هنگام مقابله با كسى با آن مواجه و روبرو مى شويم، ولى هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود، منظور ذات پاك او است. بعضى نيز «وَجْهُ رَبِّك» را در سوره «رحمان» به معناى صفات پروردگار دانسته اند كه از طريق آن، بركات و نعمت ها بر انسان ها نازل مى شود،


1- حاقّه، آيه 46( ج 24، ص 482)
2- محمّد، آيه 4( ج 21، ص 417)
3- طلاق، آيه 6( ج 24، ص 258)
4- انفال، آيه 2( ج 7، ص 113)

ص: 607

همچون علم و قدرت و رحمت و مغفرت.

اين احتمال نيز داده شده: منظور اعمالى است كه به خاطر خدا انجام داده مى شود، بنابراين، همه فانى مى شوند، تنها چيزى كه باقى مى ماند اعمالى است كه از روى خلوص نيت و براى رضاى او انجام گرفته است. ولى معناى اول از همه مناسب تر به نظر مى رسد.

«وجه» در سوره «ليل» به معناى «ذات» است، و منظور رضايت و خشنودى ذات پاك او است.(1)

[وحى:]

«أَوْحَيْتُ إِلَى الْحَوارِيِّينَ»

«وحى» در قرآن معناى وسيعى دارد و منحصر به وحى هايى كه بر پيامبران نازل مى شده نيست، بلكه الهاماتى كه به قلب افراد مى شود نيز از مصداق هاى آن است، لذا درباره مادر موسى نيز تعبير به وحى شده و حتى به غرائز و الهامات تكوينى حيواناتى همچون زنبور عسل نيز كلمه وحى گفته شده است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه: منظور از اين واژه در سوره «مائده» وحى هايى باشد كه به واسطه مسيح عليه السلام و با پشتوانه معجزات براى آنها فرستاده مى شد.

اصل وحى، چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد، «اشاره سريع» است خواه با كلام رمزى باشد، و يا صداى خالى از تركيب كلامى، و يا اشاره با اعضاء (با چشم و دست و سر) و يا با نوشتن. از اين تعبيرات، به خوبى استفاده مى شود كه در «وحى» اشاره از يكسو و سرعت از سوى ديگر، نهفته شده، و به همين دليل، براى ارتباط مرموز و سريع انبياء با عالم غيب، و ذات پاك پروردگار، اين كلمه استخدام شده است.

در قرآن مجيد، و لسان اخبار «وحى» به معانى مختلفى به كار رفته است، گاه در مورد انبياء، گاه در انسان هاى ديگر، گاه در مورد ارتباطهاى رمزى ميان انسان ها، و گاه ارتباط مرموز شياطين و گاه در مورد حيوان ها.(2)

[وَحِيْداً:]

«مَنْ خَلَقْتُ وَحِيداً»

تعبير به «وَحِيْداً» (تنها) ممكن است توصيفى براى خالق باشد، و يا براى مخلوق، در صورت اول نيز دو احتمال وجود دارد: نخست اين كه مرا با او تنها بگذار كه خودم او را كيفر شديد دهم، يا اين


1- بقره، آيه 272( ج 2، ص 414)؛ نساء، آيه 125( ج 4، ص 191)؛ انعام، آيه 52( ج 5، ص 317)؛ كهف، آيه 28( ج 12، ص 456)؛ قصص، آيه 88؛ روم، آيه 30( ج 16، صفحات 205، 440)؛ رحمن، آيه 27( ج 23، ص 148)؛ ليل، آيه 20( ج 27، صفحه 100)
2- مائده، آيه 111؛ انعام، آيه 112( ج 5، صفحات 161، 506)؛ شورى آيه 51( ج 20، ص 515)

ص: 608

كه، من تنها خودم او را آفريدم و اين همه نعمت ها به او بخشيدم، اما او نمك نشناسى كرد.

در صورت دوم نيز دو احتمال وجود دارد:

ممكن است اشاره به اين باشد كه او در شكم مادر و به هنگام تولد، تك و تنها بود، نه اموالى داشت و نه فرزندانى، و اينها را همه بعداً به او بخشيدم. يا اشاره به اين كه او خودش را «وحيد» (شخص منحصر به فرد در ميان عرب) مى ناميد، و مشهور است كه مى گفت: أَنَا الْوَحِيْدُ ابْنُ الْوَحِيْدِ، لَيْسَ لِى فِى الْعَرَبِ نَظِيْرٌ، وَ لا لِأَبِى نَظِيْرٌ!: «من منحصر به فرد و فرزند منحصر به فردم! در عرب نه نظيرى براى من وجود دارد و نه براى پدرم»!

از بعضى از روايات استفاده مى شود «وحيد» به معناى بى پدر و فرزند نامشروع است، ولى در اين روايت قرينه اى وجود ندارد كه تفسير آيه فوق اين باشد، به علاوه با دقت روشن مى شود: اين معنا متناسب با آيه فوق نيست. اين مطلب به عنوان استهزا در آيه ذكر شده است. ولى از ميان همه اين تفسيرهاى چهار گانه، تفسير اول از همه مناسب تر است.(1)

[وَدَّعَ:]

«مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ»

«وَدَّعَ» از مادّه «توديع» به معناى ترك گفتن و وداع كردن است.(2)

[وَدْق:]

«فَتَرَى الْوَدْقَ يَخْرُجُ»

«وَدْق» (بر وزن شرق) به عقيده بسيارى از مفسران، به معناى دانه هاى باران است كه از خلال ابرها بيرون مى آيد، ولى به گفته «راغب» در «مفردات» معناى ديگرى نيز دارد، و آن ذرات بسيار كوچكى از آب است كه به صورت غبار به هنگام نزول باران در فضا پراكنده مى شود، اما معناى اول، در اينجا مناسب تر است؛ زيرا آنچه بيشتر، نشانه عظمت پروردگار است همان دانه هاى حياتبخش باران مى باشد، نه آن ذرات غبار مانند آب.(3)

[وَدُود:]

«رَبِّي رَحيمٌ وَدُودٌ»

«وَدُود» صيغه مبالغه از «ودّ» به معناى محبت است، ذكر اين كلمه بعد از كلمه «رحيم» اشاره به اين است كه، نه تنها خداوند به حكم رحيميتش به بندگان گنهكارِ توبه كار، توجّه دارد، بلكه از اين گذشته آنها را بسيار دوست مى دارد، كه هر كدام از اين دو (رحم و محبت) خود انگيزه اى است براى پذيرش استغفار و توبه


1- مدثّر، آيه 11( ج 25، ص 227)
2- ضحى آيه 3( ج 27، ص 116)
3- نور، آيه 43( ج 14، ص 537)؛ روم، آيه 48( ج 16، ص 492)

ص: 609

بندگان.(1)

[وَراء:]

«مِّن وَرآئِهِ جَهَنَّمُ»

كلمه «وَراء» از مادّه «وَرَىْ» گر چه به معناى پشت سر است (در برابر أَمام) ولى در اين گونه موارد به معناى نتيجه و عاقبت كار مى آيد، همان گونه كه در تعبيرات فارسى نيز زياد در اين معنا به كار مى رود، مثلًا مى گوئيم: اگر فلان غذا را بخورى، پشت سر آن بيمارى و مرض است و يا اگر با فلان كس رفاقت كنى، به دنبال آن بدبختى و پشيمانى است، يعنى نتيجه و معلول آن، چنين است.

كلمه «وَراء» (پشت سر) مسلماً در سوره «كهف» جنبه مكانى ندارد بلكه كنايه از اين است كه: آنها بدون اين كه توجّه داشته باشند، گرفتار چنگال چنين ظالمى مى شدند، و از آنجا كه انسان حوادث پشت سر خود را نمى بيند، اين تعبير در اينجا به كار رفته است.

«وَراء» به معناى پشت سر، در سوره «جاثيه» با اين كه دوزخ جلو آنها قرار دارد، و در آينده به آن مى رسند، ممكن است از اين نظر باشد كه آنها اقبال به دنيا كرده، و آخرت و عذاب الهى را ناديده گرفته و پشت سر انداخته اند، و اين تعبير معمول است كه انسان به هر چيزى بى اعتنايى كند، مى گويند: آن را پشت سر انداخته، قرآن مجيد مى گويد: إِنَّ هؤُلاءِ يُحِبُّونَ الْعاجِلَةَ وَ يَذَرُونَ وَراءَهُمْ يَوْماً ثَقِيلًا «آنها زندگى زودگذر دنيا را دوست دارند، در حالى كه روز سختى را پشت سر خود رها مى كنند»!

جمعى از مفسران نيز گفته اند كلمه «وَراء» از مادّه «موارات» به هر چيزى اطلاق مى شود كه از انسان پوشيده باشد، هم به پشت سر گفته مى شود و هم به پيش رو، آنجا كه دور باشد و پنهان، و به اين ترتيب كلمه «وَراء» مفهوم جامعى دارد كه به دو مصداق متضاد اطلاق مى شود.

اين تفسير نيز بعيد به نظر نمى رسد، كه بگوئيم: تعبير به «وَراء» اشاره به مسأله علت و معلول است، فى المثل مى گوئيم:

اگر فلان غذاى ناباب را بخورى پشت سر آن بيمارى است، يعنى خوردن غذا علت آن بيمارى مى باشد، در اينجا نيز اعمال آنها عامل و سبب «عذاب مهين» دوزخ است.

بعضى نيز گفته اند «وَراء» اگر به فاعل اضافه شود به معناى پشت سر، و اگر به مفعول اضافه شود به معناى پيش رو است (روح البيان، جلد 8، صفحه 439) ولى دليلى براى اين مطلب در دست نيست.(2)


1- هود، آيه 90( ج 9، ص 255)
2- ابراهيم، آيه 16( ج 10، ص 350)؛ كهف، آيه 79( ج 12، ص 544)؛ احزاب، آيه 53( ج 17، ص 431)؛ جاثيه، آيه 10( ج 21، ص 253)

ص: 610

[وِرد:]

«بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ»

«وِرد» (بر وزن ذِكْر) به معناى آبى است كه انسان بر آن وارد مى شود، و به معناى ورود بر آب نيز آمده است.(1)

[وَرْدَة:]

«وَرْدَةً كَالدِّهانِ»

«وَرْدَة» و «وَرد» به معناى «گل» است و از آنجا كه گلها غالباً سرخ رنگند معناى سرخ را در اينجا تداعى مى كند. اين واژه به معناى اسبهاى سرخ رنگ نيز آمده، و از آنجا كه اين گونه اسبها در فصول سال تغيير رنگ مى دهند، در فصل بهار كمى زرد رنگ و در فصل زمستان سرخ رنگ، و در شدت سرما تيره رنگ مى شوند، دگرگونيهايى كه صحنه آسمان در قيامت پيدا مى كند، به آن تشبيه شده است كه، گاه همچون شعله آتش سرخ و سوزان، و گاه زرد رنگ، و گاه سياه دودآلود و تيره و تار مى شود.(2)

[ورقة:]

«وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ»

«ورقة» در روايات به معناى جنين سقط شده و در لغت به معناى برگ است.(3)

[ورود:]

«وَإِنْ مِّنْكُمْ إِلَّا وارِدُها»

بعضى از مفسران معتقدند: «ورود» در اينجا به معناى نزديك شدن و اشراف پيدا كردن است، يعنى همه مردم، خوبان و بدان، بدون استثنا براى حسابرسى يا براى مشاهده سرنوشت نهايى بدكاران، به كنار جهنم مى آيند، سپس خداوند پرهيزگاران را رهايى مى بخشد و ستمگران را در آن رها مى كند. آنها براى اين تفسير به آيه 23 سوره «قصص» استدلال مى كنند: وَ لَمَّا وَرَدَ مَاءَ مَدْيَنَ ...: «هنگامى كه موسى عليه السلام كنار آب مدين رسيد ...» كه در اينجا نيز «ورود» به همان معناست.

تفسير دومى كه اكثر مفسران آن را انتخاب كرده اند اين است كه: «ورود» در اينجا به معناى دخول است و به اين ترتيب، همه انسان ها بدون استثناء، نيك و بد، وارد جهنم مى شوند، منتها دوزخ بر نيكان سرد و سالم خواهد بود همان گونه كه آتش نمرود بر ابراهيم عليه السلام (يا نَارُ كُونِى بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهِيْمَ)؛ چرا كه آتش با آنها سنخيت ندارد، گويى از آنان دور مى شود و فرار مى كند، و هر جا آنها قرار مى گيرند خاموش مى گردد، ولى دوزخيان كه تناسب با آتش دوزخ دارند همچون مادّه قابل اشتعالى كه به آتش


1- هود، آيه 98( ج 9، ص 271)
2- رحمن، آيه 37( ج 23، ص 165)
3- انعام، آيه 59( ج 5، ص 343)

ص: 611

برسد، فوراً شعله ور مى شوند.(1)

[وريد:]

«مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ»

مفسران و ارباب لغت، درباره معناى «وريد» از مادّه «وُرُود» تفسيرهاى گوناگونى دارند، عده اى معتقدند: «وريد» همان رگى است كه به قلب يا كبد انسان پيوسته است، و بعضى آن را به معناى تمام رگ هايى كه از بدن انسان مى گذرد مى دانند، در حالى كه، بعضى ديگر آن را به رگ گردن، تفسير كرده اند، و گاه آن را «وريدان» مى گويند، يعنى دو رگ گردن. معناى اوّل مناسب تر به نظر مى رسد.

«وريد» در اصل، از واژه «ورود» به معناى رفتن به سراغ آب گرفته شده، و از آنجا كه خون از اين رگ وارد قلب مى شود، و يا وارد به اعضاء ديگر، آن را «وريد» گفته اند. ولى بايد توجّه داشت، اصطلاح متداول امروز درباره «وريد» و «شريان» (رگ هايى كه خون را از تمام اعضاء به سوى قلب مى برد، و رگ هايى كه خون را از قلب به اعضاء مى رساند)، اصطلاحى است مخصوص علم زيست شناسى كه ارتباطى به معناى لغوى اين كلمه ندارد.(2)


1- مريم، آيه 71( ج 13، ص 134)
2- ق، آيه 16( ج 22، ص 255)

ص: 612

[وِزْر:]

«وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى

«وِزْر» به معناى بار سنگين است، و به معناى مسئوليت، نيز مى آيد؛ چرا كه آن هم يك بار سنگين معنوى بر دوش انسان محسوب مى شود، و اگر به وزير، وزير گفته مى شود، به خاطر آن است كه: بار سنگينى از ناحيه امير، يا مردم بر دوش او گذارده شده است. و از «وَزَر» (بر وزن نظر) گرفته شده كه به معناى پناهگاه در كوه است، و گاه به معناى مسئوليت نيز آمده است و گناهان را نيز به همين جهت «وزر» مى گويند كه بار سنگينى است بر دوش گناهكار.(1)

[وَزَر:]

«كَلَّا لا وَزَرَ»

«وَزَر» (بر وزن قمر) در اصل، به معناى پناهگاه هاى كوهستانى و مانند آن است و در آيه مورد بحث به معناى هر گونه پناهگاه است.(2)

[وزع:]

«وَالطَّيْرِ فَهُمْ يُوزَعُونَ»

«يوزعون» از «وزع» هم به معناى بازداشتن و هم به معناى حرص و علاقه شديد به چيزى آمده است كه انسان را از امور ديگر بازمى دارد.(3)

[وَزن:]

«وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ»

«وَزن» به معناى مصدرى است، يعنى «وزن كردن»، و اين كلمه مبتدا و «الحَقّ» خبر آن است، گر چه احتمالات ديگرى در تركيب جمله فوق داده شده ولى آنچه گفتيم از همه نزديك تر است.(4)

[وَزِير:]

«وَزيراً مِّنْ أَهْلِي»

«وَزِير» از مادّه «وزر» در اصل، به معناى بار سنگين است، و از آنجا كه وزيران بسيارى از بارهاى سنگين را در كشوردارى بر دوش دارند، اين نام بر آنها گذارده شده است. و نيز كلمه «وزير» به معاون وياور اطلاق مى شود.(5)

[وسط:]

«جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً»

«وسط» در لغت هم به معناى حد متوسط در ميان دو چيز آمده، و هم به معناى جالب، زيبا و عالى و شريف، و اين هر دو ظاهراً به يك حقيقت باز مى گردد؛ زيرا معمولًا شرافت و زيبايى در آن است كه چيزى از افراط و تفريط دور باشد و در حد اعتدال قرار گيرد.(6)

[وُسْع:]


1- اسراء، آيه 15( ج 12، ص 66)؛ فاطر، آيه 18( ج 18، ص 244)؛ انشراح، آيه 2( ج 27، ص 144)
2- قيامت، آيه 11( ج 25، ص 293)
3- نمل، آيه 17( ج 15، ص 459)
4- اعراف، آيه 8( ج 6، ص 114)
5- طه، آيه 29( ج 13، ص 213)؛ فاطر، آيه 18( ج 18، ص 244)؛ قيامت، آيه 11( ج 25، ص 293)
6- بقره، آيه 143( ج 1، ص 556)

ص: 613

«نَفْساً إِلَّا وُسْعَها»

«وُسْع» از نظر لغت به معناى گشايش و قدرت است، بنابراين، آيه، اين حقيقت عقلى را تأييد مى كند، كه وظايف و تكاليف الهى هيچ گاه بالاتر از ميزان قدرت و توانايى افراد نيست.(1)

[وَسَق:]

«وَاللَّيْلِ وَ مَا وَسَقَ»

«وَسَق» به معناى جمع كردن پراكنده هاست، «وَسَق» (بر وزن غضب) به معناى يك بار شتر يا شصت صاع كه هر صاع نزديك به سه كيلو است نيز آمده، كه آن هم به خاطر مجتمع بودن آن است.(2)

[وسواس:]

«وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ»

واژه «وسواس» به گفته «راغب» در «مفردات»: در اصل، صداى آهسته اى است كه از به هم خوردن زينت آلات برمى خيزد! سپس، به هر صداى آهسته گفته شده، و بعد از آن به خطورات و افكار بد و نامطلوبى كه در دل و جان انسان پيدا مى شود، و شبيه صداى آهسته اى است كه در گوش فرو مى خوانند، اطلاق گرديده.

«وسواس» معناى مصدرى دارد، ولى گاهى به معناى «فاعل» (وسوسه گر) نيز مى آيد، و در آيه مورد بحث به همين معناست.(3)

[وسوسه:]

«فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ»

«وسوسه» در اصل، به معناى صداى بسيار آهسته است، سپس به خطور مطالب بد و افكار بى اساس به ذهن، گفته شده، اعم از اين كه از درون خود انسان بجوشد و يا كسى از بيرون، عامل آن شود.(4)

[وَسِيلَة:]

«وَابْتَغُوآ إِلَيْهِ الْوَسيلَةَ»

«وَسِيلَة» در اصل به معناى تقرّب جستن و يا چيزى كه باعث تقرّب به ديگرى از روى علاقه و رغبت مى شود، مى باشد.

بنابراين، وسيله در آيه فوق معناى بسيار وسيعى دارد و هر كار و هر چيزى را كه باعث نزديك شدن به پيشگاه مقدس پروردگار مى شود، شامل مى گردد كه مهم ترين آنها، ايمان به خدا و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و جهاد و عبادات همچون نماز و زكات و روزه و زيارت خانه خدا و همچنين صله رحم و انفاق در راه خدا- اعم از انفاق هاى پنهانى و آشكار- و همچنين هر كار نيك و خير مى باشد.(5)

[وَصَّلْنَا:]

«وَلَقَدْ وَصَّلْنَا لَهُمُ»

«وَصَّلْنَا» از مادّه «وصل» به معناى ارتباط دادن و متصل كردن است و چون به باب «تفعيل» رفته، معناى كثرت و تأكيد نيز از آن استفاده مى شود.(6)

[وصيت:]

«وَ وَصَّيْنَا الإِنْسانَ»

«وصيت» و «توصيه» به معناى مطلق سفارش است، و مفهوم آن منحصر به سفارش هاى مربوط به ما بعد از مرگ نيست، لذا جمعى در اينجا آن را به معناى «امر و دستور و فرمان»، تفسير كرده اند.(7)

[وَصِيْد:]

«ذِراعَيْهِ بِالْوَصيدِ»

«وَصِيْد» چنان كه «راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد: در اصل به معناى اطاق و انبارى است كه در كوهستان براى ذخيره اموال ايجاد مى كنند، و در اينجا به معناى دهانه غار است.(8)

[وصيله:]

«سآئِبَةٍ وَ لا وَصيلَةٍ»

«وصيله» از مادّه «وَصْل»، به گوسفندى مى گفتند كه: هفت بار فرزند مى آورد و به روايتى به گوسفندى مى گفتند: كه دوقلو مى زاييد (از مادّه «وصل» به معناى به هم پيوستگى است) كشتن چنان گوسفندى را نيز حرام مى دانستند.(9)


1- بقره، آيه 286( ج 2، ص 467)
2- انشقاق، آيه 17( ج 26، ص 327)
3- ق، آيه 16( ج 22، ص 253)؛ ناس، آيه 4( ج 27، ص 507)
4- طه، آيه 120( ج 13، ص 352)
5- مائده، آيه 35( ج 4، ص 464)
6- قصص، آيه 51( ج 16، ص 122)
7- احقاف، آيه 15( ج 21، ص 341)
8- كهف، آيه 18( ج 12، ص 406)
9- مائده، آيه 103( ج 5، ص 131)؛ يونس، آيه 59( ج 8، ص 398)

ص: 614

[وضع:]

«وَضَعَها لِلْأَنَامِ»

تعبير به «وضع» در مورد «زمين»، در برابر «رفع» در مورد «آسمان»، علاوه بر لطف خاصى كه در اين مقابله است، اشاره پر معنايى به تسليم بودن زمين و منابع آن در مقابل انسان است.(1)

[وَطْئاً:]

«هِيَ أَشَدُّ وَطْئاً»

«وَطْئاً» در اصل به معناى گام نهادن، و همچنين به معناى توافق كردن است.(2)

[وَطْر:]

«زَيْدٌ مِّنْها وَطَراً»

«وَطْر» به معناى نياز و حاجت مهم است.(3)

[وعظ:]

«مَّوْعِظَةٌ مِّنْ رَبِّكُمْ»

«وعظ» (و موعظه) آن چنان كه در «مفردات» آمده است، نهى آميخته به تهديد است، ولى ظاهراً معناى «موعظه» وسيع تر از اين باشد، همان گونه كه از «خليل» دانشمند معروف عرب، در همان كتاب «مفردات» نقل شده كه: موعظه عبارت است از تذكّر دادن نيكى ها، كه توأم با رقّت قلب باشد.

در واقع هر گونه اندرزى كه در مخاطب تأثير


1- رحمن، آيه 10( ج 23، ص 121)
2- مزمّل، آيه 6( ج 25، ص 180)
3- احزاب، آيه 37( ج 17، ص 344)

ص: 615

بگذارد، او را از بدى ها بترساند، و يا قلب او را متوجّه نيكى ها گرداند، وعظ و موعظه ناميده مى شود.(1)

[وَفْد:]

«إِلَى الرَّحْمنِ وَفْداً»

«وَفْد» (بر وزن وقت) در اصل، به معناى هيئت يا گروهى است كه براى حل مشكلاتشان نزد بزرگان مى روند، و مورد احترام و تكريم قرار مى گيرند.(2)

[وُفِّيَتْ:]

«وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ»

«وُفِّيَتْ» از مادّه «وَفاء» به معناى ادا كردن به طور كامل است.(3)

[وقار:]

«فَالْحامِلاتِ وِقْراً»

«وقار» به معناى سنگينى حركات و عظمت و آرامش و حلم است.(4)

[وقايه:]

«وَبِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ»

«وقايه» به معناى نگهدارى اشياء است در برابر امورى كه به آنها زيان و آزار مى رساند.(5)

[وَقَب:]

«غاسِقٍ إِذا وَقَبَ»

«وَقَب» (بر وزن شفق) از مادّه «وَقْب» (بر وزن نقب) به معناى حفره و گودال است، سپس فعل آن به معناى ورود در گودال به كار رفته، گويى موجودات شرور و زيان آور از تاريكى شب استفاده كرده، و با ايجاد حفره هاى زيانبار، براى تحقق بخشيدن به مقاصد پليد خود، اقدام مى كنند، يا اين كه اين تعبير اشاره به «نفوذ كردن» است.(6)

[وقت معلوم:]

«يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ»

در اين كه منظور از «يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ»، چه روزى است، مفسران احتمالات متعددى داده اند:

بعضى گفته اند: منظور پايان اين جهان و بر چيده شدن دوران تكليف است، چرا كه بعد از آن، طبق ظاهر آيات قرآن، همه جهانيان از بين مى روند و تنها ذات پاك خداوند باقى مى ماند، بنابراين، تنها به مقدارى از درخواست ابليس موافقت شد.

بعضى ديگر احتمال داده اند: منظور از «وقت معلوم» زمان معينى است كه تنها خدا مى داند، و جز او هيچ كس از آن آگاه نيست، چرا كه اگر آن وقت را آشكار مى ساخت


1- يونس، آيه 57( ج 8، ص 390)
2- مريم، آيه 85( ج 13، ص 152)
3- زمر، آيه 70( ج 19، ص 571)
4- ذاريات، آيه 2( ج 22، ص 317)؛ نوح، آيه 13( ج 25، ص 78)
5- بقره، آيه 4( ج 1، ص 111)
6- فلق، آيه 3( ج 27، ص 495)

ص: 616

ابليس تشويق به گناه و سركشى بيشتر شده بود.

بعضى نيز احتمال داده اند كه منظور روز قيامت است؛ چرا كه او مى خواست تا آن روز زنده بماند تا از حيات جاويدان برخوردار گردد و با نظر او موافقت گرديد، به خصوص اين كه شبيه اين تعبير در آيه 50 سوره «واقعه»: (مِيْقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ) درباره روز قيامت آمده است. ولى اين احتمال، بسيار بعيد است، چرا كه اگر چنين مى بود بايد خداوند به طور كامل با درخواست او موافقت كرده باشد، در حالى كه، ظاهر آيات اين است كه: به طور كامل با درخواست او موافقت نشده و تنها تا «يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ» موافقت شده است.

و به هر حال، تفسير اول با روح و ظاهر آيه از همه موافق تر است.(1)

[وَقْر، وِقْر:]

«في آذانِهِمْ وَقْراً»

«وَقْر» (بر وزن جبر) به معناى سنگينى است كه در گوش پديد مى آيد، و «وِقْر» (بر وزن فكر) به معناى بار سنگين است، و نيز به معناى سنگينى گوش آمده است.(2)

[وَقُود:]

«النَّارَ الَّتي وَقُودُهَا»

«وَقُود» از مادّه «وَقْد- وُقُود» به معناى «آتشگيره» است؛ يعنى مادّه قابل اشتعال، مانند هيزم (نه به معناى «آتش زنه» همچون كبريت يا جرقه اى كه با سنگ هاى مخصوص ايجاد مى كنند).

«وَقُود»- چنان كه در سابق نيز اشاره شد- به معناى «آتشگيره» يعنى مادّه قابل اشتعال، و چيزى كه آتش را با آن مى افروزند (مانند هيزم) مى باشد، نه به معناى «آتش زنه» مثل «كبريت»، چرا كه عرب آن را «زناد» مى گويد.

و تعبير به «ذاتِ الْوَقُود» در سوره «بروج» با اين كه همه آتش ها احتياج به هيزم و مانند آن دارد، اشاره به كثرت مواد آتش زايى است كه آنها به كار مى گرفتند، و طبعاً آتش بسيار دامنه دار و پر شعله اى به وجود مى آمد، و اگر بعضى «ذاتِ الْوَقُود» را در اينجا به معناى آتش شعله ور تفسير كرده اند، ظاهراً به همين دليل است، نه آنچه بعضى پنداشته اند كه «وَقُود» داراى دو معنا است،: يكى «هيزم» و ديگرى «شعله»، و تأسف خورده اند كه چرا مفسران و مترجمان به اين نكته توجّه نكرده اند!(3)

[وَكَزَهُ:]

«فَوَكَزَهُ مُوسى فَقَضى

«وَكَزَهُ» از مادّه «وَكْز» (بر وزن رَمْزْ) به معناى مشت كوبيدن است، معانى ديگرى نيز براى آن گفته اند كه درست به نظر نمى رسد.(4)

[وكيل:]

«لَّسْتُ عَلَيْكُمْ بِوَكيلٍ»

«وكيل» به كسى مى گويند كه براى جلب منافع براى كسى تلاش و كوشش مى نمايد.(5)

[وَ لْنَحْمِلْ:]

«وَ لْنَحْمِلْ خَطاياكُمْ»

«وَ لْنَحْمِلْ» فعل امر است و براى بعضى از مفسران ايرادى توليد كرده كه مگر مى شود انسان به خودش امر كند؟ و سپس، پاسخ گفته اند: اين امر، در حكم قضيه شرطيه است، يعنى: «انْ اتَّبَعْتُمُونَا حَمَلْنَا خَطاياكُمْ» (تفسير فخر رازى).

ولى به عقيده ما هيچ مانعى ندارد كه انسان به خود امر كند و آمر و مأمور در اينجا يك شخص است، اما به دو اعتبار (دقت كنيد).(6)

[وُلُوج:]

«وَتُولِجُ النَّهارَ فِى اللَّيْلِ»

«وُلُوج» در لغت به معناى «دخول» است، اين آيه مى گويد: خداوند، شب را در روز و روز را در شب داخل مى كند (در هشت مورد ديگر قرآن نيز، به اين معنا اشاره شده است).


1- حجر، آيه 38( ج 11، ص 87)
2- انعام، آيه 25( ج 5، ص 241)؛ اسراء، آيه 46( ج 12، ص 169)؛ ذاريات، آيه 2( ج 22، ص 317)
3- بقره، آيه 24( ج 1، ص 163)؛ آل عمران، آيه 10( ج 2، ص 521)؛ تحريم، آيه 6( ج 24، ص 300)؛ بروج، آيه 5( ج 26، ص 347)
4- قصص، آيه 15( ج 16، ص 54)
5- انعام، آيات 66، 107( ج 5، ص 357 و 484)
6- عنكبوت، آيه 12( ج 16، ص 237)

ص: 617

و داخل كردن شب در روز، و روز در شب، ممكن است اشاره به افزايش تدريجى و كوتاه شدن شب و روز در طول سال باشد، كه تدريجاً از يكى كاسته، و به صورت نامحسوسى بر ديگرى مى افزايد، تا فصول چهار گانه سال با ويژگى ها و آثار پر بركتش ظاهر گردد (تنها در دو نقطه از روى زمين است كه اين تغيير تدريجى و فصول چهار گانه نيست يكى نقطه حقيقى قطب شمال و جنوب است كه در طول سال، شش ماه شب، و شش ماه روز مى باشد، و ديگرى خط باريك و دقيق استوا است كه در تمام سال، شب و روز يكسان است).

و يا اشاره به اين باشد كه تبديل شب به روز، و روز به شب، به خاطر وجود جو زمين به طور ناگهانى صورت نمى گيرد، تا انسان و همه موجودات زنده را در برابر خطرات مختلف قرار دهد، بلكه نخستين اشعه آفتاب از هنگام طلوع فجر در اعماق تاريكى نفوذ كرده، كم كم نفوذ بيشترى پيدا مى كند، تا تمام صفحه آسمان را بگيرد، درست به عكس چيزى كه به هنگام پايان روز و دخول شب تحقق مى يابد.(1)

[وَلِىّ:]

«مِنْ وَلِيٍّ وَ لا واقٍ»

«ولىّ» (سرپرست و حافظ) از مادّه «وَلاء» و «واق» (نگهدارنده) گر چه از نظر معنا شبيه اند ولى اين تفاوت را دارند كه يكى جنبه اثباتى را بيان مى كند و ديگرى جنبه نفى را، يكى به معناى نصرت و يارى است و ديگرى به معناى دفاع و نگهدارى.

در مورد فرق ميان «ولىّ» و «نصير» بعضى گفته اند: «ولىّ» كسى است كه بدون درخواست به انسان كمك كند، اما «نصير» مفهومى اعم دارد. اين احتمال نيز وجود دارد كه «ولىّ» اشاره به سرپرستى است كه به حكم ولايت و بدون درخواست، حمايت وكمك مى كند، و «نصير» فريادرسى است كه بعد از تقاضاى كمك به يارى انسان مى شتابد.(2)

[وَليجَة:]

«وَ لَا الْمُؤْمِنينَ وَليجَةً»

«وَليجَة» از مادّه «وُلُوج» به معناى «دخول» است، و به كسى گفته مى شود كه محرم اسرار و گرداننده كارهاى انسان مى باشد، و معناى آن تقريباً با «بِطانَة» يكسان است.(3)

[وَلْيُمْلِلْ:]

«وَ لْيُمْلِلِ الَّذي عَلَيْهِ»

«وَلْيُمْلِلْ» در اصل از مادّه «مِلَّة» به معناى دين و احكام الهى است، و بعضى گفته اند:

از مادّه «مَلال» است، و چون در املاء كردن


1- آل عمران، آيه 27( ج 2، ص 574)؛ لقمان، آيه 29( ج 17، ص 92)
2- رعد، آيه 37( ج 10، ص 281)؛ شورى آيه 8( ج 20، ص 383)
3- توبه، آيه 16( ج 7، ص 373)

ص: 618

تكرار ملالت انگيز مى باشد به آن گفته مى شود (گاهى به صورت املاء و گاهى به صورت املال).(1)

[وهّاب:]

«رَبِّكَ الْعَزيزِ الْوَهَّابِ»

«وهّاب» از مادّه «هِبَة» صيغه مبالغه و به معناى بسيار بخشنده است، اشاره به اين كه:

نبوت تنها يك موهبت نيست، بلكه موهبتهاى متعددى است كه دست به دست هم مى دهد، تا كسى بتواند عهده دار آن منصب گردد، موهبت علم، تقوا، عصمت، شجاعت و شهامت.(2)

[وَهَّاج:]

«سِراجاً وَهَّاجاً»

«وَهَّاج» از مادّه «وَهَج» (بر وزن كرج) به معناى نور و حرارتى است كه از آتش صادر مى شود بنابراين، ذكر اين وصف براى اين چراغ پر فروغ آسمانى اشاره اى به دو نعمت بزرگ است كه خمير مايه همه مواهب مادى اين جهان است: «نور» و «حرارت».

در «لسان العرب» در معناى اين لغت مى گويد: حرارت آفتاب و آتش از فاصله دور است.(3)

[وَهَبْنَا:]

«وَوَهَبْنَا لِداوُدَ سُلَيْمَانَ»

«وَهَبْنَا» از مادّه «هِبَة» به معناى بخشيديم مى باشد.(4)

[ويح، ويس، ويل:]

«فَوَيْلٌ لِّلَّذِيْنَ كَفَرُوا»

واژه هاى «ويل»، «ويس» و «ويح» در لغت عرب، در مواردى به كار مى رود كه شخصى به حال ديگرى تأسف مى خورد، منتها «ويح» در مقام ترحم گفته مى شود، «ويس» در مقام تحقير، و «ويل» در موارد كارهاى زشت و قبيح.

«وَيل» در لغت عرب، در مواردى گفته مى شود كه فرد يا افرادى به هلاكت بيفتند، و معناى عذاب و بدبختى را مى دهد، و به گفته بعضى، مفهومى شديدتر از عذاب دارد.

جمعى گفته اند: «ويل»، چاه يا دره اى است در دوزخ، ولى منظور اين گويندگان اين نيست كه در لغت به اين معنا آمده، بلكه در حقيقت بيان مصداق است.

«وَيْل» را بعضى به معناى «هلاكت»، بعضى به معناى «انواع عذاب» و بعضى آن را به معناى «وادى پر عذابى در جهنم» نيز تفسير كرده اند.

اين كلمه معمولًا در مورد حوادث اسفناك به كار مى رود، در سوره «مرسلات» حكايت


1- بقره، آيه 282( ج 2، ص 448)
2- ص، آيه 9( ج 19، ص 243)
3- نبأ، آيه 13( ج 26، ص 38)
4- ص، آيه 30( ج 19، ص 290)

ص: 619

از سرنوشت دردناك تكذيب كنندگان در آن روز مى كند.

و در سوره «مطففين» به معناى «شرّ»، يا «غم»، و «اندوه» يا «هلاكت»، يا «عذاب دردناك»، و يا «وادى سخت و سوزانى در دوزخ» است، و معمولًا اين واژه به هنگام نفرين و بيان زشتى چيزى به كار مى رود، و يا اين كه تعبيرى است كوتاه اما مفاهيم زيادى را تداعى مى كند.(1)


1- ذاريات، آيه 60( ج 22، صفحات 414، 415)؛ مرسلات، آيه 15( ج 25، ص 402)؛ مطففين، آيه 1( ج 26، ص 255)

ص: 620

ص: 621

ص: 622

ص: 623

ه

[هالِكٌ:]

«كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ»

«هالِكٌ» از مادّه «هلاك»، به معناى مرگ و نابودى است.(1)

[هامِدَة:]

«وَ تَرَى الأَرْضَ هامِدَةً»

«هامِدَة» از مادّه «هُمُود» در اصل، به معناى آتشى است كه خاموش شده، و به زمينى كه گياهانش خشكيده و بى حركت مانده، «هامدة» گفته مى شود.

بعضى ديگر گفته اند: «هامدة» به حالتى گفته مى شود كه حدّ فاصل ميان مرگ و حيات است.(2)

[هاؤُم:]

«هآؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِيَهْ»

«هاؤُم» به گفته ارباب لغت، به معناى «بگيريد» مى باشد، اگر مخاطب جمع مردان باشد «هاؤُمْ» گفته مى شود، و اگر جمع زنان «هائُنَّ»، اگر مفرد مذكر باشد «هاءَ» (به فتح) و اگر مفرد مؤنث باشد «هاءِ» (به كسر) و براى تثنيه «هائُمَا» گفته مى شود، «راغب» در «مفردات» مى گويد: «هاء» در معناى گرفتن به كار مى رود، و «هات» در معناى دادن.(3)

[هاوِيَة:]

«فَأُمُّهُ هاوِيَةٌ»

«هاوِيَة» از مادّه «هُوِىّ» به معناى افتادن و سقوط كردن است، و آن يكى از نام هاى دوزخ مى باشد؛ چرا كه گنهكاران در آن سقوط مى كنند، و نيز اشاره به عمق آتش دوزخ است. و اگر «أُمّ» را در اينجا به معناى «مغز» بگيريم، «هاوية» به معناى سقوطكننده مى باشد، ولى تفسير اول صحيح تر و مناسب تر به نظر مى رسد.(4)

[هَباء:]

«فَجَعَلْنَاهُ هَبآءً مَّنْثُوراً»

واژه «هَباء» از مادّه «هَبْوَة» به معناى ذرات بسيار ريز غبار است كه، در حال عادى، ابداً به چشم نمى آيد، مگر زمانى كه نور آفتاب از روزنه، يا دريچه اى به داخل اطاق تاريكى بيفتد و اين ذرات را روشن و قابل مشاهده سازد، و «مُنْبَثّ» در سوره «واقعه» به معناى «پراكنده» است.(5)

[هبوط:]

«قالَ اهْبِطا مِنْها»

«هبوط» در لغت به معناى پايين آمدن اجبارى


1- قصص، آيه 88( ج 16، ص 204)
2- حجّ، آيه 5( ج 14، ص 31)
3- حاقّه، آيه 19( ج 24، ص 458)
4- قارعه، آيه 9( ج 27، ص 291)
5- فرقان، آيه 23( ج 15، ص 75)؛ واقعه، آيه 6( ج 23، ص 213)

ص: 624

است، مانند سقوط سنگ از بلندى، وهنگامى كه در مورد انسان به كار رود به معناى پايين رانده شدن به عنوان مجازات است.(1)

[هجر جميل:]

«وَ اهْجُرْهُمْ هَجْراً جَميلًا»

«هجر جميل» به معناى «دورى و جدايى شايسته»، و هجران توأم با دلسوزى، دعوت و تبليغ به سوى حق است، كه يكى از روش هاى تربيتى در مقطع هاى خاصى محسوب مى شود، و هرگز منافات با مسأله «جهاد» در مقطع هاى ديگر ندارد كه هر كدام جايى و هر نكته مقامى دارد.

و به تعبير ديگر، اين دورى، بى اعتنايى نيست، بلكه خود نوعى اعتنا است و به هر حال اين كه بعضى حكم آيه فوق را منسوخ به آيات جهاد دانسته اند، صحيح نيست.(2)

[هدايت:]

«وَ هُدًى وَ رَحْمَةٌ»

منظور از «هدايت» راه يابى به سوى مقصود، يعنى تكامل و پيشرفت انسان در تمام جنبه هاى مثبت است.(3)

[هُدْنَا:]

«إِنَّا هُدْنآ إِلَيْكَ»

«هُدْنَا» از مادّه «هَوْد» (بر وزن صوت) به معناى بازگشت توأم با نرمى و آرامش است و به طورى كه بعضى از لغويين گفته اند، هم بازگشت از خير به شرّ را شامل مى شود و هم از شرّ به خير را. ولى در بسيارى از موارد به معناى توبه و بازگشت به اطاعت فرمان خدا آمده است.

«راغب» در كتاب «مفردات» از بعضى نقل مى كند: «نامگذارى قوم يهود به اين نام، به خاطر همين سخنى است كه با خدا داشتند و در واقع اين نام يك نوع مدح و ستايش از آنها بوده و زنده كننده خاطره بازگشت آنها به سوى خدا، سپس معناى اصلى فراموش شده، و به عنوان نامى روى اين قوم و ملت باقى مانده است».

اما با توجّه به اين كه: بعضى ديگر از لغويين معناى آن را هر گونه بازگشت از شرّ به خير، و يا از خير به شرّ، ذكر كرده اند، مى توان گفت: اين كلمه چندان متضمن مدح نيست، بلكه ممكن است حكايت از نوسان روحى و ناپايدارى اخلاقى اين جمعيت كند.

و بعضى ديگر از مفسران گفته اند: علت نامگذارى اين قوم، به «يهود» ارتباطى با اين سخن ندارد، بلكه در اصل از مادّه «يهوذا» كه نام يكى از فرزندان يعقوب عليه السلام است گرفته شده، و سپس ذال تبديل به دال گرديده و «يهودا» شده و منسوب به آن يهودى مى باشد.(4)


1- طه، آيه 123( ج 13، ص 363)
2- مزمّل، آيه 10( ج 25، ص 185)
3- يونس، آيه 57( ج 8، ص 390)
4- اعراف، آيه 156( ج 6، ص 463)

ص: 625

[هَدْى:]

«وَ الْهَدْيَ وَ الْقَلائِدَ»

«هَدْى» از مادّه «هِداية» به معناى قربانى هاى بى نشان در مراسم حج و عمره است.(1)

[هذِهِ الْقَرْيَةِ:]

«هذِهِ الْقَرْيَةِ»

تعبير به «هذِهِ الْقَرْيَةِ» (اين آبادى) دليل بر اين است كه شهرهاى قوم لوط در مجاورت سرزمين ابراهيم عليه السلام بود.(2)

[هَشِيم:]

«فَأَصْبَحَ هَشِيماً»

«هَشِيم» از مادّه «هشم» (بر وزن خشم) در اصل، به معناى شكستن اشياء سست است؛ مانند گياهان. لذا به گياهان خرد شده كه صاحبان گوسفندان براى آنها مى كوبند و آماده مى كنند، «هشيم» گفته مى شود، و گاه به گياهان خشكى تفسير شده كه زير دست و پاى حيوانات در آغل كوبيده مى شود.(3)

[هَضْم، هَضِيم:]

«ظُلْماً وَ لا هَضْماً»

«هَضْم» در لغت به معناى «نقص» است، و اگر جذب شدن غذا را به بدن هضم مى گويند، به خاطر آن است كه غذا ظاهراً


1- مائده، آيه 97( ج 5، ص 116)
2- عنكبوت، آيه 31( ج 16، ص 276)
3- كهف، آيه 45( ج 12، ص 485)؛ قمر، آيه 31( ج 23، ص 67)

ص: 626

كم مى شود و تفاله هاى آن باقى مى ماند.

و «هَضِيم» از مادّه «هضم» معانى مختلفى دارد: گاه، به معناى در هم فرو رفته به كار مى رود، گاه، به معناى ميوه رسيده، گاه، لطيف و نرم وكاملًا قابل هضم، و گاه نيز به معناى هضم شده آمده است؛ و در آيه مورد بحث اگر «طلع» به معناى شكوفه هاى خرما باشد «هَضِيم» به معناى در هم فرو رفته است كه نشانه پر بار بودن درخت است، و اگر «طلع» به معناى نخستين ثمره اين درخت باشد، «هَضِيم» به معناى شاداب و نرم و لطيف و رسيده است.(1)

[هلاك:]

«هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ»

منظور از «هلاك» و نابودى و فنا، «به هم خوردن نظام» است، نه از بين رفتن مواد، مثلًا اگر يك ساختمان به وسيله زلزله متلاشى شود در اينجا هالك و فانى بر آن صدق مى كند، در حالى كه مواد آن موجود است، تنها نظامش از هم گسيخته.(2)

[هَلُوع:]

«إِنَّ الإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً»

جمعى از مفسران و ارباب لغت، «هَلُوع» از مادّه «هَلْع» را به معناى حريص و جمعى به معناى «كم طاقت» تفسير كرده اند، بنابر تفسير اول، در اينجا به سه نكته منفى اخلاقى در وجود اين گونه انسان ها اشاره شده، «حرص»، «جزع» و «بخل» و بنابر تفسير دوم، به دو نكته «جزع» و «بخل»؛ زيرا آيه دوم تفسيرى است براى معناى «هَلُوع».

اين احتمال نيز وجود دارد كه: هر دو معنا در اين واژه جمع باشد؛ چرا كه اين دو وصف لازم و ملزوم يكديگرند، آدم هاى حريص غالباً بخيلند، و در برابر حوادث سوء، كم تحمل و عكس آن نيز صادق است.(3)

[هَمَّاز:]

«هَمَّازٍ مَّشَّآءٍ بِنَميمٍ»

«هَمَّاز» از مادّه «همز» (بر وزن طنز) به معناى غيبت كردن و عيب جوئى نمودن است.(4)

[همز:]

بعضى فرق ميان «همز» و «لمز» را چنين گفته اند: «لمز»، شمردن عيوب افراد است در حضور آنها، و «همز»، ذكر عيوب در غياب آنها است، و نيز گفته اند كه «لمز» عيب جوئى با چشم و اشاره است، در حالى كه «همز» عيب جوئى با زبان است.(5)

[همزات:]

«هَمَزاتِ الشَّياطِينِ»

«همزات» جمع «همزه» به معناى دفع و تحريك با شدت است، و اگر به حرف همزه، «همزه» مى گويند، به خاطر آن است كه از انتهاى گلو با شدت بيرون مى آيد، و به گفته بعضى از مفسران «همز»، «غمز» و «رمز» هر سه يك معنا را مى رساند، منتهى «رمز» به مرحله خفيف، «غمز» از آن شديدتر و «همز» نهايت شدت را بيان مى كند.(6)

[هُمَزَة:]

«وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ»

«هُمَزَة» صيغه مبالغه است (صيغه مبالغه غير از اوزان معروف به وزن هاى ديگر نيز مى آيد، از جمله همين وزن است كه اشباه و نظائرى نيز در لغت عرب دارد، مانند:

«ضحكة» به معناى كسى كه بسيار خندان است) از مادّه «همز» در اصل به معناى «شكستن» است و از آنجا كه افراد عيب جو و غيبت كننده شخصيت ديگران را درهم مى شكنند، به آنها «همزة» اطلاق شده.

در اين كه آيا اين واژه و واژه «لُمَزة» به يك معناست، و اشاره به غيبت كنندگان و عيبجويان مى كند؟ يا در ميان اين دو فرقى است؟ مفسران احتمالات زيادى داده اند:

بعضى آنها را به يك معنا گرفته اند، و بنابراين، ذكر اين دو با هم براى تأكيد است.

ولى، بعضى گفته اند: «همزه» به معناى


1- طه، آيه 112( ج 13، ص 336)؛ شعراء، آيه 148( ج 15، ص 332)
2- قصص، آيه 88( ج 16، ص 207)
3- معارج، آيه 19( ج 25، ص 36)
4- قلم، آيه 11( ج 24، ص 392)
5- حجرات، آيه 11( ج 22، ص 188)
6- مؤمنون، آيه 97( ج 14، ص 331)

ص: 627

غيبت كننده و «لمزه» به معناى عيب جو است.

بعضى ديگر، «همزه» را به معناى كسانى كه با اشارت دست و سر عيبجوئى مى كنند و «لمزه» را به معناى كسانى كه با زبان اين كار را انجام مى دهند، دانسته اند.

بعضى «اولى» را اشاره به عيبجوئى روبرو، و «دومى» را به عيبجوئى پشت سر مى دانند.

بعضى، اولى را به معناى عيبجوئى آشكار، و دومى را عيب جوئى پنهان و با اشاره چشم و ابرو شمرده اند.

و گاه گفته شده كه هر دو به معناى كسى است كه مردم را با القاب زشت و زننده ياد مى كند. ولى از مجموع كلمات ارباب لغت استفاده مى شود كه اين دو واژه به يك معنا است، و مفهوم وسيعى دارد كه هر گونه عيبجوئى و غيبت و طعن و استهزاء به وسيله زبان و علائم و اشارات و سخن چينى و بدگويى را شامل مى شود.(1)

[هَمْس:]

«فَلا تَسْمَعُ إِلَّا هَمْساً»

«هَمْس» (بر وزن لمس) آن چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: به معناى صداى آهسته و پنهان است. و بعضى آن را به صداى آهسته پا (پاهاى برهنه) تفسير كرده اند. و بعضى به حركت لب ها، بى آن كه صدايى از آن شنيده شود كه تفاوت زيادى با هم ندارند.(2)

[هُنَالِكَ:]

«مَّا هُنَالِكَ مَهْزُومٌ»

«هُنَالِكَ» به معناى «آنجا» و براى اشاره به بعيد است، به همين دليل، جمعى آن را اشاره به شكست مشركان در جنگ «بدر» مى دانند كه در نقطه نسبتاً دوردستى از «مكّه» واقع شده.(3)

[هَنِى ء:]

«وَ اشْرَبُوا هَنيئاً»

«هَنِى ء» از مادّه «هِناء» (بر وزن مليح) به گفته «راغب» در «مفردات» هر چيزى است كه مشقتى به دنبال ندارد، و ناراحتى توليد نمى كند، و لذا به غذا و آب گوارا «هَنِى ء» گفته مى شود، گاه به زندگى گوارا نيز اطلاق مى گردد. و اين اشاره به آن است كه: ميوه ها، غذاها و نوشابه هاى بهشتى، همانند آب و غذاى دنيا نيست كه گاه آثار سوئى در بدن مى گذارد يا عوارض نامطلوبى به دنبال دارد.(4)

[هون:]

«عَلَى الأَرْضِ هَوْناً»

«هون» مصدر است و به معناى نرمش،


1- همزه، آيه 1( ج 27، ص 334)
2- طه، آيه 108( ج 13، ص 332)
3- ص، آيه 11( ج 19، ص 244)
4- مرسلات، آيه 43( ج 25، ص 424)

ص: 628

آرامش و عدم تكبر مى باشد، و استعمال مصدر در معناى اسم فاعل در اينجا براى تأكيد است، يعنى: آنها آنچنانند كه گويى عين آرامش و بى تكبّرند!(1)

[هَوى ]

«غَضَبي فَقَدْ هَوى

«هَوى از مادّه «هَوْى» در اصل، به معناى سقوط كردن از بلندى است، كه معمولًا نتيجه آن، نابودى است، به علاوه، در اينجا اشاره به سقوط مقامى و دورى از قرب پروردگار و رانده شدن از درگاهش نيز مى باشد.(2)

[هِيْم:]

«فَشارِبُونَ شُرْبَ الْهِيمِ»

«هِيْم» (بر وزن ميم) جمع «هائم» (و بعضى آن را جمع «اهيم» و «هيماء» مى دانند) در اصل از «هُيام» (بر وزن فرات) به معناى «بيمارى عطش» است كه به شتر عارض مى شود، اين تعبير در مورد عشق هاى سوزان، و عاشقان بيقرار نيز به كار مى رود.

بعضى از مفسران «هِيم» را به معناى زمين هاى شنزار مى دانند كه، هر قدر آب روى آن بريزند در آن فرو مى رود، و گويى هرگز سيراب نمى شود!(3)


1- فرقان، آيه 63( ج 15، ص 167)
2- طه، آيه 81( ج 13، ص 290)
3- واقعه، آيه 55( ج 23، ص 247)

ص: 629

ص: 630

ص: 631

ى

[يَئِسُوا:]

«يَئِسُوا مِن رَّحْمَتِي»

«يَئِسُوا» (مأيوس شدند) از مادّه «يَأْس» «فعل ماضى» است، هر چند هدف اصلى آن آينده، يعنى قيامت مى باشد، زيرا معمول عرب اين است كه حوادث آينده، هنگامى كه صددرصد قطعى باشد، گاهى با فعل ماضى از آن تعبير مى كند.(1)

[يَئُوسْ:]

«فَيَؤُسٌ قَنُوطٌ»

در اين كه «يئوس» و «قنوط» به يك معناست، يعنى انسان نوميد، يا دو معناى مختلف دارد در ميان مفسران گفتگو است:

بعضى هر دو را به يك معنا (براى تأكيد) دانسته اند.

ولى بعضى «يَئُوسْ» را از مادّه «يَأس» به معناى وجود نوميدى در درون قلب و «قنوط» را به معناى ظاهر ساختن آن در چهره و عمل دانسته اند. مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» گفته: «يأس»، «نوميدى از خير» است و «قنوط» نوميدى از رحمت.

ولى آنچه از موارد استعمال واژه «يأس» و «قنوط» در قرآن مجيد به دست مى آيد، اين است كه: «يئوس» و «قَنُوط» تقريباً در يك معنا به كار مى رود.(2)

[يابس:]

«لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ»

«يابس» از مادّه «يَبْس» در روايات به معناى آنچه از بين مى رود آمده و در لغت به معناى خشك است.(3)

[يا حَسْرَتا:]

«يا حَسْرَتى عَلى مَا فَرَّطْتُ»

«يا حَسْرَتا» در اصل «يا حَسْرَتِى» بوده (حسرت به ياء متكلم اضافه شده است) و «حسرت» به معناى اندوه و غم بر چيزهايى است كه از دست رفته و پشيمانى به بار آورده است.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: اين كلمه از مادّه «حسر» (بر وزن حبس) به معناى برهنه كردن و كنار زدن لباس است، و از آنجا كه در موارد ندامت و اندوه بر گذشته، گويى پرده هاى جهل كنار رفته، اين تعبير به كار مى رود.(4)

[يَأْفِكُونَ:]

«تَلْقَفُ مَا يَأْفِكُونَ»

«يَأْفِكُونَ» از مادّه «افك» (بر وزن كتف) در اصل، به معناى منصرف ساختن از چيزى است و از آنجا كه دروغ انسان را از حق باز


1- عنكبوت، آيه 23( ج 16، ص 258)
2- فصّلت، آيه 49( ج 20، ص 341)
3- انعام، آيه 59( ج 5، ص 343)
4- زمر، آيه 56( ج 19، ص 533)

ص: 632

مى دارد به آن «افك» گفته مى شود.

و در سوره «شعراء» آيه 45، اشاره به وسائل دروغين است كه آنها آن را به جاى مارهاى كوچك و بزرگ قالب كرده بودند.

بعضى از مفسران در اينجا احتمال ديگرى در معناى آيه داده اند و آن اين كه: عصاى موسى عليه السلام، پس از آن كه به صورت مار عظيمى درآمد، وسائل سحر ساحران را نبلعيد، بلكه آنها را از كار انداخت و به صورت نخست بازگردانيد، و چنين تصور كرده اند كه: اين كار، راه هر گونه اشتباه را بر مردم مى بست در حالى كه بلعيدن آن وسائل نمى توانست، مردم را قانع سازد كه موسى ساحرى قوى تر از آنها نبوده است.

ولى اين احتمال، نه با جمله «تَلْقَفُ» سازگار است و نه با تناسب مطالب آيه؛ زيرا «تَلْقَفُ» به معناى برگرفتن چيزى با دقت و سرعت است نه دگرگون ساختن آن.(1)

[يافوخ:]

«يافوخ» به آن قسمتى از پيش سر گفته مى شود كه در كودكان كاملًا نرم است و به تدريج حالت استخوانى به خود مى گيرد و محكم مى شود، و از حساس ترين نقاط سر است.(2)

[ياقوت:]

«كَأَنَّهُنَّ الْياقُوتُ»

«ياقوت» سنگى است معدنى و معمولًا سرخ رنگ.(3)

[يَبْتَغِ:]

«يَبْتَغِ غَيْرَ الإِسْلامِ»

«يَبْتَغِ» از مادّه «ابتغاء» به معناى تلاش و كوشش است كه هم در موارد شايسته و هم ناشايسته به كار مى رود، و در هر مورد تابع قرائنى است كه در آن مورد وجود دارد.(4)

[يَبْحَثُ:]

«يَبْحَثُ فِي الأَرْضِ»

«يَبْحَثُ» از مادّه «بحث»، به طورى كه در «مجمع البيان» آمده، در اصل به معناى جستجوى چيزى در خاك است، ولى بعداً به هرگونه جستجو حتى در مباحث فكرى و عقلى آمده است.(5)

[يُبْدِءُ:]

«وَمَا يُبْدِئُ الْباطِلُ»

«يُبْدِءُ» از مادّه «ابداء» به معناى ايجاد كردن ابتدايى است.(6)

[يَبْطِشُونَ:]

«يَبْطِشُونَ بِهآ»

«يَبْطِشُونَ» از مادّه «بَطْش» (بر وزن عرش)


1- اعراف، آيه 117( ج 6، ص 352)؛ شعراء، آيه 45( ج 15، ص 252)
2- شمس، آيه 12( ج 27، ص 70)
3- رحمن، آيه 58( ج 23، ص 181)
4- آل عمران، آيه 85( ج 2، ص 748)
5- مائده، آيه 31( ج 4، ص 445)
6- سبأ، آيه 49( ج 18، ص 163)

ص: 633

به معناى گرفتن با قدرت و صولت و شدت است.(1)

[يُبْلِسُ:]

«يُبْلِسُ الْمُجْرِمُونَ»

«يُبْلِسُ» از مادّه «ابلاس»، در اصل به معناى غم و اندوهى است كه از شدت يأس و نوميدى دست مى دهد. بديهى است، اگر چيزى كه انسان از آن نااميد مى شود، امرى ضرورى نباشد نوميديش مهم نيست، اما غم و اندوه نشان مى دهد كه در اين موارد از يك امر ضرورى نوميد شده است، لذا بعضى از مفسران ضرورى بودن را جزء مادّه «ابلاس» مى دانند. «ابليس» را نيز به همين مناسبت «ابليس» گفته اند كه، از رحمت خدا مأيوس و غمناك شد.(2)

[يَبُورُ:]

«أُولئِكَ هُوَ يَبُورُ»

«يَبُورُ» از مادّه «بوار» و «بوران» در اصل به معناى «كسادى مفرط» است، و از آنجا كه اين چنين كسادى، مايه نابودى است، اين كلمه به معناى هلاك و نابودى به كار مى رود، ضرب المثل معروفى است: كَسَدَ حَتّى فَسَدَ: «آن قدر كساد شد كه فاسد گرديد»!(3)

[يَتَخَبَّطُهُ:]

«يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ»

«يَتَخَبَّطُهُ» از مادّه «خَبْط» به معناى عدم حفظ تعادل بدن به هنگام راه رفتن يا برخاستن است.(4)

[يَتَخَيَّرُون:]

«مِّمَّا يَتَخَيَّرُونَ»

«يَتَخَيَّرُون» از مادّه «تَخَيُّر- خَيْر» انتخاب مى كنند است.(5)

[يَتَرَقَّبُ:]

«خآئِفاً يَتَرَقَّبُ»

«يَتَرَقَّبُ» از مادّه «ترقّب» به معناى انتظار كشيدن است، و موسى عليه السلام در اينجا در انتظار پى آمدهاى اين حادثه بود، و نيز در انتظار اخبار آن.

اين جمله از نظر اعراب «خبر» بعد از «خبر» است، هر چند بعضى، احتمال داده اند: «حال» بعد از «حال» باشد، ولى بسيار بعيد است.(6)

[يَتِرَكُمْ:]

«وَلَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمَالَكُمْ»

«يَتِرَكُمْ» از مادّه «وَتر» (بر وزن سطر) به معناى منفرد است، و لذا به كسانى كه بعضى از بستگان نزديكشان كشته مى شود و آنها تنها مى مانند، «وِتر» (بر وزن فكر) مى گويند، و به معناى نقصان و كمبود نيز


1- اعراف، آيه 195( ج 7، ص 78)
2- روم، آيه 12( ج 16، ص 399)
3- فاطر، آيه 10( ج 18، ص 216)
4- بقره، آيه 275( ج 2، ص 425)
5- واقعه، آيه 20( ج 23، ص 225)
6- قصص، آيه 18( ج 16، ص 61)

ص: 634

آمده است و در آيه مورد بحث، كنايه زيبايى از اين مطلب است كه: خداوند شما را تنها نمى گذارد و اجر و پاداش اعمالتان را همراه شما مى كند.(1)

[يَتَسائَلُون:]

«بَعْضٍ يَتَسآءَلُونَ»

«يَتَسائَلُون» از مادّه «سؤال» به معناى پرسش كردن از يكديگر است، اشاره به اين كه: هر كدام از بهشتيان از دوستان خود سؤال مى كنند، و وضع گذشته آنها را جويا مى شوند؛ چرا كه يادآورى اين مسائل، و نجات از آن همه درد و رنج، و رسيدن به اين همه مواهب، خود نيز لذتى است، درست همانطور كه انسان هنگامى كه از سفر خطرناكى باز مى گردد، و در محيط امن و امان مى نشيند، با همسر و فرزندان خود، وضع گذشته را گفتگو كرده و از نجاتشان اظهار خوشحالى مى كنند.(2)

[يَتَسَلَّلُون:]

«يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ»

«يَتَسَلَّلُون» از مادّه «تسلّل» در اصل به معناى بر كندن چيزى است، مثلًا گفته مى شود: سَلَّ السَّيْفَ مِنَ الْغِمْد: «يعنى شمشير را از غلاف كشيد» و معمولًا به كسانى كه مخفيانه و به طور قاچاقى از جايى مى گريزند، «مُتَسَلِّلُون» گفته مى شود.(3)

[يَتَغامَزُونَ:]

«بِهِمْ يَتَغامَزُونَ»

«يَتَغامَزُونَ» از مادّه «غمز» (بر وزن طنز) به معناى اشاره با چشم و دست به چيزى است كه مورد عيبجوئى است، و گاه اين واژه به معناى هرگونه عيبجوئى به كار مى رود هر چند با زبان باشد، و تعبير به «تَغامُز» (از باب تفاعل) دليل بر اين است كه همه آنها در مقابل يكديگر در اين كار شركت داشتند، هر يك با اشاره به ديگرى چيزى مى گفت كه همه استهزاءآميز بود.(4)

[يَتَفَطَّرْنَ:]

«يَتَفَطَّرْنَ مِن فَوْقِهِنَّ»

«يَتَفَطَّرْنَ» از مادّه «فَطْر» (بر وزن سطر) در اصل به معناى شكاف از طول است.(5)

[يَتَفَيَّؤُا:]

«مِن شَيْ ءٍ يَتَفَيَّؤُا»

«يَتَفَيَّؤُا» از مادّه «فَيى ء» به معناى بازگشت و رجوع است.

بعضى گفته اند: عرب سايه موجودات را به هنگام صبحگاهان، «ظِلّ» مى نامد و در عصرگاهان «فَيى ء»، و اگر مى بينيم به قسمتى از غنائم و اموال «فيى ء» گفته


1- محمّد، آيه 35( ج 21، ص 509)
2- طور، آيه 25( ج 22، ص 450)
3- نور، آيه 63( ج 14، ص 604)
4- مطففين، آيه 30( ج 26، ص 296)
5- شورى آيه 5( ج 20، ص 372)

ص: 635

مى شود، اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه بهترين غنائم دنيا همچون سايه عصر گاه است كه به زودى زائل و فانى مى شود.

ولى، با توجّه به اين كه: در آيه فوق به سايه هاى راست و چپ اشياء اشاره شده و كلمه «فَيى ء» براى همه آنها به كار رفته استفاده مى شود كه «فَيى ء» در اينجا معناى وسيعى داردوهرگونه سايه راشامل مى شود.(1)

[يَخْسِفُ:]

«أَن يَخْسِفَ اللَّهُ»

«يَخْسِفُ» از مادّه «خسف» (بر وزن وصف) به معناى پنهان گشتن و مخفى شدن است، لذا پنهان شدن نور ماه در زير سايه زمين را «خسوف» مى نامند و چاه «مخسوف» به چاهى مى گويند، كه آب در آن پنهان گردد، و نيز پنهان شدن انسان ها و خانه ها را در شكاف زمين (شكافى كه بر اثر زلزله ها پديد مى آيد) «خسف» مى نامند.(2)

[يَتَّقْهِ:]

«يَخْشَ اللَّهَ وَ يَتَّقْه»

جمله «يَتَّقْهِ» از مادّه «إِتّقاء- وِقايَة» كه با سكون «قاف» و كسر «هاء» قرائت مى شود در اصل «يَتَّقِيهِ» بوده، چون شرط واقع شده، ياء آن به خاطر مجزوم شدن، حذف گرديده، و چون دو كسره پشت سر هم ثقيل بوده، يكى از آن دو حذف شده و به صورت فوق در آمده است.(3)

[يَتَكَلَّمُ:]

«فَهُوَ يَتَكَلَّمُ بِمَا كَانُوا»

تعبير به «يَتَكَلَّمُ» (سخن مى گويد) از مادّه «تَكَلُّم» يك نوع تعبير مجازى است، كه به هنگام روشن بودن يك دليل، تعبير مى كنيم:

«اين دليلى است گويا كه با انسان حرف مى زند».(4)

[يَتْلُوا:]

«رَسُولًا مِّنْهُمْ يَتْلُوا»

«يَتْلُوا» از مادّه «تلاوت» به معناى پى در پى در آوردن است، لذا هنگامى كه عباراتى پى در پى (و روى نظام صحيح) خوانده شود از آن تعبير به تلاوت مى كنند، يعنى پيامبر، سخنان خدا را روى نظام صحيح و مناسبى پى در پى بر شما مى خواند تا قلوبتان را آمادّه پذيرش معانى آن كند.(5)

[يَتَمَطّى ]

«إِلى أَهْلِهِ يَتَمَطّى

«يَتَمَطّى از مادّه «مطا» در اصل به معناى پشت است و «تَمَطّى» به معناى كشيدن پشت از روى بى اعتنايى و غرور، و يا كسالت و بى حالى است، و در اينجا منظور


1- نحل، آيه 48( ج 11، ص 280)
2- نحل، آيه 45( ج 11، ص 275)
3- نور، آيه 52( ج 14، ص 557)
4- روم، آيه 35( ج 16، ص 459)
5- بقره، آيات 129، 151( ج 1، صفحات 523، 583)

ص: 636

همان معناى اول است.

بعضى نيز آن را از مادّه «مطّ» (بر وزن خط) به معناى كشيدن پا يا ساير اعضاى بدن به هنگام اظهار بى اعتنايى يا كسالت مى دانند، ولى اشتقاق آن از «مطا» با ظاهر لفظ مناسب تر است. زيرا اگر از مادّه «مطا» باشد، تغييرى در ظاهر لفظ حاصل نشده، در حالى كه اگر از مادّه «مط» باشد، «يَتَمَطّى در اصل «يَتَمَطَّط» بوده كه «طاء» آخر آن تبديل به «ياء» شده است.(1)

[يَتَنَازَعُون:]

«يَتَنَازَعُونَ فيها كَأْساً»

«يَتَنَازَعُون» از مادّه «تنازع» به معناى گرفتن از يكديگر است، و گاه به معناى «تجاذب و مخاصمه» مى آيد، لذا بعضى از مفسران گفته اند: اين جمله اشاره به آن است كه بهشتيان به عنوان شوخى و مزاح و افزايش سرور و انبساط، جام هاى «شراب طهور» را از دست يكديگر مى كشند و مى نوشند.

ولى، به طورى كه بعضى از ارباب لغت گفته اند: تنازع هر گاه در موردى مانند «كأس» (جام) به كار مى رود، به معناى گرفتن از يكديگر است، نه كشمكش و تجاذب.(2)

[يَتيهُونَ:]

«يَتيهُونَ فِي الأَرْضِ»

«يَتيهُونَ» از مادّه «تيه» به معناى سرگردانى است، ولى بعداً اين نام (نام تيه) به بيابانى گذارده شد كه بنى اسرائيل در آن سرگردان بودند و اين بيابان بخشى از بيابان سينا بوده است.(3)

[يُثْخِنَ:]

«يُثْخِنَ فِي الأَرْضِ»

«يُثْخِنَ» از مادّه «اثخان» و از ريشه «ثِخَن» (بر وزن شِكَن) در اصل، به معناى ضخامت، غلظت و سنگينى آمده است، سپس به همين مناسبت به پيروزى و غلبه آشكار و قوت و قدرت و شدت اطلاق شده است.(4)

[يَثْقَفُوكُم:]

«يَثْقَفُوكُمْ يَكُونُوا»

«يَثْقَفُوكُم» از مادّه «ثقف و ثقافة» به معناى مهارت در تشخيص يا انجام چيزى است، به همين جهت، به معناى فرهنگ و يا تسلط ماهرانه بر چيزى نيز به كار مى رود.(5)

[يَثْنُون:]

«إِنَّهُمْ يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ»

«يَثْنُون» از مادّه «ثنى» (بر وزن سنگ)، در اصل به معناى نزديك ساختن قسمت هاى مختلف چيزى به يكديگر است، مثلًا در مورد تا كردن لباس و پارچه گفته مى شود:


1- قيامت، آيه 33( ج 25، ص 319)
2- طور، آيه 23( ج 22، ص 447)
3- مائده، آيه 26( ج 4، ص 438)
4- انفال، آيه 67( ج 7، ص 295)
5- ممتحنه، آيه 2( ج 24، ص 25)

ص: 637

«ثَنى ثَوْبَهُ»؛ و اين كه به دو نفر «إِثْنَان» گفته مى شود، به خاطر آن است كه يكى را در كنار ديگر قرار مى دهيم، و اگر به مداحى كردن «ثناخوانى» گفته مى شود، به خاطر آن است كه صفات برجسته طرف را يكى پس از ديگرى مى شمرند.

اين ماده، به معناى خم شدن، نيز آمده است؛ چرا كه انسان با اين كار قسمت هايى از بدن خود را به يكديگر نزديك مى سازد. و نيز، به معناى در دل گرفتن كينه و عداوت آمده است؛ چرا كه با اين كار، انسان عداوت شخص يا چيزى را به دل نزديك مى سازد.(1)

[يُجادِلُ:]

«يُجادِلُ في ءَآياتِ»

«يُجادِلُ» از مادّه «جَدَل»، در اصل، به معناى «تابيدن طناب و محكم كردن آن است»، سپس، در مورد ساختمانها و زره، و مانند آن، به كار رفته و به همين جهت، به عمل كسانى كه در مقابل هم مى ايستند و مناظره مى كنند و هر كدام مى خواهد پايه هاى سخن خود را محكم كرده، بر ديگرى غلبه نمايد، «مجادله» گفته مى شود.

ولى، بايد توجّه داشت كه: «مجادله» از نظر محتواى لغت عرب، هميشه مذموم نيست (هر چند در فارسى روزمره، به ما اين معنا را مى بخشد) بلكه اگر در مسير حق، و متكى به منطق، و براى تبيين واقعيت ها، و ارشاد افراد بى خبر بوده باشد، ممدوح است، و اگر متكى به دلائل واهى، و ناشى از تعصب و جهل و غرور، و به منظور اغفال اين و آن، صورت گيرد، مذموم است، و اتفاقاً در قرآن مجيد، در هر دو مورد به كار رفته است.(2)

[يُجْبى ]

«يُجْبى إِلَيْهِ ثَمَراتُ»

«يُجْبى از مادّه «جباية»، به معناى جمع كردن است، و لذا به حوض، كه آب را در خود جمع مى كند «جابيه» مى گويند.(3)

[يُجِرْكُمْ:]

«يُجِرْكُمْ مِّن عَذابٍ»

«يُجِرْكُمْ» از مادّه «اجاره» به معانى مختلفى آمده است، به فرياد رسيدن، نجات دادن از عذاب، و پناه دادن، و حفظ كردن.(4)

[يَجْمَحُونَ:]

«وَ هُمْ يَجْمَحُونَ»

«يَجْمَحُونَ» از مادّه «جِماح» به معناى حركت شتابانه و شديدى است كه هيچ چيز نتواند از آن جلوگيرى كند، همانند حركت اسب هاى سركش و چموش، كه نتوان آنها را متوقف ساخت و به همين جهت چنين اسبى را «جَمُوح» مى گويند.(5)


1- هود، آيه 5( ج 9، ص 27)
2- غافر، آيه 4( ج 20، ص 27)
3- قصص، آيه 57( ج 16، ص 132)
4- احقاف، آيه 31( ج 21، ص 387)
5- توبه، آيه 57( ج 7، ص 532)

ص: 638

[يُحادِد:]

«مَنْ يُحادِدِ اللَّهَ»

«يُحادِد» از مادّه «محادّة»، و از ريشه «حدّ» است، كه، به معناى طرف و نهايت چيزى مى باشد، و از آنجا كه افراد دشمن و مخالف، در طرف مقابل قرار مى گيرند و مانع يكديگرند، اين مادّه (محادّة) به معناى عداوت و دشمنى نيز آمده است، همان گونه كه در گفتگوهاى روزمره، كلمه «طرفيت» را، به معناى «مخالفت و دشمنى» به كار مى بريم.(1)

[يُحادُّونَ:]

«يُحَآدُّونَ اللَّهَ»

«يُحادُّونَ» از مادّه «محاده» به معناى «مبارزه مسلحانه» و استفاده از حديد (آهن) است، و به مبارزه غير مسلحانه نيز گفته مى شود.

بعضى گفته اند: «محاده» در اصل، به معناى «ممانعت» است از مادّه «حد» كه به معناى مانع ميان دو شى ء است، و لذا به دربان «حداد» مى گويند، اما هر دو معنا از نظر نتيجه به هم نزديك است هر چند از دو ريشه متفاوت گرفته شده.(2)

[يُحْبَرُون:]

«رَوْضَةٍ يُحْبَرُونَ»


1- توبه، آيه 63( ج 8، ص 34)
2- مجادله، آيات 5، 20( ج 23، ص 434، 475)

ص: 639

«يُحْبَرُون» از مادّه «حبر» (بر وزن قشر) به معناى اثر جالب و خوب است، و به حالت شادى و سرورى كه آثار آن در چهره ظاهر گردد، نيز گفته مى شود، و از آنجا كه قلب بهشتيان چنان مالامال از شادى و سرور است كه آثار آن در تمام وجودشان ظاهر مى گردد، اين تعبير در مورد آنها به كار رفته است.(1)

[يُحَرِّفُونَ:]

«يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ»

«يُحَرِّفُونَ» از مادّه «تَحريف» فعل مضارع و دالّ بر استمرار است و اين مى رساند كه آنها همواره كلمات الهى را تحريف مى نمودند.(2)

[يَحْسَبُ:]

«أَ يَحْسَبُ الإِنْسانُ»

تعبير به «يَحْسَبُ» (از مادّه «حسبان» به معناى گمان) اشاره به اين است كه اين منكران هرگز به گفته خود ايمان نداشتند، بلكه تنها بر پندار و گمان هاى واهى و بى اساس تكيه مى كردند.(3)

[يُحْشَرُون:]

«رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ»

«يُحْشَرُون» از مادّه «حشر» به معناى «جمع» است، ولى معمولًا در قرآن به اجتماع در روز قيامت گفته مى شود، مخصوصاً هنگامى كه به ضميمه «الى رَبِّهِمْ» بوده باشد.(4)

[يَحُضُّ:]

«وَ لا يَحُضُّ عَلى طَعَامِ الْمِسْكِينِ»

«يَحُضُّ» از مادّه «حَضّ» به معناى تحريض و ترغيب ديگران بر چيزى است، «راغب» در «مفردات» مى گويد: «حَصّ» تشويق در حركت و سير است، ولى «حَضّ» چنين نيست. از آنجا كه «يَحُضُّ» و «يَدُعُّ» به صورت فعل «مضارع» آمده، نشان مى دهد اين كار مستمر آنها در مورد يتيمان و مستمندان است.(5)

[يحموم:]

«وَ ظِلٍّ مِّن يَحْمُومٍ»

«حميم» به معناى شى ء داغ و «يحموم» از همين ماده است و در اينجا به تناسب «ظلّ» (سايه) به «دود غليظ و سياه و داغ» تفسير شده است.(6)

[يَختانُون:]

«يَخْتانُونَ أَنْفُسَهُمْ»

«يَختانُون» از مادّه «إِختيان- خيانة» فعل مضارع است و دلالت بر استمرار دارد.(7)

[يَخْرُصُونَ:]

«هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ»

«يَخْرُصُونَ» از مادّه «خرص» (بر وزن ترس)، در اصل، به معناى تخمين زدن


1- روم، آيه 15( ج 16، ص 400)
2- مائده، آيه 13( ج 4، ص 399)
3- قيامت، آيه 3( ج 25، ص 282)
4- انعام، آيه 38( ج 5، ص 279)
5- ماعون، آيه 3( ج 27، ص 384)
6- واقعه، آيه 43( ج 23، ص 239)
7- نساء، آيه 107( ج 4، ص 153)

ص: 640

است، نخست در مورد ميوه بر درختان هنگام اجاره باغ و امثال آن به كار رفته، سپس به هر گونه «حدس و تخمين» گفته شده است و از آنجا كه تخمين گاهى مطابق واقع و گاهى بر خلاف واقع مى شود، اين كلمه در معناى «دروغ» نيز استعمال شده است و در آيه مورد بحث مى تواند به هر دو معنا باشد.(1)

[يَخِرُّونَ:]

«يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ»

«يَخِرُّونَ» از مادّه «خُرُور» يعنى بى اختيار به زمين مى افتند، به كار بردن اين تعبير، به جاى «يَسْجدُون» (سجده مى كنند) اشاره به نكته لطيفى دارد، و آن اين كه: آگاهان بيداردل، به هنگام شنيدن آيات قرآن، آن چنان مجذوب و شيفته سخنان الهى مى شوند كه بى اختيار به سجده مى افتند و دل و جان را در راه آن از دست مى دهند.

«راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد:

«يَخِرُّونَ» در اصل از مادّه «خرير» است كه به معناى «صداى آب» و مانند آن است كه: از بلندى به زير مى ريزد. به كار بردن اين تعبير، در مورد سجده كنندگان نشانه آن است كه:

آنان در برابر پروردگار به زمين مى افتند در حالى كه صدايشان به تسبيح بلند است.(2)

[يَخْسَرُ:]

«يَخْسَرُ الْمُبْطِلُونَ»

«يَخْسَرُ» از مادّه «خسران» به معناى از دست دادن سرمايه است، و به گفته «راغب» در «مفردات»، گاه به خود انسان نسبت داده مى شود، و مى گويند: خَسِرَ فُلانٌ: «فلان كس زيان كرد»، و گاه به تجارت او نسبت مى دهند، و مى گويند: خَسِرَتْ تِجارَتُهُ: «تجارتش زيان كرد»، گر چه ابناء دنيا اين تعبير را تنها در مورد مال و مقام و مواهب مادى به كار مى برند، ولى مهم تر از خسران مادى، از دست دادن سرمايه عقل و ايمان و ثواب است.(3)

[يَخْصِفانِ:]

«يَخْصِفانِ عَلَيْهِمَا»

«يَخْصِفانِ» از مادّه «خصف» (بر وزن خشم) در اصل، به معناى ضميمه كردن چيزى به چيز ديگر و جمع نمودن است، سپس به دوختن كفش يا لباس و وصله كردن نيز گفته شده است؛ زيرا قطعات پراكنده را به يكديگر منضم مى كند.(4)

[يَخِصِّمُونَ:]


1- يونس، آيه 66( ج 8، ص 419)
2- اسراء، آيه 107( ج 12، ص 352)
3- جاثيه، آيه 27( ج 21، ص 294)
4- اعراف، آيه 22( ج 6، ص 148)؛ طه، آيه 121( ج 13، ص 352)

ص: 641

«وَ هُمْ يَخِصِّمُونَ»

«يَخِصِّمُونَ» از مادّه «خصومت» به معناى نزاع و جنگ است.(1)

[يَخْلُقُ:]

«وَيَخْلُقُ مَا لا تَعْلَمُونَ»

تعبير به «يَخْلُقُ» (مى آفريند) از مادّه «خَلْق» دليلش واضح است، زيرا كار انسان در اين اختراعات در حقيقت چيزى جز جفت و جور كردن و به هم پيوستن نيست، اساس آنها كه مواد اصلى را تشكيل مى دهد، تنها با آفرينش خداوندى است.

از اين گذشته، آن ابتكارى كه بشر در طريق اختراع اين وسائل به كار مى برد، آن نيز مولود استعدادى است كه خدا به او داده است.(2)

[يَخُوضُوا:]

«فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا»

«يَخُوضُوا» از مادّه «خوض» (بر وزن حوض)، در اصل، به معناى حركت در آب است، سپس به عنوان كنايه در مواردى كه انسان غوطه ور در مسائل باطل مى شود به كار رفته است.(3)

[يُدَبِّرُ:]

«يُدَبِّرُ الأَمْرَ»

«يُدَبِّرُ» از مادّه «تدبير»، در اصل از «دبر» (بر وزن ابر)، به معناى پشت سر و عاقبت چيزى است. بنابراين، «تدبير» به معناى بررسى كردن عواقب كارها، و سنجيدن مصالح، و بر طبق آن عمل نمودن است.(4)

[يُدْحِضُوا:]

«لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ»

«يُدْحِضُوا» از مادّه «ادحاض» به معناى «ابطال و زائل» كردن است و در اصل از مادّه «دحض» به معناى «لغزش» گرفته شده است.(5)

[يَدْرَئُون:]

«وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ»

«يَدْرَئُون» از مادّه «درء» (بر وزن زرع) به معناى دفع كردن است.(6)

[يُدْرِكْكُم:]

«يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ»

معناى مادّه «يُدْرِكْكُم» از مادّه «دَرْك» اين است كه: كسى از چيزى فرار كند، و آن به دنبالش بدود، بر اين اساس، بدون ترديد اگر مرگ در پى كسى درآيد، او را خواهد گرفت.(7)

[يَدُعُّ:]

«الَّذي يَدُعُّ الْيَتيمَ»

«يَدُعُّ» از مادّه «دَعّ» (بر وزن حدّ) به معناى دفع شديد و راندن توأم با خشونت و عنف است. از آنجا كه «يَحُضُّ» و «يَدُعُّ» به صورت فعل «مضارع» آمده، نشان مى دهد اين كار مستمر آنها در مورد يتيمان و مستمندان بوده است.(8)

[يَدَّعُونَ:]

«وَ لَهُمْ ما يَدَّعُونَ»

«يَدَّعُونَ» از مادّه «دعايه» به معناى طلب است، يعنى هر چه طلب كنند، و تمنّا نمايند، براى آنها حاصل است، و آرزوئى در دل ندارند، كه انجام نشدنى باشد.

مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» مى گويد: عرب اين تعبير را در مورد «تمنّى» به كار مى برد، مى گويد: إِدَّعِ عَلَىَّ مَا شِئْتَ: «هر چه مى خواهى از من بخواه و تمنّا كن».(9)

[يَدْمَغُهُ:]

«عَلَى الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ»

«يَدْمَغُهُ» از مادّه «دَمْغ» كه به گفته «راغب» به معناى شكستن جمجمه و مغز سر است كه حساسترين نقطه بدن انسان محسوب مى شود، تعبير رسايى است براى غالب بودن لشگر حق، غلبه اى چشمگير و قاطع.(10)

[يُدْنِيْنَ:]

«يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ»

منظور از «يُدْنِيْنَ» (نزديك كنند) از مادّه


1- يس، آيه 49( ج 18، ص 430)
2- نحل، آيه 8( ج 11، ص 186)
3- معارج، آيه 42( ج 25، ص 55)
4- يونس، آيه 3( ج 8، ص 274)
5- كهف، آيه 56( ج 12، ص 514)
6- رعد، آيه 22( ج 10، ص 226)
7- نساء، آيه 78( ج 4، ص 34)
8- ماعون، آيه 2( ج 27، ص 384)
9- يس، آيه 57( ج 18، ص 442)
10- انبياء، آيه 18( ج 13، ص 407)

ص: 642

«دُنُوّ» اين است كه: زنان «جلباب» را به بدن خويش نزديك سازند، تا درست آنها را محفوظ دارد، نه اين كه آن را آزاد بگذارند، به طورى كه گاه و بى گاه كنار رود، و بدن آشكار گردد، و به تعبير ساده خودمان، لباس خود را جمع و جور كنند. اما اين كه: بعضى خواسته اند، از اين جمله استفاده كنند كه صورت را نيز بايد پوشانيد، هيچ دلالتى بر اين معنا ندارد و كمتر كسى از مفسران پوشاندن صورت را در مفهوم آيه داخل دانسته است.(1)

[يُدْهِنُون:]

«لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ»

«يُدْهِنُون» از ماده «مداهنه» در اصل از «دهن» به معناى «روغن» گرفته شده، و در اين گونه موارد، به معناى نرمش و انعطاف به خرج دادن است. و معمولًا اين تعبير، در مورد انعطاف هاى مذموم و منافقانه به كار مى رود.(2)

[يَدَىّ:]

«لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَيَّ»

تعبير به «يَدَىّ» (دو دست) به معناى دست هاى حسّى نيست كه او از هر گونه جسم و جسمانيت پاك و منزه است، بلكه، دست در اينجا كنايه از قدرت است، چرا كه انسان، معمولًا قدرت خود را با دست اعمال مى كند، لذا در تعبيرات روزمره، اين كلمه در معناى قدرت، فراوان به كار مى رود، گفته مى شود فلان كشور در دست فلان گروه است، يا فلان معبد و ساختمان بزرگ، به دست فلان كس ساخته شده، گاه گفته مى شود: دست من كوتاه است، يا دست تو پر است.

دست در هيچ كدام از اين استعمالات، به معناى عضو مخصوص نيست، بلكه تمام اينها كنايه از قدرت و سلطه است. و از آنجا كه انسان، كارهاى مهم را با دو دست انجام مى دهد، و به كار گرفتن دو دست، نشانه نهايت توجّه و علاقه انسان به چيزى است، ذكر اين تعبير در آيه فوق، كنايه از عنايت مخصوص پروردگار و اعمال قدرت مطلقه اش در آفرينش انسان است.(3)

[يُذَبِّحُ:]

«مِّنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْنآءَهُمْ»

تعبير «يُذَبِّحُ» كه از مادّه «ذِبْح» است نشان مى دهد، رفتار فرعونيان با بنى اسرائيل، همچون رفتار با گوسفندان و چهارپايان بود، و اين انسان هاى بى گناه را همچون حيوانات سر مى بريدند. قابل توجّه اين كه، مادّه «ذبح» در فعل ثلاثى مجرد، متعدى است، اما در اينجا به باب تفعيل برده شده، تا


1- احزاب، آيه 59( ج 17، ص 457)
2- قلم، آيه 9( ج 24، ص 391)
3- ص، آيه 75( ج 19، ص 358)

ص: 643

كثرت را بيان كند، و استفاده از فعل مضارع نيز، دليل بر استمرار اين جنايت دارد.(1)

[يَرْتَع:]

«يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ»

«يَرْتَع» از مادّه «رتع» (بر وزن قطع) در اصل به معناى چريدن و فراوان خوردن حيوانات است، ولى گاهى در مورد انسان به معناى تفريح و خورد و خوراك فراوان به كار مى رود.(2)

[يَرْجِعُ:]

«يَرْجِعُ بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ»

«يَرْجِعُ» هم به صورت فعل لازم به كار مى رود، هم به صورت فعل متعدى، و در اينجا به صورت دوم است، و معناى «ارجاع» و بازگشت دادن را مى رساند، و از آنجا كه بعد از آن «بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ» آمده است نتيجتاً معناى «مفاعله» را مى دهد.(3)

[يَرْضَهُ:]

«تَشْكُرُوا يَرْضَهُ لَكُمْ»

«يَرْضَهُ» به ضم «ها» در قرائت مشهور، بدون اشباع ضمير خوانده مى شود؛ زيرا در اصل «يَرْضاه» بوده و «الف» به خاطر جزم افتاده، و «يَرْضَهُ» شده است، ضمناً، بايد توجّه داشت كه اين ضمير به «شكر» بر مى گردد، و كلمه «شكر» هر چند، در عبارت قبل صريحاً نيامده، اما جمله «انْ تَشْكُرُوا» دال بر آن است، مانند ضمير در «اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلْتَّقْوى كه به عدالت باز مى گردد.(4)

[يَرْهَقُ:]

«وَلا يَرْهَقُ وُجُوهَهُمْ»

«يَرْهَقُ» از مادّه «رهق»، به معناى پوشاندن قهرى و اجبارى است.(5)

[يَرى:]

«وَيَرَى الَّذينَ أُوتُوا»

«يَرى الذين» از مادّه «رُؤيَة» به معناى «مى بينند» مى باشد.(6)

[يُزْجِى:]

«يُزْجي لَكُمُ الْفُلْكَ»

«يُزْجِى» از مادّه «ازجاء» به معناى راندن مداوم با ملايمت است، راندنى كه براى رديف كردن موجودات پراكنده مى باشد، و اين تعبير، دقيقاً در مورد ابرها صادق است كه هر قطعه اى از آن از گوشه اى از درياها برمى خيزد، سپس دست قدرت پروردگار آنها را به سوى هم مى راند و پيوند مى دهد، و متراكم مى سازد.(7)


1- قصص، آيه 4( ج 16، ص 26)
2- يوسف، آيه 12( ج 9، ص 392)
3- سبأ، آيه 31( ج 18، ص 112)
4- زمر، آيه 7( ج 19، ص 406)
5- يونس، آيه 26( ج 8، ص 334)
6- سبأ، آيه 6( ج 18، ص 31)
7- اسراء، آيه 66( ج 12، ص 218)؛ نور، آيه 43( ج 14، ص 537)

ص: 644

[يَزِفُّونَ:]

«فَأَقْبَلُوا إِلَيْهِ يَزِفُّونَ»

«يَزِفُّونَ» از مادّه «زفّ» (بر وزن كف) در اصل، در مورد وزش باد و حركت سريع شترمرغ كه مخلوطى از راه رفتن و پريدن است، به كار رفته، بعد از آن به طور كنايه در مورد «زفاف عروس» يعنى بردن عروس به خانه داماد استعمال شده است. به هر حال، منظور اين است كه بت پرستان با سرعت، به سوى ابراهيم عليه السلام آمدند.(1)

[يُزَكُّونَ:]

«الَّذينَ يُزَكُّونَ أَنْفُسَهُمْ»

«يُزَكُّونَ» از مادّه «تزكيه» به معناى پاك شمردن و پاك معرفى كردن است، گاهى نيز به معناى پاك نمودن، تربيت كردن و رشد دادن نيز آمده است. اين در حقيقت، به معناى پاك نمودن است كه اگر جنبه عملى داشته باشد، پسنديده، و اگر تنها با سخن و ادعا باشد، نكوهيده است.(2)

[يُزَوِّجَهُمْ:]

«أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْراناً»

تعبير «يُزَوِّجَهُمْ» در اينجا به معناى «تزويج» نيست، بلكه منظور جمع كردن ميان اين دو موهبت براى گروهى از انسان ها است، و به عبارت ديگر، واژه «تزويج» گاه به معناى جمع كردن ميان اشياء مختلف، يا اجناس گوناگون مى آيد، چرا كه «زوج» در اصل به معناى دو چيز يا دو شخص است كه با يكديگر قرين گردند.

بعضى، تعبير فوق را به معناى تولد پسران و دختران، به ترتيب پشت سر هم دانسته اند، و بعضى به معناى تولد فرزندان دوقلو، كه يكى پسر و ديگرى دختر باشد. ولى، در تعبير فوق، هيچ نشانه اى بر اين تفسيرها وجود ندارد. به علاوه، با ظاهر آيه نيز سازگار نيست، زيرا آيه، مى خواهد از گروه سومى خبر دهد كه هم صاحب دخترند و هم صاحب پسر.(3)

[يَسْئَلُهُ:]

«يَسْئَلُهُ مَن فِى السَّمَاواتِ»

تعبير به «يَسْئَلُهُ» از مادّه «سُؤال» به صورت «فعل مضارع»، دليل بر اين است كه، اين سؤال و تقاضا دائمى است، و همگى به زبان حال از آن مبدأ فياض، دائماً فيض مى طلبند، هستى مى خواهند، و حوائج خود را تمنا مى كنند، و اين اقتضاى ذاتِ موجود ممكن است كه نه تنها در «حدوث»، بلكه در «بقاء» نيز وابسته و متكى به واجب الوجودند.(4)


1- صافات، آيه 94( ج 19، ص 109)
2- نساء، آيه 49( ج 3، ص 527)
3- شورى آيه 50( ج 20، ص 509)
4- رحمن، آيه 29( ج 23، ص 150)

ص: 645

[يسار:]

«يسار» به معناى طرف چپ بدن است، سپس به هر چيزى كه در اين ناحيه قرار گيرد يسار گفته مى شود.(1)

[يُسارِعُونَ:]

«يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ»

تعبير به «يُسارِعُونَ» از مادّه «مُسارَعَة- سُرْعَة» كه از باب «مفاعله» و به معناى سرعت براى پيشى گرفتن از يكديگر است، تعبير جالبى است كه وضع حال مؤمنان را در يك مسابقه كه به سوى مقصدى بزرگ و پر ارزش انجام مى شود، مشخص مى كند، و نشان مى دهد آنها چگونه در برنامه اعمال صالح با يكديگر رقابت سازنده و مسابقه بى وقفه دارند.(2)

[يَسْأَمُونَ:]

«وَ هُمْ لا يَسْأَمُونَ»

«لايَسْأَمُونَ» از مادّه «سَئامَت» به معناى خستگى از ادامه كار يا جريانى است، ضمناً جمله «فَإِنِ اسْتَكْبَرُوا» جمله شرطيه است و جزاى آن محذوف مى باشد و در تقدير چنين است: «فَإِنِ اسْتَكْبَرُوا مِن عِبادَةِ اللَّهِ وَ تَوحِيدِهِ لايَضُرُّهُ شَيْئاً».(3)

[يَسْبَحُونَ:]

«فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ»

«يَسْبَحُونَ» از مادّه «سباحت»- كه طبق نقل «راغب» در «مفردات» در اصل به معناى حركت «سريع» در آب و هوا است- اشاره به حركت سريع كرات آسمانى مى كند، و آنها را تشبيه به موجودات عاقلى كرده است كه، با سرعت به گردش خود ادامه مى دهند، امروز، نيز اين حقيقت ثابت شده كه اجرام آسمانى با سرعتهاى بسيار عجيب و گاه سرسام آورى، در مسير خود حركت دارند. و اين كه ذكر خدا و عبادت او را «تسبيح» مى گويند، نيز از همين جا ناشى شده، چرا كه آن هم يك نوع حركت سريع در طريق اطاعت و عبادت پروردگار است.(4)

[يَسْتَبْشِرُون:]

«أَهْلُ الْمَدِيْنَةِ يَسْتَبْشِرُونَ»

جمله «يَسْتَبْشِرُون» (يكديگر را بشارت مى دادند) از مادّه «استبشار- بِشارة» حكايت از عمق آلودگى آنها مى كند؛ چرا كه:

اين عمل ننگين را، شايد كمتر كسى حتى در ميان حيوانات و چارپايان نظيرش را ديده باشد.(5)

[يَسْتَحْسِرُون:]

«عِبادَتِهِ وَ لا يَسْتَحْسِرُونَ»

«يَسْتَحْسِرُون» از مادّه «حسر» در اصل به


1- زمر، آيه 56( ج 19، ص 533)
2- مؤمنون، آيه 61( ج 14، ص 288)
3- فصّلت، آيه 38( ج 20، ص 311)
4- يس، آيه 40( ج 18، ص 410)
5- حجر، آيه 67( ج 11، ص 127)

ص: 646

معناى بازگشودن چيز پوشيده و كنار زدن پرده است، سپس به معناى خستگى و ضعف به كار رفته، گويى نيروهاى انسان در چنين حالتى همگى آشكار و مصرف مى گردد و چيزى از آنها در بدن او مكتوم نمى ماند.(1)

[يَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ:]

«وَ يَسْتَحْيي نِسآءَهُمْ»

جمله «يَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ» (زنان آنها را زنده نگه مى داشت) از مادّه «استحياء- حياة» ظاهر در اين است كه، اصرار به بقاء حيات دختران و زنان داشتند، يا به خاطر خدمتكارى و يا كامجوئى هاى جنسى و يا هر دو.(2)

[يَسْتَسْخِرُون:]

«ءَايَةً يَسْتَسْخِرُونَ»

جمله «يَسْتَسْخِرُون» از مادّه «استسخار» به عقيده جمعى از مفسران، به معناى «يسخرون» (مسخره مى كنند) آمده، و در ميان اين دو تعبير فرقى نيست، در حالى كه بعضى ديگر، براى اين دو، معناى متفاوتى قائلند: «يَسْتَسْخِرُون» را به خاطر مفهومى كه در باب استفعال نهفته شده، به معناى دعوت كردن ديگران به سخريه نمودن دانسته اند، اشاره به اين كه: نه تنها خودشان آيات الهى را به باد استهزاء مى گرفتند، بلكه تلاش و كوشش داشتند ديگران نيز اين كار را انجام دهند تا مسأله به شكل عمومى در جامعه درآيد.

بعضى تفاوت اين دو را در تأكيد بيشترى مى دانند كه از جمله «يَسْتَسْخِرُون» استفاده مى شود. و بعضى اين جمله را به عنوان «اعتقاد به سخريه بودن چيزى» تفسير كرده اند، يعنى آنها بر اثر انحراف شديد، به راستى معتقد بودند كه اين معجزات سخريه اى بيش نيست! ولى معناى دوم، از همه مناسب تر به نظر مى رسد.(3)

[يَسْتَصْرِخُ:]

«بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ»

«يَسْتَصْرِخُ» از «استصراخ» به معناى يارى طلبيدن است، ولى، در اصل به معناى فرياد كشيدن و يا از ديگرى تقاضاى فرياد زدن، مى باشد و اين امر معمولًا ملازم با يارى طلبيدن است.(4)

[يَسْتَضْعَفُون:]

«كَانُوا يُسْتَضْعَفُونَ»

«يَسْتَضْعَفُون» از مادّه «استضعاف» معادل كلمه «استعمار» است كه در عصر و زمان ما به كار مى رود و مفهوم آن اين است كه:

قومى ستم پيشه، جمعيتى را تضعيف كنند


1- انبياء، آيه 19( ج 13، ص 414)
2- قصص، آيه 4( ج 16، ص 26)
3- صافات، آيه 14( ج 19، ص 38)
4- قصص، آيه 18( ج 16، ص 62)

ص: 647

تا بتوانند از آنها در مسير مقاصدشان بهره كشى نمايند.

منتها با كلمه «استعمار» اين تفاوت را دارد، كه «استعمار» ظاهرش به معناى آباد ساختن است و باطنش به معناى ويرانگرى، ولى «استضعاف» ظاهروباطنش هردويكى است!(1)

[يَسْتَعْتِبُونْ، يُسْتَعْتَبُونَ:]

«وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ»

از مادّه «اسْتَعتاب» در اصل از «عتاب» گرفته شده است كه: به معناى ملامت كردن و اظهار خشونت با ديگرى است. بنابراين «استعتاب» مفهومش اين است كه: شخص گنهكار از صاحب حق، طلب عتاب كند، يعنى خود را در برابر سرزنشهاى او قرار مى دهد تا خشم صاحب حق فرو بنشيند و رضايت بدهد. به همين دليل بعضى «استعتاب» را به معناى «استرضاء» يعنى «رضايت طلبيدن» و تقاضاى عفو گرفته اند، در حالى كه حقيقت مفهوم آن رضايت طلبيدن نيست، بلكه لازمه مفهوم آن است.

و هنگامى كه به «باب افعال» برده مى شود به معناى زائل كردن و صرف نظر از سرزنش است.

در «لسان العرب»، تصريح شده است: معناى باب «استفعال» آن نيز همچون باب «افعال» است، لذا اين تعبير در موارد «استرضاء» يعنى رضايت طلبيدن و توبه كردن نيز به كار مى رود، و در سوره «روم» به همين معنا آمده است، يعنى در قيامت، آنها توانايى بر «توبه و جلب رضايت» پروردگار ندارند.(2)

[يَسْتَفْتُونَكَ:]

«وَيَسْتَفْتُونَكَ فِي النِّسآءِ»

«يَسْتَفْتُونَكَ» در اصل، از مادّه «فتوى» و «فتيا» گرفته شده كه به معناى پاسخ به مسائل مشكل است و از آنجا كه ريشه اصلى اين لغت «فَتى به معناى جوان نورس مى باشد، ممكن است نخست در مسائلى كه انسان پاسخ هاى جالب و تازه و نورسى براى آن انتخاب كرده به كار رفته باشد، سپس در مورد پاسخ به تمام مسائل انتخاب شده است.(3)

[يَسْتَفِزّ:]

«يَسْتَفِزَّهُم مِّنَ الأَرْضِ»

«يَسْتَفِزّ» از مادّه «استفزاز» به معناى تحريك و برانگيختن است.(4)

[يَسْتَنْبِطُونَهُ:]

«الَّذِيْنَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ»

«يَسْتَنْبِطُونَهُ» در اصل، از مادّه «نَبَط» (بر وزن فقط) و به معناى نخستين آبى است كه از


1- اعراف، آيه 137( ج 6، ص 393)
2- نحل، آيه 84( ج 11، ص 386)؛ روم، آيه 57( ج 16، ص 511)؛ فصّلت، آيه 24( ج 20، ص 278)
3- نساء، آيه 127( ج 4، ص 196)
4- اسراء، آيه 103( ج 12، ص 340)

ص: 648

چاه مى كشند و از اعماق زمين استخراج مى گردد، و به همين جهت استفاده كردن هر حقيقتى از دلائل و شواهد مختلف و استخراج آن از مدارك موجود، «استنباط» ناميده مى شود، خواه در مسائل فقهى باشد يا در مسائل فلسفى، سياسى و علمى.(1)

[يَسْجُدان:]

«وَ الشَّجَرُ يَسْجُدانِ»

تعبير «يَسْجُدان» (اين دو سجده مى كنند) از مادّه «سُجود» اشاره به تسليم بى قيد و شرط آنها در برابر قوانين آفرينش، و در مسير منافع انسان هاست، مسيرى كه خدا براى آنها تعيين كرده، و آن را بى كم و كاست مى پيمايند.

در ضمن، اشاره به اسرار توحيدى آنها نيز هست؛ چرا كه در هر برگ و هر دانه گياهى، آيات عجيبى از عظمت و علم پروردگار وجود دارد، و «هر ورقى دفترى است معرفت كردگار»!(2)

[يَسْجدُون:]

«لِلْأَذْقانِ سُجَّداً»

«يَسْجدُون» از مادّه «سُجود» به معناى سجده مى كنند مى باشد.(3)

[يُسْجَرُونَ:]

«النَّارِ يُسْجَرُونَ»

«يُسْجَرُونَ» از مادّه «سجر» (بر وزن فجر) به گفته «راغب» در «مفردات» به معناى بر افروختن آتش، و شعله ور ساختن آن است، و به گفته جمعى ديگر از ارباب لغت و مفسران، به معناى پر كردن تنور از آتش است.(4)

[يُسْحَبُون:]

«وَالسَّلاسِلُ يُسْحَبُونَ»

«يُسْحَبُون» از مادّه «سحب» (بر وزن سهو) به معناى كشيدن است.(5)

[يَسْرِ:]

«وَ اللَّيْلِ إِذا يَسْرِ»

«يَسْرِ» در اصل «يسرى» بوده كه فعل مضارع از مادّه «سرى» است، سپس «ياء» آن براى تخفيف و هماهنگى با آيات قبل حذف شده است.(6)

[يَسَّرْنَاهُ:]

«يَسَّرْنَاهُ بِلِسانِكَ»

«يَسَّرْنَاهُ» از مادّه «تيسير» به معناى «تسهيل» است، خداوند در اين جمله مى فرمايد: «ما قرآن را بر زبان تو آسان كرديم، تا پرهيزكاران را بشارت دهى و دشمنان سرسخت را انذار كنى» اين تسهيل، ممكن است از جهات مختلف بوده باشد:


1- نساء، آيه 83( ج 4، ص 48)
2- رحمن، آيه 6( ج 23، ص 114)
3- اسراء، آيه 107( ج 12، ص 352)
4- غافر، آيه 72( ج 20، ص 189)
5- غافر، آيه 71( ج 20، ص 189)
6- فجر، آيه 4( ج 26، ص 462)

ص: 649

1- از اين نظر كه قرآن، عربى فصيح و روانى است كه آهنگ آن در گوش ها دل انگيز، و تلاوت آن بر زبان ها آسان است.

2- از نظر اين كه خداوند آن چنان تسلطى به پيامبرش بر آيات قرآن، داده بود كه به آسانى و در همه جا و براى حل هر مشكل، از آن استفاده مى كرد، و پيوسته بر مؤمنان تلاوت مى نمود.

3- از نظر محتوا كه در عين عميق و پرمايه بودن، درك آن سهل و ساده و آسان است، اصولًا آن همه حقايق بزرگ و برجسته كه در قالب اين الفاظ محدود با سهولت درك معانى، ريخته شده، خود نشانه اى است از آنچه در آيه فوق مى خوانيم كه بر اثر يك امداد الهى، صورت گرفته است.(1)

[يُسْرى ]

«فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرى

«يُسْرى از مادّه «يسر» در اصل به معناى زين كردن اسب، لجام نمودن و آماده ساختن آن براى سوارى است، و سپس به هر كار سهل و آسانى اطلاق شده است.(2)

[يَسْطُون:]

«يَكَادُونَ يَسْطُونَ»

«يَسْطُون» از مادّه «سطوت» به معناى بلند كردن دست، و حمله كردن به طرف مقابل است، و در اصل- به گفته «راغب» در «مفردات»- به معناى بلند شدن اسب، بر سر پاها و بلند كردن دست ها است، سپس به معناى بالا اطلاق شده.(3)

[يَسُومُون:]

«يَسُومُونَكُمْ سُوءَ»

«يَسُومُون» فعل مضارع از مادّه «سوم» است كه در اصل- چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد- به معناى دنبال چيزى رفتن مى باشد و از آنجا كه فعل مضارع معمولًا معناى دوام و استمرار را مى بخشد، و از «قاموس» نيز استفاده مى شود در مى يابيم كه بنى اسرائيل به طور مداوم تحت شكنجه فرعونيان بوده اند.(4)

[يَسُومُونَكُم:]

«يَسُومُونَكُمْ سُوءَ»

«يَسُومُونَكُم» از مادّه «سَوْم» (بر وزن صَوم) در اصل به معناى دنبال چيزى رفتن و جستجوى آن نمودن است و به معناى تحميل نمودن كارى بر ديگرى نيز آمده است.(5)

[يَسِيْراً:]

«إِلَيْنَا قَبْضاً يَسِيراً»

تعبير به «يَسِيْراً» از مادّه «يُسْر» اشاره به جمع شدن تدريجى سايه است، و يا اشاره


1- مريم، آيه 97( ج 13، ص 171)
2- ليل، آيه 7( ج 27، ص 91)
3- حجّ، آيه 72( ج 14، ص 187)
4- بقره، آيه 49( ج 1، ص 298)؛ اعراف، آيه 141( ج 6، ص 399)
5- ابراهيم، آيه 6( ج 10، ص 318)

ص: 650

به اين كه: نظام ويژه نور و ظلمت، در برابر قدرت پروردگار، چيز ساده و آسانى است، و كلمه «الَيْنَا» نيز تأكيد بر همين قدرت الهى است.(1)

[يُسِيغُهُ:]

«وَ لا يَكَادُ يُسيغُه»

«يُسِيغُهُ» از مادّه «اساغة» به معناى ريختن نوشابه در حلق است.(2)

[يُشاقِق:]

«يُشاقِقِ الرَّسُولَ»

«يُشاقِق» از مادّه «شقاق» به معناى مخالفت آگاهانه، توأم با عداوت و دشمنى است.(3)

[يُصْحَبُون:]

«مِّنَّا يُصْحَبُونَ»

«يُصْحَبُون» از باب «افعال» در اصل، به اين معناست كه چيزى را به عنوان يارى و حمايت در اختيار شخصى قرار دهند، و در اينجا اشاره به اين است كه: اين بت ها نه ذاتاً قدرت دفاع دارند، نه از ناحيه پروردگار چنين نيروئى در اختيارشان گذاشته شده است و مى دانيم هر نيروى دفاعى در عالم هستى يا بايد از درون ذات چيزى بجوشد و يا از ناحيه خدا داده شود.(4)

[يُصْدِرَ:]

«حَتَّى يُصْدِرَ الرِّعآءُ»

«يُصْدِرَ» از مادّه «صدر» به معناى خارج شدن از آبگاه است.(5)

[يَصْدُرُ:]

«يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ»

«يَصْدُرُ» از مادّه «صَدْر» (بر وزن صبر) به معناى خارج شدن شتران از آبگاه است كه به صورت انبوه و هيجان زده بيرون مى آيند، به عكس «ورود» كه به معناى داخل شدن آنها در آبگاه است و در اينجا كنايه از خروج اقوام مختلف از قبرها و آمدنشان در محشر براى حسابرسى است.

اين احتمال، نيز داده شده: منظور خروجشان از محشر، و حركت به سوى جايگاهشان در بهشت و دوزخ است. معناى اول، با آيات گذشته تناسب بيشترى دارد.(6)

[يَصَّدَّعُون:]

«يَوْمَئِذٍ يَصَّدَّعُونَ»

تعبير به «يَصَّدَّعُون» از مادّه «صدع»، در اصل به معناى «شكستن» و «شكافتن ظرف» است، ولى تدريجاً به معناى هرگونه پراكندگى و تفرق به كار رفته است، و در اينجا، اشاره به جدايى صفوف بهشتيان و دوزخيان مى باشد كه هر يك از اين دو صف، نيز به صفوفى تقسيم مى شوند، به


1- فرقان، آيه 46( ج 15، ص 130)
2- ابراهيم، آيه 17( ج 10، ص 351)
3- نساء، آيه 115( ج 4، ص 170)
4- انبياء، آيه 43( ج 13، ص 452)
5- قصص، آيه 23( ج 16، ص 68)
6- زلزله، آيه 6( ج 27، ص 250)

ص: 651

تناسب سلسله مراتب درجات بهشتى، و دركات دوزخى.

و از مادّه «صداع» (بر وزن حباب) به معناى سردرد نيز آمده است، كه در اصل از «صدع» به معناى شكافتن است و از آنجا كه انسان وقتى به سردرد شديد دچار مى شود گويى مى خواهد از شدت درد، سر او بشكافد اين كلمه در اين معنا به كار رفته است.(1)

[يَصْدِفُون:]

«ثُمَّ هُمْ يَصْدِفُونَ»

«يَصْدِفُون» از مادّه «صدف» (بر وزن هدف) به معناى جانب و ناحيه است، و چون به هنگام روى گردانيدن و اعراض، انسان متوجّه جانب و ناحيه ديگرى مى شود، اين كلمه در معناى اعراض به كار مى رود، منتها چنان كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: اين ماده به معناى اعراض و روى گردانيدن شديد استعمال مى شود.(2)

[يَصِدُّون:]

«مِنْهُ يَصِدُّونَ»

«يَصِدُّون» از مادّه «صدّ» (در صورتى كه فعل مضارعش با كسر صاد بوده باشد) به معناى خنديدن و فرياد كشيدن و سر و صدا راه انداختن است (كه معمولًا به هنگام استهزاء دست به دست هم مى دهند).(3)

[يَصُدُّون:]

«وَرَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ»

«يَصُدُّون» از مادّه «صَدّ» در دو معنا به كار مى رود: «منع كردن» و «اعراض نمودن» و مناسب آيه مورد بحث، معناى دوم، و مناسب آيه گذشته (آيه دوم)، معناى اول است.(4)

[يَصْرِمُنَّ:]

«لَيَصْرِمُنَّها مُصْبِحِينَ»

«يَصْرِمُنَّ» از مادّه «صَرْم» (بر وزن شرم) به معناى چيدن ميوه است و به معناى قطع كردن به طور مطلق، و همچنين محكم كردن كار نيز آمده است.(5)

[يَصْطَرِخُون:]

«وَهُمْ يَصْطَرِخُونَ فِيْها رَبَّنَا»

«يَصْطَرِخُون» از مادّه «صراخ»، به معناى فرياد شديدى است كه انسان در مقام استغاثه و طلبيدن يار و ياور، براى بر طرف ساختن درد و رنج، از دل برمى كشد.(6)

[يَصْلَوْنَ:]

«جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها»

«يَصْلَوْنَ» از مادّه «صَلْى» (بر وزن سعى) به


1- روم، آيه 43( ج 16، ص 478)؛ واقعه، آيه 19( ج 23، ص 223)
2- انعام، آيه 46( ج 5، ص 304)
3- زخرف، آيه 57( ج 21، ص 107)
4- منافقون، آيه 5( ج 24، ص 174)
5- قلم، آيه 17( ج 24، ص 401)
6- فاطر، آيه 37( ج 18، ص 293)

ص: 652

معناى آتش افروختن، دخول در آتش، سوختن و برشته شدن با آتش كباب كردن، و تحمل درد و رنج آن، آمده است، و به حكم اين كه فعل مضارع است، دلالت بر استمرار و ملازمت دارد.(1)

[يَصْلَوْنَها:]

«جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها»

گويا جمله «يَصْلَوْنَها» (در جهنم وارد مى شوند و به آتش آن مى سوزند) از مادّه «صَلْى» براى بيان اين است كه: كسى گمان نكند تنها جهنم را از فاصله دور مى بينند و يا در كنار آن، قرار مى گيرند، نه، به درون آن وارد مى شوند، و نيز كسى توهم نكند كه آنها به آتش دوزخ، عادت مى كنند و انس مى گيرند، نه، پيوسته با آن مى سوزند.(2)

[يَصْلى ]

«يَصْلاها مَذْمُوماً»

«يَصْلى از مادّه «صلى» به معناى آتش افروختن و به آتش سوختن است و منظور در اينجا همان معناى دوم مى باشد.(3)

[يُصَلِّى:]

«الَّذي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ»

«يُصَلِّى» از مادّه «صَلاة» در اينجا به معناى توجّه و عنايت مخصوص است، اين عنايت در مورد خداوند، همان نزول رحمت است، و در مورد فرشتگان استغفار و تقاضاى رحمت مى باشد.(4)

[يُصْهَرُ:]

«يُصْهَرُ بِهِ مَا في بُطُونِهِمْ»

«يُصْهَرُ» از مادّه «صَهر» (بر وزن قهر) به معناى آب كردن «پيه» است، و «صِهر» (بر وزن فكر) به معناى داماد.(5)

[يُضاعِفُ:]

«يُضاعِفُ لِمَنْ يَشآءُ»

«يُضاعِفُ» از مادّه «ضِعف» (بر وزن شعر) به معناى دو يا چند برابر است، و با توجّه به آنچه در بالا اشاره شد كه دانه هايى پيدا مى شود كه چند هزار دانه محصول مى دهد، اين تعبير نيز يك تشبيه واقعى است.(6)

[يُضاعِفْهُ:]

«يُضاعِفْهُ لَكُمْ»

«يُضاعِفْهُ» از مادّه «ضِعف» (بر وزن شعر) چنان كه قبلًا هم گفته ايم، تنها به معناى دو برابر نيست، بلكه چندين برابر را نيز شامل مى شود، كه در مورد «انفاق» تا هفتصد برابر، و بيش از آن، در قرآن آمده است!(7)


1- ابراهيم، آيه 29( ج 10، ص 394)؛ انفطار، آيه 15( ج 26، ص 244)
2- ص، آيه 56( ج 19، ص 339)
3- اسراء، آيه 18( ج 12، ص 80)
4- احزاب، آيه 43( ج 17، ص 379)
5- حجّ، آيه 20( ج 14، ص 68)
6- بقره، آيه 261( ج 2، ص 369)
7- تغابن، آيه 17( ج 24، ص 223)

ص: 653

[يُضِلَّ:]

«وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ»

منظور از «يُضِلَّ» از مادّه «إِضلال- ضَلال» كه در اصل به معناى گمراه ساختن، يا حكم به گمراهى مى باشد، آن چنان كه بعضى از مفسران احتمال داده اند (همانند تعديل و تفسيق، كه به معناى حكم به عدالت و حكم به فسق است): يا به معناى گمراه ساختن از طريق ثواب و پاداش هاى روز قيامت است، كه در واقع به مفهوم مجازات كردن خواهد بود.

و يا اين كه، منظور از «اضلال»: بر گرفتن نعمت توفيق، و رها ساختن انسان به حال خود، كه نتيجه اش گمراه شدن و سرگردان ماندن در طريق هدايت است.

و اين تعبير اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه همواره گناهان سرچشمه گمراهى بيشتر، و دور ماندن از طريق هدايت است.(1)

[يَطْبَعُ:]

«يَطْبَعُ اللَّهُ عَلى قُلُوبِ»

«يَطْبَعُ» از مادّه «طبع»، به معناى مهر نهادن است، و اشاره به كارى است كه در سابق و امروز، معمول بوده و هست، كه گاهى براى اين كه: چيزى دست نخورده بماند و در آن مطلقاً دخل و تصرفى نشود، درِ آن را محكم


1- توبه، آيه 115( ج 8، ص 207)

ص: 654

مى بندند، و روى قفل يا گرهى كه به آن زده اند، مادّه خميرمانندى گذارده و روى آن مهر مى زنند، بديهى است گشودن در آن، جز با شكستن مهر ممكن نيست، و اين كارى است كه به زودى افشا مى شود.(1)

[يَطْمِثْهُنَّ:]

«لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ»

«يَطْمِثْهُنَّ» از مادّه «طمث» در اصل به معناى خون عادت ماهيانه، و به معناى زوال بكارت آمده، و در اينجا اشاره به اين است كه زنان بكر بهشتى هرگز همسرانى نداشته اند.(2)

[يَطُوف:]

«يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ»

تعبير به «يَطُوف» از مادّه «طواف» اشاره به خدمت مداوم آنها است.(3)

[يَطَّيَّرُوا:]

«يَطَّيَّرُوا بِمُوسَى

«يَطَّيَّرُوا» از مادّه «تَطَيُّر» به معناى «فال بد زدن» است، و ريشه اصلى آن كلمه «طير» به معناى «پرنده» مى باشد، و از آنجا كه عرب، فال بد را غالباً به وسيله پرندگان مى زد:

«گاهى صدا كردن كلاغ را به فال بد مى گرفت و گاهى پريدن پرنده اى را از دست چپ نشانه تيره روزى مى پنداشت» كلمه «تطيّر» به معناى فال بد زدن به طور مطلق آمده است.(4)

[يُطيقُونَهُ:]

«يُطيقُونَهُ فِدْيَةٌ»

«يُطيقُونَهُ» از مادّه «طوق» در اصل به معناى حلقه اى است كه به گردن مى اندازند و يا به طور طبيعى در گردن وجود دارد (مانند حلقه رنگينِ گردنِ بعضى از پرندگان) سپس به معناى نهايت توانايى به كار رفته است، جمله «يُطيقُونَهُ» در اينجا با توجّه به اين كه ضمير آخر آن به روزه برمى گردد، مفهومش اين است: براى انجام روزه، نهايت توانايى خود را بايد به كار برند، يعنى شديداً به زحمت بيفتند، و اين در مورد پيران و بيماران غير قابل علاج مى باشد.

بنابراين، آنها از حكم روزه معافند، و تنها به جاى آن فديه مى پردازند (ولى بيمارانى كه بهبودى مى يابند موظفند قضاى روزه را بگيرند). بعضى نيز گفته اند: مفهوم جمله «يُطيقُونَهُ» اين است كه در گذشته توانايى داشته اند (كَانُوا يُطيقُونَهُ) و الآن توانايى ندارند.(5)

[يَظُنُّونَ:]

«يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُّلاقُوا»

«يَظُنُّونَ» از مادّه «ظنّ» گاه، به معناى گمان و گاه، به معناى يقين مى آيد و در اينجا مسلماً به معناى ايمان و يقين قطعى است؛ زيرا ايمان به لقاء اللّه و بازگشت به سوى او حالت خشوع، خداترسى و احساس مسئوليت را در دل انسان زنده مى كند.(6)

[يعبؤ:]

«مَا يَعْبَؤُا بِكُمْ»

«يعبؤ» از مادّه «عبأ» (بر وزن عبد) به معناى سنگينى است، بنابراين جمله «لا يَعْبأ» يعنى وزنى قائل نيست، و به تعبير ديگر، اعتنايى نمى كند.(7)

[يَعْتَذِرُون:]

«يَعْتَذِرُونَ إِلَيْكُمْ إِذا رَجَعْتُمْ»

از تعبير «يَعْتَذِرُون» از مادّه «إِعتذار» كه فعل مضارع است و معناى آينده را مى تواند در بر داشته باشد، چنين برمى آيد كه قبلًا خداوند، پيامبر و مسلمانان را از اين موضوع آگاه كرده كه، منافقانِ دروغگو، به عنوان عذرخواهى، به زودى نزد آنها خواهند آمد، لذا طرز پاسخگوئىِ آنها را نيز به مسلمانان تعليم مى دهد.(8)

[يَعْدِلُونَ:]

«كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ»

«يَعْدِلُونَ» از مادّه «عِدل» (بر وزن حفظ) گرفته شده كه به معناى «همتا»، «شريك» و


1- روم، آيه 59( ج 16، ص 513)
2- رحمن، آيه 56( ج 23، ص 180)
3- واقعه، آيه 17( ج 23، ص 222)
4- اعراف، آيه 131( ج 6، ص 377)
5- بقره، آيه 184( ج 1، ص 704)
6- بقره، آيه 46( ج 1، ص 262)
7- فرقان، آيه 77( ج 15، ص 194)
8- توبه، آيه 94( ج 8، ص 112)

ص: 655

«شبيه» است؛ بنابراين جمله «وَ هُمْ بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ» مفهومش اين است كه: آنها همتا، شريك و شبيه براى خدا قائل مى شوند.

«يَعْدِلُونَ» ممكن است از مادّه «عدول» به معناى انحراف و بازگشت از حق به سوى باطل باشد، بنابراين مفهومش اين است كه:

آنها از خداوند واحد يكتا به غير او عدول مى كنند.(1)

[يَعْرِشُونَ:]

«كَانُوا يَعْرِشُونَ»

«يَعْرِشُونَ» از مادّه «عَرْش» در اصل، به معناى درختان و باغ هايى است كه به وسيله نصب داربست ها برپا مى شوند و منظره زيبا و پرشكوهى دارند.(2)

[يَعْزُبُ:]

«مَا يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ»

«يَعْزُبُ» از مادّه «عزوب»، در اصل، به معناى دورى و جدايى از خانه و خانواده، براى يافتن مرتع جهت «گوسفندان» و چهار پايان است، و سپس به معناى غيبت و پنهانى، به طور مطلق استعمال شده است.

و به همين مناسبت به مردان يا زنانى كه از همسر خود دور مانده اند «عزب» يا «عزبه» گفته مى شود.(3)

[يَعَضُّ:]

«وَيَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ»

«يَعَضُّ» از مادّه «عَضّ» (بر وزن سدّ) به معناى گاز گرفتن با دندان است، و معمولًا اين تعبير در مورد كسانى كه از شدت حسرت و تأسف ناراحتند، به كار مى رود، چنان كه در فارسى نيز ضرب المثل است كه فلان كس «انگشت حسرت به دندان مى گزيد» (ولى در عربى به جاى انگشت، دست گفته مى شود، و شايد رساتر باشد، چون هميشه انسان در چنين حالاتى انگشت نمى گزد بلكه گاه پشت دست را مى گزد، مخصوصاً در زبان عربى بسيار مى شود كه: همچون آيه مورد بحث، «يَدَيْهِ» يعنى هر دو دست، گفته مى شود كه شدت تأسف و حسرت را به طرز گوياترى بيان مى كند).(4)

[يُعَمَّر:]

«مَا يُعَمَّرُ مِنْ مُّعَمَّرٍ»

«يُعَمَّر» از مادّه «عمر» در اصل از «عمارت» به معناى آبادى گرفته شده است، و اين كه:

به مدت حيات انسان «عمر» گفته مى شود، به خاطر آنست كه آبادى و عمارت بدن او در اين مدت است.(5)


1- انعام، آيات 1، 150( ج 5، ص 186؛ ج 6، ص 42)؛ نمل، آيه 60( ج 15، ص 545)
2- اعراف، آيه 137( ج 6، ص 394)
3- يونس، آيه 61( ج 8، ص 401)؛ سبأ، آيه 3( ج 18، ص 26)
4- فرقان، آيه 27( ج 15، ص 86)
5- فاطر، آيه 11( ج 18، ص 222)

ص: 656

[يَعْمَلُون:]

«مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ»

«يَعْمَلُون» از مادّه «عمل» به هر گونه كار گفته مى شود اگر چه دقتى در آن نباشد و اين خود متضمن مذمت بيشترى است؛ زيرا اگر مردم نادان و عوام كارهاى بدى انجام مى دهند، قسمتى از آن، به خاطر نادانى و بى اطلاعى است، ولى دانشمندى كه وظيفه خود را عمل نكند، حساب شده، آگاهانه و ماهرانه مرتكب خلاف شده است، و به همين دليل مجازات عالم، از جاهل، سنگين تر و سخت تر است.(1)

[يَعْمَهُونَ:]

«طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ»

«يَعْمَهُونَ» از مادّه «عمه» (بر وزن همه) به معناى تردد و تحير در كارى است و به معناى كوردلى و تاريكى بصيرت كه اثر آن سرگردانى است نيز آمده است.(2)

[يُعِيدُ:]

«الْباطِلُ وَ مَا يُعيدُ»

«يُعِيدُ» از مادّه «اعاده» به معناى تكرار است.(3)


1- مائده، آيه 62( ج 4، ص 562)
2- بقره، آيه 15( ج 1، ص 130)؛ انعام، آيه 110( ج 5، ص 495)
3- سبأ، آيه 49( ج 18، ص 163)

ص: 657

[يُغَشِّى:]

«إِذْ يُغَشِّيكُمُ النُّعاسَ»

«يُغَشِّى» از مادّه «غشيان» به معناى پوشاندن و احاطه كردن است، گويى خواب همچون پرده اى بر آنها افكنده شد و آنها را پوشاند.(1)

[يَغُضُّوا:]

«يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ»

«يَغُضُّوا» از مادّه «غضّ» (بر وزن خزّ) در اصل، به معناى كم كردن و نقصان است و در بسيارى از موارد در كوتاه كردن صدا يا كم كردن نگاه گفته مى شود و نقطه مقابل آن، خيره نگاه كردن، و صدا را بلند نمودن است.(2)

[يَغْنَوا:]

«كَأَنْ لَّمْ يَغْنَوْا»

«يَغْنَوا» از مادّه «غنى» به معناى اقامت در مكان است، و- چنان كه «طبرسى» در «مجمع البيان» مى گويد- بعيد نيست از مفهوم اصلى «غنا» به معناى بى نيازى گرفته شده باشد؛ زيرا كسى كه بى نياز است منزل آماده اى دارد، و مجبور نيست هر زمان از منزلى به منزل ديگر كوچ كند؛ جمله «كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فيها» كه درباره قوم «ثمود» و همچنين قوم «شعيب» آمده، مفهومش اين است. آن چنان طومار زندگيشان در هم پيچيده شد، كه گويا هرگز از ساكنان آن سرزمين نبودند.(3)

[يَفْتَحِ:]

«مَّا يَفْتَحِ اللَّهُ»

تعبير به «يَفْتَحِ» كه از مادّه «فتح» به معناى گشودن است، اشاره به وجود خزائن رحمت الهى است كه در آيات ديگر قرآن نيز، به آن اشاره شده است، و جالب اين كه: اين خزائن چنانند كه به محض گشوده شدن، بر خلايق جارى مى شوند، و نياز به چيز ديگرى نيست، و هيچ كس مانع از آن نتواند شد.(4)

[يَفْتَدِى:]

«لَوْ يَفْتَدي مِنْ عَذابِ»

«يَفْتَدِى» از مادّه «فداء» به معناى حفظ كردن خود از مصائب و مشكلات به وسيله پرداخت چيزى است.(5)

[يُفْتَنُونَ:]

«وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ»

«يُفْتَنُونَ»، از مادّه «فتنه»، در اصل به معناى «گذاشتن طلا در آتش براى شناخته شدن ميزان خلوص آن» است، سپس به هر گونه آزمايش ظاهرى ومعنوى، اطلاق شده است.(6)

[يُفَجِّرُونَ:]

«يُفَجِّرُونَها تَفْجيراً»

«يُفَجِّرُونَ» از مادّه «تفجير» در اصل از ريشه «فجر» گرفته شده كه به معناى شكافتن وسيع است، خواه شكافتن زمين باشد، يا چيز ديگر، و از آنجا كه نور صبح گويى پرده شب را مى شكافد، به آن «فجر» گفته اند، و به شخص فاسق از اين رو «فاجر» مى گويند كه:

پرده حيا و پاكى را دريده، و از مسير حق خارج شده است. اما در آيه مورد بحث، به معناى شكافتن زمين است.(7)

[يَفْرَقُونَ:]

«وَلكِنَّهُمْ قَوْمٌ يَفْرَقُونَ»

«يَفْرَقُونَ» از مادّه «فَرَق» (بر وزن شَفَق) به معناى شدت خوف و ترس است. «راغب» در كتاب «مفردات» مى گويد: اين ماده در اصل به معناى تفرق و جدايى و پراكندگى است گويى آن چنان مى ترسند كه مى خواهد قلبشان از هم متفرق و متلاشى گردد.(8)

[يَفْصِلُ:]

«يَوْمَ الْقِيامَةِ يَفْصِلُ»

«يَفْصِلُ» از مادّه «فصل» به معناى انداختن است ولى بعضى «يَفْصِلُ» را به معناى جدايى انداختن تفسير نكرده اند، بلكه از «فصل» به معناى قضاوت و داورى مى دانند ولى معناى اول در اينجا صحيح تر است.(9)


1- انفال، آيه 11( ج 7، ص 137)
2- نور، آيه 30( ج 14، ص 467)؛ حجرات، آيه 3( ج 22، ص 149)
3- اعراف، آيه 92( ج 6، ص 311)؛ هود، آيه 68( ج 9، ص 202)
4- فاطر، آيه 2( ج 18، ص 189)
5- معارج، آيه 11( ج 25، ص 32)
6- عنكبوت، آيه 2( ج 16، ص 218)
7- انسان، آيه 6( ج 25، ص 351)
8- توبه، آيه 56( ج 7، ص 531)
9- ممتحنه، آيه 3( ج 24، ص 26)

ص: 658

[يُقْذَفُون:]

«يُقْذَفُونَ مِن كُلِّ جَانِبٍ»

«يُقْذَفُون» از مادّه «قذف» به معناى پرتاب كردن و تير انداختن به مكان دور است، و منظور در اينجا طرد «شياطين» به وسيله «شهب» مى باشد، و اين نشان مى دهد كه خداوند حتى به آنها اجازه نمى دهد به قلمرو «ملأِ اعلى نزديك شوند.(1)

[يَقُصُّ:]

«لِلَّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ»

«يَقُصُّ» از مادّه «قَصّ» در لغت به معناى «قطع كردن» و بريدن چيزى است و اين كه در آيه فوق مى خوانيم: يَقُصُّ الْحَقَّ: «خداوند حق را مى برد» يعنى كاملًا آن را از باطل جدا و تفكيك مى نمايد؛ بنابراين، جمله بعد: وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلِيْنَ: «او بهترين جداكنندگان است» تأكيد براى اين موضوع محسوب مى شود.

بايد توجّه داشت جمله «يَقُصُّ» ازمادّه «قِصّه» به معناى بيان سرگذشت و داستان نيست آن چنان كه بعضى از مفسران پنداشته اند.(2)

[يَقْطِين:]

«شَجَرَةً مِّن يَقْطِينٍ»

«يَقْطِين» از مادّه «قُطْن» به طورى كه بسيارى


1- صافات، آيه 8( ج 19، ص 30)
2- انعام، آيه 57( ج 5، ص 332)

ص: 659

از ارباب لغت و مفسران گفته اند: هر گياهى است كه ساقه ندارد، و داراى برگ هاى پهن است؛ مانند بوته خربزه و كدو و خيار و امثال آن. ولى بسيارى از مفسران و روات حديث، در اينجا تصريح كرده اند كه منظور خصوص «كدوبُن» است بايد توجّه داشت كه «شجره» در لغت عرب، هم به نباتاتى گفته مى شود كه داراى ساقه و شاخه است و هم بدون ساقه و شاخه، و به تعبير ديگر اعم از درخت و گياه است، حتى در اينجا حديثى از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه: شخصى به آن حضرت عرض كرد: انَّكَ تُحِبُّ الْقَرْعَ؟: «شما كدو را دوست مى داريد»، فرمود: أَجَلْ! هِىَ شَجَرَةُ اخِي يُونُسَ: «آرى آن گياه برادرم يونس است».(1)

[يَقْنُتْ:]

«وَمَنْ يَقْنُتْ مِنْكُنَّ»

«يَقْنُتْ» از مادّه «قنوت» به معناى اطاعت توأم با خضوع و ادب است و قرآن با اين تعبير، به آنها گوشزد مى كند كه: هم مطيع فرمان خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله باشند، و هم شرط ادب را كاملًا رعايت كنند.(2)

[يقين:]

«لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقينِ»

«يقين» نقطه مقابل «شك» است، همان گونه كه «علم» نقطه مقابل «جهل» است؛ و به معناى وضوح و ثبوت چيزى آمده است، و طبق آنچه از اخبار و روايات استفاده مى شود، به مرحله عالى ايمان، «يقين» گفته مى شود.(3)

[يَكْنِزُونَ:]

«يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ»

«يَكْنِزُونَ» از مادّه «كَنْز» (بر وزن گنج) و به معناى گنج است كه در اصل به معناى جمع و جور كردن اجزاء چيزى گفته مى شود. از اين رو شتر پر گوشت را «كِنازة اللَّحم» مى نامند. سپس به جمع آورى، نگهدارى و پنهان نمودن اموال و يا اشياء گران قيمت اطلاق گرديده است.

بنابراين، در مفهوم آن جمع آورى، نگاهدارى و گاهى پنهان كردن نيز افتاده است.(4)

[يُكَوِّرُ:]

«بِالْحَقِّ يُكَوِّرُ اللَّيْلَ»

«يُكَوِّرُ» از مادّه «تكوير» به معناى پيچيدن است و مخصوصاً ارباب لغت پيچيدن عمامه و دستار به دور سر را نمونه اى از آن مى شمارند، نكته لطيفى كه در اين تعبير قرآنى، نهفته است،- هر چند بسيارى از مفسران بر اثر عدم توجّه به اين نكته، مطالب ديگرى ذكر كرده اند كه، چندان مناسب با مفهوم «تكوير» نيست- اين است كه: زمين كروى است و به دور خود گردش مى كند و بر اثر اين گردش، نوار سياه شب، و نوار سفيد روز، دائماً گرد آن مى گردند، گويى از يكسو، نوار سفيد بر سياه و از سوى ديگر، نوار سياه بر سفيد پيچيده مى شود.(5)

[يَلْبِسَكُم:]

«أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً»

«يَلْبِسَكُم» از مادّه «لَبْس» (بر وزن حبس) به معناى اختلاط و به هم آميختن است نه از مادّه «لُبْس» (بر وزن قرص) به معناى لباس پوشيدن.(6)

[يُلْحِدُونَ:]

«يُلْحِدُونَ في آياتِنَا»

«يُلْحِدُونَ» از مادّه «إِلْحاد» در اصل از «لحد» (بر وزن عهد) گرفته شده، و به معناى حفره اى است كه در يك طرف قرار گيرد، و به همين جهت، به حفره اى كه در يك جانب قبر، قرار گرفته «لحد» گفته مى شود، سپس به هر كارى كه از حد وسط، به سوى افراط و تفريط متمايل شود، «الحاد» گفته اند. اطلاق اين كلمه بر «شرك و بت پرستى و كفر و بى دينى»، نيز به همين مناسبت است.(7)

[يَلْعَبُون:]

«في شَكٍّ يَلْعَبُونَ»

«يَلْعَبُون» از مادّه «لعاب»، به گفته «راغب» به


1- صافات، آيه 146( ج 19، ص 176)
2- احزاب، آيه 31( ج 17، ص 306)
3- تكاثر، آيه 7( ج 27، ص 308)
4- توبه، آيه 34( ج 7، ص 464)
5- زمر، آيه 5( ج 19، ص 396)
6- انعام، آيه 65( ج 5، ص 353)
7- فصّلت، آيه 40( ج 20، ص 315)

ص: 660

معناى «بزاق دهان» است به هنگامى كه راه مى افتد، و از آنجا كه انسان موقع بازى و شوخى، هدف مهمى از كار خود ندارد، تشبيه به «بزاق» شده است كه بى اراده از دهان انسان بيرون ريزد.(1)

[يُلْقُونَ:]

«يُلْقُونَ السَّمْعَ»

«يُلْقُونَ» از مادّه «القاء» در اين موارد به معناى منتقل ساختن اخبار و مطالب است، همان گونه كه در آيه 53 سوره «حج» آمده:

«لِيَجْعَلَ مَا يُلْقِي الشَّيْطانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ» و جمله «أَكْثَرُهُمْ كَاذِبُونَ» نيز تناسب با كار شياطين دارد، و گر نه آنها كه «افّاك و دروغگو» هستند، همه شان كاذبند، نه اكثرشان (دقت كنيد).(2)

[يَلْمِزُون:]

«يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِينَ»

«يَلْمِزُون» از مادّه «لمز»، (بر وزن طنز)، به معناى عيب جوئى است.(3)

[يَلْهَثْ:]

«يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ»

«يَلْهَثْ» از مادّه «لهْث» (بر وزن بحث) به معناى زبان در آوردن سگ به هنگام تشنگى است.(4)

[يم:]

«فَأَغْرَقْنَاهُمْ فِي الْيَمِّ»

به طورى كه از متون لغت و كتب احاديث استفاده مى شود «يم» به معناى دريا است و بر رودخانه هاى عظيم همانند «نيل» نيز اطلاق مى شود.

اما در اين كه «يم» يك لغت «عربى» است يا «سريانى» يا «هيروگليفى»، در ميان دانشمندان گفتگو است، نويسنده «المنار» از يكى از دانشمندان معروف مصرى كه وجوه اشتراك لغات هيروگليفى وعربى را جمع آورى كرده و كتاب «معجم الكبير» را در اين زمينه تأليف نموده، نقل مى كند كه: او پس از تحقيق، لغت «يم» را در زبان قديم مصر، به معناى دريا پيدا كرده است.

بنابراين، چون اين جريان مربوط به مصر بوده قرآن از لغات آنها در بيان اين حادثه استفاده كرده است.(5)

[يَمْحُ:]

«وَيَمْحُ اللَّهُ الْباطِلَ»

توجّه داشته باشيد كه «يمح» در اصل «يمحو» بوده كه معمولًا در بسيارى از رسم الخطهاى قرآن، «واو» آن ساقط مى شود مانند «و يدع الانسان بالشر»، «و سندع


1- دخان، آيه 9( ج 21، ص 170)
2- شعراء، آيه 223( ج 15، ص 403)
3- توبه، آيه 79( ج 8، ص 75)
4- اعراف، آيه 176( ج 7، ص 25)
5- اعراف، آيه 136( ج 6، ص 390)؛ طه، آيات 39، 78( ج 13، صفحات 223، 286)؛ ذاريات، آيه 40( ج 22، ص 376)

ص: 661

الزبانية» در تمام اين موارد در رسم الخط امروز «واو» ذكر مى شود ولى در قرآن ها غالباً حذف مى گردد.(1)

[يَمْحَق:]

«يَمْحَقَ الْكَافِرينَ»

«يَمْحَق» از مادّه «محق» (بر وزن مرد) به معناى كم شدن تدريجى چيزى است و به همين مناسبت شب پايان ماه را (محاق) مى گويند؛ زيرا روشنى ماه كم كم كاسته شده و از بين مى رود

در حقيقت همان طور كه ماه با آن جلوه گرى و فريبندگى مخصوص خود، تدريجاً كم نور شده و در محاق فرو مى رود همچنين شكوه و عظمت كفر و شرك و حاميان آنها با تصفيه و پاك شدن مسلمانان به زوال و نيستى مى گرايد.(2)

[يَمُدُّونَهُمْ:]

«يَمُدُّونَهُمْ فِى الغَيِّ»

«يَمُدُّونَهُمْ» از مادّه «امداد» به معناى كمك دادن وادامه دادن وافزودن است، يعنى پيوسته آنها را به اين راه مى كشانند وپيش مى روند.(3)

[يَمُدُّهُ:]

«يَمُدُّهُ مِن بَعْدِهِ»

«يَمُدُّهُ» از مادّه «مداد» به معناى مركب يا مادّه رنگينى است كه با آن مى نويسند، و در اصل از «مدّ» به معناى كشش گرفته شده؛ زيرا خطوط به وسيله كشش قلم بر صفحه كاغذ پيدا مى شود.

بعضى از مفسران، معناى ديگرى نيز براى آن نقل كرده اند و آن «روغنى» است كه در چراغ مى ريزند و سبب روشنايى چراغ است، و هر دو معنا در واقع به يك ريشه باز مى گردد.(4)

[يَمْسَسْكَ:]

«وَإِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ»

«يَمْسَسْكَ» در مورد «خير» و «شرّ» كه از مادّه «مسّ» گرفته شده، اشاره به اين است كه: حتى كوچك ترين خير و شرّى بدون اراده و قدرت او ممكن نيست.(5)

[يُمَسِّكُون:]

«يُمَسِّكُونَ بِالْكِتابِ»

تعبير به «يُمَسِّكُون» از مادّه «تَمسيك- مَسْك» كه به معناى تمسك جستن است، نكته جالبى را در بر دارد؛ زيرا تمسك به معناى گرفتن و چسبيدن به چيزى براى حفظ و نگهدارى آن مى باشد، و اين صورت حسّى آن است، و صورت معنوى آن اين است كه: انسان با كمال جديت پايبند به عقيده و برنامه اى باشد و در حفظ و حراست آن بكوشد، تمسّك به كتاب الهى اين نيست كه انسان صفحات قرآن و تورات


1- شورى آيه 24( ج 20، ص 451)
2- آل عمران، آيه 141( ج 3، ص 148)
3- اعراف، آيه 202( ج 7، ص 87)
4- لقمان، آيه 27( ج 17، ص 87)
5- انعام، آيه 17( ج 5، ص 223)

ص: 662

و يا كتاب ديگرى را محكم در دست بگيرد، و در حفظ و حراست جلد و كاغذ آن بكوشد، بلكه تمسّك واقعى آن است كه اجازه ندهد كمترين مخالفتى با آن از هيچ جهت انجام شود و در تحقق يافتن مفاهيم آن از جان و دل بكوشد.(1)

[يَمْهَدُونَ:]

«فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ»

«يَمْهَدُونَ» از مادّه «مهد» (بر وزن عهد)- همان گونه كه «راغب» در «مفردات» گفته- در اصل به معناى «گاهواره» يا محلى است كه براى كودك آماده مى كنند، سپس «مهد» و «مهاد» به معناى وسيعترى يعنى هر مكان مهيا و آماده اى (كه نهايت آرامش و آسايش در آن است) گفته شده است، انتخاب اين تعبير براى بهشتيان و مؤمنان صالح، نيز از همين نظر است.(2)

[يمين:]

«وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمينِكَ»

تعبير به «يمين» (دست راست) به خاطر آن است كه غالباً انسان ها با دست راست مى نويسند. و به معناى طرف راست بدن نيز آمده، سپس به هر چيزى كه در اين ناحيه قرار گيرد يمين گفته مى شود.(3)

[يَنَابِيْع:]

«يَنَابيعَ فِي الأَرْضِ»

«يَنَابِيْع» جمع «ينبوع» از مادّه «نبع» به معناى جوشش آب از زمين است.(4)

[يَنْأَوْنَ:]

«وَ يَنْئَوْنَ عَنْهُ»

«يَنْأَوْنَ» از مادّه «نأى» (بر وزن سعى) به معناى دورى جستن است.(5)

[يَنْبُوع:]

«مِنَ الأَرْضِ يَنْبُوعاً»

«يَنْبُوع» از مادّه «نبع» محل جوشش آب است، بعضى گفته اند: «يَنْبُوع» چشمه آبى است كه هرگز خشك نمى شود.(6)

[يَنْتَصِرُونَ:]

«أَوْ يَنْتَصِرُونَ»

«يَنْتَصِرُونَ» ممكن است اشاره به كمك خواستن براى خويشتن يا براى ديگرى و يا هر دو باشد؛ زيرا در آيات بعد، مى خوانيم كه معبودان و عابدان هر دو به آتش دوزخ افكنده مى شوند.

«يَنْتَصِرُونَ» از ماده «إِنْتِصار» به معناى يارى طلبيدن است، ولى بعضى آن را به معناى «تَنَاصُرْ» (به يارى يكديگر شتافتن) تفسير كرده اند، ولى نتيجه هر دو با توجّه به


1- اعراف، آيه 170( ج 6، ص 510)
2- روم، آيه 44( ج 16، ص 479)
3- عنكبوت، آيه 48( ج 16، ص 321)؛ صافات، آيه 28؛ زمر، آيات 56، 67( ج 19، صفحات 51، 533، 553)
4- زمر، آيه 21( ج 19، ص 442)
5- انعام، آيه 26( ج 5، ص 242)
6- اسراء، آيه 90( ج 12، ص 311)

ص: 663

توضيحى كه داديم يكى است.(1)

[يَنْزَغُ، يَنْزَغَنَّكَ:]

«يَنْزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطانِ»

از مادّه «نَزْغ» (بر وزن نزع) به معناى ورود در كارى، به قصد افساد و يا تحريك بر آن است.(2)

[يُنْزَفُونَ:]

«هُمْ عَنْها يُنْزَفُونَ»

«يُنْزَفُونَ» در اصل از مادّه «نزف» (بر وزن حذف)، به معناى از بين بردن چيزى به صورت تدريجى است. اين واژه هنگامى كه در مورد آب چاه به كار رود، مفهومش اين است كه آب را تدريجاً از چاه بكشند تا پايان يابد. در مورد خونريزى تدريجى كه منتهى به ريختن تمام خون بدن شود، نيز تعبير «نَزْفُ الدَّمِ» به كار مى رود، و در مورد كشيدن تمام آب چاه به طور تدريجى و مستى و از دست دادن عقل نيز به كار مى رود.(3)

[يَنْسِلُون:]

«كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ»

«يَنْسِلُون» از مادّه «نسول» (بر وزن فضول) به معناى خروج با سرعت است. اين كه در مورد يأجوج و مأجوج مى گويد: آنها از هر بلندى به سرعت مى گذرند و خارج مى شوند، اشاره به نفوذ فوق العاده آنها در كره زمين است.

از مادّه «نسل» (بر وزن فصل) به معناى راه رفتن سريع است، «راغب» در «مفردات» مى گويد: اين كلمه در اصل، به معناى جدا شدن از چيزى است، و اين كه: به فرزندان انسان «نسل» گفته مى شود به خاطر آنست كه از پدر و مادر جدا شده اند، (بنابراين، هنگامى كه انسان با سرعت دور مى شود و جدا مى گردد اين تعبير در آن به كار مى رود).(4)

[يُنْشِرُون:]

«الأَرْضِ هُمْ يُنْشِرُونَ»

«يُنْشِرُون» از مادّه «نشر» به معين گستردن چيز پيچيده است و كنايه از آفرينش و انتشار مخلوقات در پهنه زمين و آسمان نيز آمده است، و جمعى از مفسران اصرار دارند كه اين جمله را اشاره به معاد و بازگشت مردگان به زندگى جديد بدانند، در حالى كه با توجّه به آيات بعد، روشن مى شود كه سخن از توحيد ذات پاك خدا و معبود حقيقى است، نه معاد و زندگى بعد از مرگ.(5)


1- شعراء، آيه 93( ج 15، ص 294)؛ شورى آيه 39( ج 20، ص 490)
2- اعراف، آيه 200( ج 7، ص 85)؛ اسراء، آيه 53( ج 12، ص 181)
3- صافات، آيه 47( ج 19، ص 68)؛ واقعه، آيه 19( ج 23، ص 224)
4- انبياء، آيه 96( ج 13، ص 549)؛ يس، آيه 51( ج 18، ص 434)
5- انبياء، آيه 21( ج 13، ص 415)

ص: 664

[يُنَشَّؤُا:]

«يُنَشَّؤُا فِي الْحِلْيَةِ»

«يُنَشَّؤُا» از مادّه «نَشَأَ» به معناى ايجاد چيزى است، و در اينجا به معناى تربيت شدن و پرورش يافتن است.(1)

[يَنْظُرُون:]

«فَإِذا هُمْ يَنْظُرُونَ»

جمله «يَنْظُرُون» (نگاه مى كنند) از مادّه «نَظَر» اشاره به نگاه كردنِ خيره خيره آنها، به عرصه «محشر»، يا نگاه كردن به عنوان انتظار عذاب است، و در هر صورت، منظور اين است كه، نه تنها زنده مى شوند، بلكه درك و ديد خود را با همان يك صيحه باز مى يابند!(2)

[يَنْعِقُ:]

«كَمَثَلِ الَّذي يَنْعِقُ»

«يَنْعِقُ» از مادّه «نعق» در اصل، به معناى صداى كلاغ است بدون اين كه گردن خود را بكشد و سر خود را حركت دهد.(3)

[يُنْقَذُون:]

«وَ لا هُمْ يُنْقَذُونَ»

«يُنْقَذُون» از مادّه «انقاذ» به معناى بر گرفتن و نجات دادن است.(4)

[يَوَدُّ:]


1- زخرف، آيه 18( ج 21، ص 40)
2- صافات، آيه 19( ج 19، ص 43)
3- بقره، آيه 171( ج 1، ص 655)
4- يس، آيه 43( ج 18، ص 420)

ص: 665

«يَوَدُّ الْمُجْرِمُ»

«يَوَدُّ» از مادّه «وُدّ» (بر وزن حُبّ) به معناى «دوست داشتن» توأم با «تمنّى» است، و به گفته «راغب» در هر يك از اين دو معنا (بلكه در هر دو معنا) نيز به كار مى رود.(1)

[يُوزَعُونَ:]

«وَالطَّيْرِ فَهُمْ يُوزَعُونَ»

«يُوزَعُونَ» از مادّه «وَزْع» (بر وزن جمع) به معناى بازداشتن است، اين تعبير، هر گاه در مورد لشكر به كار رود، به اين معناست كه اول لشكر را نگاه دارند تا آخر لشكر به آن ملحق گردد و از پراكندگى و تشتت آنها جلوگيرى شود. واژه «وزع» به معناى حرص و علاقه شديد به چيزى نيز آمده است كه انسان را از امور ديگر بازمى دارد. از اين تعبير استفاده مى شود: لشكريان «سليمان» عليه السلام، هم بسيار زياد بودند و هم تحت نظام خاص.(2)

[يُوعُون:]

«أَعْلَمُ بِمَا يُوعُونَ»

«يُوعُون» از مادّه «وعاء» به معناى ظرف است.(3)

[يُوفِضُون:]

«إِلى نُصُبٍ يُوفِضُونَ»

«يُوفِضُون» از مادّه «افاضه» به معناى حركت سريع است، شبيه حركت سريع آب از سرچشمه.(4)

[يُوقَ:]

«مَن يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ»

«يُوقَ» از مادّه «وقاية» گرچه به صورت فعل مجهول است، اما پيداست كه فاعل آن در اينجا خدا است، يعنى هر كس خداوند او را از اين صفت مذموم نگاهدارى كند، رستگار است.(5)

[يُوقِنُون:]

«بِآياتِنَا يُوقِنُونَ»

«يُوقِنُون» از مادّه «يَقين» به معناى يقين دارند است.(6)

[يولج:]

«يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ»

«يولج» از مادّه «ايلاج» در اصل، از «ولوج» به معناى دخول است، اين تعبير اشاره به دگرگونى هاى تدريجى و كاملًا منظم و حساب شده شب و روز در فصول مختلف سال است كه از يكى كاسته، و به ديگرى افزوده مى شود. اما اين احتمال نيز وجود دارد كه اشاره به مسأله طلوع و غروب آفتاب باشد كه به خاطر شرائط خاص جوّ (هواى اطراف زمين) اين امر، به صورت ناگهانى انجام نمى گيرد، بلكه از آغاز طلوع فجر، اشعه آفتاب به طبقات بالاى هوا مى افتد و آهسته آهسته، به طبقات پائين منتقل مى شود، گويى روز تدريجاً وارد شب مى گردد، و لشكر نور، بر سپاهيان ظلمت چيره مى شود، و به عكس هنگام غروب آفتاب، نخست نور از قشر پائين جوّ، برچيده مى شود و هوا كمى تار مى گردد و تدريجاً از طبقات بالاتر، تا آخرين شعاع خورشيد برچيده شود، و لشگر ظلمت همه جا را تسخير كند.(7)

[يوم:]

«في سِتَّةِ أَيَّامٍ»

با توجّه به مفهوم وسيع كلمه «يوم» (روز) و معادل آن در زبان هاى ديگر: «يوم» به معناى «يك دوران» نيز به كار مى رود، خواه اين دوران يك سال باشد، يا صد سال، يا يك ميليون سال، و يا ميلياردها سال، شواهدى كه اين حقيقت را ثابت مى كند و نشان مى دهد يكى از معانى «يوم» همان «دوران» است فراوان مى باشد از جمله:

الف- در قرآن صدها بار كلمه «يوم» و «ايّام» به كار رفته است، و در بسيارى از موارد به معناى شبانه روز معمول نيست، مثلًا تعبير از عالم رستاخيز، به «يوم القيامة» نشان مى دهد كه مجموعه رستاخيز كه دورانى


1- معارج، آيه 11( ج 25، ص 32)
2- نمل، آيات 17، 83( ج 15، صفحات 459، 579)؛ فصّلت، آيه 19( ج 20، ص 265)
3- انشقاق، آيه 23( ج 26، ص 332)
4- معارج، آيه 43( ج 25، ص 57)
5- حشر، آيه 9( ج 23، ص 529)
6- سجده، آيه 24( ج 17، ص 184)
7- حجّ، آيه 61( ج 14، ص 169)؛ فاطر، آيه 13( ج 18، ص 231)؛ حديد، آيه 6( ج 23، ص 321)

ص: 666

است بسيار طولانى به عنوان «روز قيامت» شمرده شده است.

از پاره اى از آيات قرآن استفاده مى شود كه روز رستاخيز و محاسبه اعمال مردم، پنجاه هزار سال طول مى كشد.

ب- در متن كتب لغت نيز مى خوانيم كه «يوم» گاهى به مقدار زمان ميان طلوع و غروب آفتاب گفته مى شود و گاهى به مدتى از زمان، هر مقدار بوده باشد.

ج- در روايات و سخنان پيشوايان دينى نيز كلمه «يوم» به معناى دوران بسيار آمده است، امير مؤمنان على عليه السلام در «نهج البلاغه» مى فرمايد: الدَّهْرُ يَوْمَانِ يَوْمٌ لَكَ وَ يَوْمٌ عَلَيْكَ «دنيا براى تو دو روز است، روزى به سود تو است و روزى به زيان تو».

در تفسير «برهان» ذيل همين آيه از تفسير «على بن ابراهيم» نيز مى خوانيم كه امام فرمود: فِى سِتَّةِ أَيَّامٍ يَعْنِى فِى سِتَّةِ أَوْقاتٍ «شش روز، يعنى شش وقت و دوران».

د- در گفتگوهاى روزمره و اشعار شعرا در زبان هاى مختلف كلمه «يوم» و معادل آن نيز، به معناى دوران زياد ديده مى شود، مثلًا مى گوئيم: كره زمين يك روز گداخته و سوزان بود و روز ديگر سرد شد و آثار حيات در آن آشكار گرديد، در حالى كه دوران گداختگى زمين به ميلياردها سال بالغ مى شود.

يا اين كه مى گوئيم: يك روز «بنى اميّه» خلافت اسلام را غصب كردند، و روز ديگر «بنى عباس»، در حالى كه دوران خلافت هر يك بر ده ها سال بالغ مى گردد.

شعر ظريف و پر معنايى از «كليم كاشانى» داريم كه شاهد روشنى براى بحث ما است آنجا كه مى گويد:

بد نامى حيات دو روزى نبود بيش آن هم كليم با تو بگويم چسان گذشت

يك روز صرف بستن دل شد به اين و آن روز دگر به كندن دل زين و آن گذشت.(1)

[يوم التلاق:]

«لِيُنْذِرَ يَوْمَ التَّلاقِ»

«تلاق» از مادّه «لِقاء» است و «يوم التلاق» از نام هاى قيامت است.(2)

[يوم التّناد:]

«عَلَيْكُمْ يَوْمَ التَّنَادِ»

«تناد» از مادّه «نِدّ» است و مشهور و معروف در ميان مفسران، اين است كه «يوم التّناد» از اسامى قيامت است، و هر يك براى نام گذارى قيامت به اين نام توجيهى ذكر كرده، كه با هم شباهت زيادى دارند.(3)


1- اعراف، آيه 54( ج 6، ص 248).
2- غافر، آيه 15( ج 20، ص 71)
3- غافر، آيه 32( ج 20، ص 109)

ص: 667

[يَوْمُ الْجَمْع:]

«تُنْذِرَ يَوْمَ الْجَمْعِ»

در اين كه چرا روز قيامت «يَوْمُ الْجَمْع» ناميده شده، تفسيرهاى متعددى وجود دارد:

گاه گفته اند: به خاطر آن است كه ميان ارواح و اجساد جمع مى شود. گاه گفته اند: از اين نظر است كه بين انسان و عملش جمع خواهد شد. و يا از اين نظر: كه ميان ظالم و مظلوم اجتماع حاصل مى شود. ولى ظاهر اين است كه منظور، اجتماع همه خلايق در آن روز بزرگ است از اولين و آخرين.(1)

[يَوْمٍ عَظِيْمٍ:]

«عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ»

گرچه، تعبير به «يَوْمٍ عَظِيْمٍ» غالباً به معناى «روز قيامت» آمده است؛ ولى گاه در آيات قرآن به روزهاى سخت و وحشتناكى كه بر امت ها گذشته، نيز اطلاق شده است. و منظور در اينجا نيز، همين معناست؛ چرا كه در دنباله همين آيات مى خوانيم: «سرانجام «قوم عاد» در روز سخت و وحشتناكى گرفتار عذاب الهى شدند و بر باد رفتند».(2)

[يوم عقيم:]

«عَذابُ يَوْمٍ عَقيمٍ»

منظور از «يوم عقيم» روز قيامت است و اين


1- شورى آيه 7( ج 20، ص 381)
2- احقاف، آيه 21( ج 21، ص 369)

ص: 668

كه روز قيامت توصيف به «عقيم» (نازا) شده اشاره به اين است كه آنها روز ديگرى پشت سر ندارند تا بتوانند به جبران گذشته برخيزند و در سرنوشت خود تغييرى ايجاد كنند.(1)

[يَهَبُ:]

«يَهَبُ لِمَن يَشآءُ»

تعبير به «يَهَبُ»، (مى بخشد) از مادّه «هِبَة» دليل روشنى است كه هم دختران هديه الهى هستند و هم پسران، و فرق گذاشتن ميان اين دو، از ديدگاه يك مسلمان راستين صحيح نيست، هر دو «هبه» او مى باشند.(2)

[يَهْجَعُونَ:]

«اللَّيْلِ مَا يَهْجَعُونَ»

«يَهْجَعُونَ» از مادّه «هجوع»، به معناى خواب شبانه است. بعضى گفته اند: منظور اين است كه، آنها اكثر شب را بيدار بودند و كمى از شب را مى خوابيدند، و به اصطلاح همواره شب زنده دار بودند. ولى، از آنجا كه اين حكم، به صورت يك دستور عمومى براى پرهيزگاران و محسنين بعيد به نظر مى رسد، اين تفسير مناسب نيست، بلكه منظور اين است: آنها كمتر اتفاق مى افتاد تمام شب را بخوابند، و به تعبير ديگر «ليل» (شب) به صورت جنس و عموم در نظر گرفته شده.(3)

[يَهِدِّى:]

«لّا يَهِدِّي إِلّا أَنْ يُهْدى

«يَهِدِّى» در اصل «يهتدى» بوده، كه «تاء» آن تبديل به «دال» و در آن ادغام شده است.(4)

[يُهْرَعُون:]

«قَوْمُهُ يُهْرَعُونَ»

«يُهْرَعُون» از مادّه «اهراع» به معناى راندن شديد است، گويى غريزه سركش جنسى، اين قوم گمراه را به شدت به سوى ميهمان هاى لوط پيامبر، مى راند!

«يُهْرَعُونَ» به صورت «صيغه مجهول» از مادّه «هَرَعَ» يا «اهراع» كه به معناى با سرعت دويدن است آمده، در سوره «صافات» اشاره به اين است كه: چنان دل و دين بر تقليد نياكان باخته اند كه گويى آنها را به سرعت و بى اختيار، به دنبالشان مى دوانند، گويى از خود اراده اى ندارند و اين اشاره به نهايت تعصب و شيفتگى آنها به خرافات نياكان است.(5)

[يَهِيْجُ:]

«ثُمَّ يَهيجُ فَتَراهُ»

«يَهِيْجُ» از مادّه «هيجان» در لغت به دو معنا آمده است: نخست خشك شدن و زرد شدن گياه، و ديگر، به معناى به حركت در آمدن و جوش و خروش داشتن، ممكن است اين دو معنا به يك ريشه باز گردد؛ زيرا به هنگامى كه گياه خشك مى شود آمادّه جدائى، پراكندگى و حركت و هيجان مى گردد.(6)

[يَهِيمُونَ:]

«كُلِّ وادٍ يَهيمُونَ»

«يَهِيمُونَ» از مادّه «هيام» (بر وزن قيام) به معناى راه رفتن بدون هدف است!(7)

[يُهَيِّئ:]

«مِّن رَّحْمَتِهِ وَ يُهَيِّئ»

«يُهَيِّئ» از مادّه «تهيه» به معناى آماده ساختن است.(8)

[يَيْأَسَ:]

«أَ فَلَمْ يَيْأَسِ الَّذينَ آمَنُوا»

«يَيْأَسَ» از مادّه «يأس» به معناى نوميدى است، ولى بسيارى از مفسران گفته اند: در اينجا به معناى علم است، اما بنا به گفته «كسانى» (طبق نقل فخر رازى) هيچ گاه ديده نشده است كه «يَئِسَت» به معناى «عَلِمَت» بوده باشد و از گفتار «راغب» در «مفردات» چنين برمى آيد كه: «يأس» در اينجا به همان معناى معروف آن است، ولى لازمه هر يأسى علم به عدم تحقيق آن موضوع است، بنابراين، ثبوت يأس آنها لازمه اش علم


1- حجّ، آيه 55( ج 14، ص 162)
2- شورى آيه 49( ج 20، ص 509)
3- ذاريات، آيه 17( ج 22، ص 331)
4- يونس، آيه 35( ج 8، ص 350)
5- هود، آيه 78( ج 9، ص 220)؛ صافات، آيه 70( ج 19، ص 88)
6- زمر، آيه 21( ج 19، ص 443)؛ حديد، آيه 20( ج 23، ص 365)
7- شعراء، آيه 225( ج 15، ص 404)
8- كهف، آيه 16( ج 12، ص 398)

ص: 669

آنهاست، ولى اين گفتار «راغب» نتيجه اش اين مى شود كه يأس در اينجا به معناى علم به وجود نباشد، بلكه به معناى علم به عدم باشد، كه با مفهوم آيه سازگار نيست، از اين رو معناى همان است كه مشهور مفسران گفته اند و شواهدى از سخن عرب نيز بر آن آورده اند. نمونه اين شواهد را «فخر رازى» در تفسيرش آورده است (دقت كنيد).(1)

[يُؤْثَر:]

«إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ»

جمله «يُؤْثَر» از مادّه «اثر» به معناى روايتى است كه از پيشينيان نقل شده و آثارى است كه از آنها باقى مانده و بعضى آن را از مادّه «ايثار» به معناى برگزيدن و مقدم داشتن دانسته اند.(2)

[يَؤُدُهُ:]

«وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُمَا»

«يَؤُدُهُ» در جمله «وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُمَا» در اصل، از ريشه «اوْد» (بر وزن قول) به معناى ثقل و سنگينى مى باشد، يعنى حفظ آسمان ها و زمين براى خداوند هيچگونه سنگينى و مشقتى ندارد؛ زيرا او همانند مخلوقات و بندگان خود نيست كه قدرتشان محدود باشد و گاهى از نگهدارى چيزى خسته و ناتوان شوند، قدرت او نامحدود است و اصولًا براى يك قدرت نامحدود سنگينى و سبكى، مشقت و آسانى مفهومى ندارد، اين مفاهيم همه در مورد قدرت هاى محدود صدق مى كند!(3)

[يُؤْفَكُونَ:]

«انْظُرْ أَنَّى يُؤْفَكُونَ»

«يُؤْفَكُونَ» از مادّه «افك» و آن در اصل به معناى منصرف ساختن از چيزى است و «مأفوك» به كسى گفته مى شود كه: از حق باز داشته شده است، اگر چه بر اثر تقصير خودش باشد و از آنجا كه دروغ انسان را از حق باز مى دارد به آن «افك» گفته مى شود.

و به همين تناسب، بر دروغ و نيز بادهاى مخالف اطلاق مى شود. تعبير «يُؤْفَكُون» به صيغه مجهول، اشاره به اين است كه: آنها قدرت بر تصميم گيرى ندارند، گويى بى اراده به سوى بت پرستى كشيده مى شوند!(4)

[اليَوْم:]

«الْيَوْمَ في ضَلالٍ مُّبينٍ»

بعضى از مفسران كلمه «اليَوْم» در جمله «لكِنِ الظَّالِمُونَ الْيَوْمَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ» را به معناى روز قيامت گرفته اند، كه مفهوم آيه اين مى شود: در آنجا بينا و شنوا خواهند شد اما اين بينايى و شنوايى در آن روز سودى به حالشان نخواهد داشت، و در ضلال مبين


1- رعد، آيه 31( ج 10، ص 260)
2- مدثّر، آيه 24( ج 25، ص 236)
3- بقره، آيه 255( ج 2، ص 322)
4- مائده، آيه 75( ج 5، ص 55)؛ عنكبوت، آيه 61( ج 16، ص 354)

ص: 670

خواهند بود. ولى تفسير اول (اليوم به معناى امروز كه در دنيا هستيد) صحيح تر به نظر مى رسد. زيرا «الف و لام» در «اليَوْم» الف و لام «عهد» است، ولى طبق تفسير اول «عهد حضورى» است و طبق تفسير دوم «عهد ذكرى».(1)


1- مريم، آيه 38( ج 13، ص 86)

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109